عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد
بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در ستایش یکی از صدور و شرح گرفتاری خویش
تا تو را در جهان بقا باشد
عز و اقبال در قفا باشد
ای بزرگی که تابش خورشید
پیش رای تو چون سها باشد
هر بزرگی که در جهان بینند
با بزرگی تو هبا باشد
آن جوادی که روز بزم تو را
مال صد گنج یک عطا باشد
هر که را چشم بخت خیره شود
خاک پای تو توتیا باشد
آفتابی که در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد
من چه دعوی بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد
ظن نبردم همی که چون مرغان
مر مرا جای در هوا باشد
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد
کس نیابم که غمگسار بود
کس نبینم که آشنا باشد
همه شب از نهیب سیل سرشگ
خوابم از دیدگان جدا باشد
هر چه گویم همی برین سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد
روز و شب هر چه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد
کس نگوید در این همه عالم
که ازین صعب تر بلا باشد
دست در شاخ دولت تو زنم
بینوا تا مرا نوا باشد
همه گفتند رتبت مسعود
زود باشد که بر سما باشد
گفتم از دولت تو آن بینم
کز بزرگی تو سزا باشد
مدح گویم تو را به جان و مرا
نعمت از مدح تو جزا باشد
هر ثنایی که گویم از پس این
تازی و پارسی تو را باشد
خدمت تو چنان کنم همه سال
که تو را غایب رضا باشد
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد
از تو شادی است قسمت همگان
غم دل قسمت من چرا باشد
گر نباشد به نزد دولت تو
ای عجب در جهان کجا باشد
نیست حیلت بلی هر آنچه رسد
از خدای جهان قضا باشد
منت تا این همه ثنا گویم
در جهان تا همی ثنا باشد
نکنم جز دعای نیک آری
کار چون من کسی دعا باشد
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد
عز و اقبال در قفا باشد
ای بزرگی که تابش خورشید
پیش رای تو چون سها باشد
هر بزرگی که در جهان بینند
با بزرگی تو هبا باشد
آن جوادی که روز بزم تو را
مال صد گنج یک عطا باشد
هر که را چشم بخت خیره شود
خاک پای تو توتیا باشد
آفتابی که در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد
من چه دعوی بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد
ظن نبردم همی که چون مرغان
مر مرا جای در هوا باشد
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد
کس نیابم که غمگسار بود
کس نبینم که آشنا باشد
همه شب از نهیب سیل سرشگ
خوابم از دیدگان جدا باشد
هر چه گویم همی برین سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد
روز و شب هر چه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد
کس نگوید در این همه عالم
که ازین صعب تر بلا باشد
دست در شاخ دولت تو زنم
بینوا تا مرا نوا باشد
همه گفتند رتبت مسعود
زود باشد که بر سما باشد
گفتم از دولت تو آن بینم
کز بزرگی تو سزا باشد
مدح گویم تو را به جان و مرا
نعمت از مدح تو جزا باشد
هر ثنایی که گویم از پس این
تازی و پارسی تو را باشد
خدمت تو چنان کنم همه سال
که تو را غایب رضا باشد
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد
از تو شادی است قسمت همگان
غم دل قسمت من چرا باشد
گر نباشد به نزد دولت تو
ای عجب در جهان کجا باشد
نیست حیلت بلی هر آنچه رسد
از خدای جهان قضا باشد
منت تا این همه ثنا گویم
در جهان تا همی ثنا باشد
نکنم جز دعای نیک آری
کار چون من کسی دعا باشد
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - شکایت از روزگار
روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابر هست یک تن راد
نه بگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دو تا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گر چه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک روزگار همی
بگذرد این چو خاک و آن چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع باشم شاد
این جهان پایدار نیست بدان
که بر آبش نهاده شد بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابر هست یک تن راد
نه بگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دو تا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گر چه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک روزگار همی
بگذرد این چو خاک و آن چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع باشم شاد
این جهان پایدار نیست بدان
که بر آبش نهاده شد بنیاد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - شکوه از کجروی زمانه
چون منی را فلک بیازارد
خردش بی خرد نینگارد
هر زمانی چو ریگ تشنه ترم
گر چه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش بسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را همی بیفشارد
راضیم گر چه هول دیدارش
دیده من به خار می خارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره به هم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد
این جهان را به نظم شاخ زند
هر چه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته ست بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد
خردش بی خرد نینگارد
هر زمانی چو ریگ تشنه ترم
گر چه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش بسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را همی بیفشارد
راضیم گر چه هول دیدارش
دیده من به خار می خارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره به هم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد
این جهان را به نظم شاخ زند
هر چه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته ست بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - جواب قصیده محمد خطیبی و انکار بر آثار کواکب و شکایت از حبس خود و مدح ثقة الملک طاهر و سلطان مسعود
محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر
تویی اگر بود از فضل و از هنر پیکر
تو را خطیبی خوانند شاید و زیبد
که تو فصیح خطیبی به نظم و نثر اندر
گر این لقب را بر خود درست خواهی کرد
به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر
به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو
به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر
چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست
که داشته است و که دارد بدین جهان اندر
ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد
که نظم کرده ای آن را به گفته چو شکر
خرد فراوان داری همی چرا نالی
ازین دوازده برج نگون و هفت اختر
چرا تو از بره و گاو در فغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر
تو از دو پیکر و خرچنگ چون خروش کنی
چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور
چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر
تو را چه نقصان کرد این ترازوی خسران
که پله هاش فروتر نباشد و برتر
ز کژدم و ز کمان این هراس و بیم چراست
نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر
ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی
که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور
چه جویی آب ز دلوی که آب نیست درو
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر
ز ماهیی که درو خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر
نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان را
خرف شدست ازو هیچ نیک و بد مشمر
گر اورمزد توانا و کامران بودی
نه در وبالش بودی نه در هبوط مقر
چه خواند باید بهرام را همی خونی
به دستش اندر هرگز که دید تیغ و تبر
در آفتاب اگر تاب و قوتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر
چه جادوییست نگویی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور
ز اختران که همه سرنگون کنند غروب
چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر
تو ای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان نه شر
همه قضا و قدر کردگار عالم راست
مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر
زمانه نادره بازیچه ها برون آورد
ز بازی فلک مهره باز بازیگر
بدان یقین که بدین گونه آفرید فلک
به حکمت آنکه بر این گونه ساختش چنبر
ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد
ز بهر سورش بست از ستارگان زیور
بدید باید عبرت نبود باید کور
شنید باید پند و نگشت باید کر
جهانت عبرت و پندست رفته و مانده
تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر
اگر ز مانده نداری خبر عجب نبود
ز رفته باری داری چنانکه بود خبر
چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه قزدار بود و چالندر
من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ
بکندمان و سزاوار بود و اندر خور
ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی
بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر
چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار
همی چه بستیم از بهر کارزار کمر
نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ
نه دست چپ را بودی توان بند سپر
بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد
ز خود به جنگ چرا ساختیم رستم زر
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر
تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر
در آن زمان که شود زیر گرد لبها خشک
بدان مکان که شود زیر خود سرها تر
همه ز آهن بینند زیور مردان
چو خاست گرد کمیت و سمند و جم زیور
دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم
مبارزان را خون گردد از نهیب جگر
چو لاله گردد پشت زمین به طعن و به ضرب
شود چو خیری روی هوا به کر و به فر
خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر
نبود باید گوریش تا به آخر عمر
که مردمان به چنین ضحک ها شوند سمر
حدیث خویش همی گویم ای برادر من
تو زینهار گمان دگر مدار و مبر
تو را نباید کاید ز من کراهیتی
بدین که گفته شد ای نیک رای و ای مهتر
کنون از آنچه خوش آید تو را بخواهم گفت
که هست از این پس این دولتی تو را بی مر
گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند
بدان که زود چو سرو سهی برآری سر
ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن
ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در
تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب
که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر
مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری
من و ثنای خداوند و خامه و دفتر
به مدحت ثقت الملک ازین چو دریا دل
به غوص طبع برآرم طویله های گهر
عمید مطلق طاهر که سروران هرگز
ندیده اند چو او در زمانه یک سرور
بزرگواری دریادلی که در بخشش
به پیش جودش دریا کم آید از فرغر
بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمین
گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر
ز ابر رادی وز مرغزار نعمت او
نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر
قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه
تهی نرفته است از دست او مگر ساغر
ندیده اند ز ایوان جاه او کنگر
نجسته اند ز دریای فضل او معبر
ز اوج همت او چرخ ها شود تیره
ز موج بخشش او گنج ها برد کیفر
به هیچ وقت نبودست بی سخا دستش
چنانکه هیچ نبودست بی عرض جوهر
چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست
که هست خوی خوش او برادر عنبر
به دوست گردان اقبال دین و ملک آری
نگردد اختر بی چرخ و چرخ بی محور
برستم از همه غم کو به چشم بخشایش
ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر
خدای داند کامروز اندرین زندان
زجود و بخشش او نعمتست بس بی مر
همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ
نسیم سایه طوبی و چشمه کوثر
نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم
نه او بیابد در هر هنر چو من چاکر
اگر خلاصی باشد مرا و خواهد او
نباشدم هوس لشکر و هوای سفر
من آستانه درگاه او کنم بالین
بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر
برون کنم ز سرم کبر و باد بی خردی
ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر
شوم به نانی قانع به جامه ای راضی
به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر
همه به خشتک شلوار برنشینم و بس
نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو ما به محنت گشتیم هر دو زیر و زبر
دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم
دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر
دعای ماست به هر مسجد و به هر مجلس
دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر
منم که عشری از عمر شوم من نگذشت
مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر
به جای مانده ام از بندهای سخت گران
ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر
نوان و سست شده رویم از طپانچه کبود
در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر
شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی
اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادمند به من بر چو قطره های مطر
ز بس که گویم امروز این بلا بودست
تمام نام بلاها مرا شدست از بر
ز ضعف پیری گشته ست چون گلیم کهن
به حبس رویم و بوده چو دیبه ششتر
ز بی حمیتی ای دوست چو غلیواجم
نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر
علاج را گزر پخته می خورم زیرا
که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر
دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا
دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر
همی به شعر کنم ساحری از آن باشد
همیشه حالم چون حال ساحران به سحر
بسان آذر و مانی بتگر و نقاش
بلا و محنت بینم همی به زندان در
از آن که می به پرستند گفت های مرا
بسان صورت مانی و لعبت آذر
زمانه را پسری در هنر زمن به نبست
چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر
چرا به عمر چو کفار بسته دارندم
اگر یکی ام از امتان پیغمبر
بدین همانا زین امتم نمی شمرند
که می برون نگذارندم از عذاب سقر
همی سخن ها گرم آیدم کز آتش دل
دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر
توزان که لختی محنت کشیده ای در حبس
بدین که گفتم دانم که داریم باور
یقین بدان که نه مردست خصم دانش من
اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر
بکوفتم دری از خم قلتبان باز
بگو بروتی باز ایدر آمدم زان در
خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من
خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر
وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
مرا به نام همه ریش گاو خواند پدر
چو حال فضل بدیدم که چیست بگزیدم
ز کار پیشه جولاهگی ز بهر پسر
بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم
که ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر
اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی
به سوی نقص گرای و طریق جهل سپر
مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عف
بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر
که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ
لگد زنند خران هر کرا نباشد خر
عناست فضل نه از فضل بود عود بود
که زار زار بسوزد بر آتش مجمر
نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو
مگر گرد هنر هیچ کآفتست هنر
ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس
ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر
مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی
دریغ می درود هر کسی که کارد اگر
ز اضطراب نمودن چه فایده ما را
اگر چه هستیم امروز عاجزو مضطر
نخوانده ایم که نتوان ز گیتی ایمن بود
ندیده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر
کزین زمانه بسی چنگ و پربیفکندست
هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر
بدان حقیقت کاین شغل و این عمل دارند
سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر
به ذات خویش مؤثر نیند و مجبورند
درین همه که تو می بینی ایزدیست اثر
نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی
بماند این سخن جانفزای تا محشر
چو ذکر مردم عمری دگر بود پس از آن
که ثابتست همه ساله منظر از مخبر
بریده نیست امید خلاص و راحت من
در این زمانه که تازه شده ست عدل عمر
ز کدخدای جهان و شهریار ملک افروز
خدایگان زمین پادشاه دین پرور
سپهر همت و خورشید رای و دریا دل
زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور
علاء دولت مسعود کامکار که ملک
به دست فخر نهد بر سرش همی افسر
نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف
نبشته نام همایونش بر نگین ظفر
چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق
ز باختر سپه جاه اوست تا خاور
گذشت رایت اقبال او ز هر گردون
رسید آیت انصاف او به هر کشور
مضای حشمت او ابر شد به شرق و به غرب
نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر
چو شیر شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست
ز هولش افسر فغفور و یاره قیصر
سپهرها را بر امر او مدار و مجال
ستارگان را در حکم او مسیر و ممر
گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ
ور او نگوید هر روز بر نیاید خور
برازدم که چون من نیست هیچ مدحت گوی
برازدش که چنو نیست هیچ مدحت خر
وزیده باد در آفاق باد دولت او
که بر ولیش نسیم است و بر عدو صرصر
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
ز آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر
مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن
ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر
تویی اگر بود از فضل و از هنر پیکر
تو را خطیبی خوانند شاید و زیبد
که تو فصیح خطیبی به نظم و نثر اندر
گر این لقب را بر خود درست خواهی کرد
به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر
به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو
به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر
چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست
که داشته است و که دارد بدین جهان اندر
ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد
که نظم کرده ای آن را به گفته چو شکر
خرد فراوان داری همی چرا نالی
ازین دوازده برج نگون و هفت اختر
چرا تو از بره و گاو در فغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر
تو از دو پیکر و خرچنگ چون خروش کنی
چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور
چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر
تو را چه نقصان کرد این ترازوی خسران
که پله هاش فروتر نباشد و برتر
ز کژدم و ز کمان این هراس و بیم چراست
نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر
ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی
که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور
چه جویی آب ز دلوی که آب نیست درو
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر
ز ماهیی که درو خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر
نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان را
خرف شدست ازو هیچ نیک و بد مشمر
گر اورمزد توانا و کامران بودی
نه در وبالش بودی نه در هبوط مقر
چه خواند باید بهرام را همی خونی
به دستش اندر هرگز که دید تیغ و تبر
در آفتاب اگر تاب و قوتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر
چه جادوییست نگویی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور
ز اختران که همه سرنگون کنند غروب
چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر
تو ای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان نه شر
همه قضا و قدر کردگار عالم راست
مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر
زمانه نادره بازیچه ها برون آورد
ز بازی فلک مهره باز بازیگر
بدان یقین که بدین گونه آفرید فلک
به حکمت آنکه بر این گونه ساختش چنبر
ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد
ز بهر سورش بست از ستارگان زیور
بدید باید عبرت نبود باید کور
شنید باید پند و نگشت باید کر
جهانت عبرت و پندست رفته و مانده
تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر
اگر ز مانده نداری خبر عجب نبود
ز رفته باری داری چنانکه بود خبر
چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه قزدار بود و چالندر
من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ
بکندمان و سزاوار بود و اندر خور
ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی
بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر
چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار
همی چه بستیم از بهر کارزار کمر
نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ
نه دست چپ را بودی توان بند سپر
بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد
ز خود به جنگ چرا ساختیم رستم زر
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر
تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر
در آن زمان که شود زیر گرد لبها خشک
بدان مکان که شود زیر خود سرها تر
همه ز آهن بینند زیور مردان
چو خاست گرد کمیت و سمند و جم زیور
دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم
مبارزان را خون گردد از نهیب جگر
چو لاله گردد پشت زمین به طعن و به ضرب
شود چو خیری روی هوا به کر و به فر
خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر
نبود باید گوریش تا به آخر عمر
که مردمان به چنین ضحک ها شوند سمر
حدیث خویش همی گویم ای برادر من
تو زینهار گمان دگر مدار و مبر
تو را نباید کاید ز من کراهیتی
بدین که گفته شد ای نیک رای و ای مهتر
کنون از آنچه خوش آید تو را بخواهم گفت
که هست از این پس این دولتی تو را بی مر
گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند
بدان که زود چو سرو سهی برآری سر
ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن
ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در
تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب
که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر
مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری
من و ثنای خداوند و خامه و دفتر
به مدحت ثقت الملک ازین چو دریا دل
به غوص طبع برآرم طویله های گهر
عمید مطلق طاهر که سروران هرگز
ندیده اند چو او در زمانه یک سرور
بزرگواری دریادلی که در بخشش
به پیش جودش دریا کم آید از فرغر
بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمین
گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر
ز ابر رادی وز مرغزار نعمت او
نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر
قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه
تهی نرفته است از دست او مگر ساغر
ندیده اند ز ایوان جاه او کنگر
نجسته اند ز دریای فضل او معبر
ز اوج همت او چرخ ها شود تیره
ز موج بخشش او گنج ها برد کیفر
به هیچ وقت نبودست بی سخا دستش
چنانکه هیچ نبودست بی عرض جوهر
چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست
که هست خوی خوش او برادر عنبر
به دوست گردان اقبال دین و ملک آری
نگردد اختر بی چرخ و چرخ بی محور
برستم از همه غم کو به چشم بخشایش
ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر
خدای داند کامروز اندرین زندان
زجود و بخشش او نعمتست بس بی مر
همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ
نسیم سایه طوبی و چشمه کوثر
نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم
نه او بیابد در هر هنر چو من چاکر
اگر خلاصی باشد مرا و خواهد او
نباشدم هوس لشکر و هوای سفر
من آستانه درگاه او کنم بالین
بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر
برون کنم ز سرم کبر و باد بی خردی
ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر
شوم به نانی قانع به جامه ای راضی
به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر
همه به خشتک شلوار برنشینم و بس
نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو ما به محنت گشتیم هر دو زیر و زبر
دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم
دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر
دعای ماست به هر مسجد و به هر مجلس
دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر
منم که عشری از عمر شوم من نگذشت
مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر
به جای مانده ام از بندهای سخت گران
ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر
نوان و سست شده رویم از طپانچه کبود
در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر
شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی
اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادمند به من بر چو قطره های مطر
ز بس که گویم امروز این بلا بودست
تمام نام بلاها مرا شدست از بر
ز ضعف پیری گشته ست چون گلیم کهن
به حبس رویم و بوده چو دیبه ششتر
ز بی حمیتی ای دوست چو غلیواجم
نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر
علاج را گزر پخته می خورم زیرا
که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر
دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا
دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر
همی به شعر کنم ساحری از آن باشد
همیشه حالم چون حال ساحران به سحر
بسان آذر و مانی بتگر و نقاش
بلا و محنت بینم همی به زندان در
از آن که می به پرستند گفت های مرا
بسان صورت مانی و لعبت آذر
زمانه را پسری در هنر زمن به نبست
چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر
چرا به عمر چو کفار بسته دارندم
اگر یکی ام از امتان پیغمبر
بدین همانا زین امتم نمی شمرند
که می برون نگذارندم از عذاب سقر
همی سخن ها گرم آیدم کز آتش دل
دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر
توزان که لختی محنت کشیده ای در حبس
بدین که گفتم دانم که داریم باور
یقین بدان که نه مردست خصم دانش من
اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر
بکوفتم دری از خم قلتبان باز
بگو بروتی باز ایدر آمدم زان در
خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من
خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر
وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
مرا به نام همه ریش گاو خواند پدر
چو حال فضل بدیدم که چیست بگزیدم
ز کار پیشه جولاهگی ز بهر پسر
بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم
که ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر
اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی
به سوی نقص گرای و طریق جهل سپر
مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عف
بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر
که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ
لگد زنند خران هر کرا نباشد خر
عناست فضل نه از فضل بود عود بود
که زار زار بسوزد بر آتش مجمر
نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو
مگر گرد هنر هیچ کآفتست هنر
ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس
ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر
مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی
دریغ می درود هر کسی که کارد اگر
ز اضطراب نمودن چه فایده ما را
اگر چه هستیم امروز عاجزو مضطر
نخوانده ایم که نتوان ز گیتی ایمن بود
ندیده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر
کزین زمانه بسی چنگ و پربیفکندست
هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر
بدان حقیقت کاین شغل و این عمل دارند
سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر
به ذات خویش مؤثر نیند و مجبورند
درین همه که تو می بینی ایزدیست اثر
نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی
بماند این سخن جانفزای تا محشر
چو ذکر مردم عمری دگر بود پس از آن
که ثابتست همه ساله منظر از مخبر
بریده نیست امید خلاص و راحت من
در این زمانه که تازه شده ست عدل عمر
ز کدخدای جهان و شهریار ملک افروز
خدایگان زمین پادشاه دین پرور
سپهر همت و خورشید رای و دریا دل
زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور
علاء دولت مسعود کامکار که ملک
به دست فخر نهد بر سرش همی افسر
نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف
نبشته نام همایونش بر نگین ظفر
چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق
ز باختر سپه جاه اوست تا خاور
گذشت رایت اقبال او ز هر گردون
رسید آیت انصاف او به هر کشور
مضای حشمت او ابر شد به شرق و به غرب
نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر
چو شیر شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست
ز هولش افسر فغفور و یاره قیصر
سپهرها را بر امر او مدار و مجال
ستارگان را در حکم او مسیر و ممر
گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ
ور او نگوید هر روز بر نیاید خور
برازدم که چون من نیست هیچ مدحت گوی
برازدش که چنو نیست هیچ مدحت خر
وزیده باد در آفاق باد دولت او
که بر ولیش نسیم است و بر عدو صرصر
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
ز آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر
مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن
ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در شکرگزاری از آغاز پادشاهی سیف الدوله محمود
ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از کوهسار
بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار
آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته
همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار
گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون
هست بر خلعت مرا خورشید تابنده هزار
ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس
خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار
پادشاها شکر تو پیش که دانم گفت من
جز به پیش کردگار ذوالجلال کامگار
روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را
در ثبات ملک شاهی و جهانداری بدار
می ده ای ساقی که روزی سخت خوب و خرم است
ساتکینی جفتکان بر هر ندیمی برگمار
ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می
کن به نوک موزه ترکانه او را هوشیار
گو مشو مست و به پیش شاه ما هشیار باش
زانکه باشد پیش او هشیار مردم نامدار
کو خداوندیست عالم در همه انواع علم
یادگار از خسروان کو باد دایم یادگار
پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف
سروری را اختیار و خسروی را افتخار
از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب
زینهار از تیغ او خواهد به جمله زینهار
چون برافروزد حسامش در میان معرکه
بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار
خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت
روزگارت را همی کرد از زمانه اختیار
چون به تخت پادشاهی برنشستی در زمان
پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار
نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان
تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار
تا همی یابد زمین از دایره دایم سکون
تا کند پیوسته مهر از بهر این مرکز مدار
کامران و دیرزی و شاه بند و شهر گیر
سیم بخش و زر ده و دشمن کش و خنجر گذار
همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ
گه به خلعت های فاخر گه به زر با عیار
بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار
آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته
همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار
گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون
هست بر خلعت مرا خورشید تابنده هزار
ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس
خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار
پادشاها شکر تو پیش که دانم گفت من
جز به پیش کردگار ذوالجلال کامگار
روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را
در ثبات ملک شاهی و جهانداری بدار
می ده ای ساقی که روزی سخت خوب و خرم است
ساتکینی جفتکان بر هر ندیمی برگمار
ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می
کن به نوک موزه ترکانه او را هوشیار
گو مشو مست و به پیش شاه ما هشیار باش
زانکه باشد پیش او هشیار مردم نامدار
کو خداوندیست عالم در همه انواع علم
یادگار از خسروان کو باد دایم یادگار
پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف
سروری را اختیار و خسروی را افتخار
از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب
زینهار از تیغ او خواهد به جمله زینهار
چون برافروزد حسامش در میان معرکه
بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار
خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت
روزگارت را همی کرد از زمانه اختیار
چون به تخت پادشاهی برنشستی در زمان
پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار
نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان
تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار
تا همی یابد زمین از دایره دایم سکون
تا کند پیوسته مهر از بهر این مرکز مدار
کامران و دیرزی و شاه بند و شهر گیر
سیم بخش و زر ده و دشمن کش و خنجر گذار
همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ
گه به خلعت های فاخر گه به زر با عیار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی
جهان دارا به کام جهان دار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - ثنای سلطان علاء الدوله مسعود
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - ایضا شکوه و ناله
از دو دیده سرشک خون بارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - نکوهش گمان و ستایش منصور بن سعید
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم
این سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده پر ستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آن که ستایش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم
از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله ها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد کجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم
این سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده پر ستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آن که ستایش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم
از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله ها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد کجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - داستان سیه روزی
