عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
درخبر دادن سلطان العارفین بایزید فرماید
چنین گفتست اینجا بایزید او
که اندر عشق دیدست دید دید او
که من در عشق دل بودم طلبکار
نمیدیدم حقیقت دید دیدار
بسی در منزل جان راه کردم
که تا در دل عیان آگاه گردم
طلب میکردم اینجاگنج جانان
بسی اینجاکشیدم رنج جانان
بآخرچون رسیدم بر سر گنج
حقیقت بود بودم این همه رنج
چودیده خویشتن گردیده بودم
حقیقت نور کل در دیده بودم
حقیقت دیده بُد چون دیدم او را
ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را
بنور دیده دیدم عین هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
بنوردیده دیدم جمله اشیاء
عیان بد جملگی در دیده او را
بنور دیده دیدم نور خورشید
حقیقت مشتری و ماه و ناهید
بنور دیده دیدم جمله انجم
که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم
بنور دیده دیدم راز اینجا
یقین انجام و هم آغاز اینجا
بنور دیده دیدم نور تابان
که میشد برفلک هر دم شتابان
بنور دیده دیدم عرش و افلاک
همه گردان شده بر کرهٔ خاک
بنور دیده دیدم تخت و کرسی
که نور دیده دانم نور قدسی
بنور دیده دیدم در قلم لوح
ز نور دیده دیدم بیشکی روح
بنور دیده دیدم آتش و باد
که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد
بنور دیده دیدم آب با خاکر
که نوردیده دیدم صنع آن پاک
بنور دیده دیدم هر نباتی
که رسته زاده از وی مر نباتی
بنور دیده دیدم کوه و دریا
حقیقت خوش بدیدم عین الّا
بنور دیده دیدم دید دنیا
حقیقت نیز هم توحید مولا
بنور دیده اینجا ذات دیدم
یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم
بنور دیده دیدم هرچه بُد آن
حقیقت بی نشان و با نشان آن
بنور دیده دیدم من سراسر
حقیقت هرچه اینجا ساخت داور
ز دیده هر که اینجا راز بیند
یقین اعیان کل را باز بیند
ز نور دیده اینجا میتوان یافت
حقیقت اندر اینجا جان جان یافت
ز نور دیده گرواصل شوی هان
حیقت هم در او یابی تو جانان
زهی خورشید بر چرخ برین تو
که هستی اندر اینجا پیش بین تو
ندیدی خویشتن را زان تو یکتا
حقیقت هستی اندر جمله یکتا
ندیدی خویشتن را در حقیقت
همان آمد از آن تو بدیدت
تو دیداری از آنت دیده خوانند
درون جزو و کل گردیده دانند
تو دیداری از آن بیچون نمودی
که درخود قبّهٔ گردون بدیدی
تو دیداری از آنی عین دیدار
که از تو جملگی آمد پدیدار
تو دیداری از آن اندر همه نور
توئی اینجایگه در جمله مشهور
تو دیداری تمامت سالکانی
نمودار عیان واصلانی
تو دیداری از آن خورشید بودی
که سرتاسر ز نور خود نمودی
تو دیداری از آنی در جهان فاش
درونت را عیان دیدیم نقّاش
تو دیداری از آن نور تجلّی
عیان در تست کل دیدار مولی
تو دیداری از آن بود الهی
که اینجاگه تو مقصود الهی
تو دیداری از آن در روشنائی
تو داری این زمان دید خدائی
تو دیداری و هستی راز دیده
که خویشی هم حقیقت باز دیده
تو دیداری که درجمله یقینی
حقیقت جملگی اینجا تو بینی
بتو پیداست اینجا جسم و جانم
ز تو شد در عیان عین العیانم
بتو پیداست اسرار جهان کل
حقیقت بیشکی کون و مکان کل
بتو پیداست ای خورشید جانها
توئی اینجایگه امّید جانها
بتو پیداست ای خورشید اعلی
که دیداری تو از نور تجلّی
بتو پیداست ای خورشید انور
حقیقت مهر و ماه و بود اختر
بتو پیداست اندر تو نهانست
که دیدار تو اینجا جان جانست
زهی دیدار تو جان کرده روشن
فتاده نور تو در هفت گلشن
تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو
از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو
حقیقت دیدهٔ کون و مکانت
کنون افتادهٔ در این مکانت
مکانت روشنست از نور خودبین
حقیقت نور خود در نور خودبین
مکانت روشن و دیدار تو دوست
حقیقت جملگی اسرارت از اوست
مکانت روشن و اعیان تو بودی
در این نقش فنا دائم تو بودی
در این نقش فنائی این دم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی این زمان تو
گذشته از همه کون و مکان تو
مکان و کون اینجا سیرداری
حقیقت بت درون دیر داری
مکان و کون درتو هست موجود
تو داری در عیان دیدار معبود
مکان و کون دیدار تو آمد
حقیقت چرخ پرگار تو آمد
بتو پیداست عقل و جان و ادراک
تو خورشیدی فتاده در سوی خاک
بتو پیداست وز تو راز بینم
ز تو هر چیز در خود باز بینم
بتو پیداست اینجاگاه جانم
توئی اینجا نشان بی نشانم
بتو پیداست اینجا بود عطّار
حقیقت هم توئی مقصود عطّار
درون دیدهٔ و راز گفتی
حقیقت شرح دید باز گفتی
درون دیدهٔ در جمله موجود
حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود
بتو عطّار اینجاگه نموداست
که درتو دید پاک اللّه بود است
صفات دیده اینجا اینچنین است
که اندر خویشتن او جمله بین است
صفات دیده ای عطّار کردی
مر او را سرّ کل دیدار کردی
صفات دیده کردی آشکاره
کز او دار یتو در عالم نظاره
صفات دیده موجود است در ذات
حقیقت نقش بسته جمله ذرات
صفات دیده اینجا مصطفی یافت
در آن دید حقیقت کل خدا یافت
صفات دیدهٔ خودبین در اینجا
بنور ذات کل در جزو پیدا
عجائب جوهر یبی منتهایست
که در دیده نمودار بقایست
سخن از دیده میگوئیم اینجا
وصال دیده میجوئیم اینجا
سخن از دیده گفتم تا بدانی
سخن ازدیده گو گر کاردانی
سخن از دیده گفتستم یقین من
ز دیده آمدستم پیش بین من
سخن از دیده گفتم پیش هرکس
تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس
سخن از دیده گوی و عین دیدار
ز دیده هر معانی را پدید آر
سخن از دیده گوی و عین توحید
مگو نادیده جانا سرّ تقلید
سخن از دیده گو اینجایگه باز
چو دیدی از درون دیدهات راز
سخن از دیده گوی ای مرد اسرار
سخن از دیده گوئی سرّ اسرار
سخن از دیده گوی و دیده کن باز
حقیقت گفتن بیهوده انداز
سخن از دیده گوی اینجا حقیقت
اگر بیناست اینجا دید دیدت
سخن از دیده گو اینجا یقین تو
هم از دیده شنو مر راز بین تو
سخن از دیده چون بسیار گفتم
حقیقت جملگی با یار گفتم
سخن از دیده گفتم در لقا من
نمودم پیش هرکس رازها من
سخن از دیده خواهم گفت دیگر
زهیلاجت شود این سر میسّر
سخن از دیده خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
سخن از دیده اینجا باز گویم
حقیقت جملگی از راز گویم
سخن از دیده شد اینجا عیانم
در اینجا بنگری شرح و بیانم
در اینجا راز کل پیداست آخر
حقیقت ذات کل اینجاست آخر
در اینجا جملگی وصلست پیدا
ترا تحقیق در اصل است پیدا
در اینجا راز بیچون بازیابی
ز گنجشک خودت شهباز یابی
دگر آرایشی بودآن در اینجا
حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا
حقیقت چون سخن از دیده گفتم
نه ازتقلید وز نادیده گفتم
حقیقت چون سخن از دیده شد باز
مراد کل در اینجا دیده شد باز
بچشم دل جمال دوست دیدم
چنان کآنجا جمال اوست دیدم
بچشم جان جمال یار در دید
حقیقت دیدهام در اصل توحید
بچشم صورت و دل هر دو پیداست
جمال جان و جانانم هویداست
بچشم صورت و دل در مکانم
گذشته من ز کوْن اندر مکانم
بچشم جان و دل اینجا بدیدم
جمال ذات بی همتا بدیدم
بچشم جان و دل واصل شدم من
حقیقت جان جان حاصل شدم من
بچشم جان و دل در چشم صورت
توانی یافت در هر سه حضورت
چو هر سه با هم اندر داخل هم
حقیقت در یکی هم واصل هم
چو هر سه در یکی دیدار دارند
حقیقت هر سه بود یار دارند
چو هر سه در یکی اعیان رازند
حقیقت هر سه اینجا دیده بازند
چو هر سه در یکی موجود بودند
در آخر هر سه در یکی نمودند
چو هر سه در یکی موجود ذاتند
حقیقت هر سه اعیان صفاتند
چو هر سه در یکی اسرار دیدند
در اینجا راز اعیان باز دیدند
چو هر سه در یکی دیدند دلدار
کنون هستنداز اعیان خبردار
از آن جوهر حقیقت بازدانند
سوی جوهر ره خود باز دانند
از آن جوهر گر اینجا آگهی تو
خبرداری وگرنه ابلهی تو
از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز
حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز
نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین
مر این هر سه درون جان و تن بین
ترا این هر سه جوهر در نمودست
حقیقت هر سه اعیان وجودست
ترا این هر سه جوهر بایدت دید
که ایشانند در اعیان توحید
ترا این هر سه جوهر هست موصوف
وز ایشان رازها اینجاست مکشوف
ترا این هر سه جوهر گر بدانی
تو باشی صاحب راز معانی
ترا این هر سه جوهر نور ذاتند
که بنموده رخت اندر صفاتند
ترا این هر سه جوهر هست بر حق
حقیقت دیده دیدارست مطلق
بدین هر سه تو داری روشنائی
توانی یافت اعیان خدائی
بدین هر سه جمال یار بینی
در اینجاگه جلال یار بینی
بدین هر سه بیابی در صفاتت
حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت
بدین هر سه بیابی راز بیچون
در اینجاگه عیان هفت گردون
بدین هر سه حقیقت شد نمودار
از این هر سه عیان شد دید دیدار
بدین هر سه شدم واصل حقیقت
ازاین هر سه عیان شد دید دیدت
بدین هر سه منم کل راز دیده
جمال یار در خود باز دیده
بدین هر سه اگر ره میبری تو
سزد گر جز که ایشان بنگری تو
بدیشان بیشکی دیدار یابی
در ایشان کل عیان دلدار یابی
بدیشان بنگر و دیدار خود بین
در ایشان جملگی اسرار خودبین
بدیشانست قائم ذات موجود
که ایشانند اینجا جوهر بود
اگر ایشان نبودی در دوعالم
کجا پیدا شدی دیدار آدم
اگر ایشان نبودی در حقیقت
که دانستی یقین سرّ شریعت
گر ایشان اندر این عالم نبودی
وجود عالم و آدم نبودی
حقیقت عشق از ایشانم عیانست
اگرچه هر سه اینجا جان جانست
حقیقت عشق از ایشان میشناسم
از ایشان من ابا شکر و سپاسم
حقیقت عشق موجودست از ایشان
که ایشانند دائم رازبینان
چو ایاشن صاحب رازند دریاب
هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب
چو ایشان صاحب اسرار جهانند
حقیقت در عیان کل عیانند
عیان هر سه را بین و بقا شو
وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه را بین بنگرت راز
از این هر سه عیان انجام و آغاز
عیان هر سه بین تا راز بینی
وز ایشان جمله اشیا بازبینی
عیان هر سه اینجا مصطفی دید
در ایشان بیشکی آنجا لقا دید
عیان هر سه اینجا مرتضی نیز
حقیقت یافت در اسرار هرچیز
عیان هر سه را بین و لقا شو
در ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه در ایشانست پیدا
حقیقت درتو آن پیداست پیدا
عیان هر سه اینجا در درونست
دواَت دراندرون یکی برونست
حققت اندرون مر ذات بیند
برون بیشک همه ذرّات بیند
حقیقت آنچه کلّ اندرونند
یقین میدان که درتو رهنمونند
حقیقت ظاهرت ظاهر نماید
از آن هم باطنت قادر نماید
از آنِ ظاهرت عین صفاتست
وزان باطنت دیدار ذاتست
از آنِ ظاهرت موجود جسمست
از آن اینجایگه مر بود اسمست
از آنِ باطنت دید الهست
حقیقت هر دو توحید اله است
از آنِ باطنت بنماید اینجا
در تحقیق میبگشاید اینجا
از آنِ باطنت بشناس و حق یاب
که خورشیدند از حق حق بحق یاب
از آنِ باطنت گر رهبری تو
حقیقت ذات کل را بنگری تو
از آنِ ظاهرت اشیا نماید
ترا اشیا یقین پیدا نماید
از آنِ ظاهرت بنگر که غالب
شوی آخر چو هستی مر تو طالب
در اوّل ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازیابی عین ذاتت
حقیقت مصطفی را سر نمودار
ز باطن شد حقیقت کل پدیدار
در آخر ظاهرش در خواست از حق
که تا ظاهر بیابد راز مطلق
بحق گفتا که اشیاام تو بنما
در اینجا راز پیداام تو بنما
حقیقت چون ز باطن کاردان شد
عیان ظاهرش آخر عیان شد
حقیقت شرح آن از جسم و جان بین
همه در خویشتن بیشک عیان بین
ولکین این بیان را شرح گویم
در آن هیلاج کانجا راز گویم
حقیقت شرح هیلاجم چنان است
که شرح کل در اینجاگه عیانست
یقین عین اشیا را از آن یاب
درون را در یقین راز نهان یاب
اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر
ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر
چه خواهی دید از پنهان که بودست
نظر کن سرّ اشیا کان نموداست
حقیقت جوهری خوش آفرینش
ترا اینجایگه در نور بینش
حقیقت جوهری خوب و لطیفست
حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست
بیانی دیگر است این سرّ اسرار
ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار
ز این جوهر که نام آمد صفاتش
از این پیداست مر اعیان ذاتش
ازاین جوهر بیابی کام اینجا
یقین آغازت و انجام اینجا
از این جوهر نمودت جسم در دید
که این جوهر عیان آمد ز توحید
از این جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عین آدم آمد
از این جوهر عیان شد هر چه بنمود
حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود
از این جوهر عیان شد جوهر ذات
از این جوهر نمودارست ذرّات
از این جوهر ببین تابنده اختر
حقیقت هر شبی اعیانست جوهر
از این جوهر ببین تابنده خورشید
حقیقت مشتری و عین ناهید
از این جوهر نظر کن جوهر ماه
که میتابد ز اعیان بهر او ماه
بسی اسرارها یابی از این باز
اگرداری یقین چشم یقین باز
ترا چشم یقین میباید ای دوست
که تا یابی که این جوهرهم از اوست
ترا چشم یقین میابد اینجا
که تا چشم دلت بگشاید اینجا
ترا چشم یقین میباید ای دل
که مقصودست بیشک جمله حاصل
ترا چشم یقین امروز بازست
نشیبی این زمان وقت فراز است
ترا چشم یقین ازدید دیدست
کز آن اسرار جزو و کل بدیدست
ترا چشم یقین پیداست بنگر
حقیقت ذات بیهمتاست بنگر
اگر امروز یابی از یقین تو
حقیقت دانم اینجا پیش بین تو
اگر امروز یابی آنچه جوئی
حقیقت چون بدانی خود تو اوئی
اگر امروز چشم دل کنی باز
بیابی از صفات انجام وآغاز
اگر امروز چشم جان بیابی
حقیقت ذات از اعیان بیابی
ترا چون چشم جان اینجا یقین است
حقیقت در همه عین الیقین است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقیقت او در اینجا عین رازست
وگر چشم صورت هست دیدار
حقیقت شرح گفتستم ترا یار
یقین از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل دید صفاتست
حقیقت چشم صورت آفرینش
یقین چندی همی بیند ز بینش
حقیقت هر سه در هم راز دانند
حقیقت چون ببینی باز دانند
ولی چشم یقین از جوهر کل
یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل
حقیقت آنست گر تو باز دانی
بدان دیدار سر را باز دانی
کسی کو را در اینجاگه حضور است
سراپایش حقیقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز دانی
که از عین حضور اینها بدانی
حضور از ذات دان ای مرد عاشق
اگر هستی در اینجاگه تو صادق
حضوری را طلب کن آخر کار
که آید از حضورت آن بدیدار
حضورت را طلب در زندگانی
که از اینجا بیابی هر معانی
حضوری را طلب در طاعت خویش
که تا یابی در آن سر راحت خویش
حضوری را طلب در صبحگاهی
که تا یابی در آن سرّ الهی
ضوری را طلب در وقت آن دم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان ودل اندر سحرگاه
ترا بنماید اینجا بیشکی شاه
حضور جان ودل آن وقت یابی
اگر از دل سوی طاعت شتابی
حضور طاعت اینجاگاه دریاب
ز طاعت در بر جانان نظر یاب
حضور طاعت اینجاگاه مردان
یقین دیدند اینجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پیدا
از آن اعیان ذرّاتست اینجا
بطاعت کوش و پیش آور حضوری
که تا یابی در اینجاگه حضوری
بطاعت کوش اندر زندگانی
نماز صبح کن گر کاردانی
بطاعت یاب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوی کن مانند منصور
که تا حقت شود اینجای مشهور
بطاعت خوی کن چون انبیا تو
که از طاعت بیابی مر لقا تو
بطاعت خوی کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بیکبار
بطاعت راحت جان بازیابی
در اینجا تو عیان راز یابی
بطاعت جمله مردان راز دیدند
جمال جان ز طاعت باز دیدند
ز طاعت آفرینش رخ نماید
ترا آن عین بینش رخ نماید
ز طاعت انبیا بردند کل گوی
ز طاعت هر سخن از راز کل گوی
ز طاعت انبیا اسرار دیدند
در آخر جملگی دیدار دیدند
بطاعت انبیا اینجا عیانند
که ایشان پیشوایان جهانند
هر آنکو طاعت مولی کند او
چو مردان پشت بر دنیا کند او
شود او را عیان دیدار کل فاش
بطاعت یابد اینجا دید نقّاش
از اوّل در صفا باشی همیشه
اگر طاعت کنی ای مرد پیشه
از اوّل در صفای طاعت آویز
ز خوفت در گذر در راحت آویز
از اوّل در وضو میدان تو اسرار
که اینجا از چه خواهی کرد این کار
حقیقت میشودهر نفس کل پاک
از اوّل تا بدانی عین دل پاک
وگر چون آب آری در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقیقت نطق اللّه
شوی بیشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخیزد آن عین نجاست
حقیقت پاک گردانی حواست
وگر چون دست شوئی راز میگوی
پس آنگه دست ازدنیا فروشوی
وگر چون آب آری سوی بینی
یقین مر ذات از هر سوی بینی
در آن دم باشدت ز آندم فراغت
رسانی آب مر سوی دماغت
حقیقت بوی جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چوآب آید همی سوی رخانت
نماید روی بیشک جان جانت
بگردان روی جان از سوی دنیا
مبین تو هیچ ز دیدار مولا
وگر چون هر دودست ای دوست شوئی
یقین میدان که جمله دید اوئی
حقیقت دوست را ازدست مگذار
دو روزی دست او فرصت نگهدار
که اندردست خود یابی سراسر
برایشان دست چون یابی سراسر
وگر چون آب در پیشانی آری
یقین میدان که آن دم راز داری
چو پیشانی کنی از آب او تر
ترا این سر بود هر بار خوشتر
حقیقت پیش بینی پیش گیری
بمانی زنده دل هرگز نمیری
همه در پیش بینی آن زمان باز
حقیقت در سرت انجام و آغاز
بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست
برون آئی مثال مغز از پوست
وگر چون می بشوئی مر قدم تو
بیابی در عیان سرّ قدم تو
نهی آنگه قدم در کوی دلدار
شوی آنگه ز راز او خبردار
قدم در راه جانان نه دمی تو
فرو باران ز شوقت شبنمی تو
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجاگاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تادر آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
قدم در کوی جانان نه در اسرار
که تا باشی از این معنی خبردار
قدم چون در ره جانان نهادی
حقیقت درد آندم برگشادی
قدم را اینچنین نه اندر این کوی
که تا یکی از آن یابی ز هر سوی
وگر چون در سجود دوست آئی
حقیقت مغز جان بی پوست آئی
چنان باید چو آئی در نمازت
دَرِ اسرار باشد جمله بازت
در اسرار این دم باز بینی
حقیقت اندر آندم راز بینی
چنان باید چو تو تکبیر بستی
یقین ازدام زرق و مکر رستی
چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر
درون خویشتن اللّه بنگر
چو گفتی آن زمان اللّه از جان
درون بینی حقیقت راز پنهان
چو گفتی آن زمان اللّه از دید
یکی بینی در آندم عین توحید
چو گفتی آن زمان اللّه در راز
حقیقت ذات کل بینی زخود باز
چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه
درون خویشتن بینی رخ شاه
حضورت آن زمان حاصل نماید
دل و جانت از آن واصل نماید
حضورت آن زمان باشد عیانی
که آندم هم عیان و هم نهانی
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان میتوانی یافت آندم
حضور آندم بود گردی تو واصل
همه مقصود از این آید بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ای جان
که ذات کل بود در دید جانان
طبیعت آندم از خود دور گردان
سراپایت بکلّی نور گردان
طبیعت آندم ازخود دورانداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقیقت یاب کل اعیان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوی هر چیزی تو بگمار
درونت پاک دار و با صفا باش
در آن لحظه تو دیدار خدا باش
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که درجانت نماید روی جانان
حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز
حقیقت باشی آندم صاحب راز
چو حق درجان و اندر جانست موجود
حقیقت میکنی سجده ز معبود
حقیقت سجده پیش او چو کردی
حقیقت از همه آزاد و فردی
حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا
دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا
تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست
حقیقت جسم و جان وجملگی اوست
چو کردی سجده پیش یار اینجا
شدی کل صاحب اسرار اینجا
چو کردی سجده پیش او حقیقت
شدی اینجا مصفّی از طبیعت
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
درون را با برون گردان مصفّا
برای اسم و گم شو در مسمّا
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشی بکل نورٌ علی نور
درون خویش اندر سوی حضرت
یقین دریاب وانگه رو بقربت
بخواه از حق تعالی او یقینت
از او میخواه در عین الیقینت
بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو
بجز دیدار او یاری مجو تو
از او او خواه اینجا در حقیقت
که تا پیدا نماید دید دیدت
از او او بین حقیقت آشکاره
هم از وی هم بدو میکن نظاره
از او او بین که بود تو یقین اوست
حقیقت هرچه بینی مغز با پوست
از او او بین که ذاتش هست موجود
ترا دیدار او چون هست مقصود
از او او بین که سرتاپایت اینجا
حقیقت اوستی هستی تو یکتا
از او او بین اگر تو راز دانی
که او در خویشتن می بازدانی
از او او بین که او آمد وجودت
نمود خویش در صورت نمودت
از او او بین اگر هستی تو آگاه
که دیدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اینجا حقیقت
درون تست پیدا دید دیدت
تو اوئی او تو نادانی در اسرار
کنون از سرّ کل اینجا خبردار
حقیقت اوّل و آخر تو باشی
یقین مر باطن و ظاهر تو باشی
سجود خویش کردی در عیان باز
تو اینجایگه در انجام و آغاز
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
خدائی این زمان در دید دیدی
حقیقت گوئی وهم در مکانی
یکی اندر یکی و جان جانی
از اوّل تا بآخر در تو موجود
حقیقت کل توئی اسرار معبود
در اوّل تا بآخر ذات پاکی
نه نار و باد و نی از آب و خاکی
حقیقت در خدائی خدا تو
ز یکتائی خود هستی لقا تو
تومنصوری دوئی اینجا نداری
حقیقت بود خود را پایداری
که اندر عشق دیدست دید دید او
که من در عشق دل بودم طلبکار
نمیدیدم حقیقت دید دیدار
بسی در منزل جان راه کردم
که تا در دل عیان آگاه گردم
طلب میکردم اینجاگنج جانان
بسی اینجاکشیدم رنج جانان
بآخرچون رسیدم بر سر گنج
حقیقت بود بودم این همه رنج
چودیده خویشتن گردیده بودم
حقیقت نور کل در دیده بودم
حقیقت دیده بُد چون دیدم او را
ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را
بنور دیده دیدم عین هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
بنوردیده دیدم جمله اشیاء
عیان بد جملگی در دیده او را
بنور دیده دیدم نور خورشید
حقیقت مشتری و ماه و ناهید
بنور دیده دیدم جمله انجم
که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم
بنور دیده دیدم راز اینجا
یقین انجام و هم آغاز اینجا
بنور دیده دیدم نور تابان
که میشد برفلک هر دم شتابان
بنور دیده دیدم عرش و افلاک
همه گردان شده بر کرهٔ خاک
بنور دیده دیدم تخت و کرسی
که نور دیده دانم نور قدسی
بنور دیده دیدم در قلم لوح
ز نور دیده دیدم بیشکی روح
بنور دیده دیدم آتش و باد
که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد
بنور دیده دیدم آب با خاکر
که نوردیده دیدم صنع آن پاک
بنور دیده دیدم هر نباتی
که رسته زاده از وی مر نباتی
بنور دیده دیدم کوه و دریا
حقیقت خوش بدیدم عین الّا
بنور دیده دیدم دید دنیا
حقیقت نیز هم توحید مولا
بنور دیده اینجا ذات دیدم
یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم
بنور دیده دیدم هرچه بُد آن
حقیقت بی نشان و با نشان آن
بنور دیده دیدم من سراسر
حقیقت هرچه اینجا ساخت داور
ز دیده هر که اینجا راز بیند
یقین اعیان کل را باز بیند
ز نور دیده اینجا میتوان یافت
حقیقت اندر اینجا جان جان یافت
ز نور دیده گرواصل شوی هان
حیقت هم در او یابی تو جانان
زهی خورشید بر چرخ برین تو
که هستی اندر اینجا پیش بین تو
ندیدی خویشتن را زان تو یکتا
حقیقت هستی اندر جمله یکتا
ندیدی خویشتن را در حقیقت
همان آمد از آن تو بدیدت
تو دیداری از آنت دیده خوانند
درون جزو و کل گردیده دانند
تو دیداری از آن بیچون نمودی
که درخود قبّهٔ گردون بدیدی
تو دیداری از آنی عین دیدار
که از تو جملگی آمد پدیدار
تو دیداری از آن اندر همه نور
توئی اینجایگه در جمله مشهور
تو دیداری تمامت سالکانی
نمودار عیان واصلانی
تو دیداری از آن خورشید بودی
که سرتاسر ز نور خود نمودی
تو دیداری از آنی در جهان فاش
درونت را عیان دیدیم نقّاش
تو دیداری از آن نور تجلّی
عیان در تست کل دیدار مولی
تو دیداری از آن بود الهی
که اینجاگه تو مقصود الهی
تو دیداری از آن در روشنائی
تو داری این زمان دید خدائی
تو دیداری و هستی راز دیده
که خویشی هم حقیقت باز دیده
تو دیداری که درجمله یقینی
حقیقت جملگی اینجا تو بینی
بتو پیداست اینجا جسم و جانم
ز تو شد در عیان عین العیانم
بتو پیداست اسرار جهان کل
حقیقت بیشکی کون و مکان کل
بتو پیداست ای خورشید جانها
توئی اینجایگه امّید جانها
بتو پیداست ای خورشید اعلی
که دیداری تو از نور تجلّی
بتو پیداست ای خورشید انور
حقیقت مهر و ماه و بود اختر
بتو پیداست اندر تو نهانست
که دیدار تو اینجا جان جانست
زهی دیدار تو جان کرده روشن
فتاده نور تو در هفت گلشن
تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو
از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو
حقیقت دیدهٔ کون و مکانت
کنون افتادهٔ در این مکانت
مکانت روشنست از نور خودبین
حقیقت نور خود در نور خودبین
مکانت روشن و دیدار تو دوست
حقیقت جملگی اسرارت از اوست
مکانت روشن و اعیان تو بودی
در این نقش فنا دائم تو بودی
در این نقش فنائی این دم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی این زمان تو
گذشته از همه کون و مکان تو
مکان و کون اینجا سیرداری
حقیقت بت درون دیر داری
مکان و کون درتو هست موجود
تو داری در عیان دیدار معبود
مکان و کون دیدار تو آمد
حقیقت چرخ پرگار تو آمد
بتو پیداست عقل و جان و ادراک
تو خورشیدی فتاده در سوی خاک
بتو پیداست وز تو راز بینم
ز تو هر چیز در خود باز بینم
بتو پیداست اینجاگاه جانم
توئی اینجا نشان بی نشانم
بتو پیداست اینجا بود عطّار
حقیقت هم توئی مقصود عطّار
درون دیدهٔ و راز گفتی
حقیقت شرح دید باز گفتی
درون دیدهٔ در جمله موجود
حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود
بتو عطّار اینجاگه نموداست
که درتو دید پاک اللّه بود است
صفات دیده اینجا اینچنین است
که اندر خویشتن او جمله بین است
صفات دیده ای عطّار کردی
مر او را سرّ کل دیدار کردی
صفات دیده کردی آشکاره
کز او دار یتو در عالم نظاره
صفات دیده موجود است در ذات
حقیقت نقش بسته جمله ذرات
صفات دیده اینجا مصطفی یافت
در آن دید حقیقت کل خدا یافت
صفات دیدهٔ خودبین در اینجا
بنور ذات کل در جزو پیدا
عجائب جوهر یبی منتهایست
که در دیده نمودار بقایست
سخن از دیده میگوئیم اینجا
وصال دیده میجوئیم اینجا
سخن از دیده گفتم تا بدانی
سخن ازدیده گو گر کاردانی
سخن از دیده گفتستم یقین من
ز دیده آمدستم پیش بین من
سخن از دیده گفتم پیش هرکس
تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس
سخن از دیده گوی و عین دیدار
ز دیده هر معانی را پدید آر
سخن از دیده گوی و عین توحید
مگو نادیده جانا سرّ تقلید
سخن از دیده گو اینجایگه باز
چو دیدی از درون دیدهات راز
سخن از دیده گوی ای مرد اسرار
سخن از دیده گوئی سرّ اسرار
سخن از دیده گوی و دیده کن باز
حقیقت گفتن بیهوده انداز
سخن از دیده گوی اینجا حقیقت
اگر بیناست اینجا دید دیدت
سخن از دیده گو اینجا یقین تو
هم از دیده شنو مر راز بین تو
سخن از دیده چون بسیار گفتم
حقیقت جملگی با یار گفتم
سخن از دیده گفتم در لقا من
نمودم پیش هرکس رازها من
سخن از دیده خواهم گفت دیگر
زهیلاجت شود این سر میسّر
سخن از دیده خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
سخن از دیده اینجا باز گویم
حقیقت جملگی از راز گویم
سخن از دیده شد اینجا عیانم
در اینجا بنگری شرح و بیانم
در اینجا راز کل پیداست آخر
حقیقت ذات کل اینجاست آخر
در اینجا جملگی وصلست پیدا
ترا تحقیق در اصل است پیدا
در اینجا راز بیچون بازیابی
ز گنجشک خودت شهباز یابی
دگر آرایشی بودآن در اینجا
حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا
حقیقت چون سخن از دیده گفتم
نه ازتقلید وز نادیده گفتم
حقیقت چون سخن از دیده شد باز
مراد کل در اینجا دیده شد باز
بچشم دل جمال دوست دیدم
چنان کآنجا جمال اوست دیدم
بچشم جان جمال یار در دید
حقیقت دیدهام در اصل توحید
بچشم صورت و دل هر دو پیداست
جمال جان و جانانم هویداست
بچشم صورت و دل در مکانم
گذشته من ز کوْن اندر مکانم
بچشم جان و دل اینجا بدیدم
جمال ذات بی همتا بدیدم
بچشم جان و دل واصل شدم من
حقیقت جان جان حاصل شدم من
بچشم جان و دل در چشم صورت
توانی یافت در هر سه حضورت
چو هر سه با هم اندر داخل هم
حقیقت در یکی هم واصل هم
چو هر سه در یکی دیدار دارند
حقیقت هر سه بود یار دارند
چو هر سه در یکی اعیان رازند
حقیقت هر سه اینجا دیده بازند
چو هر سه در یکی موجود بودند
در آخر هر سه در یکی نمودند
چو هر سه در یکی موجود ذاتند
حقیقت هر سه اعیان صفاتند
چو هر سه در یکی اسرار دیدند
در اینجا راز اعیان باز دیدند
چو هر سه در یکی دیدند دلدار
کنون هستنداز اعیان خبردار
از آن جوهر حقیقت بازدانند
سوی جوهر ره خود باز دانند
از آن جوهر گر اینجا آگهی تو
خبرداری وگرنه ابلهی تو
از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز
حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز
نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین
مر این هر سه درون جان و تن بین
ترا این هر سه جوهر در نمودست
حقیقت هر سه اعیان وجودست
ترا این هر سه جوهر بایدت دید
که ایشانند در اعیان توحید
ترا این هر سه جوهر هست موصوف
وز ایشان رازها اینجاست مکشوف
ترا این هر سه جوهر گر بدانی
تو باشی صاحب راز معانی
ترا این هر سه جوهر نور ذاتند
که بنموده رخت اندر صفاتند
ترا این هر سه جوهر هست بر حق
حقیقت دیده دیدارست مطلق
بدین هر سه تو داری روشنائی
توانی یافت اعیان خدائی
بدین هر سه جمال یار بینی
در اینجاگه جلال یار بینی
بدین هر سه بیابی در صفاتت
حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت
بدین هر سه بیابی راز بیچون
در اینجاگه عیان هفت گردون
بدین هر سه حقیقت شد نمودار
از این هر سه عیان شد دید دیدار
بدین هر سه شدم واصل حقیقت
ازاین هر سه عیان شد دید دیدت
بدین هر سه منم کل راز دیده
جمال یار در خود باز دیده
بدین هر سه اگر ره میبری تو
سزد گر جز که ایشان بنگری تو
بدیشان بیشکی دیدار یابی
در ایشان کل عیان دلدار یابی
بدیشان بنگر و دیدار خود بین
در ایشان جملگی اسرار خودبین
بدیشانست قائم ذات موجود
که ایشانند اینجا جوهر بود
اگر ایشان نبودی در دوعالم
کجا پیدا شدی دیدار آدم
اگر ایشان نبودی در حقیقت
که دانستی یقین سرّ شریعت
گر ایشان اندر این عالم نبودی
وجود عالم و آدم نبودی
حقیقت عشق از ایشانم عیانست
اگرچه هر سه اینجا جان جانست
حقیقت عشق از ایشان میشناسم
از ایشان من ابا شکر و سپاسم
حقیقت عشق موجودست از ایشان
که ایشانند دائم رازبینان
چو ایاشن صاحب رازند دریاب
هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب
چو ایشان صاحب اسرار جهانند
حقیقت در عیان کل عیانند
عیان هر سه را بین و بقا شو
وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه را بین بنگرت راز
از این هر سه عیان انجام و آغاز
عیان هر سه بین تا راز بینی
وز ایشان جمله اشیا بازبینی
عیان هر سه اینجا مصطفی دید
در ایشان بیشکی آنجا لقا دید
عیان هر سه اینجا مرتضی نیز
حقیقت یافت در اسرار هرچیز
عیان هر سه را بین و لقا شو
در ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه در ایشانست پیدا
حقیقت درتو آن پیداست پیدا
عیان هر سه اینجا در درونست
دواَت دراندرون یکی برونست
حققت اندرون مر ذات بیند
برون بیشک همه ذرّات بیند
حقیقت آنچه کلّ اندرونند
یقین میدان که درتو رهنمونند
حقیقت ظاهرت ظاهر نماید
از آن هم باطنت قادر نماید
از آنِ ظاهرت عین صفاتست
وزان باطنت دیدار ذاتست
از آنِ ظاهرت موجود جسمست
از آن اینجایگه مر بود اسمست
از آنِ باطنت دید الهست
حقیقت هر دو توحید اله است
از آنِ باطنت بنماید اینجا
در تحقیق میبگشاید اینجا
از آنِ باطنت بشناس و حق یاب
که خورشیدند از حق حق بحق یاب
از آنِ باطنت گر رهبری تو
حقیقت ذات کل را بنگری تو
از آنِ ظاهرت اشیا نماید
ترا اشیا یقین پیدا نماید
از آنِ ظاهرت بنگر که غالب
شوی آخر چو هستی مر تو طالب
در اوّل ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازیابی عین ذاتت
حقیقت مصطفی را سر نمودار
ز باطن شد حقیقت کل پدیدار
در آخر ظاهرش در خواست از حق
که تا ظاهر بیابد راز مطلق
بحق گفتا که اشیاام تو بنما
در اینجا راز پیداام تو بنما
حقیقت چون ز باطن کاردان شد
عیان ظاهرش آخر عیان شد
حقیقت شرح آن از جسم و جان بین
همه در خویشتن بیشک عیان بین
ولکین این بیان را شرح گویم
در آن هیلاج کانجا راز گویم
حقیقت شرح هیلاجم چنان است
که شرح کل در اینجاگه عیانست
یقین عین اشیا را از آن یاب
درون را در یقین راز نهان یاب
اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر
ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر
چه خواهی دید از پنهان که بودست
نظر کن سرّ اشیا کان نموداست
حقیقت جوهری خوش آفرینش
ترا اینجایگه در نور بینش
حقیقت جوهری خوب و لطیفست
حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست
بیانی دیگر است این سرّ اسرار
ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار
ز این جوهر که نام آمد صفاتش
از این پیداست مر اعیان ذاتش
ازاین جوهر بیابی کام اینجا
یقین آغازت و انجام اینجا
از این جوهر نمودت جسم در دید
که این جوهر عیان آمد ز توحید
از این جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عین آدم آمد
از این جوهر عیان شد هر چه بنمود
حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود
از این جوهر عیان شد جوهر ذات
از این جوهر نمودارست ذرّات
از این جوهر ببین تابنده اختر
حقیقت هر شبی اعیانست جوهر
از این جوهر ببین تابنده خورشید
حقیقت مشتری و عین ناهید
از این جوهر نظر کن جوهر ماه
که میتابد ز اعیان بهر او ماه
بسی اسرارها یابی از این باز
اگرداری یقین چشم یقین باز
ترا چشم یقین میباید ای دوست
که تا یابی که این جوهرهم از اوست
ترا چشم یقین میابد اینجا
که تا چشم دلت بگشاید اینجا
ترا چشم یقین میباید ای دل
که مقصودست بیشک جمله حاصل
ترا چشم یقین امروز بازست
نشیبی این زمان وقت فراز است
ترا چشم یقین ازدید دیدست
کز آن اسرار جزو و کل بدیدست
ترا چشم یقین پیداست بنگر
حقیقت ذات بیهمتاست بنگر
اگر امروز یابی از یقین تو
حقیقت دانم اینجا پیش بین تو
اگر امروز یابی آنچه جوئی
حقیقت چون بدانی خود تو اوئی
اگر امروز چشم دل کنی باز
بیابی از صفات انجام وآغاز
اگر امروز چشم جان بیابی
حقیقت ذات از اعیان بیابی
ترا چون چشم جان اینجا یقین است
حقیقت در همه عین الیقین است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقیقت او در اینجا عین رازست
وگر چشم صورت هست دیدار
حقیقت شرح گفتستم ترا یار
یقین از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل دید صفاتست
حقیقت چشم صورت آفرینش
یقین چندی همی بیند ز بینش
حقیقت هر سه در هم راز دانند
حقیقت چون ببینی باز دانند
ولی چشم یقین از جوهر کل
یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل
حقیقت آنست گر تو باز دانی
بدان دیدار سر را باز دانی
کسی کو را در اینجاگه حضور است
سراپایش حقیقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز دانی
که از عین حضور اینها بدانی
حضور از ذات دان ای مرد عاشق
اگر هستی در اینجاگه تو صادق
حضوری را طلب کن آخر کار
که آید از حضورت آن بدیدار
حضورت را طلب در زندگانی
که از اینجا بیابی هر معانی
حضوری را طلب در طاعت خویش
که تا یابی در آن سر راحت خویش
حضوری را طلب در صبحگاهی
که تا یابی در آن سرّ الهی
ضوری را طلب در وقت آن دم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان ودل اندر سحرگاه
ترا بنماید اینجا بیشکی شاه
حضور جان ودل آن وقت یابی
اگر از دل سوی طاعت شتابی
حضور طاعت اینجاگاه دریاب
ز طاعت در بر جانان نظر یاب
حضور طاعت اینجاگاه مردان
یقین دیدند اینجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پیدا
از آن اعیان ذرّاتست اینجا
بطاعت کوش و پیش آور حضوری
که تا یابی در اینجاگه حضوری
بطاعت کوش اندر زندگانی
نماز صبح کن گر کاردانی
بطاعت یاب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوی کن مانند منصور
که تا حقت شود اینجای مشهور
بطاعت خوی کن چون انبیا تو
که از طاعت بیابی مر لقا تو
بطاعت خوی کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بیکبار
بطاعت راحت جان بازیابی
در اینجا تو عیان راز یابی
بطاعت جمله مردان راز دیدند
جمال جان ز طاعت باز دیدند
ز طاعت آفرینش رخ نماید
ترا آن عین بینش رخ نماید
ز طاعت انبیا بردند کل گوی
ز طاعت هر سخن از راز کل گوی
ز طاعت انبیا اسرار دیدند
در آخر جملگی دیدار دیدند
بطاعت انبیا اینجا عیانند
که ایشان پیشوایان جهانند
هر آنکو طاعت مولی کند او
چو مردان پشت بر دنیا کند او
شود او را عیان دیدار کل فاش
بطاعت یابد اینجا دید نقّاش
از اوّل در صفا باشی همیشه
اگر طاعت کنی ای مرد پیشه
از اوّل در صفای طاعت آویز
ز خوفت در گذر در راحت آویز
از اوّل در وضو میدان تو اسرار
که اینجا از چه خواهی کرد این کار
حقیقت میشودهر نفس کل پاک
از اوّل تا بدانی عین دل پاک
وگر چون آب آری در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقیقت نطق اللّه
شوی بیشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخیزد آن عین نجاست
حقیقت پاک گردانی حواست
وگر چون دست شوئی راز میگوی
پس آنگه دست ازدنیا فروشوی
وگر چون آب آری سوی بینی
یقین مر ذات از هر سوی بینی
در آن دم باشدت ز آندم فراغت
رسانی آب مر سوی دماغت
حقیقت بوی جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چوآب آید همی سوی رخانت
نماید روی بیشک جان جانت
بگردان روی جان از سوی دنیا
مبین تو هیچ ز دیدار مولا
وگر چون هر دودست ای دوست شوئی
یقین میدان که جمله دید اوئی
حقیقت دوست را ازدست مگذار
دو روزی دست او فرصت نگهدار
که اندردست خود یابی سراسر
برایشان دست چون یابی سراسر
وگر چون آب در پیشانی آری
یقین میدان که آن دم راز داری
چو پیشانی کنی از آب او تر
ترا این سر بود هر بار خوشتر
حقیقت پیش بینی پیش گیری
بمانی زنده دل هرگز نمیری
همه در پیش بینی آن زمان باز
حقیقت در سرت انجام و آغاز
بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست
برون آئی مثال مغز از پوست
وگر چون می بشوئی مر قدم تو
بیابی در عیان سرّ قدم تو
نهی آنگه قدم در کوی دلدار
شوی آنگه ز راز او خبردار
قدم در راه جانان نه دمی تو
فرو باران ز شوقت شبنمی تو
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجاگاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تادر آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
قدم در کوی جانان نه در اسرار
که تا باشی از این معنی خبردار
قدم چون در ره جانان نهادی
حقیقت درد آندم برگشادی
قدم را اینچنین نه اندر این کوی
که تا یکی از آن یابی ز هر سوی
وگر چون در سجود دوست آئی
حقیقت مغز جان بی پوست آئی
چنان باید چو آئی در نمازت
دَرِ اسرار باشد جمله بازت
در اسرار این دم باز بینی
حقیقت اندر آندم راز بینی
چنان باید چو تو تکبیر بستی
یقین ازدام زرق و مکر رستی
چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر
درون خویشتن اللّه بنگر
چو گفتی آن زمان اللّه از جان
درون بینی حقیقت راز پنهان
چو گفتی آن زمان اللّه از دید
یکی بینی در آندم عین توحید
چو گفتی آن زمان اللّه در راز
حقیقت ذات کل بینی زخود باز
چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه
درون خویشتن بینی رخ شاه
حضورت آن زمان حاصل نماید
دل و جانت از آن واصل نماید
حضورت آن زمان باشد عیانی
که آندم هم عیان و هم نهانی
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان میتوانی یافت آندم
حضور آندم بود گردی تو واصل
همه مقصود از این آید بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ای جان
که ذات کل بود در دید جانان
طبیعت آندم از خود دور گردان
سراپایت بکلّی نور گردان
طبیعت آندم ازخود دورانداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقیقت یاب کل اعیان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوی هر چیزی تو بگمار
درونت پاک دار و با صفا باش
در آن لحظه تو دیدار خدا باش
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که درجانت نماید روی جانان
حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز
حقیقت باشی آندم صاحب راز
چو حق درجان و اندر جانست موجود
حقیقت میکنی سجده ز معبود
حقیقت سجده پیش او چو کردی
حقیقت از همه آزاد و فردی
حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا
دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا
تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست
حقیقت جسم و جان وجملگی اوست
چو کردی سجده پیش یار اینجا
شدی کل صاحب اسرار اینجا
چو کردی سجده پیش او حقیقت
شدی اینجا مصفّی از طبیعت
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
درون را با برون گردان مصفّا
برای اسم و گم شو در مسمّا
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشی بکل نورٌ علی نور
درون خویش اندر سوی حضرت
یقین دریاب وانگه رو بقربت
بخواه از حق تعالی او یقینت
از او میخواه در عین الیقینت
بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو
بجز دیدار او یاری مجو تو
از او او خواه اینجا در حقیقت
که تا پیدا نماید دید دیدت
از او او بین حقیقت آشکاره
هم از وی هم بدو میکن نظاره
از او او بین که بود تو یقین اوست
حقیقت هرچه بینی مغز با پوست
از او او بین که ذاتش هست موجود
ترا دیدار او چون هست مقصود
از او او بین که سرتاپایت اینجا
حقیقت اوستی هستی تو یکتا
از او او بین اگر تو راز دانی
که او در خویشتن می بازدانی
از او او بین که او آمد وجودت
نمود خویش در صورت نمودت
از او او بین اگر هستی تو آگاه
که دیدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اینجا حقیقت
درون تست پیدا دید دیدت
تو اوئی او تو نادانی در اسرار
کنون از سرّ کل اینجا خبردار
حقیقت اوّل و آخر تو باشی
یقین مر باطن و ظاهر تو باشی
سجود خویش کردی در عیان باز
تو اینجایگه در انجام و آغاز
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
خدائی این زمان در دید دیدی
حقیقت گوئی وهم در مکانی
یکی اندر یکی و جان جانی
از اوّل تا بآخر در تو موجود
حقیقت کل توئی اسرار معبود
در اوّل تا بآخر ذات پاکی
نه نار و باد و نی از آب و خاکی
حقیقت در خدائی خدا تو
ز یکتائی خود هستی لقا تو
تومنصوری دوئی اینجا نداری
حقیقت بود خود را پایداری
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت حال خود و شرح کتاب فرماید
نمودی واصل کون و مکانی
حقیقت شد کنون تو جان جانی
نمودی آنچه هرگز کس نگفتست
بسُفتی دُر که هرگز کس نسفتست
دُرِ معنی تو بگشادی حقیقت
که واصل کردهٔ عین طبیعت
دُرِ معنی تو بگشادی بتحقیق
ترا دادند اینجا وصل توفیق
دُرِ معنی تو بگشادی تو بگشاد
کسی دیگر چو تو در اصل بنیاد
دُرِ معنی تو بگشادی یقین باز
نمودی با همه انجام وآغاز
دُرِ معنی گشادستی یقین است
که پیدا اوّلین و آخرین است
دُر معنی کنون چون برگشادی
برمردان عالم داد دادی
جواهرنامه کردی آشکاره
ترا مر جزو و کل اینجا نظاره
چو ظاهر شد کنون اسرار جانت
بدیدار آمده راز نهانت
چنان خواهی کنون تو مست دلدار
ترا خواهد نمودن آخر کار
حقیقت ذات کلّی بی وجودت
ابی صورت عیان بود بودت
نهادستی کنون گردن بَرِ شاه
که از شاهی کنون از عیش آگاه
ترا شه عزّت اینجاگه فزودست
که اسرارت ز دید خود نمودست
در این عالم شدی ازوی سرافراز
کنون هیلاج گوی و سر برافراز
مگردان رخ ز گفتن یک زمان تو
که خواهی گشت ناگه بی نشان تو
نشان داری کنون از عشق دلدار
ترا از ذات خود کرده پدیدار
نشان داری کنون در بی نشانی
بصورت لیک پنهان از معانی
نشان داری کنون در پاکبازی
ولی باید در آخر پاکبازی
نشان داری کنون از سرّ مردان
زمانی از بلا تو رخ مگردان
نشان داری و اکنون بی نشان شو
بگو هیلاج وانگه جان جان شو
بگو هیلاج وانگه جان برافشان
دل و جان بر رخ جانان برافشان
بگو هیلاج و بنما آنگهی راز
پس آنگه قطره در دریا درانداز
بگو هیلاج را تا بیشکی تو
شوی آنگه ز بود خود یکی تو
بگو هیلاج و محو انبیا شو
حقیقت عین الاّ اللّه لا شو
بگو هیلاج نزد کار دیده
حقیقت نقطه و پرگار دیده
بگو هیلاج تا پیدا کنی یار
حجاب از پیش برگیری بیکبار
بگو هیلاج تا جانان نمائی
دگر سرّ ازل با جان نمائی
بگو هیلاج تا آگاه گردند
که بیشک هرگدائی شاه کردند
بگو هیلاج با مردان اسرار
که وصل کل از آنجا شد پدیدار
حقیقت را در آنجا فاش کن تو
در آنجا نقش خود نقّاش کن تو
در اینجا صورت و معنی برانداز
حقیقت دنیی و عقبی برانداز
برانداز آن زمان پرده ز دیدار
درون جزو و کل خود را پدیدآر
در اینجا خود پدید آور که آنی
که هم ذاتی و هم جسمی و جانی
دراینجا بود خود اظهار گردان
برافکن بود خود را یارگردان
حقیقت آنچه تو بنمودهٔ باز
دَرِ اسرار کل بگشودهٔ باز
نچندان وصف بیچون و چگونست
نمیدانند کو در اندرونست
تو دانستی کنون اسرار جانان
ترا بنموده است دیدار جانان
تو دیداری کنون ای پیر جمله
که میدانی کنون تدبیر جمله
یقینشان واصلی بنمودهٔ تو
حقیقت جزء و کل بگشودهٔ تو
اگر هیلاج خواهی گفت این بار
حجاب کفر از ایمان تو بردار
چنان گو سرّ کل در آخر ای دوست
که کلّی یک نماید مغز با پوست
چنان گو سرّ کل در آخر کار
که می هیچی نباشد جز که دیدار
چنان گو سرّ کل و صاحب راز
که یابد آخر این گم کرده را باز
چنان گو سرّ کل اندر شریعت
که بینی در شریعت دید دیدت
منه بیرون تو پای از شرع زنهار
که از عین شریعت شد خبردار
دل و جانت حقیقت در یکیاند
ز نور شرع جانان بیشکیاند
بنور شرع هر دو راه دیدند
در آخر هر دو روی شاه دیدند
تو اکنون واصل هر دو جهانی
بهر دم درجهان گوئی معانی
ببردی گوی معنی عاقبت باز
دل و جان اندر آخر عاقبت باز
دل و جان عاقبت در باز در یار
مرا جای دگر هان از بَرِ یار
ترا این درگشاد اینجایگه یار
ترا بخشیده است این پایگه یار
ندارد هیچکس امروز دلدار
چنان در بر بکام دل که عطّار
دل عطّار امروز است کل جان
حقیقت جان شده هم محو جانان
دل عطّار امروز اوفتاده است
چو خورشیدی که در روز اوفتادست
چنان در آسمان جانست گردان
بسان جوهر ذاتست رخشان
ترا این جوهر دل کن نظر باز
که کل در دل ویست و جان خبرباز
دگر با دل یقین دادست اینجا
در دل جان چو بگشادست اینجا
از آن این گنج دل پرگوهر آمد
که از صورت بیک ره بر درآمد
برون آمد یقین از جایگه او
فکندش هرچه بودش سوی ره او
دلم چون ترکِ بودِ خویش کرد است
از آن ذرّات رادر پیش کرد است
حقیقت دل نهادم بر کف دست
که جان دیدم که کل بادوست پیوست
دلم چون جان فنا را کرد آخر
تقاضا تا که باشد فرد آخر
کنون فردست جان در دل بمانده
بروی جان جان حیران بمانده
کنون فردست دل در عین جانان
که در جانست اینجاگاه پنهان
کنون فردست دل در دید دلدار
از آن یکی است در توحید دلدار
که جان در اوست او درجان نمودار
از آن هر دو بجانان ناپدیدار
حقیقت شد کنون تو جان جانی
نمودی آنچه هرگز کس نگفتست
بسُفتی دُر که هرگز کس نسفتست
دُرِ معنی تو بگشادی حقیقت
که واصل کردهٔ عین طبیعت
دُرِ معنی تو بگشادی بتحقیق
ترا دادند اینجا وصل توفیق
دُرِ معنی تو بگشادی تو بگشاد
کسی دیگر چو تو در اصل بنیاد
دُرِ معنی تو بگشادی یقین باز
نمودی با همه انجام وآغاز
دُرِ معنی گشادستی یقین است
که پیدا اوّلین و آخرین است
دُر معنی کنون چون برگشادی
برمردان عالم داد دادی
جواهرنامه کردی آشکاره
ترا مر جزو و کل اینجا نظاره
چو ظاهر شد کنون اسرار جانت
بدیدار آمده راز نهانت
چنان خواهی کنون تو مست دلدار
ترا خواهد نمودن آخر کار
حقیقت ذات کلّی بی وجودت
ابی صورت عیان بود بودت
نهادستی کنون گردن بَرِ شاه
که از شاهی کنون از عیش آگاه
ترا شه عزّت اینجاگه فزودست
که اسرارت ز دید خود نمودست
در این عالم شدی ازوی سرافراز
کنون هیلاج گوی و سر برافراز
مگردان رخ ز گفتن یک زمان تو
که خواهی گشت ناگه بی نشان تو
نشان داری کنون از عشق دلدار
ترا از ذات خود کرده پدیدار
نشان داری کنون در بی نشانی
بصورت لیک پنهان از معانی
نشان داری کنون در پاکبازی
ولی باید در آخر پاکبازی
نشان داری کنون از سرّ مردان
زمانی از بلا تو رخ مگردان
نشان داری و اکنون بی نشان شو
بگو هیلاج وانگه جان جان شو
بگو هیلاج وانگه جان برافشان
دل و جان بر رخ جانان برافشان
بگو هیلاج و بنما آنگهی راز
پس آنگه قطره در دریا درانداز
بگو هیلاج را تا بیشکی تو
شوی آنگه ز بود خود یکی تو
بگو هیلاج و محو انبیا شو
حقیقت عین الاّ اللّه لا شو
بگو هیلاج نزد کار دیده
حقیقت نقطه و پرگار دیده
بگو هیلاج تا پیدا کنی یار
حجاب از پیش برگیری بیکبار
بگو هیلاج تا جانان نمائی
دگر سرّ ازل با جان نمائی
بگو هیلاج تا آگاه گردند
که بیشک هرگدائی شاه کردند
بگو هیلاج با مردان اسرار
که وصل کل از آنجا شد پدیدار
حقیقت را در آنجا فاش کن تو
در آنجا نقش خود نقّاش کن تو
در اینجا صورت و معنی برانداز
حقیقت دنیی و عقبی برانداز
برانداز آن زمان پرده ز دیدار
درون جزو و کل خود را پدیدآر
در اینجا خود پدید آور که آنی
که هم ذاتی و هم جسمی و جانی
دراینجا بود خود اظهار گردان
برافکن بود خود را یارگردان
حقیقت آنچه تو بنمودهٔ باز
دَرِ اسرار کل بگشودهٔ باز
نچندان وصف بیچون و چگونست
نمیدانند کو در اندرونست
تو دانستی کنون اسرار جانان
ترا بنموده است دیدار جانان
تو دیداری کنون ای پیر جمله
که میدانی کنون تدبیر جمله
یقینشان واصلی بنمودهٔ تو
حقیقت جزء و کل بگشودهٔ تو
اگر هیلاج خواهی گفت این بار
حجاب کفر از ایمان تو بردار
چنان گو سرّ کل در آخر ای دوست
که کلّی یک نماید مغز با پوست
چنان گو سرّ کل در آخر کار
که می هیچی نباشد جز که دیدار
چنان گو سرّ کل و صاحب راز
که یابد آخر این گم کرده را باز
چنان گو سرّ کل اندر شریعت
که بینی در شریعت دید دیدت
منه بیرون تو پای از شرع زنهار
که از عین شریعت شد خبردار
دل و جانت حقیقت در یکیاند
ز نور شرع جانان بیشکیاند
بنور شرع هر دو راه دیدند
در آخر هر دو روی شاه دیدند
تو اکنون واصل هر دو جهانی
بهر دم درجهان گوئی معانی
ببردی گوی معنی عاقبت باز
دل و جان اندر آخر عاقبت باز
دل و جان عاقبت در باز در یار
مرا جای دگر هان از بَرِ یار
ترا این درگشاد اینجایگه یار
ترا بخشیده است این پایگه یار
ندارد هیچکس امروز دلدار
چنان در بر بکام دل که عطّار
دل عطّار امروز است کل جان
حقیقت جان شده هم محو جانان
دل عطّار امروز اوفتاده است
چو خورشیدی که در روز اوفتادست
چنان در آسمان جانست گردان
بسان جوهر ذاتست رخشان
ترا این جوهر دل کن نظر باز
که کل در دل ویست و جان خبرباز
دگر با دل یقین دادست اینجا
در دل جان چو بگشادست اینجا
از آن این گنج دل پرگوهر آمد
که از صورت بیک ره بر درآمد
برون آمد یقین از جایگه او
فکندش هرچه بودش سوی ره او
دلم چون ترکِ بودِ خویش کرد است
از آن ذرّات رادر پیش کرد است
حقیقت دل نهادم بر کف دست
که جان دیدم که کل بادوست پیوست
دلم چون جان فنا را کرد آخر
تقاضا تا که باشد فرد آخر
کنون فردست جان در دل بمانده
بروی جان جان حیران بمانده
کنون فردست دل در عین جانان
که در جانست اینجاگاه پنهان
کنون فردست دل در دید دلدار
از آن یکی است در توحید دلدار
که جان در اوست او درجان نمودار
از آن هر دو بجانان ناپدیدار
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فرستادن عقل و حیا و علم از حضرت عزت بحضرت آدم (ع)
چون ز عزّت خلعت آدم بداد
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینهها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بیعقلان درون چه رود
رو تو از بیعقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شستهام
چشم صورت بین خود را بستهام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خواندهاند
نی گرفتاران دوران خواندهاند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانهای
غیر آن خانه همه ویرانهای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانهایست
واندر آن خانه خدا را دانهایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نهای
همچو مفتی زمان تو رد نهای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینهها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بیعقلان درون چه رود
رو تو از بیعقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شستهام
چشم صورت بین خود را بستهام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خواندهاند
نی گرفتاران دوران خواندهاند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانهای
غیر آن خانه همه ویرانهای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانهایست
واندر آن خانه خدا را دانهایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نهای
همچو مفتی زمان تو رد نهای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «من صمت نجی» صدق نبی الله
هست خاموشی نشان اهل راز
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمیداند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمیگویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینهاش
او نشسته در درون سینهاش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمیدانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمیداند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمیگویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینهاش
او نشسته در درون سینهاش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمیدانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مردی چست خوش خوش نام او
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
بامریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
پیش آن دیوانه شد مردی جوان
گفت دارم پیرمردی ناتوان
فاتحه برخوان برای آن ضعیف
تا شفا بخشد خداوند لطیف
چوب را برداشت آن دیوانه زود
گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
انبیا و اهل گورستان همه
منتظر بنشستهاند ایشان همه
تاکسی آنجا رود زین جایگاه
تو چرا می باز گردانی ز راه
ای دل آخر میبباید مرد زار
کار کن کامروز داری روزگار
بر پل دنیا چه منزل میکنی
خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی
گفت دارم پیرمردی ناتوان
فاتحه برخوان برای آن ضعیف
تا شفا بخشد خداوند لطیف
چوب را برداشت آن دیوانه زود
گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
انبیا و اهل گورستان همه
منتظر بنشستهاند ایشان همه
تاکسی آنجا رود زین جایگاه
تو چرا می باز گردانی ز راه
ای دل آخر میبباید مرد زار
کار کن کامروز داری روزگار
بر پل دنیا چه منزل میکنی
خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
بود کشتی گیر برنائی چو ماه
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت المفاتیح القلوب
یک صحابه بود در عهد رسول
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نالیدن بلبل در فراق گل
بلبل از باد صبا در بوستان
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صفت اهل ایمان و در عمل خالص
هرکه باشد اهل ایمان ای عزیز
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن که از دو کس احتراز میباید کرد
ازدو کس پرهیز کن ای هوشیار
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای بخیل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
قد تجلی جماله جلوات
و تبدی جلاله سطوات
لم یدع فی الصدور من قلب
سلبه للقوب بالحرکات
لم یذر فی الرؤس من عقل
قهره للعقول باللمخات
من رای مرهٔ محاسنه
حار فیها و حام فی الفلوات
ما سهی بالسهام ذو غرو
سببه للعقول بالغمزات
طعمه فی افواد ما احلاه
غمزه بالعیون و الخفیات
فاق حسن المدح قاطبهٔ
حسنه فی لطایف الجلوات
قال لی بالجنان ما تفنع
قلت بعد الوصال ذاهیهات
ذفت ذاک الشراب کیف اسلو
بسراب بقعیه الخطرات
فیض دع ذا و لاتقل شططا
فشراب الکلام ذو سکرات
و توجه حباب قدس الحق
بحضور صفا من الکدرات
کم معادن بدن من الملوک
لقلوب تکاید الخلوات
و تبدی جلاله سطوات
لم یدع فی الصدور من قلب
سلبه للقوب بالحرکات
لم یذر فی الرؤس من عقل
قهره للعقول باللمخات
من رای مرهٔ محاسنه
حار فیها و حام فی الفلوات
ما سهی بالسهام ذو غرو
سببه للعقول بالغمزات
طعمه فی افواد ما احلاه
غمزه بالعیون و الخفیات
فاق حسن المدح قاطبهٔ
حسنه فی لطایف الجلوات
قال لی بالجنان ما تفنع
قلت بعد الوصال ذاهیهات
ذفت ذاک الشراب کیف اسلو
بسراب بقعیه الخطرات
فیض دع ذا و لاتقل شططا
فشراب الکلام ذو سکرات
و توجه حباب قدس الحق
بحضور صفا من الکدرات
کم معادن بدن من الملوک
لقلوب تکاید الخلوات
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
هر رنج که میرسد بجانم
از خود رسدم اگر بدانم
از هیچکسم شکایتی نیست
از خویش بخویش در فغانم
بر من ازمن غمست و محنت
از بود و نبود ود بجانم
درد دل من ز غیر من نیست
خود درد دل و بلای جانم
خود سد ره سلوک خویشم
خارم که بپای خود نهادم
خار پای خودم که با خود
یک گام شدن نمیتوانم
بار دوش خودم که بر خود
پیوسته چو با خودم گرانم
از خویش اگر خلاص گردم
آن کو در وهم ناید آنم
چون فیض ز خویش اگر رهیدم
فرمان ده هفت آسمانم
از خود رسدم اگر بدانم
از هیچکسم شکایتی نیست
از خویش بخویش در فغانم
بر من ازمن غمست و محنت
از بود و نبود ود بجانم
درد دل من ز غیر من نیست
خود درد دل و بلای جانم
خود سد ره سلوک خویشم
خارم که بپای خود نهادم
خار پای خودم که با خود
یک گام شدن نمیتوانم
بار دوش خودم که بر خود
پیوسته چو با خودم گرانم
از خویش اگر خلاص گردم
آن کو در وهم ناید آنم
چون فیض ز خویش اگر رهیدم
فرمان ده هفت آسمانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
بهار آمد بهار آمد چمن شد پر گل و ریحان
نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیران
بهار آمد بهار آمد روانرا تازه کن ای دل
نگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو ای جان
مفاتیح جنان آمد نعیم جاودان آمد
نسیم جان جان آمد ز سوی روضهٔ رضوان
نوید خرمی آمد ز بهر سینهٔ غمگین
برات خوشدلی آمد برای دیدهٔ گریان
فرح آمد فرح آمد بیرون آ از غم و اندوه
سرور آمد سرور آمد برا از کلبهٔ احزان
نشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طی شد
بگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدان
معطر شد دماغ من منور گشت چشم جان
ز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانان
چو دستت داد این نعمت بکن از هر دو عالم دل
اثر مگذار ازفیض و برا از عالم امکان
نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیران
بهار آمد بهار آمد روانرا تازه کن ای دل
نگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو ای جان
مفاتیح جنان آمد نعیم جاودان آمد
نسیم جان جان آمد ز سوی روضهٔ رضوان
نوید خرمی آمد ز بهر سینهٔ غمگین
برات خوشدلی آمد برای دیدهٔ گریان
فرح آمد فرح آمد بیرون آ از غم و اندوه
سرور آمد سرور آمد برا از کلبهٔ احزان
نشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طی شد
بگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدان
معطر شد دماغ من منور گشت چشم جان
ز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانان
چو دستت داد این نعمت بکن از هر دو عالم دل
اثر مگذار ازفیض و برا از عالم امکان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
شهید علینا من رجونا شهوده
رقیب علینا من نعبنا وفوده
علینا له عهد وثیق مؤکد
علی رفض شرک مخلصین سجوده
نسینا عهودا قد عهدنا بمشهد
شهود عدول ذاکرون شهوده
تعاهدها حیی غیور مطالب
فواهالنا ادارام منا عهوده
تعالوا الی بعض مافاتنا نفضها
و نسعی لیرضی من ضمنا عقوده
تحاذربه یوماً عبوساً لقاؤه
نمهد لات قد علمنا ردوده
له نحونا نظرهٔ بعد اخری بها
ینعم قوما ناظرین شهوده
و اوقد نارا فی الجحیم اعرها
لمن کان منا ناکثین عهوده
تعالوا تحاذر ناره بسجودنا
ولهفی لهیبا مسرعین خموده
تعالوا یحاسب نفوساً و لما اتی
علینا حساب ما قدرنا جحوده
تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا
علی الموت نقدم با درین و روده
تعالوا الی فیض فیض سنا برقه
تخطف به الابصار نمنع هموده
رقیب علینا من نعبنا وفوده
علینا له عهد وثیق مؤکد
علی رفض شرک مخلصین سجوده
نسینا عهودا قد عهدنا بمشهد
شهود عدول ذاکرون شهوده
تعاهدها حیی غیور مطالب
فواهالنا ادارام منا عهوده
تعالوا الی بعض مافاتنا نفضها
و نسعی لیرضی من ضمنا عقوده
تحاذربه یوماً عبوساً لقاؤه
نمهد لات قد علمنا ردوده
له نحونا نظرهٔ بعد اخری بها
ینعم قوما ناظرین شهوده
و اوقد نارا فی الجحیم اعرها
لمن کان منا ناکثین عهوده
تعالوا تحاذر ناره بسجودنا
ولهفی لهیبا مسرعین خموده
تعالوا یحاسب نفوساً و لما اتی
علینا حساب ما قدرنا جحوده
تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا
علی الموت نقدم با درین و روده
تعالوا الی فیض فیض سنا برقه
تخطف به الابصار نمنع هموده