عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵
بر جانور و نبات و ارکان
سالار که کردت ای سخن‌دان؟
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بی‌کران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوان‌خوان
خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زنده‌ای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بی‌نیازند
وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قوی‌تر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بی‌قرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیع‌اند
هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چه‌ای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگه‌بان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کرده‌ای کار
صد سال در این فراخ میدان
بی‌کار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خورده‌ای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بوده‌است
با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاک‌دل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشته‌است
یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنه‌ای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نه‌ای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهب‌ها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نه‌ای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶
غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفته‌است
مرا از دوستی گشته‌است دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن
ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بی‌روغن چراغت نیست روشن
وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی
بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
به جام زر بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در زنور قرص خورشید
همان بینی که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامی‌دید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ریزی به خم گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دن درون دانش چه‌جوئی؟
تو را دن به، به گرد دن همی دن
چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بی‌خرد بر باد خرمن
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
نیابد فضل و مزد روزه‌داران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجاست در بهشت عدن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمی‌بینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمی‌یاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن
از این دریای بی‌معبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸
مکر و حسد را ز دل آوار کن
وین تن خفته‌ت را بیدار کن
نفس جفا پیشه‌ت ماری است بد
قصد سوی کشتن این مار کن
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن
سرکش و تازنده ستوری بده است
زیر ادب‌هاش گران‌بار کن
پای ببندش به رسن‌های پند
حکمت را بر سرش افسار کن
پیشه مدارا کن با هر کسی
بر قدر دانش او کار کن
ور چه گران سنگی، با بی‌خرد
خویشتن خویش سبکسار کن
چون به در خانهٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن
ور به در ترک شوی زان سپس
بر در او قار چو گلنار کن
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن
ورت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن
نیک‌خوئی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن
وانگه بی‌رنج، اگر بایدت،
دست بر این گنبد دوار کن
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن
وز خرد و جود و سخا لشکری
بر سر دیوار نگهدار کن
وانگه بر لشکر و بر حصن خویش
بر و لطف را سر و سالار کن
شاخ وفا را به نکو فعل خویش
بر ور بی‌خار کم‌آزار کن
سیب خودت را ز هنر بوی ده
خانه‌ت ازو کلبهٔ عطار کن
سیرت و کردار گر آزاده‌ای
بر سنن و سیرت احرار کن
هرچه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن
دست فرودار چو آشفت بخت
سر ز خمار دنه هشیار کن
خویشتن ار چند که غره نه‌ای
غرهٔ این عالم غدار کن
آنکه همی دیش به بیگار خویش
بردی امروزش بیگار کن
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود
بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آیدت همی قول من
با فلک گردان پیکار کن
چیست که بیهوش همی بینمت؟
از چه همی نالی؟ اقرار کن
مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبهٔ بیطار کن
علت پوشیده مدار از طبیب
بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بیالود به آثار جهل
قصد به برکندن آثار کن
دزدی و طرار ببردت ز راه
بریه بر آن خائن طرار کن
دیو که باشد مگر آنکو به جهد
گوید «شلوار ز دستار کن»؟
پشک به تو فروخت به بازار دین
گفت «هلا مشک به انبار کن»
کیسه‌ت پر پشک و پشیز است و روی
کیسه یکی پیش نگونسار کن
عیبهٔ اسرار نبی بد علی
روی سوی عیبهٔ اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کیست
روی بر آن صاین کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیار کن
ورت همی باید شو کوه را
بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنین غدر کرد
لعنت بر جاهل غدار کن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنین باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان
گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان
تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان
بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان
شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان
زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کرده‌است به خلق اندر شادروان
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان
مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است
گرت گویم که ستوری نبود بهتان
سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان
مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲
جوانی شد، او را فراموش کن
سر ناتوانی در آگوش کن
تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جان‌وشی پوش کن
اگر دیبهٔ جان همی بایدت
خرد تار و پود سخن هوش کن
ز نادیدنی چشمها کور ساز
ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن
به دل باش بیدار و خفته به چشم
بشو خویشتن ضد خرگوش کن
ز گفتار خیر و به دیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن
ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت
نبشت شیاطین فراموش کن
ز حکمت خورش جوی مرجانت را
دلت معده ساز و دهن گوش کن
ز دین حکمت آموز و بقراط را
به اندک سخن گنگ و خاموش کن
خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند
تو بی‌هوش را در خلالوش کن
اگر نوش تو زهر کرد این فلک
به دانش تو زهر فلک نوش کن
وگر دوشت از تو به غفلت بجست
بکوش و ز امشب یکی دوش کن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳
ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴
از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،
بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟
دین است نهال شکر حکمت، پورا،
بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین
مر بند هوا را به جز از حکمت نگشاد
حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین
این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد
برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین
طین است تو را اصل، بلی، لیکن بنگر
کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین
ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،
گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟
راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری
اندر دل از این پند پدروار پدر کین
دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت
بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین
بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند
چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هو
زین بی‌معنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟
بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گنده‌پیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه می‌کند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
که‌ش عقل همی قوی کند بازو
نشنوده‌ستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بی‌معنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزون‌تر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت می‌کشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست می‌کشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزی‌ی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بی‌حکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶
چون فروماندی ز بد کردار خویش
پارسا گشتی کنون و نیک خو
آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،
من به شعر آرم کنون از بهر تو
گند پیری گفت که‌ش خوردی بریخت
«مر مرا نان تهی بود آرزو»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷
ایا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه
یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه
زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه
نبینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه
بگفتند کاین خانه مر بوفلان را
به میراث ماند از فلان و فلانه
تو را گر همی پند خواهی گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همی خیره گربه کنی تو به شانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بی‌دهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
به هنگام آموختن فتنه بودی
تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه
چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
کنون لاجرم چون سخن گفت باید
بماند تو را چشم بر آسمانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
به دانش گرای و در این روز پیری
برون افگن از سر خمار شبانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه
گر از سوختن‌رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا
یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه
گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه
زمانه برون گیردت زین میانه
سخن‌های حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره
گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره
بنگر در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا
ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر
چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش
بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟
گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره
فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی
بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشم به پنجره
چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند
بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی
با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره
غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خریدم و خوردم به روی او
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم
پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره
تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب
همواره می‌کنند ببالینت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خیره مده گلیم کهن را به جندره
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹
دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله
که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله
هر که در ره با گلهٔ خوگان رود
گرد و درد و رنج یابد زان گله
خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ
دانیال این کرد بر دانا مله
همچو بلبل لحن و دستان‌ها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله
وز نهیب مؤذن و بانگ نماز
اندرون افتد به تن‌شان زلزله
آب تیره است این جهان، کشتیت را
بادبان کن دانش و طاعت خله
گر کله زد جاهلی با بخت بد
مر تو را با او نباید زد کله
چون کله گم کرد نادان مر تو را
کی تواند دید هرگز با کله؟
با عمل مر علم دین را راست دار
آن ازین کمتر مکن یک خردله
کار بی‌دانش مکن چون خر، منه
در ترازو بارت اندر یک پله
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسپد به شب دست آبله
چون نشوئی دل به دانش همچنانک
موی را شوئی به آب آمله؟
علم خورد و برد خود گسترده‌اند
پیش این انبوه و گمره قافله
پیش این گاوان که هرگزشان نبود
دل به کاری جز به کار حوصله
نان همی جوید کسی کو می‌زند
دست بر منبر به بانگ و مشغله
زیمله بر تو نهاده است آن خسیس
چون کشی گر خر نگشتی زیمله
عقل تاویل است و دوشیزه نهان
چون به برگ حنظل اندر حنظله
علم حق آن است، از آن سو کش عنان
عامه را ده جمله علم خربله
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پا اندر دریده کشکله
علم تاویلی به تنزیل اندر است
وز مثل دارد به سر بر قوفله
مصقله است این علم، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله
عهد یزدان است کلید و، قفل او
نیست جز ترفند تقلیدی یله
ای سپرده دل به دنیا، وقت بود
که شوی مر علم دین را یکدله
دهر بد گوهر به شر آبستن است
جز بلا هرگز نزاد این حامله
دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک
در کشندت زیر شر و ولوله
چون نگیری سلسله داوودوار؟
پیش توست آویخته آن سلسله
گر به تاریکی همی چشمت ندید
حجت اینک داشت پیشت مشعله
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲
گشت جهان کودکی دوازده ساله
از سمنش روی وز بنفشه گلاله
آمد نازان ز هند مرغ بهاری
روی نهاده به ما جغاله جغاله
بی‌سلب و مفرش پرندی و رومی
دشت نماند و جبال و نه بساله
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده است و باد دلاله
نرگس جماش چون به لاله نگه کرد
بید بر آهخت سوی لاله کتاله
طرفه سواری است گل فروخته هموار
آتشش آب و عقیق و مشک دباله
گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا
باغ چرا باز شد دوازده ساله؟
چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام
سیم نثارت کند درست و شگاله
باز قوی شد به باغ دخترکش را
دست شده سست و پای گشته کماله
روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله
نیستی آگه مگر که چون تو هزاران
خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟
هر که مرو را طلاق داد بجویدش
دوست ندارد هگرز شوی حلاله
فتنه کند خلق را چو روی بپوشد
همچو عروسان به زیر سبز غلاله
گر تو همی صحبت زمانه نجوئی
آمدت اینک زمان صحبت و حاله
پیر جهان بد سگال توست سوی او
منگر و مستان ز بد سگاله نواله
جز به جفا و عده‌هاش پاک دروغ است
ور بدهد مر تو را هزار قباله
نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا به گه پیریت ز حال سلاله
تات یکی وعده کرد هرگز کان را
باز به روز دگر نکرد حواله
معده‌ت چاهی است ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله
هم به تو مالد فلک تو را که ندارد
جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله
نسخت مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله
هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد
بر سر ماشوب آمده است نخاله
دیو ستان شد زمین و خاک خراسان
زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله
حکمت حجت بخوان که حکمت حجت
بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳
بدخو جهان تو را ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوی رسته
بستهٔ هوا مباش اگر خواهی
تا دیو مر تو را نگرد بسته
دیو از تو دست خویش کجا شوید
تا تو دل از طمع نکنی شسته؟
تا کی بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته
ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را
صد ره تو را به زیر لگد خوسته
جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگ‌تر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کی بوی به جهل کبا مسته؟
تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر
جل و عنان دریده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشی دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هوای دل
یک چند داده بود تو را مسته
آن باد ساری از سر بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته
آن را که او سپر کند از طاعت
تیر هوای دل نکند خسته
گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزهٔ پیوسته
هر گه که جست و جوی کنی دین را
دنیا به پیشت آید ناجسته
جای خلاف‌هاست جهان، دروی
شایسته هست و هست نشایسته
بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودی آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته»
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته
بایسته چون بود به‌سزا دنیا
چون نیست او نشسته و بایسته
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد
بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان
مگذار کار بیهده برسته
هرچیز باز اصل همی گردد
نیک و بد و نفایه و بایسته
دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و خایسته
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴
بسی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره
نیابد چشم سر هرچند کوشی
همی زین نیلگون چادر گذاره
همی خوانند و می‌رانند ما را
نیابد کس همی زین کار چاره
گر از این خانه بیرون رفت باید
ندارد سودشان خواهش نه زاره
مگر کایشان همی بیرون کشندت
از این هموار و بی‌در سخت باره
نه خواننده نه راننده نبینم
همی بینم ستاره چون نظاره
همانا سنگ مغناطیس گشته است
ز بهر جان ما هر یک ستاره
فلک روغن‌گری گشته است بر ما
به کار خویش در جلد و خیاره
ز ما اینجا همی کنجاره ماند
چو روغن گر گرفت از ما عصاره
تو را این خانه تن خانهٔ سپنج است
مزور هم مغربل چون کپاره
بباید رفتن، آخر چند باشی
چو متواری در این خانهٔ تواره؟
در این خانه چهارستت مخالف
کشیده هر یکی بر تو کناره
کهن گشتی و نو بودی بی‌شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره
به جان نوشو که چون نوگشت پرت
نه باک است ار کهن باشد غراره
تنت قارون شده است و جانت مفلس
یکی شاد و دگر تیمار خواره
بدین نیکو تن اندر جان زشتت
چو ریماب است در زرین غضاره
چو پیش عاقلان جانت پیاده است
نداری شرم از این رفتن سواره
دل درویش را گر هوشیاری
ز دانش طوق ساز از هوش یاره
به کشت بی گهی مانی که در تو
نبینم دانه جز کاه و سپاره
نیامد جز که فضل و علم و حکمت
به ما میراث از ابراهیم و ساره
چو شد پرنور جانت از علم شاید
اگر قدت نباشد چون مناره
سخن جوید، نجوید عاقل از تو
نه کفش دیم و نه دستار شاره
سخن باید که پیش آری خوش ایراک
سخن خوشتر بسی از پیش پاره
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پر نفع و بر کردار یاره
به از نیکو سخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم پاره
سخن حجت گزارد نغز و زیبا
که لفظ اوست منطق را گزاره
هزاران قول خوب و راست باریک
ازو یابند چون تار هزاره
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵
ای خورده خوش و کرده فراوان فره
اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟
ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ
شو گر به حیله جست توانی بجه
از مرگ کس نجست به بیچارگی
بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده
حلقهٔ کمند گشت زه پیرهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه
تو نرم‌شو چو گشت زمانه درشت
مسته برو که سود ندارد سته
بر نه به خرت بار که وقت آمده است
دل در سرای و جای سپنجی منه
خواهی که تیر دهر نیابد تو را
جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست
اندر جهان به رشته به چندین گره
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه
زاری نکرد سود کسی را که کرد
زاری و آب چشم کنارش زره
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را به هرچه کان نگدازد بده
زر است علم، عمر بدین زره بده
در گرم سیر برف به زر داده به
کار سفر بساز اگرچه تو را
همسایه هست از تو بسی سال مه
دیوی است صعب در تن تو آرزو
جویای آز و ناز و محال و فره
هرگه که پیش رویت سر برکند
چون عاقلان به چوب نمیدیش ده
همچون شکر به هدیه ز حجت کنون
بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه
فرزند توست نفس، تو مالش دهش
بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابکار به احسنت و زه
ناکشته تخم هرگز ناورد بر
ای در کمال فضل تو را یار نه
از مردمان به جمله جز از روی علم
مه را به مه مدار و نه که را به که
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بی‌در مدینه
چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷
مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه
دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار
چون سپری گشت دانه چون خر لانه
طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک
طاعت و علم است بند و فند زمانه
با تو روان است روزگار حذر کن
تا نفریبد در این رهت بروانه
سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی
از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟
نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده است در گلوت و مثانه
دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و رسانه
پیری اگر تو درون شوی ز در شهر
سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه
قصهٔ دجال پر فریب شنودی
گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟
گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه
گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه
بس به گرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه
دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل به سوی چمانه
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه
مؤمنی و می خوری، به جز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه
قول و عمل چیست جز ترازوی دینی
قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه
راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان
گر بروی بر رهی در این دو میانه
دام جهان است برتو و خبرت نیست
گاهی مستی و گه خمار شبانه
پیش تو آن راست قدر کو شنواندت
پیش ترنگ چغانه لحن ترانه
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد به راه خرانه
از خور زی خواب شو زخواب سوی خور
تات برون افگند زمان به کرانه
گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی
مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟
آمدنی اندر این سرای کسانند
خیره برون شو تو زین سرای کسانه
مرگ ستانه است در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه
دختر و مادرت از این ستانه برون شد
رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه
تنگ فراز آمده است حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه
در ره غمری به یک مراغه چه جوئی
ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟
اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند
علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه
گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است
گوهر او را ز جانت ساز خزانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸
داری سخنی خوب گوش یا نه؟
کامروز نه هشیاری از شبانه
حکمت نتوانی شنود ازیرا
فتنهٔ غزل نغزی و ترانه
شد پرده میان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشده‌ستی چو می‌ندانی
جز خفتن و خور چون ستور لانه
این خانه چگونه بکرد و، که نهاد
این گوی سیاه اندر این میانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوی به دانه؟
بندیش که نابوده بوده گردد
تا پیش نباشد یکی بهانه
این نفس خوشی جوی را نبینی
درمانده بدین بند و شادمانه؟
ای رس به جز از بهر تو نگردد
این خانهٔ رنگین بر رسانه
دیوار بلند است تا نبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانهٔ بیگانه‌ش آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که این است
او را وطن و جای جاودانه
بل دهر درختی است و نفس مرغی
وین کالبد او را چو آشیانه
ای کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت یکی دهانه
دانی که نیاوردت آنکه آورد
خیره به گزاف اندر این خزانه
بل تا بنماید تو را بر این لوح
آیات و علامات بی‌کرانه
کردند تو را دور از این میانت
گه چشم و گهی حلق و گه مثانه
گوئی که جوانم، به باغ‌ها در
بسیار شود خشک و، تر جوانه
چون دید خردمند روی کاری
خیره نکند گربه را به شانه
بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانهٔ کسانه
بشنو سخن این کبود گنبد
فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟
بر هرچه برون زین نشان دهندت
بکمانه ازین یابی و کمانه
شخص تو یکی دفتر است روشن
بنوشته برو سیرت زمانه
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانید
پیغام جهان داور یگانه
او بود زبانهٔ ترازوی عقل
گشته به همه راستی نشانه
بر عالم دین عالی آسمان شد
بر خانهٔ حق محکم آستانه
در خانهٔ دین چونکه می‌نیائی؟
استاده چه ماندی بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت
زی خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بی‌تو من ازیرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه
زین است بر او قال و قیل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عنانیش و تازیانه
گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بیخ رازیانه
ای ساخته مکر و کتاب حیلت
کاین گفت فلانی ز بو فلانه
بر شوم تن خویش سخت کردی
از جهل در هاویه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جای چاکرانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹
بگسل رسن از بی‌فسار عامه
مشغول چه باشی به بارنامه؟
تو خود قلم کردگار حقی
احسنت و زهی هوشیار خامه
قول تو خط توست، مر خرد را
سامه کن و بیرون مشو ز سامه
منیوش مگر پند خوب و حکمت
برگوش همه خلق خاص و عامه
بی جامه شریفی ازانکه جانت
معروف به خط است نه به جامه