عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲
ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که‌ کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راست‌گویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به‌ نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت‌ فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحر‌ور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه‌ وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّه‌های بهشت و زیور حور
عاجز و ا‌قاصرم‌ا ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون ‌کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
ا‌باردی‌ا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم‌ که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتی‌که سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم‌ تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص‌ که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
می‌نوش در این‌ باغ‌ و در این بزم‌ و در این‌ سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علی‌الْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علی‌النُّور
هر وقت‌که در بزم تو نَظّاره‌ کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمده‌ای سوی خراسان
در فتح برافراشته‌ای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آن‌کس‌که شد از عدل تو محروم
رنجور شد آن‌کس‌ که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ ‌کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِ‌ن‌کافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بس‌که زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماء‌مور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵
هرگز که شنیدست چنین بزم ‌و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
بزمی‌است کزین بزم همی فخر کند ماه
سوری است کزین سور همی رشک برد حور
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
یارب توکنی جان و دل از دولت او شاد
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
هنگام نشاط است و می ای خسرو عادل
می‌نوش به شادی و نشاط ای شه منصور
رضوان تویی و بزم تو را سایهٔ طوبی
موسی تویی و تخت تو را پایگه طور
از بوی‌ گل و رنگ مُل این بزم تو گویی
پرعنبر سارا شد و پر لؤلؤ منثور
هر بنده که در پیش تو خدمت کند ای شاه
شاید که بود بندهٔ او قیصر و فغفور
در خدمت تو رنج بری ‌گنج دهد بر
گنجور شود هرکه شود پیش تو رنجور
تا هست جهان جاه تو جاوید بماناد
هم بزم تو فرخنده و هم سور تو مسرور
از شادی تو گشته نکوخواه تو دلشاد
وز قهر اجل ‌گشته بداند‌یش تو مقهور
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع‌ گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل‌ شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به‌ کار بود با حق
ظلمت چه به‌کار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی ‌گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به‌ عزیز در مصر
هم موسی به‌ کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیت‌الحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِد‌بار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لاله‌زار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم‌ که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که‌ نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت‌ کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن‌ حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن‌ تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدا‌نت‌ مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو ا‌ثوری‌ا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷
پیر شد طبع جهان از گردش‌ گردون پیر
تیر زد بر خیل‌ گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل‌ کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون‌ کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران‌ گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی‌ کجا روشن ‌کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن‌ گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ‌ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به‌ خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانه‌ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج‌ و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بی‌نظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بی‌نظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی‌ گوش‌ کرام الکاتبین
چون‌ به‌ وقت‌ مدح او از نوک‌ کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش‌ کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک‌ کتاب
عالمی‌ را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی‌ که از جودت غنی‌ گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایسته‌ای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان‌ پیشت من از بحر غزیر
همچنین‌ گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به ‌گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت‌ کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸
همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر
به شهریار ولایت گشای کشورگیر
شه ملوک ملکشاه کز شمایل او
فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر
ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر
چنان‌ کجا ز بصر روشن است چشم بصیر
به‌ هر چه رای کند همسرش بود توفیق
به هر چه روی نهد همرهش بود تقدیر
به‌گرد رایت او آیتی نوشت قضا
که روزگار همی نصرتش کند تفسیر
دو جانب است ز شرق و ز غرب عالم را
زهر دو جانب درگاه اوست مژده‌پذیر
گهی ز جانب غربی رسد به حمل رسول
گهی ز جانب شرقی رسد به فتح بشیر
ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگریدکز شست او بپرد تیر
رود زَخمّ کمانش خدنگ جان اوبار
چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر
حُسام او جگر حاسدان همی سوزد
نه آتش است وچو آتش همی‌کند تأثیر
نهال بندگی او امیری آرد بار
که بندگانش سراسر همی شوند امیر
درخت دشمنی او اسیری آرد بار
که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر
آیا شهی‌ که به جود تو نسبتی دارد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر
ملوک گنج به چنگ آورند و نشناسند
که هست گنج همه پیش همت تو حقیر
تو شیری و همه شیران به پیش تو چو شغال
تو بحری و همه شاهان به پیش تو چو غدیر
سَخی شود به رضا جستن تو طبع بخیل
غنی شود به ثناگفتن تو مرد فقیر
محبت تو دلیل است از ثواب بهشت
عداوت تو نشان است از عذاب سعیر
خیال دولت تو هرکه بیند اندر خواب
مُعَبرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر
نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهر هم نکند در هوای تو تقصیر
نکرد عدل تو تأخیر در منافع خلق
خدای هم نکند در مراد تو تا‌خیر
دو معجزه که صلاح زمانه بپسندید
حسام درکف توست و قلم به دست وزیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تو را و او را ایزد نیافرید نظیر
چو تو ندید فلک در جلالت و تعظیم
چو او نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ز فرّ بخت تو در پیش تخت تو امروز
جوان شدست دگرباره این مبارک پیر
تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بَدر
بود شگفت به هم آفتاب و بدر منیر
ضمیر و وهم شما را ثنا چگونه کنم
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
اگر بود به مثل رودکی در این ایام
ز مدح هر دو شود عاجز و خورد تشویر
همیشه تا بنگاری چو مهر باشد مهر
همیشه تا بنویسی چو شیر باشد شیر
تو مهرباش و همه بندگانت چون کوکب
تو شیر باش و همه دشمنانت چون نخجیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک ز پیروزی تو گشته قریر
به دوستان تو از جود تو رسیده نفر
به دشمنان تو از تیغ تو رسیده نفیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکن‌که شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که‌ گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بت‌کشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به ‌دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیم‌است و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهان‌آرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریار‌ِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی‌ کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت‌ گردون ما‌یَملِکون مِن‌ ‌قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأ‌خیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بی‌پرستش او
بود به نزد خردمند خواب بی‌تعبیر
جواب داد که اشعار بی‌ستایش او
بود به نزد سخندان نماز بی‌تکبیر
پیام دادم کز طبع من‌ گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱
ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر
ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر
ملک شیردلی‌، خسرو شمشیر زنی
شاه لشکر شکنی،‌ پادشه کشور گیر
گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار
که تو را چون قمر از شرق به غرب است مسیر
به صُطرلاب و به تقویم تو را حاجت نیست
که صُطُر‌لاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر
هر چه بودست به ایام جهانداران را
همه امروز تو را هست مگر عیب و نظیر
تویی آن شاه که از دست دبیران جهان
قلم از فخر همی فتح تو گوید به صریر
چون دبیر تو نگارد به قلم نام تورا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر
بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید
دل او شاد شد و دیدهٔ او گشت بصیر
عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل
ملک مشرق چو دل و دیدهٔ یعقوب ضریر
تا نه بس دیر ز جود تو چنان خواهد شد
که در آفاق به انگشت نمایند فقیر
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد درکنف عدل تو شیر
هیج موری نزند جز به دعای تو نفس
هیچ مرغی نکشد جز به ثنای تو صفیر
گر ز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب
زآن که قدر تو عظیم است و فلک هست حقیر
دل‌گردون اثیر از پی آن‌گرم شدست
که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر
آتش هیبت تو دود برانگیخت ز هند
هندوان را رخ از آن دود سیه‌ گشت چو قیر
گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو
رآی هند از فزع آن نفر آید به نفیر
ور به کشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر
ور تو آهنگ سوی بتکدهٔ روم کنی
ناگه از بتکدهٔ روم برآید تکبیر
ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب
جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر
در هر آن کار کجای رای تو تعجیل‌کند
نکند بخت در آن کار زمانی تاخیر
تو خداوندی و بنده است تو را بخت بلند
کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر
هرچه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای
هرچه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر
بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند
زندگانیش بود در غم و تیمار و زَحیر
پیشه کردند حسودان تو دیوانه‌سری
تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر
آن‌ که رزم تو بدو هول قیامت بنمود
مالکش برد به‌ صحرای قیامت به سعیر
وان‌ که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید
گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر
صورت تخت ز آثار تو دارد حلیت
سورت بخت ز شمشیر تو دارد تفسیر
گر به نرمی چو حریر است حُسامت نه‌ عجب
که ‌کند ضربتش از آهن و پولاد حریر
این عجب‌تر که کند روز ملاقات و نبرد
روی چون لالهٔ او روی مخالف چو زریر
بحر جوشان شود آنگه‌ که شود بر تن تو
غیبهٔ جوشن ‌تو چون شکن روی غدیر
کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان
به غدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر
هیچ نخجیر ز تیرت نجهد روز شکار
اندر آن وقت‌ که ناگه جهد از شست تو تیر
سر و گوش و سم نخجیر به هم بردوزی
گر به سم‌ گو‌ش و سر خویش بخارد نخجیر
گرچه هرگز نکند کوه ز مردم فریاد
ورچه هرگز نخورد ابر ز مردم تشویر
گاه کوشش ز تو فریاد کند کوه کلان
گاه بخشش ز تو تشویر خورد ابر مطیر
حور عین را به بهشت آرزو آید همه شب
کآدمی‌وار به بزم تو رسیدی شبگیر
آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب
خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر
آصف و لقمان باید که ‌کنون زنده شوند
تا میان تو و دستور تو باشند سفیر
نه چو دستور تو پیری است درین ملک جوان
نه چو تو نیز جوانی است درین عالم پیر
بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام
فخر ملک است‌ کنون پیش تو دستور و مشیر
این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر
هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر
تا وزیر تو به دیوان وزارت بنشست
هست هر روز به درگاه تو از فتح بشیر
گه ز توران خبر آید که عدو را بشکست
آن‌ که او هست به فرمان تو خاقان کبیر
گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد
آن‌ که او هست به حکم تو سپهدار و امیر
گه ز بیدادگرانی که در آتشگاهند
نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر
ملک شخص است و تو جانی و وزیر تو دل است
شخص را از دل و جان نیست بهرحال ‌گزیر
او به صدر اندر همتای قوام‌الدین است
فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر
تو به ملک اندر مانند معزالدینی
لشکرافروز و مخالف‌شکن و بنده‌پذیر
گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند
هم نگویند ز اوصاف شما عُشر عَشیر
مملکت روشن و آفاق مزیّن به شماست
تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر
تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان
آفرینندهٔ عالم ‌که علیم است و خبیر
دل خواجه به بقای تو همی باد قوی
چشم لشکر به لقای تو همی باد قریر
تا غم خلق جهان از زُحَل و بهرام است
شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر
زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب
باز ازین پنج تو را باد همه شادی تیر
باد در ملت پیغمبر و در دین خدای
نامه و خطبه و سکه ز خطاب تو خطیر
دشمنان تو ندیم ندم و نالهٔ زار
دوستان تو قرین قدح و نالهٔ زیر
بزم میمون وزیر تو همایون به تو بر
وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲
ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت‌ کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی‌ گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم‌ گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست‌ گزیر
ز عید و موسم‌ گل با طرب بود همه روز
کسی‌که خدمت خورشید دین‌ کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن‌ محسن‌ که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به‌ جهان
که هست‌ همچو نبی خلق را به خلق‌ مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست‌ کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین‌ که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبه‌جوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که ‌کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّه‌ای یابد
