عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
چو خاک تا نشود تخته ی من اندر خاک
ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک
ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی
سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک
متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب
که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک
چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست
که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک
به زهر می کشدم عقل مفسد ابن حسام
خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تاک
ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک
ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی
سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک
متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب
که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک
چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست
که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک
به زهر می کشدم عقل مفسد ابن حسام
خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تاک
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۵ - تتمه قصه غوری
مرد غوری گرسنه و تشنه
رمقی در تن از حیاتش نه
لنگ لنگان به خانه روی نهاد
هر که پرسید ازو جوابش داد
که زدم گام تا توانستم
بازگشتم همینکه دانستم
که به کعبه نمی رسم امروز
تا به کعبه بسی رهست هنوز
از سه فرسنگ شد درونم خون
چون توانم هزار رفتن چون
بعد ازین کنج عزلتی گیرم
رو به دیوار محنتی میرم
چون نیامد به دست صحبت یار
واکشم پا ز صحبت اغیار
رمقی در تن از حیاتش نه
لنگ لنگان به خانه روی نهاد
هر که پرسید ازو جوابش داد
که زدم گام تا توانستم
بازگشتم همینکه دانستم
که به کعبه نمی رسم امروز
تا به کعبه بسی رهست هنوز
از سه فرسنگ شد درونم خون
چون توانم هزار رفتن چون
بعد ازین کنج عزلتی گیرم
رو به دیوار محنتی میرم
چون نیامد به دست صحبت یار
واکشم پا ز صحبت اغیار
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۱ - حیران شدن معتمر در آنکه آن زاری کننده که بود و پشیمان شدن که چرا دنبال آواز نرفت
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
گام زد در ره پریشانی
داد رخت خرد به حیرانی
کان همه نالش از زبان که بود
وان همه سوزش از فغان که بود
چیست این ناله کیست نالنده
باز در خامشی سگالنده
آدمی یا نه آدمیست پریست
کآدمی وار کرده نوحه گریست
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پرده راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری
دست بگشادمی به چاره گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزل سینه سوز و دردآمیز
غزلی صبر کاه و شوق انگیز
بیت بیتش مقام سوز و نیاز
در هر مصرعش ز عیش فراز
حرف حرفش همه فسانه درد
نغمه محنت و ترانه درد
اولش نور عشق را مطلع
وآخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینه تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصه خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
بر ضمیرش نشست گرد ملال
گام زد در ره پریشانی
داد رخت خرد به حیرانی
کان همه نالش از زبان که بود
وان همه سوزش از فغان که بود
چیست این ناله کیست نالنده
باز در خامشی سگالنده
آدمی یا نه آدمیست پریست
کآدمی وار کرده نوحه گریست
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پرده راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری
دست بگشادمی به چاره گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزل سینه سوز و دردآمیز
غزلی صبر کاه و شوق انگیز
بیت بیتش مقام سوز و نیاز
در هر مصرعش ز عیش فراز
حرف حرفش همه فسانه درد
نغمه محنت و ترانه درد
اولش نور عشق را مطلع
وآخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینه تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصه خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - رسید معتمر بعد از چندگاه به سر قبر ایشان و بر آنجا درختی دیدن پر خطهای زرد و سرخ
بعد شش سال معتمر یا هفت
به سر روضه نبی می رفت
راه عمدا بر آن دیار افکند
بر سر قبرشان گذار افکند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ازان زمین به شگفت
چه درخت است این به حیرت گفت
که درختیست این سرشته عشق
رسته از تربت دو کشته عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
زاهل دل هر که آن رقم خواند
حال آن کشتگان غم داند
جانشان غرق فیض رحمت باد
کس چو ایشان ازین جهان مرواد
به سر روضه نبی می رفت
راه عمدا بر آن دیار افکند
بر سر قبرشان گذار افکند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ازان زمین به شگفت
چه درخت است این به حیرت گفت
که درختیست این سرشته عشق
رسته از تربت دو کشته عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
زاهل دل هر که آن رقم خواند
حال آن کشتگان غم داند
جانشان غرق فیض رحمت باد
کس چو ایشان ازین جهان مرواد
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۲ - خریدن تاجر تحفه را و به خانه بردن و جذبه رسیدن مر او را
تاجر القصه شد عزایم خوان
بهر تسخیر آن پری سوی خان
دیده چون از رخش منور یافت
دیده را از شنیده بهتر یافت
دید ماهی عجب رباینده
برتر از مدحت ستاینده
صد خریدار پیشش استاده
بیع او در مزاد افتاده
تاجر از جمله پای پیش نهاد
کرد بر هر چه هر که گفت مزاد
تا درآورد عاقبت به شمار
از درم در بهاش بیست هزار
فتنه عالمی خرید و ببرد
خانه ویرانگری به خانه سپرد
روزگاری حریف او می بود
به غنا و نوا و رود و سرود
لیک می دید ازو ربودگیی
واندر آن هر دمش فزودگیی
تا یکی روز بر گرفت آهنگ
به نوای لب و نوازش چنگ
گفت کای غمگسار غمخواران
مرهم سینه دل افگاران
همدم ناله سحر خیزان
رازدار ز دیده خونریزان
دستگیر فتادگان از پای
ره به جا آر رفتگان از جای
جای در پرده دلم کردی
پرده خلق منزلم کردی
عشق تو شعله زد ز خرمن من
بکش از دست خلق دامن من
نیست جز بندگیت زندگیم
بند هر کس مکن به بندگیم
به جمال و کمال تو سوگند
که مرا تا غمت به دام افکند
غم دیگر نیافت ره به دلم
تخم دیگر نرست ز آب و گلم
آنچنان پر شد از توام رگ و پی
که شود پر سبوی و خم از می
تو کس بی کسان و من بی کس
بی کسی را به غور کار برس
از کف این و آن خلاصم کن
به کرم های خویش خاصم کن
این بگفت و فتاد در گریه
خون ز مژگان گشاد در گریه
گشت از چنگ خود کنار گزین
برگرفت از کنار و زد به زمین
آنچه بودی ز آرزو پیوست
در کنارش چو آرزو بشکست
تاجر و هر که بود با تاجر
اندر آن بزم دلگشا حاضر
همه گفتند کش ز زیبایی
در سر افتاده است سودایی
عشق ماهی چنین رهش زده است
زخم بر جان آگهش زده است
لیک هر چند گفت و گو کردند
از چپ و راست جست و جو کردند
هیچ روشن نشد که آن مه کیست
وانکه بر وی زد از بتان ره کیست
قرب یک سال آنچنان می بود
همدم گریه و فغان می بود
نه به شب خواب و نی به روز قرار
نه ز لب خنده نز زبان گفتار
از طعام و شراب بست دهان
تاجر از حال او رسید به جان
در بسی کار آزمونش کرد
عاقبت جزم بر جنونش کرد
بردش از قصر چون نگارستان
همچو دیوانگان به مارستان
دل به ناکام بر جفاش نهاد
بند آهن به دست و پاش نهاد
او هم آنجا ز دیده خون می راند
شعرها حسب حال خود می خواند
اشکریزان ترانه ای می گفت
غزل عاشقانه ای می گفت
بهر تسخیر آن پری سوی خان
دیده چون از رخش منور یافت
دیده را از شنیده بهتر یافت
دید ماهی عجب رباینده
برتر از مدحت ستاینده
صد خریدار پیشش استاده
بیع او در مزاد افتاده
تاجر از جمله پای پیش نهاد
کرد بر هر چه هر که گفت مزاد
تا درآورد عاقبت به شمار
از درم در بهاش بیست هزار
فتنه عالمی خرید و ببرد
خانه ویرانگری به خانه سپرد
روزگاری حریف او می بود
به غنا و نوا و رود و سرود
لیک می دید ازو ربودگیی
