عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید رمضان
رسید عید و بدانسان بروزه بست جهات
که جز فرار زگیتی نیافت راه نجات
ره نجات بغیر از فرار روزه نیافت
بر او چو عید کمین برگشود و بست جهات
شد آنکه وقت مناجات شیخ از حق دور
بنعره خواست همی قرب قاضی الحاجات
گذشت آنکه صدای موذنان بلد
نمود ترجمه ان انکر الاصوات
بلب رسیدی جان تا بشب رسیدی روز
همان نیامده شب روز زد بکه رایات
مگر که روز بد از زاده های مادر عوج
که بر درازی او رشک برد ظل قنات
ز بس بعقبی اجسام شد پی راحت
ز بس بدنیا ارواح شد پی خیرات
نماند مرده که شنعت نکرد براحیا
نماند زنده که حسرت نبرد بر اموات
ولیک حق را جابر مدان چو خود فرمود
که روزه را تو بکفاره باز خرآفات
چو روزه صرفه نانست اگر برد صد جان
گمان مبر که شود نان فدای جان هیهات
بهر صلات اگر یک بشیر خواست رسول
براوفتاد ز لوح زمانه نام صلات
خلا صه روزه شد و عید آمد وگردید
دوباره دور امارد علیهم الصلوات
دگر زبانه زد انوار مه ز روی بنین
دگر روانه شد آب طرب بجوی بنات
بجای مقری مطرب نشست و زد بربط
بجای زاهد شاهد ستاد و خواند ابیات
جهان صفای جنان یافت از تفضل عید
چو بزم داور دوران امیر فرخ ذات
خلیل ظل شهنشاه عصر ابراهیم
که ظلم را ز وی آمد شکست لات و منات
خدا یگانی کایام بزم و نوبت رزم
هزبر ابر علو است و صدر بدر صفات
چنان ز سطوت او بشکند صفوف جیوش
که از مهابت درنده شیر کله شات
اضائت مه و خور نزد رای او تاریک
بضاعت یم وکان پیش طبع او مزجات
ای آن ستوده که اقبال تست آن خورشید
کز آفتاب و مه و انجمش بود ذرات
بملک روی تو مصباح و وه ازین مصباح
بخلق رای تو مشکوه و بخ ازین مشکات
نه بارگاه تو را چین جبهت حجاب
نه دستگاه تو را جای اختلال قضات
امیدگاها ای آنکه خامه تقدیر
نموده رزق مرا بر مکارم تو برات
چه شد که جیحون هی تشنه تر بماند اگر
روان تشنه بر آساید از کنار فرات
مرا که رحمت حق خواست ضیف ابراهیم
چرا بعجل یمینم نمیرود اوقات
گرم بهیچ خریدی بیا بهیچ مده
که همچو بنده غلامی کم اوفتد بثبات
هزار سال دگر شاعری چو من زنده است
که نیست دفتر نامم نقط پذیر ممات
چو عمرت ارچه سخن شد دراز هم باقیست
بعذر قافیه کش داد شایکان زلات
گمان مبر که ندانسته ام نتانستم
گذشت از این همه افکار بکر و حسن لغات
همیشه تاکند از بهر عیش رندان عید
ز روی ساقی و میخواره اجتماع ادات
تو را بساط نشاط انعقاد یافته باد
که تا شود دل ما را تلافی مافات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - وله
میم دهان لعبتی نخواهنده ابجد
قامت ما دال کرد از آن الف قد
جیم دو زلفش بعین دوستی از من
برده چنان دل که می ندانم ابجد
خد نکو را کنند برمه تشبیه
لیک بت من ز ماه به بودش خد
مه که ز حد بگذرد پذیرد نقصان
آن مه تکمیل شد چو بگذشت از حد
در همه عضوش ز ساق خوشترم آید
کاینجا راهی برد بجانب مقصد
گر رخ امرد بدل فزاید قوت
ضعف دل من چراست زان رخ امرد
یکدم صد بار اگر جمالش بینم
باز بذوق اندرم نگشته مجدد
جلوه دندان اوست در برعشاق
چون سخن میر به زدر منضد
داور فرخ نژاد با دل باذل
سیف الدوله امیرزاده محمد
آنکه یک اقدام او بملک گشاید
به زهزار ازدحام خیل مجند
سودد ازو سر بلند شد بر مردم
مردم اگر سر بلند گشته زسودد
گاه غضب در رخش چو بینی گوئی
شعله نیران جهد زخلد مخلد
مهر و مهش دو ایاغ احمر و اصفر
روز و شبش دو غلام ابیض و اسود
ایکه بنازد زفر محمدت چرخ
همچو بنی هاشم از میامن احمد
باقی آرند فاضلان بر فضلت
گردند ارجمع یا که مفرد مفرد
آری آنجا که آفتاب بتابد
کس نکند التماس نور زفرقد
سطری از دفتر حیای تو نبود
گر بنویسد کسی هزار مجلد
کی ببرزگی کند بر تو نمایش
آنکه بآرایش است نور مقید
نیست همی کار خواجگی بتجمل
خواهد قول درست وعزم مشید
رای تو ز الواح روزکار بخواند
آنچه فراز آید از زمان مبعد
سیلی کآرد هزار سال دگرروی
تو برش امروز استوار کنی سد
سرمد چون خیرخلق یزدان جستی
یزدان دادت بخلق فره سرمد
صد حصن ازیک نهیب تیغ تو مفتوح
مانا دارد بفتح عهد موکد
تا که بود در خجسته لعل کواعب
سی و دو لؤلؤی جانفرای مسند
قصر جلالت بحول و قوت ایزد
برتر از این طاق نه رواق زبرجد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله
چنین که جلوه گل از طرف مرغزار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - مطلع ثانی
کای بهر مرحله اجرام مشار و تو مشیر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - وله
ای چهره و لعل تو یکی نور و یکی نار
از نور توام آذر و ازنار تو آزار
رخسار تو نوریست که هی نار دهد بر
لبهای تو ناریست که هی نور دهد بار
ای خط تو چون مور ولی مور دل آشوب
وی زلف تو چون مار ولی مارتن اوبار
ازمار تو نالان و ضعیفم همه چون مور
وز مور تو پیچان و ذلیلم همه چون مار
تا حسن تو گشته چو صمد شهره باسلام
تا نقش تو کرده چو صنم جلوه بکفار
زنار گروهی شده از شوق تو تسبیح
تسبیح فریقی شده ازعشق تو زنار
عیسی برد ارعلت و بیضا کند ارگرم
لعل و رخت اینگونه نباشد بکردار
بیضا است عذار تو و زلفین تو لرزان
عیسی است لبان تو و چشمان تو بیمار
سبز است اگر سرو و سپید است اگر ماه
در قد تو وخد تو بر عکس بود کار
پرسیم بود سرو توزان جسم چو زیبق
پر سبزه بود ماه توزان خط چو زنگار
معروف بود روی تو بر لاله خود روی
موصوف بود موی تو بر نافه تاتار
گر روی تو شد لاله مرا از چه بدل داغ
