عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۸
این چه نام است کزو سکه دین یافت رواج
شد ازو مملکت کفر و ظلالت تاراج
بندگانش همگی خرقه صد پاره به بر
پای بر تارک گردون و در آزرم ز تاج
بر رخ قلزم امکان و وجوب ار نشدی
ذاتش آمیخته می گشت بهم عذب و اجاج
شد نبی و ولی از جرعه جامش مدهوش
ابن عمران ارنی گفت و انا الحق حلاج
لی مع الله ورا خاصه بلند اورنگی است
نردبان گشت مر آن تخت شرف را معراج
بازم ار دست به دامن رسدت پیش از مرگ
ندهم از کف شود ار چرخ به بازی لجاج
ای خوش آن وقت که بینم رخ بزم آرایت
چون مه چارده بار دگر اندر شب داج
چند نالم به غم از تو به صد مرحله دور
و اری العیش لمثواک لهن الاحلاج
خالد از وصف تو نام آورئی می خواهد
ورنه آیینه خور نیست به صیقل محتاج
شد ازو مملکت کفر و ظلالت تاراج
بندگانش همگی خرقه صد پاره به بر
پای بر تارک گردون و در آزرم ز تاج
بر رخ قلزم امکان و وجوب ار نشدی
ذاتش آمیخته می گشت بهم عذب و اجاج
شد نبی و ولی از جرعه جامش مدهوش
ابن عمران ارنی گفت و انا الحق حلاج
لی مع الله ورا خاصه بلند اورنگی است
نردبان گشت مر آن تخت شرف را معراج
بازم ار دست به دامن رسدت پیش از مرگ
ندهم از کف شود ار چرخ به بازی لجاج
ای خوش آن وقت که بینم رخ بزم آرایت
چون مه چارده بار دگر اندر شب داج
چند نالم به غم از تو به صد مرحله دور
و اری العیش لمثواک لهن الاحلاج
خالد از وصف تو نام آورئی می خواهد
ورنه آیینه خور نیست به صیقل محتاج
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۴
سایه این خرگه نیلی کرا مامن بود
یا در این دنیا کجا آسایش یک تن بود
گردش گردون هزاران خاندان باد داد
نه همین بد مهری اش با تست یا با من بود
چشم عبرت برگشا و طاق کسری را ببین
پرده دارش عنکبوت و جغد نوبت زن بود
شهریارانی که بر اورنگ زرین خفته اند
نیک بنگر تا کجا شان منزل و مسکن بود
پا به خاک آهسته نه خالد که این خاک سیاه
از غبار خط مه رویان سیمین تن بود
یا در این دنیا کجا آسایش یک تن بود
گردش گردون هزاران خاندان باد داد
نه همین بد مهری اش با تست یا با من بود
چشم عبرت برگشا و طاق کسری را ببین
پرده دارش عنکبوت و جغد نوبت زن بود
شهریارانی که بر اورنگ زرین خفته اند
نیک بنگر تا کجا شان منزل و مسکن بود
پا به خاک آهسته نه خالد که این خاک سیاه
از غبار خط مه رویان سیمین تن بود
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱
اگر مرد کاری در دوست باز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهره ای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهره ای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴
داد از تظلم فلک حقه باز داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۹
آرام رفت از دل و آرام جان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۳
ای سراسیمه قهر تو سپهر دوار
گرنه طاقی، ز چه نه طاق فلک رای مدار؟
توامان وار کنی جمع به هم آتش و آب
شاهد حال بود فی الشجر الاخضر نار
هست با حکم تو آسان تر هر کار که هست
حل هر عقده که باشد بر عالم دشوار
پرتو مهرت اگر شعله به گلشن نزدی
مرغ کی از پی گل زار شدی در گلزار
عرش عکسی بود از عشر بحار کرمت
یا حباب است از آن قلزم نایاب کنار
فهم در کنه تو دخلی نکند گر به مثل
مور مساحی افلاک کند در چه تار
نیست محرم به شبستان جلالت اذهان
نبرد ره به دبستان کمالت افکار
طایر فکر ابد در طلب معرفتت
گر سوی عالم بالا بپرد آخر کار
نشود نیم جو از ساحت قدست آگاه
گر دو صد جای کند بند ز چیستی منقار
طرفه تر اینکه چو جانی به بدنها نزدیک
بلکه نزدیک تر از بینش چشم از ابصار
لیک اگر بوم ز خورشید نداری بهری
نیست چیزی بجز از ضعف خودش مانع بار
خالد ای غرقه گرداب هوس زار بنال
پیش ارباب کرم سود دهد ناله زار
گرنه طاقی، ز چه نه طاق فلک رای مدار؟
توامان وار کنی جمع به هم آتش و آب
شاهد حال بود فی الشجر الاخضر نار
هست با حکم تو آسان تر هر کار که هست
حل هر عقده که باشد بر عالم دشوار
پرتو مهرت اگر شعله به گلشن نزدی
مرغ کی از پی گل زار شدی در گلزار
عرش عکسی بود از عشر بحار کرمت
یا حباب است از آن قلزم نایاب کنار
فهم در کنه تو دخلی نکند گر به مثل
مور مساحی افلاک کند در چه تار
نیست محرم به شبستان جلالت اذهان
نبرد ره به دبستان کمالت افکار
طایر فکر ابد در طلب معرفتت
گر سوی عالم بالا بپرد آخر کار
نشود نیم جو از ساحت قدست آگاه
گر دو صد جای کند بند ز چیستی منقار
طرفه تر اینکه چو جانی به بدنها نزدیک
بلکه نزدیک تر از بینش چشم از ابصار
لیک اگر بوم ز خورشید نداری بهری
نیست چیزی بجز از ضعف خودش مانع بار
خالد ای غرقه گرداب هوس زار بنال
پیش ارباب کرم سود دهد ناله زار
مولانا خالد نقشبندی : مخمسات
شماره ۳ (مخمس بر غزل مولانا جامی)
گر چه در صورت ذرات جهان جلوه گری
گاه در حور نماینده و گه در بشری
لیک چون ذات تو از زنگ حدوث است بری
نه بشر خوانمت ای دوست نه حور و نه پری
این همه بر تو حجاب است، تو چیز دگری
دلبری از تو و خوبان جهانند حجاب
بحر زخاری و هر چه نه تو مانند حباب
عین انواری و غیر تو بود تاب سراب
نور پاکی و فسانه است حدیث گل و آب
لطف محضی و بهانه است لباس بشری
نبود جای سخن نکته محبوبی تو
نیست میدان خرد ساحت محجوبی تو
مر ترا زیبدو بس شرح دل آشوبی تو
حد اندیشه نباشد صفت خوبی تو
هر چه اندیشه کند خاطر از آن خوبتری
به همه ذره بود نسبت و پیوند ترا
در همه چیز عیان دیده خرمند ترا
لیک در هر دو جهان نیست مانند ترا
هیچ صورت نتواند که کند بند ترا
در صور ظاهری اما نه اسیر صوری
نیست بی سوز تو در روی زمین هیچ دلی
نیست بی عکس رخت در چمن دهر گلی
نیست بی نشاه عشقت به خرابات ملی
جلوه حسن تو از شکل مبراست ، ولی
می توانی که به هر شکل کنی جلوه گری
نیست آن کوس انا الحق زده منصور توئی
به نیاز ارنی نعره زن طور توئی
متجلی تو و جوینده آن نور توئی
در مرایای نظر ناظر و منظور توئی
وحدت ذات تو از وهم دوئی هست بری
خوبی و عشق بود خاص تو در کون و مکان
گاه در شیوه یوسف شوی ای دوست عیان
گاه در کسوت یعقوب به رویش نگران
میکنی جلوه نخست از رخ خوبان جهان
وانگه از دیده عشاق در او می نگری
خالدا دعوی صاحب نظری چند آخر
هان نگردی به بر اهل حقیقت کافر
گوش کن نکته آن سر وفا را ناشر
گر تو از دیده عشاق نگردی ناظر
کیست جامی که کند دعوی صاحب نظری
گاه در حور نماینده و گه در بشری
لیک چون ذات تو از زنگ حدوث است بری
نه بشر خوانمت ای دوست نه حور و نه پری
این همه بر تو حجاب است، تو چیز دگری
دلبری از تو و خوبان جهانند حجاب
بحر زخاری و هر چه نه تو مانند حباب
عین انواری و غیر تو بود تاب سراب
نور پاکی و فسانه است حدیث گل و آب
لطف محضی و بهانه است لباس بشری
نبود جای سخن نکته محبوبی تو
نیست میدان خرد ساحت محجوبی تو
مر ترا زیبدو بس شرح دل آشوبی تو
حد اندیشه نباشد صفت خوبی تو
هر چه اندیشه کند خاطر از آن خوبتری
به همه ذره بود نسبت و پیوند ترا
در همه چیز عیان دیده خرمند ترا
لیک در هر دو جهان نیست مانند ترا
هیچ صورت نتواند که کند بند ترا
در صور ظاهری اما نه اسیر صوری
نیست بی سوز تو در روی زمین هیچ دلی
نیست بی عکس رخت در چمن دهر گلی
نیست بی نشاه عشقت به خرابات ملی
جلوه حسن تو از شکل مبراست ، ولی
می توانی که به هر شکل کنی جلوه گری
نیست آن کوس انا الحق زده منصور توئی
به نیاز ارنی نعره زن طور توئی
متجلی تو و جوینده آن نور توئی
در مرایای نظر ناظر و منظور توئی
وحدت ذات تو از وهم دوئی هست بری
خوبی و عشق بود خاص تو در کون و مکان
گاه در شیوه یوسف شوی ای دوست عیان
گاه در کسوت یعقوب به رویش نگران
میکنی جلوه نخست از رخ خوبان جهان
وانگه از دیده عشاق در او می نگری
خالدا دعوی صاحب نظری چند آخر
هان نگردی به بر اهل حقیقت کافر
گوش کن نکته آن سر وفا را ناشر
گر تو از دیده عشاق نگردی ناظر
کیست جامی که کند دعوی صاحب نظری
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۶
هامسه ران نه سه ب... هامسه ران نه سه ب
مه حبو و بیم هه ن شای عالی نه سه ب
ئیسمش موحه ممه د، قوره یشی و عه ره ب
ئه داش ئامینه کناچه ی وه هه ب
ته مامی عومرش شه صت و سی ساله ن
باب و با پیرش به ی طه رز و حاله ن
عه بدوللا، عه بدولموططه لیب، هاشم
عه بدولمه نافه ن ، بزانه ش لازم
نه کوتا و نه به رز، سپی و گه ندم گوون
نه که وتن سایه اش نه رووی دنیای دوون
به وه له دبی یه ن جه مه ککه ی ئه نوه ر
چل سال چاگه مه ند بی پی به پیغه مبه ر
وه سیزده ی هه نی ئه و خورجه مینه
راهی بی، کوچ که ردشی وه مه دینه
چوگه موقیم بی تامودده ی ده سال
مه رگش په ی ئاماجه لای بی زه وال
به رشی جه دنیای فانیی بی بنیاد
ئه بله هر که سیوه ن دل پیش که روشاد
صد دو بیست و چارهه زار پیغه مبر
سیصه دو سیزده ره سول ره هبه ر
ئیبراهیم و نووح ، مووسی ئولوولعه زم
عیسی و موحه ممه د بزانه ش وه جه زم
سه بیدولکه و نه ین ، خه تمو لمورسه لین
جه ماسیوای حه ق بیته ر جه گردین
مه حبو و بیم هه ن شای عالی نه سه ب
ئیسمش موحه ممه د، قوره یشی و عه ره ب
ئه داش ئامینه کناچه ی وه هه ب
ته مامی عومرش شه صت و سی ساله ن
باب و با پیرش به ی طه رز و حاله ن
عه بدوللا، عه بدولموططه لیب، هاشم
عه بدولمه نافه ن ، بزانه ش لازم
نه کوتا و نه به رز، سپی و گه ندم گوون
نه که وتن سایه اش نه رووی دنیای دوون
به وه له دبی یه ن جه مه ککه ی ئه نوه ر
چل سال چاگه مه ند بی پی به پیغه مبه ر
