عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۵
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - وله ایضا
ای سخا پیشه یی کامید مرا
سوی بخت تو رهنمون آورد
پرتو همّت تو چون آتش
رخ بدین چرخ آبگون آورد
چون بدیدم که نشتر از ره فصد
از تن نازنینت خون آورد
عجب آمد مرا از ین حالت
هر زمان حیرتم فزون آورد
گفتم این دست بحر بود،چرا
همچو کان لعل از درون آورد؟
دست سرو، ارغوان شکوفه کند؟
یاسمین بار لاله چون آورد؟
شفق از افتاب طالع شد ؟
فلک این رسم نو کنون آورد؟
آخر الامر معنیی بس خوب
در دلم عقل رهنمون آورد
دست تو بر مثال دریاییست
که دو صد بحر را زبون آورد
همچو غوّاص سر بدو در برد
شاخ مرجان ازو برون آورد
سوی بخت تو رهنمون آورد
پرتو همّت تو چون آتش
رخ بدین چرخ آبگون آورد
چون بدیدم که نشتر از ره فصد
از تن نازنینت خون آورد
عجب آمد مرا از ین حالت
هر زمان حیرتم فزون آورد
گفتم این دست بحر بود،چرا
همچو کان لعل از درون آورد؟
دست سرو، ارغوان شکوفه کند؟
یاسمین بار لاله چون آورد؟
شفق از افتاب طالع شد ؟
فلک این رسم نو کنون آورد؟
آخر الامر معنیی بس خوب
در دلم عقل رهنمون آورد
دست تو بر مثال دریاییست
که دو صد بحر را زبون آورد
همچو غوّاص سر بدو در برد
شاخ مرجان ازو برون آورد
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا
شگرف برگ نها دست دررزان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور
نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور
بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)
یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور
مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور
مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور
سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور
ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور
نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور
چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور
زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور
مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور
بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور
اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور
اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟
هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور
چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور
چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور
در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور
هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟
چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور
ز لطف اوست مددهای روح حیوانی
درست کرد نسب نیک باروان انگور
ز خاک پاک چو مستان پیچ پیچ آمد
که داشت در همه رگهای سوزیان انگور
چو بود طبع ترش گرم جست شیرین جست
ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور
بنقل عدل خزان در برای وام طرب
شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور
همی تو گویی مگر شیشه های نارنجست
لبالب از می در صحن بوستان انگور
بریز خونش که زنبور خانۀ فتنه ست
مگر چو روح شود راحت آشیان انگور
بهر سویی نگران همچو شهرگان شده است
بشوخ چشمی در شهر داستان انگور(؟)
ز دستلاف همی سودده، همی دارش
بپای محنت پرخشت ناتوان انگور
مدار زانکه نهد پیش در گه خواجه
چوسا یلان درش سر بر آستان انگور
سیاهۀ دل باغت و از نهاد لطیف
چنانکه خواجه خطیرست دلستان انگور
چو خفت قامت گوژش چه سودگر مالد
خضاب وسمه و گلگونه در رخان انگور
بگردن اندزرنجیر همچو دیوانه
نشست خیره بسی همچو کودکان انگور
فراز تاک پر از پیچ و خم همی ماند
بمهرۀ سرافعی چو شد دمان انگور
چو گشت برگ زمرد، چو بود افعی تاک
چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور
گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر
که هست هیکل گل مهره بر کمان انگور
سیه چو کیوان، در جام سرخ چون بهرام
طرب نواز چو زهره است بی گمان انگور
بسر دسیر خزان در میان بیشه و نی
نهاده دیده بره همچو دیدبان انگور
بشکل مهره از آنست تا به بلعجبی
خیال بازد بر عقل کاردان انگور
برای آنکه شود پای عقل را زنجیر
بداد جعد مسلسل بباغبان انگور
برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست
ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور
برود بار اگر آب او گذر یابد
هزار خنده بر آرد ززعفران انگور
میان جان غم..، یک سخن سازد
بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور
سیاه جامۀ سوکست در برش، عجبست
که حله های طرب راست پودو تان انگور
به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات
مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور
ز لطف خوی خوشت شمه یی گرفت مگر
که بر جهان نشاطست کامران انگور
به آبروی اگر دانه پر وری کندی
...بجان یافتی امان انگور
بباغ عیش تو سر سبز باش تا که ز مرگ
چو دشمنان شده گیر ندخان و مان انگور
چو دشمنانت هر چند خود نگو سارست
معلق آمد گردن بریسمان انگور
ز جان اوست طربهای کل شی حی
چو جان خواجه بماناد جاودان انگور
بزگوارا، قومی ز اهل دعوی فضل
بخواستند ز طبعم بامتحان انگور
اگر بدیدی انگور نظم انگورم
گریختی ز سنۀ سبع باتمان انگور
ازین سپس چو ز شعرم زمانه سرمستست
بکار آب نیاید در اصفحان انگور
سوار مرکب فضلم اگر بفرمایی
هزار بیت بگویم ردیف آن انگور
همیشه تا که بود نشئه در نهاد شراب
همیشه تا که بود شاه بوستان انگور
تراز کام دمد نکبت شراب طهور
تراز خار برآید چو فرقدان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور
نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور
بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)
یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور
مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور
مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور
سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور
ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور
نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور
چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور
زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور
مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور
بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور
اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور
اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟
هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور
چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور
چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور
در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور
هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟
چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور
ز لطف اوست مددهای روح حیوانی
درست کرد نسب نیک باروان انگور
ز خاک پاک چو مستان پیچ پیچ آمد
که داشت در همه رگهای سوزیان انگور
چو بود طبع ترش گرم جست شیرین جست
ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور
بنقل عدل خزان در برای وام طرب
شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور
همی تو گویی مگر شیشه های نارنجست
لبالب از می در صحن بوستان انگور
بریز خونش که زنبور خانۀ فتنه ست
مگر چو روح شود راحت آشیان انگور
بهر سویی نگران همچو شهرگان شده است
بشوخ چشمی در شهر داستان انگور(؟)
ز دستلاف همی سودده، همی دارش
بپای محنت پرخشت ناتوان انگور
مدار زانکه نهد پیش در گه خواجه
چوسا یلان درش سر بر آستان انگور
سیاهۀ دل باغت و از نهاد لطیف
چنانکه خواجه خطیرست دلستان انگور
چو خفت قامت گوژش چه سودگر مالد
خضاب وسمه و گلگونه در رخان انگور
بگردن اندزرنجیر همچو دیوانه
نشست خیره بسی همچو کودکان انگور
فراز تاک پر از پیچ و خم همی ماند
بمهرۀ سرافعی چو شد دمان انگور
چو گشت برگ زمرد، چو بود افعی تاک
چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور
گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر
که هست هیکل گل مهره بر کمان انگور
سیه چو کیوان، در جام سرخ چون بهرام
طرب نواز چو زهره است بی گمان انگور
بسر دسیر خزان در میان بیشه و نی
نهاده دیده بره همچو دیدبان انگور
بشکل مهره از آنست تا به بلعجبی
خیال بازد بر عقل کاردان انگور
برای آنکه شود پای عقل را زنجیر
بداد جعد مسلسل بباغبان انگور
برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست
ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور
برود بار اگر آب او گذر یابد
هزار خنده بر آرد ززعفران انگور
میان جان غم..، یک سخن سازد
بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور
سیاه جامۀ سوکست در برش، عجبست
که حله های طرب راست پودو تان انگور
به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات
مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور
ز لطف خوی خوشت شمه یی گرفت مگر
که بر جهان نشاطست کامران انگور
به آبروی اگر دانه پر وری کندی
...بجان یافتی امان انگور
بباغ عیش تو سر سبز باش تا که ز مرگ
چو دشمنان شده گیر ندخان و مان انگور
چو دشمنانت هر چند خود نگو سارست
معلق آمد گردن بریسمان انگور
ز جان اوست طربهای کل شی حی
چو جان خواجه بماناد جاودان انگور
بزگوارا، قومی ز اهل دعوی فضل
بخواستند ز طبعم بامتحان انگور
اگر بدیدی انگور نظم انگورم
گریختی ز سنۀ سبع باتمان انگور
ازین سپس چو ز شعرم زمانه سرمستست
بکار آب نیاید در اصفحان انگور
سوار مرکب فضلم اگر بفرمایی
هزار بیت بگویم ردیف آن انگور
همیشه تا که بود نشئه در نهاد شراب
همیشه تا که بود شاه بوستان انگور
تراز کام دمد نکبت شراب طهور
تراز خار برآید چو فرقدان انگور
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
فکنده زخم دلم را به حالت بهبود
کسی مباد گرفتار چشمزخم حسود
فزونی غم از آسودگیست بر دل من
نمیفزود غمم گر دلم نمیآسود
چراغ تیره ما هم به کار میآید
به چشم گمشدگان سرمه مینماید دود
از آن نگشته سر همتم چو گردون خم
که خوشنمای نباشد ز خُم چو شیشه سجود
مبین ضعیفی کلکم که این سیاهزبان
چو شمع هرچه ز تن کاست بر زبان افزود
ز چشم مرغ چمن رفته خون دل چندان
که آشیان نشناسد ز چشم خونآلود
سواد شعر مرا خامه چون برد به بیاض
ز رشک آورد آب سیاه چشم حسود
کسی مباد گرفتار چشمزخم حسود
فزونی غم از آسودگیست بر دل من
نمیفزود غمم گر دلم نمیآسود
چراغ تیره ما هم به کار میآید
به چشم گمشدگان سرمه مینماید دود
از آن نگشته سر همتم چو گردون خم
که خوشنمای نباشد ز خُم چو شیشه سجود
مبین ضعیفی کلکم که این سیاهزبان
چو شمع هرچه ز تن کاست بر زبان افزود
ز چشم مرغ چمن رفته خون دل چندان
که آشیان نشناسد ز چشم خونآلود
سواد شعر مرا خامه چون برد به بیاض
ز رشک آورد آب سیاه چشم حسود
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۸
ز مردان بود شکر پیکان به جا
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
ای بار نازنین مگر از فتنه زاده ای
کامروز چشم فتنه گری بر گشاده ای
در ملک حسن خسرو و خوبان نونی ولیک
داد مرا نو از لب شیرین نداده ای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
لیکن از این میانه تو زیبا فتاده ای
چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو
از حسن و لطف از مه تابان زیاده ای
از خط تو زغالیه هر نقطه ای که هست
داغی ست آنکه بردل عنبر نهاده ای
با آنکه ریخت غمزة شوخ تو خون ما
با عاشقان هنوز به جنگ ایستاده ای
گفتم کمال از قد سرو نو بر نخورد
عشقت بگفت رو که در این ره پیاده ای
کامروز چشم فتنه گری بر گشاده ای
در ملک حسن خسرو و خوبان نونی ولیک
داد مرا نو از لب شیرین نداده ای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
لیکن از این میانه تو زیبا فتاده ای
چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو
از حسن و لطف از مه تابان زیاده ای
از خط تو زغالیه هر نقطه ای که هست
داغی ست آنکه بردل عنبر نهاده ای
با آنکه ریخت غمزة شوخ تو خون ما
با عاشقان هنوز به جنگ ایستاده ای
گفتم کمال از قد سرو نو بر نخورد
عشقت بگفت رو که در این ره پیاده ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دوش از لبت ربوده ام ای مهربان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
اشکم نمک به دامن ناسور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۴
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۳
دل آتشکدهایست پر آتش شوق و حیوانی که از آتش خیزد چون آنست چنانکه حیوة آن جانور بآتش است بقاء عشق بآتش شوق است و ازین حال آن کس خبر دارد که در آتش عشق مقر دارد اما آتش شوق بوالعجب آتشی است عشق را پرورش میدهد و آنچه عشق عاشق را بکلی نیست نمیکند سبب همانست که آتش شوق که محل عشق است سازنده است نه سوزنده چون آتش طور انَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً. درخت سبزو تر و آتش در غایت احراق و اشراق، عجب اگر احراق وصف لازمۀ او بود چرا نمیسوخت عقل از این رمز سرگردان است و نفس حیران حکیم هند گوید دوست در صورت آثار خود ظاهر کند همانا در صورت آتش آثار انوار عشق ظاهر شد که سوزنده نبود روا بود که میسوزد اما برای شفای عاشق بتجدد امثال بقا مییابد:
کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ
اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ
کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ
اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - تعریف انگشتری
بدستم آمده انگشتری که گردیده
ز درد رشگش عیش دهان خوبان تنگ
ز بسکه انگشت از ذوق آن بخود بالید
برون نیاید از دست من بصد نیرنگ
بدست کار حنا می کند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ
بدست هر که چراغی ازین نگین دادند
دگر براه طلب پا نمی زند بر سنگ
برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم
همیشه کان بفراقش بسینه کوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ
ز درد رشگش عیش دهان خوبان تنگ
ز بسکه انگشت از ذوق آن بخود بالید
برون نیاید از دست من بصد نیرنگ
بدست کار حنا می کند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ
بدست هر که چراغی ازین نگین دادند
دگر براه طلب پا نمی زند بر سنگ
برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم
همیشه کان بفراقش بسینه کوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