عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸۹
ای بر سر خوبان جهان بر سرهنگ
پیش دهنت ذرّه نماید خرچنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
ای سروری‌ که قول تو چون وحی منزل است
کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است
عالی دو آیت است علا و بها بهم
در شان دین و دولت تو هر دو منزل است
هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکل است
تا از نسیم خلق تو گیتی معطر است
بازار و کار عطر فروشان معطل است
گر واجب است درخور تفصیل مُجمَلی
تفصیل جود را کف راد تو مُجمَل است
باطل کند حُسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان تو را سِحر مُبطَل است
هنگام مدح مَخلَص اشعار شاعران
بی‌نام و بی‌خطاب تو موقوف و مُهمَل است
چون دایره است شعرم و مدح تو مرکز است
چون آینه است طبعم و جود تو صیقل است
آن خوبترکه پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قبالهٔ کابین مُسَجَّل است
آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامه‌های نسیج و مُثَقّل است
اسبی‌ که داده‌اند نه از خاص تو مرا
پیرست و بد رواست‌ کهن لنگ و کاهل است
گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام به رفتار تُنبَل است
بالای او به قصر ‌مَشیدَست نردبان
حلقوم او به بِئر مُعَطّل مُرَمَّل است
مالد به قصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی ز فرق تا قد‌مش‌ گرّ و دُمَّل است
ترکیب او زگونهٔ سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و هم‌طبع صندل است
بالا گهی نبیند گویی که اَعوَرست
گاهی یکی دو بیند گویی‌ که ا‌َحوَلَ است
اسبی قوی است از در گردون کشیدن است
نه از در نشست حکیمان افضل است
در شهر وراه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای مُعَوَّل است
از عین دولت است شکایت درین عطا
کوته‌ کنم حدیث اگر چه مفصل است
زان سان ‌که هست باز فرستادمش به‌ تو
آن را بَدَل فرست‌ که تشریف اوَّل است
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابه خانه موسم کانون و منقل است
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مُکَلَّل است
می‌ خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسل است
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
مستم ملکا و هر چه اکنون‌گویم
موزون نشمارم ارچه موزون گویم
گویی‌که تورا شعر سبک بایدگفت
با رَطل‌ گران شعر سبک چون ‌گویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هر که از می توبه خواهد کرد تایب شد نخست
گو بیا تا من بیاموزم بدو شرط درست
گویمش چون دست گیرد قاضی شهرت به عهد
هم بر آن نیت که او کرده ست نیت کن نخست
توبه چون بر دست او کردی سبک بر پای خیز
توبه ی من گو مقدر بر ادای شرط تست
چون تو پنهان می خوری من نیز پنهان می خورم
عهد محکم کرده ام بر سنت قاضی نه سست
در حضور جمله در جامع به آواز بلند
عهده کن در گردن قاضی بدین الزام رست
چون برون آیی ز مسجد گر کسی پرسد بگو
کز نزاری یافتم تعلیم این بازی چست
توبه کاران را که با ما این قدم خواهند رفت
اقتدا باید به قاضی کرد و دست از توبه شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
خانۀ تست بخفت ار سرِ خوابت دارد
تا که را زهره و یارا که عذابت دارد
گر شرابت کم و بیش است به ساقی فرمای
جامکی تا به مرادِ تو شرابت دارد
و گرت مصلحتی نیست کسی مانع نیست
اختیارِ همه کنکاج صوابت دارد
به اجازت جگری دارم و گرم است تنور
رد مکن گر هوسِ بویِ کبابت دارد
چه شود بنده نوازی کن و ساکن بنشین
امشبی گر سرِ این کُنجِ خرابت دارد
آبِ انگور مگر در سرت افکند آتش
زان چنین بر زبرِ آتش و آبت دارد
وقتِ رفتن نرسیده ست و چنان مست نیی
آخر ای جانِ نزاری چه شتابت دارد
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ مردِ مهمان با خانه خدای
دستور گفت: شنیدم که برزیگری بود، شبی از شبهایِ زمستان که مزاجِ هوا افسرده بود و مفاصلِ زمین درهم افشرده، سیلان
از مدامعِ سبلان منقطع شده و سیل از اطرافِ عیون بر طبقاتِ زجاجی افتاده و مسامِّ جلدِ زمین بمسامیرِ جلیدی درهم دوخته، آبِ جامد چون دستِ ممسکان از افاضتِ خیر بسته، هوایِ بارد از دمِ سفلگان فقّاع گشوده.
وَ تَرَی طُیُورَ المَاءِ فِی وُکُنَاتِهَا
تَختَارُ حَرَّ النَّارِ وَالسَّفُودَا
وَ اِذَا رَمَیتَ بِفَضلِ کَأسِکَ فِی الهَوَا
عَادَت اِلَیکَ مِن العَقِیقِ عُقُودَا
در چنین حالتی دوستی بخانهٔ او نزول کرد، آنچ رسم گرامی داشتِ اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد؛ بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطفِ محاورات و مفاکهات فواکهِ روحانی با ریحانیِ زمستانی برهم آمیختند و صیرفیِ طبع در رغبتِ قلب الشّتاء هر ساعت این ابیات میخواند:
بی صرفه در تنور کن آن زرِّ صرف را
کو شعلها بصرفه و عوّا برافکند
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاو رس ریزهایِ منقّی برافکند
پس بحکمِ مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود، مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سرِ تنور نشستند. کدبانو را در محاذاتِ عورت شکافی از سراویل پدید آمد، مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش می‌بود. شوهر وقوف یافت، اندیشه کرد که اگر بگذارم، مهمان می‌بیند و پردهٔ صیانت دریده شود؛ چوبکی برداشت و آهسته می‌برد تا بر اندامِ او نهد مگر انتباهی یابد. مهمان میدانست، در اثنا حکایت هر وقت ببهانهٔ این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع، اِیَّاکَ اَعنِی فَاسمَعِی یَا جَارَهٔ ، و شوهر از نکتهٔ سخن غافل. ناگاه سرِ چوب بر موضعِ مخصوص آمد، زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد؛ خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا چارهٔ این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکمِ اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. گاوپای گفت: شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارتِ هنر و غزارتِ دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت، چنانک موش بر مار یافت. دستور پرسید که چگونه بود آن داستان؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
یا رب! این بچّۀ ترکان چه ز ما می خواهند؟
که همیشه دل ما را ببلا می خواهند
زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟
گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند
روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند
شب شراب و قدح وزیر و دوتا می خواهند
ده منی گرز چو از دست بمی اندازند
یک منی ساغر در حال فرا می خواهند
باز چون از پی بازی سوی میدان تازند
گوی و چوگان ز دل و قامت ما می خواهند
زلف چون چوگان دارند وز نخدان چو گوی
پس ز ما عاریت این هر دو چرا می خواهند؟
آفت هوش و روانند و بلای دل و دین
وانگه ایشان را مردم بدعا می خواهند
اصلشان چون ز خطا باشد بر اصل خطا
لاجرم بوسه بها جزو خطا می خواهند
رایگانی بتوکی بوسه دهند؟ آن قومی
کز پی بچّۀ خود شیر بها می خواهند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بار دیگر ز که می آموزی
این که دلها بجفا می سوزی؟
می دری پرده و می سوزی دل
بر غمزه زکین اندوزی
طالعی بد بود آن شب که دلم
بتو دادم ز پی بهرورزی
تا زنی در دلم آتش بادب
ازده انگشت چراغ افروزی
خه خه، ای دلبر درّا دوزا
خوب می دّری و خوش می دوزی
اندکی لطف بیاموز آخر
خود همه جور و جفا آموزی
هر چه خط با رخ زیبای تو کرد
کینه از سینۀ من می توزی
این همه عشوةۀ تو دانم چیست
بی وفاییم همی آموزی
سر سالست، مرا از رخ تو
نظری رسم بود نوروزی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
کس چون تو اسیر ریش بسیار مباد
برگردن هیچکس چنان بار مباد
باریش چنان کسی سروکار مباد
برریشستان کسی گرفتار مباد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
گل در مه روزه همچنان می خندد
گویی که بطنز بر جهان می خندد
می روشن و نو بهار و مردم هشیار
گل را عجب آمدست از آن می خندد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۶
چون در تو نه فضل و نه تفضل باشد
نه بخششی از سر تمول باشد
ما را ز سر و ریش تو میبگزیرد
طاسی و پلاسی چه تجمل باشد؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
گفتم که ترا ماه زمین می گویند
گفتا که چنینم نه چنین می گویند
گفتم ز در بوس و کناری الحق
گفتا که همه شهر چنین می گویند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۱
اسبی دارم بکندی از خر خرتر
چون گاو خراس بل کزو پرخورتر
چندانک همی رود بود بر یک جای
هر چند همی خورد بود لاغر تر
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۲
شد بر دل من زلفک هندوی تو چیر
بر بودش و در زیر کله رفت دلیر
می گویمت ای دوست بگو با کلهت
تا هندوی دزد را نگیرد در زیر
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۸
دی گفت ز زیر لب خندانک
امشب بر ما نمی خزی پنهانک؟
سبحان الله که چون فرو می بارد
چندین همه لطف از دهنی چندانک
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۹
آن عهد که من داد طرب می دادم
یک دم قدح باده زکف ننهادم
چون ریش همیشه با زنح بدکارم
واکنون چو زنخ در پس ریش افتادم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۵۹
وقتست که قصد عالم پاک کنیم
وین پشت دو تا گشته بر افلاک کنیم
خر پشته نشین قالبم می گوید
وقتست که رو ی خیمه در خاک کنیم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۸
خصمم که بگفت و گو درآمد با من
ریش چو جوال دیدمش تا دامن
گفتم که در آن ریش جهم عقلم گفت
با سگ بجوال در نشاید رفتن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۲
ای ترک سمن روی من ای جان و جهان
از بهر خدا این چه میانست و دهان؟
آن روز که زاده یی تو در ترکستان
تنگی دهان بد مگر و قحط میان؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وله ایضاً
خطی زاری بسی ناخوشتر از ریش
که الحق جز ستردن را نشاید
بخطّ نیکوان ماند خطت راست
نه زان معنی که راحت می فزاید
از آن معنی که هر امسال تا پار
بچشم خلق نا خوشتر نماید