عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
مرا صد آه یکبار از دل صد چاک می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۲
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۹
هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۶
سیراب درمحیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش
درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش
ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم
درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۲
هر سرایی راکه باشد ازدل روشن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ
می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ
سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ
درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۸
من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۸
عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۵
خوش آن آزاده کز منت به خاطر بار نگذارد
اگر از پا درآید پشت بر دیوار نگذارد
ز هم بالینی دل خواب در چشمم نمی گردد
الهی هیچ کس سر بر سر بیمار نگذارد
ز جوش مغز، مو بر فرقم آتش زیر پا دارد
همان بهتر که ناصح بر سرم دستار نگذارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۱
در جنون عقل از سر دیوانه بیرون می رود
خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بیرون می رود
درد غربت بر دل تنگم گرانی می کند
گرد ویرانی گرم از خانه بیرون می رود
قطع الفت کردن از روشن ضمیران مشکل است
دود می پیچد به خود از خانه بیرون می رود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۳
دل سیاه ارباب غیرت را ز منت می شود
شمع ما خاموش از دست حمایت می شود
می شود شیطان پا بر جای دیگر بهر نفس
در جهان آفرینش هر چه عادت می شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۲
بال و پر محیط ز موج آشکاره شد
گردد یکی هزار چو دل پاره پاره شد
بالیدگی است لازمه التفات خلق
فربه به یک دو هفته هلال از اشاره شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۷
فضای چرخ تنگی می کند بر مغز پرشورم
قبای دار کوتاه است بر بالای منصورم
چنان باریک بین گردیده ام از عاقبت بینی
که جوی شهد آید در نظر چون نیش زنبورم
ز صحرای شکرریز قناعت گوشه ای دارم
که آید در نظر ملک سلیمان دیده مورم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۴۴
از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۳
به آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران را
ید طولاست در صید مگس ها عندلیبان را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۶
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۶۵
درمان درد هجر ز جان دست شستن است
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۲۴
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۲۷
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد
بهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیرد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۵
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند