عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای عارض گلگون تو از باده گهر ریز
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۵ - فراقنامه
فغان ز گردش چرخ ستمگر غدار
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: بهار
وزد باد بهار احیای اموات گلستانرا
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۹
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۶
چه افتری چه محال است این دروغ گفت
که شد فرشته عرشی و فرش خاکی جفت
هزار گنج معانی شد آشکار گر او
ز روی صورت در کنج خاک رخ بنهفت
ز منبع حکم الماس نطق دربارش
ز بس که از ره تحقیق در معنی سفت
ز مسند شرف الفاظ گوهرافشانش
ز بس که از سر تدقیق سر حکمت گفت
ملول گشت و غمی و رخ از جهان برتافت
برفت و خلوت کر و بیان گزید و بخفت
خدای داند کز بوستان حکمت و فضل
چنو نهال نرست و چنو گلی نشکفت
ز تیغ ملت اسلام زنگ شرک ببرد
ز روی عالم خاکی غبار جهل برفت
ز حوض کوثر در خلد حور ساقی اوست
جهان فانی مملو ز ذکر باقی اوست
چه حکم بود که تقدیر لایزالی کرد
که با بهین بشر دهر بدسگالی کرد
فتاد اختر افضال در حبوط وبال
مه تمام سپهر هدی هلالی کرد
زمانه آتش غم در دل معانی زد
سپهر خاک فنا بر سر معالی کرد
ز سهم واقعه نه روز آنچنان نالید
که زاد سروش از فرط نالی کرد
ستون سروش از رنج چون نهالی شد
چنانکه میل ز مسند سوی نهالی کرد
لقای حق چو به چشم خرد معاینه دید
سرای خاک ز مهمان پاک خالی کرد
سرش ز دست اجل گرچه زیر پای آمد
خدای مرتبتش چون سپهر عالی کرد
به روز مه شده طی بی زماه حجه تمام
به سال هجره خی و عین وبی به دار سلام
دریغ قصر مشید هدی که ویران شد
دریغ تخت سلیمان که بی سلیمان شد
دریغ و درد که خورشید نورگستر فضل
به زیر سایه این خاک تیره پنهان شد
وجود پاکش جان جهان فانی بود
کجا بماند باقی جهان چو بی جان شد
زلال خضر فروشد به خاک و روشن گشت
که خاک تیره بغداد آب حیوان شد
تن شریفش اگر در حضیض ایوان خفت
همای اوج عزیزش بر اوج کیوان شد
ازین سرای که زندان جان اهل دل است
دلش گرفت و مقیم سرای رضوان شد
بدید کز رصد فرش خاک هیچ ندید
به نور جان به سر سر عرش رحمان شد
به اعتقاد سپهر برین مریدش بود
به استفادت برجیس مستفیدش بود
کجا شد آنکه بدو بد قوام حکمت و شرع
که شد گسسته به مرگش نظام حکمت و شرع
کجا شد آنکه به کلک و بنان گوهربار
نگاهداشت عنان و زمام حکمت و شرع
کجا دهند ازین پس نشان فطنت و فضل
کجا برند دگربار نام حکمت و شرع
تمام بود در او اعتقاد و دین درست
شکسته شد پس ازو احترام حکمت و شرع
سپهر بود در این دور یار ملت و دین
زمانه بود در آن عهد رام حکمت و شرع
ز شرع و حکمت بس کن که شد به کام جهان
خوش آن زمان که جهان بد به کام حکمت و شرع
ز بحر لطف و معانی دو صد هزاران در
یتیم ماند به فوت امام حکمت و شرع
ملک به مرقد پاکش به خاکبوسی شد
کبود جامه به سوک نصیر طوسی شد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب ‌آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۰
پناه ملک جهان شهریار روی زمین
تویی که حکم تو بر آسمان روا باشد
جواب امر ترا آسمان دهد لبیک
اگر چو کوه سما قابل صدا باشد
سپهر جاده مقصود خود نیابد باز
گرش نه پرتو رای تو رهنما باشد
سخای ابر ازان بر جهان محیط آمد
که با مروت طبع تو آشنا باشد
عذار ابر بهاری ازان عرق گیرد
که از سخاوت دست تواش حیا باشد
همیشه تابع تدبیر تو بود تقدیر
مدام نایب شمشیر تو قضا باشد
به جنب قدر تو افلاک نه دقیقه بود
به پیش رای تو خورشید چون سها باشد
سر عدوت چو گشنیز ازان بود بی مغز
که سرگذشتش تیغ چو گند نا باشد
در آب خنجر آئینه پیکرت پیداست
که تا به گردن بدخواه در شنا باشد
ز نیزه تو دلیلی مبرهن است بر آن
که مرگ خصم تو در چنگ اژدها باشد
ز عشق حضرت تست آنکه دیده های فلک
چو چشم عاشق پیوسته درسها باشد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که از شیندن آنت ثوابها باشد
جواب آن به بزرگی و لطف بازم ده
چنانکه از کرم چون توئی سزا باشد
به بنده نسبت جرمی ست دور از اندیشه
که آن نه شیوه ابنای جنس ما باشد
ندیده جور کس از من چرا جفا بینم
کسی که جور کند درخور جفا باشد
صواب نیست مرا عشق نیکوان پس ازین
وگر جهان همه پرلعبت ختا باشد
ولی رسول به هر حال دوست باید داشت
اگرچه طعنه حساد در قفا باشد
من و دونان و کتابی و کنج مدرسه ای
اگر دو عالم بر شغل پادشا باشد
بلی ز دامن جاهت جدا ندارم دست
گرم به ضرب مثل جان ز تن جدا باشد
مرا به مدح تو بیتی هزار مسطور است
به نام و ذکر تو مشهور هر کجا باشد
ز پارس بگذر اگر در عراق برخوانند
مرا ثنای جمیل و ترا دعا باشد
هر آنکسی که شناسد مرا به چاکریت
چو بیندم به چنین حالتی خطا باشد
به درگه تو ازان کردم التجا صدبار
کزان پسم به همه حال ملتجا باشد
من از برای شرف مدحت تو گستردم
نه بهر آنکه مرا صلت و عطا باشد
چو آفتاب سخای تو ظاهر است ولیک
مرا عنایت تو به ز کیمیا باشد
در این گنه که نکردم مرا شفیع تو باشد
که تا شفیع تو در عرش مصطفا باشد
مگر مرا به تو بخشد شه جهان ورنه
مجال و زهره و یارای این کرا باشد
تو اسب ده ده و زر بدره بدره می بخشی
اگر خری بتو بخشند هم روا باشد
بقای عمر تو بادا چنانکه تا به ابد
زمانه را به وجود توالتجا باشد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۵
پند نادان چه دهی زانکه دگرگون نشود
از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال
همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم
چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
ایام همین دماغ من و تو ننشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار من و سنگین جان
ترسم جو به هم رسیم آتش بارد
رحلت صاحب فغفور بهاء الدین آن
کش زحل حارس ایوان و قمر دربان بود
زین جهان گذرا سوی جهان باقی
در شب شنبه ی زی ز مه شعبان بود
سال بر ششصد و هفتاد بر او هشت افزون
در سپاهان که بد و خرم و آبادان بود
به حکمت می کند دعوی مطرزک
که از بخل و سفه بر زر بلرزد
وفا دیده جفا و کینه آرد
ستم نادیده بغض و حقد ورزد
بدان سیرت که این ناپاک دارد
صد افلاطون و لقمان هیچ ارزد
شاعران زمانه دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
آن ازین این از آن همی دزدند
چرا نشینم جائی که گر کسی به مثل
کند گنه ز من بی گنه سخن پرسند
روم به جائی ازین پس که از عزیزی من
اگر گناه کنم نیز دیگران ترسند
رسول خدا سجده سهو کرد
خدای جهانش خطا محو کرد
دگر انبیا را زلل بود نیز
غفور عفوشان همه عفو کرد
بهشت است بزم تو من آدمی
نه اندر بهشت آدم آن سهو کرد
صاحبا قرآن مجدت گر فرستی یک دو روز
گردم از آیات و الفاظ مجدش مستفید
وعده با عید است و عید از عود امری مطلق است
بازگردانم به خدمت نیست آن وعدی وعید
با وفای عهد و قولم یاد می آرم قسم
هم به آن قرآن مجد و هم به قرآن مجید
شنیده ام مثلی از عوام شیرازی
که خنده زد به تعجب هر آنکه آن بشنید
عجوزکی رسنی داشته ست بس کوتاه
چندانکه دلو ز بالا به آب می نرسید
زنک به دل ز قصور رسن همی پیچید
کسی برفت و از آن پاره ببرید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۳
زمین با فلک گفت دوش از سر عجز
و فی الله من کل حطب جنابک
چرا رونق و رسم و آئین نمانده ست
ز ملکی که راند اردشیر بن بابک
فلک گفت بینی و دانی و پرسی
دریغا اتابک دریغا اتابک
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۶
اگر چه عمادی ز دریای خاطر
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۷
خدایگانا با آب معجزات بنانت
بشست گیتی جادو کتاب نیرنجی
به دست حکم تو در روز و شب چو مهره نرد
دو لشکرند یکی رومی دگر زنجی
به یک دو دست که با تو نماند توبت کرد
به دست تو فلک هشت تو ز شش پنجی
تو شاه عرصه ملکی و دیگران هستند
همه زبون عری چون شهان شطرنجی
از آسمان نپذیرد سلاح دار درت
درست مغربی خور به رسم پارنجی
مرا زخوف عتابی که شاه فرموده ست
گرفت رنگ ترنج این عذار نارنجی
شنیده ام که سلیمان به هدهدی که نیافت
عتاب کرد به آئین بند فرهنجی
تو گرچه وارث اوئی ازان بزرگتری
که از جنابت مرعی که کم شود رنجی
نگر که راست زبان یابیم چو شاهینی
اگر مرا به ترازوی صدق برسنجی
اگر ز حلم کنم یاد حلم را کوهی
وگر ز عفو برم نام عفو را گنجی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ای در ندب علو فلک را
قدر تو سه ضربه داده پیشی
در لوح فضای بارگاهت
مه بوده در آرزوی خیشی
از مرتبه طیلسان برجیس
زیر قدمت کند فریشی
دولت به طریق مهر و پیوند
با خاک درت گرفته خویشی
اقبال که هندوی در تست
هستت ز جریده حویشی
داغ حبشی کشیده بر روی
تا باشد بنده ای به حیشی
در ملک شبان حزم تو یافت
از سیرت گرگ طبع میشی
هم روزی معده های آزی
هم مرهم سینه های ریشی
در ساغر نیکخواه نوشی
در دیده بدسگال نیشی
از جام جهان نمای خاطر
کیخسرو روزگار خویشی
وهمم نشود محیط بر تو
زیرا که ز حد وهم بیشی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
گردون که بدیهاش جوی کاست نشد
روزی پی کامی که دلی خواست نشد
این کور کبود پوش کز قامت پیر
با هیچ جوانمرد دمی راست نشد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۳
خورشید بماناد اگر سایه نماند
تن باقی ماند اگرچه پیرایه نماند
خورشید که خسرو سپهر آمد گفت
شیرین بزیا دیر اگر دایه نماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
تا چرخ زمین را مدد از خور ندهد
گل لاله نرویاند و کان زر ندهد
در بی برگی بر هنر چون دهمت
کآن شاخ که بی برگ بود برندهد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۴
نه عمر عزیز داد یک راحت دل
نه سعی جمیل کرد حل مشکل دل
زنهار ز سعی و کوشش پر باطل
فریاد ز عمر ضایع بیحاصل
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۸ - شب وصال
امشب آماده یار و بزم و شرابست
گو که همین امشبم ز عمر حسابست
هر شبم از هجر، آب دیده روان بود
امشبم از شوق وصل، دیده پرآبست
لب به لب میگسارش نازده مستم
آنچه زیادست این میانه شرابست
نقش گل سرخ بر حباب چراغست
خوبی این منظر نکو ز دو بایست:
روی فروزان یار و گونه سرخش
حقه آن سرخ گل، به روی حبابست
عمر پر از یادگار جور به جور است
عشق فقط یادگار عهد شبابست
بیست و دو سالست، تند می روی ای عمر!
