عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم مست او ندانستست انجامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش طبع شانی تکلو
صبا به کوی دل آشفتگان عشق گذر
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور
بگو به مردمک دیده هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه نور
تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه کلک تو صبحگاه نشور
صریر خامه‌ات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطه‌ای محشور
کدام قطره ترا ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه منصور
ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمی‌کند صدف گوش جهل را معمور
چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگرچه نطفه ستانید از شب دیجور
که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور
چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور
رسد ز هر سر انگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور
به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور
رسید درج دری کامغان فرستادی
زهی محیط کز آن آمد این درر به ظهور
همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور
ز جلوه‌های معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور
نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور
ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور
محیط طبع تو زین‌سان گر از تموج فیض
در سماع بر‌آرد ز لولو منثور
خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور
حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله بوجهل گشته مست غرور
شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور
به مشرب جهلا صافتر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیره‌تر ز لای قصور
به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور
بود چو دخمه کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور
نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور
ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور
که غیر روسیهی هیچ صرفه‌ای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور
خرد پناها ای لال در ثنات خرد
زهی لالی تو گنج فیض را گنجور
رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور
بلی ز غایت زهد تو هنم درین دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور
ولی ز بخت بدخار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور
وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور
ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور
همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور
شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
تسخیر ممالک معانی کردم
پیری ز خرد وام جوانی کردم
تا بوم و بر زمین عقل از قبسات
رشک طبقات آسمانی کردم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
شاها ز زمانه گم شد آسایش من
انبار فلک مباش در مالش من
خود ناصیه روان ارسطوی خرد
آراست به داغ بیعت دانش من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۰
گریه عاشقان سحر باشد
که سحر گریه را اثر باشد
حالت عاشق این بود جاوید
که لبش خشک و دیده تر باشد
راز عشقش چه جوئی از عقلا
عاقل عشق بی خبر باشد
عقل با عشق هم ترازو نیست
سنگ این دیگر آن دگر باشد
هیچ برجا ز عقل نگذارد
هرکجا عشق در گذر باشد
اینقدر طاقتش کجاست که عقل
ناوک عشق را سپر باشد
عشق مغز است و عقل همچون پوست
پوست از مغز بهره ور باشد
تا بود نور عشق منظورش
سوی عقلش کجا نظر باشد
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ
و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم، چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی، قوّتی به پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، داده است و قوّة دیگر بپادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست‌ .
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج‌ داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی‌ و زندیقی‌ و دهری‌ باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان‌ .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک‌ و درازی دست‌ و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب‌ آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق‌ باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی‌ باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشته‌اند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه‌ بر جای‌اند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، بوده‌اند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی‌ بجای‌ این پادشاهان ما پیوست‌ تا ناکامی دیدند و نادره‌یی‌ افتاد که درین جهان بسیار دیده‌اند، خردمندان را بچشم خرد می‌باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی‌باید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره‌ . و حق را همیشه حق می‌باید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفته‌اند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته‌ .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قوی‌تر، زبانها در ستایش او گشاده‌تر، و هر که خرد وی اندک‌تر او بچشم مردمان سبک‌تر .
فصل‌
حکمای بزرگتر که در قدیم بوده‌اند چنین گفته‌اند که از وحی قدیم‌ که ایزد، عزّوجلّ‌، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات‌ خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه‌، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم‌ است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک‌ و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله‌، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده‌ نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت‌ . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده‌ بگشت‌ و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع‌ آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت‌ مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون‌ گواه عدل و راست‌گوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده‌ . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ‌ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی‌ قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی‌ او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام‌ و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی‌ آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم‌ را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم‌ از بهائم جداست و بثواب و عقاب‌ میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست‌ خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستوده‌تر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستوده‌تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده‌تر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله‌ کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است‌ که هیچ کس را چشم عیب‌بین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره‌
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه‌
و کلّ امری‌ء تخفی علیه عیوبه‌
و یبدو له العیب الّذی لاخیه‌
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم‌ گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قوی‌ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفته‌اند: ویل للقویّ بین الضّعیفین‌ .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب‌ ظاهر گردد و محاسن و مناقب‌ پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کرده‌اند بخانه‌یی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفته‌اند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان‌ می‌بینند و بقیاس‌ می‌دانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتن‌دار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشن‌تر باید کرد: اگر طاعنی‌ گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی‌، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی‌ و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت‌ ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت‌ نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت‌، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش‌ کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی‌اند، دشمنانی‌اند که از ایشان صعب‌تر و قوی‌تر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر می‌باشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان وی‌اند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف‌ کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیبان‌اند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت‌، و حمیّت‌ آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصح‌تر و فاضل‌تر که او را بازمی‌نمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت‌ با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی‌، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن‌ . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است‌] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح‌تر و راجح‌تر، و تفحّص‌ احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بی‌محابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم‌ حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع‌ که بزرگتر و فاضل‌تر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که‌] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان‌ و مشرفان‌، که ایشان را باز می‌نمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی‌ از احوال و عادات و فرمانهای آن گردن‌کشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت‌ و سطوت‌ براند که اندران ریختن خونها و استیصال‌ خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن‌ و مقابح‌ آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت‌ و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی‌ پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه‌، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری‌ که او کرده است که مهم‌تر را فروگذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده‌، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده‌
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸۲
ای که با نور خرد نور خدا میجوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش علم و ادب و تفکر
وَ قَالَ عليه‌السلام اَلْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ
وَ اَلْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ
وَ اَلْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ
نهج البلاغه : حکمت ها
برتری فکر و تجربه بر قدرت
وَ قَالَ عليه‌السلام رَأْيُ اَلشَّيْخِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ جَلَدِ اَلْغُلاَمِ وَ رُوِيَ مِنْ مَشْهَدِ اَلْغُلاَمِ
نهج البلاغه : حکمت ها
نقش عقل در سعادت انسان
وَ قَالَ عليه‌السلام كَفَاكَ مِنْ عَقْلِكَ مَا أَوْضَحَ لَكَ سُبُلَ غَيِّكَ مِنْ رُشْدِكَ
نهج البلاغه : حکمت ها
زیان خودپسندی
وَ قَالَ عليه‌السلام عُجْبُ اَلْمَرْءِ بِنَفْسِهِ أَحَدُ حُسَّادِ عَقْلِهِ
نهج البلاغه : حکمت ها
پرهیز از شوخی کردن
وَ قَالَ عليه‌السلام مَا مَزَحَ اِمْرُؤٌ مَزْحَةً إِلاَّ مَجَّ مِنْ عَقْلِهِ مَجَّةً