ور موی تو شد نافه مرا از چه جهان تار
گیرم که بود چشم تو نخجیر بآئین
گیرم که بود زلف تو زنجیر بهنجار
گر چشم تو نخجیر منم از چه رمیده
ور زلف تو زنجیر منم ازچه گرفتار
از روی توام در رزم دهم پشت بمیدان
بی پشت تو در بزم نهم روی بدیوار
از روی توام بیم و به پشت توام امید
ادبار تو اقبالم و اقبال تو ادبار
صد قوم ز جمعیت خالت بدلی ریش
صد خیل ز سرمستی چشمت بتنی زار
گر حال تو شد جمع چه تاوان به پریشان
ورچشم تو شد مست چه تقصیر به هشیار
شیرینی و شوری زنمک خیزد و شکر
وز این دولب و روی تو شد مختلف آثار
روی نمکینت همه ترش است بجلوه
لعل شکرینت همه تلخ است بگفتار
ابریست دو زلفت که از او دیده من تر
برقیست دو چهرت که از او کلبه من تار
گر زلف تو شد ابر منم از چه مطر ریز
ور چهر تو شد برق منم ار چه شرر بار
تا چند کنی فخر ز ابرو بمه نو
کاین دعوی کم را نسزد شبهه بسیار
ابروی تو به ازمه نو لیک مه نو
شرمنده زنعل قرس قدوه ابرار
نو باوه عبدالعلی راد محمد
مستوفی ملک ملک و زبده احرار
آن صدرقدر قدر که صد همچو مه و بدر
یمن قدم و یسر کفش راست پرستار
حشوی زبرات وی و آفاق گرانسنگ
فردی زسیاق وی وکونین سبکبار
لوحیست بنزد قلمش قرصه خورشید
فرشیست بزیر قدمش گنبد دوار
خلاق فلک راست کهین بنده مجبور
مخلوق زمین راست مهین خواجه مختار
ای مصدر انعام و تکلف که نباشد
در صورت جمع تو بجز خرج پدیدار
شد مفرده دفتر اسهام حوادث
از عدل تو من ذلک افنای ستمکار
فهرست سدادی تو از آن فکرت نقاد
عنوان صلاحی تو ازآن طبع هشیوار
درهندسه حفظ تو اشکال ریاضی
چون نقش صور برفلک آینه کردار
بر خوان تو همرنگ چه مملوک و چه مالک
با برتو همسنگ چه قطمیر وچه قنطار
خود یزد چه باشد نبود گر چو تواش میر
خود چیست صدف گر ندهد لؤلؤ شهوار
میرا تو گهرسنج و خردمندی و دانی
کامروز چو جیحون نزند کس دم از اشعار
لیکن من از این نام ندیدم بجز از ننگ
چون بخت بخوابد چه کند دیده بیدار
تا برز برقامت ترکان شکر لب
شیرین بودآن پشت بخم طره طراّر
احباب تو بر تخت نعم باد سرافراز
اعدای تو ازدار نقم باد نگونسار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - درحیرت از حوادث کون و فساد و مدح محبوب خالق اکبر موسی بن جعفر (ع)
خرد طبل تحیر زن شبی خواندم بمیدانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وله
بروج حصن تبر را که سود بر افلاک
به گرز یکسان فرمود عم شه با خاک
فراز او زسماک اوفتاده شد به سمک
نشیب او زسمک پی سپار شد به سماک
به یاد فتح تبر ای بت طبر زد لعل
زنوش لب پسری خواه شیر دختر تاک
مذاق خسرو شاپور کلک شیرین گشت
چو شد ز فرهاد این کوه بیستون صد چاک
الا بنزد قدت کاویان درفش گرو
وزآن دومار تو اندر دمار صد ضحاک
بیارمی که زعم شه فریدون فر
بکوه دشمن ضحاک پیشه گشت هلاک
چه مایه رنج به حکام رفته داد وکسی
نکرد پاک مر آن مرز را از آن ناپاک
مراد سلطان بایست او دهد ورنه
بدی به هیجا سلطان مراد هم چالاک
ستوده معتمدالدوله کاسمان بلند
برآستان ویش نیست دست استدراک
ازو چو خلج فرخ هزار ویران بوم
ازو چو گلشن روشن هزار تیره مغاک
به هوش فطرت رادش زمستی اسراف
بلند طبع جوادش ز پستی امساک
قدر ندرد برآنکه او شود ستار
قضا نپوشد بر آنکه او بود هتاک
زمین اگر همه یاور شود نگردد شاد
فلک اگر همه دشمن بود ندارد باک
بدین جگر نتوان دیدنش قرین هیهات
بدین خطر نتوان جستنش مثل حاشاک
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - وله
ای لبت آتش سوزان و عذار تو ارم
چشم مست و خم ابروی تو محراب حرم
چشم تو مست و لبت آتش سوزان وکه دید
مست اندر حرم و آتش سوزان به حرم
من همی خواهم بی تو نخورم هرگز آب
تو همی خواهی با من نزنی هرگز دم
من ز تو زار و تو بیزار زمن و ین بشگفت
آدمی چونکه پری دید و پری چون آدم
چشم بر جسم سمن سای تو تا کار کند
همه سیم است که بگذاشته سر برسر هم
که بدین سیم فزون قلب فقیران بنواز
تا دعائی بدمند و نشود هرگز کم
سرو و ماهی بقد و رخ ولی افسوس که شد
ثمر سرو تو غم سایه ماه تو نقم
سروی اما نروی هیچ گهی با کس راست
مهی اما نکنی پشت پی طا عت خم
دل من دزدی و بر بیدلی من خندی
هیچ عاشق نه چنین دیده زمعشوق ستم
دل بهر سال زنو سبز نگردد که منش
یک ببار آرم و تو دزدی و بنهیم بغم
آزمون کرده ام از بسکه بخویشی مغرور
نه زخون ریزیت اندوه و نی از جور ندم
این جمالی که تو داری ببرم کام زکی
وین غروری که تو داری بزنی جام زجم
در دلم قامت و گیسوی تو جا کرده ولیک
خسروی چون تو بویرانه هر سفله مچم
با چنین گیسو بفرست بتاتار سپاه
با چنین قامت بفراز بکشمیر علم
چشم من تا برخ چونتو صنم گشت فراز
سبحه بگسستم و زناز ببستم محکم
نی عجب گر گسلد سبحه و بند زنار
هرکه را چشم فتد بر رخ این گونه صنم
خود میانت بعدم ماند و لبها بوجود
لیک هر یک بدگر مرتبه درکیف و بکم
آن عدم ازکمرت گشته هم آغوش وجود
وین وجود از دهنت خفته بدامان عدم
چشم جادوی تو آهوست ولی آن آهو
که هی از تیر امیر است بهر سویش رم
نه شگفت آهوی تو گر رمد از تیر امیر
که بصد بیشه از این تیر گریزد ضیغم
آیت مجدومنن خان فلک سایه حسن
آنکه خورشید عرب آمد و جمشید عجم
شعف از وی بقلم بل شرف از وی درسیف
که از و جان نو آمد بتن سیف و قلم
طلبش طاعت یزدان طربش میل ملک
پیشه اش راندن شه خواستنش خیر امم
قدم شاه در آن خط که بود او را سر
سر تقدیر بر آن نقطه که او راست قدم
صدر بگذارد و از شرم گراید بنعال
الف قد ورا بنگرد ار واو قسم
با خلایق رود آنسان که یکی از ایشان
کوی او بی حشم وخلوت او بی محرم
حشمش بخردی وخیل نکوئیست بلی
تخت بر ماه زند بختش ازاین خیل و حشم
چوبی ار بر کف او در صف ناورد بود
کند نارا نبرد تیغ گوان عالم
دشمن ازاسب پراند بسوی ابر به نی
چونکه برگشت به تیغش دو نماید از هم
ای گرانمایه بزرگی که زتو بارخدای
کرد بر دوره سعد اختر ما ختم نعم
همتت بارگه عزم در آن عرصه فراشت
که شدش انجم و خور قبه و او تا دخیم
گاه نرمی چو گلی گاه درشتی چون خار
کاین دو خصلت سزد اندر با میران توام
امرا را نبود گر صفت بیم و امید
ملک چبود که بایشان نسپارند غنم
این همان عمان کش زورق دولت بد غرق
تو شدی لنگر بر زورقش از نیک شیم
اولا دید چو دریای گهر پاش کفت
دیگر از یکدو صدف پاره نزد لاف کرم
ثانیا موج نهنگ افکن تیغت چون یافت
داد از پشت نهنگان بخراج تو درم
داورا تند چون باد آمده تاج الشعرا
تا سبک پر دهدت بوسه باو رنگ خدم
لیک دانم که بود رجعت من کند چو کوه
بس گرانم کند الطاف تو از کان همم
ناصحی گفت مپیماره بندرکانجاست
عوض لاله مغیلان بدل شکر سم
گفتم آنجا که بهشتی است چو فرخنده امیر
چون سمن خار بفام است و چو می زهر بفم
گفت فصل دی و برفت ز پی یخ در پیش
گر شوی برق که گردون کندت آخرنم
گفتم ارسنگ ببارد زفلک همچو تگرگ
که چمد جیحون چون سیل و شود جانب یم
گفت از شورش عمان و زگشت کشتی
ترسمت تن زهجوم سقم افتد بالم
گفتمش کشتی من ساغر و عمانم می
تن بدین کشتی و عمان بالم نی زسقم
برزدم محمل خود بر شتری کش گنجید
هفتصد ناقه صالح بزوایای شکم
همچو عفریتی از بند سلیمان جسته
مست و غران و صبا سیر و دم آهنج و دژم
کف چکان لفچه اش آویخته از کله چنان
که یکی ابر پر از برف زهفتم طارم
هود جم بر زبرش چون قفسی از بلبل
که ببالای دماوند نهی با سلم
گرچه بس سست شد اندام من از سختی راه
بلقای تو جوان گشتم و رستم ز هرم
تاکه درارض و سما نشر طریف است وتلید
تاکه درخلق و خدا فرق حدوث است و قدم
فرش تا عرش بجز نام تو ذکری نبود
بلکه آنسو ترش الله تعالی اعلم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - وله
ماه رمضان تافت از این بر شده طارم
شاهد بتالم شد و زاهد به تنعم
هم شیخ سرافراخت بگردون زتعیش
هم شوخ جبین سود بغبرا زتالم
زین جمله بترگرمی ایام ولیالیست
کافتاده بهر جسم چوآتش که بهیزم
قلزم شده از تف هوا خشک چو هامون
هامون زده از تابش خورموج چو قلزم
خلق از اثر روزه این فصل چنان مات
کز اصل ندانند تشکر زتظلم
ناید زدو صد رنج یتیمی بتباکی
ناید بدو صد گنج لئیمی به تبسم
مردم نروند ار زپی خوردن روزه
امسال رود روزه پی خوردن مردم
ای ترک من ای زهره وش باخته زهره
کز روزه بود ماه تو چون محترق انجم
فکری زپی چاره صوم است مرا پیش
گر زآنکه برکس نکنی هیچ تکلم
این ماه بشب می نتوان خورد ولیکن
در صبح توان خورد بلاترس و توهم
زیرا که خلایق همه را صبح برد خواب
دارند به بیداری شبها چو تصمم
گر شام بهر ناحیه خیلی است هویدا
در صبح بهر زاویه صد خیل شود گم
نه شحنه در آید برواقت که بتاخیر
نه شیخ درآید به وثاقت که مهاقم
با خاطر آسوده بزن جام صبوحی
کآفاق مبراست ز تشویش تهاجم
تا چاشت نیابی تنی از خلق بکشور
گر توسنت اندر طلب کس فکند سم
آنگه بکبابت شکنم صولت ناهار
وز سر برمت جوش بدان جوش سرخم
پس تخت گذاریم و بخوابیم بر آن مست
ما و تو بدانسان که بگردون مه و کژدم
زین بیش نباشد که ببینند گرم قوم
بر ضعف روانم همه آرند ترحم
خود نیست خبرشان که چو بخت خوش سرتیپ
عیشم بوفور است و نشاطم بتراکم
نعلی است مه از ابرش او واشده از پی
گوئیست خور از اشقرا و نازده بردم
افلاک دهد بوسه ورا برطرف ذیل
ابحار برد سجده ورا بر شرف کم
ای فخر اقالیم که بر درگهت از بیم
بردوش کشد چرخ زتو بار تحکم
اقبال تو و دور فلک راست توافق
اجلال تو و ملک جهانراست تلازم
فرت چو نیاورد فرو سر بدو گیتی
از شوکت خود ساخت بنا عالم سوم
تا عقل ده و چرخ نه و خلد بود هشت
شش دانک وثاق تو بر از طارم هفتم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - وله
چو شد به لشکر نیسان طلایه دار نسیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در تهنیت عید صیام
رسید عید کمین کرد و تاخت بر رمضان
چنانکه یکشبه یک ساله ره گریخت از آن
خراب کرد بدانگونه عید خانه صوم
که جان به تهنیتش گفت خانه آبادان
همین معامله را پار چرخ با اوکرد
چنانکه یازده مه خود نبد ز روزه نشان
ولیک بسکه وسایط چرخ انگیخت
دوباره یافت حکومت پس از مه شعبان
نخست شب که زجام هلال لب تر کرد
زخشک مغزی و مستی زخلق دوخت دهان
فقیر و منعم و راد و بخیل را شب و روز
نه خورد ماند و نه خفت و نه آب داد و نه نان
زشست غمرّه خوبان بزور تافت خدنگ
زدست ابروی ترکان بجبر برد کمان
بسا رباب کزو موریانه زد در کاخ
بسا شراب کزو سرکه شد بدیر مغان
نهاد بولهبان را منابر احمد
سپرد اهرمنان را سرایر یزدان
چنان بنای جهان گشت منقلب از وی
که ظلم دید خور از شبنم و مه ازکتان
زمانه چونکه چنین یافت کار قوم از صوم
پیام داد بگردون که ای قوام جهان
چه خفته ای که زدت روزه آتشی در ملک
که ماهی از اثر آن به بحر شد بریان
کنشتیان را بخشیده جامه کعبه
بهشتیان را پوشیده کسوت نیران
بتی که پیکرش آراستی بنرمی سیم
زبان ز تشنگیش برده تندی از سوهان
مهی که از ذقنش خواستی تفرج گوی
قد از گرسنگیش گشته تالی چوگان
سپهر گفت کزو نیست این نخست خلاف
که بارها پی سودش بملک خواست زیان
ولی توسط ایام زد فریبم از او
بسا توسط بی جا که آورد حرمان
پس آنگه از سرکین گفت با مه شوال
که ای بساط زمین را زتو نشاط زمان
بکش سپاهی ابروکمان و مژگان تیر
همه بموی چو خفتان همه بقدر و سنان
بطره آفت قوم و بچهره غارت صوم
بوصل باغ جنان و بهجر داغ جنان
یکی بهیچ سخن گفته کاین مراست دهن
یکی بموی کمر بسته کاین مراست میان
بشام سلخ و یا زودتر بکه زهلال
برار تیغ و بران جیش روزه را یکران
ببر بیفکن بشکاف رنجه کن بشکن
زلشکرش سر و دست و دل و روان و توان
زچرخ چون شوال این اجازت یافت
زجای جست وکمر بست و برگرفت کمان
بعزم رزم مه روزه راندهی روزه
بدان مثابه که باد شمال و برق یمان
شبانگهی بدکآمد بجیش روزه فرار
وز انبساط بخندید همچو شیر ژیان
نواخت کوس و شد اندر عبوس و تاخت چو طوس
سوی فرود صیام است خویش در میدان
بغارتیدش افسر ز فوق و تحت از تخت
بیفکنیدش مغز از غرور و تن ز روان
ندیمهایش کز جنس شیخ و واعظ بود
هزار نوع بیازرد و برد در زندان
کنون زهر جهت آورده جشن را اسباب
کنون بهر طرف افکنده عیش را بنیان
بهر وثاق از او ساقیان سیمین ساق
بهر رواق از او مطربان خوش الحان
همان بخندد فوجش چو برق در آذر
همی بغرد توپش چو رعد در نیسان
ولیک عید از این فتح زان خوش است که باز
رسد بصف سلام خدیو ملک ستان
ستوده معتمد الدوله عم خسرو عصر
که ذخر گردش چرخست و فخر دور زمان
هزار بیشه هزبر است چونکه در ناورد
هزار کوه وقار است چونکه در ایوان
ستم کشیده از خرج نزل او معدن
درم خریده از دخل بذل او عمان
ورق ستد رخ او وقت بزم از نسرین
سبق برد دل او گاه رزم از سندان
شرر برد بجحیم از بلارکش مالک
صفا دهد به بهشت از مدارکش رضوان
ای آنخدیو که خواند بوقعه هستی خصم
زوجه صارم توکل من علیها فان
بود بچامه ابداع شوکتت مطلع
بود بنامه ایجاد حشمتت عنوان
بجز حسام تو کو تشنه کام خون عدواست
کسی بگینی نشنیده آب را عطشان
بکلک تو اثر گفت عیسی مریم
برمح تو ثمر چوب موسی عمران
کس ار ز چله رهاند بقصد حلیت تیر
دوان بجانب سوفار او رود پیکان
وگر که خیل تو تیر افکند به جانب کس
شود بر او پرسوفار ناوک پیکان
قمر مساحت خشتی زملکتت نکند
بتوسن فلک ار سالها کند جولان
مهین خدیوا شد وقت آنکه ترک شود
زمن رعایت حب الوطن من الایمان
بود بیزد مرا آنقدر جهالت قدر
که گل بگلشن و عنبر ببحر و زر در کان
تو همتی کن و برهانم از شداید یزد
بدین نیت که رهاند زهر بدت یزدان
همیشه تا نشود ممکن آنچه نی واجب
چرا که بایدش اول وجوب بر امکان
بود صدیق تو هر روز عیدش از اقبال
بود خصیم تو هر دم عزایش از خذلان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - وله
آن پسر بچه حور است مگر یا غلمان
کز جنان مست برون تاخته یکسر به جهان
مست گشته زمی کوثر و جنگیده بحور
وزجنان سوی جهان رانده نهان از غلمان
از می کوثر و مستی عجب اندر عجب است
خاصه جنگیدن و رنجیدن و رفتن زجنان
اثر سیلی حور است هنوزش در چهر
بلکه بوی می خلد است هنوزش بدهان
خون چکد گوئی از دورخ او جای عرق
می بود گوئی در دو لب او جای بیان
نی همانا بچه حوریست که شد دزد بخلد
وآنگهش کرد برون گشت چوآگه رضوان
زانکه اکنون چوباندام ولبش درنگری
دهدت صاف زاستبرق وتسنیم نشان
تاری از طره حور است بهمراهش لیک
در کمرکرده نهان کاین بودم موی میان
شاخی از نخله طوبی است بنزدش اما
جامه پوشیده بر آن کاین بودم سرو روان
سخن ما نکند فهم و نگوید پاسخ
مگر ابنا بهشتند دگرگونه زبان
من همی گویم زلف و ذقنت خونم خورد
او همی بهر طرب گوی زند با چوگان
من همی گویم زابروی ومژه بردی دل
اوهمی سوی هدف تیر گشاید زکمان
عنقریب است که بر پای شود فتنه عام
زین برون گشته زفردوس و درون گشته بجان
فرقه را که بفردا نوزد بوی بهشت
بگذرند امروز از این بچه حور چه سان
خانه ساده پرستان شد از آنشوخ خراب
ما چه کردیم هلاخانه خود آبادان
دل برد عشوه دهد باده خورد پرده درد
نه امیدش بود از سود و نه بیمش ز زیان
یار هر قوم شود عیش بهر بزم کند
کش بتن باشد آزادگی و عیش روان
همه کس صحبت غلمان کند و غیبت حور
بس بهر جیش مکین است و بهر جاش مکان
این یکش هدیه همی آرد ازکوی رنود
و آن یکش وعده همی خواهد در دیر مغان
هر چه گویم بچه حورا مکن این قدر قصور
پا بهر قصر منه مرتبه خویش بدان
دف مزن چنگ مجو جام مکش نردمباز
کین مبر مهر مبر باغ مرو کام مران
جوقه دور تو دارند که رسوا گردد
جبرئیل ارشود اندر بر ایشان مهمان
این جهانست جنان نیست که آزاد چمی
بگذر از الفت رندان و بترس از زندان
گویدم به زجنانست جهان ایمن باش
بس منظم بود از تیغ خدیو کرمان
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
آنکه مهری بعیانست و سپهری بنهان
عرشرا خدمت اوکردن کاریست سبک
فرش را مسند او بردن باریست گران
یکسر موی وی ار برز بر کوه نهند
بس وقوراست بگردون رود از کوه فغان
چهر و دستش بخور و ابر نماید هر چند
که نه این است و نه آنست هم اینست و همان
هر چه انجام ورا چرخ شمارد دشوار
نزد دانا دلش آغاز نمودن آسان
گل بیاد رخ او گر شکفد فصل بهار
بود آسوده گریبان وی از چنگ خزان
توسن انگیزد و که را کند از ریشه بنی
و آنگهش سوی نهم چرخ پراند زسنان
در غضب تابد و فرسنگ فراز سر او
مرغ اگر پر زند از نایره گردد بریان
گر بخرطوم دو صد پیل رسد پنجه او
پیچد آنگونه بهم کش گسلد از بنیان
چون در ایوان شودش جای توان یافت به جد
هر چه مرد است بگیتی همه در یک ایوان
چون بمیدان بودش رای توان دید بعین
هر چه شیر است بکیهان همه در یک میدان
مشت پولادوش ار بردهن ببرزند
در دهانش همه چون میخ نشیند دندان
ایکه تا نجم شجاعت اثرت تافته است
پنجه در پنجه مریخ زند مرد جبان
هر ضعیفی است بدور توزبس نیرومند
نه عجب شیشه اگر سرشکند از سندان
گام واپس نگذاری زدلیری که تراست
گر بناگه زکمینگه جهدت شیر ژیان
پی ناورد چو پای تو درآید برکاب
سرکشانرا زفزغ دست بخشکد بعنان
چون بر وبرز ترا شاه بهیجانگرد
خون بتن آیدش از جوش طرب در هیجان
خامه و نامه تو لشکر وکشور را بس
که ازین نظم قرونست و از آن دفع قران
بس سخنهای ترا پایه بلند است و متین
ملکش فرق نیارست نمود از فرقان
تا که در برزی و پستی بود اطراف زمین
تا که درسختی و سستی بود اطوار زمان
سر تو سبز و دلت خرم و بختت پیروز
وز رخ سمیبران بارگهت لاله ستان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - مطلع ثانی
کیستم من آنکه بوسد آسمان غبرای من
به ز امروز است از الطاف حق فردای من
گیرد اسیاف ملوک اندر غلاف از بیم زنگ
از غلاف آید برون چون صارم برای من
رای من سازد شب دیجور را روشن چو روز
بر شب دیجور اگر عکسی فتد از رای من
بر زمین بیدار بختی آسمان چون من ندید
هم مگر در خواب بیند بعد از این همتای من
هفت بحر موج زن را گر فرا سنجی بوهم
قطره باشد ز بحر طبع گوهر زای من
دید چون ایوان من کیوان بحسرت گفت کاش
بود خشتی زین بنانه گنبد خضرای من
چون شنید ایوان من گفت ای زحل بیجا ملاف
کاین دنائت دور بود از فطرت بنای من
هر که را زاعیان کیهان بنگری بوده است خود
چاکر اجداد من یابنئده آبای من
میر اصطبلم ببندد از فلک پیمای مهر
گوی زرین بردم خنگ جهان پیمای من
شه نژادا کامگارا خود چه دانی کز سپهر
تا چه حد افسردگی دارد دل شیدای من
خسروی بودم که شیرینم زمشکو تاخت رخ
وامقی بودم که بر بود آسمان عذرای من
گر نگیری دست من پس دست شو از هست من
پایمردی کن اگر داری سر ابقای من
تا بود گردنده گردون تا چمد رخشند مهر
عرش گوید ای تراب درگهت ملجای من
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وله
کیست آن خسرو شیرین سخن و شور افکن
که بمو غارت مرد است و برو فتنه زن
دل صد شام سر زلف ورا در دنبال
خون صد صبح بناگوش ورا برگردن
طره و رخ بودش برق زن اندر برقع
سینه و تن بودش جلوه گر از پیراهن
ای همه سلسله ام برخی آن طره و رخ
وی همه طا یفه ام بنده آن سینه و تن
چشمش از مژه چو مریخ که گیرد خنجر
چهره از طره چو خورشیدکه پوشد جوشن
نه چمد سرو چو افراخته قدش در باغ
نه دمد لاله چو افروخته خدش بدمن
مشتری دلشده عارض آن ماه جبین
ماه نوشیفته ابروی آن زهره ذقن
تا که دیدم بسیه طره اش آن روی سپید
این مثل گشت مجرب که شب است آبستن
تاکه روئید خط سبزش ازآن گونه سرخ
این سخن گشت مسلم که برد سبزه حزن
دوش هی خورد می وگفت بمن کو مستی
پس چرا هیچ گهی مست نمیگردم من
گفتم آری بر چشمان تو ای تازه جوان
مستی از وی ببرد گرچه بود صاف وکهن
تنگ سازد دل بگشاده ام اندرگه وصل
چون کنم جهد که بوسم مگرش تنگ دهن
دل من با دل او جنگد و بس بوالعجب است
شیشه را که کند سینه سپر با آهن
داند از رندی گویا که منش شیفته ام
که بمی خوردن و خلوت نشود پیرو من
با همه کودکی آن گونه بعقل است بزرگ
که کس از دبه او برد نیارد روغن
دی ورا دیدم در باغ که خوش خفته بناز
وزسمن ساخته دور بر بستر خرمن
بارها گه بسمن گه برخش سودم دست
رخ او بود بسی نرم تر از برگ سمن
کارها داند در شاهدی و دلداری
که ندانسته بت خلخ و شوخ ارمن
شب چو می نوشد و بر زینت مجلس کوشد
یکدام از سحر کند خلق دوصد گونه سخن
گه نهد زلف بدستم که شنیدی هرگز
با چنین بوی کسی مشک بیارد زختن
گه بلب آورد انگشت که دیدی هرگز
با چنین رنگ عقیقی رسد از کان یمن
دلبرم سخت بود زیرک و زیرک باید
دلبر چاکر درگاه خداوند زمن
آصف جم حشم پاک گهر سعدالملک
کز قبولش ز پری باج ستد اهریمن
آن هنر خوی درستی طلب نیکی خواه
که بتدبیرر باید ز رخ بحر شکن
پدر چرخ بآوردن چون او عنین
مادر دهر بتولید چو او استرون
نه عجب آنکه سخنهای شگرفش شنود
بر گریبان ز شعف چاک زند تا دامن
گر سخن برلحد مرده صد ساله کند
زندگی یابد و برتن درد از وجد کفن
طایر فکرت او را چه غم از کید نجوم
کاین نه مرغیست که دردام فتد ازارزن
همت عالی او را چه طمع بر دنیا
کاین نه مردیست که از ره رود از عشوه زن
او در اصلاب گرامی پدران بد ورنه
کی مثل شد علم کاوه و تیغ قارن
دور عدل وی اگر زنده شوند آن مردم
بدهانش نرسد دست دراز از بهمن
رازها داند زین کارگه کون و فساد
رمزها بیند در آینه سر و علن
آنچه در حوصله اوست ودیعت زخدای
گر بجبریل کنی قصه برآرد شیون
ای مهین میر که در محفل تو پیر خرد
همچو طفلی است که ناشسته لبان را زلبن
هرکجا چامه سرائی شود از در دریا
هرکجا بدره فشانی شود از زر معدن
مشک بیزنده خطت بر ورق کافوری
شب تاریست کزو چشم کواکب روشن
برغریبی که زند دایر حسن تو خط
پای چون نقطه بدامن کشد از یاد وطن
نظم عمان بتو بخشید شه و گفت بوی
نگر این بحر و عبث آب مسا در هاون
کشتی حزم تو لنگر چو بعمان افکند
دیگر از باد مخالف نپذیرفت فتن
تو بعمان شدی و چرخ نوشتش کای بحر
یم ببین خوش بنشین تند مرو جوش مزن
گر گهر پروری این گونه بپرور که بود
جای او برسر و دیگر گهران برگرزن
اگر ای عمان مسکن بتو کرده است نهنگ
این نهنگیست که دارد دل عمان مسکن
باری اندازه نگهدار وز پهنات ملاف
خود مبادا که بگیرد دهنت را بلجن
لیک چون گشت ورا ساحل عمان مخیم
گفت باید زگهر ذیل جهان پر مخزن
یکدو غواص باقبال شه انگیخت به یم
بحر دل موج گسل سنگ جگر سیم بدن
صدفی چند برآورد زدریا چو سپهر
وندر او سلک لئالی عوض عقد پرن
گوئیا گوش صدف بد برهش برآواز
کز گهر کرد پر از ایسر او تا ایمن
بلکه نیل آنچه گهر داشت زریش فرعون
اندر آویخشش از مهر بدم توسن
پس گهرهای ثمین را همه بر یاد ملک
ریخت بر مقدم هر دوست به رغم دشمن
آصفا رانده اورنگ تو تاج الشعراست
که نجوئیش دل سوخته مهما امکن
یاد جیحون بتوشد برآب از عمان
دل قلزم گهرت را نبد اینگونه سنن
یار نو دیدی و یارکهنت رفت ز یاد
مکن این کز تو نبد دیدن واینسان دیدن
تازد اید محن از دل رخ وگیسوی نگار
لطف شاهت زره و حفظ خداوند مجن
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - وله
خیز ای آیینه‌رخ می آر با صد طنطنه
کاینک از آب آورد دی چون سکندر آینه
ساغری خور زآب رز بیهوده در قاقم مخز
کز خزافزونست رز را طمطراق و طنطنه
روزن دل سازسد از شیشه آب رزان
سود ندهد در خزان از شیشه سد روزنه
ایمن و ایسر منه منقل که باید در شتا
باده بر میسره آتش رخی در میمنه
در حقیقت دهر اکنون شد بمیخواران بهشت
کز ستبرق فرش بینی دشت و کوه و دامنه
چیست خرگاه و بنه در برف ران اسب شکار
یک صراحی می به از هفتاد خرگاه و بنه
خسروی جام از سیاوش خون منه یکدم تهی
خاصه در اسفند و بهمن ویژه در بهمنجنه
در تصنع ابر را بین کز بخارات زمین
آورد سیماب و زو سیمین نماید امکنه
گوئی از این زیبق افشانی صناعت کرده کسب
از صنیع الدوله ابن اعتماد السلطنه
آن خداوندیکه از ادراک نغز و هوش مغز
فخرها دارد زمان شخص او بر ازمنه
خوی بامردی گرفته ذاتش اندر عهد مهد
مشنو این مجبول مردی بگذرد زان شنشنه
ای تو بعد از فرض حق در کارشه نشناخته
روز را از هفته هفته زمه مه از سنه
آری اینسان چاکری باید ملک را مست امر
نه کسی کز فرط لهو آرد بدور دن دنه
در غنائی فکر محتاجان خلاف آنکه گفت
سیر را نبود غم از آسیب حال گرسنه
وقت حلمت گرچه از موری کشی سختی ولیک
گاه خشمت یال دزدد شیر دشت ارژنه
تا زند دور آفتاب اندر بروج آسمان
آسمانت آستان و آفتابت مدخنه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وله
ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در تهنیت عید قربان
خلیل ارکرد قربانی بعید از امر یزدانی
مرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی
خلیل ارکعبه را بر در همی ازشوق سودی سر
مرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی
خلیل ارجانب شیطان ببطحا گشت سنگ افشان
خلیل من بزلف آراسته آئین شیطانی
گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل الله
بود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی
خلیل از بت نزد گردم خلیل اربت شکست از هم
بود روی خلیل من زبت چون نقشه مانی
اگر سوی خلیل الله نبود اقبال نمرودی
کند نمرود برخوان خلیل من مگس رانی
الا فرخ خلیل من کت اندر چهر مینوون
همی سازد گلستان آذری آذر گلستانی
همایون عید اضحی گشت و ما را جز سرکویت
حرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی
مرا بیت الله است آنجا که باشد چون تو راماوی
که در تو وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی
سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذفن زمزم
دوگیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی
زمین گرنایدت باور یکی سوی حرم بگذر
که تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی
تو در کوی منی با این صفا گر برفروزی رخ
حرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی
تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر زقد طوبی
برد خارمغیلان اعتدال از سرو بستانی
تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر بخنده لب
شود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی
تو گر در خانه یزدان نمائی عارض تابان
صود جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی
الآنمرود طینت مه که چهرت زد بآذر ره
خلیل آسا مرا زین عید کن برعیش مهمانی
بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جان
که با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی
ترا آسایش تن تا که از آرایش جان به
نه بهر از کعبه خواهی بردنه ز اسرار و یرانی(؟)
مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمان
زسلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی
بلی برنقش انسان دل منه رو نفس انسان شو
که خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی
شتر با عمر اندک در بهر سالی گذارد حج
ولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی
درون تا سرد باشد ازسقم یا زازد یاد غم
برون گر می نیاید از فروغ مهر نورانی
برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیران
که دل گر سرد باشد بر بدن باراست بارانی
نگفت ایزد نیابی هیچ جز بر ذکر من گویا
در اشیا هرچه بینی پست و بالا قاصی و دانی
ترا تفریق آن و این برآن دارد مثل کزکین
