عبارات مورد جستجو در ۲۹۹ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۰ - آداب سماع
بدان که در سماع سه چیز باید نگاه داشت: زمان و مکان و اخوان. که هر وقت دلمشغولی باشد یا وقت نماز بود یا وقت طعام خوردن و یا وقتی بود که دلها بیشتر پراکنده بود و مشغول باشد، سماع بی فایده بود.
اما مکان چون راه گذری باشد، یا جایی ناخوش و تاریک بود یا به خانه ظالمی بود، همه وقت شوریده بود.
اما اخوان آن بود که هرکه حاضر بود اهل سماع بود. و چون متکبری از اهل دنیا حاضر بود یا قرای منکر باشد یا متکلفی حاضر بود که وی هر زمان به تکلف حال و رقص کند یا قومی از اهل غفلت حاضر باشند که ایشان سماع بر اندیشه باطل کنند یا به حدیث بیهده مشغول باشند و به هر جانبی می نگرند و به حرمت نباشند یا قومی از زنان نظارگی باشند و در میان قوم جوانان باشند، اگر از اندیشه یکدیگر خالی نباشند، این چنین سماع به کار نیاید. معنی این که جنید گفته است که در سماع زمان و مکان و اخوان شرط است این است.
اما نشستن به جایی که زنان جوان به نظاره آیند و مردان جوان باشند از اهل غفلت که شهوت بر ایشان غالب بود، حرام بود که سماع در این وقت آتش شهوت از هر دو جانب تیز کند. و هر کسی به شهوت به جانبی نگرد و باشد نیز که دل آویخته شود و آن تخم بسیاری فسق و فساد شود. هرگز چنین سماع نباید کرد.
پس چون کسانی که اهل سماع باشند و به سماع نشینند، ادب آن است که همه سر در پیش افکنند و در یکدیگر ننگرند و دست و سر نجنبانند و به تکلف هیچ حرکت نکنند بلکه چنان که در تشهد نماز نشینند و همه دل با حق تعالی دارند و منتظر آن باشند که چه فتوح پدید آید از غیبت به سبب سماع و خویشتن نگاه دارند تا به اختیار برنخیزند و حرکت نکنند و چون کسی به سبب غلبات وجد برخیزد با وی موافقت کنند، اگر دستارش بیفتد دستارها بنهد و این همه اگرچه بدعت است و از صحابه و تابعین نقل نکرده اند، لیکن نه هرچه بدعت بود نشاید که بسیار بدعت نیکو باشد که شافعی می گوید، «جماعت در تراویج وضع عمر رضی الله عنه است.» و این بدعتی نیکوست. پس بدعت مذموم آن بود که بر مخالفت سنتی بود، اما حسن خلق و دل مردمان شاد کردن در شرع محمود است. و هر قومی را عادتی باشد و با ایشان مخالفت کردن در اخلاق ایشان بدخویی باشد. و رسول (ص) گفته است، «خالق الناس باخلاقهم. با هر کسی زندگانی بر وفق عادت و خوی وی کن»، چون این قوم بدین موافقت شاد شوند و از این مخالفت مستوحش شوند، موافقت از سنت بود و صحابه مر رسول (ص) را بر پای نخاستندی که وی آن را کاره بود، لیکن چون جایی عادت بیند که برناخستن موحش بود، برخاستن بر پای دلخوشی را اولیتر که عادت عرب دیگر است و عادت عجم دیگر، والله اعلم.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۲ - باب اول
بدان که امر معروف و نهی از منکر واجب است و هرکه به وقت بی عذری بماند عاصی است. خدای تعالی می گوید، «و لتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر» فرمان می دهد و می گوید که باید از شما گروهی باشند که کار ایشان آن بود که خلق را به خیر دعوت کنند و معروف بفرمایند و از منکر باز دارند و این دلیل است که فریضه است، ولیکن فرض کفایت است که چون گروهی بدین قیام کنند کفایت باشد، اما اگر نکند همه خلق بزهکار باشند.
و می گوید، «و الذین ان مکناهم فی الارض اقاموا الصلاه و اتوالزکاه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر». امر به معروف را با نماز و زکوه به هم نهاد و این دین را بدین صفت کرد. و رسول (ص) گفت، «امر معروف کنید، اگرنه خدای تعالی بدترین شما را بر شما مسلط کند، آنگاه چون بهترین شما دعا کنند نشنود.» و صدیق روایت می کند که رسول (ص) گفت، «هیچ قوم نیست که در میان ایشان معصیت رود و انکار نکنند که نزدیک بود که خدای تعالی عذابی فرستد که همه را برسد.» و گفت، «همه کارهای نیکو در جنب غزا کردن چون قطره ای است در دریای عظیم و غزا کردن در جنب امر معروف چون قطره ای است در دریای عظیم» و گفت، «هر سخن که آدمی گوید همه بر وی است، مگر امر معروف و نهی منکر و یادکرد خدای تعالی». و گفت، «خدای تعالی بیگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند، مگر آن وقت که منکر بینند و منع توانند کردن و خاموش باشند». و گفت، «جایی منشینید که کسی را به ظلم میکشند یا می زنند که لعنت بارد بر آن کس که می بیند و دفع نکند». و گفت، «نباید که هیچ کس جایی بایستد که آنجا ناشایستی رود و نه حسبت کند که آن حسبت نه اجل وی بیشتر آرد و نه روزی وی کمتر کند»، و این دلیل است که در سرای ظالمان و جایی که سنگر باشد و حسبت نتوان کرد نشاید رفتن بی ضرورتی. و از این سبب بود که بسیاری از سلف عزلت گرفته اند که بازارها و راهها خالی از منکرات ندیده اند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه در پیش وی معصیتی رود و وی کاره باشد همچنان است که غایب باشد و اگر در غیبت وی رود و راضی باشد، همچنان است که گویی به حضور وی می رود»، و گفت، «هیچ رسول نبود که وی را حواریان بودند» یعنی صحابه که پس از وی به کتاب خدای تعالی و سنت رسول (ص) کار می کردند تا آنگاه که پس از ایشان قومی پدید آمدند که بر سر منبرها می شدند و سخن نیکو می گفتند و معاملت زشت می کردند. حق است و فریضه است بر هر مومنی که جهاد کند با ایشان به دست، اگر نتواند به زبان. و ورای این خود مسلمانی نباشد». و گفت: «خدای تعالی وحی فرستاد به فرشته ای که فلان شهر زیر و زبر کن. گفت، بار خدایا فلان کس که یک طرفه العین گنه نکرده است در آنجاست، چگونه کنم؟ گفت، بکن که هرگز یک روی ترش نکرد جهت معصیت دیگران.»
و عایشه روایت می کند از رسول (ص) که گفت، «خدای تعالی اهل شهری را جمله عذاب فرستاد که در وی هژده هزار مرد بود که عمل ایشان چون عمل پیمبران بود». گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، « زیرا که بر دیگران برای خدای تعالی خشم نگرفتند و حسبت نکردند». بوعبیده جراح می گوید که رسول (ص) را گفتم که از شهدا که فاضلتر؟ گفت، «مردی که بر سلطان جابر حسبت کند تا وی را بکشد. و اگر نکشد هرگز پیش بروی قلم نرود، اگرچه بسیار عمر یابد». و در خبر است که ایزد تعالی وحی فرستاد به یوشع بن نون رضی الله عنه که صد هزار مرد از قوم تو هلاک خواهم کرد، هشتاد هزار از نیکمردان و بیست هزار از اشرار. گفت، «بارخدایا نیکمردان را چرا هلاک می کنی؟» گفت، «از آن که با دیگران دشمنی نکردند و از خوردن و خاستن و معاملت کردن با ایشان حذر نکردند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۳ - باب دوم
بدان که حسبت بر همه مسلمانان واجب است. این علم حسبت و شرط آن دانستن واجب بود که هر فریضه ای که شرایط آن نشناسند، گزاردن آن ممکن نشود. و حسبت را چهار رکن است: یکی محتسب و یکی آن که حسبت بر وی است و یکی آن که حسبت در وی است و یکی چگونگی احتساب.
رکن اول (محتسب است)
و شرط وی بیش از آن نیست که مسلمان و مکلف باشد که حسبت حق دین گزاردن است. هرکه از اهل دین است اهل حسبت است. و خلاف است که عدالت و دستوری سلطان شرط هست یا نه و درست نزدیک ما آن است که شرط نیست.
اما عدالت و پارسائی چگونه شرط بود که اگر حسبت کسی خواهد کرد که هیچ گناه نکند، خود هرگز حسبت صورت نبندد که هیچ کس از معصیت معصوم نباشد. سعید بن جبیز می گوید، «اگر ما حسبت آن وقت کنیم که هیچ گناه نکنیم، پس هرگز حسبت نکنیم». حسن بصری را گفتند که کسی گوید که خلق را دعوت مکنید تا نخست خود را پاک نکنید. گفت، «شیطان در آرزوی هیچ چیز نیست، مگر آن که این کلمه در دل ما آراسته کند تا در حسبت بسته شود.
و انصاف در این مساله آن است که بدانی که حسبت از دو گونه بود: یکی نصیحت و وعظ و هر کاری که می کند و کسی را پند دهد و گوید مکن، جز آن که بر وی خندد هیچ فایده نبود و وعظ وی هیچ اثر نکند. این حسبت فاسق را نشاید، بلکه باشد که بزهکار شود چون داند که نشنوند و بر وی خندند که رونق وعظ و حشمت شرع در چشم مردمان باطل شود. و بدین سبب است که وعظ دانشمندانی که فسق ایشان ظاهر بود، خلق را زیان دارد و ایشان بدان بزهکار شوند. و از این بود که گفت رسول (ص)، «آن شب که مرا به معراج بردند، قومی را دیدم که لبهای ایشان به ناخن بری آتشین می بریدند. گفتم شما کیستید؟ گفتند، ما آنیم که به خیر می فرمودیم و خود نمی کردیم. و از شر تهی می کردیم و خود دست نداشتیم.» وحی آمد به عیسی (ع) که یا پسر مریم پیشتر خود را پند ده. اگر بپذیری نگاه دیگران را پند ده و اگر نه، از من شرم دار.
نوع دیگر حسبت آن است که به دست بود و به قهر، چنان که خمر بیند بریزد و چنگ و رباب بشکند و کسی که قصد فسادی کند وی را به قهر از آن منع کند. این فاسق را روا باشد، که بر هر کسی واجب است، یکی آن که خود نکند و دیگری آن که نگذارد که دیگری کند. اگر یکی دست بداشت دیگری را چرا باید داشت؟ اگر کسی گوید، زشت بود که کسی جامه ابریشمین پوشیده و باز حسبت کند و از سر دیگری برکشد و خود شراب می خورد و شراب دیگران می ریزد، جواب آن است که زشت دیگر بود و باطل دیگر. این از آن زشت باشد که مهتری دست بداشت نه از آن که این نشاید که اگر کسی روزه دارد و نماز نکند، این زشت باشد که از مهمتری دست بداشت، نه از آن که روزه داشتن باطل بود، لیکن از آن که نماز مهمتر است. همچنین کردن از فرمودن مهمتر است، ولیکن هردو واجب است و یکی دیگر در شرط نیست که این بدان ادا کند که گوید منع کردن از خمر بر وی واجب است با آن که وی نخورد، چون خورد این واجب از او بیفتد، و این محال بود.
و اما شرط دوم و آن دستوری سلطان و منشور حسبت نوشتن. این نیز شرط نیست که بزرگان سلف خود بر سلطانان و خلفا حسبت کرده اند و حکایت آن دراز شود. و حقیقت این مساله بدان معلوم شود که درجات حسبت بشناسی و حسبت را چهار درجه است:
درجه اول پند دادن است و ترسانیدن به خدای عزوجل و ان خود بر همه مسلمانان واجب است، به منشور چرا حاجت آید؟ بلکه فاضلترین عبادتی آن است که سلطان را پند دهد و به خدای تعالی بترساند.
درجه دوم سخن زشت است، چنان که گوید، «یا فاسق، یا ظالم، یا احمق یا جاهل، از خدای نترسی که چنین کنی؟» و این سخنها همه راست است و درست در حق فاسق گفتن، به هیچ منشور حاجت نیست.
درجه سیم آن که به دست منع کند، شراب بریزد دور باب بشکند و دستار ابریشمین از سر وی برگیرد و این همچون عبادت واجب است. و هر چیزی که در باب اول روایت کردیم ذلیل کند، بر آن که هرکه مومن است وی را این سلطنت داده است شرع بی دستوری سلطان.
درجه چهارم آن که بزند و به زدن هم بیم کند و باشد که چون آن قوم در مقابله آیند و به مدد حاجت افتد، قومی را جمع کند و این باشد که به فتنه ادا کند چون بی دستوری سلطان باشد اولیتر آن بود که این بی دستوری سلطان نبود.
و نه عجب اگر درجات حسبت بگردد که اگر که اگر فرزندی بر پدر حسبت کند، وی را بیش از نصیحت به لطف مسلم نباشد. حسن بصری می گوید، «پند دهد و چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد»، اما سخن درشت گفتن چون احمل و جاهل و مانند این نشاید، و زدن وی خود البته نشاید و کشتن وی اگرچه کافر بود و زدن در حد، اگرچه پسر جلاد باشد نشاید، این اولیتر بود. اگر تواند که خمر وی بریزد و جامه ابریشمین را درز باز کند و چیزی که از ادرار حرام ستده است به خداوند رساند و کوزه سیمین بشکند و صورت که بر دیوار نقش کرده باشند تباه کند و امثال این. ظاهر آن است که این روا بود اگرچه پدر خشمگین شود که کردن این حق است و خشم پدر باطل است و این مصرفی نیست در نفس پدر چون زدن و دشنام دادن و ممکن بود که کسی گوید که چون سخت رنجور خواهش شد پدر، نکند. حسن بصری رضی الله عنه می گوید، «چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد و از وعظ دست بدارد».
و بدان که حسبت خواجه بر بنده و حسبت بنده بر خواجه و حسبت زن بر شوهر و حسبت رعیت بر سلطان همچنین بود که حسبت فرزند بر پدر که این حقوق همه موکد است عظیم اما حسبت شاگرد بر اوستاد آسان تر است، چه آن حرمت به مجرد دین است، چون بدان علم که از وی آموخته است کار کند محال نباشد، بلکه عالم که به علم خویش کار نکند حرمت خویش فرو نهاده باشد.
رکن دوم (آنچه حسبت در وی بود)
بدان که هرکاری که منکر بود و در حال موجود باشد و محتسب بی تجسس آن بشناسد و ناشایستگی آن به یقین معلوم باشد، حسبت در وی روا بود، و از این جمله چهار شرط در وی معلوم شود:
شرط اول آن که منکر باشد، اگرچه معصیت نباشد و اگر چه صغیره بود که اگر دیوانه یا کودکی را بیند که با بهیمه ای صحبت می کند، منع باید کرد، اگرچه این را معصیت نگویند که ایشان مکلف نه اند، ولیکن این فعل خود در شرع منکر است و فاحش. و اگر دیوانه را بیندکه شراب می خورد یا کودک را بیند که مال کسی تلف می کند، هم منع باید کرد. و آنچه معصیت بود، اگرچه صغیره باشد، حسبت باید کرد، چون عورت برهنه کردن در گرمابه و از پس زنان نگریستن و به خلوت با ایشان ایستادن و انگشتری زرین و جامه ابریشمین داشتن و از کوزه سیمین آب خوردن و مثل این صغایر همه حسبت باید کردن؛
شرط دوم آن که معصیت در حال موجود بود، اما اگر کسی فارغ شد از خمر خوردن، پس از آن نشاید وی را رنجانیدن جز به نصیحت کردن. اما حد زدن جز سلطان را نشاید. همچنین کسی که عزم کند که امشب شراب بخورد نشاید وی را رنجانیدن، جز نصیحت کردن که باشد که نخورد. و چون گوید نخواهم خورد، نشاید گمان بد بردن. اما چون با زنی به خلوت بنشیند، حسبت روا بود پیش از آن که قرار شود، چه خلوت نفس معصیت است؛ بلکه اگر در گرمابه زنان بایستد تا چون بیرون می آیند می نگرد، حسبت باید کرد که این ایستادن معصیت است.
شرط سیم آن که معصیت ظاهر بود بی تجسس محتسب، اما تجسس نشاید و هر که در خانه شد و در ببست، نشاید بی دستوری در شدن و طلب کردن تا چه می کند و از راه در و بام گوش داشتن تا آواز رود شنود و حسبت کند، بلکه هر چه خدای تعالی بپوشانید پوشیده باید داشت، مگر که آواز رود و آواز مستان بیرون می رسد، آنکه روا باشد بی دستوری در شدن و حسبت کردن. و اگر فاسقی چیزی در زیر دامن می برد و روا بود که خمر باشد، نشاید که گوید بنمای تا ببینم که چیست. این تجسس بود و چون ممکن است که خمر نباشد نادیده پندارد، اما اگر بوی خمر بیاید روا بود که بریزد، و اگر بربطی دارد که بزرگ بود و جامه باریک بود که بتوان دانست، روا بود که بیفکند و اگر ممکن است که چیزی دیگر است نادیده باید انگاشت.
و قصه عمر که به بامس فرو شد و یکی را دید با زنی و با خمر، در کتاب حقوق صحبت بیاوردیم و معروف است. و یکی روز بر منبر مشلورت با صحابه کرد که بگویید که اگر امام به چشم خویش منکری بیند روا بود که حد زند؟ گروهی گفتند، « روا باشد ». علی (ع) گفت، « این کاری است که خدای عزوجل در دو عادل بسته است، به یک تن کفایت نیفتد و روا نداشت که امام به علم خویش در وی کار کند و واجب داشت پوشیدن».
شرط چهارم آنکه معلوم بود به حقیقت که آن ناشایست است، نه به گمان و اجتهاد، پس شافعی مذهب را روا نبود که بر حنفی مذهب اعتراض کند که بی ولی نکاح کند و شفعه جوار ستاند و امثال این، اما اگر شافعی مذهب نکاح که بی ولی کند با نبیذ خرما خورد، بر وی اعتراض روا بود که مخالفت کردن صاحب مذهب خویش نزدیک هیچ کس روا نبود.
و گروهی گفته اند که حبست در خمر و زنا و چیزی روا بود که حرامی آن به اتفاق و یقین بود، نه آن که به اجتهاد بود. و این درست نیست که اتفاق محصلان آن است که هر که به خلاف اجتهاد خویش یا به خلاف اجتهاد صاحب مذهب خویش کار کند عاصی است. پس این به حقیقت حرام است هرکه را که درقبله اجتهاد به جهتی ادا کند که پشت به آن جانب کند و نماز گزارد. و عاصی بود اگر چه دیگری می پندارد دیگری می پندارد که وی مصیب است و آن که می گوید که روا بود هر کسی مذهب هر که خواهد فراگیرد، سخنی بیهوده است، اعتماد را نشاید، بلکه هر کسی مکلف است بدانکه به ظن خویش کارکند و چون ظن وی این بود مثلا که شافعی عالمتر است، وی را در مخالفت وی هیچ عذر نباشد جز مجرد شهوت.
اما مبتدع که وی خدای را جسم گوید و قرآن را مخلوق گوید، و گوید خدای را نتوان دید،و امثال این، بر وی حسبت باید کرد، اگر چه بوحنیفه و مالک حسبت نکنند، که خطای آن قوم قطع است و در فقه خطا به قطع معلوم نشود. ولیکن بر مبتدع حسبت در شهری باید کرد که مبتدع غریب و نادر بود بیشتر مذهب سنت دارند، اما چون دو گروه باشند و اگر تو بر مبتدع حسبت کنی، وی نیز بر تو حسبت کند و به فتنه ادا کند، این چنین نشاید الا به دستوری سلطان وقت.
رکن سیم (آن که حسبت بر وی بود)
و شرط وی آن است که مکلف بود تا فعل وی معصیت بود و او را حرمتی نباشد که مانع بود، چون پدر که حرمت وی مانع بود از حسبت کردن به دست و استخفاف اما اگر دیوانه و کودک را از فواحش منع کنیم، چنان که گفتیم این را نام حسبت نبود، بلکه اگر ستور را بینیم که غله مسلمانان می خورد منع کنیم برای نگاهداشت مال مسلمان، ولیکن این واجب نبود، مگر آنگاه که آسان بود و زیانی حاصل نیاید، برای حق مسلمانی، چنان که اگر مال کسی ضایع خواهد شد و او را شهادتی باشد و راه دور نباشد، بر وی واجب بود گواهی برای حق مسلمانان.
اما چون عاقل مال کس اتلاف کند، این ظلم بود و معصیت، اگر چه در وی رنجی باشد حسبت باید کرد که معصیت دست بداشتن و منع کردن بی رنج نباشد و لابد بباید کشید، مگر که رنجی بود که طاقت آن ندارد و از آن عاجز آید. و مقصود از حسبت کردن اظهار شعایر اسلام است، پس تحمل رنج در این واجب است. مثلا اگر جایی خمر بسیار بود و تا آن بریزد مانده خواهد شد، واجب آید و اگر گوسفندان بسیار غله مسلمانی می خورند و چون گوسفندان را از غله بیرون میکند روزگار وی تباه می شود، نشاید که روزگار خود در عوض مال کسی دیگر بر باد دهد، اما واجب بود که در عوض دین بدهد و از معصیت منع کند.
و در حسبت نیز همه رنجی تحمل کردن واجب نیاید که در آن نیز تفصیلی است و تفصیل آن است که اگر عاجز بود معذور بود و جز انکار به دل واجب نیاید، اما اگر عاجز نبود ولکن ترسد که وی را بزنند و یا داند که از سخن وی فایده ای نخواهد بود، این را چهار صورت است:
یکی آن که داند که وی را بزنند و از معصیت دست ندارند، بر وی واجب نبود، ولکن مباح بود که به دست یا زبان احتساب کند و بر زخم صبر کند، بلکه بر این ثواب باید که در خبر است که هیچ شهید از آن فاضلتر نیست که بر سلطان ظالم حسبت کند و وی را بکشند.
دوم آن که داند که معصیت منع تواند کرد و هیچ بیم نبود قادر مطلق این بود و اگر نکند عاصی باشد.
سیم آن که معصیت دست بندارد و لیکن او را توانند زد، حسبت کردن به زبان واجب بود تعظیم شرع را که چنان که از انگار به دل عاجز نیست از انکار به زبان هم که سخن وی شاید بشنوند عاجز نیست.
چهارم آن که معصیت را باطل تواند کرد، ولیکن او را بزنند، چنان که سنگی بر قرابه یا خنب و رباب و چنگ زندو بشکند. این واجب نیاید، لیکن در حسبت کردن اگر او را برنجانند آن رنج کشیدن و صبر کردن فاضلتر. اگر کسی گوید که خدای می فرماید، « و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه خویشتن در تهلکه میافکنید»، جواب آن است که ابن عباس می گوید که مال نفقه کنید در راه خدای تا هلاک نشوید. و براء بن عاذب می گوید، « معنی آن است که گناه کند و آنگاه گوید توبه من قبول نکنند». و ابو عبیده می گوید، « معنی آن است که گناه کند و پس از آن هیچ خیر نکند. »
و بر جمله روا بود که یک مسلمان خویشتن را بر صف کفار زند و جنگ می کند تا کشته شود، اگر چه خویشتن را در تهلکه افکنده باشد، لیکن چون در آن فایده باشد که او نیز کسی را بکشد تا دل کفار شکسته شود. و گویند که مسلمان همه همچنین دلاور باشند، در این ثواب باشد، اما اگر نابینایی یا عاجزی خود را بر صف زند روا نبود که این خود را بی فایده هلاک کردن بود.
و همچنین اگر حسبت جایی که وی را بزنند و برنجانند و معصیت دست بندارند، و بر آن صلابت که وی فرا نماید دردی و شکستی در دل فاسقان پدید نخواهد آمد و کسی را رغبت خیری نخواهد بود، هم نشاید که ضرری احتمال کردن بی فایده ای روا نبود.
و در این قاعده دو اشکال است: یکی آن که بسیار است که هراس او از بددلی و گمان بد بود و دیگر آن که باشد که از زدن نترسد، لیکن از جاه و مال و رنج خویشان ترسد اما در اول آن است که اگر به غالب ظن داند که او را بزنند معذور باشد و اگر غالب ظن آن بود که نزنند، هرگز در این معذور نباشد که این احتمال و گمان بد هرگز برنخیزد و اگر شک بود، محتمل بود که گوییم حسبت واجب است به یقین و به شک نخیزد و باشد که گوییم، « حسبت خود جایی واجب آید که غالب سلامت بود، اما اشکال دیگر آن است که ضرری که باشد، گاه بود که بر مال بود یا بر جاه یا بر تن یا بر خویشان و شاگردان یا بیم آن باشد که بدو دراز کنند یا بیم آن بود که در فایده دینی و دنیایی بر وی بسته آید و اقسام این بسیار است و هر یکی را حکمی است و آنچه در حق خود ترسد دو قسم است :
یکی آن که ترسد که چیزی در مستقبل حاصل نیاید، چنان که اگر بر استاد حسبت کند در تعلیم او تقصیر کند و اگر بر طبیب حسبت کند علاج او را تیمار ندارد و اگر بر خواجه حسبت کند ادرار او بازگیرد و یا چون وی را کاری افتد حمایت نکند، این همه آن است که بدین معذور نباشد که این ضرری نیست، بلکه هراس فوت شدن زیادتی است در مستقبل. اما اگر در وقتی بود که بدان محتاج باشد چنان که بیمار بود و طبیب جامه ابریشمین دارد، اگر حسبت کند نزد او نیاید و یا درویش و عاجز بود و قوت و توکل ندارد و یک کس بود که او را نفقه می دهد، اگر حسبت کند بازگیرد یا در دست شریری مانده باشد و یک تن بود که او را حمایت می دارد. این حاجتها در وقت است. بعید نبود اگر او را بدین عذرها رخصت دهیم در خاموشی که این ضرر در وقت ظاهر است، ولیکن به احوال بگردد و این به اندیشه و اجتهاد تعلق دارد. باید که دین خود را نظر کند و احتیاط به جای آرد تا بی ضرورت از حسبت دست بندارد.
قسم دوم آن بود که ترسد که چیزی که حاصل است فوت شود، چنان که مال فوت شود، بدانکه داند که مال بستانند و سرای او خراب کنند یا سلامت فوت شود که بزنند یا جاه فوت شود بدانکه مثلا برهنه در بازارش برند، اگر ترسد، در این همه معذور بود. اما اگر بر چیزی ترسد که در مروت قدح نکند، لیکن تجمل و رعونت را زیان دارد، چنان که پیاده به بازار برند و نگذارند که جامه تجمل پوشد یا در روی او سخت درشت گویند، این همه زیادتی جاه بود و به چنین اسباب معذور نباشد که مواظبت بر چنین کارها محمود نیست در شرع، اما حفظ مروت محمود است در شرع.
اما اگر از آن ترسد که او را عیب کنند وزبان دراز کنند و دشمن گیرند و در کارها او را متابعت نکنند، شک نیست که این عذری باشد که هیچ حسبت از این خالی نبود، مگر آن معصیت غیبت بود و داند که اگر حسبت کند دست از آن بندارند و او را نیز غیبت کردن گیرند و در معصیت درافزایند، آنگاه در این عذر روا بود.
اما اگر از این معانی ترسد در حق پیوستگان و خویشان خود، چون زاهدی که داند که او را نزنند و مال ندارد که بستانند، لیکن به انتقام او خویشان و متصلان او را برنجانند، او را نشاید حسبت کردن، چه ضرر در حق خود شاید و در حق دیگران نشاید، بلکه نگاه داشتن حقوق ایشان حق دین بود و این نیز مهم باشد.
رکن چهارم (چگونگی احتساب است)
بدان که حسبت را هشت درجه است:
اول دانستن حال، آنکه تعریف کردن آنکس را، آنگاه پند دادن، آنگاه سخن درشت گفتن، آنگاه به دست تغیر کردن، آنگاه به زخم بیم کردن و تهدید کردن، آنگاه سلاح برکشیدن و یاوران خواستن و حشر کردن و در این ترتیب نگاه داشتن واجب است:
درجه اول
دانستن حال است. باید که اول به یقین و تحقیق بداند که بی تجسس ظاهر باشند و از در و بام گوش ندارد و از همسایگان سوال نکند و اگر چیزی در زیر دامن دارند دست فراز نکند، بلکه آنگاه که آواز رود شنود یا بوی خمر شنود یا بیند، آنگاه حسبت کند. و اگر دو عادل او را خبر دهند قبول کند و روا باشد که بی دستوری در خانه شود و به قول دو عادل، اما به قول یک عادل آن اولیتر که نشود که سرای ملک اوست و به قول یک عادل حق ملک او باطل نشود. و گویند که نقش انگشتری لقمان این بود که پوشیدن آنچه دیدی به عیان، اولیتر از رسوا کردن به گمان.
درجه دوم
تعریف است که باشد که کسی کاری کند و نمی داند که نشاید که روستایی در مسجد نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا در کفش او نجاست بود و نداند، اگر دانستی که این نماز درست نیست خود نکردی، پس او را بباید آموخت و ادب آن این است که به لطف آموزد تا او را رنجور نشود که رنجانیدن مسلمانان بی ضرورتی نشاید و هرکه را چیزی بیاموختی، او را به جهل و نادانی صفت کردی و عیب او فرا چشم او داشتی و این جراحت را بی مرهمی احتمال نتوان کرد و مرهم آن بود که عذری فراپیش داری و گویی که هرکه از مادر بزاید عالم نبود، لیکن بیاموزد و هرکه نداند تقصیری بود که از مادر و پدر و اوستاد باشد. مگر که در ناحیت شما کسی نیست که به شما آموزد؟ و به این و امثال این دل او خوش کند و هرکه چنین نکند تا کسی برنجد مثل او چون کسی بود که خون از جامه به بول می شوید یا خواهد که خیری بکند و شری کرده باشد.
درجه سیم
وعظ و نصیحت بود به رفق نه به عنف که چون داند که حرام است، در تعریف فایده نبود، تخویف باید کرد و لطف در این آن باشد که مثلا چون کسی غیبت می کند، گوید کیست از ما که در وی عیبی نیست، پس به خویشتن مشغول بودن اولیتر یا خبری برخواند در غیبت.
و اینجا آفتی عظیم است که از آن سلامت نیابد الا کسی که موفق بود، چه در نصیحت کردن دو شرف است: یکی آن که عز علم و ورع خویش اظهار کند، دیگر عز تحکم و علو رفعت خود بر آن کس نمودن. و این هر دو از دوستی جاه خیزد و این طبع آدمی است و غالب آن باشد که او پندارد که وعظ می دهد و طاعت شرع می دارد و به حقیقت طاعت شهوت و جاه داشته است و معصیت که بر وی رفته است، از آنچه آنکس می کند، باشد که بتر بود و باید که به خود نظر کند، اگر توبه آنکس از سر نصیحت دیگری دوست تر دارد از آن که از نصیحت او و نصیحت خود را کاره است، خود نصیحت او را مسلم است و اگر آن دوست تر دارد که به قول او دست بدارد، باید که از خدای ترسد، چه بیم آن است که بدین نصیحت به خد دعوت می کند نه به حق.
داوود طایی را گفتند، «چه گویی که کسی در نزدیک سلطان شود و حسبت گند؟» گفت، «ترسم که به تازیانه بزنندش.» گفتند، «قوت آن دارد.» گفت، «ترسم که بکشدش.» گفتند، «قوت آن دارد.» گفت، «ترسم از آن علت عظیم ترین و آن عجب است.» بوسلیمان دارانی گفت، «بر فلان خلیفه انکار خواستم کرد و دانستم که بکشد و از آن نترسیدم، ولیکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که خلق مرا بینند در آن صدق و صلابت و آن نظر خلق در دل من شیرین شود، آنگاه بی اخلاص کشته شوم.»
درجه چهارم
سخن درشت گفتن است و در این دو ادب است: یکی آن که تا به تلطف می تواند گفت و به کفایت بود، درشت نگوید و دیگر آن که فحش نگوید و جز راست نگوید و جز ظالم و فاسق و احمق نگوید که هرکه معصیت کند احمق بود که رسول گفت، «زیرک آن است که حساب خود برگیرد و سوی مرگ می نگرد و احمق آن بود که از پس هوای خود شود و خویشتن را عشوه دهد و امید دارد که از او درگذارند». و سخن درشت آن وقت روا بود که داند که فایده ای خواهد داد. چون داند که فایده نکند، روی ترش کند و به چشم حقارت به وی نگرد و از او اعراض کند.
درجه پنجم
تغیر کردن به دست و در این دو ادب است: یکی آن که تا تواند آن کس را فرماید که تغیر کند، مثلا او را گوید تا درز جامه دیبا باز کند و از زمین غصب بیرون شود و خمر بریزد و از فرش دیبا برخیزد و اگر جنب است از مسجد بیرون شود. ادب دوم آن که اگر از این عاجز آید وی را بیرون کند و ادب این آن است که بر کمترین اقتصار کند، چون دست تواند گرفت که بیرون کند ریش نگیرد و پای نگیرد و نکشد و چون چنگ بیند بشکند و ریزه ریزه نکند و درز آهسته باز کند تا بندرد و جای شراب نشکند. اگر تواند که بریزد و اگر نتواند روا باشد که سنگی بر او زند و بشکند و حق آن مال باطل شود و اگر آبگینه سر تنگ باشد و اگر به ریختن مشغول شود او را بگیرند و بزنند، روا بود که بشکند و به یک سو شود. و در ابتدای تحریم خمر فرموده اند به شکستن جای خمر، ولیکن آن منسوخ است و نیز گفته اند که آن اوانی بود که جز خمر ار نشاید، اما امروز بی عذری شکستن آن روا نبود و هرکه بشکند بر او تاوان بود.
درجه ششم
تهدید باشد، چنان که گوید، «بریز آن خمر را وگرنه سرت را بشکنم و با تو چنین و چنین کنم، و این آن وقت بود روا بود که بدین حاجت آید و به لطف بنریزد و ادب این دو چیز بود:
یکی آن که به چیزی تهدید نکند که روا نباشد، چنان که گوید، «جامه تو بدرم و خانه تو بکنم و زن و فرزند تو را برنجانم». و دیگر آن گوید که تواند کرد تا دروغ نباشد و نگوید، «برادر کنم و گردن بزنم» و مانند این، اینهمه دروغ بود. اما اگر مبالغتی زیادت کند از آن که عزم دارد و داند که از آن هراسی حاصل آید، برای این مصلحت را شاید، چنان که اگر میان دو تن صلح خواهد داد، اگر زیادت و نقصانی راه یابد در سخن، روا بود.
درجه هفتم
زدن باشد به دست و به پای و به چوب و این روا بود به وقت حاجت و به قدر حاجت و وقت حاجت آن بود که دست از معصیت بندارد بی زخم چون دست بداشت زخم نشاید که عقوبت پس از معصیت تعزیز باشد و حد و جز سلطان را نرسد. و ادب این آن است که تازدن به دست کفایت بود به چوب نزند و بر روی نزند و اگر کفایت نشود روا بود که شمشیر برکشد و اگر کسی دست در زنی زده باشد و دست از وی ندارد الا از بیم تیغ، روا بود که تیغ برهنه کند و اگر میان او و محتسب جویی بود، تیر بر کمان نهد و گوید، «دست بدار، وگرنه بزنم.» آنگاه اگر دست بندارد، لیکن باید که دست فراران و ساق دارد و از جایی که باخطر بود حذر کند.
درجه هشتم
آن که اگر محتسب تنها بسنده نیاید حشر کند و مردم فراهم آرد و جنگ کند و باشد که فاسقان نیز قومی جمع سازند و به قتال ادا کند گروهی گفته اند، «چون چنین بود بی دستور سلطان نشاید، چون از این فتنه خیزد و به قتال ادا کند». و گروهی گفته اند، «چنان که روا بود که گروهی بی دستوری امام به غزای کفار شوند، روا بود که به جنگ فاسقان روند و محتسب را نیز اگر بکشند شهید بود».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۶ - منکرات مساجد
آن بود که کسی نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا قرآن خواند و لحن و خطا کند. یا موذنان که قومی بانگ نماز به هم کنند و به الحان بسیار همی کنند که آن منهی است و در وقت حی علی الفلاح جمله تن از قبله بگردانند. و دیگر آن که خطیب جامه سیاه ابریشمین پوشد و شمشیر به زر دارد که این حرام است. و دیگر نشاید که در مسجدها هنگامه گیرند و قصه گویند و شعر خوانند یا تعویذ فروشند یا چیزی دیگر. و دیگر آمدن دیوانگان و مستان در مسجد چون آواز بردارند و اهل مسجد را از ایشان رنج رسد، اما کودکی که خاموش بود و دیوانه ای که از او رنج نبود و مسجد آلوده نکند، روا بود که در شود، اما اگر کودک به نادر در مسجد بازی کند منع واجب نیاید که زنگیان در مسجد مدینه به حربت و درق بازی می کردند. و عایشه رضی الله عنها نظاره می کرد. ولیکن اگر بازی گاه گیرند منع باید کرد. و اگر کسی درزی کند یا چیزی نویسد که مردم را از آن رنجی نباشد روا بود. ولیکن اگر به دکان گیرد و همیشه از آن رنجی نباشد، روا بود، ولیکن اگر به دکان گیرد همیشه مکروه بود. اما کاری که به سبب آن غلبه در مسجد پدید آید: چون حکم کردن بر دوام و قباله نبشتن، نشاید مگر گاه گاه که حکمی فرارسد که رسول (ص) گاه گاه کرده است.
اما آن که گازران جامه در مسجد خشک کنند و رنگرزان جامه رنگ کنند یا خشک کنند، این همه منکر باشد. بلکه کسانی که در مسجد مجلس گویند و قصه گویند که در آن زیاده و نقصان بود و از کتب حدیث که معتمد است بیرون بود، ایشان را نیز بیرون باید کرد که سلف چنین کرده اند. اما کسانی که خویشتن را بیارایند و شهوت بر ایشان غالب بود و سخنها به سجع و سرودها می گویند و زنان جوان در مجلس حاضر باشند، این از کبایر بود و بیرون مسجد هم نشاید. بلکه واعظ کسی باید که ظاهر صلاح بود. وزی و هیات اهل دین و وقار دارد و به هر صفت که بود روا نیست که زنان جوان و مردان در مسجد بنشیند و میان ایشان حایلی نباشد، چنان که عایشه رضی الله عنها در روزگار خود زنان را از مسجد منع کرد و در روزگار رسول (ص) ممنوع نبودند. گفت، «اگر رسول بدیدی که امروز حال چیست منع کردی» و از جمله منکرات آن است که در مسجد دیوان دارند و قسمت کنند و معامله روستایی راست دارند یا تماشاگاه سازند و به غیبت و بیهوده گفتن مشغول شوند. این همه از منکرات است و بر خلاف حرمت مسجد است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۷ - منکرات بازارها
آن که به خرنده دروغ گویند و عیب کالا پنهان دارند و تراز و سنگ و چوب گز راست ندارند و در کالا غش در کنند و چنگ و چغانه فروشند و صورت حیوانات فروشند برای کودکان در عید و شمشیر و سپر چوبین فروشند برای نوروز و بوق سفالین برای سده و کلاه و قبای ابریشمین فروشند برای جامه مردان و جامه رفو کرده و گازر شسته فروشند و فرانمایند که نو است و همچنین هر چه در آن تلبیسی باشد و مجمره و کوزه و دوات و اوانی سیم و زر فروشند و امثال این.
و از این چیزها بعضی حرام است و بعضی مکروه، اما صورت حیوان حرام است و آنچه برای سده نوروز فروشند، چون سپر و شمشیر چوبین و بوق سفالین، این در نفس خود حرام نیست، ولیکن اظهار شعار گبران است که مخالف شرع است و از این جهت نشاید، بلکه افراط کردن در آراستن بازار به سبب نوروز و قطایف بسیار کردن و تکلفهای نو ساختن برای نوروز نشاید، بلکه نوروز و سده باید که مندرس شود و کسی نام آن نبرد. تا گروهی از سلف گفته اند که روزه باید داشت تا از آن طعامها خورده نباید و شب سده چراغ فرا نباید گرفت تا اصلا آتش نبیند و محققان گفته اند، روزه داشتن این روز هم ذکر این روز بود و نشاید که نام این روز برند به هیچ وجه، بلکه با روزها، دیگر برابر باید داشت، و شب سده همچنین، چنان که از او خود نام و نشان نماند. »
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۹ - منکرات گرمابه
آن بود که عورت از زانو تا ناف پوشیده ندارد و ران در پیش قایم نهد برهنه کرده تا بمالد و شوخ باز کند، بلکه اگر دست در زیر ازار بر آن فرا گیرد، نشاید که بسودن به معنی دیدن بود. و صورت حیوان بر دیوار گرمابه منکر است. واجب بود تباه کردن آن یا بیرون آمدن. و دیگر دست و طاس و سطل پلید در آب اندک کردن که منکر باشد بر مذهب شافعی و انکار نتوان کرد بر مالکی که به مذهب او روا بود. و آب بسیار ریختن و اسراف کردن از منکرات است و منکرات دیگر هست که در کتاب طهارت گفته ایم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۱ - پیدا کردن آفت نگریستن به زنان و آنچه حرام است از آن
بدان که این نادر بود که کسی قدرت یابد اندر چنین کار و خویشتن نگاه تواند داشت. اولیتر آن بود که ابتدای کار نگاه دارد و ابتدای کار چشم است. علاء بن زیاد همی گوید که چشم بر چادر هیچ زن میفکن که از آن شهوتی در دل تو افتد. و حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن در جامه زنان و شنودن بوی خوش ایشان و شنیدن آواز ایشان، بلکه پیغام فرستادن و شنیدن به جایی گذشتن که ممکن بود که ایشان تو را بینند، اگرچه تو ایشان را نبینی، که هرکجا که جمال باشد، این همه تخم شهوت و اندیشه بد اندر دل افکندن بود.
و زن را نیز از مرد باجمال حذر باید کرد و هر نظر که به قصد باشد حرام بود، اما اگر چشم بی اختیار برافتد بزه نبود، ولیکن دومین نظر حرام بود. رسول (ص) گفت، «اول نظر توراست و دیگر برتوست» و گفت، «هرکه عاشق شود و خویشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد شهید بود». و خویشتن نگاه داشتن آن بود که چون اول نظر به اتفاق افتاده باشد، دوم نگاه دارد و ننگرد و طلب نکند و آن در دل نگاه می دارد.
و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود چون میان حجاب نبود. و بدان که زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود، بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کنند. پس حرام است به زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه به تکلف اندر بسته بیرون شدن و هر زن که چنین کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد که بدان رضا داده بود.
و روا نیست هیچ مردی را جامه زنی را که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت یا دست فرا آن کند یا ببوید، یا شاسپرم یا سیب یا چیزی که بدان ملاطفت کنند فرا زنی دهد و فرا ستاند یا سخنی نرم و خوش گوید. و روا نیست زنی را که سخنی با مرد گوید الا درشت و به زجر، چنان که حق تعالی گوید، «ان اتیقیتن فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا»، زنان پیغمبر را همی گوید که به آواز خوش با مردان سخن مگویید. و از کوزه ای که زنان آب خورند نشاید به قصد از جای دهان ایشان آب خوردن و از باقی میوه که وی دندان فرو برده باشد خوردن.
و حکیمی همی گوید که اهل ابوایوب انصاری رحمهم الله و فرزندان وی هر کاسه ای که پیش رسول برگرفتندی و انگشت و دهان وی بدان رسیده بودی انگشت فرو آوردندی به تبرک، چون اندرین ثواب باشد و در آنچه قصد تلذذ و خوشی کند بزه باشد.
و از هیچ چیز حذر کردن مهم تر از آن نیست که از آنچه به زنان تعلق دارد. و بدان که هر زن و کودک که به راه پیش آید شیطانی تقاضا کردن گیرد که اندر نگر تا چگونه است باید که با شیطان مناظره کند و گوید، «چه نگرم؟ اگر زشت باشد من رنجور شوم و بزهکار گردم که من قصد آن کرده باشم تا نیکو بود و اگر نیکو بود چون حلال نیست بزهکار شوم و زر و بزه حاصل آید و حسرت و رنج با من بماند. اگر از پس وی فرا شوم دین و عمر بر سر آن« نهم و باشد که به مقصود نرسم».
و رسول (ص) را یک روز اندر راه چشم بر زنی افتاد نیکو. بازگشت و باز خانه شد و با اهل صحبت کرد. هم در حال غسل کرد و بیرون آمد و گفت، «هرکه را زنی پیش آید، شیطان حرکت شهوت کند با خانه شود و با اهل خویش صحبت کند که آنچه به اهل شماست همچنان است که با آن زن بیگانه».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۵ - فصل (دروغ مصلحت آمیز)
بدان که دروغ از آن حرام است که در دل اثر کند و صورت دل کدر و تاریک کند، ولیکن اگر بدان حاجت افتد و بر قصد مصلحت گوید و آن را کاره بود، حرام نبود. برای آن که چون کاره باشد دل از وی اثر نپذیرد و چون بر قصد خیر گوید دل تاریک نشود. و شک نیست که چون مسلمانی از ظالمی بگریزد نشاید که راست بگوید که کجاست، بلکه دروغ اینجا واجب بود.
و رسول(ص) اندر دروغ رخصت داده است سه جای، یکی اندر حرب که عزم خویش با خصم نتوان گفت، و یکی چون میان دو تن صلح کنی سخن نیکو گویی از یکی فرا دیگر، اگر چه وی نگفته باشد و دیگر هر که دوست دارد فرا هر یکی، گوید تو را دوست دارم. پس بدان که اگر ظالمی از مال دیگری بپرسد روا بود که پنهان دارد و اگر سر دیگری بپرسند انکار کند روا باشد که شرع فرموده است که کارهای زشت بپوشد و چون زن طاعت ندارد الا به وعده روا بود که وعده دهد اگر چه قادر نبود بدان.
و امثال این روا بود و حد این آن است که دروغ ناگفتنی است ولیکن چون از راست نیز چیزی تولد کند که محذور بود، باید که اندر ترازوی عدل و انصاف بسنجد. اگر نابودن آن چیز اندر شرع مقصودتر است از نابودن دروغ، چون جنگ میان مردمان و وحشت میان زن و شوهر و ضایع شدن مال و آشکارا شدن سر و فضیحت شدن معصیت، آنگاه دروغ مباح گردد که شر آن کارها از شر دروغ بیش است، و این همچنان است که مردار حلال شود از بیم جان که بماندن جان اندر شرع مقصرتر است از ناخوردن مردار. اما هرچه نه چنین بود دروغ بدان مباح نگردد. پس هر دروغ که کسی گوید برای زیادت مال و جاه اندر لاف زدن خویش و ستودن درجه حشمت خویش حکایت کردن، این همه حرام است.
و اسما رضی الله عنه گوید که زنی از رسول(ص) پرسید که من از شوهر خویش مراعاتی حکایت کنم که نباشد تا وشنی مرا خشم آید، روا باشد؟ گفت، «هر که چیزی بر خویشتن بندد که آن نباشد، چون کسی باشد که درجه تزویر بر هم پوشد، یعنی هم دورغ گفته باشد و هم کسی را اندر غلط و جهل افکنده باشد تا بود که وی نیز حکایت کند و دروغ باشد».
و بدان که کودک را وعده دادن تا به دبیرستان شود روا بود، اگر چه دروغ بود. و در خبر است که آن بنویسند، ولیکن آنچه مباح بود نیز بنویسند تا چون وی را گویند چرا گفتی، غرضی درست فرانماید که بدان دروغ مباح بود.
و بدان که کسی که خبری روایت کند یا مساله ای بپرسند جواب بازدهد که به حقیقت نداند، این حرام بود که از آن کند تا حشمت را زیان ندارد. و گروهی روا داشته اند که اخبار دهند از رسول(ص) اندر فرمودن خیرات و ثواب آن، آن نیز حرام است که رسول(ص) همی گوید، «هر که بر من دروغ گوید، گو جای خویش بگیراند در دوزخ» و خود دروغ جز به غرضی درست که اندر شرع مقصود بود نشاید و آن به گمان توان دانست نه به یقین. اولیتر آن بود که تا یقینی ظاهر نبود و ضرورتی تمام، دروغ نگوید.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۶ - فصل (حیلت پسندیده و ناپسندیده در دروغ گفتن)
بدان که چون بزرگان را حاجت افتاده است به دروغ، حیلت کرده اند و به الفاظ راست طلب کرده اند، چنان که آن کس چیزی دیگر فهم کند که مقصود بود و آن را معاریض گویند چنان که مطرف اندر پیش امیری شد. وی گفت، «چرا کمتر همی آیی؟» گفت، «تا از نزدیک امیر شده ام پهلو از زمین برنگرفته ام، الا آنچه حق تعالی نیرو داده است تا وی پندارد که بیمار بوده است» و آن سخن راست بود. و شعبی را چون کسی طلب کردی بر در سرای، کنیزک را گفتی تا دایره ای بکشیدی و آن کنیزک پای اندر میان نهادی و گفتی که اندر اینجا نیست و یا گفتی که اندر مسجد طلب کن. و معاذ چون از عمل بازآمدی زن وی را گفتی، «چندین همل بکردی، ما را چه آوردی؟» گفتی، «نگاهبانی با من بود. هیچ چیز نتوانستم آوردن» یعنی حق تعالی و زن پنداشتی که با وی عمر مشرفی فرستاده بود. آن زن به خانه عمر شد و عتاب کرد که معاذ امین بود به نزد رسول (ص) و به نزدیک ابوبکر چرا با وی مشرف فرستادی؟ عمر معاذ را بخواند و قصه پرسید. چون بگفت بخندید و چیزی به وی داد تا به آن زن دهد.
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۷ - فصل (گونه های غیبت)
بدان که غیبت آن بود که حدیث کسی کنی اندر غیبت وی که اگر بشنود وی را کراهیت آید اگرچه راست گفته باشی و اگر دروغ گفته باشی آن را زور و بهتان گویند و هرچه به نقصان کسی بازگردد و آن گویی غیبت است، اگرچه اندر نسبت و جامه و اندر ستور اندر سرای و اندر کردار وی گویی، اما آنچه در تن گویی، چنان که گویی دراز است و سیاه است و در نسب چنان که گویی که وی هندوبچه است و حمامی بچه است و جولاهه بچه است و در خلق گویی بدخوی و متکبر و دراز زبان و بددل و عاجز و امثال این و اندر فعل گویی دزد است و خائن و بی نماز و رکوع و سجود تمام نکند. و قرآن خطا خواند و جامه پاک ندارد و زکوه ندهد و حرام خورد و زبان نگاه ندارد و بسیار خورد و بسیار خسبد و نه به جای خویش نشیند و اندر جامه ای که وی دارد گویی آستین فراخ و دراز دامن است و شوخکن جامه است و اندر جمله رسول (ص) گفت، «هرچه گویند که کسی را کراهیت آید و چون بشنود، آن غیبت است اگرچه راست است».
عایشه رضی الله عنه می گوید که زنی را گفتم که کوتاه است. رسول (ص) گفت، «غیبت کردی آب دهان بینداز». بینداختم. پاره ای خون سیاه بودی». و گروهی گفته اند که چون معصیت کسی حکایت کنی این غیبت نباشد که این مذمت هم از دین است و این خطاست. بلکه نشاید که گویند فاسق است و شرابخواره است و بی نماز است، مگر به عذری که پس از این گفته آید که رسول (ص) حد غیبت این گفته است که وی را کراهیت آید و از این همه کراهیت باشد چون اندر گفتن فایده ای نباشد، نباید گفت.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۸ - فصل (غیبت به چشم و دست و اشارت)
بدان که غیبت همه نه آن باد که به زبان باشد بلکه به چشم و نیز به دست و به اشارت و به نوشتن هم حرام بود. عایشه رضی الله عنه می گوید، «دست اشارت کردم که زنی کوتاه است». رسول (ص) گفت، «غیبت کردی». و همچنین لنگ رفتن و چشم احول کردن تا حال کسی معلوم شود همه غیبت است، اما اگر نام نبرد و گوید کسی چنین کرد غیبت نباشد، مگر که حاضران بخواهند دانست که را می گوید، آنگاه حرام باشد که مقصود تفهیم بود و به هرچه بود.
و گروهی از قرایان و پارسیان جاهل غیبت کنند و پندارند که غیبت نیست و یا حدیث کسی کنند پیش وی و گویند، الحمدالله که حق تعالی ما را نگاه داشته است از فلان چیز تا بدانند که او چنین همی کند. و یا گویند، «فلان مرد سخت نیکوست و احوال او خوب است ولیکن او نیز مبتلا شده است به خلق، چنان که ما مبتلا شده ایم و کم کسی خلاص یابد از فترت و آفت و امثال این»، و باشد که خویشتن مذمت کند تا بدان مذمت دیگری حاصل آید.
و باید که در پیش غیبت کننده نگوید، سبحان الله، اینت عجب»، تا آن کس به نشاط شود و یا دیگران که غافل بوده اند بشنوند و گوید، «اندوهگین شده ام که فلان را چنین واقعه ای اتفاق افتاده است. حق تعالی کفایت کناد» و مقصود آن بود که واقعه وی را دیگران بدانند. و باشد که چون حدیث کسی کند گوید، «خدای تعالی ما را توبه دهاد» تا بدانند که وی معصیت کرده است. این همه غیبت بود، لیکن چون چنین نبود، نفاق نیز با وی به هم که خویشتن به پارسایی فرانموده باشد و به غیبت ناکردن تا از معصیت دور شود و وی به جهل خود پندارد که غیبت نکرده است و باشد که کسی غیبت کند، وی را گوید، خاموش غیبت مکن» و به دل آن را کاره نبود، هم منافق و هم غیبت کرده باشد که غیبت شنونده هم در غیبت شریک است مگر که به دل کاره باشد.
یک روز ابوبکر و عمر رضی الله عنهما به هم می شدند. یکدیگر را گفتند، «فلان بسیار خسبد». پس از رسول (ص) نان خورشی خواستند. گفت، «شما نان بخورید». گفتند، «نمی دانیم که ما چه خوردیم». گفت، «بلی گوشت برادر خویش خوردید». هردو را فراهم گرفت. یکی گفته بود و دیگری شنیده بود. و اگر به دل کاره نباشد و به چشم یا به دست اشارت کند که خاموش، هم تقصیر کرده باشد. باید که به جد و صریح گوید تا اندر غایب مقصر نبود که اندر خبر است که هرکه برادر مسلمان را غیبت کند و وی نصرت نکند و وی را فرو گذارد، حق تعالی وی را فرو گذارد اندر وقتی که حاجتمند بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۱ - پیدا کردن رخصت به غیبتها به عذرها
بدان که غیبت حرام است همچون دروغ و جز برای حاجت مباح نشود. و این شش عذر است:
عذر اول تظلم که پیش قاضی و سلطان بکند و این روا باشد و یا اندر پیش کسی از وی معاونت همی خواهد. مظلوم را نشاید که اندر پیش کسی که از وی فایده ای نخواهد بود ظلم ظالم حکایت کند. یکی اندر پیش ابن سیرین ظلم حجاج حکایت کرد، وی گفت، «حق تعالی انصاف حجاج از کسی که وی را غیبت همی کند همچنان بستاند که انصاف مردمان از حجاج».
عذر دوم آن که جایی فساد همی بیند فرا کسی بگوید که قادر بود که حسبت کند و از آن بازدارد. عمر رضی الله عنه بر طلحه یا عثمان بگذشت و سلام کرد. جواب نداد. به ابوبکر صدیق رضی الله عنه گله کرد تا وی را اندر آن سخن گفت و این را غیبت نداشتند.
عذر سیم فتوی پرسیدن که گوید، «زن یا پدر فلان کس چنین می کند یا می گوید با من». و اولیتر آن بود که گوید، «چه گویی اگر کسی چنین کند؟» ولیکن اگر نام برد رخصت است، چه باشد که مفتی را اندر آن واقعه چون بعینه بداند خاطر فراز آید. هند فرارسول (ص) گفت که بوسفیان مردی بخیل است. کفایت من و فرزندان تمام ندهد. اگر چیزی برگیرم بی علم وی روا باشد؟ گفت، «چندان که کفایت باشد برگیر». و ظلم بر فرزندان و بخیلی بگفتن غیبت بود، ولیکن به عذر فتوی روا داشت رسول (ص).
عذر چهارم آن که خواهد که از شر وی حذر کنند، چون کسی که مبتدع بود یا دزد باشد و کسی بر وی اعتماد خواهد کرد یا زنی بخواهد خواست یا بنده ای خواهد خرید و داند که اگر عیب وی نگوید آن کس را زیان خواهد داشت این عیب به گفتن اولیتر که پنهان داشتن غش باشد در شفقت بردن بر مسلمانان. و مزکی را روا بود که طعن کند اندر گواه و همچنین کسی که با وی مشورت کنند. و رسول (ص) گفته است، «اندر فاسق آنچه هست بگویید تا مردمان حذر کنند». و این آنجا سنت است که بیم آفت بود، اما بی عذری روا نبود گفتن. و گفته اند اندر حق سه کس غیبت نبود. سلطان ظالم را و مبتدع را و کسی که فسق آشکارا کند. و این از آن است که این قوم این پنهان ندارند و از آن رنجور نشوند که کسی بگوید.
عذر پنجم آن که کسی معروف بود به نامی که آن نام عیب بود چون: اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشود. اولیتر آن باشد که نامی دیگر گویند، نابینا را بصیر و چشم پوشیده گویند و مانند این.
عذر ششم آن که فسق ظاهر کند، چون مخنّث و خراباتی و کسانی که از فجور عیب ندارند ذکر ایشان روا باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۰ - فصل (خشم راندن تا چه حد رواست)
بدان که اگر کسی ظلمی کند یا سخن زشت موحش گوید، اولیتر آن باشد که خاموش باشد و فحش نگوید و جواب ندهد. ولیکن خاموشی واجب نیست و اندر هر جوابی نیز رخصت نیست و مقابله دشنام بدشنام و غیبت به غیبت مثل آن روا نبود که بدین سبب تعزیر واجب آید. اما اگر سخن درشت گوید و اندر آن دروغی نباشد رخصت است و آن چون قصاص بود. و هرچند رسول (ص) گفته است، «اگر کسی تو را عیب کند بدانچه اندر توست، تو وی را عیب مکن بدانچه اندر وی است»، بر این طریق استحباب است و واجب نیست ناگفتن چون دشنام دادن و نسبت به زنا نباشد. دلیل بر این آن است که رسول (ص) می گوید، «المستبان ماقالا فهو علی البادی حتی یتعدی المظلوم، هردو کس که یکدیگر را جفا گویند بر آن باشد که ابتدا تا آنگاه که مظلوم از حد درگذرد». پس وی را جوابی بنهد پیش از آن که از حد درگذرد.
و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «زنان رسول (ص)، فاطمه (ع) را پیغامی داده بودند که رسول را بگو که انصاف ما و عایشه نگاه دار که تو وی را دوست همی داری و به وی میل همی کنی. و رسول (ص) خفته بود که فاطمه (ع) پیغام داد. گفت، «یا فاطمه آنچه من دوست دارم تو نداری؟» گفت، «دارم یا رسول الله» گفت: «عایشه دوست دار که من دوست دارم وی را». پس نزدیک زنان شد و حکایت کرد. گفتند ما این را سپری نکنیم. زینب بفرستادند. هم از جمله زنان رسول (ص) بود و با من دعوی برابر کردی اندر دوستی رسول (ص) بیامد و گفت، «دختر ابوبکر چنین و دختر ابوبکر چنان» و جفا همی گفت و من خاموش همی بودم. تا دستوری داد. به سخن اندر آمدم و جواب همی دادم و جفا همی گفتم تا آنگاه که مرا دهان خشک شد و عاجز آمد. پس رسول (ص) گفت، «وی دختر ابوبکر است و شما به سخن با وی بر نیایید».
پس این دلیل است که جواب روا باشد چون به حق رود و دروغ نباشد، چنان که گوید یا احمق یا جاهل. شرم دار و خاموش باش که هیچ آدمی از حماقت و جهل خالی نباشد و باید که زبان را عادت فرالفظی کند که بس زشت نباشد که در وقت خشم آن گوید تا فحش نرود بر زبانش، چنان که گوید یا متخلف و مدبر و ناکس و ناهموار و بی وفا و بی نوا و امثال این.
و در جمله چون در جواب آمد، برحد بایستادن دشوار بود، بدین سبب جواب نادان اولیتر بود. یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را در پیش رسول (ص) جفا می گفت و وی خاموش می بود. و چون در جواب آمد رسول (ص) برخاست. گفت تا اکنون می نشستی. چون جواب گفتن گرفتم برخاستی؟ گفت تا خاموش بودی جواب تو فرشته ای می داد. چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد. نخواستم که با شیطان بنشینم.
و رسول (ص) گفت که آدمیان بر طبقات آفریده اند. کس باشد که دیر خشمگین شود و دیر خشنود شود. و کس باشد که زود خشمگین شود و زود خشنود شود. و این در مقابله آن افتد و بهترین شما آن باشد که دیر خشمگین شود و زود خشنود شود و بدترین آن بود که زود خشمگین شود و دیر خشنود شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۵ - پیدا کردن ریایی که عمل را باطل کند
بدان که خطر ریا اندر اول عبادت بود یا پس از فراغ یا اندر میان عبادت. آن که اندر اول عبادت بود و آن عبادت را باطل کند، چه اخلاص اندر نیّت شرط است، اخلاص بدین باطل شود. اما اگر ریا نه اندر اصل عبادت بود، چنان که مبادرت کند اندر نماز اندر اول وقت به سبب ریا و اگر تنها بودی اندر اصل نماز تقصیر نکردی، ثواب اول و وقت باطل شود، اما اصل نماز باید که باطل نشود و درست بود که نیت وی اندر اصل نماز به سبب دیانت محض است، همچنان که کسی اندر سرای غضب نماز کند فریضه گزارده آید، اگرچه عاصی است، لیکن عاصی به نفس نماز نیست. اینجا نیز مرائی به نفس نماز نیست بلکه به وقت است و اما اگر نماز به اخلاص تمام بکند پس خاطر ریا اندر آید و اظهار کند، نماز گذشته باطل نشود ولیکن بدین معاقب بود.
روایت کرده اند که یکی گفت دوش القبره برخوانده ام ابن مسعود رحمهم الله گفت، «نصیب وی از عبادت این بود». یعنی این اظهار که کرد. و یکی فرا رسول (ص) گفت، «روزه پیوسته دارم». گفت، «به روزه ای و نه به روزه ای» و گفته اند معنی آن است که چون بگفت عبادت باطل شد. و ظاهر نزدیک ما آن است که رسول (ص) و ابن مسعود از آن گفته اند که بدین بدانسته اند که اندر وقت عبادت از ریا خالی نبوده است، اما چون خالی بود بعید بود عبادتی که درست آمد و تمام شد، پس از آن باطل شود.
و نیز اندر معنی این حدیث گفته اند. از آن گفت که اندر روزه پیوسته نهی آمده است.
اما آنچه اندر میان عبادت اندر آید اگر اصل نیت عبدات را معدوم کند، نماز باطل شود. چنان که نظاره ای فرار سد و یا چیز گم کرده باشد یا پاداش آید و اگر مردمان نبودندی نماز ببریدی، از شرم نماز بکرد، این نماز باطل بود که نیّت عبادت هزیمت کرد. و این ایستادن برای مردمان است، اما اگر اصل نیّت بر جای باشد، لیکن از نظر مردمان نشاطی پدید آید و نماز نیکو کردن گیرد، نزدیک ما آن است که نماز باطل نشود اگرچه بدین ریا عاصی است، اما اگر کسی عبادت وی را بیند روی شاد شود بدان، حارث محاسبی گوید خلاف است که نماز وی باطل شود یا نه. و او می گوید من متوقّف بودم در این و اکنون غالب ظنّ من آن است که باطل شود. پس گفت اگر کسی گوید که مردی از رسول (ص) پرسید که من عمل پنهان دارم ولیکن چون پیدا گردد شاد شوم، رسول (ص) گفت، «تو را دو مزد حاصل شود یکی مزد سرّ و یکی مزد علانیّت» جواب وی آن است که این خبر مرسل است و اسناد وی متصّل نیست و باشد که بدین آن خواسته باشد که پس از فراغ ظاهر گردد و یا آن خواسته باشد که شاد به فضل حق تعالی شود اندر اظهار طاعت، چنان که پیش از این گفتیم، به دلیل آن که هیچ کس نگوید که شاد شدن به اطلاع مردمان سبب آن باشد که مزد زیادت شود، اگرچه سبب معصیت نبود. این است سخن حارث محاسبی و ظاهرترین نزدیک ما آن است که بدین قدر که شاد شود چون اندر عمل چیزی نیفزاید و اصل نیت بر جای بود و عمل به حکم آن نیت همی کند، بدین نماز باطل نشود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷ - پیدا کردن گناه صغایر و کبایر
بدان که توبه از گناه بود و گناه هرچند صغیره تر باشد سهلتر بود. چون اصرار نکند. و اندر خبر است که نمازهای فریضه کفارت همه گناه است مگر کبائر و نماز جمعه کفارت است همه گناهان را تا به جمعه مگر کبائر. و حق تعالی گفته است، «ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه تکفر عنکم سیاتکم» «اگر از کبایر دست بدارید صغایر عفو کنم». پس فریضه است بدانستن که کبائر کدام است و صحابه را در این خلاف است. بعضی گفته اند که هفت است و بعضی گفته اند که بیشتر است. و بعضی گفته اند که کمتر.
و ابن عباس بشنید که ابن عمر رضی الله عنه همی گوید که کبایر هفت است. گفت به هفتاد نزدیکتر است از آن که به هفت. و بوطالب که قوت القلوب کرده است همی گوید، «از جمله اخبار و اقوال صحابه جمع کرده ام هفده کبیره است، چهار اندر دل: کفر و عزم و اصرار کردن بر معصیت اگرچه صغیره بود، چنان که کسی کار بد همی کند و اندر دل ندارد که هرگز توبه کند و دیگر نومیدی از رحمت که آن را قنوط گویند و دیگر ایمنی از مکر خدای تعالی چنان که ساکن شود که من خود ایمن شده ام. و چهار اندر زبان: یکی گواهی زور که حقی اندر آن باطل شود، دیگر قدف صریح چنان که حد اندر آن واجب آید، سوم سوگند به دروغ که بدان مالی یا حقی از کسی ببرد، چهارم جادویی که آن نیز به کلماتی باشد که بر زبان برود. و سه اندر شکم: یکی خوردن هرچه مستی آورد و دیگر مال یتیم خوردن، سوم ربا خوردن و دادن. و دو اندر فرج: زنا و لواطه. و دو اندر دست: کشتن و دزدی کردن بر وجهی که حد واجب آید. و یکی اندر پا و آن گریختن است از صف کافران، چنان که یکی از دو بگریزد و ده از بیست، اما چون زیادت شوند گریختن روا بود. و یکی اندر جمله تن و آن حقوق مادر و پدر است.
و بدان که این بدان بدانسته اند که بعضی اندر وی حد واجب است و بعضی به آن که اندر قرآن اندر وی تهدید عظیم است، و اندر تفصیل آن تصرفی هست که اندر کتاب احیا بگفته ایم و این کتاب آن را احتمال نکند. و مقصود از بدانستن این آن است تا اندر کتاب احتیاط بیشتر رود. و بباید دانستن که اصرار بر صغیره، کبیره بود و اگرچه گوییم که فرایض کفارت بود صغایر را، خلاف نیست که اگر دانگی مظلمه اندر گردن دارد کفارت نکند تا از عهده بیرون نیاید و بازندهد.
و بر جمله هر معصیت که به حق تعالی دارد به عفو نزدیکتر است از آن که به مظالم خلق تعلق دارد. و در خبر است که دیوان گناهان سه است: دیوانی که نیامرزند و آن شرک است و دیوانی که بیامرزند و آن گناهی بود که میان بنده و حق تعالی بود و دیوانی که فرو نگذارند و آن دیوان مظالم بندگان است و بدان که هرچه بدان رنج مسلمانی حاصل آید اندر این جمله باشد. اگر در نفس بود و اگر اندر مال بود و اگر اندر مروت بود و اگر اندر حشمت بود و اگر اندر دین، چنان که کسی خلق را دعوت کند به بدعت تا دین ایشان ببرد و یا کسی که مجلس کند و سخنها گوید که خلق بر معصیت دلیر شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۹ - پیدا کردن آن که سوال بی ضرورت حرام است
بدان که رسول (ص) گفت، «سوال از فواحش است و فواحش به جز به ضرورت حلال نشود». و سبب آن که از فواحش است آن است که در آن سه کار بد است: یکی آن که اظهار درویشی شکایت است از حق تعالی و اگر غلام کسی از دیگری چیزی بستاند یا خواهد در خواجه طعن کرده است و کفارت این آن است که جز به ضرورت نگوید و بر سبیل شکایت نگوید. دیگر آن که خود را خوار کرده باشدو نیست مومن را که خویشتن را جز پیش حق تعالی خوار کند و خلاص از این بدان یابد که تا تواند سوال بر دوستی و خویشاوندی و فراخ دلی و کسی کند که به چشم حقارت به وی ننگرد و پیش وی ذلیل نشود. و چون نتواند جز به ضرورت نگوید.
سوم آن که در وی رنجانیدن آن کس باشد که بود که آنچه دهد از شرم رهد و به ریا دهد که از ملامت ترسد. پس اگر دهد رنجور شود و از دل ندهد و اگر ندهد در رنج شرم و ملامت افتد و خلاص از این بدان بود که صریح نگوید. معارضه کند، چنان که اگر آن کس خواهد خویشتن غافل تواند ساخت و چون صریح گوید تعیین نکند. بر جمله گوید، مگر که یک کس حاضر باشد که توانگر بود که همه چشم به وی دارند و اگر ندهد ملامت کنند که این نیز چون تعیین بود.
اما اگر برای کسی دیگر خواهد که مستحق زکوه بود و داند که بر آن کس زکوه واجب است روا بود، اگرچه رنج رسدش و چون خود مستحق زکات بود همچنین. اما آنچه از بیم ملامت یا از شرم دهد حرام بود ستدن آن که آن هم چون مصادره بود. و در فتوی در ظاهر زبان نگرند، اما این در این جهان به کار آید و در آن جهان در فتوای دل اعتماد کنند. چون گواهی می دهد که به کراهیت می دهد حرام بود.
پس از این جمله معلوم شد که سوال حرام است، الا به ضرورت یا به حاجتی مهم، اما برای زیادتی تجمل یا برای خوش خوردن یا جامه نیکو به دست آوردن، این نشاید و کسی را شاید که عاجز بود و هیچ چیز ندارد و هیچ کسب نتواند کرد یا اگر کسب تواند کرد به طلب علم مشغول است و به کسب از آن بازماند. اما اگر به عبادت مشغول باشد نشاید سوال کردن، بلکه کسب واجب آید. و اگر به قوت حاجت آید ولکن در خانه کتابی دارد و بدان محتاج نیست، یا سجاده ای زیادتی دارد یا مرقعی افزون یا فوطه پاره ای دارد یا مثل این و بدان محتاج نیست، این سوال حرام بود و باید که بیشتر این خرج کند.
اما اگر این سوال برای آن کند تا کودکان را و خویشتن را تجمل سازد این حرام بود. و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی دارد و خواهد، روز قیامت همی آید و روی او همه استخوان بود و گوشت از او شده» و گفت، «هرکه خواهد و دارد، آن آتش دوزخ است که می ستاند. خواهد بسیار ستاند و خواهد اندک». از رسول (ص) پرسیدند که چند باید تا سوال نشاید؟ در یک خبر است که شام و چاشت، و در یک خبر پنجاه درم، اما این که پنجاه درم گفته است معنی این پنجاه درم نقره باشد کسی را که تنها بود که این کفایت یک ساله بود. چون این قدر ندارد و موسم صدقات یک وقت بود و اگر نخواهد جمله سال ضایع ماند، این مقدار سوال روا بود.
اما چاشت و شام در حق کسی گفته باشد که هر روز سوال می تواند کرد که روز در حق وی چون سال بود در حق آن دیگر. و این در حق مدت است، ام جنس حاجت. اصل وی سه است: نان است و جامه و مسکن. رسول (ص) گفت، «ابن آدم را در دنیا هیچ حق نیست مگر در سه چیز: طعامی که پشت وی راست دارد و جامه ای که عورت وی را بپوشد و مسکنی که آنجا مقام سازد»، اما آنچه در خانه بود لابد از متاع خانه هم در این معنی بود، اما اگر نمد و حصیر دارد و برای زیلو سوال کند نشاید و اگر سفالینه دارد و برای آفتابه سوال کند نشاید و مهمات متفاوت است و در تقدیر نیاید، ولکن باید که بی حاجتی مهم چیزی که فاحش است نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۰ - پیدا کردن آنچه به نیت بگردد از اعمال
بدان که اعمال سه قسم است: طاعات و معاصی و مباحات و باشد که از این که رسول (ص) گفت، «الاعمال بالنیات» پندارند که معصیت نیز به نیت خیر از جمله خیرات شود و این خطاست. بلکه این قسم نیت را در وی اثر نیست، ولکن نیت بد وی را خبیث تر گرداند. مثال ین چنان است که کسی غیبت کند برای شادی دل کسی یا مسجد و رباط و مدرسه کند از مال حرام و گوید نیت من خیر است و این قدر نداند که قصد خیر کردن به شری دیگری باشد. اگر داند خود فاسق است و اگر پندارد که این خیری است هم فاسق است که طلب علم فریضه است و بیشتر هلاک خلق از جهل است.
و از این گفت سهل تستری که هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست. و جهل به جهل از جهل عظیمتر که چون نداند که نداند هرگز نیاموزد و آن حجاب و سد وی گردد. و همچنین تعلیم کردن شاگردی را که دانی مقصود وی آن است تا از قضا و اوقاف و مال ایتام و مال سلطان دنیا به دست آورد و به مباحات و منافست مشغول شود حرام است. و اگر مدرس گوید: نیت من نشر علم است اگر وی در فساد به کار دارد من ماخوذ نیت خویش باشم. این جهل محض باشد و همچون کسی باشد که شمشیری به کسی بخشد که راه زند و انگور به کسی بخشد که خمر کند. و گوید مقصود من سخاوت است و خدای تعالی هیچ خلق دوست تر از سخاوت ندارد.
این از جهل وی بود، بلکه چون داند که راه خواهد زدن شمشیر از دست وی بیرون باید کرد. چگونه روا بود که به وی دهد؟ و همه سلف به خدای تعالی پناهیده اند از عالم فاجر و هر شاگردی که از وی اثر معصیت دیده اند مهجور بکرده اند تا احمد بن حنبل شاگردی قدیم را مهجوری کرد به سبب آن که بیرون سرای در کاهگل گرفت و گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان فراگرفتی نشاید علم آموختن. پس معصیت به نیت نگردد، بلکه خیر از آن بود که فرمان بر آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۹ - مقام دیگر در توکل
بدان که هر که یک ساله کفایت خویش بنهاد از توکل بیفتاد که اسباب خفی سپرد و اعتقاد بر اسباب ظاهر کرد که هر سالی مکرر شود، اما آن که به ضرورت وقت قناعت کرد. از طعام چندان که سیر شود و از جامه چندان که پوشیده ماند، وی به توکل وفا کرد. اما اگر ادخار کند قدر چهل روز را رواست، خواص می گوید که توکل بدین باطل نشود مگر که زیادت شود. و سهل تستری می گوید ادخار توکل را باطل کند. ابوطالب مکی می گوید که اگر چهل زیادت شود توکل باطل نشود، چون اعتماد بر ادخار نکند و حسین مغازلی از مریدان بشر بود. گفت، «یک روز مردی کهل در پیش بشر آمد. بشر یک کف سیم به من داد و گفت بدین طعام خر هر چه خوشتر و نیکوتر». و هرگز این سخن از وی نشینده بودم. برفتم و طعام بیاوردم تا وی بخورد. و هرگز ندیده بودم که با کسی چیزی خورده بود. چون بخورد بسیاری طعام بماند. آن مرد کهل همه فراهم گرفت و برداشت و ببرد. و مرا عجب آمد که بی دستوری چنین کرد. بشر گفت: تو را عجب آمد؟ گفتم: آری؟ گفت: این فتح موصلی بود، امروز از موصل به زیارت ما آمده است. طعام برگرفت تا ما را بیاموزد که چون توکل درست شد ادخار زیان ندارد».
پس حقیقت آن است که اصل توکل کوتاه است و حکم این آن است که ادخار نکند. پس اگر کند و مال در دست خویش هم چنان داند که در خزانه خدای تعالی و بدان اعتماد نکند توکل باطل نشود. و این که گفتم حکم مرد تنهاست، اما معیل بدان که یک ساله بنهد توکل وی باطل نشود، مگر که زیادت کند.
و رسول(ص) برای عیال و ضعف دل ایشان یک سال بنهادی و برای خویش از بامداد تا شبانگاه نگاه نداشتی و اگر نگاه داشتی توکل وی را زیان نداشتی که بودن آن در دست وی و در دست دیگر نزدیک وی هر دو یکی بودی، لکن خلق را بیاموخت بر درجه ضعف ایشان.
و در خبر است که یکی از صحابه صفه فرمان یافت. در میان جامه او دو دینار یافتند. رسول(ص) گفت، «دو داغ بود». و این دو وجه را متحمل است: یکی آن که خویشتن را به مجردی فرانموده باشد به تلبیس. این دو داغ بود از آتش بر سبیل عذاب. دیگر آن که تلبیس نکرده باشد، ولکن این ادخار وی را نقصان درجه آورد در آن جهان، چنان که نشان دو داغ بر روی از جمال نقصان کند. چنان که در حق درویش دیگر گفت چون فرمان یافت که در قیامت همی آید روی وی چون ماه شب چهارده. و اگر یک خصلت نبودی چون آفتاب بودی، آن که جامه زمستانی زمستان دیگر را بنهادی و تابستانی تابستان دیگر را. و گفت که شما را هیچ چیز کمتر از یقین و صبر نداده اند. یعنی که نگاه داشتن جامه از نقصان یقین باشد. اما هیچ خلاف نیست که در کوزه و سفره و مطهره و آنچه بر دوام کار آید، ادخار روا بود که سنت خدای تعالی بدان رفته است که هر سالی نان و جامه پدید آید از وجهی دیگر، اما هر ساعتی این خنورهای تازه پدیدار نیاید. و سنت خدای تعالی خلاف کردن روا نبود، اما جامه تابستان در زمستان و زمستان و تابستان به کار نیاید، نگاهداشتن در این وقت از ضعف یقین باشد.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثامنة عشر - فی الفقه
حکایت کرد مرا دوستی که در ولا قدمی داشت و در رضا دمی، در اخوت کیلی و صاعی و در فتوت ذیلی و ذراعی که وقتی بحکم اقتباس فواید و اختلاس زواید خواستم که بصاحت نحلتی رحلت کنم و با اهل اهتداء اقتداء جویم و از افواه رجال دقایق حلال و حرام بیاموزم.
ساطلب علما نافعا غیر صابر
و اصرف عمری فی طلاب المآثر
و انفق مالی فی اکتساب المحامد
فان حصول العلم علی المفاخر
ز بهر کسب ز در پای خود برون ننهم
ولیک از قبل علم در بدر بدوم
بهر طریق که موصل بود بعلم مرا
بدیده خاک بروبم بره بسر بدوم
باشتهای تمام و بحرص و آز و بجوع
بچپ و راست بپویم ببحر و بر بدوم
که قالب بی علم بی حیات است و قلب بی عقل بی ثبات، هر کرا کسوت و علمک مالم تکن تعلم در سر نیفکندند در عالم برهنه دوش و خلقان پوش است.
عمامه ای که فرسوده نشود آنست که بعلم علم مزین است و جامه ای که کهنه نگردد آنست که بطراز دانش مطرز است، اول تشریفی که در نهاد آدم افکندند که بدان مسجود ملک و محسود فلک شد جامه علم بود و علم آدم الأسماء کلها و هر که سر و علمناه من لدنا علما دانست، داند که اساس علم از مدار عرش رفیعتر است و از قرار فرش وسیعتر.
العلم انفع فی الفانی و فی الباقی
و العقل اشرف معجون و تریاق
و الجهل داء فیه مهلک سمج
و العم اصبح فیه رقیة الراقی
و رب صاحب علم لابداء له
اضحی و امسی الی الغایات سباق
ادر علینا کئوس العلم صافیة
انا عطاش الیها ایها الساقی
پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن، عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب، مشهور بفضل و هنر، مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق.
در اطراف او بقدم اختبار میگذشتم و بساط او را بحدقه اعتبار می نوشتم، تا روزی در آن تک و پوی و جستجوی بجایگاهی رسیدم که موسوم بود بزمره فقها و منسوب بود بیکی از علماء امام آن بقعه نظیف و در اثنای موعظت بر صدر منبر متکی بود واز ناهمواری اهل بدعت مشتکی، آتش دعوی میافروخت و خود را چون طاووس بنظارگیان میفروخت.
پس چون آتش در سخن بتفسید واز جاده آزرم بچسبید، منبر دعوی برتر نهاد و زبان جاری بگشاد و گفت: سلونی عن المغیبات و لا تصمتوا عن الخبیئات بپرسید هر چه زیر عرش ممجد است و بر فرش ممهد که این مخدرات و مقدرات از دیده من محجوب نیست و از خاطر من مسلوب نه، که این پوشیده رویان با من هم خانه اند واین نفور طبعان با من هم آشیانه.
پیری از سوی دست راست بر پای خاست و گفت ای داعی منحول وای طبیب معلول این چه دعویست بدین ژرفی واین چه لافی است بدین شگرفی لا تجاوز حد المضمار ندونه ینفر الحمار کأس دعوی بدین پری مده و پای از منصب نبوت برتر منه
و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا و بشنو چند مسئله شریفه که میان شافعی و ابوحنیفه سایر و دایر است و مردان را در محراب و زنان را در جامه خواب بدان نیاز و احتیاج است، تا بدانی محیط عالم مکتب تعلیم است نه قدم تقدیم و خطبه لاف نه خطبه تعظیم
دعوی انا خیر منه کار ابلیس است و لاف همه دانی مایه تلبیس، چه گویی در آنچه مقتدی بترسد که او را حدث رسد برود و وضو کند و بمقام نماز باز آید اقتدا کند و بر آن نماز بنا کند یا نماز وقت از ابتدا کند؟
سائلی دیگر برخاست و آواز داد که ای پیر گرم گفتار کبک رفتار، بالای والای این معنی را برهانی نیست و این مشکل را بیانی نه، چه گوئی در مردی که نمازی در شبانه روز بگذاشت وندانست که کدام نماز است؟
فتوای شریعت در این واقعه چیست و موافق و مخالف در این مسئله کیست؟ تا بدانیکه علم غیب در هیچ آستین و جیب بودیعت ننهاده اند و در دانائی بکمال بر هیچکس نگشاده اند.
پس دیگری از گوشه ای آواز داد که ای پیر همدانی بدان که همه دانی جز صفت خدا نیست و در عالم دعوی بیش ازین که کردی جای نه، این مقامیست که پسر عفان را افسر خاموشی بر سر نهادند و لباس فراموشی در بر دادند
چون عندلیب چند از این بسیار نوائی وچون طاووس چند ازین رنگ نمائی، از صف دعوی سفیهان بصفه عالم فقیهان آی، چه گوئی در مردی که در حریم احرام کاردی از دیگر محرمی بعاریت گیرد و حلق صیدی بدان برد، جزای صید برکه واجب آید و گرفتن بدل خون کرا شاید؟
و اگر بجای کارد و سنان تیر و کمان بوی دهند چنانکه صید نفور بود واز رسیدن دست دور، صید را بزند جزای برکه واجب آید؟
پس سائلی دیگر سئوال کرد وبا پیر قصد جدال، گفت ای پیر سخن فروش و ای دیگ پر جوش و ای مدعی مدهوش، در دعوی چون عندلیب خوش نوا و در معنی چون زاغ بینوا، چه گوئی در مردی که مرهشت زن را گفت که هرگاه دو تن را از شما را بزنی کنم یکی از آن دو گانه بطلاق است، پس هر هشت را از پس یکدیگر بخواست و در نکاح هشتگانه دخول در میانه نبود، حال آن نکاحها چیست و حل و حرمت ازین هشتگانه کیست؟
چون جوش سائلان فرو نشست و پیر واعظ از خروش ایشان برست، ساعتی اندیشه کرد و گفت: سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین از آتش گرمتر نباید شد واز تیغ بی آزرمتر نشاید بود، با ادب تر از این سئوال توان کرد و نیکوتر ازین فایده توان گرفت، که نه این سئوالات از دایره اوهام و افهام بیرون است و نه از حد واندازه و افلاک افزون، بآواز چند خروشید که نه کیمیا فروشید؟
و سالهاست که عنکبوت بر در و دیوار اوهن البیوت می تند و بهایم طبیعی ازین خوید ربیعی میچرند و این متاع کاسد وفاسد در آستین و جیب تو نه طراوت سفینه غیب دارد و این حجر و مدر در دامن و کنار تو قدر غرر و درر دارد.
این علکی است که در ولایت ما پیر زنان خایند و صورتیست که در محلت ما کودکان نمایند، تعلل بجوز و مویز کار کودکان بی تمیز است، خاموش باش که الصمت مفتاح باب الایمان و آهسته باش که العجلة من الشیطان.
فاین نجوم الجو من کف قابض
و این هلال الافق من حبل رائد
فقصر عنان الجهد فی طللب المنی
فلست بآساد العرین بصائد
این صدفیست که بعمان آورده ای و این زیره ایست که به کرمان برده ای، بکدام لغت خواهی که جواب این سئوال بشنوی تا بحق بگروی؟
که تازی و فارسی منثور در همه دفاتر مسطور و تکرار آن مجارات فقیهان و مبارات سفیهان بود، اما بر بدیهه و ارتجال و بر فورو استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت آن موی درنگنجد و اگر منبر دعوی برتر نهم و بر سر هر عروسی دو افسر نهم توانم
فبحر العلم طامح طاهی وقبضه القوس فی یدالرامی نخست بنظم تازی و انشای حجازی این عذار عذرا را بیارایم و باز بنظم دری نقاب از چهره زیبا بگشایم و در این درج بنظارگیان بنمایم.
اذا خاف من حدث لاحق
فبان من القوم ما قد طهر
ففی قول نعمان یبنی الصلوة
و عند محمد کذا و استمر
فلیس البناء له بعد ما
یعود علی حاله واستقر
و قاضی ابو یوسف قاله
علی ضد قولیهما واختصر
و اگر جمعی لغت عرب ندانند و دقایق علم و ادب نشناسند این ورق را فراز کنم و بلغت عجمیان آغاز.
چون مرد ترسد از حدئی کاوفتد و را
بهر وضو ز مسجد خود را جدا کند
بر قول بوحنیفه و شیبانی آن زمان
باید که آن نماز شده ز ابتدا کند
زیرا که نزد این دوامامش مجال نیست
کو آن نماز را بامام اقتدا کند
پس باز بر روایت بو یوسف فقیه
او هم بر آن نماز که دارد بنا کند
و مسئله دوم که خود را بدان شیدا کردی و بامتحان و رعونت القاء جاب آن بلغت کر خیان و بخلیان و نظم تازیان و رازیان گوش دار.
اذا فاته فرض لیوم و لیلة
و لم یدرماهو کیف یصنع اذذکر
علی قول نعمان و یعقوب بعده
یتم صلوة الیوم و اللیل اذا حضر
و عند محمد یقضی عن کل فرضه
بمثل له فی الحد و العد و الخطر
و عند ز فریقضی من الکل اربعا
ثلاثة قعدات یوافیه واختصر
پس عنان بیان از لغت عرب بعجم تافت و از لغت حله بنوای اهل کله شتافت و گفت:
فوت شد مرد را بروز و شبی
یک نمازی نداند او که کدام؟
نزد نعمان و نزد بو یوسف
شب و روزی کند نماز تمام
باز نزد محدبن حسن
دیگر آمد جواب این احکام
دو گزارد بفجر و چار بظهر
عصر را چارگانی و سه بشام
باز نزد زفر دگرگونست
این نمازی که فوت شد ناکام
چار رکعت گزاردن باید
سه تشهد درو و باز سلام
پس روی بقوم کرد و گفت سلونی عن کل شارد مارد و من کل غائب طارد فانی مسئول مامول و لست بسائل و عائل پس سائلی دیگر گفت شیخا هنوز مسئله آخرین بر تو باقیست و شراب سومین در دست ساقی
این چه رقص بی طرب است و این چه شادی بی سبب، هنوز ماه علم در پرده جهل است و این دو مسئله که گفتی کودکانه و سهل، پیر چون رعد بغرید و چون برق بخندید وگفت:
الفیت فی الاحوال طودا راسیا
ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا
گفت بگیر تیری بر نشانه سئوال و بستان قدحی مالامال.
ستعرفنی اذا جربت حالی
و تمد حنی علی حسن المقال
و تعلم ان بحری فی النظام
سیقذف بالجواهر و اللالی
پس آنگاه این بیتها آغاز کرده و در نظم باز و گفت:
و محرم اعار وسط الحرم
من محرم سیفا لذبح الغنم
و لو مکان السیف یعطی محرما
قوسا معارا و اصلا بالأسهم
لکان فی السکین یغرم ذابحا
و فی معیر القوس کل المغرم
فمستعیر السیف ایضا غارم
اذ هو بالتسبیب مثل المحرم
پس از لغت کرخیان بعبارت بلخیان آمد و گفت.
محرمی در حرم ز همچو خودی
عاریت خواست کاردی و بداد
صید مذبوح شد بدان آلت
تو چه گوئی جزاش بر که نهاد؟
پس اگر جای کارد تیر وکمان
داد و این صید را زد و افتاد
اندرین هر دو حکم شرع بدان
فرق شاگرد و حکمت استاد
اول از مستعیر جوید غرم
وانگهی از معیر خواهد داد
پس پیر همچون بحر زاخر در جواب مسئله آخر شروع کرد وگفت بشنوید سخنی که باعجاز نزدیک است و در موقع خویش شریف و باریک، افهام عوام بدقایق آن نرسد و اسماع خواص حقایق آنرا ادراک نکند.
ثمان من النسوان قد قیل کلما
تزوجت منکن اثنتین مقدرا
مطلقه احدیهما ثم بعد ذا
تزوجهن الکل جهرا و مظهرا
تحل له الاولی و ثامنها غدت
حراما و فی الباقین صار مخیرا
پس از اسب تازی پیاده شد و بر مرکب پارسی سوار گشت و این ابیات بارتجال بگفت.
مردی به هشت زن ز سر بیخودی بگفت
هر گه دو را نکاح کنم شد یکی طلاق
هر هشت را بخواست پراکنده بیدخول
زینها کرا وصال بود یا کرا فراق؟
در حکم شرع اول و هفتم روا بود
هشتم محرم است بر مفتی عراق
پس در سه و چهارم و در پنجم و ششم
ثابت بود خیار مر او را باتفاق
پس چون پیر واعظ بدین ترتیب و ترتیل این مسائل را جواب گفت و آنچه گفت بااتفاق صواب گفت، از چپ و راست نعره احسنت برخاست و از خلق جوش و خروش برآمد
هر کرا خرقه ای بود در انداخت و هر که را کیسه ای بود بپرداخت، پیر طناز چون صیرفی و بزاز بازر و جامه و آلت دمساز شد و با یسار و غنا انباز گشت.
چون از بالای منبر بنشیب آمد، هیچ دیده تیزگرد او را ندید، چون ماه در غمامه کنام رفت و چون ستاره در پرده ظلام، بعد از آنکه سخن متبرک او شنیدم چهره مبارک او ندیدم.
معلوم من نشد که بر آن پیر گوژپشت؟
گردون چگونه راند قضا نرم یادرشت؟
دهر مزورش بختا برد یا بچین؟
چرخ مشعبدش بلگدکشت یا بمشت؟
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۹ - نسخة العهد
نسخة العهد
بسم اللّه الرحمن الرحیم‌ بایعت سیّدنا و مولانا عبد اللّه ابا جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بیعة طوع و اتّباع و رضی و اختیار و اعتقاد و اظهار و اسرار بصدق من نیّتی و اخلاص من طویّتی و صحّة من عقیدتی و ثبات من عزیمتی، طائعا غیر مکره و مختارا غیر مجبر، بل مقّرا بفضله مذعنا بحقّه معترفا ببرکته معتمدا بحسن عائدته عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی توکید عهده من الخاصّة و العامّة و لمّ الشّعث و امن العواقب و سکون الدّهماء و عزّ الاولیاء و قمع الملحدین و رغم انف المعاندین علی انّ سیّدنا و مولانا الإمام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین عبد اللّه و خلیفته مفترضة علیّ طاعته و مناصحته الواجبة علی الامّة امامته و ولایته اللازم لهم القیام لحقّه و الوفاء بعهده، لا اشکّ فی ذلک و لا ارتاب به و لا اداهن فی امره و لا امیل الی غیره، و علی انّی ولیّ اولیائه و عدّوا اعدائه من خاصّ و عامّ و قریب و بعید و حاضر و غائب متمسّک فی بیعته بوفاء العهد و ابراء ذمّة العقد سّری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیری فیه مثل ظاهری‌ .
و علی انّ اطاعتی هذه البیعة التّی وقعت فی نفسی و توکیدی ایّاه الّذی [لزم‌] فی عنقی لسیّدنا و مولانا القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بسلامة من نیّتی و استقامة من عزیمتی و استمرار من هوای و رایی و علی انّ لا اسعی فی نقض شی‌ء منها و لا اؤوّل علیه فیها و لا اقصد مضرتّه فی الرّخاء و الشّدة و لا ادع النّصح له فی کلّ حال، دانیة و قاصیة و لا اخلی من موالاته فی کلّ الامور النّیة و لا اغیّر شیئا ممّا عقد علیّ فی هذه- البیعة و لا ارجع عنه و لا اتوب منه و لا اشوب نیتّی و طویّتی بضدّه و لا اخالفه فی وقت من الاوقات و لا علی حال من الاحوال بما یفسده. و علیّ ایضا لکتّابه و خدمه و حجّابه و جمیع حواشیه و اسبابه مثل هذه البیعة فی التزام شروطها و الوفاء بعهودها.
و اقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذنی اللّه بها یوم اعرض علیه و یطالبنی بدرک حقّه یوم اقف بین یدیه فقلت: و اللّه الّذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشّهادة الرّحمن الرّحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضی کعلمه بما هو آت‌ و بحقّ اسماء اللّه المتعال الغالب المدرک القاهر المهلک الّذی نفذ علمه فی- الارضین الحسنی و آیاته العلیاء کلماته التّامات کلّها و حقّ کلّ عهد و میثاق اخذ اللّه علی جمیع خلقه و حقّ القران العظیم و من انزل و نزل به و حقّ التوریة و الانجیل و الزّبور و الفرقان و بحقّ محمّد النبّی المصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حقّ اهل بیته الطاهرین و اصحابه المنتجبین و ازواجه الطّاهرات امّهات المؤمنین علیهم- السلام اجمعین و حقّ الملائکة المقرّبین و الانبیاء المرسلین أنّ بیعتی هذه الّتی عقدت بها لسانی و یدی بیعة طوع یطّلع اللّه جلّ جلاله منّی علی تقلّدها و علی الوفاء برمّته بما فیها و علی الإخلاص فی نصرتها و موالاة اهلها. اعرض ذلک بطیب البال لا ادهان و لا احتیال و لا عیب و لا مکر حتی القی اللّه موفیا بعهدی فیها و مؤدّبا للامانة فیما لزمنی منها غیر مستریب و لا ناکث و لا متأوّل و لا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاة- الامر یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ‌. فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه‌ اللّه فسیؤتیه اجرا عظیما.
و علی انّ هذه البیعة التی طوّقتها عنقی و بسطت بها یدی و اعطیت بها صفقتی و ما اشترط علیّ فیها من وفاء و موالاة و نصح و مشایعة و طاعة و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهد اللّه، انّ عهده کان [عنه‌] مسئولا و ما اخذ علی انبیائه و رسله علیهم السلام و علی کلّ احد من عباده من مؤکّد مواثیقه و علیّ ان اتشّبث بما اخذ علیّ منها و لا ابدّل و اطیع و لا اعصی و اخلص و لا ارتاب و استقیم و لا امیل و اتمسّک بما عاهدت اللّه علیه تمسّک اهل الطّاعة بطاعتهم و ذوی الحقّ و الوفاء بحقّهم و وفائهم.
فان نکثت هذه البیعة او شیئا منها او بدّلت شرطا من شروطها او نقضت رسما من رسومها او غیّرت امرا من امورها مسّرا او معلنا او محتالا او متأوّلا او مستثنیا علیها او مکفّرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من نفسی و فیما اخذت به [من‌] عهود اللّه و مواثیقه علی ان ارغب عن السبل الّتی یعتصم بها من لا یحقّر الامانة و لا یستحلّ الغدر و الخیانة و لا یثبّطه شی‌ء عن العقود المعقودة فکفرت بالقران العظیم و من انزله و من نزل به و من انزل علیه و برئت من اللّه و رسوله و اللّه و رسوله منّی بریئان و ما آمنت بملائکة اللّه و کتبه و رسله و الیوم الآخر .
و کلّما اتملّکه فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیّة عمری من مال عین او ورق او جوهر او ابنیة او ثیاب او فرش او عرض او عقار او ضیاع او سائمة او زرع او ضرع او غیر ذلک من صنوف الاملاک المعتادة مما یجّل قدره او یقّل خطبه صدقة علی المساکین فی وجوه سبیل اللّه ربّ العالمین محرّم علیّ ان یرجع ذلک او شی‌ء منه الی مالی و ملکی بحیلة من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الاسباب او تعریض من تعاریض الایمان و کلّ مملوک اتملّک من ذکر او انثی فی وقت تلفّظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیة عمری احرار لوجه اللّه لا یرجع شی‌ء من ولائهم و کلّ‌ کراع املکه من دابّة او بغل او حمار او جمل او اتملّکه بقیة عمری طالق فی سبیل اللّه و کلّ زوج تزوّجتها او اتزوّجها بقیة عمری طالق طالق (طالق) طلاقا بائنا لارجعة [فیه‌] و لا تعمیة بمذهب من المذاهب الّتی یستعمل فیه الرّخص فی مثل هذه الحال. *
و متی نقضت شرطا من شروط بیعتی هذه او خالفت قاعدة من قواعدها او استثنیت علیها او کفّرت او تأوّلت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [هو] عقیدتی او لم یوافق ظاهر قولی باطن عملی فعلیّ الحجّ الی بیت اللّه الحرام العتیق ببطن مکّة ثلثین حجّا راجلا لا فارسا فیها و ان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبّل اللّه منّی صرفا و لا عدلا الّا بعد التزامی بشرائطها و خذلنی اللّه یوم احتاج الی نصرته و معونته و احالنی اللّه الی حول نفسی و قوّتی و منعنی حوله و قوّته و حرّمنی العافیة فی الدّنیا و العفو فی الآخرة.
و هذه الیمین یمینی و البیعة المسطورة فیها بیعتی حلفت بها من اوّلها الی آخرها حلفا معتقدا لوفائها، و هی لازمة مطوّقة فی عنقی معقودة بعضها الی بعض. و النّیة فی جمیعها نّیة سیّدنا عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین اطال اللّه بقاءه طولا وافیا للدّنیا و الدّین و عمرا کافیا للمصالح اجمعین و نصر رایاته و اکرم خطابه و اعلی کلمته و کبّ اعدائه و اعزّ احبابه و اشهد اللّه تعالی علی نفسی بذلک و کفی به شهیدا. *