عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
دلم را این چمن زندان دلگیر است پنداری
صدای بلبلان، آواز زنجیر است پنداری
ز بس هر سو عمارت‌های چوبین قفس دارد
فضای این گلستان شهر کشمیر است پنداری
به خونریزی دل او آشنایی آنچنان دارد
که آن آیینه از فولاد شمشیر است پنداری
ز پیری شد سفید از بس که هر مو بر سر و رویم
به کف آیینه‌ام پیمانه‌ی شیر است پنداری
چنان لب را سلیم از گفتگو در انجمن بسته‌ست
که راز عاشقان محتاج تقریر است پنداری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
تو آن گلی که ز چشم و دلم چمن داری
ز آب و آینه، چون عکس، پیرهن داری
ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست
ز خود بپرس که چشمان دلشکن داری
مکن به ماه من ای آفتاب همچشمی
خوش است روی تو، اما کی آن بدن داری
در آتشند مقیمان بزم او چو سپند
درآ به محفل اگر شوق سوختن داری
کلاه شعله بود آشیانه ی بلبل
چه فکر خانه در اطراف این چمن داری؟
خدا غریب مرا آفریده چون عنقا
چه مانده ای به غریبی تو چون وطن داری؟
سرت چو لاله بود خوشتر از همه اندام
به سر هوای که ای شمع انجمن داری؟
ز حرف رنگم اگر خنده آیدت چه عجب
که زعفران چو گل صبح در دهن داری
رفیق اهل تجرد نمی توانی شد
چو باد مصر اگر بوی پیرهن داری
چه گفتگو عبث ای مدعی کنی به سلیم
سخن جواب تو گوید اگر سخن داری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ساقی ار خواهی کنی احباب را گردآوری
همچو ساغر کن شراب ناب را گردآوری
در بیابان طلب از رهروان آگه است
می کند هرکس چو گوهر آب را گردآوری
کرده ضبط گریه ام عاجز، وگرنه می کند
چون صدف آیینه ام سیماب را گردآوری
ساده لوحی بین که خواهم ضبط حسن او کنم
همچو هاله می کنم مهتاب را گردآوری
طره ی سنبل ندارد تاب، از بس کرده است
حلقه ی زلف تو پیچ و تاب را گردآوری
اشک طوفان گر کند، در دامن من می کند
همچو دریا کرده ام گرداب را گردآوری
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
مرد دنیا چون کند اسباب را گردآوری؟
آشنای چشم من هرگز نمی گردد سلیم
چشم او کرده است از بس خواب را گردآوری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
لب لعلش ز میگونی لب جام است پنداری
به رویش حلقه های زلف، گلدام است پنداری
فریب آمیز با هرکس نگاهی آنچنان دارد
که آن آهوی وحشی با همه رام است پنداری
عجب جمعیتی اهل هوس در محفلت دارند
ازین تردامنان، بزم تو حمام است پنداری
کلام پخته ای هم در تلاش وصل می باید
همین سرمایه ی آن نقره ی خام است پنداری
ز تابوت آن سوار اسب چوبین کیست حیرانم
که می تازد به سوی گور، بهرام است پنداری
سلیم از بلبلان خوش نوا خالی ست باغ امروز
دگر در خانه ی صیاد ما دام است پنداری
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
سحر که خیزدم از سینه ناله ی شبگیر
به ساق عرش نهد موج گریه ام زنجیر
ز عشق لاله رخان دلنشین من نشود
چو داغ آینه، داغی که نیست ناخن گیر
همین نه خلوت آیینه گلشن است ازو
در آب، عکس گل روی اوست عید غدیر
به دست خود ورق آفتاب اگر گیرد
درو چو آینه بیند شبیه خود تصویر
دود به تیغ چو بر روی سبزه آب روان
کسی که ساخته او را شراب عشق دلیر
ز عاشقی ست که پروانه می زند خود را
بر آتشی که ز آسیب او گریزد شیر
فغان ز سستی طالع که از پی رفتار
عصا به دست پر مرغ می دهد از تیر
به حیرتم که چرا این چنین فضای جهان
بود چو سینه ی تنگ شکستگان دلگیر
درین چمن که منم، آسمان چنان پست است
که بلبلی نتواند بلند کرد صفیر
چنان سرم به گریبان ز غم فرورفته ست
که می کشم نفس از راه آستین چو نفیر
جراحتم شود افزون به هر نفس، گویی
به من ز عمر بود هر دمی دم شمشیر
ملال را نگذارد که پا نهد بیرون
غبار خاطر من همچو خاک دامنگیر
ز اختلاف جهان، حال زار من یابد
چو رنگ روی اسیران به هر نفس تغییر
هزار جهد نمودم، نمی شود، چه کنم
چراغ بخت فروزان به روغن تدبیر
به کشوری که منم، قحط سال نومیدی ست
به قرص نقره ی خامی برابر است فطیر
چنان قناعت فقرم موافق طبع است
که رفع تشنگی ام می شود ز موج حصیر
به رنگ و بوی چمن دل نبسته ام چون گل
چو لاله الفت داغم شده ست دامنگیر
ز زیب و زینت دنیاست بی نیاز دلم
چنان که پیرهن یوسف از شمیم عبیر
هنر چو هست مرا، گو مباش زیب دگر
بس است قوت بازو حنای پنجه ی شیر
جهان مثل به پر و بال من زند چو همای
نمی پرم به پر و بال دیگران چون تیر
به روزگار، سر من فرو نمی آید
وگرنه تربیتم را نمی کند تقصیر
سخنوری خوشم آمد، وگرنه کرد مرا
هزار مرتبه تکلیف سروری، تقدیر
به گرد او نرسند آهوان دشت خیال
زند چو خامه ی من بانگ بر قدم ز صریر
به خواب دوش که در باغ خلد می گشتم
به طوف روضه ی شاه نجف بود تعبیر
فروغ صبح امامت، علی ولی الله
صفای آینه ی دین، امیر کل امیر
شهی که از سر تعظیم، هر صباح از دور
کند به خاک درش سجده آفتاب منیر
چو داشت آب گهر نسبتی به مال یتیم
فکنده ابر کف او به دورش از تنفیر
به می دلیر نگردیده جرأتش هرگز
بدان صفت که ز آتش بود گریزان شیر
چنان که مار گریزان رود به خانه ی خویش
سوی غلاف دود از نهیب او شمشیر
کمند او نفس اژدهاست پنداری
که خود به خود ز دوفرسنگ می کشد نخجیر
نسیم عزمش اگر بگذرد به سوی چمن
به جای برگ دمد پر ز شاخسار چو تیر
مخالفش همه حسرت خورد ز قحطی رزق
برای گرسنگان سنگ آسیاست فطیر
ز حفظ او بود ایمن چو جامه ی فانوس
کنند پیرهن شعله را اگر ز حریر
ز فیض خرمی عهد او، برای شبان
چو آب شیر روان شد ز چشمه سار پنیر
غزال یافته در روزگار تربیتش
خواص سیلی استاد از تپانچه ی شیر
ز آستانه ی او چون کسی رود بیرون؟
که زلف شاهد مقصود باشدش زنجیر
سگش به گردن خود طوق استخوان دارد
چنان که شیرشکاران به شست خود زهگیر
ز طفل دشمن او، دایه ی جهان از ننگ
همین نه شیر، که پستان برید چون انجیر
نسیم از دم تیغش به صیدگاه گذشت
ز شاخ ریخت گل زخم بر سر نخجیر
به زیر بار گران شکوه او، خیزد
ز شاخ گاو زمین ناله همچو شاخ نفیر
رهی کمند ترا باد چون غزال اسیر
ز جوهر دم تیغ تو آب در زنجیر
به دست جود تو نازم که جمله روی زمین
بود به سایه ی او همچو ابر عالمگیر
به روزگار سلیمانی تو مرغان را
به موج آمده در سینه همچو ماهی شیر
ز نعمت تو کریمان برند مایه ی فیض
که دست ابر بود دیگ بحر را کفگیر
به خانه نام سخای تو برده تا درویش
گهر فکنده درو برکنار، موج حصیر
گریزد ابر ز دست تو بحرش از دنبال
چو فیل مست که از پی، کشان برد زنجیر
نسیم خلق تو هرجا که بگذرد، ریزد
ز دامنش چو عروسان به جای گرد، عبیر
رسید وقت که کسری چو حاکم معزول
به دست شحنه ی عدل تو بسپرد زنجیر
ز حرف تیغ تو افسانه خوان اگر نشود
عجب که دایه نتواند برید طفل از شیر
چنان ز عدل تو شد زور برطرف ز جهان
که هیچ کس نتواند کشید مو ز خمیر
به حکم مفتی شرع تو، دختر رز را
زند زمانه ز پستان به دار چون انجیر
به زیر شاخ خود از آفتاب در سایه ست
ز خرمی بهار عدالتت نخجیر
به زور کینه کسی را که بست قدرت تو
به دست او نهد از چین آستین زنجیر
مخالف تو چنان تنگ مشرب افتاده ست
که ناوک تو به پهلوی او بود دلگیر
عدالت تو چو طرح شکار اندازد
غزال شعله شود در کمند موی اسیر
حمایلی که به گردن بود عدوی ترا
جواهرش همه باشد ز جوهر شمشیر
ز بس به عهد تو گم شد ستم، نمی یابد
برای هیکل گردن، غزال ناخن شیر
ستاره پنبه شود از برای داغ پلنگ
ز بس به عهد تو از اتفاق نیست گزیر
بود چو توسن اندیشه مرکبی که تراست
که نقش او نتوان کرد بر ورق تصویر
به روز رزم، پلنگی بود هزبرافکن
به وقت صید و شکار آهویی ست آهوگیر
ز وصف او به هوا برشدی چو کاغذ باد
ورق اگر نه ز شیرازه داشتی زنجیر
دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم
به کاسه ی سم خود می کند ز نعل خمیر
به آب خضر، سر خویش تا فرو آرد
حباب کرده دهان غنچه از برای صفیر
شها سزای تو مدحی نمی توانم گفت
که هرچه گویمت، آن می شود مرا تقصیر
بلندی دو جهان صرف کبریای تو شد
سخن به وصف تو کوتاه اگر بود، بپذیر
ز آستان تو جایی نمی روم که مراست
چو آفتاب، غبار در تو دامنگیر
ز بس به گوش مرا حلقه ی غلامی توست
شده ست حلقه ی گوشم به پای من زنجیر
هنوز فصل شباب من است و می خواهم
چو صبح در قدم آفتاب، گردم پیر
سلیم وقت دعا شد، برآر دست نیاز
که انتظار اجابت همی کشد تأثیر
همیشه تا که بقای خداست در عالم
فنای خصم تو بادا به نیت تکبیر
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
مسافری ست قلم کز معانی شیرین
برد ز هند دواتم شکر به جانب چین
قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه
ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین
به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر
به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین
زهر نسیم گلستان طبع من، گردد
کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین
همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم
بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین
ته دلی نبود از سخن شکایت من
چو مادری که به فرزند خود کند نفرین
به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی
که نوعروس سخن را همین بود کابین
ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت
مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین
به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس
همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،
ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند
به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین
اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن
در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین
به خانه زادی کلک من افتخار کند
سخن که طعنه به خورشید می زند چندین
به مطلعی برم از آفتاب صد احسان
به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین
زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین
چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین
برون نمی رود از چشم من خیال لبت
چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین
ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام
ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین
ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر
به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین
به دلنشینی کویت نیافتم جایی
چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین
برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم
ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین
چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت
که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین
برای ماتم آشفتگان خویش بود
همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین
ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم
ستاره ام به فلک داخل است با پروین
شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم
اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین
چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم
چگونه در دل او خویش را کنم شیرین
ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت
شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین
به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب
بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین
دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو
به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین
محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود
فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین
وصی احمد مرسل، علی ولی الله
که کوه را نبود با وقار او تمکین
علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب
گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین
قبول منصب خورشید اگر کند رایش
شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین
سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی
که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین
پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن
به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!
ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود
که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین
زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار
ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین
ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است
شهی که بندگی او نباشدش آیین
زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار
فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین
بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون
بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین
بود به دست گدایان آستانه ی تو
ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین
به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری
ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،
زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت
به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین
کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را
غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین
به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟
که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین
قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم
سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین
اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا
به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین
چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را
بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین
به روز رزم تو بینند بر سر میدان
سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین
نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو
چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین
خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست
ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین
نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست
که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین
برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست
که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین
قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون
که تیر حادثه در دور توست چله نشین
عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه
سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین
به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر
به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین
به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل
نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین
به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت
شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین
مگر که گرز گران تو آمدش در خواب
که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین
عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد
اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین
کسی که شوق طواف تواش برانگیزد
درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین
مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف
چو آفتاب ز خشت درت کند بالین
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار
ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین
به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم
که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین
سلیم بهر همین کرد اسم من گردون
ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین
به حیرتم که فلک با وجود راست روی
مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین
چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام
مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین
امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر
به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟
چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست
که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین
به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام
همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین
مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن
که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین
به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم
بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین
ز حد گذشت جفای سپهر دون با من
مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین
سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس
که خامه را به زبان داد قافیه آمین
همیشه تا اثری از سخن بود، باشد
به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت امام رضا (ع)
رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امام علی بن موسی الرضا (ع)
ای غمت بی حاصلان را حاصل نیک اختری
داغ سودای تو بر سرها نشان سروری
شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی
فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری
می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد
همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری
بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار
شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری
صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند
خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری
چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی
بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری
بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس
ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری
سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد
لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری
این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست
چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری
خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت
زآستین گردباد و دامن صحرا تری
خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را
می کند بند قبا در راه او بال و پری
ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد
تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری
پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری
آستینم می شود بند قبا از لاغری
استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات
لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری
صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام
یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری
ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم
می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری
بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد
همچو نخجیری که افتد در میان لشکری
هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند
تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری
آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند
هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری
طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش
اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری
رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است
چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری
در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای
می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری
در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج
خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری
بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود
همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری
این چه بازار است کز قحط خریدار هنر
می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری
نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن
چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟
نارسایی در میان خلق از بس عام شد
می کند از کوتهی، دستار مردان معجری
رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان
هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری
تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب
غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری
آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند
همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری
روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم
نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری
جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی
بید را این عذر بس باشد برای بی بری
خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند
آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری
بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام
می برد شوق نوای من ز گوش گل کری
گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است
گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری
بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن
تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری
تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود
گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری
پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام
سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری
کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر
همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری
گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم
کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری
خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست
نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری
همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است
نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری
همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است
در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری
دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند
نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری
عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش
می توانم ساخت در کنج قناعت پروری
شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است
همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری
سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست
آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری
در پریشانی بود جمعیت آزادگان
فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری
سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است
چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری
جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار
باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری
آسمان کی می تواند کرد کار عشق را
برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری
التفات قدردانان کیمیای دانش است
کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری
تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ
کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری
کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است
هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری
دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است
صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری
در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند
مست پندارد برای اوست آن رامشگری
در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان
نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری
مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است
لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری
می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار
من که با افعی توانم ساخت از افسونگری
بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان
خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری
گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال
ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری
از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق
پا به همواری منه زنهار چون کبک دری
می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت
نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری
پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند
کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری
همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند
نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری
در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد
در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری
بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم
شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن
آسمان بی دست در رقص است چون بال پری
ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن
چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری
مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری
تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن
شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری
در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود
رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری
بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند
چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری
از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار
نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری
یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت
در تن او بشکند مغز استخوان را از پری
همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم
شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری
آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار
ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری
با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست
در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری
در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد
بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری
تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم
می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری
ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید
موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری
از درافشانی دستش می خورد هردم امل
غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری
از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید
با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری
در عنان توسن او تا مگر روزی دود
سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری
لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست
می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری
پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب
نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری
از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش
می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری
سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست
وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری
بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا
وای بر من گر نگیری دست من از یاوری
ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت
همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری
چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش
پاک سازد گرد از رویم همای خاوری
بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری
مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان
بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری
تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی
تا کند از باختر طیران همای خاوری
تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت
کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اسلام خان
دگر وقت آن شد که از دلربایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح یوسف خان
تا به کی باشم از پریشانی
چون نگه، پایمال حیرانی
چند چون زلف دلبران پیچد
نفسم در گلو ز پیچانی
کیستم من به تنگنای جهان
بی گناهی همیشه زندانی
تا ز بند زمانه نگریزم
آفتابم کند نگهبانی
در دیار دلم بود نایاب
جنس عیشی به این فراوانی
چند در بحر نیلگون فلک
بود از موجه ی پریشانی،
ساحلم چون امید دل نایاب
کشتی ام چون حباب طوفانی
نور خورشید بر در و بامم
می کند همچو سیل ویرانی
خوان عیش مرا کند دایم
چشم شور فلک نمکدانی
می دواند به هر طرف حیران
همچو گویم سپهر چوگانی
بس که برگشته طالعم چون گل
کندم جیب جامه دامانی
می کند بر لباس عافیتم
طوق زنجیر غم گریبانی
چشم در آستین، گهی چون داغ
می کنم گریه های پنهانی
گاهی از بهر رفع دلگیری
همچو بلبل کنم غزل خوانی
باز پوشیدم از پریشانی
جامه ی ته نمای عریانی
خانه پردازی غم عشقت
کرده همخانه ام به ویرانی
داده در راه انتظار تو شوق
دیده را منصب نگهبانی
بی تو در کنج غم شبی دارم
به درازی چو موی زندانی
به تماشای آفتاب خوشم
بی تو در تنگنای حیرانی،
که سراید به یاد گل بر شمع
در قفس بلبل زمستانی
از خیال رخ تو می خیزد
نفسم همچو صبح نورانی
بس که رسوایی ام به عشق افکند
پرده از رازهای پنهانی،
می توان دید سرنوشت مرا
همچو ابرو ز لوح پیشانی
ای خوش آن مجلسی که گردد بیش
مستی ام از شراب روحانی
بی حجابانه پیش صاحب خود
شرح سازم غم پریشانی
یوسف مصر سلطنت کز مهر
دولت او راست پیرکنعانی
آسمان را به کف ز تیر شهاب
بر در اوست چوب دربانی
دامن چرخ پرگهر ز کفش
چون صدف از سحاب نیسانی
هرکجا او سخن کند، آنجاست
عقل کل، کودک دبستانی
تیغ برابر می زند چون برق
چون کند خشمش آتش افشانی
بجز از آب تیغ خونریزش
قطره هرگز نکرده طوفانی
در بهار مروتش که بود
بر ریاض زمانه ارزانی،
کودک غنچه شب چو زاده شود
از عروسان باغ و بستانی،
دایه ی صبح را به تربیتش
می کند آفتاب، پستانی
بیضه از حفظ او تواند کرد
مرغ اندر تنور بریانی
سجده ی آستانش ابرو را
می کند چون هلال نورانی
آسمان پیش ازو به چندین سال
پی عهدش همیشه پنهانی،
جمع می کرد مایه ی عشرت
همچو مفلس به فکر مهمانی
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی،
که ز بس پیش دست او خجل است
عرقش می چکد ز پیشانی
آسمان گفت بر در قدرش
می کنم اختیار دربانی
عقل گفتش که تا کی از سر جهل
پی کاری روی که نتوانی
ای کریمی که داده است خدای
همه چیزی ترا بجز ثانی
وی که دایم چو پنجه ی خورشید
کف جودت کند زرافشانی
هرکه چون تیر با تو راست نرفت
کندش دل به سینه پیکانی
بهر کشتن زمانه خصم ترا
پرورد همچو گاو قربانی
دولت این سان که از سر یاری
با تو دارد درست پیمانی،
هرچه آن مدعای خاطر توست
می شود بی قضای ربانی
سرورا! سوخت خانمان مرا
شعله ی آتش سخندانی
سرزلف سخن کشیده مرا
جانب حلقه ی پریشانی
آنچه گفتم، تمامی بی حاصل
هرچه کردم، همه پشیمانی
کاش طالع به دست من دادی
جای خامه، عصای چوپانی
کاش کردی به دهر، بخت سیاه
روسفیدم به آسیابانی
این که رفتم به کسب استعداد
کاشکی رفتمی به دهقانی،
تا نکردی به خوان قسمت من
گریه آبی و لخت دل نانی
دایم از چشم مردمان چون اشک
می گریزم ز شرم عریانی
سر شرمم همیشه در پیش است
چون سر زلف از پریشانی
نیست از روزگار امیدی
که برون آردم ز حیرانی
کار با همت تو افتاده ست
فکر من کن چنان که می دانی
وقت عرض دعا رسید سلیم
گفتگو را مساز طولانی
تا گلستان سبز گردون را
می کند کهکشان خیابانی
گلشن دولت تو خرم باد
از نم ابر فیض یزدانی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در آزار دمل خود
آه ازین دمل که شد از سینه ی من آشکار
خون چو پیکان می چکد از غنچه ی پستان مرا
هردم شیری که از پستان مادر خورده ام
قطره قطره می کشد ایام از پستان مرا
دشمنی چون عشق دارم در قفای خود، ازان
سر برون کرده از روی سپر پیکان مرا
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - هزل
امشب شده دلبری دچارم
کز وی به اجل مرا پناه است
زنبور گزنده چون مگس نیست
می گویم و خال او گواه است
دنباله ی چشم او ز سرمه
گویی دم عقرب سیاه است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
می آیی و مطلب دل این بود، بیا
نزدیک شدی و شوق افزود، بیا
از روزن دیده، چشم دل بر راه است
ای روشنی دیده و دل، زود بیا
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
حال دلم از طرز نوایم پیداست
سودا زده ام، ز هر ادایم پیداست
در راه تو چون خامه ی بی پروایان
آشفتگی ام ز نقش پایم پیداست
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ابروی تو از غمزه دگر پر گره است
تیری انداز چون کمان به زه است
هر عضوم ازو، جدا نشاطی دارد
در دل عشق تو چون عروسی [به] ده است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
دردا که ز دست، یار بگزیده برفت
آرام و قرار دل غمدیده برفت
شد دیده سفید و دل سیاه است، که گفت؟
کز دل برود هر آنچه از دیده برفت
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ای غمزه ی تو نهاده رسم بیداد
مژگان تو خونریز چو تیغ جلاد
از داغ جدایی تو هفت اعضایم
مچون نی هفت بند، دارد فریاد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
از شوق تو خون در دل گل می جوشد
شمع از هوست به سوختن می کوشد
از عکس گل روی تو دایم چون گل
آیینه لباس چهره ای می پوشد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
الماس به زخم دل فگاران ریزند
سیماب به جام بی قراران ریزند
در موسم گل، قطره ی باران از ابر
اشکی ست که در وداع یاران ریزند
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
تا شد مه من سرو گلستان طبش
از لاله و گل پر است دامان طبش
روزی که خراب می کنی عالم را
ای گریه ی من، جان تو و جان طبش