بری انجیل دراسلام و قرآن نزد نصرانی
جهان را بین همه زیبا چه از خار و چه از دیبا
مگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی
نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب ازحیوان
که کس نز عاقبت آگاه و نز توفیق ربانی
مگر قطمیر نگرائید از سجین بعلیین
مگر بلعم نبد نورانی وگردید نیرانی
بسان میرکو فطرت که وحدت بیند ازکثرت
نه فانی خواهد از باقی نه باقی جوید از فانی
براهیم خلیل الله فلک خنگ و ملک اسپه
که رست از بخردی صدره ز اجرامی وارکانی
یگانه داور اکمل زهفت اختر برخ اجمل
که هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی
امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندی
جهان از وی به خرسندی چو ممسک از زرکانی
فتن با عدل او مهمل ظلم بارای او مختل
دل صافش نماید حل مشاکل را بآسانی
حوادث در علو رایت اجلالش آن بیند
که دید اندر درفش کاویان ضحاک علوانی
چه باک ابطال جیشش را گراز گردون ببارد خون
چه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی
بدشمن رعب او آنسان نماید کم سرو سامان
که عمرو لیث را آهنگ اسمعیل سامانی
الا ای چشم آذربایجان کزیمن اقبالت
برد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی
بیزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپر
کز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی
رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایت
زنند از خاک برافلاک کوس از تنگ میدانی
بمان فیروز و فرخنده که تا از تخت پاینده
کند گردون گردنده بکویت کاسه گردانی
بمان با ایزدی فره همی در دولتی فربه
که تایابد وجوب امر تو ذرات امکانی
ترا زالفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرون
که ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی
چنان از پاکی گوهر بعدل آراستی کشور
که از دوران تو نیرو گرفت اشغال دیوانی
تو کروبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائی
ملک گر از فلک آید بود غول بیابانی
نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزخان قاآن
که چون ماهی در انجم در رجال ظل سلطانی
زاعیان ظل سلطان زید قدره برگزیدت زان
که دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی
نه تو درکار اوکاهل نه او درخیر تو ذاهل
دو تن یک پیشه و یک دل بتدبیر جهانبانی
امیرا بنده ات جیحون که طبعش از محیط افزون
نگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمانی
بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعت
همم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی
مباد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگه
بممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی
الا تا صبح عید ازکه نماید رخ برد انده
ترا برکعبه ماند بیت از ستوار بنیانی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - وله
بتی که رشک لب لعل او برد عیسی
زخط دمیدنش افتاده کار با موسی
زجور خط شده تاری تر از دل فرعون
رخی که بود درخشان تر از کف موسی
رخش بزیر خط اندر چنانکه پنداری
درون کسوت مجنون نهان شود لیلی
چو قلب شیر بود ریش چون زصورت رست
زآدمی برمند اهل درد ازین معنی
ولی نگار سزد نوخط وسهی قامت
که پاکباز و حقیقت شناس نیست صبی
چه مایه خون که من از دست کودکی خوردم
که می نداشت ممیز نفاق را زوفی
من از شراب سرودم سخن وی از جلاب
من از ثریا کردم حدیث و او زثری
چو تربیت شد رفت و برحریفان خفت
چنانکه عمر ابد در فراش مرگ فجی
کنون ز بالغ و نابالغ بتان دل من
چنان رمیده که سبحان ربی الاعلی
ولی تغزل باز از پوشان اولی است
بمدح آصف جم مرتبت حسینقلی
وزیر عادل باذل بزرگ کوچک دل
که بر زمانه فشاند آستین استغنی
زکلک اوست همان خاصیت به پیکر ملک
که از دعای مسیحا بقالب موتی
ستاره سوخته خصم از شکوهش آن بیند
که از طلوع ملمع سهیل تخم زنی
ای آن وزیر ابوذرجمهر چهر که ماند
بدور عدل تو برطاق شهرت کسری
هنوز این قدم اولین دولت تست
کجاست تا که برآید بغایت القصوی
بمان که تا بزند شه بعون خامه تو
بمرز کاشغر اندر همای سایه لوی
امید گاها ده سال رفت کز یکبار
فزون بیزد نیامد محمد بن علی
چرا که یزدان داند که یزدیان از بخل
برای دنیا هر دم دهند صد عقبی
از این گذشته که بخل اقتضای این ملکست
خدات حفظ کند زین طبیعت مسری
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - وله
اینکه با چهر تو چون سحر مبین است آفتاب
در پناه خال هندویت مکین است آفتاب
زلف زنار ترا بسته بچین است آفتاب
ازلبت همسایه باروح الامین است آفتاب
یا که مرآت رخ جان آفرین است آفتاب
ای میانت درکمر همچون زیان اندر بسود
وان کمرگر ازمیانت کاست برحسنت فزود
صولجان زلفت ازخورگوی زیبائی ربود
گوئی از عشق مه روی تو بر چرخ کبود
عاشقی رخ زرد و خاکسترنشین است آفتاب
هجر زلف پرده سازت شد چو دلرا پرده سوز
رفت عمری بس دراز و من گرفتارم هنوز
تا خطت ننگیخته خرمن زشب برگرد روز
دارم از ماهیت خورشکی ایمه رخ فروز
وآنکه استدلال کن کزما وطین است آفتاب
زاهدی کز چشم شوخت رمزی از مستی شنفت
با مژه خام ره میخانه را از وجد رفت
ایکمانکش طاق ابرویت بتیر غمزه جفت
دوش خواندم آفتابت عقل روشن رای گفت
کی چو آنمه سست مهر و سخت کین است آفتاب
تانه گرد راهت اندر دامنی منزل کند
هرکجا خاکیست چشمم زاشک حسرت گل کند
کو مرا بختی که بر سوی منت مایل کند
رخ بزلفت زابروان و مژه صید دل کند
وه که با تیر و کمان اندرکمین است آفتاب
ایکه مه بهر نثارت جان نهاده برطبق
گل به پیش چهر تو پیچده ازخجلت ورق
آب با اندام تو نتواند از صافی نطق
چون به می خوردن نشینی وز رخت خیزد عرق
هر دمت ازخرمن مه خوشه چین است آفتاب
ای روان افزا تکلم از لب چون قند تو
صد چو شیرین کوهکن از شور شکر خند تو
قصه ماه و قصب با عاشقان پیوند تو
آفتاب انوری لیکن کجا مانند تو
با قد سرو و رخ چون یاسمین است آفتاب
راستی زلف کجت نامد اگر دزدی دغل
پس چرا زان پاک رخ خورشید دارد در بغل
گرچه روی تو چو خورشید است درخوبی مثل
زآفتابت به نشاید خواند زیرا کز ازل
سایه پرورد خداوندی امین است آفتاب
آنکه در اخلاف آدم تا فلک دارد بیاد
خردسالی با خرد اینگونه از مادر نزاد
همچو بخت خود جوان اما بهر پیر اوستاد
ماه اقران ملجا ایران امین الملک راد
کز قبولش درکواکب بیقرین است آفتاب
شه بدین نوخیزی افزود ازسترگان جرگهش
زانکه توام زاده ای با بخت خود داند شهش
شه پرستیدن طریقش پارسائی شیمه اش
زاشتیاق سجده افلاک رفعت درگهش
پای تا سر روی و سر تا پا جبین است آفتاب
گرنه سطح کاخ او را پاسبانست آسمان
پس چرا از کهکشان بسته میانست آسمان
هر کجا قدر وی آنجا بی نشانست آسمان
آسمانش خوان اگر رکن زانست آسمان
آفتابش دان اگر قطب زمین است آفتاب
گرچه درعالم از او هر گوشه ملک معظمی است
لیک در ذاتش زدانش طرح دیگر عالمی است
زیر ظل رایتش هر دیو از حشمت جمی است
حلقه گردون بر انگشت جلالش خاتمی است
کز ازل آن طرفه خاتم را نگین است آفتاب
چون به کاری از رجال اقدام بر تدبیر شد
هر چه او فرمود تاج تارک تقدیر شد
تیر دوراندیش عزمش را قضا نخجیر شد
همچو کیهان سیر رایش ازچه عالمگیر شد
گرنه با آب ضمیر وی عجین است آفتاب
ایکه جز در فرض نتوان دید تمثال ترا
در شهود ازغیب فرآید همی فال ترا
ملک و ملت را زمام اندر کف اجلال ترا
خنگ صرصر پوی شهلان کوب اقبال ترا
چرخ زین شمسه ای قرپوس زین است آفتاب
از فروزان اختر تو کامگار است آسمان
وز طربزا دوره ات در افتخار است آسمان
صدره اندر چنگ یک حکمت دچار است آسمان
یسر افزا موکبت را در یسار است آسمان
یمن بخشا کوکبت را در یمین است آفتاب
اطلس گردون خیام شوکتت را دامنی است
آسمان انجم از زر نوالت مخزنی است
خلد و نیران مهر و قهرت را کهین پاداشنی است
ابلق چرخت در اصطبل غلامان توسنی است
کش ز بدو ماسوی داغ سرین است آفتاب
فراکلیل تو را با فرقدانست اقتران
فتح را برجنبش کلکت زجانست ارمغان
از وجودت بر روان کن فکانست امتنان
عیسی جاه تو را برآستانست آسمان
موسی جود تو را درآستین است آفتاب
با سفیران تو مه گم گشته پیکی راه جوی
نزد بوابت زحل دون پایه ای زارذال کوی
با ضمیرت آفتاب افسرده ای بیهوده پوی
باورش گر نیست بارای تو گردد روبروی
چند گویم آنچنان یا این چنین است آفتاب
داورا یکره گرم مهر تو نفزودی شعف
کین هفت اختر هزاران باره ام کردی تلف
زیبدار صد گونه جیحون را برافزائی شرف
شمس شیر رایتت راشش جهت اندر کنف
تا ممکن برسپهر چارمین است آفتاب
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید رمضان
کیخسرو عید آمد با فر جهان آرا
بر افسر کاوسیش شکل مه نو طغرا
پور پشن غم را زد بلبله برخارا
از قامت ترکانش فرخ علم دارا
وز طلعت خوبانش آئینه اسکندر
هرگوشه بتی حور حوری چو بهشت از روش
روش آیتی از قبله، قبله خجل از ابروش
ابروش کشیده تیغ تیغ اخته برآهوش
آهوش بقصد دل دل شیفته از گیسوش
گیسوش زسر تا پا پا روح روان تا سر
آن مغبچگان شهر در زلف زده شانه
دلهای پریشانرا آراسته کاشانه
برطره اشان شیدا فرزانه و دیوانه
بر مار اگر افسون خواندند شد افسانه
هان زلف بتان بنگر ماری بود افسونگر
هر سوبتی از مستی می خورده و خون کرده
افتاده و سیمین دست بر سرو ستون کرده
وان زلف کجش حلقه در گوش جنون کرده
مخض دل ما بردن از سحر و فسون کرده
در جامه نهان شمشاد بر مژه عیان خنجر
آن دخترکان چون مهر مهری مه تو غبغب
غبغب بفرازش مه مه راست زمو عقرب
عقرب ختنی نافه نافه ظلمانی شب
شب را زخویش پروین پروین همه گرد لب
لب نغمه سرا ناهید ناهید پر از اختر
ترکا نفحات می از نافه اذفر به
رخساره ام اصفر شد زان راح معصفر به
پرکن قدحم کامروز صهبای موفر به
ای سینه صاف تو چون بخت ملک فربه
وی موی میان تو چون دشمن شه لاغر
شه معتمدالدوله آن داور شه اجداد
برسده او امجاد رخسا پی استسعاد
خرگاه شکوه وی دارد زنجوم اوتاد
شاهی که وجود اوست قطب فلک ایجاد
بل برفلک ایجاد یمن قلمش محور
ای زاختر اقبالت اجرام در استظهار
در عالم تمکینت گوئی فلک دوار
رعب تو حوادث را در دیده خلد مسمار
ثابت بود از هستیت این نه فلک سیار
آری نبود اعراض جز قائم بر جوهر
روزیکه زمیغ تیغ باران شر است (و)شور
خون جوشد چون طوفان از بام و درو تنور
پرگاو سرانرا کوش از لاتذر شیپور
هم روح چو پور نوح از فلک تن افتد دور
هم مرگ چو کشتیبان اندر فکند لنگر
زین وقعه که اندر قاف عنقا بودش زلزال
بر صلصل جان آمد تنگ این قفس صلصال
وز طرز صهیل و تک ختلی است عقاب آغال
هر گرد زغن آسا از بیم ببندد بال
تا دال پری تیرت چون بازگشاید پر
تا نام زفرهاد است ایام تو شیرین باد
تا اسم زگلگونست خنگ خدمت زین باد
از بار بد بهجت بر بزم تو تحسین باد
نزد حشمت پرویز از خیل مساکین باد
خصمت بدهانش زهر یارت بلبش شکر