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آنچه دانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که درین تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم
چون بافته پرنیانم ایراک
بیچاره تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم
بختم چو نخواهد خریدن از غم
این چرخ بها می کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم
ای جان برادر ورا نمودی
با عهد نبودی چو دوستانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم
پیچان و توان نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بی جان فکنده شخصم
در ضعف چو بی شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکه روزگار دونم
با هر چه همی آورد توانم
مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زد و زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چند من از دیده ها نهانم
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
برنامه بماندست تر زبانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم
وین بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلافی بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور بر فشانی
من عاج به شمشاد در نشانم
دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آنچه دانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که درین تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم
چون بافته پرنیانم ایراک
بیچاره تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم
بختم چو نخواهد خریدن از غم
این چرخ بها می کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم
ای جان برادر ورا نمودی
با عهد نبودی چو دوستانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم
پیچان و توان نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بی جان فکنده شخصم
در ضعف چو بی شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکه روزگار دونم
با هر چه همی آورد توانم
مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زد و زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چند من از دیده ها نهانم
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
برنامه بماندست تر زبانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم
وین بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلافی بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور بر فشانی
من عاج به شمشاد در نشانم
دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه
تو را بشارت باد ای خدایگان عجم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - حسب حال
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - سپیدی موی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - حسب حال
کدام رنج که آن مرمر انگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمری می بودی
به گیتی اندر بی شک بماندمی جاوید
همی به پیچم از رنج چوشوشه زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا گر کسی امید بود
امید منقطع و منقطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتابست و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمری می بودی
به گیتی اندر بی شک بماندمی جاوید
همی به پیچم از رنج چوشوشه زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا گر کسی امید بود
امید منقطع و منقطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتابست و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ایام شادخواری
ای بسا شب که تا به روز سپید
متعجب ز من بماند اختر
به چپ و راست سیلها راندم
به قدح ز آن گداخته گوهر
با رخ و زلف ساقیان ما را
یاد نامد ز لاله و عبهر
به هم آمیخته شد اندر گوش
نوش ساقی و لحن خنیاگر
ساغر می شده به رنگ و به بوی
چشم را شمع و مغز را مجمر
یک زمان شد به یکدگر گفتیم
چو بدیدیم روی یکدیگر
تن ز مستی همی نپاید پای
دل ز شادی همی برآرد پر
متعجب ز من بماند اختر
به چپ و راست سیلها راندم
به قدح ز آن گداخته گوهر
با رخ و زلف ساقیان ما را
یاد نامد ز لاله و عبهر
به هم آمیخته شد اندر گوش
نوش ساقی و لحن خنیاگر
ساغر می شده به رنگ و به بوی
چشم را شمع و مغز را مجمر
یک زمان شد به یکدگر گفتیم
چو بدیدیم روی یکدیگر
تن ز مستی همی نپاید پای
دل ز شادی همی برآرد پر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - نداند حقیقت که من کیستم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - به غرابی شاعر فرستاده
ای غرابی غریب نظمی تو
آن غرابی که اهل دام نه ای
گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای
بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای
نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای
فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای
به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای
در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای
پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای
ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای
آن غرابی که اهل دام نه ای
گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای
بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای
نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای
فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای
به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای
در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای
پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای
ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای