عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۹ - مبنی التصوف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۴ - مجلی الاسماء الفعلیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۵ - المحاضره
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۶ - مستوی الاسم الاعظم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۴ - المضاهاه بینالشئون و الحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۴ - المفیض
مفیض اسمی است ز اسماء پیمبر
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۶ - مقامالتنزل الربانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۷ - المکانه
مکانت منزلی باشد بحاصل
که ارفع نزد حق است از منازل
بود مطلق مکان و مشهد صدق
ملیک مقتدر را مقعد صدق
کسی از صوفی در اینجا گر مکان یافت
به نتوان هیچ آثار و نشان یافت
بدنیا هر که امیدش بحق شد
بدور از چشم انسش ما خلق شد
بهم پیچید طومار خلایق
گسست از غیر حق بند علایق
مؤانس با ملیک مقتر شد
دوکون از چشم قلبش مستتر شد
دهد جا پس حقش درمقعد صدق
رساند از رهش بر مقصد صدق
بپوشاند ز چشم ممکناتش
چه او پوشید چشم از غیر ذاتش
که ارفع نزد حق است از منازل
بود مطلق مکان و مشهد صدق
ملیک مقتدر را مقعد صدق
کسی از صوفی در اینجا گر مکان یافت
به نتوان هیچ آثار و نشان یافت
بدنیا هر که امیدش بحق شد
بدور از چشم انسش ما خلق شد
بهم پیچید طومار خلایق
گسست از غیر حق بند علایق
مؤانس با ملیک مقتر شد
دوکون از چشم قلبش مستتر شد
دهد جا پس حقش درمقعد صدق
رساند از رهش بر مقصد صدق
بپوشاند ز چشم ممکناتش
چه او پوشید چشم از غیر ذاتش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۰ - النفس المطمئنه و اوصافها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۵ - التواضع
تواضع ضد کبرت بیمظنه است
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۹ - النفس القدسی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۰ - النفس الرحمانی
دگر نفسی است رحمانی زرحمان
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۶ - نهایهالسفر الثانی
بود ثانی سفر را این نهایت
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۰ - وجها الاطلاق والتقیید
شنو باز از دو وجه قید و اطلاق
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بیاو هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بیشرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بیغیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بیاو هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بیشرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بیغیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۱ - وصلالوصل
ز وصلالوصل گویم با تو حالی
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است