عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۲ - فتوحات اخواست در فلسطین و مصر
بیاراست پس خویشتن، جنگ را
به خون تیزتر کرده بد جنگ را
سپهدار خود شد به نفس نفیس
نخستین بیامد به سوی فنیس
جهان جوی منتور آمد برش
به جنگ اندرون گشت چالش گرش
به صیدون یکی آتشی برفروخت
همه شهر صیدا سراسر بسوخت
به دریا بسوزاند کشتی همه
چو گرگ اندر آمد میان رمه
بترسید زو رودس و شیپر و تیر
به زنهار رفتند زی اردشیر
سپهدار از آن جا سوی مصر تاخت
دگر باره آن ملک تسخیر ساخت
وز آن جا به بابل درآمد دلیر
سپهدار او بود منتور شیر
نوازش همی کرد او را فزون
که بودیش در جنگ ها رهنمون
ازو خواست با صد نیاز
که بخشد بدو پادشه ارتباز
که شوهر همی بود خواهرش را
همان نیز ممنون برادرش را
مگر این دو سردار با فر و زیب
پناهنده بودند نزد فلیب
ببخشیدشان شاه و آورد باز
همان گرد ممنون و هم ارتباز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۳ - شمه ای از حال فیلپوس
فلیب دلاور به مکدونیا
در آن عصر بد حکم داری کیا
اگر چه به شه دادی او باژ و ساو
ولی کس به زورش نمی داشت تاو
همه ملک یونان به دست آورید
به اسپرته و تب شکست آورید
که از هر قلش بود بیخ و تبار
هم از تخم فرخ یل اسفندیار
نژاد از دو سو داشت آن نیک پی
زهرکول گرد وز اکمین کی
سپاهی زیونانیان گرد کرد
همی خواست جستن به ایران نبرد
چو یک چندگاهی بر این برگذشت
به دست یکی بنده اش کشته گشت
پسر بودی او را گوی نامور
که اسکندرش خواند فرخ پدر
به اورنگ مکدونیا برنشست
همه ملک یونانش آمد به دست
یکی لشگر نامدار و گزین
بیاراست از بهر خاور زمین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۵ - شاهنشاهی ارزاس
بیاراست پس تاج الماس را
نشانید بر تخت ارزاس را
که شه را یکی پور بد خردسال
دگر دوده را کشت آن بد سگال
چو سالی دو ارزاس شاهی نمود
به دل کینه با گواسش فزود
چو آگه شد ارزاس را هم بکشت
همه تخت شاهیش آمد به مشت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۷ - آمدن اسکندر به ایران
دویم سال از شاهیش چون رسید
سکندر سپه سوی ایران کشید
سپاهی زیونانیان صد هزار
گزین کرد جنگ آور و نامدار
زدریا سوی آسیا برگذشت
به ماننده ی ابر نیسان به دشت
همان قبر آشیل را داد بوس
برید آن گره بند غوردونیوس
به ملک فریژی وایعونیه
همان در هلسپون و در لیدیه
همه حکم داران زیونان بدند
که ستراپ دارای ایران بدند
همه لشکر و رزم سازان کین
زیونانیان بد در آن سرزمین
چو ممنون که بودی سپهدار جنگ
سپهدار ارسیت با نام و ننگ
زکار سکندر چو آگه شدند
هواه خواه آن نامور شه شدند
که جانشان از ایرانیان بد به تنگ
نه پای گریز و نه پروای جنگ
برین بر نهادند رائی درست
که با او نباید همی جنگ جست
بجز مهرداد اندر آن گیرودار
که داماد دارا بد آن نامدار
بیاراست لشکر زبهر نبرد
زیونانیان هم سپه گرد کرد
لب رود گرنیک بد جای جنگ
سپاه از دو سو اندر آمد به تنگ
سکندر ستوهیده شد زآن نبرد
همی خواست سرش اندر آید بکرد
ولی نامداری زیونانیان
رهانید جان ورا زآن میان
سخن ها به یونانیان باز کرد
هم از فر اسکندر آغاز کرد
همی گفت یونان آباد بوم
تبه شد بدست زرکسیس شوم
کنون این جهان جوی پوید همی
که این کین دیرین بجوید همی
شما خود به دشمن چرایید یار؟
ابا دوست جسته ره کارزار!!
بدین سان هواه خود کردشان
به زنهار اسکندر آوردشان
دو بهره بکاهید از ایران سپاه
همه کار ایرانیان شد تباه
به جنگ اندرون کشته شد مهرداد
که داماد شه بود و والانژاد
دگر نامداران ایران زمین
چو پرناز و اسپهرداد و پتین
چو اربو یل و مهربود سوار
در آوردگه کشته گشتند خوار
سکندر چو در جنگ پیروز گشت
به مردم شب و روز نوروز گشت
به کشور زهرگونه خوبی نمود
زهرسو در باغ و سبزی گشود
به درویش بخشید بسیار چیز
زدارنده هم باژ برداشت نیز
بپاشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
همه پیشه ی خویشتن داد کرد
دل و جان مردم زخود شاد کرد
همه آسیا را بخود رام ساخت
پس آنگاه سوی فلسطین بتاخت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۸ - جنگ نخستین دارا با اسکندر
چو از کار لیدی بپرداخت باز
به سیلیسیا رفت با برگ و ساز
وز آن روی دارا سپاهی گران
بخواند و بیاورد از هر کران
زایران و توران مهان را بخواند
بنه کرد گرد و سپه را براند
گذر داد لشکر زرود فرات
به هامون سپه بود بیش از حصات
سکندر به تارس همی داشت جای
به سکوسیا بود ایران خدای
زتیری همی خواست آن پادشاه
که سوی سمانیک راند سپاه
امنتاس گفتش زروی خرد
که جنبش از این جا نه اندر خورد
که در بند ایسوس سختست و تنگ
سواره، پیاده نیارند جنگ
همان به که این جا درنگ آوریم
که بر بد کنش روز تنگ آوریم
نپذرفت شاه آن سخن های نغز
که آن خود منش بد بسی تیز مغز
درم داد و روزی دهان را بخواند
سپه را به دربند ایسوس راند
چو آمد لب رود پی نار شاه
سکندر پدیدار شد با سپاه
به یک تنگنا در میان دو کوه
رده برکشیدند هر دو گروه
نبودی در آن دشت جای سوار
گه پیچش و گردش کارزار
به پیش سپاه اندر آن جای تنگ
از ایرانیان کش نبد بیش جنگ
همه جنگجویان زیونان بدند
که بدخواه دارای ایران بدند
نخستین که اسکندر آمد دمان
بر ایران سپه خود سرآمد زمان
که یونانیان روی برکاشتند
سپه را چنان خوار بگذاشتند
جهان دار دارا به پیچید روی
همان نامور لشکر جنگ جوی
در اثنای آورد و آن دار و گیر
همه خاندان شهی شد اسیر
بیفکند دارا لباس شهی
به تبدیل زان رزمگه شد رهی
رخان پر ز اندوه و لب پر زخاک
گریزان همی رفت تا تاپساک
سکندر همی رفت تا رودبار
زایرانیان کشته شد بی شمار
چو ارسام و بهباز و مهبود گرد
اتیزیس و ریمهر با دستبرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۹ - دیگر باره لشکر آراستن دارا
دگر باره دارا سپه کرد ساز
زهر کشوری خواست گردن فراز
زساسا و از بلخ و از پارتا
زارکوش و هرکانی و پارسا
زکادوزن و مدیه و اوجهی
زهند و زکوله هم از نجدهی
ز آتور و کلدان و ارمینیه
ز پونت و زقفقاز وز یونیه
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
وزین روی اسکندر شیرگیر
به سوی فلسطین درآمد دلیر
همه خاک سیری و سیدون و شام
بدو باژ دادند و گشتند رام
به جز شهر پاتخت تیر بزرگ
که سرباز زد زان قزال بزرگ
سکندر چو شش ماه کوشش نمود
زدریا مرآن شهر را برگشود
همه مردم تیر کرده اسیر
چون برده بفروخت برنا و پیر
وز آن جا سوی مصر لشکر براند
به اسکندریه زمانی بماند
زتیر آن چه اندوخت آن سرفراز
همه یک سر آورد آن جا فراز
یکی شهر آراست هم چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
همه مصر گشتند او را رهی
که آیین شان یافت زو فرهی
سوی دیر آمون چو آمد فراز
همه اهل دیرش بشد پیش باز
پر آواز ازو گشت ایوان و کاخ
به سرش اوفکندند تاجی دو شاخ
همین است مرغ سرافیل دم
که با او سخن گفت از بیش و کم
ز سود و حبش چون که بگرفت باج
همی خواست رفتن سوی کارتاج
زنی کو به کرتاج بد پادشاه
به هدیه بگرداند او را زراه
به شهنامه قیدافه خواند ورا
که براندپس بود فرمان روا
سخن چون زن فینیک راند همی
دژ شاه فریانش خواند همی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۰ - نامه دارا به اسکندر و پاسخ آن
چو بر چرخ گردون رسید افسرش
یکی نامه آمد زدارا برش
نبشته بدو اندر آن خوب و زشت
به دوزخ بیامیخته از نهشت
گر این گونه رفتار جز سرزنش
نیابند شاهان برترمنش
زپوشیده رویان چه خواهی همی؟
جز از آن که نامش بکاهد همی
همه ملک سیروس و اسفندیار
که بگرفته اسکندر نامدار
بدو باز مانم سراسر زمین
ببخشیم و پس در نوردیم کین
تو هم گر پذیری نباشد شگفت
نباید جهان جوی را کین گرفت
سزد گر بسازیم و پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
سکندر بدان نامه پاسخ نگاشت
درختی زکین نبی هم بکاشت
زکار زریر مهین یاد کرد
که از ملک یونان برآورد کرد
دگر گفت دارم فر ایزدی
بپوشیده رویان نخواهم بدی
مبادا چنین هرگز آیین من
نباشد جز از مردمی دین من
به گنج تو ما را نیامد نیاز
که از جور و بیداد گشته فراز
سراسر همه بوم ایران مراست
همان گنج و گاه دلیران مراست
که من هستم از پشت اسفندیار
ترا کس ندانست بیخ و تبار
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
که پاسخ و روز گفتار نیست
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۱ - جنگ دوم دارا با اسکندر و گریختن دارا
چو برخواند دارا بسی شد دژم
به جنگ اندران رای زد بیش و کم
درم داد و روزی دهان را بخواند
سپه را سوی دشت اربیل راند
به هامون اگر بود شیب و فراز
بفرمود کردن به گردون کراز
که پیل و سواره در آن پهن دشت
توانند هر جایگه پهن گشت
وز آن سوی اسکندر نامدار
یکی لشکر آراست بیش از شمار
ز مصر و فلسطین و هاماوران
هم از لیدیا نیز نام آوران
گزین کرد و آمد به دشت نبرد
به آوردگه اندر آورد کرد
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
زمین از سواران کین تنگ بود
همی خواست دارا که کارزار
فراگیرد آن لشکر نامدار
ولیکن پراکنده بودش سپاه
سپاهی نه پر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سکندر ابر نظم پالسکه چیر
چو سردار لشکر تنک دل بود
به جنگ آوران کار مشکل بود
گران مایگان زینهاری شدند
به نزد سکندر به زاری شدند
چو دارا چنان دید برکاست روی
گریزان همی رفت باهای هوی
زاربیل آمد به سوی مدی
ازو دور شد فره ایزدی
وز آن رو سکندر به بابل رسید
در آن جایگه چند ماه آرمید
از آن جا به شوش اندر آمد دلیر
نشست از برگاه فرخ زریر
زسوزا بیامد به استرخ باز
زمستان به سر برد آن جا دراز
یکی آتش افروخت در پرسه ویل
که استرخ شد سوخته تا دو میل
ازین کار بهرش نبد جز زیان
همی جست شادی یونانیان
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۲ - کشته شدن دارا به دست ستراپان خود
بهاران سوی مدیه آمد دمان
که تا خود به دارا سر آرد زمان
جهان جوی دارا همی خواست باز
که گرد آورد لشگری رزم ساز
زمدیه رود جانب باختر
وز آن جا به پنجاب آرد گذر
مگر لشکری گشن گرد آورد
سر بد کنش زیر گرد آورد
خبر یافت اسکندر از کار وی
نمی خواست گرمی بازار وی
بیاورد از استرخ هم سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
چو دارا نیاورد تاب ستیز
به ناچار بگرفت راه گریز
دو ستراپ بودند زایران زمین
که بودند با خودمنش هم نشین
یکی والی باختر بد بسوس
که در جنگ بر شیر کردی فسوس
دگر بود زهیرکان شاد کام
که نابارزان خواندندش به نام
به شهنامه خوانده ورا ماهیار
دگر مرد را نام جانوسپار
چو دیدند کان کار ازین گونه گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
ببستند شه را به زنجیر زر
به گردونه ای در نشاندند بر
سوی باختر برگرفتند راه
که آن جا یکیشان شود پادشاه
سکندر چو آمد سوی اکبتان
خبر یافت از کار دارا همان
بتازید تند از پسش هم چو باد
زرامش شب و روز ناورد یاد
چو دیدند کاسکندر آمد پدید
شدند آن دو جنگی زجان ناامید
به دارا نمودند تار اخترش
به خنجر دریدند روشن برش
سکندر به بالین او برنشست
بمالید بر چهر او هر دو دست
زدیده ببارید بر وی سرشک
تن خسته را دید دور از پزشک
زبان تیز دارا بر او برگشاد
همی کرد اندرز بسیار یاد
سکندر به اندوه و غم گشت جفت
زدارا پذیرفت هر چه او بگفت
یکی دخمه کردش به آیین اوی
بدان سان که بد فره و دین اوی
وزان پس به دختش فرستاد کس
که رخشان همی نام بودیش بس
به مشگوی خویش آوریدش روان