وه سیزده ی هه نی ئه و خورجه مینه
راهی بی، کوچ که ردشی وه مه دینه
چوگه موقیم بی تامودده ی ده سال
مه رگش په ی ئاماجه لای بی زه وال
به رشی جه دنیای فانیی بی بنیاد
ئه بله هر که سیوه ن دل پیش که روشاد
صد دو بیست و چارهه زار پیغه مبر
سیصه دو سیزده ره سول ره هبه ر
ئیبراهیم و نووح ، مووسی ئولوولعه زم
عیسی و موحه ممه د بزانه ش وه جه زم
سه بیدولکه و نه ین ، خه تمو لمورسه لین
جه ماسیوای حه ق بیته ر جه گردین
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۸
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۱
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیرنظام گروسی در زمان حیات پدر گفته
حَسَبِ مرد هنرمند به فضلست و ادب
شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حَسَب
نَسَب من هنر است و حَسَبِ من ادبست
وین منم خود شده رویِ حسب و پشت نسب
ای بسا شب که پی کسبِ هنر کردم روز
ای بسا روز که در اخذِ ادب کردم شب
مَرکَبَم فضل و کمالست و منم را کِبِ او
پاک و فرخنده چنین راکب و چونین مَرکَب
اَب و اُمِّ هنرم ، فخر به خود دارم و بس
نه که چون بی هنری فخر کنم بر اُم و اَب
مرد آن نیست که بر اصل و نسب فخر کند
مرد آنست کز او فخر کند اصل و نسب
نیست مرد آن که بود معتبر از منصب خویش
مرد آنست کز او معتبر آید منصب
چون امیر الامرا صدرِ اجّل میر نظام
معدنِ دانش و کانِ هنر و بحرِ ادب
طلبِ دولت و عزّت ننماید زیراک
دولت و عزّت او را بنماید طلب
ز رُخَش تابد مردی چو ستاره ز فلک
ز کَفَش زایَد رادی چو شراره ز لهب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم
چامه یی لفظ همه طیّب و معنی اَطیَب
تا پسند افتد بر رأی تو و افزاییم
خِلعت و منصب و سیم و زر و اِنعام و لقب
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت
من ندادم عدمِ طبعِ مرا چیست سبب ؟
طبعِ من تازه جوانیست و ازو پیرِ کهن
طبع او بی طرب و طبعِ مسنت اصلِ طرب
گاه گویی پدرت کرده تصرّف در شعر
من تصرّف کنم اشعار پدر را اغلب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی
ز آن که در خَمر بود آنچه نباشد به عِنَب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی
من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
نه منم ساخته از مِس دگران از نقره
نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذَهَب
ای که دست تو بُوَد بحرِ عطا گاهِ سخا
ای که شخصِ تو بود قهرِ خدا گاه غضب
ثَعلَب از عدلِ تو رنجه نشود از ضَیغَم
ضیغم از بیمِ تو پنجه نزند بر ثَعلَب
هَرَبِ شخص ز مرگ است ولی دشمنِ تو
ز هراسِ تو نماید به سویِ مرگ هَرب
ناصرِ دولت سلطانی با تیغ و سِنان
حافظِ ملّتِ ایرانی با حِبر و قَصَب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذَنَبَند
همه تابع به تو چونانکه به رأُس است ذَنَب
کلکِ تو بر عدویِ دولت آن کرد که کرد
ذوالفقار اَسَدُاللّه علی با مَرحَب
تا مَهِ شَوّال آید ز پیِ ماهِ صیام
تا مَهِ شعبان آید ز پسِ ماهِ رجب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط
دشمنانت همه در محنت و در رنج و تعب
بهرۀ حاسد تو بادا اندوه و ملال
قسمت ناصح تو بادا شادی و طرب
شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حَسَب
نَسَب من هنر است و حَسَبِ من ادبست
وین منم خود شده رویِ حسب و پشت نسب
ای بسا شب که پی کسبِ هنر کردم روز
ای بسا روز که در اخذِ ادب کردم شب
مَرکَبَم فضل و کمالست و منم را کِبِ او
پاک و فرخنده چنین راکب و چونین مَرکَب
اَب و اُمِّ هنرم ، فخر به خود دارم و بس
نه که چون بی هنری فخر کنم بر اُم و اَب
مرد آن نیست که بر اصل و نسب فخر کند
مرد آنست کز او فخر کند اصل و نسب
نیست مرد آن که بود معتبر از منصب خویش
مرد آنست کز او معتبر آید منصب
چون امیر الامرا صدرِ اجّل میر نظام
معدنِ دانش و کانِ هنر و بحرِ ادب
طلبِ دولت و عزّت ننماید زیراک
دولت و عزّت او را بنماید طلب
ز رُخَش تابد مردی چو ستاره ز فلک
ز کَفَش زایَد رادی چو شراره ز لهب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم
چامه یی لفظ همه طیّب و معنی اَطیَب
تا پسند افتد بر رأی تو و افزاییم
خِلعت و منصب و سیم و زر و اِنعام و لقب
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت
من ندادم عدمِ طبعِ مرا چیست سبب ؟
طبعِ من تازه جوانیست و ازو پیرِ کهن
طبع او بی طرب و طبعِ مسنت اصلِ طرب
گاه گویی پدرت کرده تصرّف در شعر
من تصرّف کنم اشعار پدر را اغلب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی
ز آن که در خَمر بود آنچه نباشد به عِنَب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی
من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
نه منم ساخته از مِس دگران از نقره
نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذَهَب
ای که دست تو بُوَد بحرِ عطا گاهِ سخا
ای که شخصِ تو بود قهرِ خدا گاه غضب
ثَعلَب از عدلِ تو رنجه نشود از ضَیغَم
ضیغم از بیمِ تو پنجه نزند بر ثَعلَب
هَرَبِ شخص ز مرگ است ولی دشمنِ تو
ز هراسِ تو نماید به سویِ مرگ هَرب
ناصرِ دولت سلطانی با تیغ و سِنان
حافظِ ملّتِ ایرانی با حِبر و قَصَب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذَنَبَند
همه تابع به تو چونانکه به رأُس است ذَنَب
کلکِ تو بر عدویِ دولت آن کرد که کرد
ذوالفقار اَسَدُاللّه علی با مَرحَب
تا مَهِ شَوّال آید ز پیِ ماهِ صیام
تا مَهِ شعبان آید ز پسِ ماهِ رجب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط
دشمنانت همه در محنت و در رنج و تعب
بهرۀ حاسد تو بادا اندوه و ملال
قسمت ناصح تو بادا شادی و طرب
ایرج میرزا : قصیده ها
انتقاد از حجاب
نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند
نعوذباللّه اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفعِ حجاب مایل نیست
چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند
چو نیست ظاهرِ قرآن به وِفقِ خواهشِ او
رود به باطن و تفسیرِ ناصواب کند
از و دلیل نباید سؤال کرد که گرگ
به هر دلیل که شد برّه را مُجاب کند
کس این معمّا پرسید و من ندانستم
هر آنکه حل کند آن را به من ثواب کند
به غیرِ ملت ایران کدام جانور است
که جفت خود را نادیده انتخاب کند ؟
کجاست همت یک هَیأتی ز پَردِگیان
که مَرد وار ز رخ پرده را جَواب کند
نقاب بر رخ زن سدِّ بابِ معرفت است
کجاست دستِ حقیقت که فتحِ باب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروهِ مُفتی را
به نصفِ مردمِ ما مالِکُ الرِّقاب کند
به زهدِ گربه شبیهست زهدِ حضرتِ شیخ
نه بلکه گر به تَشَبّه به آن جَناب کند
اگر ز آب کمی دستِ گربه تر گردد
بسی تکاند و بر خُشکیَش شتاب کند
به احتیاط ز خود دستِ تر بگیرد دور
چو شیخِ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل ازین جنس بود پندارد
که آب پنجۀ هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فُتَد به ماهیِ حوض
ز سینه تا دُمِ خود را درونِ آب کند
ز من مترس که خانم تُرا خطاب کنم
ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت
فقیهِ شهر که بیدار را به خواب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند
بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب
اگر چه طالبِ آن جهدِ بی حساب کند
تو نیز پردۀ عصمت بپوش و رح بفُروز
بهل که شیخِ دَغا عوعوِ کِلاب کند
به اعتدال ازین پرده مان رهایی نیست
مگر مساعدتی دستِ انقلاب کند
ز هم بدرّد این ابرهایِ تیرۀ شب
وِثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند
نعوذباللّه اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفعِ حجاب مایل نیست
چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند
چو نیست ظاهرِ قرآن به وِفقِ خواهشِ او
رود به باطن و تفسیرِ ناصواب کند
از و دلیل نباید سؤال کرد که گرگ
به هر دلیل که شد برّه را مُجاب کند
کس این معمّا پرسید و من ندانستم
هر آنکه حل کند آن را به من ثواب کند
به غیرِ ملت ایران کدام جانور است
که جفت خود را نادیده انتخاب کند ؟
کجاست همت یک هَیأتی ز پَردِگیان
که مَرد وار ز رخ پرده را جَواب کند
نقاب بر رخ زن سدِّ بابِ معرفت است
کجاست دستِ حقیقت که فتحِ باب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروهِ مُفتی را
به نصفِ مردمِ ما مالِکُ الرِّقاب کند
به زهدِ گربه شبیهست زهدِ حضرتِ شیخ
نه بلکه گر به تَشَبّه به آن جَناب کند
اگر ز آب کمی دستِ گربه تر گردد
بسی تکاند و بر خُشکیَش شتاب کند
به احتیاط ز خود دستِ تر بگیرد دور
چو شیخِ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل ازین جنس بود پندارد
که آب پنجۀ هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فُتَد به ماهیِ حوض
ز سینه تا دُمِ خود را درونِ آب کند
ز من مترس که خانم تُرا خطاب کنم
ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت
فقیهِ شهر که بیدار را به خواب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند
بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب
اگر چه طالبِ آن جهدِ بی حساب کند
تو نیز پردۀ عصمت بپوش و رح بفُروز
بهل که شیخِ دَغا عوعوِ کِلاب کند
به اعتدال ازین پرده مان رهایی نیست
مگر مساعدتی دستِ انقلاب کند
ز هم بدرّد این ابرهایِ تیرۀ شب
وِثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند
ایرج میرزا : قصیده ها
در نعتِ نبّی خاتَم
نه عاقل است که دارد در این سرایِ رحیل
قصّیر عمرِ خود اندر امید هایِ طویل
نهد به گردنِ جان رشته یی ز طولِ اَمَل
که تا قیامت آن رشته را بود تطویل
مَناص جویی از این رشته لاتَ حِینَ مَناص
خَلاص خواهی ازین عُقده لاعَلَیکَ سَبیل
خوش آن که بگسست این رشتۀ امید ز جان
نهاد بر کف تقدیرِ کردگارِ جلیل
رهاند خود را از منّتِ وضیع و شریف
نجات داد هم از خجلتِ کریم و بخیل
خلیل وار توکّل به کردگار نمای
که تا رهاند از آتَشِ غَمَت چو خلیل
نصیرِ جانِ تو چون حق بُوَد فَنِعمَ نَصیر
وکیلِ کار تو چون حق بُوَد فَنِعمَ وَکیل
رهینِ هر کس و ناکس مشو پیِ روزی
چو او به روزیِ هر ناکس و کس است وکیل
همان که او به تو جان داد نان دهد چه کنی
ز بهر فانی ، جانِ عزیز خوار و ذلیل
جمالِ صورتِ فردا کجا تُرا باشد
اگر نباشد امروز سیرتِ تو جمیل
مسافری تو و ناچار بایدت زادی
که زاد باید مر مرد را به گاهِ رحیل
کدام زاد نکوتر ز حُبِّ پیغمبر
که خلق را سویِ ایزد وِلایِ اوست دلیل
نداشت سایه ولی رحمت و عطوفت او
فُتادگان را بر سر فکنده ظِلِّ ظَلیل
بود سراسر نَعتَش هر آنچه در فُرقان
بود تمامی وصفش هر آنچه در اِنجیل
قتیلِ او را عیسی نیاورد جان داد
اگر چه عیسی جان می دهد زِ دَم به قتیل
اگر نه امرش ، نامی نبود از معروف
اگر نه نهیش ، بودند خلق در تضلیل
رخِ نیاز نمی سود اگر به خاکِ دوش
نمی رسید بدین جایگاه جبرائیل
ز کاخ خسرویش نُه سپهرِ زنگاری
مُعَلَّق است چو از کاخِ خسروان قِندیل
اگر نه قولش ، اسمی نبود از تسبیح
اگر نه فعلش ، رسمی نبود از تَهلیل
ز خُلقِ نیک و صفاتِ جمیل و خَلقِ بدیع
نیافریدش ایزد هَمال و شِبه و عَدیل
کفیلِ روزیِ خلق است تا خدایِ جهان
بود به شادیِ احبابِ او هماره کفیل
قصّیر عمرِ خود اندر امید هایِ طویل
نهد به گردنِ جان رشته یی ز طولِ اَمَل
که تا قیامت آن رشته را بود تطویل
مَناص جویی از این رشته لاتَ حِینَ مَناص
خَلاص خواهی ازین عُقده لاعَلَیکَ سَبیل
خوش آن که بگسست این رشتۀ امید ز جان
نهاد بر کف تقدیرِ کردگارِ جلیل
رهاند خود را از منّتِ وضیع و شریف
نجات داد هم از خجلتِ کریم و بخیل
خلیل وار توکّل به کردگار نمای
که تا رهاند از آتَشِ غَمَت چو خلیل
نصیرِ جانِ تو چون حق بُوَد فَنِعمَ نَصیر
وکیلِ کار تو چون حق بُوَد فَنِعمَ وَکیل
رهینِ هر کس و ناکس مشو پیِ روزی
چو او به روزیِ هر ناکس و کس است وکیل
همان که او به تو جان داد نان دهد چه کنی
ز بهر فانی ، جانِ عزیز خوار و ذلیل
جمالِ صورتِ فردا کجا تُرا باشد
اگر نباشد امروز سیرتِ تو جمیل
مسافری تو و ناچار بایدت زادی
که زاد باید مر مرد را به گاهِ رحیل
کدام زاد نکوتر ز حُبِّ پیغمبر
که خلق را سویِ ایزد وِلایِ اوست دلیل
نداشت سایه ولی رحمت و عطوفت او
فُتادگان را بر سر فکنده ظِلِّ ظَلیل
بود سراسر نَعتَش هر آنچه در فُرقان
بود تمامی وصفش هر آنچه در اِنجیل
قتیلِ او را عیسی نیاورد جان داد
اگر چه عیسی جان می دهد زِ دَم به قتیل
اگر نه امرش ، نامی نبود از معروف
اگر نه نهیش ، بودند خلق در تضلیل
رخِ نیاز نمی سود اگر به خاکِ دوش
نمی رسید بدین جایگاه جبرائیل
ز کاخ خسرویش نُه سپهرِ زنگاری
مُعَلَّق است چو از کاخِ خسروان قِندیل
اگر نه قولش ، اسمی نبود از تسبیح
اگر نه فعلش ، رسمی نبود از تَهلیل
ز خُلقِ نیک و صفاتِ جمیل و خَلقِ بدیع
نیافریدش ایزد هَمال و شِبه و عَدیل
کفیلِ روزیِ خلق است تا خدایِ جهان
بود به شادیِ احبابِ او هماره کفیل
ایرج میرزا : قصیده ها
مدح ناصرالّدین شاه
مباش ایمن ز کَیدِ چرخِ ریمن
که از کَیدش نشاید بود ایمن
نماید خانۀ امّید تاریک
که سازد هر دو چشمِ آز روشن
سؤالِ دادخواهی گر کنی ، کر
جوابِ دادخواهی ، باشد الکن
نه او را دوستی باشد محقّق
نه او را دشمنی باشد مُبَرهَن
یکی را بی جهت گاهی بُوَد دوست
یکی را بی سبب گاهی است دشمن
کند مسجود خواری را چُنوبُت
عزیزی ساجد او را چون بَرَهمَن
به دانایان بُوَد رنجِ مجسَّم
به نادانان بُوَد گنجِ معیّن
یکی را کِشت دارد تازه و تر
یکی را برزند آتش به خرمن
یکی خندان به سانِ برقِ لامع
یکی گریان مثالِ ابرِ بهمن
یکی را روزِ روشن شامِ تیره
یکی را شامِ تیره روزِ روشن
یکی تَحتِ ثَری بنموده مأوی
یکی فوقِ ثُرَیّا کرده مسکن
یکی نالد ز عریانی شب و روز
یکی بالد به دیبایِ مُلَوَّن
یکی را زایدی شادی ز شادی
یکی را خیزدی شیون ز شیون
یکی را باده اندر کاسۀ دل
یکی را خونِ دل در کاسۀ تن
یکی را بوریا آرامگاه است
یکی را اطلسِ رومی نشیمن
یکی را دست اندر گردنِ بخت
یکی با بختِ خفته دست و گردن
اگر باشی به بزم اندر ارسطو
وگر گردی به رزم اندر پَشُوتَن
چو بختت نیست در دِل ماند اَرمان
اگر در چین گریزی یا به اَرمن
خُنک آن را که او با یاریِ بخت
به توفیقِ خدایِ حیِ ذوالمنّ
نخواهد ساعتی آرامشِ دل
نجوید لَحظه یی آسایشِ تن
سفر سازد پیِ کسبِ معالی
که رسمِ زن بود یک جای بودن
اگر در کوی و برزن نگذرد مرد
کجا دارد فضلیت مرد بر زن
رَوی زن وار در خانه نشینی
که شاید روزیَت آید ز روزن
مگز نشنیده یی این را که گویند
حَطَب باشد به جایِ خویش چَندَن
اگر دُر ناید از دریا به خارج
نیاویزند خوبانش ز گردن
نخواندی اینکه گفت اِبنِ قَلاقِس
أَلا سارَاَلهِلالُ فَصارَ بدرأ
چو آب استاده شد یابد عفونت
چو جاری گشت گردد صاف و روشن
بحمداللّه مرا تن گشته راحت
همه بارِ سفر ننهاده بر تن
ندیده صدمه یی از سختیِ راه
نخورده لطمه یی از بیم رهزن
همه برگ سفر دارم مهیّا
همه عیشِ حضر دارم معیّن
ز فّرِ مدح کیوان فر خدیوی
که امرش را قضا بنهاده گردن
ولی عهدِ مَلِک سلطان مُظَفّر
خدیوِ شیر گیرِ پیل افگن
خدیوِ پاک قلبِ پاک طینت
خدیوِ پاک دینِ پاکدامن
خدیوا خوش بزی خرم گرفتی
شبِ میلادِ شاهِ شیر اوژن
شهی کز دستِ او بالَنده شمشیر
شهی کز فرقِ او رازننده گَرزَن
شهِ صاحبقران شه ناصرِالدّین
که دارد نُه فلک در زیرِ دامن
چنین شه زاد از مادر که گردید
ز شِبهَش مادرِ گیتی سَتَروَن
ز چِهرش چهرۀ دولت منوَّر
ز نامش نامۀ ملّت مُعَنوَن
کجا دستش سراسر گوهر آگین
کجا تیغش همه بیجاده معدن
به کوهِ آهن ار حُکمش بخوانی
شود چون رودِ جیحون کوهِ آهن
عروسِ بختِ او در دست دارد
ز اقبال و شرف دست آورنجن
به دیدن صعب باشد روزِ میدان
ولی در روز ایوان نیک دیدن
سرِ خصم و سِنانِ جان ستانش
تو گوئی فی المثل گویست و مِحجَن
خدیوا رسم باشد این که گویند
پدر را بر پسر تبریک لیکن
تُرا من بر پدر تبریک گویم
که برچونین پدر چشمِ تو روشن
سریرِ سلطنت زو شد مشرَّف
سرایِ معدلت زو شد مزیَّن
همه با عمرِ او دست خدا بست
بقا را تا ابد دامن به دامن
هر آنکس کج نگر باشد به جاهش
شود در دیدگانش مژّه سوزن
کفِ رادش تو گویی روزِ بخشِش
زبانِ پنج دارد پنج ناخَن
به در دِفاقه جوید هر که درمان
همی گویند درمانِ تو در من
جهانداور خدیوا حِرصِ مَدحَت
همی واداردم بر شعر گفتن
همه از رأفتت بنموده خلقت
یگانه پاک خَلّاق مُهَیمَن
چُنُو دولت شتابد بر درِ تو
که سنگِ رفته بیرون از فلاخن
غلط مشهور گشتست اینکه گویند
که از لاحَول بگریزد هَریمَن
ز جانِ خصم ، شیطانِ سنانت
نگردد دور از لاحول گفتن
سرایِ آز از دستِ تو ویران
چُنُو زابلستان از تیغ بهمن
به روز رزمِ تو یک دشت لشکر
چو پیشِ طایری یک مشت ارزن
چنو ویسه ز قارن شد گریزان
گریزان گردد از بیم تو قارن
نه تنها قارن از بیمت گریزد
اگر پاداشت کوهِ قارن ایضاً
به خوانِ تن بود خصمِ تُرا دل
ز آو آتشین مرغِ مُسَمَّن
الا تا هست در افواهِ مردم
حسد ورزیدنِ گرگین به بیژن
نماید تا ابد گرگینِ جاهت
چو بیژن در میانِ چاه مسکن
نه او را دستگیری چون منیژه
نه او را دستیاری چون تَهَمتَن
الا تو حرفِ جَزم و نصب باشد
به قانونِ عرب حرفِ لَم و لَن
تو باشی ناصبِ اَعلامِ دولت
تو باشی جازِمِ اَعناقِ دشمن
به دستِ عدل بیخ ظِلم بُگسِل
به مشتِ دوست پشتِ خصم بشکن
اگر شد قافیه بعضی مکرّر
وگر آید ردیفِ نون مُنَوَّن
حضوراً عذر خواهم تا نگیرند
غیاباً خرده استادانِ این فن
منوچهری بدین هنجار گفتست
«شبی گیسو فروهشته به دامن»
چنین گفته است خاقانی بدین وزن
«ضمان دارِ سلامت شد دلِ من»
که از کَیدش نشاید بود ایمن
نماید خانۀ امّید تاریک
که سازد هر دو چشمِ آز روشن
سؤالِ دادخواهی گر کنی ، کر
جوابِ دادخواهی ، باشد الکن
نه او را دوستی باشد محقّق
نه او را دشمنی باشد مُبَرهَن
یکی را بی جهت گاهی بُوَد دوست
یکی را بی سبب گاهی است دشمن
کند مسجود خواری را چُنوبُت
عزیزی ساجد او را چون بَرَهمَن
به دانایان بُوَد رنجِ مجسَّم
به نادانان بُوَد گنجِ معیّن
یکی را کِشت دارد تازه و تر
یکی را برزند آتش به خرمن
یکی خندان به سانِ برقِ لامع
یکی گریان مثالِ ابرِ بهمن
یکی را روزِ روشن شامِ تیره
یکی را شامِ تیره روزِ روشن
یکی تَحتِ ثَری بنموده مأوی
یکی فوقِ ثُرَیّا کرده مسکن
یکی نالد ز عریانی شب و روز
یکی بالد به دیبایِ مُلَوَّن
یکی را زایدی شادی ز شادی
یکی را خیزدی شیون ز شیون
یکی را باده اندر کاسۀ دل
یکی را خونِ دل در کاسۀ تن
یکی را بوریا آرامگاه است
یکی را اطلسِ رومی نشیمن
یکی را دست اندر گردنِ بخت
یکی با بختِ خفته دست و گردن
اگر باشی به بزم اندر ارسطو
وگر گردی به رزم اندر پَشُوتَن
چو بختت نیست در دِل ماند اَرمان
اگر در چین گریزی یا به اَرمن
خُنک آن را که او با یاریِ بخت
به توفیقِ خدایِ حیِ ذوالمنّ
نخواهد ساعتی آرامشِ دل
نجوید لَحظه یی آسایشِ تن
سفر سازد پیِ کسبِ معالی
که رسمِ زن بود یک جای بودن
اگر در کوی و برزن نگذرد مرد
کجا دارد فضلیت مرد بر زن
رَوی زن وار در خانه نشینی
که شاید روزیَت آید ز روزن
مگز نشنیده یی این را که گویند
حَطَب باشد به جایِ خویش چَندَن
اگر دُر ناید از دریا به خارج
نیاویزند خوبانش ز گردن
نخواندی اینکه گفت اِبنِ قَلاقِس
أَلا سارَاَلهِلالُ فَصارَ بدرأ
چو آب استاده شد یابد عفونت
چو جاری گشت گردد صاف و روشن
بحمداللّه مرا تن گشته راحت
همه بارِ سفر ننهاده بر تن
ندیده صدمه یی از سختیِ راه
نخورده لطمه یی از بیم رهزن
همه برگ سفر دارم مهیّا
همه عیشِ حضر دارم معیّن
ز فّرِ مدح کیوان فر خدیوی
که امرش را قضا بنهاده گردن
ولی عهدِ مَلِک سلطان مُظَفّر
خدیوِ شیر گیرِ پیل افگن
خدیوِ پاک قلبِ پاک طینت
خدیوِ پاک دینِ پاکدامن
خدیوا خوش بزی خرم گرفتی
شبِ میلادِ شاهِ شیر اوژن
شهی کز دستِ او بالَنده شمشیر
شهی کز فرقِ او رازننده گَرزَن
شهِ صاحبقران شه ناصرِالدّین
که دارد نُه فلک در زیرِ دامن
چنین شه زاد از مادر که گردید
ز شِبهَش مادرِ گیتی سَتَروَن
ز چِهرش چهرۀ دولت منوَّر
ز نامش نامۀ ملّت مُعَنوَن
کجا دستش سراسر گوهر آگین
کجا تیغش همه بیجاده معدن
به کوهِ آهن ار حُکمش بخوانی
شود چون رودِ جیحون کوهِ آهن
عروسِ بختِ او در دست دارد
ز اقبال و شرف دست آورنجن
به دیدن صعب باشد روزِ میدان
ولی در روز ایوان نیک دیدن
سرِ خصم و سِنانِ جان ستانش
تو گوئی فی المثل گویست و مِحجَن
خدیوا رسم باشد این که گویند
پدر را بر پسر تبریک لیکن
تُرا من بر پدر تبریک گویم
که برچونین پدر چشمِ تو روشن
سریرِ سلطنت زو شد مشرَّف
سرایِ معدلت زو شد مزیَّن
همه با عمرِ او دست خدا بست
بقا را تا ابد دامن به دامن
هر آنکس کج نگر باشد به جاهش
شود در دیدگانش مژّه سوزن
کفِ رادش تو گویی روزِ بخشِش
زبانِ پنج دارد پنج ناخَن
به در دِفاقه جوید هر که درمان
همی گویند درمانِ تو در من
جهانداور خدیوا حِرصِ مَدحَت
همی واداردم بر شعر گفتن
همه از رأفتت بنموده خلقت
یگانه پاک خَلّاق مُهَیمَن
چُنُو دولت شتابد بر درِ تو
که سنگِ رفته بیرون از فلاخن
غلط مشهور گشتست اینکه گویند
که از لاحَول بگریزد هَریمَن
ز جانِ خصم ، شیطانِ سنانت
نگردد دور از لاحول گفتن
سرایِ آز از دستِ تو ویران
چُنُو زابلستان از تیغ بهمن
به روز رزمِ تو یک دشت لشکر
چو پیشِ طایری یک مشت ارزن
چنو ویسه ز قارن شد گریزان
گریزان گردد از بیم تو قارن
نه تنها قارن از بیمت گریزد
اگر پاداشت کوهِ قارن ایضاً
به خوانِ تن بود خصمِ تُرا دل
ز آو آتشین مرغِ مُسَمَّن
الا تا هست در افواهِ مردم
حسد ورزیدنِ گرگین به بیژن
نماید تا ابد گرگینِ جاهت
چو بیژن در میانِ چاه مسکن
نه او را دستگیری چون منیژه
نه او را دستیاری چون تَهَمتَن
الا تو حرفِ جَزم و نصب باشد
به قانونِ عرب حرفِ لَم و لَن
تو باشی ناصبِ اَعلامِ دولت
تو باشی جازِمِ اَعناقِ دشمن
به دستِ عدل بیخ ظِلم بُگسِل
به مشتِ دوست پشتِ خصم بشکن
اگر شد قافیه بعضی مکرّر
وگر آید ردیفِ نون مُنَوَّن
حضوراً عذر خواهم تا نگیرند
غیاباً خرده استادانِ این فن
منوچهری بدین هنجار گفتست
«شبی گیسو فروهشته به دامن»
چنین گفته است خاقانی بدین وزن
«ضمان دارِ سلامت شد دلِ من»
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدحِ حضرتِ مولای متقیان
گفتم رهینِ مهرِ تو شد این دلِ حزین
گفتا حزین دلی که به مهری بود رهین
گفتم قرینِ رویِ تو باشد همی قمر
گفتا سهیل باشد اگر با قمر قرین
گفتم که آفرین به رخِ خوبِ یارِ من
گفتا که آفرین به رخِ خوب آفرین
گفتم که تُرکِ چشمِ تو دارد به کف کمان
گفتا کناره گیر که نارد مگر کمین
گفتم نشانِ مهر بُوَد هیچ بر دلت
گفتا نشانِ مهر و دلِ یارِ دلنشین
گفتم رَوَم گزینم یاری به جایِ تو
گفتا اگر توانی رو زودتر گزین
گفتم علی خلاصۀ تشکیلِ کاف و نون
گفتا علی نتیجۀ ترکیبِ ماء و طین
گفتم خداش خوانده گروهی ز رویِ شک
گفتا خداش دانَد یک فرقه بر یقین
گفتم صفاتِ واجب و ممکن دراوست جمع
گفتا که ممکنست که هم آن بُوَد هم این
گفتم که انگبین را قهرش کند چو زهر
گفتا که زهر گردد با مِهرش انگبین
گفتم هوایِ او بُوَد اندر سرِ بَنات
گفتا هوایِ او بُوَد اندر دلِ بَنین
گفتم جَنین نبندد بی اذنِ او وجود
گفتا رَحِم نگیرد بی امرِ او جَنین
گفتم قدم به گیتی بنهاد همچو روز
گفتا که تا نشان بدهد گیتی آفرین
گفتم به خاکِ پایش آن کس که سود فرق
گفتا که پا گذارَد بر فرقِ فِرقَدین
گفتم هر آن که گشت غلامش بر آستان
گفتا هماره دارد دولت در آستین
گفتم مَلِک مظَفَّر باشد غلامِ او
گفتا از آن غُلامش باشد سَبُکتکین
گفتم که شاه ناصرِ دینش بود پدر
گفتا مگر نبینی آن فّرِ داد و دین
گفتم چنین پدر پسری بایدش چنان
گفتا چنان پسر پدری باشدش چنین
گفتم جهان ز عدلش مانند جَنَّتست
گفتا که جَنَّتست و مَنَش نیز حُورِعین
گفتم که عدلِ اوست به مکرِ زمان ضَمان
گفتا که بأس اوست به کیدِزمین ضَمین
گفتم سپهر کینست الّا به روزِ مهر
گفتا جهانِ مهرست الّا به روزِکین
گفتم معین و یاور ایتام شد کَفَش
گفتا خدای باد بر او یاور و مُعین
گفتم سرِ مخالفش از تیغِ آبدار
گفتا تنِ معاندش از گرزِ آهنین
گفتم که قطع گردد چون کُنده از تَبَر
گفتا که نرم گردد چون جامه از کُدین
گفتم به یک اشاره کند مُلکِ چین خراب
گفتا بخاصه چون که به ابرو فکند چین
گفتم قرینِ او نَبُوَد در همه جهان
گفتا به قرنها نشود کس بدو قرین
گفتم هماره خواهم تا شادمان زِیَد
گفتا هر آن که خواهد جز این شود حزین
گفتم که از جبینش کند ماه کسبِ نور
گفتا از آن که سود به درگاهِ حق جبین
گفتم علیِّ عِمران عمرش کند دراز
گفتا خدایِ سُبحان خصمش کند غمین
گفتم همیشه چترِ جلالش به رویِ ماه
گفتا هماره اسبِ مرادش به زیر زین
گفتا حزین دلی که به مهری بود رهین
گفتم قرینِ رویِ تو باشد همی قمر
گفتا سهیل باشد اگر با قمر قرین
گفتم که آفرین به رخِ خوبِ یارِ من
گفتا که آفرین به رخِ خوب آفرین
گفتم که تُرکِ چشمِ تو دارد به کف کمان
گفتا کناره گیر که نارد مگر کمین
گفتم نشانِ مهر بُوَد هیچ بر دلت
گفتا نشانِ مهر و دلِ یارِ دلنشین
گفتم رَوَم گزینم یاری به جایِ تو
گفتا اگر توانی رو زودتر گزین
گفتم علی خلاصۀ تشکیلِ کاف و نون
گفتا علی نتیجۀ ترکیبِ ماء و طین
گفتم خداش خوانده گروهی ز رویِ شک
گفتا خداش دانَد یک فرقه بر یقین
گفتم صفاتِ واجب و ممکن دراوست جمع
گفتا که ممکنست که هم آن بُوَد هم این
گفتم که انگبین را قهرش کند چو زهر
گفتا که زهر گردد با مِهرش انگبین
گفتم هوایِ او بُوَد اندر سرِ بَنات
گفتا هوایِ او بُوَد اندر دلِ بَنین
گفتم جَنین نبندد بی اذنِ او وجود
گفتا رَحِم نگیرد بی امرِ او جَنین
گفتم قدم به گیتی بنهاد همچو روز
گفتا که تا نشان بدهد گیتی آفرین
گفتم به خاکِ پایش آن کس که سود فرق
گفتا که پا گذارَد بر فرقِ فِرقَدین
گفتم هر آن که گشت غلامش بر آستان
گفتا هماره دارد دولت در آستین
گفتم مَلِک مظَفَّر باشد غلامِ او
گفتا از آن غُلامش باشد سَبُکتکین
گفتم که شاه ناصرِ دینش بود پدر
گفتا مگر نبینی آن فّرِ داد و دین
گفتم چنین پدر پسری بایدش چنان
گفتا چنان پسر پدری باشدش چنین
گفتم جهان ز عدلش مانند جَنَّتست
گفتا که جَنَّتست و مَنَش نیز حُورِعین
گفتم که عدلِ اوست به مکرِ زمان ضَمان
گفتا که بأس اوست به کیدِزمین ضَمین
گفتم سپهر کینست الّا به روزِ مهر
گفتا جهانِ مهرست الّا به روزِکین
گفتم معین و یاور ایتام شد کَفَش
گفتا خدای باد بر او یاور و مُعین
گفتم سرِ مخالفش از تیغِ آبدار
گفتا تنِ معاندش از گرزِ آهنین
گفتم که قطع گردد چون کُنده از تَبَر
گفتا که نرم گردد چون جامه از کُدین
گفتم به یک اشاره کند مُلکِ چین خراب
گفتا بخاصه چون که به ابرو فکند چین
گفتم قرینِ او نَبُوَد در همه جهان
گفتا به قرنها نشود کس بدو قرین
گفتم هماره خواهم تا شادمان زِیَد
گفتا هر آن که خواهد جز این شود حزین
گفتم که از جبینش کند ماه کسبِ نور
گفتا از آن که سود به درگاهِ حق جبین
گفتم علیِّ عِمران عمرش کند دراز
گفتا خدایِ سُبحان خصمش کند غمین
گفتم همیشه چترِ جلالش به رویِ ماه
گفتا هماره اسبِ مرادش به زیر زین
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۵
طرب افسرده کند دل چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۳
ز یاران آن قَدر بد دیده ام کز یار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
ایرج میرزا : مثنوی ها
انقلاب ادبی
ای خدا باز شبِ تار آمد
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس
ایرج میرزا : مثنوی ها
نکته
طبع من این نکته چه پاکیزه گفت
سهل بُوَد خوردن افسوس مفت
مردم این مُلک ز کِه تا به مِه
هیچ ندانند جز احسنت و زِه
هرکسی اندر غم جانان خود است
فارغ از اندیشه نیک و بد است
بعد که مُردم ، همه یادم کنند!
رحمت وافر به نِهادَم کنند!
گر بر کناس بری یاس را
رنجه کنی شامه کناس را
زآنچه پس از مرگ برایم کنند
کاش کمی حین و بقایم کنند
دل به کف غصّه نباید سپرد
اوّل و آخر همه خواهیم مُرد
سهل بُوَد خوردن افسوس مفت
مردم این مُلک ز کِه تا به مِه
هیچ ندانند جز احسنت و زِه
هرکسی اندر غم جانان خود است
فارغ از اندیشه نیک و بد است
بعد که مُردم ، همه یادم کنند!
رحمت وافر به نِهادَم کنند!
گر بر کناس بری یاس را
رنجه کنی شامه کناس را
زآنچه پس از مرگ برایم کنند
کاش کمی حین و بقایم کنند
دل به کف غصّه نباید سپرد
اوّل و آخر همه خواهیم مُرد
ایرج میرزا : قطعه ها
برای تصویری که به مرحوم عبدالحسینِ بیات داده سُروده است