اندکی امشب تأمل این چه شتابست؟
روز خراب من، از خرابی بختم:
نیست: که از اصل، روزگار خرابست!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تأثیر سخن
شنیدم نویسنده ای در قدیم
نویسنده پاک رأی و حکیم
گزیده یکی چامه، انشا نمود
شه عصر از آن نامه رسوا نمود
گرفت آن هجانامه، آنسان رواج
که شه را درون شد، به سر بیم تاج
بفرمود کآن نامه ها سوختند
لب آن نویسنده را دوختند
بر شه بسی نامه، آتش زدند
بدش آتش قهر، آبش زدند
قضا را در آن دم، یکی تند باد
به دامان شه، مشتی آتش نهاد
شه از آن بلا، راه رفتن گرفت
ولیکن یکی میخش، دامن گرفت
مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت
نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت
سراپرده و تخت شه هر چه بود
گرفت آتش و زور آتش فزود
به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه
بیفتاد در چنگ آتش چو شاه
به فکر شه آنگه نبد هیچ کس
تمامی به فکر خود از پیش و پس
کس از خویش، بر شه نپرداختی
در آن دم کسی شاه نشناختی
بر مردم آن روز سخت و سیاه
همه گونه بد فکر، جز فکر شاه
زبانه کشان آتش، از قول شاه
چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:
که گر نامه های تو افروختم
به جبرانش این بس، که خود سوختم
اگر دوختم من، لبانت به سیخ
کنون دوختم، جان خود را به میخ!
نویسنده بر هر که، آهش گرفت
شه ار بود بر تخت، آتش گرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
کی آن ز حال سیه‌بخت عشق آگاه است
که تیره‌روز ز سودای خط و خالی نیست
مجو ز بلبل دستان سرای عشق نوا
در آن ریاض که مرغ ضعیف نالی نیست
چه داند آنچه به پیرانه سرکشم از عشق
کسیکه شیفته طفل خوردسالی نیست
زند بخرمن هستی گر آتشم چه عجب
مزاج سرکش او را که اعتدالی نیست
ز وصل یار وگر فال میزنی مشتاق
بگوبگو که ازین به خجسته فالی نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
با بلبل مسکین گل و بیداد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه بگرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آنشمع سر صحبت پروانه ندارد
کاهی کند از سوختگان یاد و دگر هیچ
من کودک عاشق ستم مکتب عشقم
دارم هوی سیلی استاد و دگر هیچ
فرهاد جگرخسته و دلجوئی شیرین
شیرین و جگرکاوی فرهاد و دگر هیچ
گردم چو غبار از ستم حادثه خواهم
آرد بسر کوی توام باد و دگر هیچ
ماراست ز برگ سفر و ساز ره عشق
همچون جرس قافله فریاد و دگر هیچ
در پهلوی عاشق دل ویرانه و صد گنج
در سینه زاهد دل آباد و دگر هیچ
زان مه که رخش انجمن افروز نشاطست
مشتاق من و خاطر ناشاد و دگر هیچ