عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
که بست از مشگ چندین بند گرد آن گل خندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - فی المدیحه
آدینه و مهرگان و ماه نو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح عمادالدین ابونصر
ایا خوشتر ز جان ودل همه رنج دل و جانی
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل
که را مهربانی نماید نگاری
بخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشک دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
بجز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم بصبر از تو من دل چو بستد
بمردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بی شمارند لیکن
خداوندشان اوست هر گه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
بمستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
بمردان جنگی و مأوای محکم
بعصیان بیاراست دل ملکخواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
ز هر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
بگرما بکوهی بسرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و ز موالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
مبادا بشهر عدوت ایچ شادی
بمادا بشهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش بجز انتظاری
بخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشک دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
بجز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم بصبر از تو من دل چو بستد
بمردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بی شمارند لیکن
خداوندشان اوست هر گه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
بمستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
بمردان جنگی و مأوای محکم
بعصیان بیاراست دل ملکخواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
ز هر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
بگرما بکوهی بسرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و ز موالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
مبادا بشهر عدوت ایچ شادی
بمادا بشهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش بجز انتظاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - فی المدیحه
بخد و قد تو ای شهره ترک کاشغری
خجل شدند گل سرخ سرو غاتفری
ستاره بارم هر شب ز دیده تا بسحر
چو یادم آید از آن سی ستاره سحری
بدخل شوشتر ارزد سه بوسه از لب تو
چو مست بگذری اندر قبای شوشتری
ز شرم لفظ تو خامش بود همیشه نگار؟
زرشک روی تو پنهان رود همیشه پری
ز قامت تو بتاب اندر است سرو سهی
ز رفتن تو بدرد اندر است کبک دری
بهر کجا گذری بستگان خود بینی
بهر کجا نگری خستگان خود نگری
اگر نه خون دل من ز می حلال تر است
چرا که خون دل من خوری و می نخوری
ز دیده گوهر بارم همیشه بر رخ زرد
چو در بارد بر برزائران شه گهری
بروز مردی پیش جهانیان سپر است
بروز رادی کان جهان کند سپری
هزار سال عطای تکلفی بخشد
کسی که یابد ازو یک عطای ماحضری
ایا مظفر پیروز روز عالی بخت
بروز جنگ مکان سعادت و ظفری
ولایت گذری با تو زان گرفت درنگ
که بخشش تو درنگیست مال تو گذری
ز تیغ آفت پیش جهانیان ز رهی
ز تیر محنت پیش جهانیان سپری
ز طبع تو نشود مرد می و فضل جدا
ز روی تو نشود فرخی و فر بری
بود خلاف تو کردن بجان خصم خطر
سوی خطر نکند میل مردم خطری
هزار نکته بگوئی که هیچ نسگالی
بدانک طبع ز کی داری و زبان جری
بگرد مهر تو گشتن نشان دانائی است
بگرد کین تو گشتن دلیل خیره سری
همیشه مر گهر فضل و جود را صدفی
همیشه مر صدف مال و ملک را گهری
بمجلس اندر کوه سخاوت و خردی
بلشگر اندر کان سیاست و هنری
همه نهاد و سخا و خوی پدر داری
بروی نیکو آئینه دل پدری
درخت میوه فرخنده سبز باد مدام
همیشه آن پدری کش بود چو تو پسری
فرید عقل و فر مردمی و مردی وجود
فرید حلم و فر فرخی و فضل و فری
همیشه خواسته از گنج تو بود بسفر
همیشه مهمان اندر سرای تو حضری
همیشه تیر تو اندر دل عدو بحضر
همیشه خواب معادی ز بیم تو سفری
موافقان تو از دولت تو خنداخند
مخالفان تو از بیم تو گری و گری
همیشه تا چو زریر و چو معصفر باشد
از انده و غم و ناز و طرب رخ بشری
رخ مخالف تو روز و شب زریری باد
رخ موافق تو سال و ماه معصفری
خجل شدند گل سرخ سرو غاتفری
ستاره بارم هر شب ز دیده تا بسحر
چو یادم آید از آن سی ستاره سحری
بدخل شوشتر ارزد سه بوسه از لب تو
چو مست بگذری اندر قبای شوشتری
ز شرم لفظ تو خامش بود همیشه نگار؟
زرشک روی تو پنهان رود همیشه پری
ز قامت تو بتاب اندر است سرو سهی
ز رفتن تو بدرد اندر است کبک دری
بهر کجا گذری بستگان خود بینی
بهر کجا نگری خستگان خود نگری
اگر نه خون دل من ز می حلال تر است
چرا که خون دل من خوری و می نخوری
ز دیده گوهر بارم همیشه بر رخ زرد
چو در بارد بر برزائران شه گهری
بروز مردی پیش جهانیان سپر است
بروز رادی کان جهان کند سپری
هزار سال عطای تکلفی بخشد
کسی که یابد ازو یک عطای ماحضری
ایا مظفر پیروز روز عالی بخت
بروز جنگ مکان سعادت و ظفری
ولایت گذری با تو زان گرفت درنگ
که بخشش تو درنگیست مال تو گذری
ز تیغ آفت پیش جهانیان ز رهی
ز تیر محنت پیش جهانیان سپری
ز طبع تو نشود مرد می و فضل جدا
ز روی تو نشود فرخی و فر بری
بود خلاف تو کردن بجان خصم خطر
سوی خطر نکند میل مردم خطری
هزار نکته بگوئی که هیچ نسگالی
بدانک طبع ز کی داری و زبان جری
بگرد مهر تو گشتن نشان دانائی است
بگرد کین تو گشتن دلیل خیره سری
همیشه مر گهر فضل و جود را صدفی
همیشه مر صدف مال و ملک را گهری
بمجلس اندر کوه سخاوت و خردی
بلشگر اندر کان سیاست و هنری
همه نهاد و سخا و خوی پدر داری
بروی نیکو آئینه دل پدری
درخت میوه فرخنده سبز باد مدام
همیشه آن پدری کش بود چو تو پسری
فرید عقل و فر مردمی و مردی وجود
فرید حلم و فر فرخی و فضل و فری
همیشه خواسته از گنج تو بود بسفر
همیشه مهمان اندر سرای تو حضری
همیشه تیر تو اندر دل عدو بحضر
همیشه خواب معادی ز بیم تو سفری
موافقان تو از دولت تو خنداخند
مخالفان تو از بیم تو گری و گری
همیشه تا چو زریر و چو معصفر باشد
از انده و غم و ناز و طرب رخ بشری
رخ مخالف تو روز و شب زریری باد
رخ موافق تو سال و ماه معصفری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
همیشه شاه شدادی ز بخت خویشتن شاد است
بملک اندر چو پرویز است و بد خواهش چو فرهاد است
ز خوبان مجلس عالیش چون فرخار و نوشاد است
عدو زو سال و مه غمگین دل او روز و شب شاد است
همیشه کار او جود است و دائم شغل او داد است
هر آن چیزی که شاهان را بباید ایزدش داد است
روان بد سگالانش ز بند غم بفریاد است
روان نیکخواهانش ز بند سختی آزاد است
بقا باداش چندانی که آب و آتش و باد است
که هم شیر است و هم شاه است و هم گرد است هم راد است
بملک اندر چو پرویز است و بد خواهش چو فرهاد است
ز خوبان مجلس عالیش چون فرخار و نوشاد است
عدو زو سال و مه غمگین دل او روز و شب شاد است
همیشه کار او جود است و دائم شغل او داد است
هر آن چیزی که شاهان را بباید ایزدش داد است
روان بد سگالانش ز بند غم بفریاد است
روان نیکخواهانش ز بند سختی آزاد است
بقا باداش چندانی که آب و آتش و باد است
که هم شیر است و هم شاه است و هم گرد است هم راد است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۵
هرکه را دهر از عمادالدین بدل دوری دهد
جانش را جاوید پیش دیو مزدوری دهد
خار و خارا دوستانش را گل سوری دهد
دشمنانش را فلک شبهای دیجوری دهد
سائلان را دیبه زربفت شاپوری دهد
از عمانی درهم و دینار شاپوری دهد
آسمان را چاکر کمترش ماموری دهد
از می غم حاسدش را بخت مخموری دهد
هرکه اندر خدمت او تن برنجوری دهد
گنج شادی را بجان خویش گنجوری دهد
ایزدم بر کام و نام ملک دستوری دهد
گر مرا دستور شرق و غرب دستوری دهد
جانش را جاوید پیش دیو مزدوری دهد
خار و خارا دوستانش را گل سوری دهد
دشمنانش را فلک شبهای دیجوری دهد
سائلان را دیبه زربفت شاپوری دهد
از عمانی درهم و دینار شاپوری دهد
آسمان را چاکر کمترش ماموری دهد
از می غم حاسدش را بخت مخموری دهد
هرکه اندر خدمت او تن برنجوری دهد
گنج شادی را بجان خویش گنجوری دهد
ایزدم بر کام و نام ملک دستوری دهد
گر مرا دستور شرق و غرب دستوری دهد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
ایا ز عز و شرف تاج برنهاده بسر
زمانه بر ده همه عمر دشمنانت بسر
اگر بجای پسر دختر آیدت چه زیان
که دختر چو تو باشد به از هزار پسر
اگر شهی را باشد دو صد پسر همه شیر
یکی بود که سزد افسر پدرش بسر
نه دختری ببر تخت ملک چهر آراست
که بر بساطش بوسید گوهر اسکندر
تو روزگار بدیدی بمان و خندان باش
که روزگار نشاندت دو تا جور در بر
همیشه تا مه و خور بر فلک دهند فروغ
ز رامش و طرب و عیش در جهان برخور
زمانه بر ده همه عمر دشمنانت بسر
اگر بجای پسر دختر آیدت چه زیان
که دختر چو تو باشد به از هزار پسر
اگر شهی را باشد دو صد پسر همه شیر
یکی بود که سزد افسر پدرش بسر
نه دختری ببر تخت ملک چهر آراست
که بر بساطش بوسید گوهر اسکندر
تو روزگار بدیدی بمان و خندان باش
که روزگار نشاندت دو تا جور در بر
همیشه تا مه و خور بر فلک دهند فروغ
ز رامش و طرب و عیش در جهان برخور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای شهریار یار تو بس کردگار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
ای همه رادی و راستی و درستی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸
ای پیشه تو رامش و پیروزی و بهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹ - مدح بهاءالدین
رمیده جان سعادت رجوع یافت بقالب
بدست بوس قدومش گشاده گرد بقا. لب
نهاده گوهر اجرام چرخ در دهن مه
ز بهر مژده چو بر زد سراز پس تتقق شب
بداد خازن هامون همه ذخایر معدن
فشاند دامن گردون همه جواهر کوکب
صبای مجمره گردان چو آه صبح معطر
جهان مجمره صورت چو زلف حور مطیب
برفته راه به گیسو چلیپیان بهشتی
فکنده فرش ز شهپر مقدسان مقرب
پلنگ وار شده چست، صفدران کمر بند
کلنک وار زده صف دلاوران محرب
شکوه بار شده چرخ کاسه پشت ز عجله
چو نوبتی زده در چهره قمر دم عقرب
من از تحیر آن حال مست شربت دهشت
خرد نفیر کنان کای نفور رانده ز مشرب
چه خفته ی، تو که خسرو بصوب مملکت آمد
چو لعل صاف بمعدن، چون جان پاک بقالب
جمال روی ممالک بهاء دین که ندارد
به جز پرستش صدرش فلک عقیده و مذهب
حسن صلابت حیدر مصاف، شیر شکاری
که نام و نسبت او هست از این سه اصل مرکب
سپهر تند عنانش اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند، قضاش مؤدب
شه مخالف در شد بزیر نطع هزیمت
رخ هزیمت او چون در اوفتاد به مشعب
چو راه ی گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندیده ز مطلب
زهی به تیغ تو مسمار مشکلات گشاده
زهی بجود تو تاریخ مکرمات مرتب
شکسته نیزه رایت جناح طایر واقع
گرفته قود کشانت عنان ادهم و اشهب
نهاده غاشیه بر دوش آسمان سبک رو
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
گهی که کوس تو تکرار درس نصرت کرد
قضا چو طفلان درکش گرفته تخته مکتب
اگر بخواهد رایت بکلک نور نگارد
هزار شمسه دیگر بر این رواق مقبقب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
چو خواست کرد کریمی که خواست بود بزرگی
اگر نگشتی دست دل تو ملجاء مهرب
هوای مدح تو هر ساعت و ضمیر سخنور
قران کنند چو سودای حک و ناخن احرب
چو تو کریم نبیند دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد دگر جهان مرکب
ز بیم تیغ تو شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون شوند چو ارنب
سپهر قدرا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناس کزان پایه برتر است مخاطب
تو را چه مدح سرایم بدین دماغ مشوش
تو را چگونه ستایم بدین ضمیر معذب
همیشه تا به ثبات است طبع خاک موّ سم
همیشه تا بمدار است میل چرخ ملقب
ثبات حزم تو چون خاک بادبل هوا قوی
مدار ملک تو چون چرخ بادبل هو اغلب
بهر چه رای کنی، جان سپار گشته تو را دهر
بهر چه روی نهی، کار ساز بوده تو را رّب
بدست بوس قدومش گشاده گرد بقا. لب
نهاده گوهر اجرام چرخ در دهن مه
ز بهر مژده چو بر زد سراز پس تتقق شب
بداد خازن هامون همه ذخایر معدن
فشاند دامن گردون همه جواهر کوکب
صبای مجمره گردان چو آه صبح معطر
جهان مجمره صورت چو زلف حور مطیب
برفته راه به گیسو چلیپیان بهشتی
فکنده فرش ز شهپر مقدسان مقرب
پلنگ وار شده چست، صفدران کمر بند
کلنک وار زده صف دلاوران محرب
شکوه بار شده چرخ کاسه پشت ز عجله
چو نوبتی زده در چهره قمر دم عقرب
من از تحیر آن حال مست شربت دهشت
خرد نفیر کنان کای نفور رانده ز مشرب
چه خفته ی، تو که خسرو بصوب مملکت آمد
چو لعل صاف بمعدن، چون جان پاک بقالب
جمال روی ممالک بهاء دین که ندارد
به جز پرستش صدرش فلک عقیده و مذهب
حسن صلابت حیدر مصاف، شیر شکاری
که نام و نسبت او هست از این سه اصل مرکب
سپهر تند عنانش اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند، قضاش مؤدب
شه مخالف در شد بزیر نطع هزیمت
رخ هزیمت او چون در اوفتاد به مشعب
چو راه ی گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندیده ز مطلب
زهی به تیغ تو مسمار مشکلات گشاده
زهی بجود تو تاریخ مکرمات مرتب
شکسته نیزه رایت جناح طایر واقع
گرفته قود کشانت عنان ادهم و اشهب
نهاده غاشیه بر دوش آسمان سبک رو
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
گهی که کوس تو تکرار درس نصرت کرد
قضا چو طفلان درکش گرفته تخته مکتب
اگر بخواهد رایت بکلک نور نگارد
هزار شمسه دیگر بر این رواق مقبقب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
چو خواست کرد کریمی که خواست بود بزرگی
اگر نگشتی دست دل تو ملجاء مهرب
هوای مدح تو هر ساعت و ضمیر سخنور
قران کنند چو سودای حک و ناخن احرب
چو تو کریم نبیند دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد دگر جهان مرکب
ز بیم تیغ تو شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون شوند چو ارنب
سپهر قدرا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناس کزان پایه برتر است مخاطب
تو را چه مدح سرایم بدین دماغ مشوش
تو را چگونه ستایم بدین ضمیر معذب
همیشه تا به ثبات است طبع خاک موّ سم
همیشه تا بمدار است میل چرخ ملقب
ثبات حزم تو چون خاک بادبل هوا قوی
مدار ملک تو چون چرخ بادبل هو اغلب
بهر چه رای کنی، جان سپار گشته تو را دهر
بهر چه روی نهی، کار ساز بوده تو را رّب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح یکی از صدور- در بحر خفیف
ای فلک قدر آفتاب جناب
مشتری مسند و هلال رکاب
کعبه چار رکن دولت و دین
که جهان را حریم توست مآب
کوه حزمت بذات حمله درنک
باد عزمت بطبع حمله شتاب
بی قلا وز استشارت تو
عقل گم کرده شاهراه صواب
در گمان چرخ سبز توز فلک
بسته حزمت ره خدنک شهاب
کیست جز، مهر تو بهشت طرب
چیست جز، کین تو جحیم عقاب
در محارم سرای فکرت تو
بر گرفته قضا ز چهره نقاب
حاسدان تو را چه دانم گفت
که نیرزند نزد من به خطاب
ماده مویان که بر حساب کزاف
بار دارند همچو اسطرلاب
بدمی تاب خورده چون آهن
به تفی رقص کرده چون سیماب
همه شر بوده در نهان لیکن
ظاهراً خوش حریف همچو شراب
این چو نکبا دراز قامت و پست
وان چو ابلیس شیخ صورت و شاب
جسمشان برزخ زمین و بال
جانشان دوزخ ملاء عذاب
چون حجر نا مجیب کاه سئوال
چون صدا نا مفید وقت جواب
چهره ها همچو سوره ی اعراف
سینه ها همچو صورت اعراب
قبله هر کفی ولی به قفا
سپر هر عصا ولی به قراب
گشت نیشان ز عشق نا پژه ها
خورده آب دهن بفتح الباب
راه محراک سرخ بنموده
بدوات سپید در کتّاب
قلم منشیان دولت را
بوده پیش از خط عذار کتاب
از تجاویف سینه ساخته اند
تیغ کین را به جهد خویش قراب
جمله غافل از آن یمانی تیز
زود گردد قراب سینه خراب
صدر تو قلزمی است بی ساحل
تو در او آب و آن گروه گلاب
بولوع گلاب در قلزم
از طهارت تهی نگردد آب
همه در خواب غفلتند که زود
سرشان برکنی به تیغ از خواب
چون وبا انتقام حرب تو را
نبود اختصاص شیخ ز شاب
همه را بشکری بتاب هژبر
همه را در نهی به چنگ عقاب
باش تا در حرم کشند قبول
باش تا در غمم زنند ذیاب
فلک مهره دزد شعبده باز
بنماید هزار شکل عجاب
دشنه آب خورده مژده دهد
سر پر باد را به عمر حباب
کوش سلطان بفرق بشناسد
گوش کر از طنین های ذباب
بأس تو خصم را فرو گیرد
زیر و بالا چو حرف را اعراب
منصب حکم، جزودان و تو گل
لاتکن عنه آیساً بذهاب
عود او را بسیج کن که بود
جزو را هم بگل خویش ایاب
ای رخت خار دیده ی اعدا
نه از این خال چهره ی احباب
باز داده بدست لعنت من
دولت تو، فسار آن احزاب
تا. ببرم. ولی به تیغ هجا
تا بدوزم، ولی به تیر عتاب
گرچه مورند، بستر مشان تن
ور، چو مارند بشکنمشان ناب
من نه آن ضیغم عدو شکرم
کز جهان ساختم حریم تو غاب
دمنه تبعان ز بیم پنجه من
در فتاده چو شیر نر بخلاب
من نه آن مادحم که کرد سخات
هر زمانیم جلوه بر اصحاب
گه خزانی زرنگ های نقود
گه بهاری ز لون های ثیاب
بلبل خوب نغمه ام زنهار
تا نفرمائیم نعیب غراب
ای بلند آفتاب فایض نور
خاص با من نهان مشو به سحاب
دایم از قدر بر فلک میرو
لیکن از جود بر جهان میتاب
هر دعائی که کرده اند و کنند
اولیا در حق اولوالا الباب
باد هر دم ز اولیای درت
آن دعا زایزد مجیب مجاب
هم بر این چند بیت ختم کنم
که ملالت بود ز من زا طناب
مشتری مسند و هلال رکاب
کعبه چار رکن دولت و دین
که جهان را حریم توست مآب
کوه حزمت بذات حمله درنک
باد عزمت بطبع حمله شتاب
بی قلا وز استشارت تو
عقل گم کرده شاهراه صواب
در گمان چرخ سبز توز فلک
بسته حزمت ره خدنک شهاب
کیست جز، مهر تو بهشت طرب
چیست جز، کین تو جحیم عقاب
در محارم سرای فکرت تو
بر گرفته قضا ز چهره نقاب
حاسدان تو را چه دانم گفت
که نیرزند نزد من به خطاب
ماده مویان که بر حساب کزاف
بار دارند همچو اسطرلاب
بدمی تاب خورده چون آهن
به تفی رقص کرده چون سیماب
همه شر بوده در نهان لیکن
ظاهراً خوش حریف همچو شراب
این چو نکبا دراز قامت و پست
وان چو ابلیس شیخ صورت و شاب
جسمشان برزخ زمین و بال
جانشان دوزخ ملاء عذاب
چون حجر نا مجیب کاه سئوال
چون صدا نا مفید وقت جواب
چهره ها همچو سوره ی اعراف
سینه ها همچو صورت اعراب
قبله هر کفی ولی به قفا
سپر هر عصا ولی به قراب
گشت نیشان ز عشق نا پژه ها
خورده آب دهن بفتح الباب
راه محراک سرخ بنموده
بدوات سپید در کتّاب
قلم منشیان دولت را
بوده پیش از خط عذار کتاب
از تجاویف سینه ساخته اند
تیغ کین را به جهد خویش قراب
جمله غافل از آن یمانی تیز
زود گردد قراب سینه خراب
صدر تو قلزمی است بی ساحل
تو در او آب و آن گروه گلاب
بولوع گلاب در قلزم
از طهارت تهی نگردد آب
همه در خواب غفلتند که زود
سرشان برکنی به تیغ از خواب
چون وبا انتقام حرب تو را
نبود اختصاص شیخ ز شاب
همه را بشکری بتاب هژبر
همه را در نهی به چنگ عقاب
باش تا در حرم کشند قبول
باش تا در غمم زنند ذیاب
فلک مهره دزد شعبده باز
بنماید هزار شکل عجاب
دشنه آب خورده مژده دهد
سر پر باد را به عمر حباب
کوش سلطان بفرق بشناسد
گوش کر از طنین های ذباب
بأس تو خصم را فرو گیرد
زیر و بالا چو حرف را اعراب
منصب حکم، جزودان و تو گل
لاتکن عنه آیساً بذهاب
عود او را بسیج کن که بود
جزو را هم بگل خویش ایاب
ای رخت خار دیده ی اعدا
نه از این خال چهره ی احباب
باز داده بدست لعنت من
دولت تو، فسار آن احزاب
تا. ببرم. ولی به تیغ هجا
تا بدوزم، ولی به تیر عتاب
گرچه مورند، بستر مشان تن
ور، چو مارند بشکنمشان ناب
من نه آن ضیغم عدو شکرم
کز جهان ساختم حریم تو غاب
دمنه تبعان ز بیم پنجه من
در فتاده چو شیر نر بخلاب
من نه آن مادحم که کرد سخات
هر زمانیم جلوه بر اصحاب
گه خزانی زرنگ های نقود
گه بهاری ز لون های ثیاب
بلبل خوب نغمه ام زنهار
تا نفرمائیم نعیب غراب
ای بلند آفتاب فایض نور
خاص با من نهان مشو به سحاب
دایم از قدر بر فلک میرو
لیکن از جود بر جهان میتاب
هر دعائی که کرده اند و کنند
اولیا در حق اولوالا الباب
باد هر دم ز اولیای درت
آن دعا زایزد مجیب مجاب
هم بر این چند بیت ختم کنم
که ملالت بود ز من زا طناب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح سلطان طغرل بن ارسلان
خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - مدح اقضی القضات خواجه رکن الدین حافظ همدانی
ای خرد را خاک درگاه تو اکسیر نجات
خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات
در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع
باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات
نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال
از میانه دست پیش آورد جودت گفت، هات
تا تو را کلک قضا بر کف نهاده ست آسمان
از سر فتنه نه بس راهی است تا تیغ وفات
پرده بیداد فرعونان درّد انصاف تو
گر بود روز قضا حشر تو در صف و لات
بس رداو کفش کز احسان و عدلت دوخته است
از یقوم الناس من و حد جفاء بل غزات
گر نه فرزین بند انصافت بدی لعب فنا
آسمان را شاه رخ دادی زمین را شاه مات
در جهان هم نادری. هم نادر و حاکم تر آنک
حکم خود وارد نباشد عقل را برنا درات
مشکل است از دیده ی رای تو متواری شدن
ور مثل چهره فرو شویند اجسام از شیات
حکم دانش قاطع آمد بر بزرگی تو زانک
داری از عادات شایسته گواهانی ثقات
تافته است افسان عزمت گر نه رخ برتافتی
سر شکسته دشنه برق از جگر گاه صفات
جام مدحت را دهن خوش میشود ورنه کجا
راوق معنی گرفتی دردی لغو از لغات
گر به بیند سحر کلکت جان این مقله را
از حسد آب سیه در دیده آرد چون دوات
ز آستین حزم تو کز خاک دست آرد برون
گرد زد بر دامن جمعیتش باد صبات
میطرازد چرخ، غژغای دورنگ از صبح و شام
نیزه قهرت مگر پرچم ندارد بر قنات
ای قضایی دست تو چون پادشاه بی سپاه
وای سخا بی دست تو چون پیشه کار بی ادات
زاده از ارحام یکدیگر باثبات و دوام
عدل و عمرت چون نبات از تخم و چون تخم از نبات
از فرایض خدمتت برتر چو ارکان نماز
وز موافق حضرتت بهتر چو از شبها برات
چون پلنگی کرد قهرت، ظلم وحشی شد چو غرم
پاسبانی کرد عدلت، گرگ اهلی شد چو شات
بکر معنی گر نه با مدح تو پیوندد ز رحم
مذهب همت بر او واجب کند حد زنات
شیر اگر ز آبشخور کین تو نم بر لب زند
راست هم چون شیر ز آتش زو حذر جوید حیات
زحمت رنجوری تو، گرچه روزی چند داد
گوش ملت را گرانی، چشم دولت را عضات
ای بسا کز جرعه مطبوخت اکنون می چشند
دوستان نوش بقا و دشمنان زهر ممات
خود پذیرای تغیر کی شود از هر عرض
آنکه چون جوهر نهندش هم بخود پاینده ذات
ای ز طوفان جلالت وضع گردون یک حباب
وی ز دریای ضمیرت موج اخضر یک قلات
خاک زنکان از پی آن شد محیط رحل من
تا کنم کلک از مدیحت حامل آب حیات
من کلیم طور این طورم چرا همچون یهود
برسما، نی مرغ بریان جویم و نی در فلات
کان فربه کیسه از ابداع من دارد نصاب
زشت باشد زانکه از هر سفله ی خواهم زکات
بر سر دیوان من چون افسر مدحت بدید
عقل گفت احسنت. یا خیرالعلی بالکل فات
چون توئی در پیش هر دیوانه مشغول النصف
چون توئی در پیش هر گوساله مقبول البکات
دختر خاطر به صدری ده که مثلش تا ابد
یک خلف ناید زنه آبا و از چهار امهات
کعبه آمال رکن الدین که سوی عدل اوست
روی افلاک و نجوم و اسطقسات و جهات
آستین کام پر گوهر شود از نام او
دستبوس اولین حرفش چو دریابد لهات
ذگر باقی را بزرگان عمر ثانی خوانده اند
این ذخیره بس تو را الباقیات الصالحات
تا پس از هر شام صبح آرد فلک بادا تو را
شام محمود الرواح و صبح میمون الغدات
دمعه ی چشم حسودت را کهین شاگرد نیل
جرعه ی جام نوالت را کمین چاکر فرات
خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات
در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع
باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات
نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال
از میانه دست پیش آورد جودت گفت، هات
تا تو را کلک قضا بر کف نهاده ست آسمان
از سر فتنه نه بس راهی است تا تیغ وفات
پرده بیداد فرعونان درّد انصاف تو
گر بود روز قضا حشر تو در صف و لات
بس رداو کفش کز احسان و عدلت دوخته است
از یقوم الناس من و حد جفاء بل غزات
گر نه فرزین بند انصافت بدی لعب فنا
آسمان را شاه رخ دادی زمین را شاه مات
در جهان هم نادری. هم نادر و حاکم تر آنک
حکم خود وارد نباشد عقل را برنا درات
مشکل است از دیده ی رای تو متواری شدن
ور مثل چهره فرو شویند اجسام از شیات
حکم دانش قاطع آمد بر بزرگی تو زانک
داری از عادات شایسته گواهانی ثقات
تافته است افسان عزمت گر نه رخ برتافتی
سر شکسته دشنه برق از جگر گاه صفات
جام مدحت را دهن خوش میشود ورنه کجا
راوق معنی گرفتی دردی لغو از لغات
گر به بیند سحر کلکت جان این مقله را
از حسد آب سیه در دیده آرد چون دوات
ز آستین حزم تو کز خاک دست آرد برون
گرد زد بر دامن جمعیتش باد صبات
میطرازد چرخ، غژغای دورنگ از صبح و شام
نیزه قهرت مگر پرچم ندارد بر قنات
ای قضایی دست تو چون پادشاه بی سپاه
وای سخا بی دست تو چون پیشه کار بی ادات
زاده از ارحام یکدیگر باثبات و دوام
عدل و عمرت چون نبات از تخم و چون تخم از نبات
از فرایض خدمتت برتر چو ارکان نماز
وز موافق حضرتت بهتر چو از شبها برات
چون پلنگی کرد قهرت، ظلم وحشی شد چو غرم
پاسبانی کرد عدلت، گرگ اهلی شد چو شات
بکر معنی گر نه با مدح تو پیوندد ز رحم
مذهب همت بر او واجب کند حد زنات
شیر اگر ز آبشخور کین تو نم بر لب زند
