عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۴ - در اشکال رمل
یکی فرد وسه زوج لحیان بخوان
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - قطعه
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۳
قوت اگر نیستت ز شیر وشکر
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
عاشقی کار طفل یکشبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا، که دیده گذارم تو را بجای قدم
خوش آمدی و گل آورده ای، صفای قدم
بپرسش دل من گر چه دیر می آئی
بیا که جان گرامی تو را فدای قدم
بده تمیز ره نیک و بد زهم، ورنه
بهر کجا که نهی بنگری سزای قدم
زمامداری اعضای تست در خور عشق
خوش آن کسی که شدش عشق رهنمای قدم
دو چشم بر درو (صابر) نشسته ام که مگر
دمی به گوش من آید تو را صدای قدم
خوش آمدی و گل آورده ای، صفای قدم
بپرسش دل من گر چه دیر می آئی
بیا که جان گرامی تو را فدای قدم
بده تمیز ره نیک و بد زهم، ورنه
بهر کجا که نهی بنگری سزای قدم
زمامداری اعضای تست در خور عشق
خوش آن کسی که شدش عشق رهنمای قدم
دو چشم بر درو (صابر) نشسته ام که مگر
دمی به گوش من آید تو را صدای قدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در مدح مولی الموحّدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام
از هلال عید دوش ابرو کمان کرد آسمان
تا به ابروی تو ماند کج کمان کرد آسمان
تا قیامت شد ز خجلت با سیه رویی قرین
مهر خود تا با مه رویت قران کرد آسمان
یوسف حُسن ترا، تا پیر زال چرخ دید
حلقه ی مه را، کلاف ریسمان کرد آسمان
تا زشغل شیر گیری لحظه یی غافل شوند
خواب را، شب برغزالانت شبان کرد آسمان
چون قمر در عقرب زلف رُخت در هر مهی
از پی تشبیه تصویری عیان کرد آسمان
پرتوی از مهر رویت تافت اندر کاخ من
ای عجب ما را، زمین چون آسمان کرد آسمان
آرزویم را، برآورد و مرادم را بداد
کوکبم را، سعد و عیشم رایگان کرد آسمان
آسمان با اینکه از ناکامی ما کامجوست
خویش را ناکام و ما را کامران کرد آسمان
آسمان در هر وجودی مایه ی حُزن و غم است
در وجود ما اثر چون زعفران کرد آسمان
رشوتم داد آسمان از خوف این تیغ زبان
تا نگویم من چنین یا آنچنان کرد آسمان
من رهین رشوه ی او نیستم امّا حکیم
خود نگوید که فلان یا بهمدان کرد آسمان
یا خوشان خوش، ناخوشان را ناخوش و ناسازگار
در مزاج نارضامندان زیان کرد آسمان
آسمان مقهور و مجبور است در، ادوار خویش
چند گویی آسمان کرد آسمان کرد آسمان
آسمان را نیست تأثیری مؤثّر، دیگریست
تهمّت است این گر کسی گوید فلان کرد آسمان
در جهان نبود مؤثّر جز خداوند جهان
آسمان را، هم خداوند جهان کرد آسمان
آن خداوندی که اسم اعظمش باشد علی
مر، خداوندیش صدبار امتحان کرد آسمان
ردّ شمسش را نمود و باز هم خواهد نمود
حکم او در هر زمان برخود روان کرد آسمان
از نهیبش سر برآرد چون ز مغرب آفتاب
آن زمان باید مکان در لامکان کرد آسمان
صولجان قدرتش تا بهر خلقت شد بلند
خود چو گوی اندر خم آن صولجان کرد آسمان
تا شود، بر پرچم چتر جلالش آستر
خویش را، بر شکل چتر و سایبان کرد آسمان
بیضه، زرّین جوجه سیمین آورد از ماه مهر
تا به زیر قاف قصرش آشیان کرد آسمان
خون خصم از میغ تیغش تاکه باریدن گرفت
تیغ خود، در میغ از بیمش نهان کرد آسمان
تا که همرنگ غلامانش شود با صد نیاز
خویشتن بر آستانش پاسبان کرد آسمان
دلدش را داد میکائیل کیل از سُنبله
مُشتی از وی ریخت نامش کهکشان کرد آسمان
شکلی از نعل سمندش تا کند شاید بیان
با هلال و خوشه ی پروین بیان کرد آسمان
بس طریق بندگی پیمود تا از مهر و ماه
خویش را، در فوج او صاحب نشان کرد آسمان
خیر و شرّ، مهر و وفا نیک و بد و جور و جفا
ای «وفایی» تهمّت است این کاسمان کرد آسمان
آسمان رسواست بی تقصیر و بی جرم و خطا
چون تو هم از روز اوّل این زیان کرد آسمان
رعد را، می دانی امّا سرّ او را باز دان
کز بلای کربلا از دل فغان کرد آسمان
برق باشد یک شرار، از شعله ی آه حسین
کان شرار از سینه ی سوزان عیان کرد آسمان
آسمان باران همی بارد ولی تا روز حشر
گریه ها باشد که بر لب تشنگان کرد آسمان
روز عاشورا، مگر نشنیده یی این ماجرا
خاک می افشاند و خون از دل روان کرد آسمان
جامه زد، در نیل ماتم تا قیامت زین عزا
زیر بار غم قدی همچون کمان کرد آسمان
تا به ابروی تو ماند کج کمان کرد آسمان
تا قیامت شد ز خجلت با سیه رویی قرین
مهر خود تا با مه رویت قران کرد آسمان
یوسف حُسن ترا، تا پیر زال چرخ دید
حلقه ی مه را، کلاف ریسمان کرد آسمان
تا زشغل شیر گیری لحظه یی غافل شوند
خواب را، شب برغزالانت شبان کرد آسمان
چون قمر در عقرب زلف رُخت در هر مهی
از پی تشبیه تصویری عیان کرد آسمان
پرتوی از مهر رویت تافت اندر کاخ من
ای عجب ما را، زمین چون آسمان کرد آسمان
آرزویم را، برآورد و مرادم را بداد
کوکبم را، سعد و عیشم رایگان کرد آسمان
آسمان با اینکه از ناکامی ما کامجوست
خویش را ناکام و ما را کامران کرد آسمان
آسمان در هر وجودی مایه ی حُزن و غم است
در وجود ما اثر چون زعفران کرد آسمان
رشوتم داد آسمان از خوف این تیغ زبان
تا نگویم من چنین یا آنچنان کرد آسمان
من رهین رشوه ی او نیستم امّا حکیم
خود نگوید که فلان یا بهمدان کرد آسمان
یا خوشان خوش، ناخوشان را ناخوش و ناسازگار
در مزاج نارضامندان زیان کرد آسمان
آسمان مقهور و مجبور است در، ادوار خویش
چند گویی آسمان کرد آسمان کرد آسمان
آسمان را نیست تأثیری مؤثّر، دیگریست
تهمّت است این گر کسی گوید فلان کرد آسمان
در جهان نبود مؤثّر جز خداوند جهان
آسمان را، هم خداوند جهان کرد آسمان
آن خداوندی که اسم اعظمش باشد علی
مر، خداوندیش صدبار امتحان کرد آسمان
ردّ شمسش را نمود و باز هم خواهد نمود
حکم او در هر زمان برخود روان کرد آسمان
از نهیبش سر برآرد چون ز مغرب آفتاب
آن زمان باید مکان در لامکان کرد آسمان
صولجان قدرتش تا بهر خلقت شد بلند
خود چو گوی اندر خم آن صولجان کرد آسمان
تا شود، بر پرچم چتر جلالش آستر
خویش را، بر شکل چتر و سایبان کرد آسمان
بیضه، زرّین جوجه سیمین آورد از ماه مهر
تا به زیر قاف قصرش آشیان کرد آسمان
خون خصم از میغ تیغش تاکه باریدن گرفت
تیغ خود، در میغ از بیمش نهان کرد آسمان
تا که همرنگ غلامانش شود با صد نیاز
خویشتن بر آستانش پاسبان کرد آسمان
دلدش را داد میکائیل کیل از سُنبله
مُشتی از وی ریخت نامش کهکشان کرد آسمان
شکلی از نعل سمندش تا کند شاید بیان
با هلال و خوشه ی پروین بیان کرد آسمان
بس طریق بندگی پیمود تا از مهر و ماه
خویش را، در فوج او صاحب نشان کرد آسمان
خیر و شرّ، مهر و وفا نیک و بد و جور و جفا
ای «وفایی» تهمّت است این کاسمان کرد آسمان
آسمان رسواست بی تقصیر و بی جرم و خطا
چون تو هم از روز اوّل این زیان کرد آسمان
رعد را، می دانی امّا سرّ او را باز دان
کز بلای کربلا از دل فغان کرد آسمان
برق باشد یک شرار، از شعله ی آه حسین
کان شرار از سینه ی سوزان عیان کرد آسمان
آسمان باران همی بارد ولی تا روز حشر
گریه ها باشد که بر لب تشنگان کرد آسمان
روز عاشورا، مگر نشنیده یی این ماجرا
خاک می افشاند و خون از دل روان کرد آسمان
جامه زد، در نیل ماتم تا قیامت زین عزا
زیر بار غم قدی همچون کمان کرد آسمان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۶ - تجدید مطلع
شهنشاهی که مرآت مثال الله علیا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۳ - بهاریه و مصیبت حضرت سیدالشهدا (ع)
غم امسالم افزونتر ز پار است
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
لعل شکر افشانم گفتا نمکین باشد
گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد
بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری
یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد
ماه من و گردون را، فرقی که بود این است
کان ماه فلک امّا این ماه زمین باشد
چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده
بی پرده به ساغر، به تاپرده نشین باشد
دارد دل من نسبت با چین سرزلفش
چون مشک بود از خون چون زآهوی چین باشد
زینسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفی
خوب است ولی خواهم قدری به از این باشد
عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان
آن داغ که زاهد را پیدا، به جبین باشد
گویند «وفایی» را، مهرش بزدای از دل
بزدایمش از دل چون کان نقش نگین باشد
گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد
بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری
یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد
ماه من و گردون را، فرقی که بود این است
کان ماه فلک امّا این ماه زمین باشد
چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده
بی پرده به ساغر، به تاپرده نشین باشد
دارد دل من نسبت با چین سرزلفش
چون مشک بود از خون چون زآهوی چین باشد
زینسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفی
خوب است ولی خواهم قدری به از این باشد
عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان
آن داغ که زاهد را پیدا، به جبین باشد
گویند «وفایی» را، مهرش بزدای از دل
بزدایمش از دل چون کان نقش نگین باشد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
وفایی شوشتری : قطعات
جواب «فارس» به قطعهٔ «وفایی»
ای مرا هم قبله هم مالک رقاب
ای به چرخ عقل و دانش آفتاب
ای که از دیوان منشی ازل
شد «وفایی» وفادارت خطاب
ای که گلزار بدیع نظم را
آبیاری کرده کلکت چون سحاب
ای که پیش رأی و روی روشنت
روز و شب در سجده ماه و آفتاب
ای همایون نامه ی عمان عیون
کز محیط خاطرت جُست انشعاب
چون به من آورد پیک نیک پی
خواند او را فصل فصل و باب باب
تاب خطّش شعله زد بر چشم من
آنچنان کز چشم مهر انگیز داب
ریخت جزر و مد لفظ و معنی اش
در کنارم در جهان درّ خوشاب
کرد فرّخ لفظش از فرخندگی
جان فارس تازه چون عهد شباب
ز استعاراتش چو گشتم با نصیب
در سخن سنجی شدم کامل نصاب
در فنون فصل و ابواب حکم
بود مانا دفتر فصل الخطاب
مشک ساییّ مدادش نافه دید
مشک نابش شد دوباره خون ناب
هرکه دید آن نافه و گفتار و خط
گفت «ماذا انّهُ شئٌ عُجاب»
این سخنگو کیست یارب کز دمش
مغز گیتی پر شد از بوی گلاب
این «وفایی» قبله گاه «فارس» است
کز فسون آتش بر انگیزد ز آب
ای به چرخ عقل و دانش آفتاب
ای که از دیوان منشی ازل
شد «وفایی» وفادارت خطاب
ای که گلزار بدیع نظم را
آبیاری کرده کلکت چون سحاب
ای که پیش رأی و روی روشنت
روز و شب در سجده ماه و آفتاب
ای همایون نامه ی عمان عیون
کز محیط خاطرت جُست انشعاب
چون به من آورد پیک نیک پی
خواند او را فصل فصل و باب باب
تاب خطّش شعله زد بر چشم من
آنچنان کز چشم مهر انگیز داب
ریخت جزر و مد لفظ و معنی اش
در کنارم در جهان درّ خوشاب
کرد فرّخ لفظش از فرخندگی
جان فارس تازه چون عهد شباب
ز استعاراتش چو گشتم با نصیب
در سخن سنجی شدم کامل نصاب
در فنون فصل و ابواب حکم
بود مانا دفتر فصل الخطاب
مشک ساییّ مدادش نافه دید
مشک نابش شد دوباره خون ناب
هرکه دید آن نافه و گفتار و خط
گفت «ماذا انّهُ شئٌ عُجاب»
این سخنگو کیست یارب کز دمش
مغز گیتی پر شد از بوی گلاب
این «وفایی» قبله گاه «فارس» است
کز فسون آتش بر انگیزد ز آب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید
ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح طغان تکین
بسی عطای خدایست بی خلاف و خطا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان رکن الدین
خدایگان جهانرا خدای داد عطا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در موعظه و نصیحت
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح قدر طغان خان
بخت یار قدر طغان خانست
فتح کار قدر طغان خانست
بخت یار کسی است کز بن گوش
بختیار قدر طغان خانست
صاحب ذوالفقار از آنکه بنام
در جوار قدر طغان خانست
بدل ذوالفقار او به نبرد
ذوالفقار قدر طغان خانست
چشم ذوالفقار نصرت حق
حق گذار قدر طغان خانست
قدرت آل نوح در کشور
ز اقتدار قدر طغان خانست
در جهان هر کجا جهانداریست
از تبار قدر طغان خانست
قبله جمله جهانداران
صدر بار قدر طغان خانست
گردن سرکشان ز بار منن
زیر بار قدر طغان خانست
شجر ملک و دین ملت را
برگ و بار قدر طغان خانست
حسن جمشید و فر افریدون
در عذار قدر طغان خانست
از ره بندگی بگوش سپهر
گوشوار قدر طغان خانست
بر فلک آفتاب شیر سوار
نی سوار قدر طغان خانست
شیر گردون بترس و بیم و هراس
از شکار قدر طغان خانست
آسمان گر شکار شیر کند
مرغزار قدر طغان خانست
روز بازار شغل عزرائیل
کارزار قدر طغان خانست
ملک جان ستان ز دشمن ملک
جان سپار قدر طغان خانست
سبزه زار سر عدو بمصاف
لاله زار قدر طغان خانست
تیغ نیلوفری از آنکه بدست
لاله کار قدر طغان خانست
خصم را بهترین ظفر که مباد
زینهار قدر طغان خانست
از همه کارها جوانمردی
اختیار قدر طغان خانست
عارض سیم و چهره دینار
بنگار قدر طغان خانست
اصل و فرع ستایش شعرا
از شعار قدر طغان خانست
یمنی تیغ در یمین و نگین
در یسار قدر طغان خانست
این چهار است اصل و باقی فرع
هر چهار قدر طغان خانست
بدعا و ثنا شبانروزی
یاددار قدر طغان خانست
در کنار فلک قرار زمین
از وقار قدر طغان خانست
تا زمین است ملک روی زمین
برقرار قدر طغان خانست
فتح کار قدر طغان خانست
بخت یار کسی است کز بن گوش
بختیار قدر طغان خانست
صاحب ذوالفقار از آنکه بنام
در جوار قدر طغان خانست
بدل ذوالفقار او به نبرد
ذوالفقار قدر طغان خانست
چشم ذوالفقار نصرت حق
حق گذار قدر طغان خانست
قدرت آل نوح در کشور
ز اقتدار قدر طغان خانست
در جهان هر کجا جهانداریست
از تبار قدر طغان خانست
قبله جمله جهانداران
صدر بار قدر طغان خانست
گردن سرکشان ز بار منن
زیر بار قدر طغان خانست
شجر ملک و دین ملت را
برگ و بار قدر طغان خانست
حسن جمشید و فر افریدون
در عذار قدر طغان خانست
از ره بندگی بگوش سپهر
گوشوار قدر طغان خانست
بر فلک آفتاب شیر سوار
نی سوار قدر طغان خانست
شیر گردون بترس و بیم و هراس
از شکار قدر طغان خانست
آسمان گر شکار شیر کند
مرغزار قدر طغان خانست
روز بازار شغل عزرائیل
کارزار قدر طغان خانست
ملک جان ستان ز دشمن ملک
جان سپار قدر طغان خانست
سبزه زار سر عدو بمصاف
لاله زار قدر طغان خانست
تیغ نیلوفری از آنکه بدست
لاله کار قدر طغان خانست
خصم را بهترین ظفر که مباد
زینهار قدر طغان خانست
از همه کارها جوانمردی
اختیار قدر طغان خانست
عارض سیم و چهره دینار
بنگار قدر طغان خانست
اصل و فرع ستایش شعرا
از شعار قدر طغان خانست
یمنی تیغ در یمین و نگین
در یسار قدر طغان خانست
این چهار است اصل و باقی فرع
هر چهار قدر طغان خانست
بدعا و ثنا شبانروزی
یاددار قدر طغان خانست
در کنار فلک قرار زمین
از وقار قدر طغان خانست
تا زمین است ملک روی زمین
برقرار قدر طغان خانست