عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - وله ایضاً
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۰
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۹
نه در دیده نور و نه در دل حضور
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا میکند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دمبهدم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیریست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانهسر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستیست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم همعنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفتهست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازیست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیریست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانیات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامهات
چه میآوری بر سر نامهات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانستهای
دل خود به شاخ هوس بستهای
خزاندیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بیپا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبهکوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوانبندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قویست
کهن مرد را، حرص، رو در نویست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون میکشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنهوارت به زور
کشان میبرد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا میکنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفتهست، تا گفتهای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آنکس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندکاندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندکاندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیدهست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندمنمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا میزنی؟
که بی دست و پا، دست و پا میزنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنهافکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می میکنی
نگویی ز می توبه کی میکنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا میکند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دمبهدم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیریست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانهسر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستیست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم همعنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفتهست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازیست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیریست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانیات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامهات
چه میآوری بر سر نامهات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانستهای
دل خود به شاخ هوس بستهای
خزاندیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بیپا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبهکوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوانبندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قویست
کهن مرد را، حرص، رو در نویست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون میکشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنهوارت به زور
کشان میبرد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا میکنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفتهست، تا گفتهای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آنکس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندکاندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندکاندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیدهست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندمنمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا میزنی؟
که بی دست و پا، دست و پا میزنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنهافکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می میکنی
نگویی ز می توبه کی میکنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - در بیان روایت ام حبیبه
روایت است چنین از شفیعه دو سرا
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را
اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را
فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را
زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر
ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را
تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد
شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را
دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم
ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را
کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی
من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را
دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد
خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را
دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی
که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را
حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری
که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را
اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را
فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را
زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر
ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را
تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد
شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را
دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم
ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را
کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی
من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را
دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد
خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را
دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی
که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را
حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری
که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
معنی کناره گیرد اگر از میان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
زان نور دیده، شد مژهٔ خون فشان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
راه دل و دین را زدی ای طرفه صنم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
!ستایش خداوندیرا سزاست که نظم فواصل مکوّنات بسته باوثاد قدرت اوست و تاسیس بدایع مصنوعات مستند باسباب مشیت او و درود نامعدود بر رسول راد و آل و اولاد او باد که بیت القصیدۀ وجودند و سر دفتر غیب و شهود صلوات الله علیه و علیهم اجمیعن الی یوم الدین.
و بعد این مجموعه ایست مسمی بلالی منظومۀ از نتایج افکار جناب رضوان جایگاه علّیین آرمگاه آقا میرزا محمد تقی حجه الاسلام طاب الله ثراه که در مناقب ائمۀ اطهار و مصائب سلیل سید ابرار علیهم صلوات الله الملک الجبار بزبان عربی و عجمی برشتۀ نظم درآورده است چون آن جناب مغفور را بجهه عدم فراغت مجال نبود که این دُرر عزرا در دفتر مخصوص مرتب دارند لهذا این بندۀ حقیر و فقیر مقر بقصور و تقصیر
اقل السادات و الرائبین عبدالحسین الملقب برئس الذاکرین ابن الغریق فی بحار رحمه الله سید الذاکرین ابی الفضل الحسینی الخلخالی اصلا و التبریزی مسکناً بر حسب خواهش جمعی از سلسلۀ جلیلۀ ذاکرین کثر الله تعالی امثالهم و سایر اخوان دینی به جمع و ترتیب آن به نحویکه مخصوص است قیام نموده و اقدام کردم که منفعت آن درر افکار بدیعه که از مصدر علم و دانائی صادر شده عام بوده ثوابی از آن نیز عاید اقل السادات در حال حیات و ممات بشود ولی ملتمس آن است که اشخاص بی سواد و کج سلیقه بخواندن و نوشتن اشعار این مجموعۀ شریفۀ لطیفه اقدام ننموده زحمت این حقیر کثیر التقصیر را بهدر ندهند فمن بدله بعد ما سمعه فانما ائمه علی الدین یبدلونه و الله سمیع علیم و چون شروع بجمع این مجموعه در ماه محرم الحرام که ایام مصیبت بود اتفاق افتاده لهذا در جمع اشعار مرائی را مقدم داشتم.
و الله ولی التوفیق و علیه النکلان
و بعد این مجموعه ایست مسمی بلالی منظومۀ از نتایج افکار جناب رضوان جایگاه علّیین آرمگاه آقا میرزا محمد تقی حجه الاسلام طاب الله ثراه که در مناقب ائمۀ اطهار و مصائب سلیل سید ابرار علیهم صلوات الله الملک الجبار بزبان عربی و عجمی برشتۀ نظم درآورده است چون آن جناب مغفور را بجهه عدم فراغت مجال نبود که این دُرر عزرا در دفتر مخصوص مرتب دارند لهذا این بندۀ حقیر و فقیر مقر بقصور و تقصیر
اقل السادات و الرائبین عبدالحسین الملقب برئس الذاکرین ابن الغریق فی بحار رحمه الله سید الذاکرین ابی الفضل الحسینی الخلخالی اصلا و التبریزی مسکناً بر حسب خواهش جمعی از سلسلۀ جلیلۀ ذاکرین کثر الله تعالی امثالهم و سایر اخوان دینی به جمع و ترتیب آن به نحویکه مخصوص است قیام نموده و اقدام کردم که منفعت آن درر افکار بدیعه که از مصدر علم و دانائی صادر شده عام بوده ثوابی از آن نیز عاید اقل السادات در حال حیات و ممات بشود ولی ملتمس آن است که اشخاص بی سواد و کج سلیقه بخواندن و نوشتن اشعار این مجموعۀ شریفۀ لطیفه اقدام ننموده زحمت این حقیر کثیر التقصیر را بهدر ندهند فمن بدله بعد ما سمعه فانما ائمه علی الدین یبدلونه و الله سمیع علیم و چون شروع بجمع این مجموعه در ماه محرم الحرام که ایام مصیبت بود اتفاق افتاده لهذا در جمع اشعار مرائی را مقدم داشتم.
و الله ولی التوفیق و علیه النکلان
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۱