عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرواز با خورشید
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز، بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف، آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که ــ چون من ــ از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست، پرواز به آنجا که سرود است و سرورست.
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح، رویای شرابی ست که در جام بلور است.
آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب، از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید، چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم!
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست.
او یک سرآسوده به بالین ننهادست، من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست.
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری، از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان ، محو تماشای بهاریم.
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
شکوفه ای بر شراب
چو از بنفشه بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق می‌ گشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه ‌ی نشکفته ‌ی ندامت‌هاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه می‌ ریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه‌ باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفهٔ بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد
فریدون مشیری : بهار را باورکن
تاک
پای دیوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوی چشمان او در سبزه زار چشم من می گشت
سبزه زاری بود و رازی داشت
تا دیاری چشم انداز بازی داشت
برگ برگش قصه عشق و نیازی داشت
تاک خشک تشنه بودم
سر نهاده روی خاک
جان گرفتم زیر باران نوازش های او
خوشه های بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سیم سازی شد
با طنین خوشترین آوازها
از شراب عطر شیرین تنش
نبض من میگفت با من رازها
ذره ذره هستی من چون عبار
در زلال آسمان میگشت مست
سر خویش از بالاترین پروازها
معبد متروک جانم را
بار دیگر شبچراغ دیدگانی روشنایی داد
دست پر مهری در آنجا شمع روشن کرد
نوری از روزن فرو تابید
بوی عود آرزویی شکفته در فضا پیچید
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبریایی داد
این به محراب نیاز افتاده را از نو خدایی داد
از لب دیوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودی های صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تیر شد در قلب من تا پر نشست
در هوای سبزه زار بوی اوست
برگ برگ
این چمن جادوی اوست 
فریدون مشیری : مروارید مهر
دلاویزترین
از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
*

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
*

در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
*
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ــ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام :
« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
*

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
«دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
می‌لرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.

فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.

دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...

شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن سوی نیمه شب
آن سوی نیمه شب
در کوچه های باغ میکدۀ ماهتاب و یاس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و داروغه بیدار

در پشت میله های قفس،
این سوی
من با چهار شاهد
یاس و نسیم و ماه و سپیدار
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
شهر
این صبح تابناک اهورایی
نوباوة «طراوت» و « لبخند» است
این بامداد پاک بهشت آسا
آیینة جمال خدواند است
پیروزه‌گون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آنگونه شسته رفته که از این دور
پیدا در آن شکوه دماوند است
مهری که از نسیم رسد بر گل
همتای مهر مادر و فرزند است
گویی که تار و پود طبیعت نیز
از لطف این مشاهده خرسند است
آیا نسیم روح مسیحا نیست
کز ذره ذرة زندگی آکنده است؟
دردا که با برآمدن خورشید
دیگر نه آن صفای خوش‌آیند است
دیگر نه این تبسم شیرین است
دیگر نه این ترنم دلبند است
روز است و گرم‌تاز د غلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و های و هوی ریاکاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاول‌ها
تا: خونبهای جان بشر چند است؟
بس گونه‌گون فریب، که ایمان است
بس گونه‌گون دروغ که سوگند است
غارتگری به بادیه این سان نیست
نه، نه، که این و آن نه همانند است
تا شب همین بساط فراگیر است
فردا همین روال فزاینده است
آه آن طلوع روشن زیبا را
با این غروب تیره چه پیوند است
این صبح و شام می‌گذرد بر ما
اما بلای جان خردمند است
امام خمینی : غزلیات
عید نوروز
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
امام خمینی : غزلیات
عشق چاره‌ساز
حدیث عشق تو، باد بهار باز آورد
صبا ز طَرْف چمن، بوی دلنواز آورد
طرب کنان گل از اسرار بوستان می گفت
فسرده جان، خبر از عشق چاره ساز آورد
بنفشه از غم دوریّ یار، نالان بود
فرشته آیه هجران جان‏گداز آورد
هلال از خم ابروی یار، دم می زد
نسیم عطر بهاری، چه سرفراز آورد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۳
باغ و گل و مل همه مهیاست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۸
گل می دمد ز شاخ و وزد باد نوبهار
ساقی تفقدی کن و جامی ز می بیار
در کشتزار حسن رخش سبزه میدمد
رخش نظر بر آن بتفرج بسبزه زار
یک صفحه از صحیفهٔ حسنت بود بهشت
در باب شرح وصل تو فصلی است نوبهار
دریای خون بسینهٔ ما موج میزند
منعم مکن ز گریه که نبود باختیار
محرم نبود مردم چشمم به روز وصل
شد دیده دجله ها که رود غیر برکنار
از سرّ آن دهان همه اسرار شد و جود
زان سبزه زار خط بشد این خطه سبزوار
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۴
چو ماه چارده دارم نگاری چارده سال
دمیده بر عذارش خط چو برگرد قمر هاله
عرق بنشسته برروی تو یا بر برگ گل شبنم
حباب است این به روی جام می یابرسمن ژاله
بکلگشت چمن بخرام و در طرف گلستان بین
به گل از قامتت سرو و خجل از عارضت لاله
ترا ساغر بلب در بزم غیر و گوش بر مطرب
مرا از خون دل باشد شراب و مطرب از ناله
کنار جویبار دیدهام بنشین تفرج کن
و ماء القلب من عینی علی الخدین سیاله
از آن یکتا هویدا گشت بیحد عکسها آری
بدید آید ز نقطه دایره چون گشت جواله
شکرها ریخت در وصف رخت اسرار از خامه
که جادارد برند قند از خراسان سوی بنگاله
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۱
به همه ی گمنامان جنگل
*
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پراکَند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت ...
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
*
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق ،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با "راش" های جوان :
"این نیز بگذرد ..."
جنگل !
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز ،
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ ِ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
*
جنگل !
پاک ترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجه های دَرنده ...
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان ،
جنگل پنهان
صف های صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت ...
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو ، زیباست
جنگل !
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب ...
*
سردار !
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان "کُما"
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمه ی گرم
اجتماع ِ نَفَس ها
سردار سر و چشم پریشان ،‌ ویران
میان ِ "کُما"
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم ...
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل !
خفته ،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست ، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام می شود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر ِ سپیدار ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : "پَلت" افتاد
بنشست در خون ِ سبز ، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان !
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "ضیابر"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل !
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز ِمزارع متروک :
باران
باران ...
*
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خُفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۲
۱
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۳
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ...
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف باغ باقله عبدالان
گوش باید کرد ازین سرگشته اندوهگین
شمه ای از صنعت خلاق گیتی آفرین
چند تن روزی ز همزادان ز جام عیش مست
بهر گشت گلستان گشتیم با هم همقرین
ده به ده، صحرا به صحرا، تا به گلزار ارم
یعنی باغ عبدلان آن معدن ارباب دین
ناگهان هاتف ز هر سو بانگ زد کای بیدلان
هذه جنات عدن فادخلوها خالدین
چون فرو بردیم سر بهر تماشای چمن
از دل ما محو شد سودای فردوس برین
سرو و شمشاد و صنوبر، بید مشک و نارون
ایستاده صف به صف چون دلبران نازنین
عر عر از سودای گل دیوانه خواهدشد مگر
زان به پا قید جنونش گشته زلف یاسمین
گوئیا با قد جانان لاف رعنایی زده
بید مجنون ، زان کند روی خجالت بر زمین
طوطی و دراج و ساری، تیهو و کبک دری
داده بر باد از نوا اندوه عشاق حزین
چهچه بلبل، صدای قمری و بانگ تذرو
کرده جا الحانش در گوش سپهر هشتمین
گویی از چاه زنخدان عزیزان آب خورد
می چکد از آبیش آب نزاکت اینچنین
خوج و زرد آلود ، انار و پسته ، انجیر و عنب
هر یکی گوید که ای طالب بیا از من بچین
از لطافت در میان سیب و امرود است جنگ
مشت از آن مالند بر فرق دگر از روی کین
می توان مدهوش بود از بوی خاکش تا ابد
بسکه می ریزد ز شاخ تاک خشکش بر زمین
از پی طفلان بستان یعنی گنجشکان او
شیره می بارد بجای شیر از پستان تین
چند انواع ریاحین برکنار جویبار
سوسن و لاله، بنفشه، نرگس دیده نمین
گل شقایق، زلف عروس، تاج خروس و پیل گوش
هر یکی گوید منم بهتر، بسوی من ببین
از نوای نغمه سنجان گوش گردون گشته کر
از تواضع زهره هر دم بر زمین ساید جبین
می خورد هر دم سمندر غوطه ها در جوی آب
گوئیا آتش شده است از سایه گل آتشین
از نزاکت می برد آب زلالش بر کمر
بیدلان را صبر و آرام و شکیب و عقل و دین
چون فروریزد ز کوه باقله با صد طرب
گردد از عکس هوا هر قطره اش دری ثمین
یارب این آبست ازین کوه بلند آید به زیر
یا فلک از رشک ریزد اشک حسرت بر زمین
از صدای دلبرای صافیش گردد خجل
ناله بربط ، بیاض گردن خوبان چین
وز نسیم جانفزاش اندک اندک بر کمر
می شود سنبل پریشان همچو زلف حور عین
کردگارا ، شهسوار عرصه روز جزا
آورم پیشت شفیع و حضرت روح الامین
خالد از فرط گنه شرمنده درگاه تست
فاعف عنه کل ذنب ، انت خیر الراحمین
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
مرثیه ای در سوگ عبدالکریم برزنجی
پی گلگشت در فصل بهاری
گذشتم بر ‌کنار مرغزاری
نگه کردم که مرغ گلستانی
نوا سنج است در مرثیه خوانی
تذرو از مد آهش سرو بر سر
به دل بیم فراقش کشته یکسر
کشیده قمری از اندوه جانکاه
زبان در انما اشکوا الی الله
نهاده سر به زانو بید مجنون
سخنگو سوسن اندر هجو گردون
گل سوری گریبان چاک کرده
پریشان سبزه رو در خاک کرده
گرفته آه خاک از یاد مهتاب
کند فریاد و کف بر سر زند آب
چنان گشته است نرگس مست و محزون
تو گویی گاو چشمش داده افیون
بنفشه دال گشته از تظلم
زبان لاله لال است از تکلم
سخن می کند از بیداد طاعون
به ناخن خال روی آسمان گون
یکی از سبزه پوشان در گلستان
با پاسخ تر زبان شد همچو مستان
که بحر علم و دانش، کوه عرفان
به برج زهد و تقوی مهر رخشان
سلاله صاحب الخلق العظیم
امام العالم عبدالکریم
ز چشم دهر شد خورشید وش گم
از آن تر دامنیم از اشک شبنم
به زیر خاک گنج آسا چو پی برد
ز رشک ارض گردون خون دل خورد
دعت یا لیتنی کنت ترابا
لعل الی بعدالموت آبا
به جنت جای کرد آن قطب کامل
بنات النعش وش گردش افاضل
بنی تا ریخهم ربی الرحیم
کفاکم خالدا داری النعیم
فغان از جور این خونریز فرهاد
ستون بیستون همت افتاد
کسی چون او به فن حق پرستی
نگشته ثبت در دیوان هستی
کلام و زیج و حکمت با نجومش
بدی یک قطره از بحر علومش
چنان آگه بد از اسرار تنزیل
تو گویی اوستادش بود جبریل
ز موج فکرتش گردون حبابی
ز علمش لوح یک حرفی از کتابی
شدی نسخ ار دوصد چون گلشن راز
بلا فکر و توقف گفتیش باز
عرض علمی نبد در دیر فانی
که در وی باشد او را هیچ ثانی
اجل تا دام بر مردم نهاده
چنین مرغی به دامش کی فتاده
سزد گر چرخ ازین ماتم ستیزد
دو صد پروین ز مهر و ماه ریزد
ز بس بارد ز چشم اختران خون
که گردد بی ستون این چرخ گلگون
بیا خالد به شکر ایزدی کوش
ز صهبای تحمل جرعه ای نوش
لباس گریه را یکباره کن شق
روانش را روان کن رحمت حق
نماند هیچکس در زیر گردون
اگر شه گر گدا، گر نیک و گر دون
ترانه های کودکانه : بخش اول
حلزون
آی حلزون شاخکی!
کجا می‌ری یواشکی؟
جلو می‌ری یواش و ریزه، ریزه
پوست تنت چه نرم و خیس و لیزه
خال‌های دونه دونه دونه داری
به روی پشت روی خود یه لونه داری
ساکتی و خجالتی و تنها
بمون توی باغچه خونه ما
شاعر: مهری ماهوتی