راست هم چون شیر ز آتش زو حذر جوید حیات
زحمت رنجوری تو، گرچه روزی چند داد
گوش ملت را گرانی، چشم دولت را عضات
ای بسا کز جرعه مطبوخت اکنون می چشند
دوستان نوش بقا و دشمنان زهر ممات
خود پذیرای تغیر کی شود از هر عرض
آنکه چون جوهر نهندش هم بخود پاینده ذات
ای ز طوفان جلالت وضع گردون یک حباب
وی ز دریای ضمیرت موج اخضر یک قلات
خاک زنکان از پی آن شد محیط رحل من
تا کنم کلک از مدیحت حامل آب حیات
من کلیم طور این طورم چرا همچون یهود
برسما، نی مرغ بریان جویم و نی در فلات
کان فربه کیسه از ابداع من دارد نصاب
زشت باشد زانکه از هر سفله ی خواهم زکات
بر سر دیوان من چون افسر مدحت بدید
عقل گفت احسنت. یا خیرالعلی بالکل فات
چون توئی در پیش هر دیوانه مشغول النصف
چون توئی در پیش هر گوساله مقبول البکات
دختر خاطر به صدری ده که مثلش تا ابد
یک خلف ناید زنه آبا و از چهار امهات
کعبه آمال رکن الدین که سوی عدل اوست
روی افلاک و نجوم و اسطقسات و جهات
آستین کام پر گوهر شود از نام او
دستبوس اولین حرفش چو دریابد لهات
ذگر باقی را بزرگان عمر ثانی خوانده اند
این ذخیره بس تو را الباقیات الصالحات
تا پس از هر شام صبح آرد فلک بادا تو را
شام محمود الرواح و صبح میمون الغدات
دمعه ی چشم حسودت را کهین شاگرد نیل
جرعه ی جام نوالت را کمین چاکر فرات
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - مدح نظامی گنجوی و یکی از دانشمندان زمان
ای جره ی صید جای دانش
پرواز گهت و رای دانش
پرورده برای ملک نطقت
در سایه پر همای دانش
چون چتر سخن جهان گشاید
در موکب تو لوای دانش
از قرصه نور ساخت ذهنت
گوی آن کله قبای انش
از خاک در تو دیده ی عقل
زد کدیه توتیای دانش
گرد سم اسب تو لقب یافت
گویم که چه، کیمیای دانش
آئینه بخواه تا به بینی
نور خرد و صفای دانش
تا چاک زنی مرقع چرخ
بر دوش فکن ردای دانش
بی مجمره نسیم طبعت
خرم نشود هوای دانش
بی شکر شکر تو بنالد
طوطی سخن سرای دانش
ای هدهد غیب را سلیمان
ایش الخبر از سبای دانش
هم خوان مسافران بالاست
ذهن تو بمرحبای دانش
یک خانه خدای میهمان دار
نامد چو تو در سرای دانش
بالای بساط آفرینش
کامی است تو را بپای دانش
شیران سخن سگ تو گشنند
ای آهوی سبزه جای دانش
آن شد که زمانه را سزی تو
در عزم کله ربای دانش
با نافه دمد سخن ز لفظت
در باغ هنر کیای دانش
گلزار وجود بلبلان داشت
در بسته لب از نوای دانش
امروز ملک شهی روان است
در چتر سپهر سای دانش
یعنی که، بحق جو او نظامی است
در مرتبه پادشای دانش
ای ذات تو دانش مجسم
دایم بادا بقای دانش
پرواز گهت و رای دانش
پرورده برای ملک نطقت
در سایه پر همای دانش
چون چتر سخن جهان گشاید
در موکب تو لوای دانش
از قرصه نور ساخت ذهنت
گوی آن کله قبای انش
از خاک در تو دیده ی عقل
زد کدیه توتیای دانش
گرد سم اسب تو لقب یافت
گویم که چه، کیمیای دانش
آئینه بخواه تا به بینی
نور خرد و صفای دانش
تا چاک زنی مرقع چرخ
بر دوش فکن ردای دانش
بی مجمره نسیم طبعت
خرم نشود هوای دانش
بی شکر شکر تو بنالد
طوطی سخن سرای دانش
ای هدهد غیب را سلیمان
ایش الخبر از سبای دانش
هم خوان مسافران بالاست
ذهن تو بمرحبای دانش
یک خانه خدای میهمان دار
نامد چو تو در سرای دانش
بالای بساط آفرینش
کامی است تو را بپای دانش
شیران سخن سگ تو گشنند
ای آهوی سبزه جای دانش
آن شد که زمانه را سزی تو
در عزم کله ربای دانش
با نافه دمد سخن ز لفظت
در باغ هنر کیای دانش
گلزار وجود بلبلان داشت
در بسته لب از نوای دانش
امروز ملک شهی روان است
در چتر سپهر سای دانش
یعنی که، بحق جو او نظامی است
در مرتبه پادشای دانش
ای ذات تو دانش مجسم
دایم بادا بقای دانش