عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷ - بسمل شیرازی
و هُوَ قدوة العلما و زبدة الفضلا، کهف الحاج حاجی اکبر الملقب به نواب. آن جناب برادر زادهٔ جناب مرحوم آقا بزرگ مدرس و خلف الصدق مرحوم آقاعلی است که در تلوحال آگه برادر کهتر جناب نواب مختصری از حالات ایشان ذکر شد. الحق دودمانی عظیم الشّأن و خاندانی فضیلت بنیانند. پیوسته اوقات حضرت ایشان مرجع و ملجأ اکابر و اشراف و وجود مسعودشان مجمع محامد اوصاف. جناب نواب در فنون کمالات و اقسام حالات مسلم ابنای دهر و افضل الفضلای شهر. در نزد سرکار فرمانفرمای فارس نهایت عزت و محرمیت دارند. همواره طالبان علم در خدمت او مفتخر و از استفاده کمالات بهرهورند. همانا سالهاست که فاضلی بدین جامعیت ظهور نکرده و گردون چنین نفس شریفی را پیدا نیاورده، چنانکه خود گفته:
بسمل امروز منم در همه آفاق و نشاط
اصفهان فخر به او دارد و شیراز به من
نظماً و نثراً، عربیاً و فارسیّاً خامهاش گوهر نگار و صدق این معنی از نظم و نثرش آشکار است. با وجود جاه و جلال و فضل و کمال به کسر نفس و سلامت طبع و نیکی ذات و محامد صفات بی بدل و به فضایل انسانی ضرب المثل است. آن جناب را تألیفات است مانند نورالهدایة در اثبات نبوت و شرح سی فصل خواجه نصیر و حاشیه بر مدارک و حاشیه بر تفسیر قاضی بیضاوی و نیز تذکرهٔ موسوم به دلگشا در وصف الحال شیراز و اهل کمال. از معاصرین مینگارد که کمال بلاغت و فصاحت دارد. دیوانی نیز مشتمل به اقسام اشعار دارند. تیمنّاً از آن جناب نوشته میشود:
مِنْغزلیّاته
یا نیست شادی در جهان یا خود نصیب مانشد
هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را
در مسجد ودرمیکده جز اونبینم دیگری
با صد هزاران پردهها بگرفته از رخ پرده را
داستان عشق یک افسانه نبود بیش لیک
هر کسی طور دگر میگوید این افسانه را
از مکافات عمل غافل مشو کاخر بسوخت
پای تا سر شمع کاو خود سوخت پر پروانه را
چون رخ یار جلوه گر در حرم است و بتکده
بیهده چند بسپری بادیهٔ حجاز را
ماییم طالبان ره کوی می فروش
یا رب رسان کسی که شودپیر راه ما
بویی ز زلف او دل دیوانهام شنود
در سینه بعد ازین نتوانش نگاه داشت
طرفه حالی است که آن شوخ پری رو به کسی
روی ننموده و عالم همه دیوانهٔ اوست
هرکه بینم به رهی در پی او میافتم
زانکه دانم همه را راه به کاشانهٔ اوست
من به فکر تو و سرگرم نصیحت ناصح
به گمانش که مرا گوش به افسانهٔ اوست
هر میی راست خماری بجز از بادهٔ عشق
سرخوش آن مست که این باده به پیمانهٔ اوست
سر تا به پای شمع به بزم تو سوختند
نام منش مگر به غلط بر زبان گذشت
ترسم که نگذری ز من ای پیر می فروش
با آنکه توبه از میام اندر گمان گذشت
بی نیازند چرا از دوجهان دُرد کشان
لای پیمانهٔ میخانه گر اکسیر نبود
نی شعلهٔ برقی و نه باران سحابی
در بادیهٔ عشق چه بی قدر گیاییم
منت نه به ما از کس و نی بر کسی از ما
نی ره سپر مقصد و نی راهنماییم
یکی کرد در خاک گنجی نهان
بدو گفت کار آگهی کای فلان
به صد سعیاش از خاک کردند دور
تو بازش به خاک اندر آری به زور
اگر هوشمندی و دانشوری
نباید که بگذاری و بگذری
جهان بهر ما گرچه آراستند
ز ما و تو چیز دگر خواستند
رباعی
بسمل همه عمرم به تمنا بگذشت
در بوک و مگر امشب و فردا بگذشت
چون حاصل دنیا نبود غیر از غم
خرم دل آن کس که ز دنیا بگذشت
بسمل امروز منم در همه آفاق و نشاط
اصفهان فخر به او دارد و شیراز به من
نظماً و نثراً، عربیاً و فارسیّاً خامهاش گوهر نگار و صدق این معنی از نظم و نثرش آشکار است. با وجود جاه و جلال و فضل و کمال به کسر نفس و سلامت طبع و نیکی ذات و محامد صفات بی بدل و به فضایل انسانی ضرب المثل است. آن جناب را تألیفات است مانند نورالهدایة در اثبات نبوت و شرح سی فصل خواجه نصیر و حاشیه بر مدارک و حاشیه بر تفسیر قاضی بیضاوی و نیز تذکرهٔ موسوم به دلگشا در وصف الحال شیراز و اهل کمال. از معاصرین مینگارد که کمال بلاغت و فصاحت دارد. دیوانی نیز مشتمل به اقسام اشعار دارند. تیمنّاً از آن جناب نوشته میشود:
مِنْغزلیّاته
یا نیست شادی در جهان یا خود نصیب مانشد
هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را
در مسجد ودرمیکده جز اونبینم دیگری
با صد هزاران پردهها بگرفته از رخ پرده را
داستان عشق یک افسانه نبود بیش لیک
هر کسی طور دگر میگوید این افسانه را
از مکافات عمل غافل مشو کاخر بسوخت
پای تا سر شمع کاو خود سوخت پر پروانه را
چون رخ یار جلوه گر در حرم است و بتکده
بیهده چند بسپری بادیهٔ حجاز را
ماییم طالبان ره کوی می فروش
یا رب رسان کسی که شودپیر راه ما
بویی ز زلف او دل دیوانهام شنود
در سینه بعد ازین نتوانش نگاه داشت
طرفه حالی است که آن شوخ پری رو به کسی
روی ننموده و عالم همه دیوانهٔ اوست
هرکه بینم به رهی در پی او میافتم
زانکه دانم همه را راه به کاشانهٔ اوست
من به فکر تو و سرگرم نصیحت ناصح
به گمانش که مرا گوش به افسانهٔ اوست
هر میی راست خماری بجز از بادهٔ عشق
سرخوش آن مست که این باده به پیمانهٔ اوست
سر تا به پای شمع به بزم تو سوختند
نام منش مگر به غلط بر زبان گذشت
ترسم که نگذری ز من ای پیر می فروش
با آنکه توبه از میام اندر گمان گذشت
بی نیازند چرا از دوجهان دُرد کشان
لای پیمانهٔ میخانه گر اکسیر نبود
نی شعلهٔ برقی و نه باران سحابی
در بادیهٔ عشق چه بی قدر گیاییم
منت نه به ما از کس و نی بر کسی از ما
نی ره سپر مقصد و نی راهنماییم
یکی کرد در خاک گنجی نهان
بدو گفت کار آگهی کای فلان
به صد سعیاش از خاک کردند دور
تو بازش به خاک اندر آری به زور
اگر هوشمندی و دانشوری
نباید که بگذاری و بگذری
جهان بهر ما گرچه آراستند
ز ما و تو چیز دگر خواستند
رباعی
بسمل همه عمرم به تمنا بگذشت
در بوک و مگر امشب و فردا بگذشت
چون حاصل دنیا نبود غیر از غم
خرم دل آن کس که ز دنیا بگذشت
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۸ - بهار دارابی
اسمش میرزا محمد علی و به داراب جرد فارس به حکم وراثت به جای مرحوم میرزا اسحق والد خود به منصب شیخ الاسلامی نامی است. به طریقهٔ حقّهٔ رتق و فتق و فتاوی صحیحهٔ شرعیه گرامی است. در نهایت حسن خلق و سلامت ذات و نیکی صفات با خلق رفتار مینمایند. به تصفیهٔ باطن اشتغال دارند. گویند اخلاص و ارادت به خدمت حاجی محمد حسین اصفهانی دارد و بر تحصیل مطالب ذوقی و تکمیل معارف قلبی همت میگمارد و گاهی فکر شعری نیز میفرماید. الآن این چند بیت او حاضر است، قلمی میشود:
خوش بودی آتش غم او گر نمیزدی
سیل سرشک هر نفس آبی بر آتشم
دانم که عشق او کشدم این عجب که باز
دل میکشد به الفت آن شوخ دلکشم
خوش بودی آتش غم او گر نمیزدی
سیل سرشک هر نفس آبی بر آتشم
دانم که عشق او کشدم این عجب که باز
دل میکشد به الفت آن شوخ دلکشم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۹ - بهجت شیرازی
اسمش میرزا عبدالحمید بن مولانا عبدالغفار. والدش از علما و مقدسین و فقرا و سالکین آن دیار. خود جوانی است در ریعان شباب و از علوم متداوله فیض یاب. خط نسخ را خوب مینویسد. به کتابت اشتغال دارد و از دسترنج نویسندگی اوقات میگذارد. همیشه مایل است به صحبت ارباب کمال و اصحاب حال. مدتها با جناب حاجی زین العابدین شیروانی سیاح معاشرت و اظهار خلوص مینمود. حالیا اغلب به مجلس جناب حاجی محمد حسین قزوینی آمد و شد میکند. جوان ستوده اخلاقی است. گاهی شعری میگوید. این چند بیت از او نوشته شد:
رندی به راه عشق سبکبار میرود
کاول قدم به خانهٔ خمار میرود
اسرار خرابات و رموز دل عشاق
گفتن برِ بیگانه سزاوار نباشد
از قیل و قال مدرسه چون دل گرفت زنگ
بزدایمش به صحبت رندانِ باده نوش
چه جلوه کرد ندانم نگار عشوه گرم
که هر که را نگرم روی اوست در نظرم
رندی به راه عشق سبکبار میرود
کاول قدم به خانهٔ خمار میرود
اسرار خرابات و رموز دل عشاق
گفتن برِ بیگانه سزاوار نباشد
از قیل و قال مدرسه چون دل گرفت زنگ
بزدایمش به صحبت رندانِ باده نوش
چه جلوه کرد ندانم نگار عشوه گرم
که هر که را نگرم روی اوست در نظرم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۰ - تمکین شیروانی
و هُوَ کهف الحاج حاجی زین العابدین بن ملا اسکندر شیروانی. مولدش در سنهٔ ۱۱۹۳ و در دارالامارهٔ شماخی واقع گردیده. بعد از چند سال والدش با عیال به عتبات عالیات عرش درجات رفته، فوت گردید. وی در همان جا تحصیل علوم متداوله میکرد و طبعش به فقرا مایل بود. بالاخره از تأثیر صحبت مشایخ معاصرین ترک تحصیل نمودو پای سیاحت گشود. به بغداد رفته از آنجا به عراق عجم و از آنجا به گیلان، از آنجا به شیروان و موغان و طالش و آذربایجان و طبرستان و قهستان و خراسان و زابلستان و کابل و هندوستان و در پنجاب و دهلی و اله آباد و گجرات و دکن مدتها توقف نمود وبا هر طایفه معاشرت فرمود. آن گاه به جزایر هندوستان و سودان و ماچین رفته از بنادر زحمت بسیار کشید و به کشمیر آمده، از راه مظفرآباد و کابل به ولایات طخارستان و توران و ترکستان و بدخشان. بعدها از راه خراسان و عراق به فارس رفته، پس از عمان به حجاز و بطحا و شام و ولایات روم و دیگر باره به ایران مراجعت نمود. غرض، سیاحت معقولی کرده و با طوایف و ملل مختلفه معاشرت نموده. جمعی مُقر و منکر اطراف او را گرفته هر یک سخنان مختلف راندند. فقیر مکرر به صحبتش رسیده و مجالست وی گزیده. الحق مردی آگاه و با خبر و فاضلی ذی جاه و دیده ور بود. کتابی در بیان اقالیم و ادیان و تاریخ ملوک باستان مسمی به ریاض السیاحه مینگارد که نهایت تازگی دارد و همهٔ مشایخ معاصرین را دیده. اخلاص و ارادت جناب غوث العارفین حاجی محمد جعفر همدانی را گزیده. گاهی فکر شعری میکرده. از اوست:
مِن غزلیّاته
آنکه در دور جهان در طلبش گردیدم
از ازل همره من بود چه نیکو دیدم
شمس چون جلوه کند ذرّه شود سرگردان
منم آن ذرّه که سرگشتهٔ آن خورشیدم
نیستم معتقد تقوی خود در رهِ دوست
لیک بر لطف ازل هست بسی امیدم
هرچند که چون صورت دیوار خموشم
از یاد کسی هست درون پر ز خروشم
از تهمت و طعنم چه از این شهر برانی
زاهد ز تو این خانه که من خانه بدوشم
بسی دیار بگشتم بسی مکان دیدم
ز ذرّه ذرّه به سویت رهی نهان دیدم
جهان تمام چو اسم و جهانیان چون جسم
جهانیان همه جسم و ترا چو جان دیدم
عجایبات جهان دیدهام بسی لیکن
ز خود عجیبتری کی درین جهان دیدم
اندر پی انسان همه آفاق بگشتم
بسیار بدیدم من و بسیار ندیدم
تمکین به که گویم غم دل راکه به گیتی
جز یار ندیدم من و آن یار ندیدم
جهانبانا مکن اظهار شوکت با جهان بینان
که نزد ما جهان بینی نکوتر از جهانبانی
مرا اگر ز سفر هیچ حاصلی نبود
همین نه بس که نیم پای بند در جایی
گفتم که جهان و همه اوضاع جهان چیست
پیر خردم گفت که خوابی و خیالی
زاهد به من از ترک محبت جدلت چیست
برخیز که ما را به کسی نیست جدالی
بس راه سپردیم و کمال همه کس را
دیدیم و بجز عشق ندیدیم کمالی
رباعی
در فقر بدیدهایم ما شاهی را
وندر غم عشق راه آگاهی را
هر سلسله و طریقه دیدیم ولی
جستیم طریق نعمت اللهی را
تمکین دیدی و جمله دیدی و گذشت
رفتی و رساندی و رسیدی و گذشت
غمناک مشو که زاهدت کافر خواند
پندار که این نیز شنیدی و گذشت
قومی به ولای ما جهان داده و جاه
یک قوم ز انکار فغان کرده و آه
ما آینهٔ روی سفیدیم و سیاه
در آینه هر کسی به خود کرده نگاه
تمکین تو به صورت ار چه از شروانی
در جان بنگر که از جهان جانی
هر کس به تصور ز تو گوید سخنی
اینها سخن است کانچه دانی آنی
مِن غزلیّاته
آنکه در دور جهان در طلبش گردیدم
از ازل همره من بود چه نیکو دیدم
شمس چون جلوه کند ذرّه شود سرگردان
منم آن ذرّه که سرگشتهٔ آن خورشیدم
نیستم معتقد تقوی خود در رهِ دوست
لیک بر لطف ازل هست بسی امیدم
هرچند که چون صورت دیوار خموشم
از یاد کسی هست درون پر ز خروشم
از تهمت و طعنم چه از این شهر برانی
زاهد ز تو این خانه که من خانه بدوشم
بسی دیار بگشتم بسی مکان دیدم
ز ذرّه ذرّه به سویت رهی نهان دیدم
جهان تمام چو اسم و جهانیان چون جسم
جهانیان همه جسم و ترا چو جان دیدم
عجایبات جهان دیدهام بسی لیکن
ز خود عجیبتری کی درین جهان دیدم
اندر پی انسان همه آفاق بگشتم
بسیار بدیدم من و بسیار ندیدم
تمکین به که گویم غم دل راکه به گیتی
جز یار ندیدم من و آن یار ندیدم
جهانبانا مکن اظهار شوکت با جهان بینان
که نزد ما جهان بینی نکوتر از جهانبانی
مرا اگر ز سفر هیچ حاصلی نبود
همین نه بس که نیم پای بند در جایی
گفتم که جهان و همه اوضاع جهان چیست
پیر خردم گفت که خوابی و خیالی
زاهد به من از ترک محبت جدلت چیست
برخیز که ما را به کسی نیست جدالی
بس راه سپردیم و کمال همه کس را
دیدیم و بجز عشق ندیدیم کمالی
رباعی
در فقر بدیدهایم ما شاهی را
وندر غم عشق راه آگاهی را
هر سلسله و طریقه دیدیم ولی
جستیم طریق نعمت اللهی را
تمکین دیدی و جمله دیدی و گذشت
رفتی و رساندی و رسیدی و گذشت
غمناک مشو که زاهدت کافر خواند
پندار که این نیز شنیدی و گذشت
قومی به ولای ما جهان داده و جاه
یک قوم ز انکار فغان کرده و آه
ما آینهٔ روی سفیدیم و سیاه
در آینه هر کسی به خود کرده نگاه
تمکین تو به صورت ار چه از شروانی
در جان بنگر که از جهان جانی
هر کس به تصور ز تو گوید سخنی
اینها سخن است کانچه دانی آنی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۲ - حسینی قزوینی
و هُوَ فخر العارفین و زین الواصلین، کهف الحاج حاجی محمدحسن خلف الصدق مجتهد الزمن حاجی محمد حسن قزوینی. و آن جناب در زمان شباب از علوم معقول و منقول کامیاب و به حکم ذوق فطری از طلب عز و جاه دنیوی گذشته طالب صحبت عارفان باللّه گشته، به خدمت جمعی از اکابر طریق و اماجد اهل تحقیق رسیده، کامش حاصل نگردیده. مدتها به مسافرت و ریاضت راضی و به سیر انوار و اطوار قلبیه دل خوش کرده بود. تاعاقبت الامر به خدمت حضرت الموحدین حاجی میرزا ابوالقاسم شیرازی مستفیض شد. دست ارادت به دامان تولایش زده اقتباس انوار ذوق و حال و اکتساب اطوار کمال از مشکوة جمعیت حضور موفورالسرور آن جناب نمود و عیون سر بر مشاهدهٔ شواهد حقایق و معارف توحید وجودی و شهودی گشود. از اضطراب و انقلاب آرام گرفته و ازموانع و علایق عقلیه روی دل تافته، سالی چند پریشان و در ایران و هندوستان مصاحب درویشان بود. بعد به شیراز مراجعت نمود. چندگاه دیگر نیز در خدمت آن بزرگوار مستفیض میبود تا آنکه آن جناب رحلت فرمود. بعد از چندی والد ایشان وفات یافته و به استدعای جمعی به امامت و وعظ و افادهٔ کمالات مشغول شدند. اکنون اهل ظاهر و باطن هر دو را مراد و از غایت کمال و اخلاق با همهاش وداد است.
نظم
بهار عالم حسنش دل و جان زنده میدارد
به رنگ اصحاب صورت رابه بوارباب معنی را
آن جناب رادر فن شعر نیز پایهای عالی است و به غیر قصاید پنج شش مثنوی در سلک نظم کشیده. مثنوی الهی نامه و مثنوی شترنامه و مهر و ماه، وامق و عذرا و وصف الحال و غیره. قطع نظر از مطالب عالیه نهایت فصاحت و بلاغت دارد. غرض، وجود شریفش مربی اصحاب و ذات خجستهاش مفرح احباب. در دیدهٔ حق بین شاهدش مشهود و موجدش موجود. لوح ضمیرش بی نقش و نگار وجان منیرش مستغرق نقش و نگار است. فقیر را خدمتش مکرر دست داده وصحبتش ابواب فیوضات بر روی دل گشاده. بعضی از اشعار آن جناب قلمی میشود:
مِنْمثنوی شترنامه فی المناجات
تا که نشان از دل و ازدلبر است
نام خدا زینت هردفتر است
حاکم احکام قضا و قدر
مبدع اطباق جنان و سقر
مطلع انوار حدوث و قدم
مقطع اطوار وجود و عدم
پا چو بر او رنگ تقدس زده
خیمه بر آفاق و بر انفس زده
کرده پدید از عدم اشباح را
داده به اشباح ره ارواح را
روح مجرد متجسد شده
واحد بی چون متعددشده
ای درِ تو مقصد ومقصود ما
وی رخِ تو شاهد و مشهود ما
نقد غمت مایهٔ هر شادیی
بندگیت به ز هر آزادیی
نیست کسی جز تو هوادار ما
مونس ما، یاور ما، یار ما
لطف تو کام دل ناکام ماست
ساقی ما، بادهٔ ما، جام ماست
جلوهٔ تو بادهٔ گلرنگ ماست
مطرب ما نغمهٔ ما چنگ ماست
کوی تو بزم دل شیدایِ ماست
مسکن ما منزل ما جای ماست
عشق تومکنونِ ضمیر من است
خاکِ سرایِ تو سریرِ من است
ای غمت از شادی احباب به
درد تو از داروی اصحاب به
کوه غمت سینهٔ سینای من
روشنی دیدهٔ بینای من
باز دلم عاشقی از سرگرفت
تا که دگر پرده ز رخ برگرفت
باز دلم بی خودی آغاز کرد
تا که دگر بند قبا باز کرد
چشم سیاه که دگر مست شد
کاین دل شوریده سر از دست شد
رایت حسن که نمودار شد
کاین دل سودازده از کار شد
ای دلم از غیر تو پرداخته
چند جفا با من دل باخته
خیز شتربان که دمید آفتاب
وقت رحیل است نه هنگام خواب
تا نگری از همه واماندهای
قافله رفته است و به جا ماندهای
خیز و نوای حُدی آغازکن
مست شدم زمزمهای سازکن
خیز شتربان که منِ ناتوان
میشوم اینک ز پیِ دل روان
تا دل سرگشته کجا روکند
تا به که این شیفته جان خو کند
میرود و میبردم سویِ دوست
تا کشدم در خمِ گیسوی دوست
دل شده را صبر وشکیب از کجاست
تاب صبوری ز حبیب از کجاست
عقل کجا عشق و جنون از کجا
عشق کجا صبر و سکون از کجا
خیز بیار آن شتر بردبار
تا کشدم رخت سوی کوی یار
رخت به سر منزلِ سَلْمی کشم
تا ز ثری سر به ثریا کشم
منزل سلمی ز کجا من کجا
خیمهٔ لیلی ز کجا من کجا
گر من و دل بر در او جاکنیم
دیگرا زین به چه تمنا کنیم
هرچه به من غمزهٔ او میکند
چون نگرم نیک نکو میکند
شرط وفا نیست شکایت زدوست
کانچه نکو میکند آن هم نکوست
ای که دلم بردی و تن کاستی
کرد غمت آنچه تو میخواستی
حکایت ترغیب و دلالت شیخ کبیر سائل را به عشق به جهت رفع افسردگی
رفت یکی در بر شیخ کبیر
کز کرم ای شیخ مرا دست گیر
ذوق و طرب نیست در آب و گلم
درد طلب نیست به جان و دلم
بستهٔ قید تن افسردهام
غمزده و خسته و دل مردهام
راهبرم شو به سوی کبریا
چون تو نهای در پی کبر و ریا
شیخ بدو گفت که ای بینوا
درد تو جز عشق ندارد دوا
میل دلت گر به سوی سادگی است
عاشقیت مایهٔ آزادگی است
رفت دل آزرده و افسرده جان
جست بتی غیرت سروچمان
چشم چو بر روی چو ماهش فکند
دل به خم زلف سیاهش فکند
آتش عشق صنم دلستان
شعله کشید از دل آن خسته جان
شد دل افسردهٔ او شعلهور
ز آتش سودای بت سیم بر
ناله برآورد و فغان ساز کرد
عاشقی و بی خودی آغاز کرد
تن به سبک روحی و تسلیم داد
دل به جگر خواری و زاری نهاد
رست ز هر نشأ که پایان بدش
خورد همان باده که شایان بدش
جست از آن قید که اقرار داشت
رفت در آن بزم که انکار داشت
خیز شتربان که بشد قافله
ما و تو ماندیم درین مرحله
قافلهٔ عشق به منزل رسید
کشتی عشاق به ساحل رسید
هر که ازین قافله غافل شود
همچو من دل شده بیدل شود
نغمهٔعشق است که آرد شغب
بادهٔ حسن است که آرد طرب
ساقی سکر است که هستی رباست
ساغر وجد است که مستی فزاست
وحدت ذات است که بی ابتداست
کثرت اسم است که بی منتهاست
نخوت هستی است که آرد غرور
همت مستی است که آرد حضور
سر به دری نه که دهد افسرش
همت دربان بلند اخترش
عشق و تحیر چو به دل جا گرفت
عقل و تدبر ره صحرا گرفت
دل شده را بزم و بساطی نماند
صبر و سکون عیش و نشاطی نماند
من کیم آن راحله گم گشتهای
دیده به خوناب دل آغشتهای
خیز شتربان که ز افسانهام
سوخت به حالم دل دیوانهام
عاشق دل سوخته دیوانه شد
ترک خرد گفت و به میخانه شد
سلسله زان زلف دو تا بایدم
ورنه بسی سلسلهها بایدم
ای زده بر خرمن صبر آتشم
سوزم و زین آتش سوزان خوشم
خیز شتربان که شترهای مست
سر نشناسند ز پا، پا ز دست
شیفته جانی که گرفتار اوست
آرزوی او همه دیدار اوست
هرگز ازین دهکده مردی نخاست
اهل دلی صاحب دردی نخاست
ایضاً و له فی النّصیحة و الموعظة لعلماء السوء و الطّاعنین
ای که نداری خبر از حال من
طعن زنی از چه بر افعال من
این همه طعن از ره کین میزنی
طعن بر ارباب یقین میزنی
رو ز پی تقوی و سالوس باش
نام طلب صاحب ناموس باش
نیستیی مزبله چون بدرجوی
پوش یکی خرقه و شو صدر جوی
هیچ مترس احمق و ابله پرست
چون تو درین دهکده گمره پرست
خار بلا در ره ابرار باش
خاک جفا بر سر احرار باش
دام تو بس در طلب عیش و نوش
خرقه و سجاده که داری به دوش
موسی و فرعون به مهد همند
احمد و بوجهل به عهد همند
مار هم و مهرهٔ هم دیگراند
زهر هم و زهرهٔ هم دیگرند
خصم هم و دوش به دوش هماند
ضد هم و گوش به گوش هماند
باعث نقص هم و تکمیل هم
موجب رفع هم و تبدیل هم
دعوی و دانش ضد یکدیگرند
در بر آن قوم که دانشورند
دانش اگر بهر بصیرت بود
تبصرهٔ صورت و سیرت بود
ورنه پی دعوت دعویست او
خصم ورع دشمن تقویست او
گر نبود دل به سخن مایلت
پر شود از علم لدنی دلت
لب نگشایی و نگویی سخن
تا چو حسینی رهی از ما و من
و له قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز فی مثنوی وامق و عذرا
ای به نامت افتتاح نامهها
وی به یادت گرمی هنگامهها
نام تو دیباچهٔ دیوان عشق
یاد تو سرمایهٔ دکان عشق
کار زاهد ذکر و ذکر نام تو
جان عاشق مست و مست جام تو
نام جو از نام تو بی حاصلان
کام جو از جام تو صاحبدلان
چون مه روی تو بزم افروز شد
و آفتاب حسنت اختر سوز شد
زان فروغی تافت بر ملک ملک
زین شعاعی ریخت بر فلک فلک
شد ملک همچون فلک جویای تو
شد فلک همچون ملک شیدای تو
نه فلک داند ملک حیران کیست
نه ملک داند فلک ایوان کیست
ای فروزان آفاب فاش غیب
عاشقان را سر برون آور ز جیب
ای دل آرا شاهد مشکین نقاب
جلوه کن بر تیره روزان بی حجاب
یک تجلی کن ز روی دل نواز
یک گره بگشا ز گیسوی دراز
پس جهانی را به خون آغشته بین
عالمی را واله وسرگشته بین
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ره نمای عاشق گم کرده راه
ره نمیدانیم بنما راه مان
نیستیم آگاه کن آگاهمان
ناتوانی بنگر و حیرانیم
بینوایی بین و سرگردانیم
عاشقی بنگر که با جانم چه کرد
دیده بنگر تا به دامانم چه کرد
نیم جانی را به زخمی یاد کن
ناتوانی را ز بند آزاد کن
خوش دل آن بیدل که مفتونش کنی
تا رخ از خونابه گلگونش کنی
سرخوش آن عاشق که در خونش کشی
تا زدام عقل بیرونش کشی
ای به هر سوزی ترا ساز دگر
وی به هر سازی ترا رازی دگر
نغمهای در هر خم تاریت هست
نوگلی در هر بن خاریت هست
در دو گیتی هرچه هست آیات تست
جمله اسماء و صفات ذات تست
أَنْتَ کالشَّمس وَ نَحْنُ کالغَمامِ
أَنْتَ کالْبَدْرِ وَنَحْنُ کالظَّلامِ
أَنتَ کالْبَحْرِ وَنَحْنُ کالزِّبَدْ
أَنْتَ کالرُّوْحٍ وَ نَحْنُ کالْجَسَدْ
نی تو چون بحری و ما چون قطرهایم
نی تو چون مهری و ما چون ذرّهایم
قطره با دریا کجا هم سنگ شد
ذره با خورشید کی هم رنگ شد
از عدم ز الطاف بی اندازهام
میدهی هر دم وجود تازهام
در عدم بودیم چون گنجی نهان
جز تو کس آگه نه زان گنج گران
حیلهها و مکرها بردی به کار
تا که گشت آن گنج پنهان آشکار
سکّهٔ هستی به نام ما زدی
سنگ ناکامی به جام ما زدی
ساختی رسوای خاص و عاممان
بینوا و خسته و ناکاممان
تخم غفلت در دل ما کاشتی
خاک غم بر فرق ما انباشتی
زهر غم در ساغر ما ریختی
سرنگون ما را ز دار آویختی
تا گدازیم از شرار دوریت
جان سپاریم از غم مهجوریت
تا برافشانیم دست از بود خویش
بر مراد یار خشم آلود خویش
مرحبا ای مقصد و مقصود ما
مرحبا ای شاهد و مشهود ما
یَا مُنِیْرَ الْخَدِّ یا بَدْرَ التَّمام
یا مُضِیءُ الْوَجْهِ یا شَمْسَ الضَّلام
اِسْقِنی کأَساً وَجُدْلِی بالْوِصالِ
یا کَرِیْماً ذُو الْعَطَایَا و النَّوال
مرحبا ای عشق بیرون تاخته
زهد و تقوی در خلاب انداخته
عشق ورندی مستی و حال آورند
زهد و تقوی هستی و قال آورند
کار زاهد ور دو ذکر و قیل و قال
جان عاشق غرق بحر ذوالجلال
عشق جوی و عشق گوی عشق خواه
تا ابد اینت بس است ای مرد راه
مرحبا ای عشق شرکت سوخته
عاشقان را اتحاد آموخته
مرحبا ای برق ظلمت سوز ما
روشنی بخش شب پیروز ما
آتش تست آنکه در دل جوش زد
جوشش تست آنکه راه هوش زد
عشق چون آرد تجلی در صفات
تا صفات آگه شوند از نور ذات
عقل گو غافل مشو ز آیات عشق
تا توانی دید نور ذات عشق
عشق مستغنی است ز اوصاف کمال
وصف عقل است آنچه آید در مقال
کار عشق آری و رای کارهاست
نقل عقل است آنکه در بازارهاست
ای برون از دانش ارباب هوش
وی فزون از بینش اهل سروش
تو برون از وهم و وهم اندر تو گم
تو فزون از فهم اندر تو گم
لامکانی و مکانی بی تو نیست
بی نشانی و نشانی بی تونیست
روح را در جسم منزل دادهای
بحر را مسکن به ساحل دادهای
لامکان رادر مکان آوردهای
بی نشان را در نشان آوردهای
آنکه فهم او بماند در صفات
با صفت قانع شود از حسن ذات
آنکه فهم او گذشت از هر صفت
زیبد ار خوانیش کامل معرفت
اوست در دانش بسی کامل عیار
لیک دانش را به بینش نیست کار
دانشی کز بینش آید در وجود
آن نباشد دانش آن باشد شهود
و له ایضاً مِنْمثنوی مهر و ماه فی التوحید
جمال حق که بودش نور باهر
چو ظاهر گشت نورش در مظاهر
ز صورت نقش گوناگون گرو کرد
بر آنها جمله جان را پیشرو کرد
عیان گشت از رخ اعیان جمالش
گرفت آفاق را صیت جلالش
یکی گشت آسمان دیگر زمین شد
یکی پست آن دگر بالانشین شد
حضوری شد یکی دیگر حصولی
اصولی شد یکی دیگر وصولی
یکی بی حد شد آن دیگر محدد
یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد
جز او نبود تجلی ساز کرده
درون پرده و بیرون پرده
گهی از صورت آدم عیان شد
گهی در قالب حوا نهان شد
گهی ساقی و گه ساغر می
گهی مطرب شد و گه نغمهٔ نی
هم او ایوان هم او بنا هم او خشت
هم او دهقان هم او صحراهم او کشت
جنون فرمای هر دیوانهای اوست
خرد بخشای هر فرزانهای اوست
به هر میخانهای او باده نوش است
به هر کاشانهای او خرقه پوش است
نه در مسجد جز او بینی نه در دیر
نه در خود غیر او یابی نه در غیر
جز او چیزی نه و او در میان نه
ولیکن از میان هم بر کران نه
در مناجات
خداوندا تویی دانای اسرار
ز اسرار نهان ما خبردار
تویی بخشندهٔ ادراک و تمییز
نباشد بر توپنهان اصل هر چیز
ز اصل خویش ما را آگهی ده
زمام جهل مارا کوتهی ده
ز لوح دل بشو نقش خیالات
خیالاتش بدل میکن به حالات
چو از کون و مکان بیرونی ای دوست
چو از نام و نشان افزونی ای دوست
ز بزم بی نشانم ده نشانی
به ملک لامکانم ده مکانی
یکی جوید نشان از بی نشانت
یکی داند مکان در لامکانت
برافکن پرده تادانم چهای تو
چراغ محفل افروز که ای تو
فلک را نه سراغ از خاک کویت
زمین را نه نشان از ماه رویت
همه در خاک و خون آغشتهٔ تو
ز پا افتاده و سرگشتهٔ تو
تو خورشیدی بدایع جمله ذرات
تو شخصی جملهٔ ذرات مرآت
کی آیینه بزد در ذات کس راه
کجا از مهر گرددذره آگاه
بدایع هرچه در بالا وپستند
ز جام بادهٔ عشق تو مستند
اگر خاکست اگر افلاک باری
ندارد با کسی غیر تو کاری
ترا زیبد خدایی جاودانه
که هستی در خداوندی یگانه
ترا شاید شهی بر شاه و بنده
که شد هر سر بلندت سرفکنده
چه میگویم وجودجمله از تست
همه بود نبود جمله از تست
ایضاً وله فی المناجات
خداوندا نه نفس ونه نفس بود
نه مرغ روح محبوس قفس بود
ز واجب نام و از ممکن نشان نه
حدیثی از زمین و آسمان نه
نه چرخ اجرام علوی را هوادار
نه خاک اجسام سفلی را مددکار
نه با خاک الفتی افلاکیان را
نه با افلاک میلی خاکیان را
نه تقوی و ورع نه زهد وطامات
نه آتش خانه نه کوی خرابات
سلامت جو نه شیخ خرقه پوشی
ملامت کش نه رند باده نوشی
نه زاهد خصم ارباب تصوف
نه واعظ منکر اهل تصرف
نه آن یک کافر و ز اصحاب تقلید
نه این یک مؤمن و ز ارباب توحید
تو بودی و ز تویی ذاتت مبرا
ز کثرت عاری از وحدت معرا
نخست آن ذات نامحدود سرمد
به حد واحدیت شد محدد
به علم و قدرت و اطلاق تنزیه
مقید شد به وهم اهل تشبیه
بر آن شد قدرتت از پردهٔ غیب
برون آرد جهانی عاری از عیب
نخست آورد بیرون گوهر پاک
وجودش مایهٔ تمییز و ادراک
وزان پس گوهری بی مثل و همتا
ظهورش باعث ابداع اشیاء
نخستین عقل اول گشت نامش
وزو عقل دوم لبریز جامش
بدین سان وه دُرّ آن غواص بی چون
از آن بحر عمیق آورد بیرون
همه ذرات عالم را حقایق
بر ارباب نظر نور حدایق
چو ابداع عقول آمد به انجام
به ایجاد نفوس افزودی انعام
چو ز انفس رخش راندی سوی آفاق
فکندی طرح چار ارکان و نه طاق
چو مرکب راندی از عالی به سافل
به سافل بست کلکت نقش آفل
نشان بر بی نشان برقع بینداخت
مکان در لامکان رایت برافراخت
پدید آمد یکی میل اندر آغاز
که جفتی را به جفتی سازد انباز
زمین شد جلوه فرما آسمان هم
من و ما گشت و پیدا این و آن هم
ز ترتیب فصول چارگانه
زمین شد مزرع شخص زمانه
یکی زاهد یکی میخواره نامش
یکی ساغر یکی سجاده دامش
یکی شیخ و یکی مرشد خطابش
یکی لاف و یکی دعوی حجابش
فی صفت العشق
ز بحر عشق عالم را نمیدان
ز نفخ عشق آدم رادمی دان
دمی زان نفخه را آدم بود دام
نمی زان لجه را عالم بود نام
طلسم آن چه بوده است آب و گلها
چه باشد ساغر این جان و دلها
ز سرّ عشق حرفی در میان نیست
نشانی در جهان زین بی نشان نیست
هم آغازش بجز افروختن نیست
هم انجامش بغیراز سوختن نیست
همه عشق است و بس درچشم بینا
ز موسی تا عصا تا طور سینا
مگو باطن به ظاهر شد مباین
که ظاهر باشد اینجا عین باطن
مگو در عشق از بالا وپستی
که هشیاریست اینجا عین مستی
بلند و پست وصف اعتباری است
ز وصف اعتباری عشق عاریست
صور در چشم صورت بین چنینند
که گه پستند و گه بالا نشینند
اگر بر دیدهٔ وامق کنی جای
نبینی غیر عذرا جلوه فرمای
اگر در گل وگر در خار بینی
به هر جا بنگری دلدار بینی
ز جولانگاه عشق آن کس نشان یافت
که از جولانگه هسی عنان تافت
چراغ عشق عالم برفروزد
ولی با هر که آمیزد بسوزد
سری کو فارغ از سودای عشق است
دلی کو خالی از غوغای عشق است
نخوانش دل که جسم ناتوانی است
مگویش سر که مشتی استخوانی است
به عشق آمیزش هر دل ضرور است
کزو شایستهٔ بزم حضور است
یکی شیر است صید اندازو خونخوار
که صید او بود دلهای افکار
یکی باز است و پروازش دگرگون
شکار او دل آغشته در خون
یکی سیل است چون دریا خروشان
ز شور او دل افسرده جوشان
یکی شور است در دلها شررریز
شرارش شعله خیز و آتش انگیز
ندانم نام او عشق است یا درد
همی دانم که انگیزد ز جان گرد
ندانم نام او ذوق است یا شوق
همی دانم که برگردن نهد طوق
ندانم نام او میل است یا مهر
همی دانم که آلاید به خون چهر
غرض عشقی که در جانست ما را
وزو جان جای جانان است ما را
برون از دانش اصحاب قال است
فزون از بینش ارباب حال است
نداند کس نشان و منزل او
برونست از دو عالم محفل او
ز عشق آمیزش جان با جسد بین
عیان در احمد انوار احد بین
احد باشد مسما احمد اسمش
حقیقت گنجی و صورت طلسمش
ز وحدت کثرت وهمی عیان است
به کثرت وحدت ذاتی نهان است
چو وهم کثرت از اوصاف هستی است
فنای هستی اندر عشق و مستی است
کمال عقل در عشق ای حکیم است
چراکان حادث است و این قدیم است
درین مشهد صدور این مصادر
ندارد باعثی جز میل صادر
چو میل صادر از ذاتش جدا نیست
جز او مشکل جز او مشکل گشا نیست
فی النصیحة لاهل الهوی
همان میل است ز اول تا به انجام
می و میخانه و ارواح و اجسام
دلا تا کی ره باطل سپردن
فریب هر بت عیار خوردن
پریدن تا کی از شاخی به شاخی
دریدن تا کی از کاخی به کاخی
گهی کافر شدن زنار بستن
گهی مؤمن شدن ساغر شکستن
گهی در دامن صحرا دویدن
گهی در گوشهٔ خلوت خزیدن
به بحر عشق کشتی غرق کردن
پس آنگه پای از سرفرق کردن
نباشد جز نشان آن هوسناک
که نبود جانش از لوث هوا پاک
ز جامی بایدت سرمست گشتن
به دامی شایدت پا بست گشتن
که باشد مستی آن جاودانی
که گردد بندی او لامکانی
به پیری در جوانی جان و دل ده
که جسم او ز جان اهل دل به
ابوالقاسم که پیش اهل عرفان
دل است و دلربا جان است و جانان
میان انجمن و ز انجمن دور
کنار خویشتن وز خویشتن دور
مکان در وی چو وی در لامکان گم
نشان در وی چو وی در بی نشان گم
گر أعمی دیدی اعیان راکماکان
عیان گشتی در اعین ذات اعیان
بود وصف آنکه آید در بیانها
نگنجد حد بی حد در زبانها
مرا در بی حدی اوسخن نیست
سخن در وصف بی حد حد من نیست
فی بیان التوحید مِنْمثنوی الموسوم به وصف الحال
للّه الحمد قادر متعال
بر خلایق رئوف در همه حال
آنکه ذاتش نه درخور صفت است
فهم وصفش کمال معرفت است
که کند فهم ذات بی صفتش
یا برد پی به کنه معرفتش
در بر ذات او بود یک رنگ
خار و گل لعل و خار شهد و شرنگ
این همه چون صفات آن ذاتند
بر آن ذات سر به سر ماتند
صفت تن بلند و پست بود
حق مبرا ز هرچه هست بود
صفت و ذات جلوههای ویاند
محو و اثبات جلوههای ویاند
هرچه وصفش کنم ز ذات و صفات
وهم من باشد آن نه اسم و نه ذات
از صفت ذات را رهایی نه
وز خدا خلق را جدایی نه
ذات و ذرات عین یکدیگر
از معانی جدا شود چوصور
تا تو را چشم بر صور باشد
ذات، دیگر صفت، دگر باشد
پردهای گر فتد ز روی صفات
ننگری از صفات غیر ازذات
صفت و ذات عین یکدگرند
برِ خاصان حق که دیده ورند
که تواند ز ما و من گذرد
تا به درگاه ذوالمنن گذرد
هستی و نیستی که عین هماند
ذات و وصف خدای ذوالنعماند
هرچه باید به هر که داد دهد
وآنچه شاید درو نهاد نهد
او نهد خوان و او چشاند نان
او دهد عقل و او ستاند جان
خوان ازو نان ازو دهان هم ازو
جسم ازو جان ازو جهان هم ازو
به خدا تا زخود جدا نشوی
با خدا هرگز آشنا نشوی
به خودآ و ز خودی جدایی کن
با خدا آنگه آشنایی کن
ازدرِ او متاز بر درِ غیر
جز رخ او مبین به مسجد و دیر
در دلت مبتلای چنبر اوست
بر در هر که رو نهی در اوست
ای مبرا ز چندی و چونی
نه کمی باشدت نه افزونی
کم و بیش از تو رنگ هستی جست
سربلندی و زیردستی جست
نظری سویم از عنایت کن
وز عنایت مرا هدایت کن
به زبان وصف ذات تو نتوان
بلکه وصف صفات تو نتوان
تو فزونی ز دانش و ادراک
فهم ذاتت کجا و مشتی خاک
خاک در جان پاک ره نکند
سمک اندر سماک ره نکند
در نعت حضرت سیدالمرسلینؐ
احمد مرسل آفتاب ازل
مه و خورشید برج علم و عمل
دُرّ یکتای بحر بی رنگی
گوهر آرای رومی و زنگی
غرض از خلقت مکان و مکین
آن امین زمان امان زمین
اول اصفیا به نیّر ذات
آخر انبیا به نور صفات
بندهٔ او چه ماه و چه برجیس
والهٔ او چه نوح و چه ادریس
زو بلندی بلند و پستی پست
نیستی نیست بلکه هستی هست
اولیا ز انبیا مدد یابند
که رهایی ز نیک و بد یابند
ز اولیا آنکه راه دان باشد
مقتدای جهانیان باشد
علی عالی آن ستودهٔ حق
که به بینش به خلق برده سبق
مردهٔ او نه خضر آب حیات
تشنهٔ او نه نوح لجّهٔ ذات
کف موسی کفی ز دریایش
دم عیسی دمی ز دمهایش
یک دم جان فزای او آدم
یک دم دلگشای او عالم
ای مبرا ز پاک و ناپاکی
وی معرا ز باک و بی باکی
پاک و ناپاکی از توگشت پدید
باک و بی باکی از تو گشت پدید
پرده بردار و خودنمایی کن
فاشتر دعوی خدایی کن
هر نبی را طریقت دیگر
گر چه نبود حقیقت دیگر
اولیا نیز بر همین منوال
متحد اصل و مختلف احوال
همه از نور حق سرشته به گل
رشک مهرو مه فرشته به دل
خاصه خورشید آسمان صفا
ماه تابندهٔ سپهر وفا
قطب اقطاب دهر ابوالقاسم
آن ز خود فانی و به حق قائم
او ز هستی نه هستی از وی زاد
او ز مستی نه مستی از وی شاد
مطرب نغمههای بی چه و چون
که ز هر نغمهای به شور فزون
ساقی بادههای بی کم و کیف
که به هر باده نسبت او حیف
فارغ است از تمیز ساعد و دوش
دوش او امشب است و امشب دوش
نه به خود بنگرد نه جانب کس
که به چشمش یکی است پیل و مگس
ای خوش آن دل که بی خیال بود
فارغ از ذوق و وجد و حال بود
کاین همه از خیال میخیزد
گرچه طرح وصال میریزد
هرچه جز دوست گر همه ذوق است
جان پابست را به سر طوق است
می عشق ار خوری و مست شوی
واقف از سرّ هرچه هست شوی
هستی هر بلند و پست از اوست
هرچه بوده است هرچه هست ازوست
خاک را خاک خوان و مه را ماه
کوه را کوه دان و که را کاه
مگر اندر جهان جوی رسته
که نه از خاک خسروی رسته
دیدهای جو که هرچه را نگرد
پرش از پرتو خدا نگرد
آنچه من بینم ار کسی بیند
که به اکراه در خسی بیند
قطره را بحر بی کران بیند
در مکان فرِّ لامکان بیند
آن دلی را که شوق آزادی است
بندگی خسروی الم شادیست
طلب ای دل که یار طالب تست
طرب ای جان که دوست راغب تست
رغبت او ترا طلب بخشد
طلب او ترا طرب بخشد
مغز نغزی بجو که پوست بسی است
بوالهوس در هوای دوست بسی است
گل اگر بایدت به خار بساز
گنج اگر بایدت به مار بساز
قند اگر بایدت ز زهر مرم
لطف اگر بایدت ز قهر مرم
مگریز از ستیز بی خردان
کز ددان جور میکشند ددان
رخت در کوی اهل فن مفکن
عهد دانای خود شکن مشکن
زهر مینوش و خودفروش مباش
سخت میکوش و کج نیوش مباش
در خروش آی و جامه در خون زن
آتش اندر پلاس گردون زن
تا مگر زین امید و بیم رهی
از کمند تن سقیم جهی
نگشایی به قشر و پوست بصر
ننمایی به غیردوست نظر
ذکر کن تا که عین ذکر شوی
فکر کن تا که محو فکر شوی
بی خبر را چه حاصل از سفر است
سفرش را چه فرق با حضر است
آن سفر را سفر توان گفتن
که مسافر رود به جان از تن
بگذر از ذکر و در تذکر کوش
فکر را باش و در تدبر کوش
بی تذکر چه سود دارد فکر
بی تفکر چه فیض بخشد ذ کر
متذکر اگر بود دل تو
حل شود از دل تو مشکل تو
دل مده جز به یاد قامتِ دوست
که تذکر نشانِ جذبهٔ اوست
فکر کن در صنایع صانع
به مقالات لب مشو قانع
در مظاهر من و تویی گنجد
در حقیقت کجا دویی گنجد
این تفاوت که در صور نگری
زان بود کش به چشم سرنگری
چشم ای از جفا جگر خسته
عشق ای بر وفا کمر بسته
جز به رخسار دلگشا مگشا
جز به دیدار جان فزا مفزا
به خود آور خودی بکاه بکاه
از خدا بی خودی بخواه بخواه
آن کله بایدش که بی کله است
تخت آن را سزد که خاک ره است
تا بود کعبه یا که دیر بود
هرچه در وهم تست غیر بود
کعبه و دیرت ار یکی گشته
شک تو عین بی شکی گشته
وحدت از کثرتت برانگیزد
کثرت و وحدت از میان خیزد
حق بماند که لاشریک له است
بر ممالک ملیک و پادشه است
از شناسایی کسان به هراس
خویش را جوی و خویش را بشناس
شاهد ار بایدت ز خود میجوی
مشهد ار بایدت به خود میپوی
گر سفر بهر جستن یار است
یار با تست این چه پندار است
از خودیّ تو گرترا گیرند
پیش پای تو نیک و بد میرند
یاری از یار جو نه از یاران
همت از ابر بین نه از باران
جمله عالم خیال انسان است
کیست انسان کسی که زین سانست
آدم است آفریدهٔ یزدان
عالم است آفریدهٔ انسان
شیر دیدن کجا و شیر شدن
دام و دد خوردن و دلیر شدن
ذات عریان ز کسوت الم است
صفت است آنکه مستعد غم است
هست را نیستی و پستی نیست
نیست هم مستعد هستی نیست
صورت هست نیستی طلب است
معنی نیست هستیاش لقب است
نبود ذات را زوال وفنا
نسزد وصف را ثبات و بقا
ما به الاشتراک موجودات
هستیای وان بری ز وهم و صفات
ما به الامتیازشان صفت است
که نظرگاه اهل معرفت است
اسم و وصف از میان چو برخیزند
همه با یکدیگر درآمیزند
آن هویت که مبدء اشیاست
بی کم و کاست بینی از چپ و راست
هرچه آید به گفتگو هیچ است
هیچ در هیچ و پیچ در پیچ است
صمت پنداشتی ز نادانی است
نقل بیهوده گوهرافشانی است
چه سخن گوید از فراق ووصال
آنکه شد محو روی شاهد حال
هیچکس دیدهای که در برِ یار
از غم هجر یار گرید زار
دیدهای در حضور دوست کسی
عشق ورزد به نام او نفسی
ذکر او بی دهان چو بتوانم
نام او بر زبان چرا رانم
آن ریاضت که عقل و جان کاهد
زانِ آن کس که معرفت خواهد
چه ریاضت به از رضا بودن
به قضای خدای آسودن
ز آنکه آسودنی ز پالایش
به ز فرسودنی ز آلایش
بندگی کن گرت خدا باید
به خدایت دل آشنا باید
شیوهٔ اهل مکرمت ادب است
پیشهٔ صاحبان دل طلب است
به قناعت گرای و مسکینی
به محبت گرای و بی کینی
در طلب باش و در محبت کوش
می وحدت ز جام کثرت نوش
ناز و تمکین بهل که عادت اوست
عجز کن عجز کاین عبادت اوست
مِنْ الهی نامه
به نام خداوند بالا و پست
که مخمور اویند هشیار و مست
نه در هوشیاری بهوش از ویاند
نه در باده خواری به جوش از ویاند
جز او کیست تا خودنمایی کند
به کام دل خود خدایی کند
به صورت خداوند و ما بندگان
ولیکن به معنی همین و همان
ز اسما گذر در صفاتش نگر
صفاتش همه عین ذاتش نگر
موحد از آن کرده نفی صفات
که باشد صفات خدا عین ذات
به جز عشق او هرچه در دل بود
چو حایل بود به که زایل بود
رهی را که زاهد به سالی رود
به یک گام شوریده حالی رود
ولی ترک سر شرط شوریدگیست
به این میتوان یافت شوریده کیست
خوشا وقت آنان که مست ویاند
بلند جهانند و پست ویاند
همان به که با نیستی ایستی
که زیبا بود هستی و نیستی
همه عین خودیاب چه خود چه غیر
همه محو خودبین چه مسجد چه دیر
مگو هست جز وی که بی کل بود
که هر خاری آبستن گل بود
به هر مور ماری و پیلی نگر
به هر پشهای جبرئیلی نگر
اگر پیش اگر پس نظرگاه اوست
اگر بیش اگر کم گذرگاه اوست
اگر همچو شکر و گر چون نیاند
همه مظهر ذات پاک ویاند
ولی از صفت درگذر ذات جو
به ذات آن صفت را که شد مات جو
براق است تن بهرِ جان رسول
که بی او میسر نگردد وصول
خموشی بود نردبان فلک
ازین نردبان رو به ملک و ملک
نظم
بهار عالم حسنش دل و جان زنده میدارد
به رنگ اصحاب صورت رابه بوارباب معنی را
آن جناب رادر فن شعر نیز پایهای عالی است و به غیر قصاید پنج شش مثنوی در سلک نظم کشیده. مثنوی الهی نامه و مثنوی شترنامه و مهر و ماه، وامق و عذرا و وصف الحال و غیره. قطع نظر از مطالب عالیه نهایت فصاحت و بلاغت دارد. غرض، وجود شریفش مربی اصحاب و ذات خجستهاش مفرح احباب. در دیدهٔ حق بین شاهدش مشهود و موجدش موجود. لوح ضمیرش بی نقش و نگار وجان منیرش مستغرق نقش و نگار است. فقیر را خدمتش مکرر دست داده وصحبتش ابواب فیوضات بر روی دل گشاده. بعضی از اشعار آن جناب قلمی میشود:
مِنْمثنوی شترنامه فی المناجات
تا که نشان از دل و ازدلبر است
نام خدا زینت هردفتر است
حاکم احکام قضا و قدر
مبدع اطباق جنان و سقر
مطلع انوار حدوث و قدم
مقطع اطوار وجود و عدم
پا چو بر او رنگ تقدس زده
خیمه بر آفاق و بر انفس زده
کرده پدید از عدم اشباح را
داده به اشباح ره ارواح را
روح مجرد متجسد شده
واحد بی چون متعددشده
ای درِ تو مقصد ومقصود ما
وی رخِ تو شاهد و مشهود ما
نقد غمت مایهٔ هر شادیی
بندگیت به ز هر آزادیی
نیست کسی جز تو هوادار ما
مونس ما، یاور ما، یار ما
لطف تو کام دل ناکام ماست
ساقی ما، بادهٔ ما، جام ماست
جلوهٔ تو بادهٔ گلرنگ ماست
مطرب ما نغمهٔ ما چنگ ماست
کوی تو بزم دل شیدایِ ماست
مسکن ما منزل ما جای ماست
عشق تومکنونِ ضمیر من است
خاکِ سرایِ تو سریرِ من است
ای غمت از شادی احباب به
درد تو از داروی اصحاب به
کوه غمت سینهٔ سینای من
روشنی دیدهٔ بینای من
باز دلم عاشقی از سرگرفت
تا که دگر پرده ز رخ برگرفت
باز دلم بی خودی آغاز کرد
تا که دگر بند قبا باز کرد
چشم سیاه که دگر مست شد
کاین دل شوریده سر از دست شد
رایت حسن که نمودار شد
کاین دل سودازده از کار شد
ای دلم از غیر تو پرداخته
چند جفا با من دل باخته
خیز شتربان که دمید آفتاب
وقت رحیل است نه هنگام خواب
تا نگری از همه واماندهای
قافله رفته است و به جا ماندهای
خیز و نوای حُدی آغازکن
مست شدم زمزمهای سازکن
خیز شتربان که منِ ناتوان
میشوم اینک ز پیِ دل روان
تا دل سرگشته کجا روکند
تا به که این شیفته جان خو کند
میرود و میبردم سویِ دوست
تا کشدم در خمِ گیسوی دوست
دل شده را صبر وشکیب از کجاست
تاب صبوری ز حبیب از کجاست
عقل کجا عشق و جنون از کجا
عشق کجا صبر و سکون از کجا
خیز بیار آن شتر بردبار
تا کشدم رخت سوی کوی یار
رخت به سر منزلِ سَلْمی کشم
تا ز ثری سر به ثریا کشم
منزل سلمی ز کجا من کجا
خیمهٔ لیلی ز کجا من کجا
گر من و دل بر در او جاکنیم
دیگرا زین به چه تمنا کنیم
هرچه به من غمزهٔ او میکند
چون نگرم نیک نکو میکند
شرط وفا نیست شکایت زدوست
کانچه نکو میکند آن هم نکوست
ای که دلم بردی و تن کاستی
کرد غمت آنچه تو میخواستی
حکایت ترغیب و دلالت شیخ کبیر سائل را به عشق به جهت رفع افسردگی
رفت یکی در بر شیخ کبیر
کز کرم ای شیخ مرا دست گیر
ذوق و طرب نیست در آب و گلم
درد طلب نیست به جان و دلم
بستهٔ قید تن افسردهام
غمزده و خسته و دل مردهام
راهبرم شو به سوی کبریا
چون تو نهای در پی کبر و ریا
شیخ بدو گفت که ای بینوا
درد تو جز عشق ندارد دوا
میل دلت گر به سوی سادگی است
عاشقیت مایهٔ آزادگی است
رفت دل آزرده و افسرده جان
جست بتی غیرت سروچمان
چشم چو بر روی چو ماهش فکند
دل به خم زلف سیاهش فکند
آتش عشق صنم دلستان
شعله کشید از دل آن خسته جان
شد دل افسردهٔ او شعلهور
ز آتش سودای بت سیم بر
ناله برآورد و فغان ساز کرد
عاشقی و بی خودی آغاز کرد
تن به سبک روحی و تسلیم داد
دل به جگر خواری و زاری نهاد
رست ز هر نشأ که پایان بدش
خورد همان باده که شایان بدش
جست از آن قید که اقرار داشت
رفت در آن بزم که انکار داشت
خیز شتربان که بشد قافله
ما و تو ماندیم درین مرحله
قافلهٔ عشق به منزل رسید
کشتی عشاق به ساحل رسید
هر که ازین قافله غافل شود
همچو من دل شده بیدل شود
نغمهٔعشق است که آرد شغب
بادهٔ حسن است که آرد طرب
ساقی سکر است که هستی رباست
ساغر وجد است که مستی فزاست
وحدت ذات است که بی ابتداست
کثرت اسم است که بی منتهاست
نخوت هستی است که آرد غرور
همت مستی است که آرد حضور
سر به دری نه که دهد افسرش
همت دربان بلند اخترش
عشق و تحیر چو به دل جا گرفت
عقل و تدبر ره صحرا گرفت
دل شده را بزم و بساطی نماند
صبر و سکون عیش و نشاطی نماند
من کیم آن راحله گم گشتهای
دیده به خوناب دل آغشتهای
خیز شتربان که ز افسانهام
سوخت به حالم دل دیوانهام
عاشق دل سوخته دیوانه شد
ترک خرد گفت و به میخانه شد
سلسله زان زلف دو تا بایدم
ورنه بسی سلسلهها بایدم
ای زده بر خرمن صبر آتشم
سوزم و زین آتش سوزان خوشم
خیز شتربان که شترهای مست
سر نشناسند ز پا، پا ز دست
شیفته جانی که گرفتار اوست
آرزوی او همه دیدار اوست
هرگز ازین دهکده مردی نخاست
اهل دلی صاحب دردی نخاست
ایضاً و له فی النّصیحة و الموعظة لعلماء السوء و الطّاعنین
ای که نداری خبر از حال من
طعن زنی از چه بر افعال من
این همه طعن از ره کین میزنی
طعن بر ارباب یقین میزنی
رو ز پی تقوی و سالوس باش
نام طلب صاحب ناموس باش
نیستیی مزبله چون بدرجوی
پوش یکی خرقه و شو صدر جوی
هیچ مترس احمق و ابله پرست
چون تو درین دهکده گمره پرست
خار بلا در ره ابرار باش
خاک جفا بر سر احرار باش
دام تو بس در طلب عیش و نوش
خرقه و سجاده که داری به دوش
موسی و فرعون به مهد همند
احمد و بوجهل به عهد همند
مار هم و مهرهٔ هم دیگراند
زهر هم و زهرهٔ هم دیگرند
خصم هم و دوش به دوش هماند
ضد هم و گوش به گوش هماند
باعث نقص هم و تکمیل هم
موجب رفع هم و تبدیل هم
دعوی و دانش ضد یکدیگرند
در بر آن قوم که دانشورند
دانش اگر بهر بصیرت بود
تبصرهٔ صورت و سیرت بود
ورنه پی دعوت دعویست او
خصم ورع دشمن تقویست او
گر نبود دل به سخن مایلت
پر شود از علم لدنی دلت
لب نگشایی و نگویی سخن
تا چو حسینی رهی از ما و من
و له قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز فی مثنوی وامق و عذرا
ای به نامت افتتاح نامهها
وی به یادت گرمی هنگامهها
نام تو دیباچهٔ دیوان عشق
یاد تو سرمایهٔ دکان عشق
کار زاهد ذکر و ذکر نام تو
جان عاشق مست و مست جام تو
نام جو از نام تو بی حاصلان
کام جو از جام تو صاحبدلان
چون مه روی تو بزم افروز شد
و آفتاب حسنت اختر سوز شد
زان فروغی تافت بر ملک ملک
زین شعاعی ریخت بر فلک فلک
شد ملک همچون فلک جویای تو
شد فلک همچون ملک شیدای تو
نه فلک داند ملک حیران کیست
نه ملک داند فلک ایوان کیست
ای فروزان آفاب فاش غیب
عاشقان را سر برون آور ز جیب
ای دل آرا شاهد مشکین نقاب
جلوه کن بر تیره روزان بی حجاب
یک تجلی کن ز روی دل نواز
یک گره بگشا ز گیسوی دراز
پس جهانی را به خون آغشته بین
عالمی را واله وسرگشته بین
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ره نمای عاشق گم کرده راه
ره نمیدانیم بنما راه مان
نیستیم آگاه کن آگاهمان
ناتوانی بنگر و حیرانیم
بینوایی بین و سرگردانیم
عاشقی بنگر که با جانم چه کرد
دیده بنگر تا به دامانم چه کرد
نیم جانی را به زخمی یاد کن
ناتوانی را ز بند آزاد کن
خوش دل آن بیدل که مفتونش کنی
تا رخ از خونابه گلگونش کنی
سرخوش آن عاشق که در خونش کشی
تا زدام عقل بیرونش کشی
ای به هر سوزی ترا ساز دگر
وی به هر سازی ترا رازی دگر
نغمهای در هر خم تاریت هست
نوگلی در هر بن خاریت هست
در دو گیتی هرچه هست آیات تست
جمله اسماء و صفات ذات تست
أَنْتَ کالشَّمس وَ نَحْنُ کالغَمامِ
أَنْتَ کالْبَدْرِ وَنَحْنُ کالظَّلامِ
أَنتَ کالْبَحْرِ وَنَحْنُ کالزِّبَدْ
أَنْتَ کالرُّوْحٍ وَ نَحْنُ کالْجَسَدْ
نی تو چون بحری و ما چون قطرهایم
نی تو چون مهری و ما چون ذرّهایم
قطره با دریا کجا هم سنگ شد
ذره با خورشید کی هم رنگ شد
از عدم ز الطاف بی اندازهام
میدهی هر دم وجود تازهام
در عدم بودیم چون گنجی نهان
جز تو کس آگه نه زان گنج گران
حیلهها و مکرها بردی به کار
تا که گشت آن گنج پنهان آشکار
سکّهٔ هستی به نام ما زدی
سنگ ناکامی به جام ما زدی
ساختی رسوای خاص و عاممان
بینوا و خسته و ناکاممان
تخم غفلت در دل ما کاشتی
خاک غم بر فرق ما انباشتی
زهر غم در ساغر ما ریختی
سرنگون ما را ز دار آویختی
تا گدازیم از شرار دوریت
جان سپاریم از غم مهجوریت
تا برافشانیم دست از بود خویش
بر مراد یار خشم آلود خویش
مرحبا ای مقصد و مقصود ما
مرحبا ای شاهد و مشهود ما
یَا مُنِیْرَ الْخَدِّ یا بَدْرَ التَّمام
یا مُضِیءُ الْوَجْهِ یا شَمْسَ الضَّلام
اِسْقِنی کأَساً وَجُدْلِی بالْوِصالِ
یا کَرِیْماً ذُو الْعَطَایَا و النَّوال
مرحبا ای عشق بیرون تاخته
زهد و تقوی در خلاب انداخته
عشق ورندی مستی و حال آورند
زهد و تقوی هستی و قال آورند
کار زاهد ور دو ذکر و قیل و قال
جان عاشق غرق بحر ذوالجلال
عشق جوی و عشق گوی عشق خواه
تا ابد اینت بس است ای مرد راه
مرحبا ای عشق شرکت سوخته
عاشقان را اتحاد آموخته
مرحبا ای برق ظلمت سوز ما
روشنی بخش شب پیروز ما
آتش تست آنکه در دل جوش زد
جوشش تست آنکه راه هوش زد
عشق چون آرد تجلی در صفات
تا صفات آگه شوند از نور ذات
عقل گو غافل مشو ز آیات عشق
تا توانی دید نور ذات عشق
عشق مستغنی است ز اوصاف کمال
وصف عقل است آنچه آید در مقال
کار عشق آری و رای کارهاست
نقل عقل است آنکه در بازارهاست
ای برون از دانش ارباب هوش
وی فزون از بینش اهل سروش
تو برون از وهم و وهم اندر تو گم
تو فزون از فهم اندر تو گم
لامکانی و مکانی بی تو نیست
بی نشانی و نشانی بی تونیست
روح را در جسم منزل دادهای
بحر را مسکن به ساحل دادهای
لامکان رادر مکان آوردهای
بی نشان را در نشان آوردهای
آنکه فهم او بماند در صفات
با صفت قانع شود از حسن ذات
آنکه فهم او گذشت از هر صفت
زیبد ار خوانیش کامل معرفت
اوست در دانش بسی کامل عیار
لیک دانش را به بینش نیست کار
دانشی کز بینش آید در وجود
آن نباشد دانش آن باشد شهود
و له ایضاً مِنْمثنوی مهر و ماه فی التوحید
جمال حق که بودش نور باهر
چو ظاهر گشت نورش در مظاهر
ز صورت نقش گوناگون گرو کرد
بر آنها جمله جان را پیشرو کرد
عیان گشت از رخ اعیان جمالش
گرفت آفاق را صیت جلالش
یکی گشت آسمان دیگر زمین شد
یکی پست آن دگر بالانشین شد
حضوری شد یکی دیگر حصولی
اصولی شد یکی دیگر وصولی
یکی بی حد شد آن دیگر محدد
یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد
جز او نبود تجلی ساز کرده
درون پرده و بیرون پرده
گهی از صورت آدم عیان شد
گهی در قالب حوا نهان شد
گهی ساقی و گه ساغر می
گهی مطرب شد و گه نغمهٔ نی
هم او ایوان هم او بنا هم او خشت
هم او دهقان هم او صحراهم او کشت
جنون فرمای هر دیوانهای اوست
خرد بخشای هر فرزانهای اوست
به هر میخانهای او باده نوش است
به هر کاشانهای او خرقه پوش است
نه در مسجد جز او بینی نه در دیر
نه در خود غیر او یابی نه در غیر
جز او چیزی نه و او در میان نه
ولیکن از میان هم بر کران نه
در مناجات
خداوندا تویی دانای اسرار
ز اسرار نهان ما خبردار
تویی بخشندهٔ ادراک و تمییز
نباشد بر توپنهان اصل هر چیز
ز اصل خویش ما را آگهی ده
زمام جهل مارا کوتهی ده
ز لوح دل بشو نقش خیالات
خیالاتش بدل میکن به حالات
چو از کون و مکان بیرونی ای دوست
چو از نام و نشان افزونی ای دوست
ز بزم بی نشانم ده نشانی
به ملک لامکانم ده مکانی
یکی جوید نشان از بی نشانت
یکی داند مکان در لامکانت
برافکن پرده تادانم چهای تو
چراغ محفل افروز که ای تو
فلک را نه سراغ از خاک کویت
زمین را نه نشان از ماه رویت
همه در خاک و خون آغشتهٔ تو
ز پا افتاده و سرگشتهٔ تو
تو خورشیدی بدایع جمله ذرات
تو شخصی جملهٔ ذرات مرآت
کی آیینه بزد در ذات کس راه
کجا از مهر گرددذره آگاه
بدایع هرچه در بالا وپستند
ز جام بادهٔ عشق تو مستند
اگر خاکست اگر افلاک باری
ندارد با کسی غیر تو کاری
ترا زیبد خدایی جاودانه
که هستی در خداوندی یگانه
ترا شاید شهی بر شاه و بنده
که شد هر سر بلندت سرفکنده
چه میگویم وجودجمله از تست
همه بود نبود جمله از تست
ایضاً وله فی المناجات
خداوندا نه نفس ونه نفس بود
نه مرغ روح محبوس قفس بود
ز واجب نام و از ممکن نشان نه
حدیثی از زمین و آسمان نه
نه چرخ اجرام علوی را هوادار
نه خاک اجسام سفلی را مددکار
نه با خاک الفتی افلاکیان را
نه با افلاک میلی خاکیان را
نه تقوی و ورع نه زهد وطامات
نه آتش خانه نه کوی خرابات
سلامت جو نه شیخ خرقه پوشی
ملامت کش نه رند باده نوشی
نه زاهد خصم ارباب تصوف
نه واعظ منکر اهل تصرف
نه آن یک کافر و ز اصحاب تقلید
نه این یک مؤمن و ز ارباب توحید
تو بودی و ز تویی ذاتت مبرا
ز کثرت عاری از وحدت معرا
نخست آن ذات نامحدود سرمد
به حد واحدیت شد محدد
به علم و قدرت و اطلاق تنزیه
مقید شد به وهم اهل تشبیه
بر آن شد قدرتت از پردهٔ غیب
برون آرد جهانی عاری از عیب
نخست آورد بیرون گوهر پاک
وجودش مایهٔ تمییز و ادراک
وزان پس گوهری بی مثل و همتا
ظهورش باعث ابداع اشیاء
نخستین عقل اول گشت نامش
وزو عقل دوم لبریز جامش
بدین سان وه دُرّ آن غواص بی چون
از آن بحر عمیق آورد بیرون
همه ذرات عالم را حقایق
بر ارباب نظر نور حدایق
چو ابداع عقول آمد به انجام
به ایجاد نفوس افزودی انعام
چو ز انفس رخش راندی سوی آفاق
فکندی طرح چار ارکان و نه طاق
چو مرکب راندی از عالی به سافل
به سافل بست کلکت نقش آفل
نشان بر بی نشان برقع بینداخت
مکان در لامکان رایت برافراخت
پدید آمد یکی میل اندر آغاز
که جفتی را به جفتی سازد انباز
زمین شد جلوه فرما آسمان هم
من و ما گشت و پیدا این و آن هم
ز ترتیب فصول چارگانه
زمین شد مزرع شخص زمانه
یکی زاهد یکی میخواره نامش
یکی ساغر یکی سجاده دامش
یکی شیخ و یکی مرشد خطابش
یکی لاف و یکی دعوی حجابش
فی صفت العشق
ز بحر عشق عالم را نمیدان
ز نفخ عشق آدم رادمی دان
دمی زان نفخه را آدم بود دام
نمی زان لجه را عالم بود نام
طلسم آن چه بوده است آب و گلها
چه باشد ساغر این جان و دلها
ز سرّ عشق حرفی در میان نیست
نشانی در جهان زین بی نشان نیست
هم آغازش بجز افروختن نیست
هم انجامش بغیراز سوختن نیست
همه عشق است و بس درچشم بینا
ز موسی تا عصا تا طور سینا
مگو باطن به ظاهر شد مباین
که ظاهر باشد اینجا عین باطن
مگو در عشق از بالا وپستی
که هشیاریست اینجا عین مستی
بلند و پست وصف اعتباری است
ز وصف اعتباری عشق عاریست
صور در چشم صورت بین چنینند
که گه پستند و گه بالا نشینند
اگر بر دیدهٔ وامق کنی جای
نبینی غیر عذرا جلوه فرمای
اگر در گل وگر در خار بینی
به هر جا بنگری دلدار بینی
ز جولانگاه عشق آن کس نشان یافت
که از جولانگه هسی عنان تافت
چراغ عشق عالم برفروزد
ولی با هر که آمیزد بسوزد
سری کو فارغ از سودای عشق است
دلی کو خالی از غوغای عشق است
نخوانش دل که جسم ناتوانی است
مگویش سر که مشتی استخوانی است
به عشق آمیزش هر دل ضرور است
کزو شایستهٔ بزم حضور است
یکی شیر است صید اندازو خونخوار
که صید او بود دلهای افکار
یکی باز است و پروازش دگرگون
شکار او دل آغشته در خون
یکی سیل است چون دریا خروشان
ز شور او دل افسرده جوشان
یکی شور است در دلها شررریز
شرارش شعله خیز و آتش انگیز
ندانم نام او عشق است یا درد
همی دانم که انگیزد ز جان گرد
ندانم نام او ذوق است یا شوق
همی دانم که برگردن نهد طوق
ندانم نام او میل است یا مهر
همی دانم که آلاید به خون چهر
غرض عشقی که در جانست ما را
وزو جان جای جانان است ما را
برون از دانش اصحاب قال است
فزون از بینش ارباب حال است
نداند کس نشان و منزل او
برونست از دو عالم محفل او
ز عشق آمیزش جان با جسد بین
عیان در احمد انوار احد بین
احد باشد مسما احمد اسمش
حقیقت گنجی و صورت طلسمش
ز وحدت کثرت وهمی عیان است
به کثرت وحدت ذاتی نهان است
چو وهم کثرت از اوصاف هستی است
فنای هستی اندر عشق و مستی است
کمال عقل در عشق ای حکیم است
چراکان حادث است و این قدیم است
درین مشهد صدور این مصادر
ندارد باعثی جز میل صادر
چو میل صادر از ذاتش جدا نیست
جز او مشکل جز او مشکل گشا نیست
فی النصیحة لاهل الهوی
همان میل است ز اول تا به انجام
می و میخانه و ارواح و اجسام
دلا تا کی ره باطل سپردن
فریب هر بت عیار خوردن
پریدن تا کی از شاخی به شاخی
دریدن تا کی از کاخی به کاخی
گهی کافر شدن زنار بستن
گهی مؤمن شدن ساغر شکستن
گهی در دامن صحرا دویدن
گهی در گوشهٔ خلوت خزیدن
به بحر عشق کشتی غرق کردن
پس آنگه پای از سرفرق کردن
نباشد جز نشان آن هوسناک
که نبود جانش از لوث هوا پاک
ز جامی بایدت سرمست گشتن
به دامی شایدت پا بست گشتن
که باشد مستی آن جاودانی
که گردد بندی او لامکانی
به پیری در جوانی جان و دل ده
که جسم او ز جان اهل دل به
ابوالقاسم که پیش اهل عرفان
دل است و دلربا جان است و جانان
میان انجمن و ز انجمن دور
کنار خویشتن وز خویشتن دور
مکان در وی چو وی در لامکان گم
نشان در وی چو وی در بی نشان گم
گر أعمی دیدی اعیان راکماکان
عیان گشتی در اعین ذات اعیان
بود وصف آنکه آید در بیانها
نگنجد حد بی حد در زبانها
مرا در بی حدی اوسخن نیست
سخن در وصف بی حد حد من نیست
فی بیان التوحید مِنْمثنوی الموسوم به وصف الحال
للّه الحمد قادر متعال
بر خلایق رئوف در همه حال
آنکه ذاتش نه درخور صفت است
فهم وصفش کمال معرفت است
که کند فهم ذات بی صفتش
یا برد پی به کنه معرفتش
در بر ذات او بود یک رنگ
خار و گل لعل و خار شهد و شرنگ
این همه چون صفات آن ذاتند
بر آن ذات سر به سر ماتند
صفت تن بلند و پست بود
حق مبرا ز هرچه هست بود
صفت و ذات جلوههای ویاند
محو و اثبات جلوههای ویاند
هرچه وصفش کنم ز ذات و صفات
وهم من باشد آن نه اسم و نه ذات
از صفت ذات را رهایی نه
وز خدا خلق را جدایی نه
ذات و ذرات عین یکدیگر
از معانی جدا شود چوصور
تا تو را چشم بر صور باشد
ذات، دیگر صفت، دگر باشد
پردهای گر فتد ز روی صفات
ننگری از صفات غیر ازذات
صفت و ذات عین یکدگرند
برِ خاصان حق که دیده ورند
که تواند ز ما و من گذرد
تا به درگاه ذوالمنن گذرد
هستی و نیستی که عین هماند
ذات و وصف خدای ذوالنعماند
هرچه باید به هر که داد دهد
وآنچه شاید درو نهاد نهد
او نهد خوان و او چشاند نان
او دهد عقل و او ستاند جان
خوان ازو نان ازو دهان هم ازو
جسم ازو جان ازو جهان هم ازو
به خدا تا زخود جدا نشوی
با خدا هرگز آشنا نشوی
به خودآ و ز خودی جدایی کن
با خدا آنگه آشنایی کن
ازدرِ او متاز بر درِ غیر
جز رخ او مبین به مسجد و دیر
در دلت مبتلای چنبر اوست
بر در هر که رو نهی در اوست
ای مبرا ز چندی و چونی
نه کمی باشدت نه افزونی
کم و بیش از تو رنگ هستی جست
سربلندی و زیردستی جست
نظری سویم از عنایت کن
وز عنایت مرا هدایت کن
به زبان وصف ذات تو نتوان
بلکه وصف صفات تو نتوان
تو فزونی ز دانش و ادراک
فهم ذاتت کجا و مشتی خاک
خاک در جان پاک ره نکند
سمک اندر سماک ره نکند
در نعت حضرت سیدالمرسلینؐ
احمد مرسل آفتاب ازل
مه و خورشید برج علم و عمل
دُرّ یکتای بحر بی رنگی
گوهر آرای رومی و زنگی
غرض از خلقت مکان و مکین
آن امین زمان امان زمین
اول اصفیا به نیّر ذات
آخر انبیا به نور صفات
بندهٔ او چه ماه و چه برجیس
والهٔ او چه نوح و چه ادریس
زو بلندی بلند و پستی پست
نیستی نیست بلکه هستی هست
اولیا ز انبیا مدد یابند
که رهایی ز نیک و بد یابند
ز اولیا آنکه راه دان باشد
مقتدای جهانیان باشد
علی عالی آن ستودهٔ حق
که به بینش به خلق برده سبق
مردهٔ او نه خضر آب حیات
تشنهٔ او نه نوح لجّهٔ ذات
کف موسی کفی ز دریایش
دم عیسی دمی ز دمهایش
یک دم جان فزای او آدم
یک دم دلگشای او عالم
ای مبرا ز پاک و ناپاکی
وی معرا ز باک و بی باکی
پاک و ناپاکی از توگشت پدید
باک و بی باکی از تو گشت پدید
پرده بردار و خودنمایی کن
فاشتر دعوی خدایی کن
هر نبی را طریقت دیگر
گر چه نبود حقیقت دیگر
اولیا نیز بر همین منوال
متحد اصل و مختلف احوال
همه از نور حق سرشته به گل
رشک مهرو مه فرشته به دل
خاصه خورشید آسمان صفا
ماه تابندهٔ سپهر وفا
قطب اقطاب دهر ابوالقاسم
آن ز خود فانی و به حق قائم
او ز هستی نه هستی از وی زاد
او ز مستی نه مستی از وی شاد
مطرب نغمههای بی چه و چون
که ز هر نغمهای به شور فزون
ساقی بادههای بی کم و کیف
که به هر باده نسبت او حیف
فارغ است از تمیز ساعد و دوش
دوش او امشب است و امشب دوش
نه به خود بنگرد نه جانب کس
که به چشمش یکی است پیل و مگس
ای خوش آن دل که بی خیال بود
فارغ از ذوق و وجد و حال بود
کاین همه از خیال میخیزد
گرچه طرح وصال میریزد
هرچه جز دوست گر همه ذوق است
جان پابست را به سر طوق است
می عشق ار خوری و مست شوی
واقف از سرّ هرچه هست شوی
هستی هر بلند و پست از اوست
هرچه بوده است هرچه هست ازوست
خاک را خاک خوان و مه را ماه
کوه را کوه دان و که را کاه
مگر اندر جهان جوی رسته
که نه از خاک خسروی رسته
دیدهای جو که هرچه را نگرد
پرش از پرتو خدا نگرد
آنچه من بینم ار کسی بیند
که به اکراه در خسی بیند
قطره را بحر بی کران بیند
در مکان فرِّ لامکان بیند
آن دلی را که شوق آزادی است
بندگی خسروی الم شادیست
طلب ای دل که یار طالب تست
طرب ای جان که دوست راغب تست
رغبت او ترا طلب بخشد
طلب او ترا طرب بخشد
مغز نغزی بجو که پوست بسی است
بوالهوس در هوای دوست بسی است
گل اگر بایدت به خار بساز
گنج اگر بایدت به مار بساز
قند اگر بایدت ز زهر مرم
لطف اگر بایدت ز قهر مرم
مگریز از ستیز بی خردان
کز ددان جور میکشند ددان
رخت در کوی اهل فن مفکن
عهد دانای خود شکن مشکن
زهر مینوش و خودفروش مباش
سخت میکوش و کج نیوش مباش
در خروش آی و جامه در خون زن
آتش اندر پلاس گردون زن
تا مگر زین امید و بیم رهی
از کمند تن سقیم جهی
نگشایی به قشر و پوست بصر
ننمایی به غیردوست نظر
ذکر کن تا که عین ذکر شوی
فکر کن تا که محو فکر شوی
بی خبر را چه حاصل از سفر است
سفرش را چه فرق با حضر است
آن سفر را سفر توان گفتن
که مسافر رود به جان از تن
بگذر از ذکر و در تذکر کوش
فکر را باش و در تدبر کوش
بی تذکر چه سود دارد فکر
بی تفکر چه فیض بخشد ذ کر
متذکر اگر بود دل تو
حل شود از دل تو مشکل تو
دل مده جز به یاد قامتِ دوست
که تذکر نشانِ جذبهٔ اوست
فکر کن در صنایع صانع
به مقالات لب مشو قانع
در مظاهر من و تویی گنجد
در حقیقت کجا دویی گنجد
این تفاوت که در صور نگری
زان بود کش به چشم سرنگری
چشم ای از جفا جگر خسته
عشق ای بر وفا کمر بسته
جز به رخسار دلگشا مگشا
جز به دیدار جان فزا مفزا
به خود آور خودی بکاه بکاه
از خدا بی خودی بخواه بخواه
آن کله بایدش که بی کله است
تخت آن را سزد که خاک ره است
تا بود کعبه یا که دیر بود
هرچه در وهم تست غیر بود
کعبه و دیرت ار یکی گشته
شک تو عین بی شکی گشته
وحدت از کثرتت برانگیزد
کثرت و وحدت از میان خیزد
حق بماند که لاشریک له است
بر ممالک ملیک و پادشه است
از شناسایی کسان به هراس
خویش را جوی و خویش را بشناس
شاهد ار بایدت ز خود میجوی
مشهد ار بایدت به خود میپوی
گر سفر بهر جستن یار است
یار با تست این چه پندار است
از خودیّ تو گرترا گیرند
پیش پای تو نیک و بد میرند
یاری از یار جو نه از یاران
همت از ابر بین نه از باران
جمله عالم خیال انسان است
کیست انسان کسی که زین سانست
آدم است آفریدهٔ یزدان
عالم است آفریدهٔ انسان
شیر دیدن کجا و شیر شدن
دام و دد خوردن و دلیر شدن
ذات عریان ز کسوت الم است
صفت است آنکه مستعد غم است
هست را نیستی و پستی نیست
نیست هم مستعد هستی نیست
صورت هست نیستی طلب است
معنی نیست هستیاش لقب است
نبود ذات را زوال وفنا
نسزد وصف را ثبات و بقا
ما به الاشتراک موجودات
هستیای وان بری ز وهم و صفات
ما به الامتیازشان صفت است
که نظرگاه اهل معرفت است
اسم و وصف از میان چو برخیزند
همه با یکدیگر درآمیزند
آن هویت که مبدء اشیاست
بی کم و کاست بینی از چپ و راست
هرچه آید به گفتگو هیچ است
هیچ در هیچ و پیچ در پیچ است
صمت پنداشتی ز نادانی است
نقل بیهوده گوهرافشانی است
چه سخن گوید از فراق ووصال
آنکه شد محو روی شاهد حال
هیچکس دیدهای که در برِ یار
از غم هجر یار گرید زار
دیدهای در حضور دوست کسی
عشق ورزد به نام او نفسی
ذکر او بی دهان چو بتوانم
نام او بر زبان چرا رانم
آن ریاضت که عقل و جان کاهد
زانِ آن کس که معرفت خواهد
چه ریاضت به از رضا بودن
به قضای خدای آسودن
ز آنکه آسودنی ز پالایش
به ز فرسودنی ز آلایش
بندگی کن گرت خدا باید
به خدایت دل آشنا باید
شیوهٔ اهل مکرمت ادب است
پیشهٔ صاحبان دل طلب است
به قناعت گرای و مسکینی
به محبت گرای و بی کینی
در طلب باش و در محبت کوش
می وحدت ز جام کثرت نوش
ناز و تمکین بهل که عادت اوست
عجز کن عجز کاین عبادت اوست
مِنْ الهی نامه
به نام خداوند بالا و پست
که مخمور اویند هشیار و مست
نه در هوشیاری بهوش از ویاند
نه در باده خواری به جوش از ویاند
جز او کیست تا خودنمایی کند
به کام دل خود خدایی کند
به صورت خداوند و ما بندگان
ولیکن به معنی همین و همان
ز اسما گذر در صفاتش نگر
صفاتش همه عین ذاتش نگر
موحد از آن کرده نفی صفات
که باشد صفات خدا عین ذات
به جز عشق او هرچه در دل بود
چو حایل بود به که زایل بود
رهی را که زاهد به سالی رود
به یک گام شوریده حالی رود
ولی ترک سر شرط شوریدگیست
به این میتوان یافت شوریده کیست
خوشا وقت آنان که مست ویاند
بلند جهانند و پست ویاند
همان به که با نیستی ایستی
که زیبا بود هستی و نیستی
همه عین خودیاب چه خود چه غیر
همه محو خودبین چه مسجد چه دیر
مگو هست جز وی که بی کل بود
که هر خاری آبستن گل بود
به هر مور ماری و پیلی نگر
به هر پشهای جبرئیلی نگر
اگر پیش اگر پس نظرگاه اوست
اگر بیش اگر کم گذرگاه اوست
اگر همچو شکر و گر چون نیاند
همه مظهر ذات پاک ویاند
ولی از صفت درگذر ذات جو
به ذات آن صفت را که شد مات جو
براق است تن بهرِ جان رسول
که بی او میسر نگردد وصول
خموشی بود نردبان فلک
ازین نردبان رو به ملک و ملک
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۴ - حیران یزدی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۵ - حسن نهاوندی
و هُوَ مولانا حسن بن محمد. مولد و منشاء ایشان دیار مذکور. و به صفات حمیده در آن دیار مشهور است و در عنفوان شباب علوم عربیه و ادبیه را از فضلا و علمای معاصرین اکتساب فرموده. و مراحل سلوک نیز پیموده. به صحبت مشایخ و اکابر زمان رسیده و مؤانست ایشان را گزیده. صحبتش اتفاق نیفتاده بعضی از اشعارش شنیده شد و از آن جمله است:
هرکه خواهد زغم هردو جهان آزادی
گو بیا و قدحی نوش ز میخانهٔ ما
افسانهٔ غمم دل خلقی کباب کرد
خوشدل کسی که گوش به این داستان نداد
ز چشمم میرسد پیک خدنگم دمبدم بر دل
نداند چشم اوبا دل چه رازی در میان دارد
ز چل سال ورع طرفی نبستم
شوم یک اربعین هم مست بی باک
ما سر به گریبان خجالت به در دوست
زاهد شده مغرور که ما از اهل بهشتیم
حسن تو و من پرتوی از حسن وجوبست
گر ازره امکان نگری یک سره زشتیم
همای قدسم و از آشیان خویش پریدم
به شوق گوشهٔ بام تو و بدان نرسیدم
شکوفه جوروثمر دشمنی و برگ جدایی
توای نهال محبت خدا کند که نرویی
هرکه خواهد زغم هردو جهان آزادی
گو بیا و قدحی نوش ز میخانهٔ ما
افسانهٔ غمم دل خلقی کباب کرد
خوشدل کسی که گوش به این داستان نداد
ز چشمم میرسد پیک خدنگم دمبدم بر دل
نداند چشم اوبا دل چه رازی در میان دارد
ز چل سال ورع طرفی نبستم
شوم یک اربعین هم مست بی باک
ما سر به گریبان خجالت به در دوست
زاهد شده مغرور که ما از اهل بهشتیم
حسن تو و من پرتوی از حسن وجوبست
گر ازره امکان نگری یک سره زشتیم
همای قدسم و از آشیان خویش پریدم
به شوق گوشهٔ بام تو و بدان نرسیدم
شکوفه جوروثمر دشمنی و برگ جدایی
توای نهال محبت خدا کند که نرویی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۶ - خاکی خراسانی
نام شریف آن جناب مولانا لطفعلی. والدش از اهل بروجرد بود. اما تولد آن حضرت در ارض اقدس روی نمود. از علوم رسمیه و فنون ادبیه بهره ور گردیده و بادهٔ فقر از جام ملامت کشیده. خراسان و پیشاور و کابل را سیاحت کرده و به خدمت جناب مسکین شاه پیشاوری و سید عالم شاه هندی رسیده. از ایشان تربیتها دیده و آن گاه به جانب عراقین و فارس شتافته. سعادت خدمت حضرت سید قطب الدین شیرازی و آقا محمد هاشم دریافته و بنا بر اخلاص به خدمت جناب آقا محمد هاشم نام فرزند سعادتمند خود را محمد هاشم نهاده. غرض، سالهای سال رهسپر وادی ملامت و تارک سبیل مروت و سلامت بود و به انواع ممکنه نفس را مجاهده میفرمود. اغلب اوقات صائم و مشغول به ذکر دایم. جوعش مطلوب و عبادتش محبوب. تا آخر عمر در عبادت و مجاهده ولوع داشت و پیوسته همت بر عزلت میگماشت. بیشتر اوقات به خدمت و صحبت حضرت اوحدالموحدین حاج میرزاابوالقاسم شیرازی روی میآورد و صحبت کثیرالبهجت آن جناب را غنیمت میشمرد. الحق عالمی عابد و فقیری زاهد و سیاحی وارسته و متورعی خجسته بود. فقیر مکرر ادراک خدمت آن جناب را حاصل نمود.
خلف الصدقش مولانا محمد هاشم نیز صاحب اخلاق نیکو و اوصاف دلجو است و با فقرش کمال لطف و انس است. غرض، جناب مولانا به حسب ذوق گاهی به سخن موزون مبادرت مینمود.اشعار و مثنویات منظوم فرمود. بالاخره در سنهٔ ۱۲۳۴ وفات یافت و در حافظیّه مدفون گردید. این اشعار از اوست:
مِنْمثنویاته فِی المجاهده و الریاضه
بود گنج دو عالم در سه گوهر
کز آنها میشود کامت میسر
یکی در جوع دایم دومین جود
سیم در ذکر حق آن اصل مقصود
ترا چون گشت دایم ذکرش ای دل
یقین کل مقاصد گشت حاصل
چو جوع دایمت گردد مسلم
بباید آن دویت بی شک فراهم
چو نیکو بنگری در کل اوصاف
سبب در جملگی جوع است بی لاف
بدون جوع گرد صد سال گردی
محال است این که صاحب حال گردی
متاب از جوع رو گر مرد راهی
بجو از جوع هر فیضی که خواهی
زاکل سیر اگر ناقص کنی لام
شود اکسیر و حاصل گرددت کام
چو نبود بنده را لطف خداوند
رهایی نبود او را ممکن از بند
شدم گاهی به خلوت گه به محفل
نشد کامی مرا جز رنج حاصل
هر آن گل را که بوییدم بُد او خس
هر آن کس را که دیدم بود ناکس
بود دانا چو اصل و دیگران فرع
بدو قائم بود هم عقل و هم شرع
مدارِ عالم است و قطب افلاک
همه دایر بدو تا مرکز خاک
رباعی
ای داور دانا به ضمیر که و مه
بر زخم دلم ز مرحمت مرهم نه
یا همت عالی مرا بازستان
یا در خور همتم توانایی ده
خلف الصدقش مولانا محمد هاشم نیز صاحب اخلاق نیکو و اوصاف دلجو است و با فقرش کمال لطف و انس است. غرض، جناب مولانا به حسب ذوق گاهی به سخن موزون مبادرت مینمود.اشعار و مثنویات منظوم فرمود. بالاخره در سنهٔ ۱۲۳۴ وفات یافت و در حافظیّه مدفون گردید. این اشعار از اوست:
مِنْمثنویاته فِی المجاهده و الریاضه
بود گنج دو عالم در سه گوهر
کز آنها میشود کامت میسر
یکی در جوع دایم دومین جود
سیم در ذکر حق آن اصل مقصود
ترا چون گشت دایم ذکرش ای دل
یقین کل مقاصد گشت حاصل
چو جوع دایمت گردد مسلم
بباید آن دویت بی شک فراهم
چو نیکو بنگری در کل اوصاف
سبب در جملگی جوع است بی لاف
بدون جوع گرد صد سال گردی
محال است این که صاحب حال گردی
متاب از جوع رو گر مرد راهی
بجو از جوع هر فیضی که خواهی
زاکل سیر اگر ناقص کنی لام
شود اکسیر و حاصل گرددت کام
چو نبود بنده را لطف خداوند
رهایی نبود او را ممکن از بند
شدم گاهی به خلوت گه به محفل
نشد کامی مرا جز رنج حاصل
هر آن گل را که بوییدم بُد او خس
هر آن کس را که دیدم بود ناکس
بود دانا چو اصل و دیگران فرع
بدو قائم بود هم عقل و هم شرع
مدارِ عالم است و قطب افلاک
همه دایر بدو تا مرکز خاک
رباعی
ای داور دانا به ضمیر که و مه
بر زخم دلم ز مرحمت مرهم نه
یا همت عالی مرا بازستان
یا در خور همتم توانایی ده
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۷ - خالد سلیمانیه
وهُوَ فخرالعارفین و زین السالکین شیخ خالد و در کمالات صوری و معنوی واحد. اصلش از اکراد سلمانیه و در بغداد صاحب خانقاه و دستگاه. به صحبت علما و فضلای معاصرین رسیده و سالها در بادیهٔ تحصیل و طلب دویده و در خدمت عرفا و مشایخ این عهد ریاضات کشیده تا بادهٔ معرفت چشیده. همواره آستانش ملجاء فقیران و پیوسته محفلش مجمع امیران. به همت و سخاوت معروف و به طاعت و عبادت موصوف. سلاسل بسیار دیده و طریقهٔ نقشبندیه گزیده. اکنون سلسلهٔ علیهٔ نقشبندیه را به وجودش افتخار است و شیخ بالاستحقاق و الاستقلال آن دیار است. از بلاد بعیده طالبان خدمتش مخصوص به تقبیل حضرتش میآیند و به مفتاح توجه و التفاتش قفل گنجینهٔ طلب میگشایند. از کثرت مریدین، پاشای بغداد از وی متوهم شده، شیخ از بغداد به روم آمده. اکنون در روم به سر میبرد. این دو بیت از اوست:
طبیبان جملهام از چاره واماندندو من آخر
به دردی یافتم درمان دل دیوانهٔ خود را
اگر مرد راهی دردوست باز است
وگر قصه جویی حکایت دراز است
طبیبان جملهام از چاره واماندندو من آخر
به دردی یافتم درمان دل دیوانهٔ خود را
اگر مرد راهی دردوست باز است
وگر قصه جویی حکایت دراز است
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۹ - خاکی شیرازی
اسم شریفش میرزا امین. فقیری است دردمند و سالکی است دلنژند. پیوسته در زحمت و ابتلا مبتلا و گرفتار و از ملامت و شناعت منکرین در آزار و رنجهای بیشمار کشیده و مجاهدات بسیار گزیده. در کنج قناعت آرمیده. در ایام شباب سیاحت فارس و عراق وعراق عجم نموده و مدتها درعتبات عالیات عرش درجات زایر بوده. اگرچه بسیاری از مشایخ معاصرین را دریافته، اما در وادی اخلاص و ارادت جناب محب علی شاه چشتی رحمة اللّه علیه شتافته. از میامن خدمت آن جناب به مقاصد اصلی کامیاب آمده. چندی در قلمرو علی تنکر توقف داشته و جمعی همت بر ارادتش گماشته. طریقهٔ سلسلهٔ علیّهٔ چشتیه دریافتند. اکنون در خارج شیراز در بقعهٔ هفت تنان، زاویه و خانقاهی دارند و احبا صحبت ایشان را غنیمت میشمارند. صحبتش مکرر دست داده. اشعار خوب دارند. اکنون جز این ابیات حاضر نیست:
ای دل اگردمی ز خودی با خدا شوی
از پای تا سر همه نور و ضیا شوی
گفتی کز اختلاف جهان نیستم خلاص
هستت خلاص گر به خلافش رضا شوی
یابی فراغتی ز ستمهای نفس اگر
با سالکان راه خدا آشنا شوی
رباعی
چندی پی علم و مذهب و کیش شدم
یک چند دگر طالب درویش شدم
دیدم که دل است مبدء هر فیضی
برگشتم وطالب دل خویش شدم
ای دل اگردمی ز خودی با خدا شوی
از پای تا سر همه نور و ضیا شوی
گفتی کز اختلاف جهان نیستم خلاص
هستت خلاص گر به خلافش رضا شوی
یابی فراغتی ز ستمهای نفس اگر
با سالکان راه خدا آشنا شوی
رباعی
چندی پی علم و مذهب و کیش شدم
یک چند دگر طالب درویش شدم
دیدم که دل است مبدء هر فیضی
برگشتم وطالب دل خویش شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۰ - راز شیرازی
و هُوَ زبدة العارفین، میرزا ابوالقاسم بن مرحوم میرزا عبدالنبی. والدش به ارادت و مصاهرت جناب شیخ مغفور آقا محمد هاشم شیرازی مشهور اختصاص داشته و به علو درجات و سمو حالات معروف و به صفات حمیده موصوف بوده و در سنهٔ رحلت نموده. غرض، جناب میرزا از جانب والد ماجد نسبش به جناب میر سید شریف علامهٔ جرجانی میرسید و بطناً صبیّه زادهٔ جناب رضوان مآب شیخ العارف المؤمن الموحد آقا محمد هاشم شیرازی و نوادهٔ حضرت سید کامل فاضل و شیخ محقق واصل قطب الدین نیریزی است. الحق فقرای سلسلهٔ علیهٔ ذهبیه را به وجود جنابش افتخار است و در احوال و آداب طریقت ایشان را متعابعتش رواست. با آنکه هنوز در عنفوان جوانی است علامات پیری از ناصیهٔ حالش هویدا و نشان بزرگی از چهرهٔ کمالش پیداست. مکاتیب شیخ مرحوم آقامحمد هاشم را جمع مینماید. گاهی خدمتش اتفاق میافتد. اگرچه میلی به شاعری ندارند، اما گاهی همت بر مدایح ائمه میگمارند. این چند بیت از قصیدهٔ او نوشته شد:
در نعت حضرت صاحب الزمانؑگوید:
ای تو ظاهر به کسوت اطوار
وی تو پنهان ز رؤیت ابصار
ای وجود تو اولین جنبش
ای ظهور تو آخرین اطوار
ای دو قطب جلال را محور
وی دو قوس وجود را پرگار
ای سرادق نشین عالم غیب
وی بدایع نگار هفت و چهار
ای مهین رکن فضل را پایه
وی بهین ملک علم را دادار
عرصه پیمای خطّهٔ لاهوت
ملک پیرای عالم انوار
در جهانی و از جهان فارغ
در مکانی و از مکان بیزار
تا به کی با خمول جفت و قرین
تا به کی با خفا مصاحب و یار
جلوه ده مهر رخ ز عالم غیب
بین جهان را ز کفر چون شب تار
همه دجال فعل و مهدی شکل
همه ایمان نمای و کفر شعار
نه پژوهنده در طریق نجات
نه نیوشنده صحبت ابرار
در نعت حضرت صاحب الزمانؑگوید:
ای تو ظاهر به کسوت اطوار
وی تو پنهان ز رؤیت ابصار
ای وجود تو اولین جنبش
ای ظهور تو آخرین اطوار
ای دو قطب جلال را محور
وی دو قوس وجود را پرگار
ای سرادق نشین عالم غیب
وی بدایع نگار هفت و چهار
ای مهین رکن فضل را پایه
وی بهین ملک علم را دادار
عرصه پیمای خطّهٔ لاهوت
ملک پیرای عالم انوار
در جهانی و از جهان فارغ
در مکانی و از مکان بیزار
تا به کی با خمول جفت و قرین
تا به کی با خفا مصاحب و یار
جلوه ده مهر رخ ز عالم غیب
بین جهان را ز کفر چون شب تار
همه دجال فعل و مهدی شکل
همه ایمان نمای و کفر شعار
نه پژوهنده در طریق نجات
نه نیوشنده صحبت ابرار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۱ - رحمت کوزه کنانی
اسم شریفش میرزا محمد. اصلش از کوزه کنان مِنْمحال آذربایجان است. اما در اصفهان توطن دارد. از افاضل و اماجد زمان است. به خدمت مشایخ عهد رسیده، غالباً طریقهٔ انیقهٔ سلسلهٔ علیهٔ ذهبیه را گزیده. ارباب حال و اصحاب کمال را به خدمتش رجوع است و همداستانی. مردم به جلالت قدرش به حد شیوع است. در اخلاق محموده و اوصاف ستوده مشهور و در السنه و افواه مذکور است. از سرکار دیوان حضرت صاحبقران مرسوم جوی و آن دارای معدلت نشان را مدحت گوی. اشعار بسیار دارد و طریقهٔ مثنوی گویی میسپارد. صاحب تألیف و تصنیف و محبوب وضیع و شریف است و فقیر هنوز به شرف صحبت آن جناب کامیاب نگردیده و اطوار واشعارش را به واسطه شنیده. این چند بیت از اوست:
مثنوی
چند پویم در پی این آرزو
شهر شهر و خانه خانه کو به کوی
چند ریزم سیل غم زین جستجوی
دجله دجله چشمه چشمه جوی جوی
دیده دریا کردم و دل غرق خون
تا چه آرم تا چه سازم زین فزون
از طلب فارغ نبودم هیچ گاه
روز روز و هفته هفته ماه ماه
سالها رخش ریاضش تاختم
دامها در صید معنی ساختم
دیگرم نیروی در ابرش نماند
یک دو تیرم بیش در ترکش نماند
تا چه خواهم کرد در این خستگی
با همه همواری وآهستگی
کبریای عشق هستی سوز را
عالم تجرید جان افروز را
دامن از بالای ما بالاتر است
سوی او راه از طریق دیگراست
مثنوی
چند پویم در پی این آرزو
شهر شهر و خانه خانه کو به کوی
چند ریزم سیل غم زین جستجوی
دجله دجله چشمه چشمه جوی جوی
دیده دریا کردم و دل غرق خون
تا چه آرم تا چه سازم زین فزون
از طلب فارغ نبودم هیچ گاه
روز روز و هفته هفته ماه ماه
سالها رخش ریاضش تاختم
دامها در صید معنی ساختم
دیگرم نیروی در ابرش نماند
یک دو تیرم بیش در ترکش نماند
تا چه خواهم کرد در این خستگی
با همه همواری وآهستگی
کبریای عشق هستی سوز را
عالم تجرید جان افروز را
دامن از بالای ما بالاتر است
سوی او راه از طریق دیگراست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۲ - رضاعلی شاه دکنی
از اماجد سادات رفیع الدرجات و از اکابر اولیای کثیرالبرکات بوده. نسبت طریقت و ارادت به جناب شیخ شمس الدین دکنی از مشایخ سلسلهٔ علیهٔ نعمة اللّهیه درست کرده. معبدش در حوالی شهر بوده و هفتهای یک بار به شهر توجه نموده در منبر و مسجد به اظهار فضایل ائمهٔ اطهار میپرداخته. غرض، کرامت بسیار از وی نقل کردهاند و جناب سید معصوم علی شاه دکنی از خلفای او است که به ایران آمده و ترویج طریقهٔ نعمت اللهی کرده. گویند در واقعه، از امام ثامن ضامن مأمور شده که او را روانهٔ ایران نماید و نمود، و بنابر اظهار تشیع در طریقهٔ ایشان هر کسی را نامی که مشتمل بر نام حضرت امیرالمؤمنین علیؑباشد جایز است مانند: معصوم علی شاه و فیض علی شاه و نورعلی شاه و مظفر علی شاه و قس علیهذا. بالجمله جناب سید از اعاظم عرفای متأخرین است و یک صد و چهل سال عمر یافته. بعضی از معاصرین به خدمت او رسیدهاند و بزرگواری او را فهمیدهاند. این رباعی از اوست:
رباعی
قاصد تو ومقصد تو و مقصود تویی
شاهد تو و مشهد تو مشهود تویی
بردیدهٔ دل نیست کسی جز تو عیان
عابد تو و معبد تو و معبود تویی
رباعی
قاصد تو ومقصد تو و مقصود تویی
شاهد تو و مشهد تو مشهود تویی
بردیدهٔ دل نیست کسی جز تو عیان
عابد تو و معبد تو و معبود تویی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۳ - رونق کرمانی
اسم شریف آن جناب میرزا محمد حسین بوده و در خدمت علمای کرمان تحصیل کمالات نموده و دست ارادت به جناب نورعلی شاه اصفهانی داده و پا در دایرهٔ اهل حال نهاده. سالک مسالک ایقان و ناهج منهج عرفان قدوهٔ سالکان و منجی هالکان. دیدهاش مطلع انوار سبحانی و سینهاش مخزن اسرار ربانی بوده و جناب زبدة المحققّین میرزا محمد تقی کرمانی نسبت طریقه به وی درست نموده. جناب مولانا احمد ملقب به نظام علی شاه کرمانی هم از فرزندان معنوی اوست. از او تربیت یافته. جمعی از مشایخ معاصرین را ملاقات نموده و زحمت بسیار کشیده. بالاخره در سنهٔ ۱۲۲۵ در کرمان وفات یافته. سه دفتر از مثنوی جنات و کتاب مرآت المحققّین و مثنوی موسوم به غرایب از اوست و این اشعار از دیوان اونوشته شد:
افراخت چودر بستان آن سرو سهی قد را
شد هر شجری طوبی ما ارفعه قد را
آن دلبر روحانی تا زلف پریشان کرد
در مجمع قید آورد دلهای مجرد را
به جان قرار غمش دادم و یقین دارم
که این قرار مرا بی قرار خواهد گشت
غول دنیا ره هر کس که زد و شد یارش
تیره جانست و به جان ره زن درویشانست
عشوهٔ قحبهٔ دنیا نخرد عاشق دوست
هر که شد دوست بدو دشمن درویشانست
خرّم آن وقت که جان طواف حریمت میکرد
روی از دیر و حرم تافته در کوی توبود
در مظهر وجود عیان نیست جز تو کس
بر منظر شهود جمال تو است و بس
در وادی تجلی اعیان ز هر گیاه
صد نخل طور هست عیان با دو صد قبس
نَعْلَیکَ فَاخْلِعْاِنْتکُ مُسْتَقْبِساً سناه
ورنه جمال او نشود بر تو مقتبس
نعلین چیست آرزوی مال و منصبت
نعلین چیست هست هوای تو با هوس
در دام نفس و در قفس تن اسیر چند
یارب مدد که وارهم از دام و از قفس
یَا مَنْهُوَ الإلَهُ وَلَا رَبِّ لِی سِوَاهُ
اِرْحَمْلِرَوْنَقٍ وَلا تَقْلیهِ ملتمس
گفتم به جز عاشق کشی دانم ترا مقصود نه
فرمان به قتلم میدهی گفت آری اما زود نه
گفتم وصالت در جهان ممکن بود برعاشقی
گفت آری اما آن زمان کز هستی او بود نه
افراخت چودر بستان آن سرو سهی قد را
شد هر شجری طوبی ما ارفعه قد را
آن دلبر روحانی تا زلف پریشان کرد
در مجمع قید آورد دلهای مجرد را
به جان قرار غمش دادم و یقین دارم
که این قرار مرا بی قرار خواهد گشت
غول دنیا ره هر کس که زد و شد یارش
تیره جانست و به جان ره زن درویشانست
عشوهٔ قحبهٔ دنیا نخرد عاشق دوست
هر که شد دوست بدو دشمن درویشانست
خرّم آن وقت که جان طواف حریمت میکرد
روی از دیر و حرم تافته در کوی توبود
در مظهر وجود عیان نیست جز تو کس
بر منظر شهود جمال تو است و بس
در وادی تجلی اعیان ز هر گیاه
صد نخل طور هست عیان با دو صد قبس
نَعْلَیکَ فَاخْلِعْاِنْتکُ مُسْتَقْبِساً سناه
ورنه جمال او نشود بر تو مقتبس
نعلین چیست آرزوی مال و منصبت
نعلین چیست هست هوای تو با هوس
در دام نفس و در قفس تن اسیر چند
یارب مدد که وارهم از دام و از قفس
یَا مَنْهُوَ الإلَهُ وَلَا رَبِّ لِی سِوَاهُ
اِرْحَمْلِرَوْنَقٍ وَلا تَقْلیهِ ملتمس
گفتم به جز عاشق کشی دانم ترا مقصود نه
فرمان به قتلم میدهی گفت آری اما زود نه
گفتم وصالت در جهان ممکن بود برعاشقی
گفت آری اما آن زمان کز هستی او بود نه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۴ - رضای هراتی
از اهل هرات و ازمریدان جناب سید معصوم دکنی است. گویند چون سید معصوم علی شاه و نورعلی شاه به هرات رسیدند در خاطر نورعلیشاه خطور کرد که مرا استعداد این مقام عالیه بود و به سبب التفات شیخ من بروز نموده به مدلول اِتَّقُوا مِنْفراسَةِ الْمُؤْمِنِ فإنَّهُ یَنْظُرُ بِنُوْرِ اللّهِ جناب سید به فراست و کیاست این معنی را دریافته روزی از خانقاه به درآمده، رضا علی را دید. او را صاحب ادراک یافت به تربیت او متوجه شد. در اندک روزگاری به درجهٔ اعلی و مرتبهٔ قصوی رسید و به رضاعلی شاه ملقب شد. صاحب دیوان است و این دو بیت از اوست:
سرو سردار جهانم تتناها یا هو
فارغ از کون و مکانم تتناها یاهو
تتناها تن تتناها شیوهٔ جان بازان است
جان به شکرانه فشانم تتناها یاهو
سرو سردار جهانم تتناها یا هو
فارغ از کون و مکانم تتناها یاهو
تتناها تن تتناها شیوهٔ جان بازان است
جان به شکرانه فشانم تتناها یاهو
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۶ - ساغر شیرازی
و هُوَ زبدة العلما و قدوة الفضلا تاج الحرمین الشریفین حاج شیخ محمد. اجداد و اعمام آن جناب همگی از مشایخ و ائمهٔ آن ولایت و کُلاًّ سلسلهای نیک و طایفهای به دل نزدیک. همیشه بین الخواص و العوام معزز و مکرم و به فضل و صلاح وعلم و عمل همگنان را مسلم.بذلههای لطیف و نکتههای شریف از آن جناب سرزده و لطایف سخنان آن عالم سخندان گوشزد خلایق آمده با آنکه امامت میفرمود در قید این اسم و رسم نبود. همواره به مقدار روزی مقدّر قانع و خاطر را از پیروی اهل طمع مانع. واقعاً شیخی خوشحال و عالمی صاحب کمال و امامی نیکو خصال بود. قصیده و غزل خوب بیان مینمود و خدمتش مکرر اتفاق افتاد. از غزلیات او چند بیتی تیمنّاً نوشته میشود:
گر بر بت به صدق دل عرضه دهی نیاز را
به که به زرق در حرم جلوه دهی نماز را
گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی
بندگی خدای گو بندهٔ حرص و آز را
ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل
شاد مشو که همرهی قافلهٔ حجاز را
از گدایی در میخانه شاهی کن طلب
وندران درگاه یک سان بین گداو شاه را
ریا همین بر عشاق نیست ورنه فقیه
امام شهر نگردد اگر ریا نکند
اگر ز صحبت دُردی کشان کناره کنم
به روی پیر مغان چون دگر نظاره کنم
گر بر بت به صدق دل عرضه دهی نیاز را
به که به زرق در حرم جلوه دهی نماز را
گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی
بندگی خدای گو بندهٔ حرص و آز را
ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل
شاد مشو که همرهی قافلهٔ حجاز را
از گدایی در میخانه شاهی کن طلب
وندران درگاه یک سان بین گداو شاه را
ریا همین بر عشاق نیست ورنه فقیه
امام شهر نگردد اگر ریا نکند
اگر ز صحبت دُردی کشان کناره کنم
به روی پیر مغان چون دگر نظاره کنم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۷ - شهاب ترشیزی
اسم شریفش میرزا عبداللّه و از کمالات صوری و معنوی آگاه، و اجدادش به حکومت این قصبه سرافراز و به مزید عز و جاه ممتاز. غرض، خود در شباب از منادمت سلاطین کامیاب و به لقب خانی مشعوف و به سخن سنجی معروف. در زمان زندیه به عراق و فارس آمده به خراسان مراجعت کرده. شاه محمود افغان او را به هرات خواسته و مدها مدحت شاه آراسته. اغلب اهالی هری را اهاجی رکیکه گفته و آخر مسلک ترک و تجرید پذیرفته. از ملازمت و منادمت نفور و به عبادت و مجاهدت مشهور. در صحبت مشایخ معاصرین تحصیل مراتب عرفانیه کرده. در سنهٔ ۱۲۱۶ وفات یافته. اشعارش از صدهزار متجاوز و خمسه و دیوانش هنوز دیده نشده. بهرام نامه و یوسف و زلیخا و عقد گهر در علم نجوم از کتب اوست. بعضی از قصاید که در مدایح حضرات ائمهٔ هدی عرض کرده ملاحظه شد. از طرز کلامش کمال قدرت معلوم و علو طبعش مفهوم میشود. غرض، از فحول شعرای معاصرین بوده. این چند بیت در نصایح و مواعظ فرموده:
خیز و ز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا به سپهر برکشی ماهچهٔ توانگری
ساغر بزم بی خودی درکش و درگذر ز خود
تا کندت بر آسمان ماه دو هفته ساغری
منزل یار را بود وادی نفس نیم ره
کی برسی به یار خویش ار تو زخویش نگذری
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که بر فلک زنی طنطنهٔ برابری
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آنکه تو بستهای میان بر در او به چاکری
توشهٔ راه خویش کن تا نگرفته بازپس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
قافله وقت صبحدم رفت و توماندی از عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشکری
تن برهایست بس سمین گرگ فناش درکمین
از پی قوت خصم خود این بره را چه پروری
نفس خداپرست تو دشمن جان بود ترا
بیهده ظنّ دشمنی بر دگران چرا بری
زهد سی ساله به یک جرعه زیان کرد شهاب
این چه سود است خدایا که زیانش سوداست
خیز و ز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا به سپهر برکشی ماهچهٔ توانگری
ساغر بزم بی خودی درکش و درگذر ز خود
تا کندت بر آسمان ماه دو هفته ساغری
منزل یار را بود وادی نفس نیم ره
کی برسی به یار خویش ار تو زخویش نگذری
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که بر فلک زنی طنطنهٔ برابری
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آنکه تو بستهای میان بر در او به چاکری
توشهٔ راه خویش کن تا نگرفته بازپس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
قافله وقت صبحدم رفت و توماندی از عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشکری
تن برهایست بس سمین گرگ فناش درکمین
از پی قوت خصم خود این بره را چه پروری
نفس خداپرست تو دشمن جان بود ترا
بیهده ظنّ دشمنی بر دگران چرا بری
زهد سی ساله به یک جرعه زیان کرد شهاب
این چه سود است خدایا که زیانش سوداست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۸ - شکیب اصفهانی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۹ - شاهد ایزد خواستی
اسم شریفش آقامیرمؤمن. مولدش قریهٔ ایزدخواست مِنْتوابع فارس. اجداد امجادش همه سادات عظام و علمای کرام بوده و والد ماجدش جناب مقدس القاب مغفور آقا سید ابوالقاسم را سه فرزند ارجمند بل سه گوهر بی مانند است. یکی جناب فضیلت مآب سید عالم آقا سید محمد برادر مهتر جناب آقامیرمؤمن است که در شیراز توطن دارد و مخلصان خدمت ایشان را غنیمت میشمارند. در حسن خلق و سلامت نفس و لطافت طبع مسلم است و حسب الاستدعای جمعی در یکی از مساجد امامت میفرماید و دیگری جناب سید میرزا برادر کهتر ایشان است که در قریهٔ مذکور ساکن و گاهی به عزم ملاقات به شیراز آمده، پس از چندی توقف مراجعت مینماید. غرض، جناب میر صافی ضمیر در شیراز تحصیل علوم فرموده و مدتها بدان مشغول بود تااز کمالات صوری مستغنی گردید. اینک به کمالات معنوی راغب و تکمیل نفس را طالب است. بیشتر اوقات به معاشرت و مصاحبت احبای صدیق و اخلّای شفیق خرسند و از مشرب محبت و ذوق بهره مند است. ابنای زمان در تعظیم و تکریمش میکوشند وملک زادگان به وفق و رفق با وی میجوشند. غرض، فقیر به خدمتش اخلاص تمام و او را با من الطاف مالاکلام است. بیشتر ایام با یکدیگریم و از حالات هم باخبریم گاهی شعر میفرماید از آن جمله است:
دل ز کف رفت و نیامدبه کفم دامن دوست
قیمت وصل ندانسته خریدار شدم
دل ز کف رفت و نیامدبه کفم دامن دوست
قیمت وصل ندانسته خریدار شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۰ - شحنهٔ خراسانی
وهُوَ زبدة الامرا، محمد مهدی خان بن محمد حسن بیگ بن حاجی محمد خان اوبهی. اوبه مِنْمحالات هرات. جدش از حکام زادگان بوده و به حکم نادرشاه افشار دریا بیگی مازندران شده. به وفور حشمت و صلابت محسود اقران آمده. به سعایت اعادی و اظهار سرکشی آخرالامر از حلیهٔ بصر عاری گردیده و به اتفاق مرحوم میرزا مهدی خان منشی الممالک به زیارت مکّهٔ معظمه رفته، مراجعت نموده، فوت گردید. از وی سه پسر در صفحهٔ روزگار به یادگار بماند. نخستین محمدحسین بیگ، جد أُمیِّ فقیر که درهرات فوت شد. دیگر محمد حسن بگ که والد سرکار خان ذی شأن بود و دیگر محمدرضا بیگ که اکنون در سن کهولت و در قید حیات است و همه را طبع موزون بوده و به شعر مبادرت نمودهاند و همواره در آن بلاد عزت و ثروت داشتهاند. بعد از فوت ایشان، خان معزی الیه در دولت قاجاریه ترقیات کرده به مراتب موروثی رسید. همواره به مناصب عالیه مانند صدارت و امارت ممتاز و چون در بدو حال داروغگی و شحنگی شیراز قبول نموده همین سبب این تخلص بوده. مجملاً امیری است به همت و سخاوت موصوف و به ادراک و مکرمت معروف. شعرا و فقرا از نزدیک او را مدحت سرا و او ایشان را جایزه فزا. اغلب اوقات ارباب کمال را مجلسش، محفل و اصحاب جلال را وثاقش، منزل. چنانکه محمد باقربیگ متخلص به نشاطی قریب به هشت سال در صحبت وی از هرگونه تعیّش فارغ بال و قس علیهذا. پروردگار ظاهری فقیر نیز اوست و علاوه بر نسبت قدیم نسبت جدید نیز به هم رسیده. الحق فقیر کمال تربیت و نهایت مرحمت از او دیده. اگرچه در بدو شباب به عیش و طرب و لهو و لعب کامیاب بود اکنون از آن اطوار تائب و به صحبت عرفای عهد راغب است. دیوانی از هر گونه شعر دارند. این چند بیت از آن جمله نوشته شد:
غزلیّات
در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا
گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا
نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر
بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما
عاشق خویش است نه خواهان دوست
هرکه جز جانان به چیزی مایل است
زاهدا در اعتقاد اهل ذوق
عاشقی حق است و باقی باطل است
ما گمرهیم و راه به سویت نمیبریم
ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی
بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار
نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی
گر همه دانند وگرنه که هست
روی دل جمله جهان سوی تو
در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید
جز قهر تو نی خدای را قهر دگر
ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر
کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت
هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر
گویند به عصیان به تو ره نتوان برد
ره سوی تو با روی سیه نتوان برد
من فاش بگویم به خلاف همه کس
پیش کرمت نام گنه نتوان برد
کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن
کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من
زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو
عالم همگی از تو و جانانه زمن
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط میکشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پی وای به وی
غزلیّات
در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا
گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا
نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر
بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما
عاشق خویش است نه خواهان دوست
هرکه جز جانان به چیزی مایل است
زاهدا در اعتقاد اهل ذوق
عاشقی حق است و باقی باطل است
ما گمرهیم و راه به سویت نمیبریم
ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی
بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار
نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی
گر همه دانند وگرنه که هست
روی دل جمله جهان سوی تو
در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید
جز قهر تو نی خدای را قهر دگر
ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر
کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت
هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر
گویند به عصیان به تو ره نتوان برد
ره سوی تو با روی سیه نتوان برد
من فاش بگویم به خلاف همه کس
پیش کرمت نام گنه نتوان برد
کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن
کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من
زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو
عالم همگی از تو و جانانه زمن
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط میکشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پی وای به وی