عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
کو عشق خانه‌سوز که ما بلهوس نه‌ایم
ما شعله‌ایم و هم نسب خار و خس نه‌ایم
ما زنده‌ایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نه‌ایم
در بند و دام تا نفسی هست می‌طپیم
ما مرد زندگانی کنج قفس نه‌ایم
در کاروان شوق حدی ناله‌های ماست
بیهوده گوی و هرزه‌درا چون جرس نه‌ایم
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نه‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
تا چند درین غمکده بیکار نشینیم
بیکارتر از دیده بی یار نشینیم
ما شبنم دردیم ادب بین [که] درین باغ
بوسیم زمین گل و بر خار نشینیم
ما ناله چنگ ستمیم از سفر گوش
کو بخت که باز آمده در تار نشینیم
ما خار بیابان ادب باغ چه دانیم
آن به که همی بر سر دیوار نشینیم
آیینه رازیم نظر محرم ما نیست
رفتیم که در پرده زنگار نشینیم
سرویم و بر آزادی ما سایه گرانست
کو اره کزین نیز سبکبار نشینیم
در رسته غم دین و دل عاشق زاریم
در رهگذر ناز خریدار نشینیم
در بزم شهادت که هوس بار ندارد
رفتیم که بی‌زحمت اغیار نشینیم
بی هوشی ما از می عمرست فصیحی
کو مرگ که روزی دوسه هشیار نشینیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ما روزی حیات بجز خون نمی‌دهیم
دردسری به صد می گلگون نمی‌دهیم
ما تو‌أمیم با گل رعنا درین چمن
کز خون پریم و رنگ به بیرون نمی‌دهیم
خاکستر دویی چو محبت به باد داد
آیینه را ز رشک به مجنون نمی‌دهیم
دریاکشان تشنه لبیم و ز جوی دل
خون می‌خوریم و زحمت جیحون نمی دهیم
از خون مرگ شربت ما داد عشق دوست
دردسر علاج فلاطون نمی‌دهیم
زین کاروان درد که در دل گشود بار
باج حیات غیر شبیخون نمی‌دهیم
دل خوش نمی‌کنیم فصیحی ز آسمان
می خویش را ز ساغر وارون نمی‌دهیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تاراج رنگ و بوی گل مدعا نمای
خرمن کن این گیاه و به برق فنا نمای
یک کاروان هنوز نرفته‌ست سوی دوست
اینک ره حرم تو به ما نقش پا نمای
این مختصر نظاره ما درخور تو نیست
ما را تمام دیده کن و رو به ما نمای
چون نخل شعله ریشه در اخگر فرومبر
چون برق بر هوا شو و نشو و نما نمای
جانت فصیحی از تب بیگانگی گداخت
خود را ببر بر آن نگه آشنا نمای
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش طبع شانی تکلو
صبا به کوی دل آشفتگان عشق گذر
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور
بگو به مردمک دیده هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه نور
تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه کلک تو صبحگاه نشور
صریر خامه‌ات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطه‌ای محشور
کدام قطره ترا ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه منصور
ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمی‌کند صدف گوش جهل را معمور
چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگرچه نطفه ستانید از شب دیجور
که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور
چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور
رسد ز هر سر انگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور
به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور
رسید درج دری کامغان فرستادی
زهی محیط کز آن آمد این درر به ظهور
همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور
ز جلوه‌های معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور
نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور
ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور
محیط طبع تو زین‌سان گر از تموج فیض
در سماع بر‌آرد ز لولو منثور
خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور
حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله بوجهل گشته مست غرور
شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور
به مشرب جهلا صافتر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیره‌تر ز لای قصور
به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور
بود چو دخمه کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور
نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور
ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور
که غیر روسیهی هیچ صرفه‌ای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور
خرد پناها ای لال در ثنات خرد
زهی لالی تو گنج فیض را گنجور
رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور
بلی ز غایت زهد تو هنم درین دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور
ولی ز بخت بدخار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور
وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور
ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور
همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور
شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
گل باغ وفاداری عرب آن
کزین گلشن بجز خاری نچیدی
ز بس کو بود مست جان‌فشانی
ز مژگان جای خونش جان چکیدی
شهید تیغ دشمن گشت و نوشید
طهور کوثر از دست پلیدی
اگر نه سحر عشقش دست بستی
گل عمر از نهال تیغ چیدی
نیاز از ناز تاریخ دیت جست
بگفتا عاشق زار شهیدی
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دلاکی دوش خونم از هر مژه ریخت
وز هر مویم ز دار دردی آویخت
هر موی که آوازه تیغش بشنید
همچو مژه در حظیره دیده گریخت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
پروانه که از بادیه هجر برست
در بال و پر آتش زد و فارغ بنشست
غافل که هنوز تا سر کوی فراغ
صد بادیه خونخوارتر از هجران هست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
آن قوم که دلشان ز دورنگیها رست
سجاده بدوشند و می‌ناب به دست
بتخانه و کعبه پیششان یکسانست
دیدارپرستند نه دیوارپرست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
هر چند دلم ز درد خونریزتر است
بر من دل تیغ آسمان تیزتر است
در کین دلم دلیر باشید که زنگ
زآیینه‌ام از عکس سبک خیزتر است
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
امشب که طرب از دل مهجور برفت
نومید طبیب از سر رنجور برفت
گفتم که تماشای رخ درد کنم
ناگه ز چراغ زندگی نور برفت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
آن شوخ چو جام ناز در چنگ گرفت
صد ملک ملاحتش به نیرنگ گرفت
از تیزی آفتاب حسن آن عارض
پر نازک بود اندکی رنگ گرفت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
نوروز چو خان به بخت فیروز کند
دولت عید مراد آن روز کند
هر روز که در دولت او کهنه شود
آن را به شگون زمانه نوروز کند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
دوشت گویا دل به خروش آمده بود
وز ساغر درد جرعه‌نوش آمده بود
کز غصه سپهر خاک بر سر مَی‌کرد
خون در تن قدرسیان به جوش آمده بود
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
هرگز چشمم به روی او وانشود
کز موج نگاه دیده دریا نشود
همچون مژه زیاده در دیده خلد
گر نیم نگه صرف تماشا نشود
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
گر در تو چمن طراز کنعان می‌دید
رنگ گل حسن را به سامان می‌دید
دیدار تو آفرید در دیده نگاه
گویی همه زین پیش به مژگان می‌دید
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
نقشی که برین دو صفحه کردند نگار
طبعم گل تشبیه بر آن کرد نثار
بر خاک فتاده آن پریشان چون گل
بر گل بنشسته این بسامان چو غبار
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
ای کلک تو مشکبار چون طره حور
چون چشم خرد دوات تو چشمه نور
از بهر مرکبت فلک دوده گرفت
ز آن شمع که افروخت قضا در شب طور
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
رندی که شکسته پنجه شور و شرش
بدهند نواله دیگران چون شترش
چون دست ندارد همه دستش شده‌اند
ای کاش سرش برند و گردند سرش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای طور ز شوق جلوه‌ات خانه به دوش
پروانه پر سوخته حسن تو هوش
بی دیده ز رشک سویت آیم وز شوق
چون مردمک دیده شوم آینه‌پوش