ورا ساخت پس بانوی بانوان
دو بدخواه را زنده بردار کرد
زجان بسوس اندر آورد گرد
همی خواست ایران و یونان زمین
پرستش کنندش به داد و بدین
به بابل درون جای آرام جست
به روز جوانی همی کام جست
غرور جوانیش از جا ببرد
زاهریمن بدکنش ریو خورد
به یونانیان گفت تا پیکرش
پرستند و سازند جا در خورش
به هم اندر آمیخت تزویج وار
زایران و یونانیان صد هزار
مگر کاین دو را سازد از نو یکی
جدایی نماند مگر اندکی
وز آن جا سوی هند لشکر کشید
تن فور هندی به خون درکشید
به ظلمات همی جست آب حیات
ولی ناگهان شد به شطرنج مات
به روز جوانی دمش شد فرو
برفت و جهان مرده ری ماند ازو
اگرچه بسی داشت ملک و سپاه
سبک خوش درخشید و بد شد تباه
همی خواست گیتی سراسر گرفت
ولی ملک خود نیزش از دست رفت
زخویشان آن شه به مکدونیا
یکی تن نشد پادشاه و کیا
چو کارش همه بی سرانجام ماند
کس از سلک جاویدیانش نخواند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۴ - سلاله اشکانیان
نخست اشک کش بد زآرش نژاد
همش نام ارزاس آرند یاد
مگر نام ارزاس و آرش یکی ست
تفاوت در این نامها اندکی ست
چو برخاست این نامور
سلفکی ازو گشت زیر و زبر
بسی جنگ ها کرد و پیروز شد
سپس طعمه تیر دل دوز شد
برادرش را جای خود برنهاد
مگر نام او بد همی تیرداد
چو بربست بر کوهه ی پیل کوس
شکسته شد از دست کالینی کوس
ولی باز برگشت و پیروز شد
ازو مرد بدخواه بد روز شد
به مازندران اندر آمد دلیر
سلوکوس از جنگ او گشت سیر
پس از وی پسرش اردوان نخست
سرگاه و دیهیم شاهی بجست
سلوکوس را راند تا سوریا
به ایران زمین گشت فرمانروا
چو او مرد پورش فریباد گرد
همه گوی مردی زمیدان ببرد
پس از وی فراهاد شد شهریار
ظفر یافت بر مارو در کارزار
چو بگذشت او مهرداد نخست
سر تخت شاهی به مردی بجست
همه سغد و آلام و مدیا گشود
به هندوستان ایلغاری نمود
به هر سو زفر خود افکند شور
زاشکانیان برتر آمد به زور
جهان بد ورا سالیان سی و هفت
سپس کرد بدرود گیتی و رفت
به جایش فراهاد شد تاجور
که او میتریدات را بد پسر
یکی جنگ با قوم سیتا بجست
درآورد کشتند او را نخست
دوم اردوان آمدش جانشین
که دستور او بود و عم گزین
هم او نیز در جنگ شد کشته باز
پسر بد مر او را یکی سرفراز
بر اورنگ شاهیش بنشاندند
دوم مهردادش همی خواندند
زتاتار بگرفت کین پدر
بتازید توران زمین سربسر
ابا رومیانش یکی جنگ خاست
همه لشکر روم از وی بکاست
شهی بود با فرو داد و سترگ
سزد گر بر او نام بنهی بزرگ
پس از وی منوچهر شد شهریار
که خواند مناسکیرسش نامدار
فزون بود سالش زهشتاد و پنج
که بر جای عم یافت او تاج و گنج
سنادرخ که بودی پس مهرداد
نبودی زشاهی او هیچ شاد
در سرکشی باز کرد از نخست
ولیکن به فرجام طاعت بجست
چنان سست شد کار ایران دیار
که برخاست هر جا یکی نامدار
به یک تن نشد کار آن ملک راست
زهر سو یکی نامداری بخاست
گهی خاست زارمینیه تیگران
گهی باختر شد به یونان قران
گهی مهرداد از نژاد تباک
زبیمش بلرزید در روم خاک
منوچهر با این همه شور و شر
همی کرد شاهی به پیرانه سر
پس از وی سینا تروکس نامدار
به جای پسر عم بشد شهریار
چو او نیز بد پیر کی سالخورد
پسر را به انباز و خود ببرد
پس از وی فراهاد جایش بجست
ابارومیان بست پیمان درست
پسر بد دلاور مر او را چهار
پدر را بکشتند با زهرخوار
مهین پور کش نام بد مهرداد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
بسی بد ستمکار و ناپاک رای
به جورش کسی را نبد هیچ پای
برادرش کش نام بودی ارود
ازو شد گریزان و هجرت نمود
ز بس جور و استمگری پیشه کرد
دل مردم از خود پر اندیشه کرد
ز تخت آوریدند او را فرود
به شاهی بخواندند آنگه ارود
ارود آمد و تاج بر سر نهاد
ز تن دور کرد آن سر مهرداد
یکی جنگ با رومیان زد درشت
کراسوس را با سپاهش بکشت
از آن جایگه تا فلسطین بتاخت
همه یال و بزر مهی برفراخت
ولیکن به زودی شد از رزم سیر
نتابید با کاسیوس بی دلیر
دگر سال پاکور کش بد پسر
فرستاد با لشکری بی شمر
به شامات پاکور فرخ همال
همی کرد ایلغار تا چند سال
شکسته شد آخر زو آنتی نیوس
به فرجام شد کشته با صد فسوس
فراهات کش بود پور دگر
بیاورد روز پدر را بسر
همه ارمنستان به مردی گرفت
رعیت ستوهیده ازو ای شگفت
فرود آوردیدندش از تخت و گاه
ولیکن سوی سیت جست او پناه
به خود قوم اسکیت را کرد یار
دگر ره بر ایران شد او شهریار
فراهات پنجم که بودش پسر
ورا کشت تا خود شود تاجور
ارود دوم نیز او را بکشت
که تا کشور آرد به مردی به مشت
دگر ره بکشتند مردم ارود
تو گفتی که او در زمانه نبود
ونونس که فرهاد را بد پسر
به روما همی آوریدی بسر
اهالی به شاهی ورا خواستند
سرگاه از بهرش آراستند
ولیکن شدند آخر از وی بسیر
که آداب رومش بدی در ضمیر
بینداختندش زگاه شهی
ازیرا که بود رومیان را رهی
سپس اردوان سیم را به تخت
به شاهی نشاندند پیروز بخت
به سیتا همی بود پیوند او
ارود سوم بود فرزند او
چو تاریخ ایران کنی رهنمون
ارود است هاروت و بیژن و نون
همه ارمنستان سراسر گرفت
پسر را در آن جا نشاند و برفت
وز آن سوی تیبر شهنشاه روم
غمی شد زپیکار آن مرز و بوم
فرستاد ژرمانیوس دلیر
که هاروت را سازد از جنگ سیر
سپهدار روم با سپاهی فزون
زارمینه کرده مرا ورا برون
دوپور دگر داشت شاه اردوان
که بودند هر دو دلیر و جوان
مهین پور گودرز و برزین کهین
کهین پور را ساخت او جانشین
ولی گرد کوتارز نامور
ز باردانس بگرفت تاج پدر
چو جور و ستمکاری از حد فزود
زگاه آوریدند او را فرود
دگر بار برزین بشد تاجور
ولی زود روزش بیامد بسر
دوم ره به گودرز شاهی رسید
بیامد به گاه مهی آرمید
پس از وی و نون گشت فرمانروا
که بود از نژاد و تبار کیا
چو یکسال بگذشت او درگذشت
پلاش نخست آمد و شاه گشت
به ارمینیه ایلغاری نمود
پس آن گه در آشتی را گشود
چو او مرد پورش که پاکور بود
به گاه شهی شاد و مسرور بود
پس از وی برادرش بر شد به تخت
که خسرو بدی نام آن نیک بخت
تراژان که بودی شهنشاه روم
بدو جست جنگی دگر سخت شوم
چو خسرو بشد سوی دار بقا
پلاش دوم گشت فرمانروا
بسی جنگ با لشکر روم جست
ولی عاقبت گشت در رزم سست
بزرگان زشاهیش گشتند سیر
زگاه مهی ش آوریدند زیر
نشاندند مونزوس را جای او
ولیکن نبودیش یارای او
دگر باره شاهی بدو بازگشت
بسی راند فرمان و پس درگذشت
پلاش سیم کش بدی پور راد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
سپس گشت فیروز فرمانروا
دگر نرسی نامدار کیا
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان
ورا خوانده اند اردوان بزرگ
که ازمیش بگسست چنگال گرگ
یکی جنگ با رومیان ساز کرد
که قیصر در آشتی باز کرد
همی زیست بر تخت شاهی به ناز
جهان جوی و نام آور و رزم ساز
که ناگه یکی گرد ساسان نژاد
همه تخت و دیهیم دادش به باد
سرگاه اشکانیان شد تهی
به ارمینیه لیک بدشان مهی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۵ - سلاله ساسانیان
سراینده ی نامه ی باستان
که از حال ساسان زند داستان
بگوید که ساسان بهمن نژاد
همی زیستی در نشابور شاد
شدی چون بهر پشت پیدا پسر
همی نام ساسان نهادی پدر
شبانان بدندی وگر ساروان
همه ساله در کوه و هامون روان
به استرخ بد بابک نامور
که فرخنده ساسانش آمد پسر
مگر بود بابک ستاره شمار
به زیج و سترلاب بودیش کار
بدانست کآید زساسان پدید
جوانی به کردار تابنده شیر
بر اورنگ ایران برآرد نشست
بگیرد همه زند، اوستا به دست
درخت مهی زو شود باردار
کند تازه آیین اسفندیار
زساسان همی جست بیخ و نژاد
چو آگاه شد خاطرش گشت شاد
یکی کاخ بهر وی آباد کرد
به دامادی خود دلش شاد کرد
چو نه ماه بگذشت از آن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به مانند داریوش و هم چون زریر
نهادند نام ورا اردشیر
بیاموختندش هنرهای جنگ
بیفزود بر گوهرش هوش و هنگ
ببالید برسان سرو سهی
بتابید زو دانش و فرهی
چو آگاه گردید ازو اردوان
بدو اردوان داد دخت جوان
هر آن کس که بد بابکی در ستخر
بدان پور فرخنده جستند فخر
نمود از که و مه یکی انجمن
زفرزانه و مردم رای زن
همی گفت این را بخوانیم راد
به گیتی نباشیم ازین نیز شاد
که من باشم از تخم اسفندیار!
به ایران بود اردوان شهریار!
بگفتند یک سر که ما بنده ایم
به فرمان و رایت سر افکنده ایم
چو پاسخ بدینسان شنید اردشیر
گزین ساخت پس لشگری شیرگیر
گوی نام او ارتباک سترگ
که بد زاده ی مهرزاد بزرگ
زجهرم بیامد بدو یار گشت
سر اردشیر از فلک برگذشت
وزان پس دمان اردشیر جوان
جهان تنگ بگرفت بر اردوان
بجنگید با اردوان چند سال
زکردان شکسته شد آن بی همال
دگر ره به کردان شبیخون نمود
سر بخت آن قوم وارون نمود
به کرمان بجنگید با هفتواد
به جهرم ابا مهرک نوش زاد
به آوردگه اردوان را بکشت
همه ملک ایرانش آمد به مشت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۶ - پادشاهی اردشیر بابکان
چنین تابگاه کیی بر نشست
بیازید بر قیصر روم دست
سکندر سور امپراتور روم
یکی مرد بد سخت و ناپاک و شوم
بیاراست رزمی ابا اردشیر
که شد چهره ی هور رخشنده تیر
نگردید پیروز ازین هر دو کس
که بر یکدیگرشان نبد دسترس
به فرجام گشتند از جنگ سیر
مسوپوتمی را گرفت اردشیر
خنک گاه آن شاه با فر و رای
که آیین کی باز آورد جای
ازو زنده شد فرجشن سده
همان رسم نوروز و آتشکده
گرو برد از فیلسوفان دهر
همش نوش بودی و هم نیش زهر
یکی کارنامه در ایران نهاد
که هر کس ازو جست آیین داد
وز آن پس همه کاردانان اوی
شهنشاه کردند عنوان اوی
یکی پورش از دختر اردوان
پدیدار شد نامدار و جوان
ورا مادرش نام شاپور کرد
مگر او بنای نشابور کرد
به شهنامه زو داستانیست یاد
ابا دختر مهرک نوشزاد
کزاو زاد هرمزد شاه دلیر
به گاه کی نامدار اردشیر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۷ - پادشاهی شاپور پسر اردشیر
پس از مردن شاه شاپور راد
به ایوان شد و تاج بر سر نهاد
به گیتی چون او شهریاری نبود
گه رزم چونان سواری نبود
یکی جنگ با قیصر روم کرد
که فرخنده گیتی بر او شوم کرد
بدو داد گور دین شه رومیه
همه بین شطین و ارمینیه
دگر باره چون شاه شد فیلپوس
بر آراست لشگر چو چشم خروس
بسی جنگ ها شد میان دو شاه
بسی لشگر آمد زهر سو تباه
چنین تا گه والرین کبیر
که شاپور در جنگ کردش اسیر
چو قیصر گرفتار شاپور شد
همه لشکر روم بی زور شد
یکی شارسان ساخت در شوشتر
به دست اسیران رومی مگر
دگر شارسان ساخت در کازرون
نگارید رسم خود آن جا درون
چو برزین توزی همی جست جای
ابر تارک قیصرش بود پای
بتازید تا پیش دریای روم
به آتش همی سوخت آباد بوم
بجستند زنهار ازو رومیان
ببستند مر بندگی را میان
زدینار رومی دوره صد هزار
فرستاد قیصر بر شهریار
ببخشیدشان نام بردار شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۹ - پادشاهی بهرام دوم
ورارام پور دلارام او
که بهرام بهرام بد نام او
پس از وی به گاه مهی برنشست
شهی بود با داد یزدان پرست
اگرچه بگردید از راه داد
ولی موبدان موبدش پند داد
شه روم کش نام پربوس بود
ابا لشگر و پیل و باکوس بود
بیاراست با او یکی کارزار
ولیکن به ره گشته گردید زار
جهان جوی کاروس شد جانشین
سوی تیسفون اندر آمد به کین
به یک تیر شد کشته در رزمگاه
پراکنده گشتند رومی سپاه
دیوکلس پس از وی سپهدار شد
سوی روم از دشت پیکار شد
ورارام با لشکری رزم ساز
سوی ارمنستان بیامد فراز
وز آن روی قیصر سپه برکشید
به جنگ ورارام لشکر کشید
چو پیروز نامد یکی زین دو شاه
زپیکار برگشت هر دو سپاه
پس از اندکی مرد بهرام گرد
زگیتی به جز تخم نیکی نبرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۱ - پادشاهی نرسی
چو برگشت بهرام را روز بخت
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
ابر جنگ جستن ببست او میان
بسی جنگ ها کرد با رومیان
زگالر سپهدار روما دوره
شکسته شد آن پادشه را سپه
ولی در سوم بار شاه دلیر
سر بخت او اندر آورد زیر
گریزنده شد گالر از پادشاه
شکسته شد او را سراسر سپاه
چو قیصر چنین دید بر ساخت کار
یکی لشکر آراست بیش از شمار
دگر باره گالر سوی جنگ رفت
پذیرفت او را جهان جوی تفت
درین جنگ نرسیس را بر شکست
هم لشکرش را بآورد خست
چو نرسیس از گالر آمد ستوه
بپیچید ازو روی و شد سوی کوه
همه گنج و خرگاه و فرزند و زن
به تاراج داد آن شه رزم زن
پریشیده چون دید کار سپاه
در آشتی زد به ناچار شاه
سه کشور به قیصر بداد از نیاز
که فرزند و زن را بدو داد باز
پس از آشتی شاه بیمار گشت
زاندوه و رنج گران درگذشت
تو گفتی همان روز نرسی نبود
همان تخت و دیهیم و کرسی نبود
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۲ - پادشاهی اورمزد بزرگ
پس از مرگ وی اورمزد بزرگ
درآمد به تخت شهی هم چو گرگ
بر او مهتران آفرین خواندند
ورا شهریار گزین خواندند
شهی بود با فرو برز کیان
همی خواست برکین ببندد میان
ولی تندرستی ازو دور شد
به گاه کیی سخت رنجور شد
بگسترد کافور بر جای مشک
گل ارغوان شد به پالیز خشک
به بستر شب و روز بیمار بود
همانا که بختش نه بیدار بود
غمی شد زمرگ آن شه تاجور
که هنگام مردن نبودش پسر
مگر خود همی در شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه
پری چهره را بچه بود در نهان
ازین آگهی یافت شاه جهان
یکی انجمن ساخت از موبدان
ستاره شناسان و هم بخردان
چو شد انجمن شاه بر پای خاست
یکی سخت پیمان از ایشان بخواست
چنین گفت کاین دخت پاکی نهاد
بخواهد یکی کودک شیرزاد
گمانم که این بچه باشد پسر
ورا باشد این تاج و تخت و کمر
سپردم بدو تاج و تخت و کلاه
همان کشور و گنج و تیغ و سپاه
بزرگان نهادند پیمان برین
که بودند خوش دل زشاه زمین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۳ - پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
پس از شاه بروی درم ریختند
به مشگوی تاجی بیاویختند
چو ماهی دو بگذشت بر آن پری
یکی کودکی زاد چون مشتری
نهادند شاپور نامش مهان
ازو خرمی یافت روی جهان
نشاندند او را به گاه پدر
به گهواره اش بسته دیهیم زر
یکی موبدی بود شهروی نام
همی کرد دستوری او تمام
چنین تا برآمد بر این هفت سال
برافروخت شاپور فرخنده یال
به خردی سخن های شاهانه گفت
که موبد بماندی ازو در شگفت
یکی پل به بغداد بنیاد کرد
که جان های مردم همه شاد کرد
به خردی بیاراست کار سپاه
بیفزود بر لشکر رزم خواه
یکی جنگ کرد او بقوم عرب
به طایر سرآورد روز طرب
هر آن جا عرب یافتی ای شگفت
زدو دست او دور کردی دو کتف
از این رو ذوالاکتافش آمد لقب
که از مهره بگشاد کتف عرب
چو خاک یمن را سراسر بتاخت
یکی لشکر گشن آماده ساخت
همی کرد آهنگ قیصر بروم
کزو باژ بستاند آباد بوم
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۴ - جنگ شاپور با رومیان
کانستانتن آمد به جنگش دمان
ولیکن زمانه ندادش امان
به روم اندران گشت ژولین امیر
که خواند آپوستا مراو را هژیر
بتازید شاپور تا لیدیه
زخاک نصیبین و آرمینیه
نیروی ارسی تیکوس دلیر
به پیکار شاپور شد شیرگیر
به آوردگه کشته شد پورشاه
که برگاه بودی چو تابنده ماه
ولی شاه آمید را برگشود
زدیرگاه و سنکا برآورد دود
به ناچار قیصر سپه برکشید
زمستان به شام آمد و آرمید
به گاه بهاران گذشت از فرات
به دست اندر آورد مستملکات
همی خواست رفتن سوی تیسفون
سپاهش ز ریگ بیابان فزون
وز آن روی جنگی دو فرزند شاه
ببستند بر قیصر روم راه
سواران ایران همه ارجمند
به دست اندرون نیزه های بلند
کله خودها چون سر آدمی
در آن جای چشم و دهان بد همی
کماندارها جنگ را کرده ساز
ز نی بودشان تیرهای دراز
به ژولین یکی جنگ کردند سخت
همانا که از روم برگشت بخت
به شط اندرون ساخت کشتی هزار
سپهدار سیر آمد از کارزار
آپوستا به جنگ اندرون کشته شد
سر بخت رومی سپه گشته شد
ژووین گشت برجای قیصر امیر
ولیکن به زودی شد از رزم سیر
بدانست کو راز ایرانیان
به رزم و به آویزش آید زیان
بر شه فرستاد دینار و گنج
همان داد کشور به شاپور پنج
به شهنامه یانس سرایدش نام
و یا خود بزانوش با نام و کام
دگر هرچه زین در زند داستان
به شهنامه از گفته باستان
که شاپور در روم شد کاروان
به بازارگانی چو یک ساروان
در آن جای قیصر گرفتش به تنگ
به چرم خر اندر ببستش چو سنگ
همه ژاژ و افسانه باشد سخن
که پیدا نمی آیدش سرزبن
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۸ - پادشاهی کسری پسر اردشیر
چو شد یزدگرد از جهان کهن
نمودند هر سو مغان انجمن
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
که بدکار و بد کیش بودش پدر
به دل کیش ترساش بودی مگر
یکی شاهزاده بد از اردشیر
که کسری بدی نام آن مرد پیر
بر اورنگ شاهیش بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
چو آگاهی آمد به بهرام باز
به ایران زمین کرد یک ترکتاز
بزرگان نهادند پیمان برین
که بهرام و کسری بجویند کین
زبیشه دو شیر ژیان آورند
همان تاج را در میان آورند
کسی کو نشیند میان دو شیر
گواراست شاهی بر او همچو شیر
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شد از بیم چون بی هشان
بشد تند بهرام و افسر گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بر او حمله کردند شیران به کین
به شمشیر پردخت از ایشان زمین
بزرگان بر او گوهر افشانده اند
بر آن شاه نو آفرین خوانده اند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۹ - پادشاهی بهرام گور
چو بهرام بر شد به تخت مهی
ازو تاره شد باز دین بهی
مغان را سراسر نوازش نمود
بترساند ترسا و قوم یهود
تیودوز با او بسازید جنگ
سپاهی فرستاد هم چون پلنگ
سپهدار اربیریوس دلیر
که در جنگ اوتاب نآورد شیر
وزین سوی نرسی سپاهی گران
بیاورد با نامور مهتران
یکی شاه گیلان دگر شاه ری
دگر راد برزین آزاده پی
که خود زابلستان ازو شاد بود
دگر مهر پیروز آزاد بود
به نیزیب بودند ایران سپاه
ببستند بر لشکر روم راه
دگر ره سپاهی فزون از شمار
فرستاد قیصر سوی کارزار
چو بهرام بشنید لشکر کشید
بسوی نصیبین سپه برکشید
سواران جنگی همه تازیان
زبلخ و خراسان و تاتاریان
نتابید با او سپهدار روم
گریزنده بشتافت زان مرز و بوم
به جان سپهدار افتاد شور
پسش درهمی تاخت بهرام گور
برفتند بهرام با نارسیس
گرفتند گرد تیودوپولیس
بیامد زنزدیک قیصر اگاس
بسی گفت بر شاه ایران سپاس
زکار گذشته همی یاد کرد
دل شاه ایران بدان شاد کرد
که بد یزدگردش به جای پدر
زشه آشتی جست قیصر مگر
زگفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بفرمود تا خلعت آراستند
اکاس گزین را برش خواستند
ورا شاد و فرخنده فرمود شاه
فرستاده زی روم بگرفت راه
به ایران شتابید بهرام نیز
سرآمد همه روزگار ستیز
جهان از بد اندیش بی بیم گشت
وز ایران همه رنج و سختی گذشت
پر از راستی کرد روی جهان
ازو شاد ماندند یکسر مهان
بدین گونه یک چند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه گرم و نه سرد