واندر آن هر دمش فزودگیی
تا یکی روز بر گرفت آهنگ
به نوای لب و نوازش چنگ
گفت کای غمگسار غمخواران
مرهم سینه دل افگاران
همدم ناله سحر خیزان
رازدار ز دیده خونریزان
دستگیر فتادگان از پای
ره به جا آر رفتگان از جای
جای در پرده دلم کردی
پرده خلق منزلم کردی
عشق تو شعله زد ز خرمن من
بکش از دست خلق دامن من
نیست جز بندگیت زندگیم
بند هر کس مکن به بندگیم
به جمال و کمال تو سوگند
که مرا تا غمت به دام افکند
غم دیگر نیافت ره به دلم
تخم دیگر نرست ز آب و گلم
آنچنان پر شد از توام رگ و پی
که شود پر سبوی و خم از می
تو کس بی کسان و من بی کس
بی کسی را به غور کار برس
از کف این و آن خلاصم کن
به کرم های خویش خاصم کن
این بگفت و فتاد در گریه
خون ز مژگان گشاد در گریه
گشت از چنگ خود کنار گزین
برگرفت از کنار و زد به زمین
آنچه بودی ز آرزو پیوست
در کنارش چو آرزو بشکست
تاجر و هر که بود با تاجر
اندر آن بزم دلگشا حاضر
همه گفتند کش ز زیبایی
در سر افتاده است سودایی
عشق ماهی چنین رهش زده است
زخم بر جان آگهش زده است
لیک هر چند گفت و گو کردند
از چپ و راست جست و جو کردند
هیچ روشن نشد که آن مه کیست
وانکه بر وی زد از بتان ره کیست
قرب یک سال آنچنان می بود
همدم گریه و فغان می بود
نه به شب خواب و نی به روز قرار
نه ز لب خنده نز زبان گفتار
از طعام و شراب بست دهان
تاجر از حال او رسید به جان
در بسی کار آزمونش کرد
عاقبت جزم بر جنونش کرد
بردش از قصر چون نگارستان
همچو دیوانگان به مارستان
دل به ناکام بر جفاش نهاد
بند آهن به دست و پاش نهاد
او هم آنجا ز دیده خون می راند
شعرها حسب حال خود می خواند
اشکریزان ترانه ای می گفت
غزل عاشقانه ای می گفت
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - قصه آن جوان معشوق و پیر عاشق
بود شوخی نشسته بر لب بام
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۸ - به بام برآمدن وی قدس سره هر آخر روز و با آفتاب خطاب کردن
هم ز وی آورند کآخر کار
چون شد این درد بر دلش بسیار
چهره خور چو زرد فام شدی
شیخ دین بر کنار بام شدی
اشک چون ریختی گهر سفتی
رو به خورشید کردی و گفتی
کای جهانگرد آسمان پیمای
شب تاریک کاه روز افزای
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدی با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردی از تگ و پوی
زرد رو در دیار فرقت روی
تیغ آهیخته زیر پا دیدی
کوههای بلند ببریدی
بس بیابان ژرف پی در پی
که به یک قرص گرم کردی طی
از بسی بحرها به زورق زر
برگذشتی ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
یافتند از فروغ فیض تو بهر
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
کش ازین غم به دل بود دردی
یا ازین راه بر رخش گردی
سخنان گفتی اینچنین بسیار
تا شدی آفتاب نادیدار
بعد ازان آمدی فرو از بام
همچنان بی قرار و بی آرام
بی قراری عشق بی تمکین
جز به مردن نباشدش تسکین
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند
چون شد این درد بر دلش بسیار
چهره خور چو زرد فام شدی
شیخ دین بر کنار بام شدی
اشک چون ریختی گهر سفتی
رو به خورشید کردی و گفتی
کای جهانگرد آسمان پیمای
شب تاریک کاه روز افزای
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدی با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردی از تگ و پوی
زرد رو در دیار فرقت روی
تیغ آهیخته زیر پا دیدی
کوههای بلند ببریدی
بس بیابان ژرف پی در پی
که به یک قرص گرم کردی طی
از بسی بحرها به زورق زر
برگذشتی ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
یافتند از فروغ فیض تو بهر
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
کش ازین غم به دل بود دردی
یا ازین راه بر رخش گردی
سخنان گفتی اینچنین بسیار
تا شدی آفتاب نادیدار
بعد ازان آمدی فرو از بام
همچنان بی قرار و بی آرام
بی قراری عشق بی تمکین
جز به مردن نباشدش تسکین
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند