عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۷ - رجوع به آنچه پیش از این اشارتی به آن رفته بود
پیش ازین ذکر قاصد و نامه
زد به لوح بیان رقم خامه
نامه ای بود بس عظیم الشان
قرة العین خواجه مرسل آن
حاصل نامه آنکه می باید
چند بیتی روان به نظم آید
در بیان عقاید اسلام
کافی اندر بیان آن و تمام
آن عقاید که ضبطش آسان است
واندر آن خاص و عام یکسان است
هر که هست اهل سنت و دیندار
باشد او را ز حفظ آن ناچار
اینک آن را همی کنم املا
مستعینا بربنا الأعلی
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۶ - اشارت به میزان
وضع میزان کنند از پی آن
تا بسنجند طاعت و عصیان
آن کش افزود کفه حسنات
شاد زی گو که شد ز اهل نجات
وان که افزود پله عصیان
خون گری گوی که ماند در خسران
جامی : دفتر سوم
بخش ۷ - عادل که از حرف عین چشم عالمی بر وی است و از دال و لام دل جهانیش در پی آن به که در همه چشم ها خود را نغز نماید و به همه دل ها نیکو درآید در نغز کاری پیشوایی باشد و در نیکوکرداری راهنمایی
اهل عالم نه پیرو خردند
بلکه بر دین پادشاه خودند
همه آیین شاه خود گیرند
همه بر دین شاه خود میرند
ای مباهی به دولت شاهی
وز قوانین مملکت آگاهی
روی در قبله نجات آور
پی به سر چشمه حیات آور
آنچنان زی که زیستن شاید
هر که آنسان زید بیاساید
مپسند آنچه شرع نپسندد
مگشای آن دری که او بندد
هر چه جز شرع و دین به هم بر زن
دست در دامن پیمبر زن
راست است او خوش آنکه راست شوی
وآوری رو به راه راستروی
همچو او شاه راستان گردی
در همین شیوه داستان گردی
کجروان روی در ره تو نهند
وز کجی همچو راستان برهند
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۲ - رسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم به گروهی و از ایشان پرسیدن که در چه کارید و جواب گفتن ایشان
در رهی می گذشت پیغمبر
با گروهی ز دوستان همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست
گرد سنگی بزرگ کرده نشست
گفت کین دست و پا خراشیدن
چیست وین سنگ را تراشیدن
قوم گفتند ما جوانانیم
زورمندان و پهلوانانیم
چون به زور آوری کنیم آهنگ
هست میزان زور ما این سنگ
گفت گویم که پهلوانی چیست
مرد دعوی پهلوانی کیست
پهلوان آن بود که گاه نبرد
خشم را زیر پا تواند کرد
خشم اگر کوه سهمگین باشد
پیش او پشت بر زمین باشد
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۳ - حکایت شکایت آن پادشاه از استیلای صفت غضب بر وی پیش آن حکیم و معالجه فرمودن حکیم آن را
بود شاهی به فضل و دانش و رای
راحت جان بندگان خدای
همه اخلاق او پسندیده
از ره عقل و دین نلغزیده
لیک خشمش ز حد برون بودی
زیر فرمان آن زبون بودی
از دلش چون غضب زبانه زدی
شعله در خرمن زمانه زدی
زین سبب روز و شب پریشان بود
هر چه می کرد ازان پشیمان بود
خشم با نیکخواه یا بدخواه
از همه کس بد است خاصه ز شاه
خشم کاید ز شه کسان را پیش
آنچنان خشم ناید از درویش
خشم درویش خان و مان سوزد
خشم شه جمله جهان سوزد
خشم آن ناسزاست یا دشنام
خشم این رنج خاص و کشتن عام
خشم آن بر سر زبان باشد
خشم این در گزند جان باشد
شد شبی این حدیث را خوانا
بر حکیمی به کارها دانا
گفت با او حکیم دانش کیش
کای به دانش ز شهریاران بیش
چون زند شعله آتش غضبت
سازد از تاب خویش خشک لبت
با خود اندیشه کن که این عاجز
نیست بیرون ز ملک من هرگز
گردن او همیشه پست من است
زدن و کشتنش به دست من است
در سیاست شتاب کردن چیست
بی فراست عذاب کردن چیست
کشتن زندگان بس آسان است
زنده چون کشته شد چه درمان است
به سفه در شدن به کار که چه
دادن از دست اختیار که چه
اختیاری که داده است خدای
دست ازان چون کشم ز سستی رای
شکر آن را که پادشاه منم
از بد و نیک کینه خواه منم
نیست او را به پادشاهی خویش
دست بر من به کینه خواهی خویش
به که بر حال وی ببخشایم
گردن او ز بند بگشایم
گر ببخشم سزایش از تقصیر
چند روزی در آن کنم تأخیر
بو که روشن شود حقیقت کار
دل نیازاردم ازان آزار
هر سحر چون ز خواب برخیزی
پیشتر زانکه با کس آمیزی
این سبق را به خود مکرر کن
رفتن خود بر آن مقرر کن
تا شود طبع این تکلف تو
به تدبر رود تصرف تو
چند روزی نهاد شاه کریم
بند بر خشم خود به پند حکیم
خشم او شد بدل به خوشنودی
کارش آورد رو به بهبودی
ای خوشا وقت شاه دانش کوش
باز کرده به اهل دانش گوش
کرده آنگه به حکم دانش کار
برگرفته ز خلق عالم بار
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۱ - حکایت روباه و روباه بچه
گفت با روباه بچه مادرش
چون به باغ میوه آمد رهبرش
میوه چندان خور که بتوانی به تگ
رستگاری یافتن ز آسیب سگ
گفت ای مادر چو بینم میوه را
کی توانم کار بست این شیوه را
حرص میوه پرده هوشم شود
وز گزند سگ فراموشم شود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۳ - حکایت سؤال و جواب حکیم که حلال زاده کیست و نشانه آن چیست
از حکیمی کرد شاگردی سؤال
کای مهندس کیست فرزند حلال
گفت آن کو عاقبت گردد شبیه
با پدر گر بخرد است و گر سفیه
چند روزی گر نماند با پدر
عاقبت خود را رساند با پدر
ور نه حال او بر این معنی گواست
دست از او بگسل که فرزند زناست
آن گیا کز خوید گندم خاسته ست
خوید گندم را به خود آراسته ست
گر چه می ماند به وی آغاز کار
چون رسد وقت درو در کشتزار
دانه اش گوید که او نی گندم است
نعت و نام گندمی از وی گم است
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۴ - مقاله دوازدهم در شرح حال علمای از عمل دور و سف های به جهل و جدل مغرور
ای علم علم برافراخته
چون علم از علم سرافراخته
خویشتن از علم علم ساختی
چون عمل آمد علم انداختی
لاف درستیست علم سازیت
حجت سستی علم اندازیت
دعوی دانش کنی از جاهلی
حاصل تحصیل تو بی حاصلی
خواجه زند بانگ که صنعتورم
مس شود از جودت صنعت زرم
لیکن اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی
کیسه چو خالی بود از زر و سیم
دعوی اکسیر چه سود از حکیم
جمع کتب از سره و ناسره
کرده چو خشت است به گردت خره
آن خره کن رخنه که از چار حد
بست میان تو و مقصود سد
هر ورقی زان کتب آمد حجاب
زان حجب توی به تو رخ بتاب
تا ببری از همه فردا سبق
زان کتب امروز بگردان ورق
علم که خوانده به ره ناصواب
باشد ازان علم سیه رو کتاب
نور دل از سینه سینا مجوی
روشنی از چشم نه بینا مجوی
جانب کفر است اشارات او
باعث خوف است بشارات او
فکر شفایش همه بیماری است
میل نجاتش ز گرفتاری است
قاعده طب که به قانون نهاد
پای نه از قاعده بیرون نهاد
لیک نهان ساخت بر اهل طلب
روی مسبب به حجاب سبب
خاصیت علم سبب سوزی است
شیوه جاهل سبب آموزی است
طب ز نبی جوی که طب النبی
سازدت از جمله علل اجنبی
از مرض جهل شفا بخشدت
وز کدر نفس صفا بخشدت
تابد از اسباب و علل روی تو
واکند از هر چه نه حق خوی تو
عمر تو شد صرف اصول و فروع
هیچ نیفتاد به اصلت رجوع
هیچ وقوفت ز مقاصد چو نیست
از طلب آن به مواقف مایست
بر تو چو نگشاد ز مفتاح راه
دولت فتح از در فتاح خواه
گر ز موانع دل تو صاف نیست
کشف موانع حد کشاف نیست
نور هدایت ز هدایه مجوی
راه نهایت به نهایه مپوی
ترک نفاق و کم تلبیس گیر
علم ز سرچشمه تقدیس گیر
هر چه نه قال الله و قال الرسول
هست بر اهل فضلیت فضول
فضل خدا بین و فضولی مکن
جهل ز حد رفت جهولی مکن
علم چو دادت ز عمل سر مپیچ
دانش بی کار نیرزد به هیچ
چون به بساط عملت سود پای
بی عملان را به عمل ره نمای
بایدت اول ادب اندوختن
پس دگران را ادب آموختن
چون دگران را شوی آموزگار
کم طلب آن را عوض از روزگار
علم بود و جوهر و باقی سفال
آن چو حقیقت دگران چو خیال
بیع جواهر به سفالی که چه
بذل حقایق به خیالی که چه
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶۰ - مقاله بیستم در پند دادن فرزند ارجمند که در بستان طفولیت به نبات حسن پرورده باد و در بستان بلاغت به نهایت کمال پی آورده
ای شب امید مرا ماه نو
دیده بختم به خیالت گرو
از پس سی روز برآید هلال
روی نمودی تو پس از شصت سال
سال تو چار است به وقت شمار
چار تو چل باد و چلت باز چار
هر چل تو یک چله کز علم و حال
سیر کنی در درجات کمال
نام تو شد یوسف مصر وفا
باد لقب دولت و دین را ضیا
می کنم از خامه حکمت نگار
بهر تو این نامه حکمت نگار
گر چه کنون نیست تو را فهم پند
چون به حد فهم رسی کار بند
تا نشود برقع تو موی روی
پا منه از خانه به بازار و کوی
سلسله بند قدم خویش باش
حبس نشین حرم خویش باش
هیچگه از صحبت همخانگان
رخت مکش بر در بیگانگان
طلعت بیگانه نه میمون بود
خاصه که سالش ز تو افزون بود
ور به دبستان سر و کارت دهند
لوح «الف بی » به کنارت نهند
پهلوی هر سفله مشو جانشین
از همه یکتا شو و تنها نشین
گر چه به خود نیست کج اندام «الف »
بین که چه سان کج شده در «لام الف »
لوح خود آن دم که نهی بر کنار
چون «الف » انگشت ازان بر مدار
«دل » وش از شرم فکن سر به پیش
«صاد» صفت دوز بر آن چشم خویش
خنده زنان گاه به آن گه به این
رسته دندان منما همچو «سین »
دل مکن از فکر پریشان دو نیم
تنگ دهان باش ز گفتن چو «میم »
گوش مده بیهده هر قیل و قال
تا نکشی درد سر گوشمال
دار ادب درس معلم نگاه
تا نشوی طبلک تعلیمگاه
سیلی او گر چه فضیلت ده است
گر تو به سیلی نرسانی به است
پی چو به سر منزل قرآن بری
روزی هر روزه ازان خوان خوری
چند گره زن به میان رحل وار
شاهد مصحف بنشان بر کنار
باش ز رخسار نکو فال او
محو تماشای خط و خال او
هر چه کنی زو گهر سلک خویش
ساز به تکرار زبان ملک خویش
حرف نوشته به دل طفل خرد
گزلک نیسان نتواند سترد
چون تو حق حفظ وی آری بجای
حفظ حق از جانت شود غم زدای
دست طلب ده به قلم گاه گاه
شو به سوی خطه خط رو به راه
باز نشان از ره کسب کمال
از نم آن نایژه گرد ملال
کوش به تحسین خط از هر نمط
لیک نه چندان که شوی جمله خط
صفر مکن بهر سه انگشت خویش
از گهر هر هنری مشت خویش
شعر اگر چه هنری دیگر است
شمه ای از عیب به شعر اندر است
شعر که عیبش ز میان سر زند
همت پاکانش قلم در زند
ور فتدت گه گهی اندیشه اش
کوش که چون من نکنی پیشه اش
هر نفس آمد گهری ارجمند
قیمت آن بیشتر از چون و چند
آن گهر از دست مده رایگان
خاصه که در مدح فرومایگان
محنت این کار به خود ره مده
رنج کشی در طلب علم به
تاج سر جمله هنرهاست علم
قفل گشای همه درهاست علم
در طلب علم کمر چست کن
دست ز اشغال دگر سست کن
با تو پس از علم چه گویم سخن
علم چو آید به تو گوید چه کن
علم کثیر آمد و عمرت قصیر
آنچه ضروریست به آن شغل گیر
هر چه ضروریست چو حاصل کنی
به که عمارتگری دل کنی
آنست عمارتگری دل که دل
واکشی از کشمکش آب و گل
پای به دامن کشی و سر به جیب
تن به شهادت دهی و جان به غیب
یاد خدا پردگی هش کنی
هر چه بجز اوست فرامش کنی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۲ - عقد بیست و پنجم در فتوت که بار خود از گردن خلق نهادن است و زیر بار خلق ایستادن
ای که از طبع فرومایه خویش
می زنی گام پی وایه خویش
خاطر از وایه خود خالی کن
زین هنر پایه خود عالی کن
بهر خود گرمی جز سردی نیست
سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قوی دینان باش
در پی حاجت مسکینان باش
شمع شو شمع که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک نکوکاری ورز
شیه یاری و غمخواری ورز
ابر شو تا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن
به ملامت دل یاران مشکن
در گذر از گنه و از دگران
چون ببینی گنهی در گذران
باش چون بحر ز آلایش پاک
ببر آلایش از آلایشناک
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین
بس عمارت که بود خانه رنج
بس خرابی که شود پرده گنج
با همه باش به صلح آوریی
که نگنجد به میان داوریی
همچو آن بیخته خاک از خس و خار
که زند آب بر آن ابر بهار
کف پا رانبود زان دردی
پس پا را نرسد زان گردی
ور سوی داوریت افتد رای
به که با خود کنی از بهر خدای
بت خود را بشکن خوار و ذلیل
ناور شو به فتوت چو خلیل
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم
بذل کن بر همه همیان درم
گر براهیمی و گر زردشتی
روی در هم مکش از هم پشتی
بازکش پای ز آزار همه
دست بگشای به ایثار همه
هر چه بدهی به کسی باز مجوی
دل ز اندیشه آن پاک بشوی
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست بر گشتن ازان طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد نتواند
که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان
منگر در هنر و عیب کسان
عیب بینی هنر چندان نیست
هدف قصد هنرمندان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آنست که نادیده کنی
دل ز اندیشه آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۵ - عقد بیست و ششم در صدق که عبارت از آنست که ظاهر و باطن برابر بود و بلکه باطن از ظاهر خوبتر
ای گرو کرده زبان را به دروغ
برده بهتان ز کلام تو فروغ
این نه شایسته هر دیده ور است
که زبانت دگر و دل دگر است
از ره صدق و صفا دوری چند
دل قیری رخ کافوری چند
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کن
یکدل و یکجهت و یکرو باش
وز دورویان جهان یکسو باش
از کجی خیزد هر جا خللیست
راستی رستی نیکو مثلیست
راست جو راست نگر راست گزین
راست گو راست شنو راست نشین
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج ز هدف بر طرف است
رورقم های «الف بی » بنگر
که الف از همه باشد برتر
رو بنه تخته ابجد به کنار
که درآید الف اول به شمار
گر سبب جوید حکمت طلبی
نیست جز راستی آن را سببی
راست رو است که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشی
صدق اکسیر مس هستی توست
پایه افراز فرو دستی توست
اثر کذب بود هیچکسی
به کسی گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چو بود صدق پسند
علم نورش از آنست بلند
دل اگر صدق پسندیت دهد
بر همه خلق بلندیت دهد
وگر از کذب گزیند علمی
علم او بنشیند به دمی
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجه تحقیق شوی
گر چه صدیق نبی راست خلف
باشدش بر دگر اصناف شرف
گر بر این قاعده برهان خواهی
به که برهانش ز قرآن خواهی
آنست صدیق که دل صاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعده او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
بر فتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
نه در او رنگ تکلف باشد
نه در او بوی تصلف باشد
دامن همت صدیقان گیر
در ره خدمت صدیقان میر
بو که بر جان تو خالی ز قصور
از صفای دلشان ریزد نور
مس قلب تو ازان زر گردد
سنگ بی قدر تو گوهر گردد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۰ - عقد سی و یکم در بعض دیگر از فضایل نوع انسان چون حلم و مدارا و عفو و احسان
ای رخ افروخته از آتش خشم
خرمنت سوخته از آتش خشم
از خسان آتشی افروخته ای
تر و خشک خود ازان سوخته ای
خار خشکی که ز تو صد خرمن
شود از یک شرر آتش روشن
آب حلمی بزن این آتش را
در ته پای کش این سرکش را
دهن از گفتن بیهوده ببند
لبت آلوده به ناخوش مپسند
بهر آزار مکش تیغ زبان
بر زبونان مگذر تیغ زنان
هر زمان پهن مکن از سر کین
پنجه در سیلی مشتی مسکین
دمبدم بر تنی از جرم بری
پر مکن مشت ز بیدادگری
لب فرو بند به دندان ستم
بازکش از لگد ظلم قدم
چون ستوران حرون چند ز حد
می بری زخم به دندان و لگد
خشم کم کن که بود روز جزا
ترک خشمت سپر خشم خدا
سازد ارد دست نگیرد سپرت
دوزخ آماج سهام شررت
رویت امروز به بهروزی کن
بهر فردات سپردوزی کن
حلم اگر چند گران است چو کوه
می رسد بر دل ازان رنج و ستوه
رو در آن کوه کن از موج عقب
پیش ازان کت گذرد موج ز لب
حلم کشتی و غضب طوفان است
صاحب حلم چو کشتیبان است
زور طوفانش چو کشتی شکند
موج طوفان به هلاکش فکند
سال ها راه گنه پیمودی
قدم سعی به ره فرسودی
هر چه کردی نپسندید خدای
که خلد نشتر خاریت به پای
تو هم این شیوه بیاموز آخر
زآتش قهر میفروز آخر
خرده بر کم خردان بیش مگیر
رنج نیکان و بدان پیش مگیر
هر که غمگین کندت شادش کن
وان که بندت نهد آزادش کن
نیکی اندیش بداندیشان باش
مصلحت کوش خطاکیشان باش
گنج دان رنج جفاکاران را
باغ خوان داغ دل آزاران را
پیشه کن عفو به خوبی و خوشی
گذر از ناخوشی کینه کشی
در صف عفو و کرم منتظمی
بهتر از کشمکش منتقمی
کینه خواهی روش احسان نیست
هر که احسان نکند انسان نیست
مشو از ورزش بی احسانی
خارج از دایره انسانی
هر دم از دیو پریشان چه شوی
وز غضب سخره شیطان چه شوی
همه تن پای شده همچون گوی
اندرین معرکه داری تک و پوی
دیو افتاده تو را در دنبال
می دهد گردشت از حال به حال
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۱ - عقد سی و هشتم در وصیت فرزند ارجمند ضیاء الدین یوسف حفظه الله عما یوجب التحسر و التأسف
ای نهال چمن جان و دلم
غنچه باغچه آب و گلم
قرة العینی و چشمم به تو تیز
چرخ را کند کن چشم ستیز
قوة الظهری و پشتم به تو راست
بختم از پشتی تو بی کم و کاست
یوسفی آمده از مصر وفا
لقبت بر سر دین تاج ضیا
سال تو پنج و درین دیر سپنج
از دو پنجاه فزون باد این پنج
زین دو پنجاه تو را هر پنجی
در هنر پنجه گشا بر گنجی
در هنر کوش که زر چیزی نیست
گنج زر پیش هنر چیزی نیست
هنری نی که دهد گنج زرت
هنری از دل و جان رنجبرت
وان هنر نیست نصیب همه کس
بهره زنده دلان آمد و بس
چون کنی در هنر آموزی روی
دلی از خوان ادب روزی جوی
فال فرخندگی از مصحف گیر
مصحفی نورفشان بر کف گیر
جوی ادیبی به قرائت کامل
لفظش از حسن ادا راحت دل
وحی را کان به تو واصل شده است
زو چنان گیر که نازل شده است
زان زلالت چو زبان تر گردد
یادگیر آنچه میسر گردد
بعد ازان پشت به عادات و رسوم
روی جهد آر به تحصیل علوم
حفظ کن مختصری در هر فن
گیر خوشبو گلی از هر گلشن
هر سبق را که نهی پیش نظر
تا ندانی ز سر آن مگذر
علم دارد طرق گوناگون
مرو از حد ضرورت بیرون
عمر کم فضل و ادب بسیار است
کسب آن کن که تو را ناچار است
در ره عشق به میزان قبول
هست ادب بی ادبی فضل فضول
پا منه جز به در استادی
از کدورات جهان آزادی
مخبر و محضر او هر دو نکو
بهتر از مخبر او محضر او
سخنش مایه ادراک شود
خلقت از صحبت او پاک شود
نه سفیهی لقبش گشته فقیه
مخبر و محضر او هر دو کریه
نفس ازو میل به جاه آموزد
طبع ازو خوی تباه اندوزد
ور کنی روی سرت خطه خط
بایدت در ره آن سیر وسط
خط که از شایبه حسن تهیست
بهره کاغذ ازو رو سیهیست
خط چنان به ز قلم راننده
که بیاساید ازو خواننده
در کف نغز خط خوب رقم
رزق را طرفه کلیدیست قلم
لیک چندان چو قلم رنج مبر
کت بجز خط نبود هیچ هنر
می نگویم سخن شعر و فنش
که خمش باد زبان از سخنش
گر شود بحر مکن لب تر ازو
ور شود کان مطلب گوهر ازو
کیسه خالی کن هر پر هنر است
میل کوری کش هر دیده ور است
رقم دل مکن این هندسه را
ره به خاطر مده این وسوسه را
دل که باشد حرم خاص خدای
حیف باشد که شود وسوسه جای
در جوانی کم بی دردی گیر
راه مردی و جوانمردی گیر
ره که باید به جوانی سپری
گر به پیری فکنی رنج بری
نیست کار تو بجز بازپسی
چون به سر منزل پیری برسی
به ره خدمت درویشان پوی
کحل بینش ز در ایشان جوی
چون تو را بخت رساند به کسی
که تو را از تو رهاند نفسی
دست در دامنش آویز و بکش
دامن از صحبت هر ناخوش و خوش
ور نه در کسوت یکتایی باش
ساکن کلبه تنهایی باش
رخت آن کلبه کن از ترس خدای
بنشین امن ز ترس دو سرای
بند بر خلق در گفت و شنود
قایل و سامع خود هم خود شو
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۳ - در پند دادن و بند نهادن فرزند ارجمند که دست ادراک در فتراک اکتساب کمالات استوار دارد و پای میل در ذیل اجتناب از جهالات برقرار وفقه الله لما یحبه و یرضاه
تولاک الله ای فرزانه فرزند
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهره مندی
که وقت حاجت آن را کار بندی
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را می آید اقبال و مرا رفت
پریشانم ز عمر رفته خویش
ملول از سال و ماه و هفته خویش
ز من کشتی که کار آید نیامد
گلی کافزون ز خار آید نیامد
چه سود اکنون که کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
تو جهدی کن چو در کف مایه داری
به فرق از چتر دولت سایه داری
بکن کاری که سودی دارد آخر
به سر باران جودی بارد آخر
نخست از کسب دانش بهره ور شو
زجهل آباد نادانان بدر شو
بود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زنده
کسی کو دعوی فرزانگی کرد
کجا با مردگان همخانگی کرد
ولیکن پا به دانش نه درین راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاه
نیابد هیچ کس عمر دوباره
به علمی رو کز آنت نیست چاره
چو کسب علم کردی در عمل کوش
که علم بی عمل زهریست بی نوش
چه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خود را نکرده زر سارا
ز توفیق عمل چون خلعت خاص
رسد آن را مطرز کن به اخلاص
عمل کز معنی اخلاص عاریست
به ذوق پخته کاران خام کاریست
ز کار خام کس سودی ندارد
چو حلوا خام باشد علت آرد
چواخلاص آوری می باش آگاه
که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی
بتاب از راحت پشت و شکم روی
غرض از جامه دفع حرو برد است
ندارد میل زینت هر که مرد است
گر افتد بر خشن پوشی قرارت
بود ز آفات چون قنفد حصارت
چو روبه گر شوی از نرم شادان
کشندت پوست از سر سگ نهادان
به شیرینی مکن همچون مگس جهد
که آخر بند بر پایت نهد شهد
به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار
که تا گنج گهر گردی صدف وار
ز خوان هر کسی کآلایی انگشت
در آزار وی انگشتان مکن مشت
نمک را چون کنی در خورد خود صرف
نمکدان را منه انگشت بر حرف
به احسان بر احبا دست بگشای
منه در تنگنای مدخلی پای
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فان القرض مقراض المحبت
به بخشش باش از ایشان بار بردار
مساز از وامداریشان گرانبار
چنان زن لیک در بخششگری گام
که بر گردن نیاید بارت از وام
برای دوستان جان را فدا کن
ولیکن دوست از دشمن جدا کن
که باشد دوست آن یار خدایی
دلش روشن به نور آشنایی
کشد بار تو چون باشی گرانبار
کند کار تو چون گردی زیانکار
به ناخوش کارها گیرد خوشت دست
کند ز آب نصیحت آتشت پست
ز آلایش چو گردد دستگیرت
برآرد پاک چون موی از خمیرت
به کار نیک گردد یاور تو
به کوی نیکنامی رهبر تو
چنین یاری چو یابی خاک او شو
اسیر حلقه فتراک او شو
وگرنه روی در دیوار خود باش
ببر ز اغیار و یار غار خود باش
ز غم های زمانه شاد بنشین
ز اندوه جهان آزاد بنشین
فراوان شغل ها را اندکی کن
ز عالم روی شغل اندر یکی کن
اگر باشد شب تاریک اگر روز
به هر وقتی که باشد دل در او دوز
وگر ناید تو را این دولت از دست
نشاید عار بیکاری به خود بست
بکن زین کارخانه در کتب روی
خیال خویش را ده با کتب خوی
ز دانایان بود این نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گور
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
عماری کرده از رنگین ادیم است
دو صل گل پیرهن در وی مقیم است
همه مشکین عذاران توی بر توی
ز بس رقت نهاده روی بر روی
ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند
گهی اسرار قرآن باز گویند
گه از قول پیمبر راز گویند
گهی باشند چون صافی درونان
به انواع حقایق رهنمونان
گهی آرند در طی عبارات
به حکمت های یونانی اشارات
گهت از رفتگان تاریخ خوانند
گه از آینده اخبارت رسانند
گهی ریزندت از دریای اشعار
به جیب عقل گوهرای اسرار
به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش
مکن از مقصد اصلی فراموش
گرت نبود به کلی سوی آن روی
مکن خالی ازان باری تک و پوی
به راز دل چو بگشایی لب خویش
نخست از خیر و شر آن بیندیش
چو آید از قفس مرغی به پرواز
دگر مشکل بود آوردنش باز
درون تیره از از میل زخارف
زبان مگشای در شرح معارف
معارف گر چو مور باریک باشد
چه حاصل زان چو دل تاریک باشد
مکن با صوفیان خام یاری
که باشد کار خامان خامکاری
طریق پخته کاری را ندانند
به خامی میوه از باغت فشانند
ز اصل خویش آن میوه بریده
بماند تا قیامت نارسیده
منه دست تهی از سیم و از زر
به جز در دست پیر پیرپرور
چو در دستش نهی دست ارادت
به دست آید تو را گنج سعادت
چو عیسی تا توانی خفت بی جفت
مده نقد تجرد را ز کف مفت
ز دیده خواب راحت دور کردن
به از همخوابگی با حور کردن
به گلخن پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوی زن بر بستر نرم
اگر نرسی که ناگه نفس خود کام
به میدان خطاکاری نهد گام
ز زن کردن بنه بندیش بر پای
که نتواند دگر جنبیدن از جای
بدن نیت در هر زن که کوبی
صلاح نفس جوی اول نه خوبی
زنی کش سرخرویی از عفاف است
همین گلگونه رویش کفاف است
در آن حله جمال حور دارد
که از نامحرمش مستور دارد
بود قرب سلاطین آتش تیز
ازان آتش به سان دود بگریز
چو آتش برفروزد مشعل نور
ازان می گیر بهره لیک از دور
ازان ترسم که چون نزدیک رانی
ز نور زندگی تاریک مانی
منه پا منصبی را در میانه
که عزل و نصب را گردی نشانه
ز آسودن در آن مسند بپرهیز
که گیرد دیگری دستت که برخیز
ز منصب روی در بی منصبی نه
که از هر منصبی بی منصبی به
ز نخوت پاک کن اندیشه خویش
تواضع کن به هر کس پیشه خویش
چو خوشه خویش را از سرکشی پاس
ندارد سر نهد از ضربت داس
چو خود را دانه بر خاک افکند خوار
ز خاکش مرغ بردارد به منقار
طلب می کن به صدر ارجمندی
ز تعظیم فرودان سربلندی
عدد را بین که چون از بخت فیروز
شد از تقدیم صفر افزونی اندوز
مکن وعده و گر کردی وفا کن
طریق بی وفایی را رها کن
از آن حضرت که فیاض وجود است
خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است
چو نادانان نه در بند پدر باش
پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشنی بود نشانمند
چه حاصل زانکه آتش راست فرزند
مکن یادش به جز در خلوت خاص
که سازی شادش از تکبیر و اخلاص
چو پندی بشنوی از پند فرمای
چو دانا بایدش در جان کنی جای
نه چون نادان ز یک گوشش درآری
به دیگر گوش بیرونش گذاری
نروید بی درنگی دانه در خاک
نیابد قطره قدر گوهر پاک
نباشد این مثل پوشیده بر کس
که گر در خانه کس، حرفی بود بس
چو دریای قدر جنبش نماید
ز بانگ غوک بی سامان چه آید
همان به کاندر این دیر مجازی
کند فضل خدایت کارسازی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۳ - آغاز سخن گستری به شروع در خردنامه اسکندری
شناسای تاریخ های کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطه دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خدا داد پیرانه سر یک پسر
پسر نی که گردون صدف گوهری
فروزان ز اوج شرف اختری
ز بخشنده نامان چرخ کبود
پی نامش اسکندر آمد فرود
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وزو فر شاهی فروزنده گشت
پدر صاحب عهد خود ساختش
به تاج کیانی سر افراختش
قوی پنجگان را بدو داد دست
سران را ز جز خدمتش پای بست
چو بیعت گرفتش ز گردنکشان
به سرچشمه علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالسش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف
که خورشید تو رسته است از کسوف
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونان زمین نوریاب
ز دانش شود کار گیتی به ساز
ز بی دانشی کار گردد دراز
ز دل سر زند سر دانش نخست
که بر دست و پا کار گردد درست
اگر در جهان نبود آموزگار
شود تیره از بی خرد روزگار
تفاوت بود اهل تمییز را
به هر کس ندادند هر چیز را
همان به که نادان به دانا رود
که از دانشش کار بالا رود
چو نادان ز دانا کند سرکشی
نبیند ز دوران گیتی خوشی
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
ازو شیوه جهل خیزد همه
وزو میوه ظلم ریزد همه
ازو حظ بد کامگاری بود
نصیب نکو خاکساری بود
سکندر که پرورده مهدم اوست
بر او رنگ شاهی ولیعهدم اوست
ز هر نقش لوح دلش ساده است
وی نقش را قابل افتاده است
به قانون اقبال داناش کن
بر اسباب دولت تواناش کن
ز حکمت بدانسان کنش بهره مند
که سازد پس از مرگ نامم بلند
دهد گوهرش را عدالت شرف
مرا گردد اندر عدالت خلف
شود عرصه دهر آباد ازو
دل و جان غمدیدگان شاد ازو
ارسطالس این نکته ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختش
ره حل هر مشکل آموختش
سکندر که طبع هنر سنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت
نشد ضایع اندر طلب رنجهاش
ز امکان به فعل آمد آن گنجهاش
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به امداد استاد و همکار نیز
بدانست اسرار بسیار چیز
ز دل حرف نابخردی کاسته
به علم طبیعی شد آراسته
کشید از جمال طبایع نقاب
ز اجسام و اعراض شد بهره یاب
وز آن پس ره جهل کاهی گرفت
فروغ از علوم الهی گرفت
به یزدان شناسی علم برفراخت
ز دانش پژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
کمالات وی شد ز قوت سرای
به سر منزل فعل محمل گشای
نهالش درین باغ کون و فساد
شکوفه برآورد و بر نیز داد
شد از گردش چرخ دیرین اساس
حقایق پذیر و دقایق شناس
بلی حکمت آنست پیش حکیم
که بر راه دانش شود مستقیم
به نور دل پاک حکمت پرست
برد پی به هر چیز آنسان که هست
چو تحسین صورت نه مقدور اوست
در آرایش باطن آورده روست
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۱ - خردنامه افلاطون
فلاطون که فر الهیش بود
ز دانش به دل گنج شاهیش بود
گشاد از دل و جان یزدان شناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
وز آن پس به هر زیرک تیزهوش
شد از گنج اسرار گوهرفروش
که ای اولین تخم این کشتزار
پسین میوه باغ هفت و چهار
رصد دان این هفت گنبد تویی
کله دار این چار مسند تویی
به پای فراست برآ گرد خویش
به چشم کیاست ببین گرد خویش
درین بقعه بنگر که یار تو کیست
بر این رقعه بشمر که کار تو چیست
خوری روزی از خوان فضل خدای
چرا ناوری طاعت او به جای
به کوی وفا سست اساسی مکن
ببین نعمت و ناسپاسی مکن
به نعمت رسیدی مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمت رسان
ز بس می رسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
نه شاه است تنها ازو بهره مند
گدایان ز نابهره مندی نژند
ز خوان نوالش زمان در زمان
گدا را همانست و شه را همان
چه بودی گدا را بتر زانکه شاه
رهیدی ز آفات بر تخت جاه
ز نیلی کمان چرخ زرین سپر
گدا گشتی آماج تیر خطر
بسا شه که در ضعف و سستی بود
نصیب گدا تندرستی بود
بسا لاله داغ بر دل به باغ
که باشد ز داغش گیا را فراغ
مکن این همه فکر دور و دراز
پی آنچه نبود به آنت نیاز
به افتد به هر حال دوری تو را
ز فکری که نبود ضروری تو را
به شهباز فکرت ازین آشیان
به هر دم دو صد صید دولت توان
مکن همچو جغدش به صد رنج و درد
پی گنج موهوم ویرانه گرد
ز ایزد که جان و تنت داده است
تو را هر چه می باید آماده است
ز تو این همه جهد و کوشش که چه
ز تاب و تف حرص جوشش که چه
متاعیست دنیا پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع
مکن بهر پیکارشان نیفه تنگ
که کار سگان است بر جیفه جنگ
ز سیمش چه داری سفیدی امید
که گردد سیاه از مساسش سفید
چو باشد زرش قفل فرج ستور
چه جویی ازان فتح باب سرور
بود روشن این نکته بر اهل دید
که می ناید از قفل کار کلید
بت اند این دو خوش آن که زین بت برست
به بت کیست لایق به جز بت پرست
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بت پرستان گذار
کن از سجده بت رخ خویش پاک
اگر دیگری بت پرستد چه باک
به دل ناشده میل دنیات سخت
بکش از حریم تمناش رخت
نشاید به جان مهر آن داشتن
که می بایدش زود بگذاشتن
به عبرت ز پیشینیان یاد کن
دل از یاد پیشینیان شاد کن
بخوان دفتر کهنگان و نوان
به هر کشوری بین که چون خسروان
به میدان شاهی فرس تاختند
در آن عرصه نرد هوس باختند
ز صد گام نارفته یک گام را
ز صد کام نارانده یک کام را
فرود آمدند از فرس عاقبت
عنان تافتند از هوس عاقبت
تهی تارک از تاج فرماندهی
فتادند بر بستر جاندهی
نهادند بر تخت از تخت پای
گرفتند در ورطه سخت جای
مکن همنشینی به هر بد سرشت
که دزدد ازو طبع تو خوی زشت
شوی از بدی پر ز نیکی تهی
وز آن نبودت ذره ای آگهی
چه خوش گفت دهقان صافی ز رنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ
چو دشمن به دست تو گردد اسیر
ازو سایه دوستی وامگیر
اگر چند خصم تو بود از نخست
چو آمد به دست تو از خیل توست
مران اسب بداد بر خیل خویش
بگردان ز بنیادشان سیل خویش
نه آنست شه کش بود در سپاه
هزاران غلام مرصع کلاه
شه آن دان که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش
چو دانستی آنگاه در کار کوش
بود حال شریر دانا به خیر
که گردد سوی خیر دلال غیر
چو اعمی که باشد چراغش به کف
فروغ چراغش فتد هر طرف
بود روشن از وی ره دیگران
ره وی ازان روشنی بر کران
به هر کس ره آشنایی مپوی
ز هر آشنا روشنایی مجوی
جفایی که بر تو ز عالم رسد
جز از جانب آشنا کم رسد
هر آن جور کز دور این آسیاست
همه ز آشنا رفته بر آشناست
بود داوری ها دو همخانه را
که هرگز نباشد دو بیگانه را
چو ز آیینه کردی کدورت زدای
شود صورت خوب شاهد نمای
سخن را ز بیهود صافی گذار
که گردد جمال خرد آشکار
به کم عقلی آن سفله اقرار کرد
که بر هرزه گفتار بسیار کرد
مگو تا نپرسد ز تو نکته جوی
چو پرسد تأمل کن آنگه بگوی
سخن بی تأمل کم افتد صواب
زبان را عنان از خطا بازتاب
سخن شاهد جلوه گاه دل است
خلاصی ازان جلوه گر مشکل است
چو آراید آن را سخن گستری
نباشد به از راستی زیوری
میارا رخش را به نیل دروغ
کزان نیل گردد رخش بی فروغ
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد خجلتش راست کرد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۹ - خردنامه اسقلینوس
خرد جمله لب شد زمین بوس را
زمین بوسی اسقلینوس را
حکیمی که چون لب به حکمت گشاد
ز طبع گهربارش این نکته زاد
که ای غرقه نعمت ایزدی
گرفتار کفران ز نابخردی
ببین نعمت و شکر نعمت بگوی
ببین زلت و دل ز زلت بشوی
ز شکر است نعمت فزایش پذیر
اگر مرد راهی ره شکر گیر
مبادا رود پای نعمت ز جای
فروبندش از رشته شکر پای
عبادتگران خدا ناشناس
چو گردنده گاوند گرد خراس
که هر چند خالی ز گردش نزیست
نمی داند آن گردش از بهر چیست
به صد وایه محتاج جان کاستن
به از حاجت از ناکسان خواستن
به خواهش ازیشان مریز آبروی
مدار آبرو را کم از آب جوی
نه زر ده به گستاخ فاجر نه زور
مددگاری او مکن در فجور
می و شاهدش را که آمادگیست
ز تو می فروشی و قوادگیست
مکن ضایع انعام خود زینهار
به حق ناشناسان حق ناگزار
به بحر اندرون به گهر ریختن
که در کیسه سفله زر ریختن
به تعلیم ناکس زبان کم گشای
که تعلیم او نیست دانش فزای
ز دانش دلش کی منور شود
به سگ آب ریزی نجس تر شود
سلامت اگر بایدت گوش باش
ز گفتار بیهوده خاموش باش
وگر زانکه گویی سخن راست گوی
به جز راستی زیور آن مجوی
نداند دل هیچ دانشوری
سخن را به از راستی زیوری
به صنعت سخن را که آراستی
چه حاصل چو خالیست از راستی
نه تنها شعار زبان است صدق
حصار تن و حرز جان است صدق
درین کهنه بیشه دورنگی مکن
ز شیری زنی دم، پلنگی مکن
درون و برون را به هم راست ساز
ز کج باز بهتر بود راست باز
درون را بیارای همچون برون
و یا کن برون را به رنگ درون
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۳ - در صدق چنانکه ظاهر و باطن یک‌سان بود
ای گرو کرده زبان را به دروغ!
برده بهتان ز کلام تو فروغ!
این نه شایستهٔ هر دیده‌ورست،
که زبانت دگر و دل دگرست
از ره صدق و صفا دوری چند؟
دل قیری، رخ کافوری چند؟
روی در قاعدهٔ احسان کن!
ظاهر و باطن خود یک‌سان کن!
یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باش!
وز دورویان جهان، یک سو باش!
از کجی خیزد هر جا خللی‌ست
«راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی!
در حساب از همه برتر باشی!
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایه‌افراز فرودستی توست
اثر کذب بود «هیچکسی»
به «کسی» گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چون بود صدق‌پسند
علم نورش از آن است بلند
دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد
بر همه خلق بلندی‌ت دهد
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجهٔ تحقیق شوی
آنست صدیق که دل‌صاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعدهٔ او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
برفتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴ - آغاز داستان
شناسای تاریخ‌های کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانه‌سر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحب‌عهد خود ساخت‌اش
به تاج کیانی سرافراخت‌اش
چو بیعت گرفت‌اش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالس‌اش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونان‌زمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بی‌خرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدان‌سان کن‌اش بهره‌مند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکته‌ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروخت‌اش
ره حل هر مشکل آموخت‌اش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدان‌شناسی علم برفراخت
ز دانش‌پژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیرین‌اساس
حقایق‌پذیر و دقایق‌شناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ و گفتیم فریشتگان را اسْجُدُوا لِآدَمَ سجود کنید آدم را، فَسَجَدُوا سجود کردند فریشتگان إِلَّا إِبْلِیسَ مگر ابلیس «ابى» سر وازد وَ اسْتَکْبَرَ و برترى جست وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ و در علم خدا خود از کافران بود.
وَ قُلْنا یا آدَمُ و گفتیم اى آدم اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ با جفت خویش در بهشت بنشین، وَ کُلا مِنْها و میخورید از آن رَغَداً فراخ و بناز و خوش و آسان، حَیْثُ شِئْتُما هر جا که خواهید، وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ و نزدیک این یک درخت مگردید، فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمِینَ که اگر از آن بخورید از ستمکاران باشید بر خویش.
فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها پس بیوکند دیو ایشان را هر دو از بهشت و بگردانید از طاعت، فَأَخْرَجَهُما پس ایشان را بیرون آورد مِمَّا کانا فِیهِ از آنچه در آن بودند از شادى و ناز، وَ قُلْنَا اهْبِطُوا و گفتیم فرو روید بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ یکدیگر را دشمن و بر یکدیگر گماشته وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ و شما راست در زمین. مُسْتَقَرٌّ آرام گاهى، وَ مَتاعٌ بر خوردارى جاى، إِلى‏ حِینٍ هر کس را تا مرک و خلق را تا رستاخیز.
فَتَلَقَّى آدَمُ فرا گرفت آدم «من ربه» از خداوند خویش کَلِماتٍ سخنانى، فَتابَ عَلَیْهِ توبه داد او را و باز پذیرفت و با خود آورد، إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ که اوست خداوند توبت پذیر عذر نیوش مهربان.
قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها گفتیم فرو روید همگنان از بهشت، جَمِیعاً همگنان بهم، فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی اگر بشما آید از من، هُدىً، پیغامى و نشانى، فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ هر که پى برد بپیغام و نشان من، فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ بیمى نیست و ریشان که این کردند، وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ و فردا هیچ اندوهگین نباشند.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا ایشان که کافر شدند، وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا و سخنان و نشان ما دروغ شمردند، أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ ایشان آتشیانند و دوزخیان، هُمْ فِیها خالِدُونَ ایشان در آنند جاودان.