عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۱
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۹
نیست روزی که نیستم دلتنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۱
هیچ وفایی ز روزگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۴
منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۵
ما را که سر آمد جهانیم
وز دولت و ملک داستانیم
فرمانده خطه زمینیم
آرایش چهره زمانیم
بنگر که چگونه در زمانه
رنجور فراق دوستانیم
نی هیچ به کام خوش نشینیم
نی آتش دل فرو نشانیم
با این همه کز جلالت و قدر
انگشت نمای این و آنیم
گر گوی زنیم و اسب تازیم
ور باده خوریم و عیش رانیم
نه راحت آن و این بیابیم
نه لذت این و آن بدانیم
هر چند که کامران عصریم
هر چند که خسرو جهانیم
هر چند که از بزرگواری
بر قمه هفت آسمانیم
با غصه و فرقت عزیزان
جز نامه غمگنان نخوانیم
تا یاران از میانه رفتند
حقا که ز عیش بر کرانیم
اندر سر ما نشان پیری
زان نیست که پیر و ناتوانیم
غم موی سپید کرد اگر نی
داند همه کس که ما جوانیم
با این همه هم امیدواریم
کز لطف خدای درنمانیم
وز دولت و ملک داستانیم
فرمانده خطه زمینیم
آرایش چهره زمانیم
بنگر که چگونه در زمانه
رنجور فراق دوستانیم
نی هیچ به کام خوش نشینیم
نی آتش دل فرو نشانیم
با این همه کز جلالت و قدر
انگشت نمای این و آنیم
گر گوی زنیم و اسب تازیم
ور باده خوریم و عیش رانیم
نه راحت آن و این بیابیم
نه لذت این و آن بدانیم
هر چند که کامران عصریم
هر چند که خسرو جهانیم
هر چند که از بزرگواری
بر قمه هفت آسمانیم
با غصه و فرقت عزیزان
جز نامه غمگنان نخوانیم
تا یاران از میانه رفتند
حقا که ز عیش بر کرانیم
اندر سر ما نشان پیری
زان نیست که پیر و ناتوانیم
غم موی سپید کرد اگر نی
داند همه کس که ما جوانیم
با این همه هم امیدواریم
کز لطف خدای درنمانیم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - حبسیه
هیچ کس چاره ساز کارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
کشته صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کارزارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتر است
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از نالهای زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز به نزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
تاین یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که با غم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ور نه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم به کارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچ کس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم برآرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
کشته صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کارزارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتر است
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از نالهای زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز به نزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
تاین یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که با غم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ور نه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم به کارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچ کس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم برآرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فلکی شروانی : اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲
دلا تا کی همی جوئی منی را
چه داری دوست هرزه دشمنی را
چرا جوئی وفا از بی وفائی
چه کوبی بیهده سرد آهنی را
ایا سوسن بناگوشی که داری
برشگ خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن ناراه تر شو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی عشق تو گوئی
چه سائی زیر گوئی ارزنی را
ببخشا ای پسر بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
چه داری دوست هرزه دشمنی را
چرا جوئی وفا از بی وفائی
چه کوبی بیهده سرد آهنی را
ایا سوسن بناگوشی که داری
برشگ خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن ناراه تر شو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی عشق تو گوئی
چه سائی زیر گوئی ارزنی را
ببخشا ای پسر بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
آن را که همی جست و دلم بخت بمن داد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
تا آفریدگار مرا رای و هوش داد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من بغم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من بغم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