عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شوم از مدعی خوشدل، چو بینم از تو خشنودش
به امیدی که وصل آبی بر آتش می‌زند زودش
چو نتوان پیش مردم، خوارتر شد زین که من هستم
نمی‌دانم دگر از خواری من چیست مقصودش
ازو رنجیده غیر و می‌کند اظهار خشنودی
میان آتش و آبم ز شکر شکوه آلودش
چه شد از خنده‌ات گر خون دل از دیده‌ام سر زد
که خوناب از جراحت رفت چون کردی نمکسودش
منم از ناوک آن غمزه چون صیدی که بر حالش
ترحم می‌کند صیاد و بسمل می‌کند زودش
دمی ظاهر شود داغ دل میلی که چون لاله
فرو ریزد ز باد آه، جسم درد فرسودش
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نورنگ‌خان
کدام است آن حقهٔ سیم پر زر
که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر
به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان
به زیب و به زینت چو بتهای آزار
به روی و به مو همچو نسرین و سنبل
یکی دلگشا، دیگری روح‌پرور
چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل
ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر
تنش رخنه‌رخنه چو زنبور خانه
دلش پاره‌پاره چو بار صنوبر
دل روشن از رخنه‌های تن او
چو پروین نمودار از چرخ اخضر
ز هر روزنش لمعه‌ای هست لامع
چو گلچهره‌ای گشته ناظر ز منظر
برآید پری‌وار از راه روزن
درون هرچه آید در آن منظر از در
ز هر روزنش دود چون سر برآرد
پی‌چشم بدبین کند راست، نشتر
توان کرد تشبیه با خارپشتش
که خار است در چشم بدبین سراسر
به ژولیده مویان سرگرم ماند
ز اطراف آن، دود چون بر زند سر
چو دود دلش سر کشد، عالمی را
معطّر کند همچو موی پیمبر
ز زلف نگاری‌ست با داغ سودا
که از درد شد دود آهش معنبر
شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم
کند رهنمایی به آیین دیگر
چه سان آتش عشق پوشیده دارد
که بر آتشش دود آه است رهبر
چو بر فرق او دود دل کلّه بندد
نماید کلف بر رخ ماه انور
صدف گویم، امّا صدف را که دیده
پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟
دواتی‌ست چون دوده پرنافهٔ چین
که گردد دماغ از مدادش معطّر
به هم لیک هرگز مرکّب نبوده
سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر
همانا دل اهل سوداست پر خون
به جای سویدا درو دود عنبر
و یا گلستان خلیل است و در وی
به اعجاز سنبل برآید ز اخگر
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان
برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
گهی در نظرها درآید چو زاغی
که از دود عودش شده عنبرین، پر
گهی هست چون بی‌پر و بال مرغی
که همواره آتش خورد چون سمندر
گهی هست چون سرجدا کرده ماری
که آن را بود دانه یاقوت احمر
گهی تیره از دود دل می‌نماید
چو خورشید کز ابر باشد مکّدر
چه با این علامات و آثار باشد
بجز مجمر مجلس افروز داور؟
جهاندار نورنگ کز عدل او یافت
کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر
سحابی که از جذبهٔ همّت او
برون چون حباب آید ز آب، گوهر
دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد
شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر
فرو بر سرش افسر مهر آید
اگر سر فرو آید او را به افسر
چو توفان کند دود باد نهیبش
شود دفتر نُه فلک جمله آذر
عجب نیست در آفتاب عتابش
که خارا گدازد، چو در آب، شکر
زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم
زهی ذات پاک تو روح مطهّر
ز شوق دعای تو کودک چو سوسن
برآید زبان‌آور از بطن مادر
شود خطبه هرگه ز نام تو نامی
دگرباره نامی شود چوب منبر
ترا هست با خلق احسان، سپاهی
که با آن کنی ملک دل را مسخّر
ز نیسان گوهرفشان عطایت
بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر
ولی بهر دریوزه در باغ عدلت
چو دست چنار است دست ستمگر
خیال از فروغ ضمیر تو در دل
نماید چو تمثال ز آیینه مظهر
که بی‌اختیار اکثر مشرکان را
رود بر زبان ذکر اللّه‌اکبر
صف لشکر خصم در پایداری
شود فی‌المثل گر که دیوار خبیر
فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت
چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر
سمند تو چون برق نیسان خوی افشان
خرامان چو برق و خروشان چو تندر
چه سان بادپایی، که چون برقع لامع
به یک گام طی می‌کند هفت کشور
در آتش درون چون سمندر شتابان
به دریا درون همچو ماهی شناور
به تندی دمادم عنان در رباید
برو برنشیند اگر باد صرصر
سُمش آهنین نعل را آب سازد
چو آبی که در سنگ اندازد آذر
معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو
که گاهی صف‌آرا بود، گاه صفدر
چو ریگ روان، کوه بر جا نماند
گر آید به او فی‌المثل در برابر
چو اشجار نورسته از جا برآرد
چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر
چو دیوار نم دیده از پا در آرد
چو دندان فشارد به سّد سکندر
زمین همچو کشتی نمی‌یافت تسکین
اگر پیکر او نمی‌بود لنگر
جهان داورا! چون منی را چه یارا
که باشم ترا مدح‌خوان یا ثناگر
تو از بحر بیش و من از قطره‌ای کم
تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر
همین سرفرازی مرا بس، که باشم
چو میلی، کمند ترا صید لاغر
الا تا به مجمر نهند اهل دولت
سپند و بود نفع او دفع هر شر
گه چشم زخم بساط جلالت
کواکب سپند، آسمان باد مجمر
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به سوی دیده، اشکم برنگردد دور نیست
کی شناسد کودک یکروزه، جای خویش را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پیش هر باد، ز بی برگی خود می نالد
در غم بند زبان نیست نی بیشه ما
پیش ازان کز عدم آید خبر لشکر نور
زنگ صف بست در آیینه اندیشه ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کند چون دیده ما حفظ اشک خود، مکن عیبش
جهان ویران شود گر واگذارد آب را دریا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هر چند قطره کردیم، در جستجوی دریا
چون آب کم نبردیم راهی به سوی دریا
آن قطره ام که از سیل، پس ماند در بیابان
بر خاک ره شدم خشک، از آرزوی دریا
غرق وصال، از ذوق، یک جا نگیرد آرام
گردد همیشه ماهی، در چارسوی دریا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تعبیه کرده ست چرخ، در دل من اضطراب
ریخته این کوزه گر، در گل من اضطراب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
غیر افسردگی از زینت دنیا مطلب
گرمی جامه پشمینه ز دیبا مطلب
نیست با وسوسه داران تعلق آرام
تن آسوده ز طوفانی دریا مطلب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
ما تشنگان ز شیشه می آب می خوریم
چون این فرات بسته شود، کربلای ماست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
زلف تو، موج بحر پریشانی من است
آیینه، درد ساغر حیرانی من است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
تا نیابد دست بر ما لشکر خونخوار غم
همچو درد شیشه باید در پناه می گریخت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دیگران از فیض، مردم را به خود سازند رام
همچو باران هر که فیضی بیند از ما می رمد
گر به یاد بخت ما، ساقی کند ساز طرب
نقل می رنجد ز می، ساغر ز مینا می رمد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
مشو ملول که ساغر ز دست خواهد شد
نصیب و قسمت ما آنچه هست خواهد شد
به قصد صنع خدا چون به خود نظاره کند
خداپرست نشد، خودپرست خواهد شد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
رنگ از رخم دمی نگشاید نقاب زرد
از روی من به جوی خزان رفته آب زرد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
گرد کلفت بس که می ریزد مرا بر تن غبار
بر رخ آیینه می پاشد ز عکس من غبار
خاکساران را چو رانی از درت، خنجر مکش
می شود از باد دامن، عازم رفتن غبار
بس که پر گرد ملالم، گر زنی دستی به من
ریزدم از هر بن مو همچو پرویزن غبار
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
هر کجا پیمانه گیرد از لب جانانه بوس
هست تا جان در بدن، می گیرم از پیمانه بوس
شبنم از گل بوسه چین شد، چون ننالد عندلیب؟
آشنا محروم و می گیرد ازو بیگانه بوس
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
قافله اشک و آه، از همه سو ریز کرد
شکر که افتاده است راه تمنا وسیع
تنگدلی چیده اند بر سر هم تا فلک
گرچه نماید به چشم، عرصه دنیا وسیع
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بس که از سنگینی جان، کنده پای خودیم
عمرها چون آسیا گشتیم و در جای خودیم
چون بط می می دویم از بهر کام دیگران
عشرت افروز حریفان، محنت افزای خودیم
هر طرف صد داغ حسرت بر تن ما ریخته
اشک ریزان همچو طاووس از تماشای خودیم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
شورشی از هایهای گریه می خواهد دلم
یک نمکچش از صدای گریه می خواهد دلم
زیستن بی گریه دشوار است بر ارباب درد
زندگی تا انتهای گریه می خواهد دلم
سرکشی دارد ز چشم اشکبارم هر نفس
ناله را زنجیر پای گریه می خواهد دلم
دل به چندین دانه اشک از دیده ام راضی نشد
خرمنی در آسیای گریه می خواهد دلم
رهنمای خنده چون ساغر مرا دلچسب نیست
همچو مینا، رهنمای گریه می خواهد دلم
گر نیاید آب از سرچشمه پی در پی، چه حظ؟
گریه دایم از قفای گریه می خواهد دلم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
قطره چندی نصیب کام خشکم بیش نیست
چون صدف خود را اگر در قعر دریا افکنم
بر سرم گر افسر شاهی گذارد روزگار
چون کلاه لاله بردارم به صحرا افکنم