عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۶
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
چویک روی لشکر بههم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
همیگفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابههم بردرید
درفش سپهدار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نامداران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
بهجان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کامکاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزمجوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همیکوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغهای کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همیبود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همیتاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابهگوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی بهتخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاهوارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بیسر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده بهآوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روانها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
همیگشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمهای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همیرفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همیگفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگها را نکردم درست
بهما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دستوار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همیگفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همیگفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بیبرش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جانت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زندهاند
همه پهلوانان تو را بندهاند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
بهتو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همیگشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بهنزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سرانشان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
از آن لشکر نامور بیشمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گویندهای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
بهزودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همیداشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
بهپیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بیساز واسب و بنه
رسیدند یکسر بهتوران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
بهمژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بیشمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهاندار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بهدرد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهاندار با موبدان
همیگفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستانها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهاندار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزمگاه
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش ویرا پدر
زده بر سرنیزهها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همیبود بر پیش یزدان بهپای
همیگفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بیبر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهاندیده ونامداران خویش
ببردند یکسر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرمگاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
بهره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزمگاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردنکش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
همیگفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایهاند
ز گردنکشان برترین پایهاند
سلیحست وبهرامشان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
چویک روی لشکر بههم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
همیگفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابههم بردرید
درفش سپهدار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نامداران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
بهجان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کامکاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزمجوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همیکوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغهای کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همیبود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همیتاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابهگوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی بهتخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاهوارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بیسر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده بهآوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روانها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
همیگشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمهای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همیرفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همیگفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگها را نکردم درست
بهما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دستوار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همیگفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همیگفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بیبرش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جانت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زندهاند
همه پهلوانان تو را بندهاند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
بهتو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همیگشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بهنزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سرانشان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
از آن لشکر نامور بیشمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گویندهای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
بهزودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همیداشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
بهپیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بیساز واسب و بنه
رسیدند یکسر بهتوران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
بهمژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بیشمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهاندار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بهدرد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهاندار با موبدان
همیگفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستانها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهاندار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزمگاه
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش ویرا پدر
زده بر سرنیزهها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همیبود بر پیش یزدان بهپای
همیگفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بیبر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهاندیده ونامداران خویش
ببردند یکسر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرمگاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
بهره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزمگاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردنکش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
همیگفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایهاند
ز گردنکشان برترین پایهاند
سلیحست وبهرامشان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
زخون خویش تیغ دشمن من رنگ می گیرد
دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد
نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز
زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد
گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد
زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد
به همت می توان از سربلندان یافت کام دل
که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد
اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر
دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد
ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم
که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد
نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد
به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر
مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد
گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد
دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد
نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز
زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد
گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد
زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد
به همت می توان از سربلندان یافت کام دل
که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد
اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر
دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد
ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم
که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد
نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد
به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر
مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد
گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در صفت لشکر سلطان محمود و خلعت دادن بدانان
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز
اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار
از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج
وز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بار
شاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفر
چنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکار
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل
بر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصار
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بردست «بت رویان » سوار
از سر بت بند مصحف ها همی زرین کنند
وز دو چشم بت دو گوش نیکوانرا گوشوار
تیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدن
اسبشان بازی کند با شیر دریک مرغزار
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او بتیغ از لشکر دشمن بر آورده دمار
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار
پیش ایزد روز محشر خسته بر خیزد ز خاک
هر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکار
نیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار
هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهد
خادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدار
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار
هر یکی را در خور خدمت ثیابی دادخوب
خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار
زنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخر
نیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عار
جان شیرین را فدای آن خداوندی کنند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار
وقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک ومال
وقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگار
بخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستان
خلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگار
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار
از نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طرب
وز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگار
بر میانشان حلقه بند کمرها شمس زر
زیر ران با ساز زرین مرکبان راهوار
از تفاخر وز بزرگی و زکرامت بر زمین
زیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبار
زینهمه بهتر مر ایشان راهمی حاصل شود
چیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگار
با چنین نیکو کرامت ها که می بینند باز
بیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریار
وانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغ
نعمتی کو را بر آن کرده ست یزدان کامگار
نعمتش پاینده بادو دولتش پیوسته باد
دولت او بیکران و نعمت او بی کنار
بندگان وکهتران را حق چنین باید شناخت
شاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزار
راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار
کز در میدان او تا گوشه ایوان او
مرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذار
هر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریش
هر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهار
آن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگ
وین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بار
آن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبرد
وین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقار
از فراوان دیدن هرای زر امروز گشت
دیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیار
کی بود کردار ایشان همبر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار
ای یمین دولت عالی و ملت را امین
دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار
عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذار
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا زشمشیر تو خواهد زینهار
یک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیل
یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت راجلالی هم شریعت را شعار
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار
تا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساط
تا ز دریا بر کشد خورشید بر گردون بخار
دیر باش و دیر زی وکام جوی وکام یاب
شاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار
یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز
اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار
از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج
وز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بار
شاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفر
چنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکار
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل
بر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصار
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بردست «بت رویان » سوار
از سر بت بند مصحف ها همی زرین کنند
وز دو چشم بت دو گوش نیکوانرا گوشوار
تیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدن
اسبشان بازی کند با شیر دریک مرغزار
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او بتیغ از لشکر دشمن بر آورده دمار
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار
پیش ایزد روز محشر خسته بر خیزد ز خاک
هر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکار
نیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار
هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهد
خادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدار
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار
هر یکی را در خور خدمت ثیابی دادخوب
خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار
زنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخر
نیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عار
جان شیرین را فدای آن خداوندی کنند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار
وقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک ومال
وقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگار
بخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستان
خلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگار
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار
از نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طرب
وز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگار
بر میانشان حلقه بند کمرها شمس زر
زیر ران با ساز زرین مرکبان راهوار
از تفاخر وز بزرگی و زکرامت بر زمین
زیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبار
زینهمه بهتر مر ایشان راهمی حاصل شود
چیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگار
با چنین نیکو کرامت ها که می بینند باز
بیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریار
وانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغ
نعمتی کو را بر آن کرده ست یزدان کامگار
نعمتش پاینده بادو دولتش پیوسته باد
دولت او بیکران و نعمت او بی کنار
بندگان وکهتران را حق چنین باید شناخت
شاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزار
راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار
کز در میدان او تا گوشه ایوان او
مرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذار
هر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریش
هر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهار
آن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگ
وین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بار
آن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبرد
وین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقار
از فراوان دیدن هرای زر امروز گشت
دیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیار
کی بود کردار ایشان همبر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار
ای یمین دولت عالی و ملت را امین
دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار
عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذار
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا زشمشیر تو خواهد زینهار
یک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیل
یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت راجلالی هم شریعت را شعار
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار
تا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساط
تا ز دریا بر کشد خورشید بر گردون بخار
دیر باش و دیر زی وکام جوی وکام یاب
شاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روی سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه
گرفته اشکم در دیده گونه عناب
مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل
به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود که فزاید جهان بدو رامش
سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
نهیب خنجر بران تو عدوی تو را
ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب
ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زین و چکید قطره زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب
تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ
نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی به رزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی
شود به گشت رحا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روی سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه
گرفته اشکم در دیده گونه عناب
مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل
به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود که فزاید جهان بدو رامش
سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
نهیب خنجر بران تو عدوی تو را
ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب
ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زین و چکید قطره زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب
تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ
نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی به رزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی
شود به گشت رحا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی
ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان
ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان
امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان
از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان
گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان
بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران
چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان
گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان
نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان
شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان
خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان
ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان
امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان
از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان
گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان
بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران
چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان
گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان
نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان
شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان
خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - برتری قلم به تیغ
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۱
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - نیز در مدح اتسز گوید
ای بسته و گشاده بسی دشمن و حصار
در هر دو حال باد ترا کردگار یار
تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار
بر موجب رضای تو ایام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازی که نیست آن ز جناب تو هست رنج
فخری که نیست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخیل شد ، که نیاورد چو تو جواد
گیتی عقیم شد که نزاد چو تو سوار
شمعیست مهر تو ، که بقا باشدش فروغ
خمریست کین تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده اننتظار
نیز عقاب شکل تو در صیدگاه حرب
ارواح دشمنان شریعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامهٔ شرف
اوراق مکرمات و محامدت کند نگار
بنوشته دست عون الهی بخط فتح
بر صفحهٔ حسام تو آیات اعتبار
وقتی که بر زمین فتد از زلزله فزع
جایی که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه دیدهٔ گردان شور ضریر
وز تیر کینه سینهٔ شیران شود فگار
صحن جهان زشنهٔ باره پر از غریو
روی فلک زآتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گیر و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
ای بس بزرگ را ! که کند حملهٔ تو خرد
وی بس عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کار زار کرد
وز کار زار خویش مرا کرد کار زار
زین نا صبور دهر تنم گشت نا صبور
زین بی قرار چرخ دلم گشت بی قرار
اکنون مرا ز کل جهان ، در نجات جان
بر تست اعتماد ، پس از فضل کردگار
بگریخت در جوار تو جانم از آنکه نیست
از جور روزگار امان ، جز درین جوار
در سایهٔ رفیع جناب تو جان من
زین زینهار خوار فلک جست زینهار
جان نژند و شخص ضعیف مرا بفضل
در زینهار دار ، ازین زینهار خوار
تو شهریار عادل و در عهد تو بظلم
شاید که روزگار بر آرد ز من دمار ؟
با روزگار گر تو بگویی : مکن ، بست
داند صلاح خویش بدین مایه روزگار
شاها ، خدایگانا ، گردا ، مظفرا
چرخی و روزگار ، تو در قدر و اقتدار
بر دین و ملک آنکه ترا شهریار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نیز شهریار
آنم که هست خاطر من گنج شایگان
و آنم که هست گفتهٔ من در شاهوار
آرندهٔ نوادر گیتی ، سپهر پیر
گو : در فنون فضل جوانی چو من بیار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلاید اعناق افتخار
تا شب بپیش اهل هنر نیست همچو روز
تا گل بزند مرد خرد نیست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تیغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
در هر دو حال باد ترا کردگار یار
تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار
بر موجب رضای تو ایام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازی که نیست آن ز جناب تو هست رنج
فخری که نیست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخیل شد ، که نیاورد چو تو جواد
گیتی عقیم شد که نزاد چو تو سوار
شمعیست مهر تو ، که بقا باشدش فروغ
خمریست کین تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده اننتظار
نیز عقاب شکل تو در صیدگاه حرب
ارواح دشمنان شریعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامهٔ شرف
اوراق مکرمات و محامدت کند نگار
بنوشته دست عون الهی بخط فتح
بر صفحهٔ حسام تو آیات اعتبار
وقتی که بر زمین فتد از زلزله فزع
جایی که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه دیدهٔ گردان شور ضریر
وز تیر کینه سینهٔ شیران شود فگار
صحن جهان زشنهٔ باره پر از غریو
روی فلک زآتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گیر و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
ای بس بزرگ را ! که کند حملهٔ تو خرد
وی بس عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کار زار کرد
وز کار زار خویش مرا کرد کار زار
زین نا صبور دهر تنم گشت نا صبور
زین بی قرار چرخ دلم گشت بی قرار
اکنون مرا ز کل جهان ، در نجات جان
بر تست اعتماد ، پس از فضل کردگار
بگریخت در جوار تو جانم از آنکه نیست
از جور روزگار امان ، جز درین جوار
در سایهٔ رفیع جناب تو جان من
زین زینهار خوار فلک جست زینهار
جان نژند و شخص ضعیف مرا بفضل
در زینهار دار ، ازین زینهار خوار
تو شهریار عادل و در عهد تو بظلم
شاید که روزگار بر آرد ز من دمار ؟
با روزگار گر تو بگویی : مکن ، بست
داند صلاح خویش بدین مایه روزگار
شاها ، خدایگانا ، گردا ، مظفرا
چرخی و روزگار ، تو در قدر و اقتدار
بر دین و ملک آنکه ترا شهریار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نیز شهریار
آنم که هست خاطر من گنج شایگان
و آنم که هست گفتهٔ من در شاهوار
آرندهٔ نوادر گیتی ، سپهر پیر
گو : در فنون فضل جوانی چو من بیار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلاید اعناق افتخار
تا شب بپیش اهل هنر نیست همچو روز
تا گل بزند مرد خرد نیست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تیغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - هم در مدح اتسز گوید
ای ز حلم تو ساکنی در خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک