عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
به گلزاری که آن شوخ پری‌پیکر کند بازی
غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی
جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش
ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی
گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد
به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید
نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی
قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد
چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی
مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون
به لعبت‌باز بنگر کز پس چادر کند بازی
دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل
که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی
مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد می‌گردم
کم افتد مهره‌ای زینسان که در ششدر کند بازی
ز بس پیچیده است آفاق را بی‌مهری گردون
عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی
کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی
زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی
وداع بیقراری می‌کند چون شعله پروازت
هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی
من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان
که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
ازین ‌نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی
نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی
تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم
نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی
زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم
اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی
ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم
به صد تعبیرم ایما می‌کند خواب فراموشی
به غارت رفته گرد جلوه‌گا‌ه ‌کیستم یارب
که از هر ذره‌ای بالم نگاه خانه بر دوشی
نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی
نفس دزدیده‌ام تا در نگیرد پنبه درگوشی
شکستن تا چه‌ها ریزد به دامان حباب من
نگاهی رفته است از خویش و گل‌ کرده‌ست آغوشی
ز مستان هوس‌پیمای این محفل نمی‌بینم
چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی
ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی‌بندد
تو بر خود جلوه‌ کن ما را کجا چشمی کجا هوشی
دل داغ آشیانی در قفس پرورده‌ام بیدل
به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
دارد به من دلشده امشب سرجنگی
گلبرگ ‌کمانی پر طاووس خدنگی
پیش که برم شکوه از آن نرگس ‌کافر
بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی
مشکل‌که ز فکر عدم خویش برآییم
داریم سر اما به ‌گریبان نهنگی
آن جلوه ‌که بیرون خیالست خیالش
دیدیم به رنگی ‌که ندیدیم به رنگی
محتاج نفس ‌کرد تحیر دل ما را
آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی
کلفت نبرد ره به دل باده پرستان
آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی
نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست
گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی
هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد
گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی
گامی به ‌گشاد خط پرگار نرفتیم
چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی
گرد رم عیش است چه صحرا و چه ‌گلزار
فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی
بیدل خوشم از عارض‌ گلگون به خط سبز
فارغ زمی‌ام ساخته ‌کیفیت بنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی
چمن فریاد بلبل می‌کند گر بشکنی؟نگی
از این کهسار مگذر بی‌ادب‌ کز درد یکرنگی
پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی
به غفلت داده‌ای آرایش ناموس آگاهی
گریبان می‌درّد آیینه‌ گر بر هم خورد رنگی
فسردن تا به‌ کی ای بیخبر گردی پر افشان‌ کن
تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی
چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت
ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی
غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی
کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی
جهان حرف افسون مخالف بر نمی‌دارد
جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی
به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش
به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی
سحر گاهی نوای نی به‌گوشم زد که ای غافل
نفسها ناله‌ گردد تا رسد سازی به آهنگی
در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی
فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
ز رمز صورت و معنی دل خود جمع‌ کن بیدل
بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
رنگ‌گل‌، طرف عذاری بوی‌سنبل‌کاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودی‌که پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بی‌چنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیست‌گر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتاده‌ایم
جز خم‌گردن درین زندان‌نمی‌باشد غلی
ترک حاجت‌گیر ناموس حیا را پاس‌دار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بی‌جام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بی‌دست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع ‌دست نازکیست‌؟
خفته‌ام در زیر تیغ و چتر می‌بندم گلی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
تنش را پیرهن چون‌گل دمید افسون عریانی
قبای لاله‌گون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق می‌پیچد ز ریحانی
مژه‌ گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمی‌باید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمی‌بندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفت‌ست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه می‌پرسی هنوز آیینه می‌خوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بی‌امل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بی‌بهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که‌ گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذره‌ام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
به شهرت زد اقبال خلق از تباهی
سپید است نقش نگین از سیاهی
دماغ غرور از فقیران نبالد
کجی نیست سرمایهٔ بی‌کلاهی
گر این است درد سر زر پرستان
همان اجتماع گدایی‌ست شاهی
ندانم خیال دماغ آفرینان
چه دارد درین امتحان‌گاه واهی
ندیده‌ست ازین بحر غیر از فسردن
به چشمی‌ که موج‌ گهر نیست راهی
یقین احتیاج دلایل ندارد
در آب افکند سرمه را چشم ماهی
نخواهی شدن منکر آنچه‌ گفتی
دو لب داده در هر حدیثت گواهی
گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد
فروزد چراغ از دم صبحگاهی
به هر جا گشادند مژگان نازت
به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی
شنیدم قدم می‌گذاری به چشمم
زمین سبز کرده‌ست مژگان گیاهی
کتان باب مهتاب چیزی ندارد
به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی
کرم بسکه ‌گرم امتحانست بیدل
مرا سوخت اندیشهٔ بی‌گناهی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی
خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی
قیامت پرفشان هویی‌، جهان آتش‌فکن‌هایی
ز هر برگ ‌گل این باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل
هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی
طرب‌ کن‌ گر پی محمل‌کشان صبح برداری
که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی
به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح‌کج‌کرده مینایی
به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل
پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی
به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا
سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی
خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم
شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی
ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل
سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
درتن ویرانه بی‌سعی قناعت وانشد جایی
به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی
به سعی خویش می‌نازم‌که بااین نارساییها
شدم خاک و رساندم دست تا نقش‌کف پایی
نمی‌باشد پریشان بالی نظاره شبنم را
به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی
دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن
که جز ضبط نفس اینجا نمی‌باشد مسیحایی
درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی ‌کن
که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی
نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی
بضاعتها پر افشانی‌ست ‌کو سودی چه سو‌دایی
ز خواب غفلت هستی‌که تعبیر عدم دارد
توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی
ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه
نمی‌باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم
ندیدم چون‌ گشاد بال مژگان چنگ‌ گیرایی
به درد بی‌نگاهی درهم افشردست مژگانم
خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی
ندانم فرش تسیلم سر راه‌ که ام بیدل
به دامن ‌گردی از خود داشتم افشانده‌م جایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۱
به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی
بر این نُه دیر آتش می‌زنم سر می‌دهم هویی
ز فیض وحشتم همسایهٔ جمعیت عنقا
چو دل دارم به پهلو گوشهٔ از عالم آنسویی
به هر بی‌دست و پایی سیر گلزاری دگر دارم
سرشکی رفته‌ام از خویش اما تا سرکویی
بساط خاک عرض دستگاهم برنمی‌دارد
چو ماه نو به‌ گردونم اگر بالم سر مویی
محیط ناز کانجا زورق دلهاست توفانی
حبابش گردش چشم است و موج‌، ایمای ابرویی
خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگی دارد
درین گلشن مگر واکرده‌ای طومار گیسویی
ختن می‌گردد از ناف غزالان‌کاسه‌ها برکف
سزد کز زلف مشکینت‌ کند دریوزهٔ بویی
سری داربم الفت نشئهٔ سودای فرمانت
به جولانگاه تسلیم از تو چوگانها ز ما گویی
نوای عندلیبان نکهت‌گل شد در این صحرا
مگر مینا به قلقل واکشد حرف از لب جویی
زمنزل نیست بیرون هر چه می‌بینی درین صحرا
تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تک وپویی
شعور آیینهٔ بیطاقتی ترسم‌ کند روشن
به خاک بیخودی دارد غبارم سر به زانویی
به یک عالم ترشرو کارم افتاده‌ست و ممنونم
شکست رنگ صفرای طمع می‌خواست لیمویی
ز خواب بیخودی مشکل که بردارم سر مژگان
به زیر سایه‌ام دارد نهال ناز خودرویی
به خاک عاجزی چون بوریا سرکرده‌ام بیدل
مگر زین ره نشانم نقش آرامی به پهلویی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
اگر دانی زبان اختران را
شبانه بشنوی راز جهان را
سکوت شب به صد آهنگ خواند
به گوشت قصه های آسمان را
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
بر قله ی کهسار، درختی برپاست
بر شاخ درخت، آشیانی پیداست
غم کوه و درخت، زندگانی من است
بر شاخ درخت، مرغکی نغمه سراست
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
صبح است ز خرمی جهان می خندد
هر قطره به بحر بیکران می خندد
بو در گل و نشه در می و می در جام
از شوق، زمین و آسمان می خندد
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
دی شاخ شکوفه در چمن می خندید
بر سنبل و نسرین و سمن می خندید
از دور سپیده ی سحر را دیدم
بر روز خود و به شام من می خندید
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
آن منظر فیض صبحگاهی بنگر
انوار تجلی الهی بنگر
در وادی نقره فام گردون هر شب
آن قافله لایتنهای بنگر
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
ای مرغ شباهنگ دل انگیز، بنال
قربان تو، ای طایر شب خیز، بنال
از ناله ی تو مرغ دلم نالد زار
این ناله به آن ناله در آمیز، بنال
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
شب است ساقی! ساغرت کو؟
فروغ ماه و نور اخترت کو؟
ز دور آید صدای مرغ شبگیر
نوا و نغمه ی جان پرورت کو؟
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
در باغ جهان تو هم گل زیبایی
بویا و دل انگیز و چمن آرایی
عمری ست که گلهای دگر می خندند
این غنچه ی تر چرا تو لب نگشایی
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۹ - حکایت بط
گویند که بطی در آب روشنایی ستاره دید، پنداشت که ماهی است، قصدی می‌کرد تابگیرد و هیچ نمی یافت. چون بارها بیازمود و حاصلی ندید فروگذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی گمان بردی که همان روشنایی است قصدی نپیوستی. و ثمرت این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۸
چون روز چند بگذشت موش گفت: اگر همین جای مقام کنی، و اهل و فرزندان را بیاری از مکرمت دور نیفتد و منت هچرت متضاعف گردد. و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است. زاغ گفت: همچنین است و در خوشی این موضع سخنی ندارم. لکن مرعی و لا کالسعدان. مرغزاری است فلان جای که اطراف او پرشکوفه متبسم و گل خندان است،و زمین او چون آسمان پرستاره تابان.
زبس کش گاو چشم و پیل گوش است
چمن چون کلبه گوهر فروش است
و باخه دوست من آنجا وطن دارد، و طعمه من در آن حوالی بسیار یافته شود. و نیز این جایگاه بشارع پیوسته است، ناگاه از راه گذریان آسیبی یابیم. اگر رغبت کنی آنجا رویم و درخصب و امن روزگار گذاریم. موش گفت:
کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود؟ و اگر ترا موافقت واجب نبینم کجا روم؟ و بدین موضع اختیار نیامده ام، و قصه من دراز است و دران عجایب بسیار، چندانکه مستقری متعین شود با تو بگویم.