عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله علیه الرحمه
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی
خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان
به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
شود به عهد تو بسیار فتنهها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی
شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
به پیش آب جهان خانهایست بیبنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری
ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی
به قول اوحدی ار ذرهای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان
به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
شود به عهد تو بسیار فتنهها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی
شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
به پیش آب جهان خانهایست بیبنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری
ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی
به قول اوحدی ار ذرهای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - وله غفرالله ذنوبه
اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی
حدیث بیلب و گفتار بیزبان شنوی
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر
ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری
چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی
چو پای بستهٔ این قبه گشتهای، ناچار
درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی
به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست
گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی
حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت
که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی
بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت
که نام جنت و حلوای رایگان شنوی
به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو
سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس
که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست
که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی
و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد
چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی
سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست
سخن بزرگ بود کان ز خردهدان شنوی
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق
که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود
که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی
تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود
اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی
کسی که فرق نداند میان قالب و جان
حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر
یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت
روا بود سخن پیر کز جوان شنوی
به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس
که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان
که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی
حدیث بیلب و گفتار بیزبان شنوی
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر
ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری
چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی
چو پای بستهٔ این قبه گشتهای، ناچار
درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی
به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست
گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی
حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت
که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی
بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت
که نام جنت و حلوای رایگان شنوی
به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو
سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس
که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست
که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی
و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد
چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی
سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست
سخن بزرگ بود کان ز خردهدان شنوی
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق
که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود
که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی
تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود
اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی
کسی که فرق نداند میان قالب و جان
حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر
یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت
روا بود سخن پیر کز جوان شنوی
به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس
که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان
که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
آگاه شدن معشوق از حال عاشق
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
گدایی گشت با شهزادهای جفت
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
به قدر قوت خود بار جستن
چوحسن و پادشاهی یار باشند
طلبگاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
به قدر قوت خود بار جستن
چوحسن و پادشاهی یار باشند
طلبگاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
شنیدن معشوق سخن عاشق را
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
نظر میکن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخیها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
گل بیخار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
نظر میکن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخیها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
گل بیخار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
طبیبی با یکی از دردمندان
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
شنیدن معشوق سخن عاشق
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
به گل گفتند: بلبل بس حقیرست
ترا با او چرا این دارو گیرست؟
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف
بر من به ز ده سیمرغ در قاف
دل صافی ترا از لشکری به
درون بینفاق از کشوری به
نظر، کز راستی آید، بلندست
برون از راستی خود ناپسندست
به چالاکی نظر جوی از بلندان
ولی پرهیز کن از چشم بندان
به پاکی دیدهای کو باز باشد
به صید دل کمند انداز باشد
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی
میفگن بر زمینش، تا نیفتی
ترا با او چرا این دارو گیرست؟
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف
بر من به ز ده سیمرغ در قاف
دل صافی ترا از لشکری به
درون بینفاق از کشوری به
نظر، کز راستی آید، بلندست
برون از راستی خود ناپسندست
به چالاکی نظر جوی از بلندان
ولی پرهیز کن از چشم بندان
به پاکی دیدهای کو باز باشد
به صید دل کمند انداز باشد
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی
میفگن بر زمینش، تا نیفتی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟
بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
چو من در خاک خاموشی نشستم
زدندم چوب، تا کیمخت بستم
نشان دانش اندر قیل و قالست
هران کس را که نطقی نیست لالست
به قدر راستی گیرد سخن سنگ
سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
سخن گر بد بود بنیاد جنگست
چو نیک آید نشان هوش و هنگست
سخن نوباوهٔ بستان روحست
سخن مفتاح ابواب فتوحست
سخن کشاف اسرار نهانیست
مکن منع این سخن را، کاسما نیست
سخن کز روی دانش باشد و هوش
کنند او را چو مروارید در گوش
بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
چو من در خاک خاموشی نشستم
زدندم چوب، تا کیمخت بستم
نشان دانش اندر قیل و قالست
هران کس را که نطقی نیست لالست
به قدر راستی گیرد سخن سنگ
سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
سخن گر بد بود بنیاد جنگست
چو نیک آید نشان هوش و هنگست
سخن نوباوهٔ بستان روحست
سخن مفتاح ابواب فتوحست
سخن کشاف اسرار نهانیست
مکن منع این سخن را، کاسما نیست
سخن کز روی دانش باشد و هوش
کنند او را چو مروارید در گوش
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
بپرسیدند از محمود غازی:
چرا چندین گرفتار ایازی؟
بگفتا: چون که از وی ناگزیرست
ازین پس ما غلامیم، او امیرست
به نرمی طبع تندان رام گردد
به سختی پخته دیگر خام گردد
اگر در عاشقی صد جان به پاشی
چو در بینی تو خود معشوق باشی
بر خوبان برعنایی نکوشند
که ایشان سال و مه عشوه فروشند
قبای وصل گل رویان نپوشی
چو بر خوبان جمال خود فروشی
خطا باشد چنانها با چنینها
به کرمان زیره بردن باشد اینها
چرا چندین گرفتار ایازی؟
بگفتا: چون که از وی ناگزیرست
ازین پس ما غلامیم، او امیرست
به نرمی طبع تندان رام گردد
به سختی پخته دیگر خام گردد
اگر در عاشقی صد جان به پاشی
چو در بینی تو خود معشوق باشی
بر خوبان برعنایی نکوشند
که ایشان سال و مه عشوه فروشند
قبای وصل گل رویان نپوشی
چو بر خوبان جمال خود فروشی
خطا باشد چنانها با چنینها
به کرمان زیره بردن باشد اینها