عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی مسلم بن عقیل سلام الله علیه
فی مدح مسلم بن عقیل و رثائه سلام الله علیه
ای قبلۀ عقول و امام بنی عقیل
صلوات بر تو باد بالإشراق و الأصیل
ای بدر مکه، نور حرم، ماه بی نظیر
وی مالک رقاب امم، شاه بی بدیل
ای درگه تو کعبۀ آمال هر فریق
وی خرگه تو قبلۀ آمال هر قبیل
ای در منای عشق وفا اولین ذبیح
وی در مقام صبر و صفا دومین خلیل
ای طرۀ ترا شده و اللیل رهنما
وی روی نازنین ترا والضحی دلیل
ای سرو معتدل که بمیزان عدل نیست
در اعتدال شاخۀ سرو ترا عدیل
یک نفخه ای ز بوی تو هر هشت باغ خلد
یک رشحه ای ز کوثر لعل تو سلسبیل
در گوهر فلک نبود قدرت کمال
چشم فلک ندیده جمالی چنین جمیل
ای تشنگان بادیه را خضر رهنما
در وادی ضلال توئی هادی سبیل
ای یکه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
کز جان و دل معارف حق را شدی کفیل
شاه خواص را بلیاقت سفیر خاص
افزود بر جلال تو این رتبۀ جلیل
ای در کمند طائفۀ بیوفا اسیر
وی در میان فرقۀ دور از خدا ذلیل
بستند با تو عهد و شکستند کوفیان
آوخ ز بیوفائی آن مردم رذیل
بیخانمان بکوفه فتادی غریب وار
ای منزل رفیع تو مأوای هر نزیل
شد ادعا و نسل خطازادۀ زیاد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصیل
کی عاقر ثمود جفائی چنین نمود
از باد رفت واقعۀ ناقه و فصیل
هرگز ندیده هیچ مسلمان ز کفاری
ظلمی که دید مسلم از آن کافر محیل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الفضل العباس سلام الله علیه
تا که شد سرو سهی سای ابی الفضل قلم
کمر شه شده خم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
سوخت گلزار قدم
تا که آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
شاهد یکتا سوخت
نخلۀ طور شرر بار شد از آتش غم
شعله ور زین ماتم
تا که آن سرو خرامان لب جوی افتاده
جوی خون سر داده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
لاله زاری خرم
شاخ طوبای قدش بسکه بخون غلطان شد
شاخۀ مرجان شد
زده بر صفحۀ رویش خط یاقوت رقم
رقمی بس محکم
داد از این آتش بیداد که اندر پی آب
عالمی گشت خراب
ریخت بر خاک بلا خون خداوند همم
عنصر جود و کرم
ساقی تشنه لبان در طلب آب روان
داد دست و سر و جان
خشک لب رفت و برون آمد از آن بحر خضم
با دو چشمی پر نم
رایت معدلت از صرصر بیداد افتاد
داد از این ظلم و فساد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
شرر اندر عالم
شاه، بیچاره و شیرازۀ لشگر پاره
بانوان آواره
تا نگونسار شد آن بیدق گردون پرچم
حامل بیدق هم
تا شد آنسینه که بودی صدف گوهر دین
هدف ناوک کین
وهم پنداشت که در مخزن اسرار و حکم
رخنه زد نامحرم
بسکه پیکان بلا بر بدنش بنشسته
شده چون گلدسه
خار از غنچه مگر رسته و پیوسته بهم
همه با هم توأم
تا که سلطان هما شد سپر تیر سه پر
با چنان شوکت و فر
حمله از چار طرف کرد بمرغان حرم
کرکس ظلم و ستم
دست تقدیر دو دستی ز تنش کرد جدا
که بدی دست خدا
ریخت زین حادثه بال و پر عنقاء قدم
طائر عیسی دم
تا بیفتاد دو دست از تن آن میر حجاز
شد بیکباره دراز
دست کوتاه مخالف به پناگاه امم
به نوامیس حرم
سر سردار حقیقت ز عمود آنچه بدید
نتوان گفت و شنید
خاک بر فرق فریدون و سرو افسر جم
پس از این رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقلیم وجود
با تن خون آلود
شمع ایوان وفا شد به شبستان عدم
با دلی داغ ازغم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الامام ابی الحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام
خبر از طوس مگر آمده با پیک صبا
از غریب الغرباء
که چه گل کرده بتن پیرهن صبر قبا
از غمش آل عبا
طور سینای تجلی شده یکسان با خاک
سینۀ سینا چاک
گوئی از سوز غم و حسرت آن مهر لقا
خر موسی صعقا
یوسف مصر حقیقت چه شد از یثرب دور
شد بپا شور نشور
پیر کنعان طریقت بسیرودی ز قفا
نغمۀ وا اسفا
تا که آن قبلۀ آفاق روان شد ز حرم
خونفشان شد زمزم
سیل خوناب غمش موج زد از ام قری
تا ثریا ز ثری
چون سنا برق حقیقت به سنا باد رسید
عرش بر خود لرزید
از تجلای شکوهش دل آن کوه رسا
نعره زد رعد آسا
مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم
شد پناگاه امم
ز فروغ رخم او مطلع انوار هدی
ملجأ شاه و گدا
طوس شد تا ز شرف مرکز طاوس ازل
یا که ناموس ازل
سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا
جل شأناً و علا
آه از آن عهد ولایت که بنامش بستند
دل او را خستند
نشنیدم که به آن عهد کسی کرده وفا
مگر از زهر جفا
تخت شاهی بعوض تختۀ تابوتش بود
زهر غم قوتش بود
زان جنایت که ز مأمون شده با شاه رضا
سوخت دیوان قضا
آن ستم پیشه که با خسرو اقلیم الست
عهد را بست و شکست
نه ز حق بیم و نه اندیشه ای از روز جزا
نه هراسی ز سزا
پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سیاه
عالمی گشت تباه
ریخت زین واقعه بال و پر سلطان هما
شاهد غیب نما
گر غریبانه در آن منزل غربت جان داد
در ره جانان داد
لیک از جلوۀ دلدار شدش کام روا
و بسی درد دوا
نوح طوفان بلا رخت از این مرحله بست
فلک ایجاد شکست
غرقۀ لجۀ غم شد دل خلق دو سرا
یک به یک نوحه سرا
تا که از زهر ستم سوخت ز سر تا به قدم
شمع ایوان قدم
رفت زین حادثۀ هائله بر باد فنا
رونق بزم «دنا»
میوۀ باغ نبوت چه ز انگور کشید
ز هر جانسوز چشید
ریخت برگ و بر آن شاخ گل روح افزا
نخلۀ شکر زا
با دل و با جگرش دانۀ انگور چه کرد
ز هر مستور چه کرد
خرمنی سوخت ز یک خوشۀ بیقدر و بها
و چها کرد چها
نه عجب گر ز غمش چشم فلک خون گرید
رود جیحون گرید
یا پر از خون شود این سینۀ سوزان قضا
از غم شاه رضا
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۵ - فی الاستغاثة بالحجة عجل الله فرجه
ای حریمت کعبۀ توحید را رکن یمان
آستانت مستجار است و درت دار الامان
پیش کرسی جلالت عرش کمتر پایه ای
بیت معمور جمالت قبلۀ هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گوئی در خم چو کان تست
خرگهت را کهکشان آسمان یک ریسمان
شاهبازان فضای قدس را عنقاء قاف
یکه تازان محیط معرفت را قهرمان
شاهد زیبای بزم جمع جمع و شمع جمع
درۀ بیضای وحدت ناظم عقد جُمان
هیکل جود و فتوت را توئی انسان عین
خانۀ وحی و نبوت را چراغ دودمان
چیست با فرمان تو کلک قضا، لوح قدر
هر دو در دیوان تو خدمتگزار و ترجمان
فیض سبحانی و آن لاهوت ربانی قرین
امر گاف و نون و آن عزم همایون توامان
مادر گیتی طفیل طفل مطبخ خانه ات
خوان احسان ترا آباء علوی میهمان
در گلستان حقائق شاخۀ طوبی توئی
در چمن زار معارف قدّ سرو تو چمان
ای بطلعت صورتی بیرون ز مرآت خیال
وی برفعت سرّ معنائی که ناید در گمان
قاب قوسین دو ابروی تو ای رفرفسوار
عالمی را می زند بر هم به آن تیر و کمان
شاه اقلیم ولایت مالک کون و مکان
خسرو ملک هدایت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طریقت یا مدار معرفت
حامل سرّ حقیقت یا محلّ ایتمان
ای کفیل دین و آئین حافظ شرع مبین
کس ندارد جز تو میثاق الهی را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت کون و مکان
گلشن دین از تو خرم روح ایمان شادمان
مردم چشم دو گیتی روشن از دیدار تست
همتی ای روشنائی بخش چشم مردمان
بار بستند از این دنیای دون جهانهای پاک
یک جهان جانی برای یک جهانی جان بمان
ای خداوند حرم ای محرم اسرار غیب
تابکی باشد حرم در دست این نامحرمان
باز شد بیت الصمد بیت الصنم یا للأسف
کاسر اصنام کو؟ شاها توئی دست همان
خانه های قدس حق را پای پیلان محو کرد
خاندان نجد را ایزد کند بی خانمان
خانه هائی را که برتر بود از سبع شداد
خانه هائی را که بودی رشک جنات ثمان
خسروا صبر و تحمل پیشه کردن تا بکی
تیشه بی اندیشه زن بر ریشۀ این ظالمان
پادشاها در کجا بودی زمین کربلا
کان شه مظلوم بی یاور به چنگ طاغیان
گرچه در معنی جوابش را همی گفتی بجان
لیک در صورت نبودی یاور او در عیان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱ - در صفت ملک هندوستان
ز من عشق است هندستان زمین را
که عشق آنجاست مذهب کفر و دین را
گلستان گل جاوید عشق است
که صاحب طالعش خورشید عشق است
محبت آفتاب و برج شیر است
هوایش هم از این رو گرمسیر است
بهشتی کشوری از جان سر شته
درو حسن و وفا حور و فرشته
محبت را به رضوانی نشانده
به در تشویش دربانی نمانده
خس و خاشاک او ازعشق مست است
در و دیوار او عاشق پرست است
نروید زین زمین برگ گیاهی
که نبود میل او با کهربایی
اثر بین کز جمادات است آهن
به جذب سنگ چون در می دهد تن
به هفت اقلیم از عشّ اق دلریش
نمیرد کس به مرگ دلبر خویش
ندارد هیچ کس بیش از دو کس یاد
که کس جان داد جز مجنون و فرهاد
درین کشور عروس نارسیده
ز جفت خود همی نامی شنیده
به مرگش لب نجنباند سخن را
نسازد تا نسوزد خویشتن را
زن است و می کند کار جوان مرد
کزو هنگامۀ پروانه شد سرد
به مردن عاشقان بی اختیارند
ولی معشوق اینجا جان سپارند
چو سوزد آبگین در آتش هوم
کجا باشد شمار سوزش موم
همی بینم بسی هندی نژادان
که خود را بر صنم سازند قربان
رواج عشق کفر خود فزایند
به جان دادن جوانمردی نمایند
به نام حق کسی کم زرفشاند
خوش آن همت که بر بت سرفشاند
درین صحرا بسی مرغ اند آزاد
کز ایشان چون یکی شد صید صیاد
نپرّد جفت او، نی برک نَد دل
شود خود نیز تا با جفت بسمل
به آب عشق، خاک هند تر شد
چه جای آدمی مرغان اثر شد
ببین جامک به عشق آب باران
ننو شد گرچه باشد آب حیوان
وفا قربان این آب و هوا شد
که مرغ این چمن ماهی وفا شد
مرا باید ز هندوستان سخن گفت
که با عشق است خاک این زمین جفت
ازان گفتم حدیث رام و سیتا
نه این افسانه، تاریخ است اینجا
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۷ - مصلحت کردن راجه جسرت با وزیران به جهت جلوس رام بر تخت شاهی و حیله انگیختن مادر برت برای اخراج رام
چو جسرت در اود بنشست دلشاد
به جا آورد شکر حق ز اولاد
به خلو ت مصلحت جست از وزیران
نهان پرسید کای روشن ضمیران
مرا عمر آخر آمد گشته ام پیر
صلاحِ دولت اکنون چیست تدبیر
ز دست پیر ناید کار شاهی
جوان خواه است فرِ کج کلاهی
چو رام من جوان و شیر مردست
ز دستش آنچه آمد کس نکردست
همان بهتر که بر تختش نشانم
به دست خود به تاجش زر فشانم
روم پس در ببندم بر رخ غیر
پرستشگر شوم در گوشۀ دیر
به رأی رای هر کس آفرین کرد
منجم آمد و ساعت گزین کرد
مقرر شد که فردا رام بر تخت
ز دست رای یابد افسر و تخت
برای کار فرما رای فرمود
به اسباب جلوسش ساز موجود
همی بردند این مژده نهانی
برای رام بهر مژدگانی
چو بشنید این بشارت مادر را م
کفش نیسان شد از باران انعام
کنیز برت ازین غیرت برآشفت
به گوش مادر ب رت این سخن گفت
که در عشق تو جسرت بی وفا شد
از آن مهرش به پور کوسلا شد
به تخت ملک او را می نشاند
ز دولت برت ن اامید ماند
ترا گر اعتماد مهر او هست
غنیمت دان، مده شب فرصت از دست
پی تدبیر خود مردانه برخیز
به کار برت شو، منصوبه انگیز
جوابش داد و دل داد و گهر سفت
بر آن دلسوزی اش صد آفرین گفت
مرا جسرت ز جان فرمان پذیر است
که در زنجیر زلف من اسیر است
رخم تا ننگرد چشمش نخوابد
شود بی تاب اگر زلفم نتابد
ور از نازم دل او بی نیاز است
سر زلف مرا رشته دراز است
نیاز او ز ناز من خجل باد
ز تیغ عشوه ام خونش بحل باد
چو لعلم در شکرخندی کند دیر
ز بس لب تشنگی آید ز جان سیر
سپاه عشق می آریم اکنون
که تازم بر شکیب او به شبخون
ز زلف آبستن فتنه کنم شب
زبان بندش کنم از جنبش لب
ز تاب طره گیرم جادویی وام
که دلتنگش کنم چون حلقۀ دام
به پشت پا زنم روی نیازش
تغافل کش کنم از تیغ نازش
حریفی کرده نرد فتنه بازم
فریبش داده، کار خود بسازم
چو جسرت در حرم شمع شبستان
فسرده یافت در خود ماند حیران
که جام مهر چون لبریز خون است
بهار زندگی پژمرده چون است
گلستان شبستان را چه شد زیب
چراغش را مگر زد باد آسیب
فسون چاپلوسی خواند بسیار
نیامد آن پری، لیکن به گفتار
برون، از ناز، فوج عشوه آراست
درون، از عشق، حسن او مدد خواست
چو شد نزدیک از آن افسون دمیدن
هلاک مرغ دام از بس طپیدن
ضرورت شد که ناز دوست آزار
ببخشاید بران مرغ گرفتار
به نوعی کیکیی داده جوابش
که معشوقی تراوید از عتابش
که بد عهدی به عشق ما میاویز
ز بد عهدان نشاید غیر پرهیز
درون بیگانه، بیرون آشنایی
به معشوقان رها کن بیوفایی
به بد عهدی مثل کردی وفا را
نیاوردی به خاطر عهد ما را
جفاکارا! دلم تا کی کنی ریش
وفاداری بیاموز از غم خویش
چنان کرد از وفا عهد تو انکار
که شد نام جوانی زو وفادار
جوابش داد کای خود روی خود ر أی
چه بد عهدی ز من سرزد؟ بفرمای
چسان عهد کهن س ازم فراموش
وفا از هر بن مویم زند جوش
صنم گفتش که یادت باد بر جان
چو زخمی آمدی از جنگ دیوان
تنت خسته به پیکانهای دلدوز
سرت ماندم به زانو چل شبانروز
ز دلسوزی نخوردم هیچ جز غم
به تیمارت نکردم خواب یکدم
بران غمخوارگی خود دادی انصاف
ندانم وعده کردی یا زدی لاف !
که دادم آنچه باشد آرزویت
دل و جانم فدای تار موی ت
گرفتم از تو من وعده در آن دم
به دل بستم گره، وعده قسم هم
که هرگه از تو خواهم آرزویی
ببخشی و نبینی هیچ سویی
کنون زین کجروی مردانه برگرد
کریمی وعده را باید وفا کرد
کنی گر تازه پیمان کهن را
گشایم با تو زین خواهش سخن را
ندانست و دگر باره قسم خورد
نیاندیشید کین صافست یا درد
چو دید آن عشوه ساز فتنه انگیز
که از باد فسون گشت آتشش تیز
به آتش خواست سوزد خان و مانش
نهاد آن راز پنهان در میانش
که شاها این دوخواهش را به من بخش
مراد من به دست خویشتن بخش
یکی اقبال برت از افسر رای
دوم اخراج رام از کشور رای
ازین گفتار حیران ماند جسرت
ز حیرت گشت جسرت عین حیرت
نه صبر آن کزو گردد جدا رام
نه تاب آن که بد عهدش بود نام
گره شد بر لب از حیرت جوابش
خیال دزد چشمش برد خوایش
حریفش برد از کف دستمایه
به خاک افتاد بی جان تر ز سایه
زبا ن شد خنجر خصم از بهانه
دو چشم او کشید از چشمخانه
همه شب چون سحر می کند جانی
ز بیم مرگ غم، صاحبقرانی
برای برت فرمان شد که بشتاب
به عزم تختگاه از ملک پنجاب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۴ - در بیان آنکه انبیا و اولیا را اهل نفس و جسمانیان خصم اند زیرا غیر جنس اند که الضدان لایجتمعان
همچو کفار در زمان رسول
قصد کرده وراز کید و فضول
گشته پنهان ز فکرشان در غار
با ابوبکر احمد مختار
هم مسیح از غم گروه جهود
رفته پنهان بسوی چرخ کبود
قصد موسی چو کرد هم فرعون
غرقه شد چون نبودش از حق عون
همچنین با خلیل آن نمرود
که فکندش میان آتش و دود
گشت آتش بر او گل و نسرین
ک شته شد خود ز پشه آن بیدین
همچنین قوم هود و نوح جواد
چون رسید از خدایشان میعاد
همه از باد و آب نیست شدند
زانکه لایقه بمسخ و خسف بدند
نیت بد که بود ایشان را
آن گروه کژ پریشان را
آن بلا بازگشت بر سرشان
زانکه آن قهر بود در خورشان
تیغ را میزدند بر خود از آن
خونهاشان چو سیل گشت روان
گرنه بر خود همیزدند بقهر
خونشان ازچه شد روانه چونهر
ابلهی دید کس که خویش کشد
تیغ بر حلق خود بخشم کشد!
در گمانش که زخم برد گراست
عاقبت دید زخم برجگر است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۳ - در بیان اناالحق گفتن منصور حلاج رحمة اللّه علیه در حالت مستی و فتوی دادن مفتیان آن عصر بقتل او تافتنه نشود و خلق از دین بدر نیایند و پند دادن دوستان او را که از این سخن باز آی و توبه کن که تا ترا نکشند و اصرار کردن او در سخن و در تقریر آن که قالب آدمی همچون مهمانخانه‌ای است که دایما خلق غیبی در آن میآیند و میروند، الاخانۀ مرده و منجمد چه خبر و آگاهی دارد که در او چه مهمانان نزول میکنند مگر در خانه زنده باشد که ازمهمانان آگاه شود
نشنیدی حکایت منصور
شهسواری ورایت منصور
که بگفت او صریح با آن خلق
که منم حق در این تن چون دلق
همه گفتندش این سخن بگذار
خویش را در چنین بلا مسپار
قدر داری بپیش ما ز قدم
بسوی این خطر منه تو قدم
گرچه جست از تو این سخن بازآ
ترک جغدی بگوی شهبازا
گفت من راستم نگردم از این
کی شود کافر آنکه دارد دین
نیست این آن سخن که باز آیم
پی این چیست من همیپایم
که چه زاید مرا از این گفتن
وز چنین راز عشق ننهفتن
من در این رنج گنج می ‌ بینم
میفزاید از این کمی د ین م
عاقبت چون که تن نخواهد ماند
مهر تن را دل من از جان راند
که ز سر داد نست تخت و سری
او بماند که شد ز خویش بری
کاهش تن بود فزایش جان
عین درد است پیش من درمان
برگ در مرگ یافت هر درویش
مرهم جان خویش از دل ریش
نیست این را کرانه ‌ ای طاهر
عذر آن گفت را کنم ظاهر
هستیم را چو خانه ‌ ای میدان
هر نفس گونه گون در او مهمان
دمبدم خلق غیب چون باران
میرسند از جهان بی پایان
گه گه آن شاه نیز هم پنهان
میرسد چون سرور اندر جان
میکند دعوی خدائی او
چه گنه دارم اندر این تو بگو
من که از خرمنش یکی کاهم
کی بگویم کزان دم آگاهم
من چه دانم که شه چه میجوید
وان سخن را چرا همیگوید
بخیالی منم ورا بنده
گرچه دانم کزو بوم زنده
لیک دان کز خیال تا بخیال
هست فرقی عظیم و نیست محال
در خیال ولی است عین وصال
درخیال شقی وبال و ضلال
کو خیال ای پسر که ما حالیم
بر رخ خوب او چو یک خالیم
شاهدان پیش حسن ما زال اند
نزد این قد چون ا لف دال اند
هرکه عاشق بود ورا یاریم
با کسی کوست غافل اغیاریم
نیستم از شمار این خلقان
چشم بگشا مرا ببین و بدان
پیش از این جسم و جان بدم آن نور
هم همانم مکن تو فکرت دور
در زمین و زمان چو من کس نیست
خیره هر سو مرو هم اینجا ب ا یست
مکن از من گذر که در دوران
همچو من کس نیاید از پیران
در دلم جز خدا نمیگنجد
تن من از خدا همیجنبد
گر ترا هست چشم باز ببین
خوبیم را که هست فتنۀ چین
ور تو کوری از اصل مادرزاد
از چنین حسن کی شوی دلشاد
کور اصلی نبیند آن مه را
هر خسی کی سزد چنان شه را
گر شدی جان روی بر جانان
ور تنی عاقبت شوی ویران
زانکه تن ازوصال محجور است
لیک جان از شعاع آن نور است
آدمی هست چون طعام و چو دیگ
نیم او از زر است و نیم از ریگ
نیمش از پست و نیمش از بالاست
نیمش از دون و نیمش از والاست
کفر و دین اندرو چو روغن و دوغ
چون لباس نو و کهن در بوغ
نظر ماست کیمیای درست
نور ماهست رهنمای درست
نظر اهل تن بود بر پوست
نظر اهل دل همه در دوست
همه گفتند در جواب او را
گرچه گفت حق است در دو سرا
آن گروهی که از تو باخبرند
بهر تو پیش خصم چون سپرند
عذرت از منکران همیخواهند
زانکه از سر کار آگاهند
توبه کن زین بگو نرفت نکو
تا کند تیغ در غلاف عدو
گفت ازتیغ نیست ترس مرا
عالمم چه دهید درس مرا
چونکه در علم نیست پایانم
اینقدر را عجب نمیدانم
پیش عاشق چه قدر دارد سر
بر او چون یکی است زهر و شکر
گرچه خصمان کنند بردارم
من از آن دار وصل بردارم
بند بگسست و پند نپذیرم
زاتش عشق سوخت تدبیرم
لیس للعاشقین خوف الموت
لایبالون من حدیث الفوت
فی الغنا طالبون للافلاس
لایخافون من فداء الراس
لیس للراس عندهم مقدار
ماسوی اللّه عندهم اغرار
یشهدون الحیوة فی الاضرار
یلتقون الامان فی الاخطار
لهم العشق قبلة و صلات
لهم الفقر حشمة و صلات
زین نسق ماجری بسی کردند
حجج بیشمار آوردند
آن همه پندها در او نگرفت
همه را کار او نمود شگفت
کرد اصرار اندر آن دعوی
نی زعرفی شنید و نز فتوی
پس کشیدند بر سر دارش
چون چنین بود میل دلدارش
جان بجانان سپرد بی دردی
روی او تازه گشت چون وردی
همچنان میرسید آن آواز
بسوی گوش جملگان آن راز
همه گفتند فتنه افزون شد
خلق از دین و کفر بیرون شد
نار دروی زدند تا سوزد
تا که آن فتنه بیش نفروزد
بر سر نار نقش اناالحق شد
چون نگشتی چنین چو او آن بد
بر هر اخگر بنشسته گشت همان
اندران خیره ماند پیرو جوان
فتنه افزود و خلق سغبه شدند
گرچه اول از او نفور بدند
آتشش چون که گشت خاکستر
باد دادند ورفت بحر اندر
بر سر بحر شد بنشسته همان
خاص و عام آن بدید و خواند عیان
همه از جان و دل محب شدند
گرچه در دشمنی مجد بدند
خود کمین قدرت است این ز ایشان
همچو یک قطره از یم عمان
صد هزاران چنین و بل افزون
بنمایند با تو کن فیکون


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۷ - در بیان آنکه چون بهاءالحق و الدین قدس اللّه سره از قوم بلخ و محمد خوارزمشاه رنجید از حق تعالی خطاب آمد که از این ولایت بیرون رو که من ایشان را هلاک خواهم کردن. سبب خرابی آن ولایت و هلاک آن قوم از آن شد. همچنین هر قومی را حق تعالی هلاک نکرد تا پیغمبر آن زمان از ایشان نرنجید که تا دل اهل دلی نامد بدرد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. و در تقریر آمدن مولانا بهاء الدین ولد بقونیه و مرید شدن سلطان علاء الدین و کرامتهایش بعین دیدن و عشقبازیهایش بحضرت بهاءالدین ولد قدسنا اللّه بسره وبعد از نقلش هفت روز تعزیه داشتن و عرس دادن و سارناشدن او و تمامت اهل قونیه را مالها بخشش کردن.
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدرآ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چون که از حق چنین خطاب شنید
رشتۀ خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شدپدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقوام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و بزاری زار
کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
قهرهای خدا ندارد حد
دوزخی را بلا بود سرمد
هر نبی را همین خطاب آمد
در سؤالش ز حق جواب آمد
که جدا شو از این گروه حسود
که ز جهل اند خوار و کور و کبود
تا کنم من هلاک ایشان را
کشم از باد و خاک ایشان را
یا کنم غرق جمله را در آب
یا نهمشان در آتش پرتاب
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داده با کم ان و مهان
چه کرامتها که در هر شهر
مینمود آن عزیز و زبدۀ دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مأمول
سالها آن تمام خود نشود
همه عمرم در آن حدیث رود
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شوند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد آنجا
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانۀ دهر
همچو گوهر عزیز و نایاب است
آفتاب از عطاش پرتاب است
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرهای عشق خ بی ر
رو نهادند سوی او حلقان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند
زوچه اسرارها که بشنیدند
همه بردند از او ولایت ها
همه کردند ز او روایت ها
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه مرد و زن مریدش گشت
بعد از این هم علاء دین سلطان
ز اعتقاد تمام بامیران
آمدند و زیارتش کردند
قند پند ورا ز جان خوردند
گش سلطان علاء دین چون دید
روی او را بعشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید شد حیران
کرد او را مقام در دل و جان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطره ‌ ایش اول از آن
روی کرد و بگفت بامیران
چون که این مرد را همی بینم
میشود بیش صدقم و دینم
دل همی لرزدم ز هیبت او
میهراسم بگاه رؤیت او
همه عالم ز ترس من لرزان
من ازین مرد چیست یارب آن
هیبتی میزند از او برمن
که از آن لرزه میفتد در تن
شد یقینم که او ولی خداست
در جهان نادر است و بیهمتاست
دائماً با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
بعد د ه سال از قضای خدا
سر ببالین نها د او ز عنا
شاه شد از عنای او محزون
هیچ ازین غصه ‌ اش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پر آب و دل بریان
گفت این رنج هم از او زائل
شود ار هست حق بما مائل
گر شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش کردم من
خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی بحاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید
از خدا بود ما همیجوید
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم از این جهان فنا
زانکه گر من شوم بظاهر نیز
پادشاه این جهان شود ناچیز
همه عالم شوند مست خدا
همه چون من روند بی سر و پا
همه از کارها فرو مانند
همه حیران عشق هو مانند
حالت جمله چون چنین گردد
عشقشان دائماً قرین گردد
نشود یافته خورش پوشش
خلق مانند جمله از کوشش
زانکه آن شهریار اهل سلوک
گفت دارند ناس دین ملوک
چون جهان را هنوز مهلت هست
گرچه خود نیست هست او پیوست
عمر دارد هنوز این هستی
ماند خواهد بلندی و پستی
پس یقین شد که رفت خواهم من
تا نگردد خراب عالم تن
خود همان بود ناگه ازدنیا
نقل فرمود جانب عقبی
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا بسوی رب جلیل
در جنازه ‌ اش چو روز رستاخیز
مرد و زن گشته اشگ خونین ریز
نار در شهر قونیه افتاد
از غمش سوخت بنده و آزاد
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
هیچ در قونیه نماند کسی
از زن و مرد و از شریف و خسی
که نشد حاضر اندر آن ماتم
چون کنم شرح آن کزان ماتم
در جهان هیچکس نداد نشان
که برون شد جنازه ‌ ای ز آنسان
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشه ‌ اش ز درد شکست
هفته ‌ ای خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه و الا
روز و شب در فراقش افغان کرد
از دو چشم اشک و خون در افشان کرد
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو بفرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهاده ‌ ایم سوی تو رو
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود


افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
پیش گفتار
بنام خداوند کون و مکان
خداوند روزی ده مهربان
خداییکه جان خرد آفرید
بفرمان او شد جهانها پدید
وزان پس بنام محمد درود
بآیین اسلام احمد درود
درود فراوان بر آن پاکزاد
محمد رسول حجازی نژاد
بنام علی شاه مردان مرد
که از دشمن دین بر آوردگرد
سر اولیاۀ سرور اصفیا
مبارزترین مرد راه خدا
علی شیر مرد و علی راستگو
ندیده جهانراد مردی چو او
بقرآن که وحی مبین خداست
ولای وی آرامش جان مااست
پس آنگه بنام شه پاکدین
محمد رضا شاه ایران زمین
شهی کو نگهدار دین خداست
خدا را باو لطف بی انتهاست
بفرمان او ملت آزاد شد
ز دادش همه کشور آباد شد
ز تدبیر این شاه فرخنده خوی
گرفته است ایران بسی آبروی
خداوند باشد نگهدار او
خرد یار و یزدان مدد کار او
بدوران این شاه نیکو خصال
که دارد توجه بفصل و کمال
چو دیدم که فردوسی پاکدین
که بادا بجانش هزار آفرین
بشهنامه از داستان کهن
چو پیغمبران داده داد سخن
بپا کرده کاخی بلند و متین
ز الماس ویاقوت و در ئمین
ز جمشید و گود رزو از زال زر
فریدون و کیخسرو دادگر
سخن ز آنچه بوده است آورده او
بسی در یکتا که پرورده او
ز شاه کیان وهم از پیشداد
بشهنامه زیشان بسی کرده یاد
ز تهمورث وایرج وسلم و سام
فریبز وکاوس والا مقام
ولکن زماد و از آن دودمان
نیابی بشهنامه نام و نشان
ز اهخامنش کورش نامور
نه بینی بشهنامه نام و اثر
از این رهگذر بود کاین کمترین
شدم پیرو آن سخن آفرین
بر آنم که از ماد و تاریخ آن
سرایم چو شهنامه من داستان
کمین افسر از ماد و از آریان
بگویم زکوروش بسی داستان
خود آگاهم از مایه وزاد خویش
زخجلت سرافکنده دارم به پیش
که این نامه فارسی و دری
نباشد ز نقصان و لغزش بری
ز دانشوران دارم این آرزو
که با لطف بینند آهوی او
ز راه بزرگی و دانشوری
ز لطف و زمهر و ادب پروری
از این مور ناچیز و این ناتوان
پذیرند ران ملخ ارمغان
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
پادشاهی دیو کس اولین شاه ماد
دیو کس نخستین شه ماد بود
وز او سر به سر کشور آباد بود
بسی بود آن شاه باعدل وداد
کریم و جوانمرد و نیکونهاد
گزیدند او را به شاهنشهی
نشاندند وی را به گاه مهی
چو بر گاه شد شاه باعدل و داد
کلاه بزرگی به گسر بر نهاد
بفرمود تا شارسان ساختند
یکی شهر زیبا بیاراستند
در آن شارسان هفت دژشدپدید
چنان شهر تا آن زمان کس ندید
یکی بر یکی بر تری داشتی
که بر آسمان سر برافراشتی
چو رنگین کمان هفت دژ شد عیان
که از هفت اورنگ بودی نشان
ز سبز و سفید و ز سرخ و ز زرد
بنفش و سیه ورنگ هم لاژورد
چو جنت یکی شهر آمد پدید
چنو در جهان کس ندید و شنید
ببخشید شه نعمت بیکران
هنرپروان را کران تا کران
سپس جشن شاهانه آراستند
بهشادی فزوده زغم کاستند
بر او هکمتانه نهادند نام
فشاندند دست و گرفتند جام
ز غوغای طبل و ز آوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
بدینگونه شه کشور آباد کرد
یکی شهر هرگوشه بنیاد کرد
چنین اند شاهان نیکو سرشت
که سازند دنیا چو باغ بهشت
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
برتخت نشستن فره فرتیش
چویک هفته بگذشت از مرگ شاه
فره فرتیش شاه برشد بگاه
بشاهی بر او خواندند آفرین
بگتند کای شاه با داد و دین
همه بندگانیم و تو شهریار
که از شه دیو کس توئی یادگار
شه نو جوان چون بر آمد بتخت
بفرمود کای مردم نیک بخت
منم چون پدر با شما مهربان
نیم از بد دل و بدگمان
هماره امیدم به یکتا خداست
خدائی که مارا بخودرهنماست
بر آنم که کشور ستانی کنم
جهان گیرم و دادبانی کنم
کنم ماد را کشوری نامدار
که ماند از آن نام در روزگار
بگفتند یکسر که ما بنده ایم
بفرمان و رأیت سر افکنده ایم
بفرمود من پارس را بیگمان
مسخر نمایم به تیر و کمان
که مادی پرسه بوند آریا
دو شاخه ز یک ریشه از هم سوا
دولپه بیک پوست بودیم ما
زمانه زهم کرد مارا جدا
بباید بیکدیگر آمیختن
بصلح ار نشد باید آویختن
شما لشکر مادگرد آورید
سوی پارس باید که لشکر برید
بگفتند کای شاه فرمان تراست
سرما زحکمت به پیچد خطاست
چویک چند روزی برین بر گذشت
همه لشگر ماد آماده گشت
همه شیر اوزن چو پیل دمان
گرفته بکف تیغ و تیر و کمان
سپه را چو آماده کار کرد
پس آنگاه آهنگ پیکار کرد
به لشکر چنین گفت شاه دلیر
که بودی بجنگ آوری نره شیر
که تا جانب پارس روی آوردند
مگر آب رفته بجوی آوردند
چو سر برزد از خاوران آفتاب
سر جنگجویان بر آمد ز خواب
ز هر سو بپاخواست فریاد جنگ
ز شیران غران و غران پلنگ
دلیران ستاده همه صف بصف
چو پیل دمان بر لب آورده کف
سوی پارس کردند آهنگ جنگ
که آرند آن سرزمین را بچنگ
چو دشمن از این حمله آگاه شد
همه لشکر پارس در راه شد
دو لشکر بهم سخت آویختند
نوای دلیری بر انگیختند
چو شب گشت و آن شب همه روز شد
شه ماد در جنگ پیروز شد
چو لشکر به پیروزی آمد قرین
بپا خاست از هر طرف آفرین
به پیروزی و فتح چون کام یافت
سری مست از شور این جام یافت
پس آنگاه آهنگ آشور کرد
جهانرا همه پر شر و شور کرد
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
جنگ فره فرتیش بابنی بال شاه آشور
بنی خود شاه آشوریان
بجنگش همی بست آنکه میان
بجنگ شه ماد همت گماشت
هزاران دلیری که آماده داشت
نبرد دلیران چو آغاز گشت
بنی پال با بخت دمساز گشت
شه ماد مغلوب و منکوب شد
سپاه شکسته در آشوب شد
فره فرتیش در میان کشته شد
سپاه شه ماد سرگشته شد
هزیمت گرفتند ز آشوریان
بسوی وطن زار گشته روان
بسوک شه خویش گریان همه
بکشور بیفتاد بس همهمه
هو خشتر فرزانه فرزند او
همان پاکزاد خردمند او
ز مرگ پدر چون خبردار شد
از این درد آشفت وبس زارشد
چه شب ها که از محنت و آه ودرد
بپچید بر خویش وبس نوحه کرد
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خو نخواهی هو خشتر از پادشاه آشور
چو یک هفته سوک پدر را بداشت
بخونخواهی شاه همت گماشت
همی گفت با فر یزدان پاک
بنی پال را افکنم روی خاک
باَتش بسوزم همه کشورش
پراکنده سازم همه لشکرش
بی کشتنش بسته ام من کمر
کنم کشورش جمله زیر و زبر
باَ شوریان سخت تازم همی
روان پدر شاد سازم همی
باشور اگر ما بیابیم راه
نه آشور مانم نه تخت و نه شاه
چو فردا شود روی گردان سپید
بفتح و به نصرت بشوق و امید
سواران آماده چندین هزار
همه شیر مرد و همه نامدار
دگر باره آماده سازم بجنگ
که پیروزی آرام دگرره بچنگ
بلشکر کشی چونکه تدبیر داشت
بهر صد سواری دلیری گماشت
بتوفیدگی همچو برق جهان
تو گوئی بخشم آمده آسمان