به‌ دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آ‌تش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامه‌ها بنگاری به لفظ‌های بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم‌ که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُو‌َرنَق به نیکوی سَمَرند
به‌ همت تو وثاقم خُو‌َرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تأ‌لیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه به‌گونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ‌ زند برگل سفید صفیر
به‌کودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران‌ کند چو گردد پیر
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هم‌اکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی‌ نقشها کند بر شیر
ز حلق خویش زبان ساخته است‌گاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است ‌گاه مسیر
به ‌جسم هست مریض و به‌عقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به‌ فهم هست بصیر
ندیده‌ام به ‌جهان پیکری عجب‌تر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او به‌دست کفات
اگر بود صدف و خیزران به‌بحر و غدیر
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرف‌الدین شریف‌گشت و خطیر
وجیه ملک جمال‌کفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتری‌که سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید به‌مقدور بر خط تقدیر
بود به‌قدرت او ذات قادری به‌کمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
به‌حَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو به‌قدرت او شد به‌دست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به ‌کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشته‌ای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به‌ عصر تو بودی محمد بن جریر
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش‌ کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیل‌کند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمین‌که بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت‌ کنی‌ گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت‌ تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَل‌شود چو سدیر
جماعتی‌ که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منم‌که آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
هر آن شبی‌که خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبوی‌تر ز بوی عبیر
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آن‌گناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکرده‌ام تقصیر
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند به‌جهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایده‌گیر
چو نوبهار به‌هر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به‌ هر کشوری تو را تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی‌ به زردی زر و یکی به‌زاری زیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴
عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن‌ که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخ‌کند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو ا‌طبلهٔ‌ا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی‌ که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی‌ کار طرب‌ گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراسته‌کن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده به‌کف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن‌ که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و به‌عدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به‌ گوی
دست او بوسه دهد گوی‌زن و چوگان‌باز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک‌ گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون‌ گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمه‌اند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره‌ کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون‌ کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همی‌گوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاه‌که از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازی‌کند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چون‌کند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاش‌لله‌ که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِ‌عزاز
فخر کن بر همه شاهان‌ که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میران‌که تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح‌ گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بی‌پایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بی‌انداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بی‌انباز
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولی‌نعمت خویش
صدر اسلام عمادالدین‌ْ بوبکر که هست
چون قوام‌الدین نیکوسیر و نیک‌اندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سه‌بار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه‌ تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به‌ کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن‌ کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که‌ کند تابش مهتاب به‌ کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم‌ که به توفیق خدای
رنج من‌ کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷
ای شاه همه عالم و فخرگهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به‌ کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸
تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام
دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانه‌وار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به ‌شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به‌ دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به ‌وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم‌ و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافی‌الکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه ‌که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوب‌شعار و خجسته‌بخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایسته‌تر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پرورده‌ای مرا
واورده‌ام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانه‌ای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به‌ نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بی‌نهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹
ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ ‌کرده‌ای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش ‌را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم من است‌ کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست‌ گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش‌ گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من‌ آن تو دانم نه ‌آن خویش
تا ابروان‌ کمان و مژه تیر کرده ای
من‌ کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح ‌کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قران‌کنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
هرگه‌ که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبک‌سر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلم‌گران خویش
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که ‌کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
گویی‌ که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی ‌که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان‌ خویش
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین‌ کند از آسمان خویش
برگستوان خویش‌کند چرخ لاجورد
پروین‌ کند پشیزهٔ برگستوان خویش
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُ‌نس طایفه‌ای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
دارد شه ملوک به‌ کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته‌ کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست‌ کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبی‌که ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی‌ که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست‌ و زیان ‌تو از نخست
فرجام‌کار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده‌ گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این ‌گوشمال درخور آن کس بود که او
کاری‌کند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیده‌ام که‌ کند قصد هیچ باز
جغدی‌ که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون‌ کنیم‌ که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بی‌کرانه ‌که از هیچ جانبی
هرگز ندیده‌ای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت ‌کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کرده‌ام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است‌ که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری ‌که در حق ممدوح خویش‌ گفت‌:
«‌ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش‌»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی ‌گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان‌ گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
تا در زمانه‌ گاه بهارست و گه خزان
در خرمی‌ گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را به‌خوان خویش
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدح‌خوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لاله‌خواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طی‌اللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰
روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت‌ اِذا جَلَست‌َ وابصَرت‌ فَاَنصَرِف
مَن‌ لَم‌ یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف‌
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم‌ یَبق‌َ فی‌ القَطیعَهِٔ وَصف‌ الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم‌ گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب‌ گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی‌ گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به‌ کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه‌ کرامت و راهت همه‌ کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی‌ کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجب‌کند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هست‌کف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای‌ تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت‌ نوشتند لَن‌ تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرام‌تر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آورده‌ام زخاطر خویش احسن‌الطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت‌ فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف‌ که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱
ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیره‌سر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲
چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی ز خراسان روی به‌ سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون‌ کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بی‌مهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان به‌گرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن‌ به‌ نیکویی
شنیده‌ای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارم‌الاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلی‌َالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلی‌َالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی‌، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی‌، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک‌ کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بی‌تو یکی دیده بود بی‌لعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین‌ گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیم‌ا
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به‌ جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل‌ که به‌ درگاه تو قدم پوید
درست ‌گشت که ا‌قدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی‌ گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لم‌یَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود ‌خشیه‌الاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والا‌صال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳
خدایگان وزیران تویی به استحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارک‌تر از تو در اسلام
هُمام نیست همایون‌تر از تو در آفاق
شرف‌گرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبان‌گشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّض‌کرد
حواله‌کرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنان‌کجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی‌ که‌ گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و باب‌الطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِع‌ُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یک‌دل اند بزرگان به ‌اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن‌ گروه کنند
که در خدا و پدر گشته‌اند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن ‌که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه‌ مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به ‌دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشته‌اند ز خلق تو نکته‌های کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ ‌خَشیهٔ‌الاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به‌ فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بی‌دروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطره‌ای زآب‌ کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم به‌راه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونه‌کنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بی‌نصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به‌ گلستان مِعلاق
بتی‌که بر لب شیرین او و برکف او
طرب‌ فزای دو باده است هر دو خوش به‌ مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی‌ که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم‌ الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی‌: «ومالَهُم مِن‌ واق‌»