عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
وصیت کرد مردی مال بسیار
که چون مردم برند این پیش مختار
که تا این را بدرویشان رساند
که مهتر مستحق را به بداند
چو بردند آن همه زر پیش مهتر
بقدر نیم جو برداشت زان زر
چنین گفت او که گر در زندگانی
بداری این قدر آن مرد فانی
بدست خود بسی بودیش بهتر
که بدهد این همه زر خاصه مهتر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر می‌برد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین می‌دان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو می‌دانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی می‌نماید
چو فردوسی فقاعی می‌گشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
عطار نیشابوری : خسرونامه
از سر گرفتن قصّه
الا ای مرغ پیش اندیش چالاک
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا دُر ناسفته داری
بسوی من ازان گل دستهیی آر
مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
اگر از قعر بحری،‌ بی نشان شو
اگر توحید داری دُرفشان شو
که هر جانی که از توحید پُر شد
بدریا گر نگاهی کرد دُر شد
چو دُرداری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کز این حالش خبر بود
که خسرو چون بدریا عزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همی گشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
ندانستند یک تن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هر کس
که میرفتند سوی مغرب و بس
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امّید ببریدند یکبار
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یک دم بغرب و شرق میشد
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی درگذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوهٔ لبلاب بودی
ز آب چشم چون باران بیکبار
فرو شستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو اوفتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان دران راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
درخت جوز بویا سرکشیده
انار و سیب را در بر کشیده
جوانمردان چونارو سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
همه در لرزه و در تب بماندند
در آن موضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ
ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران درافتادند ز اندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
درختان بود سر در سر کشیده
بهم در رفته بر در بر تنیده
ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
بگرد کوه در درّاج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صید را خوش درگرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید از بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تا خالی شد از نظّارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باززرّین پر گشاده
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد ما را
که تا زادی بود در خورد ما را
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امّید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمههای همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود
که گفتی چشمهٔ خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید؟
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضا ده
بهر حکمی که حق راند رضاده
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش برگرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یک ماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
همه روی زمینش درّ و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
ز بسّد گشته لالستان همه خاک
نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته بر او
بریده زان نمیشد گوهر او
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرّم ندیدم در بهاری
ازین خوشتر ندیدم درجهان من
شگفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
از انشب چون بسر شد نیمهیی راست
ازان دریا خروش وناله برخاست
خروش و نالهیی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دُری زان هر یکی را در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تادور میتافت
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یاران را گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
گِلی کردند در ره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب در آمد
ز عمر این جهان روزی سرآمد
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیارامیده مرغ و ماهی آن شب
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پردهٔ راز
چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهر دار
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گِل ز بالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون برگرفتند
وزانجا راه هامون درگرفتند
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خر پشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
فرو ماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
ز ماران گشت پیدا صد هزاران
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گُم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
ازان سختی فرو ماندند یکسر
بزای جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا درگذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آن شب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان میناکرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سر افلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
کهبر تیغش بده منزل شدی وهم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
چو در صحرانگه کردند ازان کوه
جهانی بود ز اشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
اگر یک دشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرّساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
نبود از راه روی بازگشتن
نه زانموران طریق بر گذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
بپهنا بازگردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند وبر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود هم پهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سر سبزیش از چرخ دوتابود
نیام تیغ بود از چرخ دوّار
شده آن تیغ از انجم گهردار
چو هرمز تیغ برّان دید آن را
بپای خویشتن ببرید آن را
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برّد تیغ هرگز
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمی‌کشیدند
صدا از چرخ گردان می‌شنیدند
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان ز خورشید جهان سوز
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
دو مه خود را چو بر گردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشهٔ سیماب دارد
بهر ساعت ز دریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
چو اوّل بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
دلش در غم پریشانی فزوده
ز کار خود پشیمانی نموده
ز گمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی بر خون دل کشتی براندی
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
اگر دُر بایدت از خود برون شو
بغوّاصی درین دریای خون شو
دل اوّل شو برهنه پس نگونسار
چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار
چو اوّل این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
وگرنه غرقهٔ جاوید گردی
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی در دل فتادست
که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوز من ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله و زاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای،‌غرق درد اوبود
قدم میزد ز مردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
چو روی خسروش پیش نظر بود
ز چندان راه وسختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چو آتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۲۱
گر میخواهی که وقت خودداری گوش
رنجی که به تو رسد مرنج و مخروش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
جمعیت خود به هر دو عالم مفروش
عطار نیشابوری : باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن
شمارهٔ ۶
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم
نه بوالعجب احوال و نه احول بودم
در فرع به صد هزار بند افتادم
آخر برسم بر آنچه اوّل بودم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم
آن محمد ختم و خیرالمرسلین
آن محمد نور ربّ العالمین
آن محمد مخزن اسرار شرع
جبرئیل از خیل او پوشیده درع
آن محمد آیت صنع اله
آن محمد آفتاب عزّ و جاه
آن محمد مقتدای اهل دید
آن محمد آیت حبل الورید
آن محمد خازن آیات غیب
آن محمد دیدهٔ مرآت غیب
آن محمد مظهر انوار حق
آن محمد دیده خوددیدار حق
آن محمد واقف سرها شده
در دل عطّار خود پیدا شده
آن محمد با ولی همدم شده
در میان جان ودل محرم شده
آن محمد روح انسانی شده
در دل درویش روحانی شده
آن محمد گفته با حق رازها
بعد از آن بشنیده او آوازها
آن محمد معدن حکمت شده
جبرئیلش پیک در خدمت شده
آن محمد کو حبیب الله بود
در میان اهل وحدت شاه بود
آن محمد بهترین خلق بود
نه چو ما وابستهٔ این دلق بود
از ظهور مصطفی آگاه شو
بعد از آن مردانه اندر راه شو
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
بامریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة برهان المحققین شیخ لقمان قدس سره
شیخ لقمان از زمان بایزید
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان پنج چیز که عمر از او بکاهد
عمر مردم را بکاهد پنج چیز
یاددارش چون شنیدی ای عزیز
شد یکی زان پنج در پیری نیاز
پس غریبی وانگهی رنج دراز
هر که او بر مرده اندازد نظر
عمر او بی‌شک بکاهد ای پسر
پنجم آمد ترس و بیم از دشمنان
عمر را اینها همی دارد زیان
هر که او از دشمنان ترسان بود
کار او هر لحظه دیگرسان بود
از خداترس و مترس از دشمنان
کز همه دارد خدایت در امان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - درمرثیه میر قاسم
دریغا که خورشید روز جوانی
چو صبح دوم بود کم زندگانی
دریغا خرامنده سروی که بودش
درین مرز ایران زمین مرزبانی
دریغا سواری که جز صید دلها
نمی‌کرد بر مرکب کامرانی!
دریغا که ناگه گلی ناشکفته
فرو ریخت از تند باد خزانی!
برین آفتاب ای فلک زار بگری
فرو رفته در صبح جوانی
درد باد گل را دهن برین غم
چرا می‌گشاید لب شادمانی؟
چه شوخی جهانا که شرمت نیاید
از آن طلعت خوب و فر کیانی!
ایا شمع گریان نگویی چه بودت
که بر فرق خاک سیه می‌فشانی؟
ایا صبح خندان چه حالت شنیدی
که بر سینه مشکین قصب می‌درانی؟
یقین است ما را درین خانه رحلت
ولیکن نبود این کسی را گمانی
که در عنفوان صبا میر قاسم
زند خیمه بر جنت جاودانی
دریغ آن سرو افسر شهریاری
دریغ آن قد و قامت پهلوانی
هنوزش خط سبز ننوشت گامی
در اطراف رخساره ارغوانی
هوای پدر کرد و مادر همانا
کزین مادران دید نامهربانی
سواری چنان که پنداشت چرخا
که بر مرکب چون پیکر نشانی
هژبری چنین که دانست دهرا
که پابست گوری کنی ناگهانی
ایا مردم دیده چون بود حالت
در آن عین بیماری و ناتوانی؟
به بدری محاق تو واقع شد ای مه
چه تدبیر با گردش آسمانی؟
اگر خسرو عهد بوری درین ملک
در آن مملکت نیز نوشی روانی
دلا کار و بار جهان آزمودی
چرا در پی کار و بار جهانی؟
گذری است عمرت همان به که او را
به خیر و سلامت خوشی بگذرانی
تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی
چه بنیاد بر خانه ایرمانی
ندانم که کرد ناگه تحمل
دل نازک پادشاه این گرانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرود آمد از باره خسروانی
دل یوسف عهد چون است گویی
ز نادیدن ابن یامین ثانی
شها باد دوران عمر تو باقی
چنین است احوال دنیای فانی
چو یاقوت با کوه پیوسته بادا
بقای تو ای گوهر کن فکانی
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - داغ نیستی
کوس رحیل می‌زند ای خفته ساربان
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پرده‌سرا را چه می‌کنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندان‌هاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خاره‌ای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبت‌اند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر می‌کشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام می‌نهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۴
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد من گواهی داده است گفتا به صلاحش خجل کن
تو نیکو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۷
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقت‌ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد ترا همچنان تفاوت نمی‌کند
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی
تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ
بذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۶
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صوابست
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۱
خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود به لذت تر
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
بستم به عزم پارس چو از ملک ری ‌کمر
زین برزدم به‌ کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی به‌گاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گویی‌که تعبیه است
درگام ره‌نوردش یک آشیانه پر
اسبی‌ که هست جنبش او در بسیط خاک
ساری‌تر از حیات در اندام جانور
من بر جهان‌نوردی چونین‌که‌گفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامه‌بر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بس‌کوهها نوشتم‌گردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف ‌گاو زمین ‌بُد مرا گذر
یکران من معاینه‌گفتی‌که رفرفست
من مصطفی و قلهٔ‌ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بس‌ا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره ‌چشم ‌گروه از پی ‌گروه
دیوان چیره‌ خشم حشر از پی حشر
کوتاه‌ گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان‌‌ گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربه‌سر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتاده‌گیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
ز‌لف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیه‌کمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک ‌کاروان‌ گهر
باری چه‌گفت‌گفت‌که این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه ‌گو‌نه یی چه‌ خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت‌ که بود و یار چه بود و عمل‌ کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
ره‌تم بری شدم بر شه‌گفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون ‌که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم‌ که‌ گیرم در موکبش قرار
نه دولتم‌ که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدون‌کدام واسطه خواهی به از هنر
بوی‌ گلست رابطه‌ گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیان‌گردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکی‌گوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که ‌کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدان‌که‌کس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهب‌الصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عون‌کلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرین‌تر از شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - مطلع ثالث
ای‌گهر اندرگهر تاجور و شهریار
داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار
خط‌ کمال تو بود آنکه به یک انحراف
هیات نه چرخ ساخت دایره‌بان آشکار
قطب‌فلک رای تست طرفه‌که برعکس قطب
رای تو درگردش است بر فلک روزگار
در عظمت ‌کاخ تست ثانی ‌گردون ولی
این متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا در شکوه نسبت ندهم به‌کوه
زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار
رای ترا در ظهور آینه‌گفتن خطاست
کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار
دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک
دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار
طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک
این صدف آرد پدید وان‌گهر شاهوار
گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود
مدت سالی شود ساعت لیل و نهار
ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب
چرخ شب و روز را صفر نماید به‌کار
هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی
باد دلش پر ز خون چون طبقات انار
نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم
از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار
ملک زمین آن تست ‌کوش‌ که از تیغ تو
زیر نگین آوری مملکت نه حصار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی
آنچه‌ کند با عدو تیغ تو در کارزار
همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت
زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار
پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود
به‌ که‌ کند بر دعا وصف ترا اقتصار
گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست
لیک نکوتر بود در همه‌جا اختصار
تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون
تاکه به عالم بود دور فلک را مدار
باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب
باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس می‌فرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حب‌الوطن من‌الایمان
مرا عقیده‌ که روزی دوبار در شیراز
به دوستان‌کهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چه‌نور چشم دهندم به‌چشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که ره‌نوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بی‌پایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندان‌که حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیک‌گمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس ‌گزیدم دلم ‌گرفت ملال
چو مومنی‌ که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده‌ که این واعظیست از قزوین‌
یکی به طعنه‌که ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چه‌سود ز تشخیص درد بی‌درمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخت‌رویی سندان
به هر تنی ‌که نمودم سلام ‌گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که می‌زنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیده‌یی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس ‌که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده‌ گفتم و هر آفرین‌ که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سبب‌که خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهی‌که ادای بهای او نتوان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۶ - فی المدیحه
حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین
مرحبا اندام جان‌افروز صدر راستین
لو حش‌الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیل‌گو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیح‌خوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی ‌کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری ‌کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جان‌آفرین
خلعتی نه سایه‌یی از شهپر روح‌القدس
پیکری نه مایه‌یی از طینت روح‌الامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکری‌کش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشه‌گیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده‌ کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم
غوث‌ ملت، کهف ‌دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمش‌مهرگان درمهرگان
هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون‌ کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چون‌کمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم‌ کمندش در وغا یال ینال
خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران
هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم ‌گردد چون سها پنهان‌ سهیل
در رحم ‌از بیم ‌گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین‌
نی به‌غبراز سیم‌و زر یک‌تن درایامش ملول
نی به ‌غیر از بحر و کان یک‌دل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جان‌فرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
می‌نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید
می‌ندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بی‌جادهٔ خورشیدگوی
خاتم قدر ترا فیروزه ‌گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به‌ تشریفی‌ رهی ‌را می‌توان‌ کردن رهین
خلعتت ‌را زیب‌ تن ‌سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرت‌هرچه درگیتی شهور
روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ
به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ
ز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط
چه دولت است‌که ناگه ثمر دهدکاغذ
چسان صفای بناگوش اوکنم تحریر
اگر نه مطلع فیض سحر دهدکاغذ
سیاه‌کرد فلک نامهٔ امید مرا
برای آن‌که به هر بی‌بصر دهدکاغذ
ز دود کلفت دل رنگ نامه‌ام ابری‌ست
مگر به او خبر از چشم تر دهدکاغذ
به هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست
بگو به لاله‌که خوش رنگتر دهدکاغذ
چه دود دل‌که نپیچیده‌ای به پردهٔ خط
عجب مدارکه بوی جگر دهد کاغذ
هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا
به بی‌سواد چه عرض هنر دهدکاغذ
نفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت
به شعله تا چقدر بال و پر دهدکاغذ
به مفلسی نتوان لاف اعتبارگرفت
که عرض قدر به افشان زر دهدکاغذ
تهی زکینه مدان طینت تنکرویان
ز سنگ عرض شرر بیشتر دهدکاغذ
به دست غیر تو آیینه دادم و خجلم
چو قاصدی‌که بجای دگر دهد کاغذ
قلم به حسرت دیدار عجز تحریر است
بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذ
سفینه در دل دریا فکنده‌ام بیدل
مگر ز وصل‌ کناری خبر دهد کاغذ