دلیران و جنگنده و کینه جوی
همه سوی آشور بردند روی
دلی پر ز کینه سری پر شتاب
ز مرگ پدر شاه بی توش و تاب
کمر بهر کین پدر بسته تنگ
نیاورده بر خویش تاب و درنگ
چو از کار لشکر بپرداختند
سوی نینوا جملگی تاختند
درو دشت آشور گشته سیاه
ز جنگی دلیران ایران سپاه
بنی پال بشیند چون این خبر
که آید پسر بهر کین پدر
بگفتا بکشتن دهد جان خویش
که پارا ز اندازه بنهاده پیش
بفرمود لشکر بهامون کشند
همه لشکر ماد را در خون کشند
چو آشور با ما شد روبرروی
همه کینه انگیز و پر خاشجوی
جوانان ایران همه شیر مرد
بر آورده از دشمن خویش گرد
چویک چند روزی بر آمد ز جنگ
بگرز و بزوبین و تیرو خدنگ
شکستی بر آمد با شور سخت
ز آشوریان جمله برگشت بخت
بنی پال تا نینوا در گریخت
همه نظم لشکر زهم در گسیخت
بفرمود بندند دروازه زان
که یابند از خشم دشمن امان
هو خشتر چون دید این ماجرا
که بستند دروازه شهر را
بفرمود تا شهر ویران کنند
همه شهر چون دشت یکسان کنند
به بستند بر شهر آب روان
که تا خیره دشمن نیابد امان
همی خواست تا شهر ویران کند
شه و لشکر را گریزان کند
در آن پهنِۀ جنگ پر های و هوی
که سر ها بمیدان فتاده چو گوی
نبودی کسی را به کس دسترس
نبودی بجز کشته فریاد رس
بنا گه سواری بیامد زماد
بر شاه ماد این خبر را بداد
چنین گفت کای شاه با داد ودین
که از ماد دارم پیامی چنین
سکاها که دارند خوئی درشت
بتیر افکنی همچنان خارپشت
شتابان از آن سوی بحر خزر
شده جانب خاک ما رهسپر
بمرز وطن ز آذر آبادگان
بتازندگی تنگ بسته میان
شه ماد چون این سخن را شنید
یکی آه سرد جگر بر کشید
برافروخروخت از خشم و آنگاه گفت
که جانم دگر گشت بادرد جفت
دریغا دریغا که خون پدر
هدر شد مرا زین پیام و خبر
کنونم نه یارای رفتن بود
نه یارای این کین نهفتن بود
بفرمود لشکر بجنبد ز جای
بدستور آن شاه فرخنده رای
بسوی ارومیه لشکر برند
بر آن قوم وحشی هجوم آورند
عنان را از آن رز مگه در کشید
بسوی ارومیه لشکر کشید
چنان تاخت بر پهنه کار زار
کز آنان بر آمد بسختی دمار
نماندی بر آنان چو راه ستیز
گرفتند از آن ملک راه گریز
ولی آتشی زیر سرپوش بود
بظاهر مر این شعله خاموش بود
سکاها به نیرنگ ظاهر شکست
که ایران زمین را بیارند دست
بهر گوشه ای آتش افروختند
به آتش همه شهرها سوختند
چه برروی آب و چه روی زمین
بر افروختنی آتش خشم و کین
بگفتند با شاه کای شهریار
سران سکاهای بی اعتبار
گرفتند جشنی چو دیوانگان
به باده سرائی نهاده میان
چو شه گشت زین ماجرا با خبر
بگفتا از آنان نمانم اثر
بگنجور دانا بفرمود شاه
مهیا کند ساز و برگ سپاه
بگیرند پیرامن جشن گاه
بسازند آئین شان را تباه
چو شاه سکاها و سردارشان
ز عیش وطرب تیره شد کارشان
بیکباره گشتند تسلیم شاه
بهم خورد نظم قشون و سپاه
شکستی چو افتاد بر آن گروه
بیفتاد لشکر ز فرو شکوه
سکاها چو گشتند تسلیم شاه
شهنشاه دادی به آنان پناه
زکار سکاها چو پرداخت شاه
به آشور گفتا فرستم سپاه
که تازان گروه سیه دودمان
بر آرم بنیروی لشکر امان
بنی پال گفتند خود در گذشت
بخاک سیه هست او را نشست
در آشور باشد بسی هرج و مرج
سخن از بزرگان نیاید بخرج
ببابل همان حکمران شاه شد
بنوپر سره شاه برگاه شد
شه ماد خود قاصدی نیک نام
ببابل فرستاد و داد این پیام
شه ماد خشنود از کار توست
همی راضی از کار و کردار توست
ببابل ترا پادشاهی رواست
سرافرازی تو گوارای ماست
مرا باتو هرگز سر جنگ نیست
بجز دوستی با تو آهنگ نیسث
که پوربنی پال در نینوا
شده شاه لیکن بسی بینوا
نه بر حکم او کس نهاده است گوش
نه دارای فهم و نه عقل و نه هوش
بنی پال باب مرا کشته است
سر تختش این گونه بر گشته است
روم نینوا من بکین پدر
نمایم من آن شهر زیر وزیر
اگر یلر باشی تو با من بجنگ
بسی بهره آید ترا خود بچنگ
چو پیک شهنشه ببابل رسید
بنوپر سره گفته شه شنید
بگفتا یکی بنده ام شاه را
گشایم همین راه و هم گاه را
زپور بنی پال بس رنجه ام
بر آرم دمارش بسر پنجه ام
چو پیمان شاهنشهان بسته شد
دو کشور تو گوئی که پیوسته شد
سپاهی چو دریا زبابل گذشت
سوی نینوا در نور دید دشت
چو پور بنی پال آنرا شنید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بگفتا ببندید باروی شهر
ک مارا نباشد از این جنگ بهر
چو با جنگ ایشان مرانیست رای
همان به که در شهر گیریم جای
جداگشته چون بابل از نینوا
نخیزد بجز ماتم از نی، نوا
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
آتش زدن پسر بنی پال برخود و خانواده اش
چو پوربنی پال یی چاره شد
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
صلح شاه ماد ولیدی پس از شش سال
یکی روز سر گرم پیکار و جنگ
بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
که ناگه برگرفت آفتاب
سر جنکجویان بر آمد بخواب
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
بگفتند کاین خشم پروردگار
گرفته است بر ما، گه کارزار
که این روز روشن بمانند شام
همه کار ماگشت اینک تمام
چرا خون بریزیم از یکدگر
که هرگز نبینیم روی ظفر
از این پس نمائیم ما آشتی
تو گوئی که پیکار ناداشتی
چو این قصد کردند شد آفتاب
نکردند در جنگ دیگر شتاب
دوشه صلح کردند با یکدگر
سوی ماد ولیدی شدی رهسپر
چویک سال بگذشت ز این کارزار
شه ماد رنجور گشت و نزار
بفرمود آرید آژید هاک
که بینم من آن نوجوان پور پاک
بیامد پسر چون بنزد پدر
بدو گفت : فرزانه نور بصر
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم بسی کشور نامدار
سپارم بتو لشکر و کشورم
که مرگ آید اینک همی در برم
