عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۴۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۸۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۴۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۶۸
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۳
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۲۸
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
زهرهٔ مردان نداری خدمت سلطان مکن
پنجهٔ شیران نداری عزم این میدان مکن
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار
خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدایی میندانی کرد هیچ
پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد
چهرهٔ زرد ار نداری دعوی ایمان مکن
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بینیاز
صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن
پنجهٔ شیران نداری عزم این میدان مکن
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار
خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدایی میندانی کرد هیچ
پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد
چهرهٔ زرد ار نداری دعوی ایمان مکن
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بینیاز
صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - از زبان تیر خراس
ای لاف زنی که هر کجا هستی
قصه ز روزن و سرای آری
تا کی سوی من نه از ره غیرت
از بهر نظاره روی و رای آری
پندی بشنو که تا چو مخدومم
مختار شوی گر آن بجای آری
شو راستیی چو من به دست آور
تا چرخ چو من به زیر پای آری
برهٔ بریان هر جا که بود چاکر تست
طبق حلوا داماد و تو او را خسری
خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند
همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری
ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح
کنیت تو نعم و نام تو شیخالطبری
قصه ز روزن و سرای آری
تا کی سوی من نه از ره غیرت
از بهر نظاره روی و رای آری
پندی بشنو که تا چو مخدومم
مختار شوی گر آن بجای آری
شو راستیی چو من به دست آور
تا چرخ چو من به زیر پای آری
برهٔ بریان هر جا که بود چاکر تست
طبق حلوا داماد و تو او را خسری
خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند
همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری
ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح
کنیت تو نعم و نام تو شیخالطبری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
حوری از کوفه به کوری ز عجم
دم همی داد و حریفی میجست
گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف تو به بوی زر توست
هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست
که خری را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم به سزا
مطربی نیز ندانم به درست
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست
دم همی داد و حریفی میجست
گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف تو به بوی زر توست
هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست
که خری را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم به سزا
مطربی نیز ندانم به درست
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - در حکمت
ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبحدم است
غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است
تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است
خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است
من وصیت به وفا میکنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است
وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است
تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابنعم است
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیهگه روستم است
آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است
جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بیسران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کایمه همه آدمیاند
آدمی هست که شیطان شیم است
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشکاند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند
گلهشان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبحدم است
غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است
تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است
خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است
من وصیت به وفا میکنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است
وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است
تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابنعم است
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیهگه روستم است
آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است
جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بیسران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کایمه همه آدمیاند
آدمی هست که شیطان شیم است
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشکاند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند
گلهشان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - در موعظه
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند
بر تن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند
مشکن از طعن ناکسان که سگان
جز شناعت به روی مه نکنند
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیهگه نکنند
به گناهی ز مخلصان مازار
کاهل اخلاص خود گنه نکنند
دوستانت خواص به، که عوام
یاد مهر تو مه به مه نکنند
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند
گر چو جمشید جمع خاصان را
اره بر سر برانی اه نکنند
غمز کاره مباش چو خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند
شوخ روئی مکن که پاک دلان
گه کنند احتمال و گه نکنند
بیش چون نقره بوی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند
باش یک دل که هرکه یک دل نیست
درجهاش را ز یک به ده نکنند
از دو دل دم مزن که در یک ملک
خطبهٔ شهر بر دو شه نکنند
سر میفراز تا کله داران
سرت بیمغز چون کله نکنند
به غرض دوستی مکن که خواص
درس والتین پی شره نکنند
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بیآب تر ز که نکنند
پس نشین از صدور کز کشتی
جز پسین جای پیشگه نکنند
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبا را سر سپه نکنند
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند
با سران گوش راست گیر به دست
تا به چشم کژت نگه نکنند
تا دل و دین تو تبه نکنند
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند
بر تن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند
مشکن از طعن ناکسان که سگان
جز شناعت به روی مه نکنند
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیهگه نکنند
به گناهی ز مخلصان مازار
کاهل اخلاص خود گنه نکنند
دوستانت خواص به، که عوام
یاد مهر تو مه به مه نکنند
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند
گر چو جمشید جمع خاصان را
اره بر سر برانی اه نکنند
غمز کاره مباش چو خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند
شوخ روئی مکن که پاک دلان
گه کنند احتمال و گه نکنند
بیش چون نقره بوی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند
باش یک دل که هرکه یک دل نیست
درجهاش را ز یک به ده نکنند
از دو دل دم مزن که در یک ملک
خطبهٔ شهر بر دو شه نکنند
سر میفراز تا کله داران
سرت بیمغز چون کله نکنند
به غرض دوستی مکن که خواص
درس والتین پی شره نکنند
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بیآب تر ز که نکنند
پس نشین از صدور کز کشتی
جز پسین جای پیشگه نکنند
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبا را سر سپه نکنند
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند
با سران گوش راست گیر به دست
تا به چشم کژت نگه نکنند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