تو بیدار باش و تو هشیار باش
همه کشورت را نگهدار باش
بیزدان گرای و باو پناه
چو خواهی که بر تخت باشی تو شاه
چو این گفت بفشرد دست پسر
بگفتا شد اینک زمانم بسر
بخوابید و دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی وراکار شد
چنین باشد این روزگار کهن
نماند بانسان بجز یک کفن
اگر نام نیکت بماند بجا
تو گوئی که پیوسته داری بفا
پس از سالها نام تو یادگار
بماند دگر هیچ ناید بکار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بر تخت نشستن آزید هاک پادشاه ماد
پسر چون بر آمد بتخت پدر
همان تاج شاهنشهی زد بسر
بزرگان ورا خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ما بندگان تو ایم
بفرمان ورأیت سرافکنده ایم
شهنشاه بسیار بنواختشان
بقدر هنر جایگه ساختشان
بسی مهربان بود و سرشار بود
شه عادل و بخت بیدار بود
یکی بارگه شاه بر پای داشت
در آن جایگه تخم نیکی بکاشت
بگرد شهنشه در آن بارگاه
ستادند امیران جمله سپاه
بهر لشکری افسری نامدار
گزیدی و کردی ورا بر قرار
سپاهی بیاراسث شاه جوان
همه جامعه شان هم چنان ارغوان
همه تاج و افسر بسر داشتند
کمر های زرین ببر داشتند
ز شمشیر و گرز وسنان و سپر
زخود وزره با کمربند زر
سپاهی به زیبائی آراسته
همه جامه شاد و شاداب و نو خاسته
نبرد دلیران فراموش شد
چنان آتش تیز خاموش شد
بهر جا شدی شادمانی بپا
همه باغ و بستان بدی دلگشا
درو دشت ایران همه سبزو شاد
دل کشوری شاد از شاه ماد
بهر جایگه بود ساز و سرود
بشاهنشه ماد بودی درود
شه ماد روزی برای شکار
برون رفت با اسب و اسباب کار
چوشد چند فرسنگ از شهردور
بدیدی یکی شیر نر با غرور
پی شیر نر چون همی اسب تاخت
بزد تیر بر مغز و کارش بساخت
چنان تیر را او ز پیکان گشود
که تا شست برداشت آمد فرود
بیفتاد بیجان بروی زمین
یکی گفت احسن یکی آفرین
دلیران شاهنشه از هر طرف
نمودند ابزار شوق وشعف
چنان زد غربوی ز دل شیر نر
که لرزید از بیم کوه و کمر
زمغزش چنان خون برون میجهید
چو فواره ای کاب آرد پدید
زپا اندر افتاد و بیهوش گشت
بزددست و پائی و خاموش گشت
به پیکر تراشان بفرمود، زود
از این شیر تندیس باید نمود
که ماند پس از من بر این روزگار
یکی یاد بود و یکی یادگار
از آن روز بگذشته بس سالها
بجا مانده آن شیر سنگی بجا
که در هکمتانه بود یادگار
هم از شاه ماد و هم از روزگار
بیامد چو در شهر آن شهریار
شه شیر کش خسرو نامدار
همان هر کسی بر کسی مژده داد
که پاینده بادا شهنشاه ماد
بشد شاه و مغرور از این هنر
همی دست بنهاد روی کمر
بفرمود هستم شه شیر کش
بود یکسر عالم مرا دست خوش
منم شهریاری که در عهد من
نباشد ز جنگ و ز دشمن سخن
سر خسروان زیر پای منست
همه باجشان در سرای منست
ندارند جرأت که از نام ماد
سخن جز به نیکی نمایند یاد
که چندین هزاران مرا لشکر است
به گنجم بسی باج و شمش زراست
هزاران هزار افسر نامدار
همه شیر افکن گه کارزار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن
چو شب شد به خوابید در قصر خویش
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بدنیا آمدن کورش
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتخاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن
بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد
به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه
زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش
یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر
باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه
بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت
چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت
بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه
بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت
شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی
بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد
بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟
بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار
چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد
بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر
بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک
تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت،جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند
بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود
پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بر تخت نشستن کوروش در پارس
پدر گفت فرزند برنای من
امیری تو در پارس برجای من
تو دیندار باش و بی آزار باش
امیری تو پیوسته هشیار باش
بدان تو خدا را یکی بنده ای
همی بنده ای هم پرستنده ای
هرا پاک بشنید چون این خبر
بشد شادمان گفت کین پسر
بگیرم از این شاه آژید هاک
که افکند او نوجوانم بخاک
نهانی پیامی بکورش بداد
بگفتا چه داری دل خویش شاد
چرا نیستی فکر کین خواستن
نکوشی پی لشکر آراستن
ندانی ترا کشت آژید هاک
ولی خواست ایزد نگشتی هلاک
همان مادرت زار و بیچاره بود
رشوی وز فرزند آواره بود
منم با تو همرا اندر خفا
پی داد خواهیت دارم وفا
چو بشنید کورش دلش گرم شد
دلش بر فسون های او نرم شد
دلش بر جوان هرا پاک سوخت
که از آتش کورش آن بچه سوخت
جوابش چنین داد دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
ببندم کمر بهر این کین و داد
ستانم ز شاه و امیران ماد