عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۰ - صفت آن عجوز
چون که مجلس بیچنین پیغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهی عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرو را راس مال و پایهیی
نه پذیرای قبول مایهیی
نه دهنده نه پذیرندهی خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
توبه تویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهی عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرو را راس مال و پایهیی
نه پذیرای قبول مایهیی
نه دهنده نه پذیرندهی خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
توبه تویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
عشرهای مصحف از جا میبرید
میبچفسانید بر رو آن پلید
تا که سفرهی روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عشرها بر روی هرجا مینهاد
چون که برمیبست چادر میفتاد
باز او آن عشرها را با خدو
میبچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی میکرد فن و آن میفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبهی قدید بیورود
من همه عمر این نیندیشیدهام
نه ز جز تو قحبهیی این دیدهام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزهی درد بیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون همچو سیب؟
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا؟
رنگ بر بسته تورا گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چون که آید خیزخیز آن رحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آن که در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایهی یوسف صاحبقران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
میشود مبدل به خورشید تموز
آن مزاج بارد برد العجوز
میشود مبدل به سوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی
ای عجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون رها کن ما مضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
عشرهای مصحف از جا میبرید
میبچفسانید بر رو آن پلید
تا که سفرهی روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عشرها بر روی هرجا مینهاد
چون که برمیبست چادر میفتاد
باز او آن عشرها را با خدو
میبچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی میکرد فن و آن میفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبهی قدید بیورود
من همه عمر این نیندیشیدهام
نه ز جز تو قحبهیی این دیدهام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزهی درد بیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون همچو سیب؟
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا؟
رنگ بر بسته تورا گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چون که آید خیزخیز آن رحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آن که در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایهی یوسف صاحبقران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
میشود مبدل به خورشید تموز
آن مزاج بارد برد العجوز
میشود مبدل به سوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی
ای عجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون رها کن ما مضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
گفت صوفی در قصاص یک قفا
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصموار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویران است و بشکسته وتد
او بهانه میجود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمیتوانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیلهاش
مخلص است از مکر دیو و حیلهاش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنهها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطرهیی از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوتهپا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری گله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کلها شاهد است
تا شفق غماز خورشید آمده ست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچه فرمودهست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمندان بدی؟
بر سر حرف آ که صوفی بیدل است
در مکافات جفا مستعجل است
ای تو کرده ظلمها چون خوشدلی؟
از تقاضای مکافی غافلی؟
یا فراموشت شدهست از کردههات
که فرو آویخت غفلت پردههات؟
گر نه خصمی هاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلیزنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آن چنان که رای تو بیند سزا
کان که از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حق است و سایهی عدل حق
آینهی هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجلهست
گر خطایی شد دیت بر عاقلهست
آن که بهر خود زند او ضامن است
وان که بهر حق زند او آمن است
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد
زان که او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش هم چنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زده ست
لاجرم از خون بها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بیخودی شو فانییی درویشوار
چون شدی بیخود هر آنچه تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی ایمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقراست ای پسر
در دکان کفشگر چرم است خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
بت ستودن بهر دام عامه را
همچنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آن که سر بر در زدند
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده؟ کو محل انتقام؟
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست؟
آن گروهی کز فقیری بیسرند
صد جهت زان مردگان فانیترند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتل است و این سیصد هزار
هر یکی را خون بهایی بیشمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خون بها انبارها
همچو جرجیساند هر یک در سرا
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
میبسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جانپرست
کشته بر قتل دوم عاشقتراست
گفت قاضی من قضادار حی ام
حاکم اصحاب گورستان کی ام؟
این به صورت گر نه در گوراست پست
گورها در دودمانش آمده ست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد؟
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زندهیی بر تو نزد
کان که زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زندهست آن پاکیزهپوست
حق بکشت او را و در پاچهش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مبآب
نفخ حق نبود چو نفخهی آن قصاب
فرق بسیاراست بین النفختین
این همه زین است و آن سرجمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد؟
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولیتر سزد
ظلم چه بود؟ وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلیام زد بیقصاص و بیتسو؟
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد به لاش؟
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم؟
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بیسخن
زار و رنجوراست و درویش و ضعیف
سه درم دربایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوبتر
راست میکرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلیام ارزان شدهست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلییی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بیخرخاش و وصم
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصموار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویران است و بشکسته وتد
او بهانه میجود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمیتوانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیلهاش
مخلص است از مکر دیو و حیلهاش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنهها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطرهیی از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوتهپا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری گله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کلها شاهد است
تا شفق غماز خورشید آمده ست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچه فرمودهست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمندان بدی؟
بر سر حرف آ که صوفی بیدل است
در مکافات جفا مستعجل است
ای تو کرده ظلمها چون خوشدلی؟
از تقاضای مکافی غافلی؟
یا فراموشت شدهست از کردههات
که فرو آویخت غفلت پردههات؟
گر نه خصمی هاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلیزنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آن چنان که رای تو بیند سزا
کان که از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حق است و سایهی عدل حق
آینهی هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجلهست
گر خطایی شد دیت بر عاقلهست
آن که بهر خود زند او ضامن است
وان که بهر حق زند او آمن است
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد
زان که او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش هم چنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زده ست
لاجرم از خون بها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بیخودی شو فانییی درویشوار
چون شدی بیخود هر آنچه تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی ایمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقراست ای پسر
در دکان کفشگر چرم است خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
بت ستودن بهر دام عامه را
همچنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آن که سر بر در زدند
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده؟ کو محل انتقام؟
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست؟
آن گروهی کز فقیری بیسرند
صد جهت زان مردگان فانیترند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتل است و این سیصد هزار
هر یکی را خون بهایی بیشمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خون بها انبارها
همچو جرجیساند هر یک در سرا
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
میبسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جانپرست
کشته بر قتل دوم عاشقتراست
گفت قاضی من قضادار حی ام
حاکم اصحاب گورستان کی ام؟
این به صورت گر نه در گوراست پست
گورها در دودمانش آمده ست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد؟
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زندهیی بر تو نزد
کان که زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زندهست آن پاکیزهپوست
حق بکشت او را و در پاچهش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مبآب
نفخ حق نبود چو نفخهی آن قصاب
فرق بسیاراست بین النفختین
این همه زین است و آن سرجمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد؟
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولیتر سزد
ظلم چه بود؟ وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلیام زد بیقصاص و بیتسو؟
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد به لاش؟
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم؟
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بیسخن
زار و رنجوراست و درویش و ضعیف
سه درم دربایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوبتر
راست میکرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلیام ارزان شدهست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلییی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بیخرخاش و وصم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۸ - طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را
گشت قاضی طیره صوفی گفت هی
حکم تو عدل است لاشک نیست غی
آنچه نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین؟
این ندانی که پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی؟
من حفر بئرا نخواندی از خبر؟
آنچه خواندی کن عمل جان پدر
این یکی حکمت چنین بد در قضا
که تورا آورد سیلی بر قفا
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو
ظالمی را رحم آری از کرم
که برای نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جای آن
که به دست او نهی حکم و عنان؟
تو بدان بز مانی ای مجهولداد
که نژاد گرگ را او شیر داد
حکم تو عدل است لاشک نیست غی
آنچه نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین؟
این ندانی که پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی؟
من حفر بئرا نخواندی از خبر؟
آنچه خواندی کن عمل جان پدر
این یکی حکمت چنین بد در قضا
که تورا آورد سیلی بر قفا
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو
ظالمی را رحم آری از کرم
که برای نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جای آن
که به دست او نهی حکم و عنان؟
تو بدان بز مانی ای مجهولداد
که نژاد گرگ را او شیر داد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۹ - مثل
آن یکی میشد به ره سوی دکان
پیش ره را بسته دید او از زنان
پای او میسوخت از تعجیل و راه
بسته از جوق زنان همچو ماه
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هی چه بسیارید ای دخترچگان؟
رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین
هیچ بسیاری ما منکر مبین
بین که با بسیاری ما بر بساط
تنگ میآید شما را انبساط؟
در لواطه میفتید از قحط زن
فاعل و مفعول رسوای زمن
تو مبین این واقعات روزگار
کز فلک میگردد اینجا ناگوار
تو مبین تحشیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش
بین که با این جمله تلخیهای او
مردهٔ اویید و ناپروای او
رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
آن براهیم از تلف نگریخت و ماند
این براهیم از شرف بگریخت و راند
آن نسوزد وین بسوزد ای عجب
نعل معکوس است در راه طلب
پیش ره را بسته دید او از زنان
پای او میسوخت از تعجیل و راه
بسته از جوق زنان همچو ماه
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هی چه بسیارید ای دخترچگان؟
رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین
هیچ بسیاری ما منکر مبین
بین که با بسیاری ما بر بساط
تنگ میآید شما را انبساط؟
در لواطه میفتید از قحط زن
فاعل و مفعول رسوای زمن
تو مبین این واقعات روزگار
کز فلک میگردد اینجا ناگوار
تو مبین تحشیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش
بین که با این جمله تلخیهای او
مردهٔ اویید و ناپروای او
رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
آن براهیم از تلف نگریخت و ماند
این براهیم از شرف بگریخت و راند
آن نسوزد وین بسوزد ای عجب
نعل معکوس است در راه طلب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۲ - حکایت در تقریر آنک صبر در رنج کار سهلتر از صبر در فراق یار بود
آن یکی زن شوی خود را گفت هی
ای مروت را به یک ره کرده طی
هیچ تیمارم نمیداری چرا؟
تا به کی باشم درین خواری؟ چرا؟
گفت شو من نفقه چاره میکنم
گرچه عورم دست و پایی میزنم
نفقه و کسوهست واجب ای صنم
از منت این هر دو هست و نیست کم
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ بد پیرهن
گفت از سختی تنم را میخورد
کس کسی را کسوه زین سان آورد؟
گفت ای زن یک سوآلت میکنم
مرد درویشم همین آمد فنم
این درشت است و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشهمند
این درشت و زشتتر یا خود طلاق؟
این تورا مکروهتر یا خود فراق؟
همچنان ای خواجهٔ تشنیع زن
از بلا و فقر و از رنج و محن
لا شک این ترک هوا تلخیده است
لیک از تلخی بعد حق به است
گر جهاد و صوم سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من؟
ور نگوید کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردن است
آن ملیحان که طبیبان دلاند
سوی رنجوران به پرسش مایلاند
وز حذر از ننگ و از نامی کنند
چارهیی سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بیخبر
ای تو جویای نوادر داستان
هم فسانهی عشقبازان را بخوان
بس بجوشیدی درین عهد مدید
ترکجوشی هم نگشتی ای قدید
دیدهیی عمری تو داد و داوری
وان گه از نادیدگان ناشیتری
هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپستر رفتهیی ای کور لد
خود نبود از والدینت اختبار
هم نبودت عبرت از لیل و نهار
ای مروت را به یک ره کرده طی
هیچ تیمارم نمیداری چرا؟
تا به کی باشم درین خواری؟ چرا؟
گفت شو من نفقه چاره میکنم
گرچه عورم دست و پایی میزنم
نفقه و کسوهست واجب ای صنم
از منت این هر دو هست و نیست کم
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ بد پیرهن
گفت از سختی تنم را میخورد
کس کسی را کسوه زین سان آورد؟
گفت ای زن یک سوآلت میکنم
مرد درویشم همین آمد فنم
این درشت است و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشهمند
این درشت و زشتتر یا خود طلاق؟
این تورا مکروهتر یا خود فراق؟
همچنان ای خواجهٔ تشنیع زن
از بلا و فقر و از رنج و محن
لا شک این ترک هوا تلخیده است
لیک از تلخی بعد حق به است
گر جهاد و صوم سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من؟
ور نگوید کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردن است
آن ملیحان که طبیبان دلاند
سوی رنجوران به پرسش مایلاند
وز حذر از ننگ و از نامی کنند
چارهیی سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بیخبر
ای تو جویای نوادر داستان
هم فسانهی عشقبازان را بخوان
بس بجوشیدی درین عهد مدید
ترکجوشی هم نگشتی ای قدید
دیدهیی عمری تو داد و داوری
وان گه از نادیدگان ناشیتری
هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپستر رفتهیی ای کور لد
خود نبود از والدینت اختبار
هم نبودت عبرت از لیل و نهار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۱ - پرسیدن آن وارد از حرم شیخ کی شیخ کجاست کجا جوییم و جواب نافرجام گفتن حرم
اشکش از دیده بجست و گفت او
با همه آن شاه شیریننام کو؟
گفت آن سالوس زراق تهی؟
دام گولان و کمند گمرهی؟
صد هزاران خام ریشان همچو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو
گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی
لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار
سبطی اند این قوم و گوسالهپرست
در چنین گاوی چه میمالند دست؟
جیفة اللیل است و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبلخوار
هشتهاند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال
آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون؟
شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر؟ کو امر معروف درشت
کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد
کو ره پیغامبری و اصحاب او؟
کو نماز و سبحه و آداب او؟
با همه آن شاه شیریننام کو؟
گفت آن سالوس زراق تهی؟
دام گولان و کمند گمرهی؟
صد هزاران خام ریشان همچو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو
گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی
لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار
سبطی اند این قوم و گوسالهپرست
در چنین گاوی چه میمالند دست؟
جیفة اللیل است و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبلخوار
هشتهاند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال
آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون؟
شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر؟ کو امر معروف درشت
کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد
کو ره پیغامبری و اصحاب او؟
کو نماز و سبحه و آداب او؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۷ - رجوع کردن به قصهٔ قبه و گنج
نک خیال آن فقیرم بیریا
عاجز آورد از بیا و از بیا
بانگ او تو نشنوی من بشنوم
زان که در اسرار همراز وی ام
طالب گنجش مبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیر دوست؟
سجده خود را میکند هر لحظه او
سجده پیش آینهست از بهر رو
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز
بیخیالی زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش هم او فانی شدی
دانش او محو نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانی ما
سر برآوردی عیان که انی انا
اسجدوا لادم ندا آمد همی
کآدمید و خویش بینیدش دمی
احولی از چشم ایشان دور کرد
تا زمین شد عین چرخ لاژورد
لا اله گفت و الا الله گفت
گشت لا الا الله و وحدت شکفت
آن حبیب و آن خلیل با رشد
وقت آن آمد که گوش ما کشد
سوی چشمه که دهان زینها بشو
آنچه پوشیدیم از خلقان مگو
ور بگویی خود نگردد آشکار
تو به قصد کشف گردی جرمدار
لیک من اینک بریشان میتنم
قایل این سامع این هم منم
صورت درویش و نقش گنج گو
رنج کیشند این گروه از رنج گو
چشمهٔ رحمت بریشان شد حرام
میخورند از زهر قاتل جامجام
خاکها پر کرده دامن میکشند
تا کنند این چشمهها را خشکبند
کی شود این چشمهٔ دریا مدد
مکتنس زین مشت خاک نیک و بد؟
لیک گوید با شما من بستهام
بیشما من تا ابد پیوستهام
قوم معکوساند اندر مشتها
خاکخوار و آب را کرده رها
ضد طبع انبیا دارند خلق
اژدها را متکا دارند خلق
چشمبند ختم چون دانسته یی
هیچ دانی از چه دیده بستهیی؟
بر چه بگشادی بدل این دیدهها
یک به یک بئس البدل دان آن تورا
لیک خورشید عنایت تافتهست
آیسان را از کرم دریافتهست
نرد بس نادر ز رحمت باخته
عین کفران را انابت ساخته
هم ازین بدبختی خلق آن جواد
منفجر کرده دو صد چشمهی وداد
غنچه را از خار سرمایه دهد
مهره را از مار پیرایه دهد
از سواد شب برون آرد نهار
وز کف معسر برویاند یسار
آرد سازد ریگ را بهر خلیل
کوه با داوود گردد هم رسیل
کوه با وحشت در آن ابر ظلم
بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم
خیز ای داوود از خلقان نفیر
ترک آن کردی عوض از ما بگیر
عاجز آورد از بیا و از بیا
بانگ او تو نشنوی من بشنوم
زان که در اسرار همراز وی ام
طالب گنجش مبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیر دوست؟
سجده خود را میکند هر لحظه او
سجده پیش آینهست از بهر رو
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز
بیخیالی زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش هم او فانی شدی
دانش او محو نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانی ما
سر برآوردی عیان که انی انا
اسجدوا لادم ندا آمد همی
کآدمید و خویش بینیدش دمی
احولی از چشم ایشان دور کرد
تا زمین شد عین چرخ لاژورد
لا اله گفت و الا الله گفت
گشت لا الا الله و وحدت شکفت
آن حبیب و آن خلیل با رشد
وقت آن آمد که گوش ما کشد
سوی چشمه که دهان زینها بشو
آنچه پوشیدیم از خلقان مگو
ور بگویی خود نگردد آشکار
تو به قصد کشف گردی جرمدار
لیک من اینک بریشان میتنم
قایل این سامع این هم منم
صورت درویش و نقش گنج گو
رنج کیشند این گروه از رنج گو
چشمهٔ رحمت بریشان شد حرام
میخورند از زهر قاتل جامجام
خاکها پر کرده دامن میکشند
تا کنند این چشمهها را خشکبند
کی شود این چشمهٔ دریا مدد
مکتنس زین مشت خاک نیک و بد؟
لیک گوید با شما من بستهام
بیشما من تا ابد پیوستهام
قوم معکوساند اندر مشتها
خاکخوار و آب را کرده رها
ضد طبع انبیا دارند خلق
اژدها را متکا دارند خلق
چشمبند ختم چون دانسته یی
هیچ دانی از چه دیده بستهیی؟
بر چه بگشادی بدل این دیدهها
یک به یک بئس البدل دان آن تورا
لیک خورشید عنایت تافتهست
آیسان را از کرم دریافتهست
نرد بس نادر ز رحمت باخته
عین کفران را انابت ساخته
هم ازین بدبختی خلق آن جواد
منفجر کرده دو صد چشمهی وداد
غنچه را از خار سرمایه دهد
مهره را از مار پیرایه دهد
از سواد شب برون آرد نهار
وز کف معسر برویاند یسار
آرد سازد ریگ را بهر خلیل
کوه با داوود گردد هم رسیل
کوه با وحشت در آن ابر ظلم
بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم
خیز ای داوود از خلقان نفیر
ترک آن کردی عوض از ما بگیر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن
اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسییی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زان که جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر گزدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهی فوز ساخت
علم تیراندازی اش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتراصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز؟
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زان که طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسییی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زان که جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر گزدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهی فوز ساخت
علم تیراندازی اش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتراصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز؟
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زان که طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۱ - حکایت اشتر و گاو و قج که در راه بند گیاه یافتند هر یکی میگفت من خورم
اشتر و گاو و قچی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قچ بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیش تر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدهست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش میدارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بیقرینهی فاسدی
خیرشان این است چه بود شرشان؟
قبحشان را باز دان از فرشان
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قچ بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیش تر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدهست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش میدارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بیقرینهی فاسدی
خیرشان این است چه بود شرشان؟
قبحشان را باز دان از فرشان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره
امردی و کوسهیی درانجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزبخانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت
لوطییی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی
دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی؟ ای سگپرست
گفت این سی خشت چون انباشتی؟
گفت تو سی خشت چون برداشتی؟
کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم این جا احتیاط و مرتقد
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفا؟
یا به خانهی یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی؟
گفت آخر من کجا دانم شدن
که به هرجا میروم من ممتحن
چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی
خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
رو به من آرند مشتی حمزهخوار
چشمها پر نطفه کف خایه فشار
وان که ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد میدهد مالش به کیر
خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام؟
خر کجا ناموس و تقوی از کجا؟
خر چه داند خشیت و خوف و رجا؟
عقل باشد ایمنی و عدلجو
بر زن و بر مرد اما عقل کو؟
ور گریزم من روم سوی زنان
همچو یوسف افتم اندر افتتان
یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نز زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن؟
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بری ست
فارغ است از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنگ زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون
ذرهیی سایهٔ عنایت بهتراست
از هزاران کوشش طاعتپرست
زان که شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشت است خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهی تواست
آن دو سه مو از عطای آن سواست
در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان اماننامهی صلهی شاهنشهیست
تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیرهسری
شحنهیی از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنایت همچو کوه
سد شد چون فر سیما در وجوه
خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم ایمن مخسپ از دیو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وان گهان ایمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آن چنان علمی که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
میرود سباح ساکن چون عمد
علم دریاییست بیحد و کنار
طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بیان
این که منهومان هما لا یشبعان
آمدند و مجمعی بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزبخانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت
لوطییی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی
دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی؟ ای سگپرست
گفت این سی خشت چون انباشتی؟
گفت تو سی خشت چون برداشتی؟
کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم این جا احتیاط و مرتقد
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفا؟
یا به خانهی یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی؟
گفت آخر من کجا دانم شدن
که به هرجا میروم من ممتحن
چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی
خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
رو به من آرند مشتی حمزهخوار
چشمها پر نطفه کف خایه فشار
وان که ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد میدهد مالش به کیر
خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام؟
خر کجا ناموس و تقوی از کجا؟
خر چه داند خشیت و خوف و رجا؟
عقل باشد ایمنی و عدلجو
بر زن و بر مرد اما عقل کو؟
ور گریزم من روم سوی زنان
همچو یوسف افتم اندر افتتان
یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نز زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن؟
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بری ست
فارغ است از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنگ زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون
ذرهیی سایهٔ عنایت بهتراست
از هزاران کوشش طاعتپرست
زان که شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشت است خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهی تواست
آن دو سه مو از عطای آن سواست
در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان اماننامهی صلهی شاهنشهیست
تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیرهسری
شحنهیی از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنایت همچو کوه
سد شد چون فر سیما در وجوه
خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم ایمن مخسپ از دیو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وان گهان ایمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آن چنان علمی که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
میرود سباح ساکن چون عمد
علم دریاییست بیحد و کنار
طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بیان
این که منهومان هما لا یشبعان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۲ - مقالت برادر بزرگین
آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهیی
پیش ازین بر ریش خود خندیدهیی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهیی
پیش ازین بر ریش خود خندیدهیی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ میطلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیدهایم کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمیباید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود
بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار
مال میراثی ندارد خود وفا
چون به ناکام از گذشته شد جدا
او نداند قدر هم کآسان بیافت
کو به کد و رنج و کسبش کم شتافت
قدر جان زان میندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان
نقد رفت و کاله رفته و خانهها
ماند چون جغدان در آن ویرانهها
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد
چون پیمبر گفت مؤمن مزهراست
در زمان خالییی ناله گراست
چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو کآسیب دست او خوش است
تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمست است این
رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد
جمله را خورد و بماند او عور و زار
مال میراثی ندارد خود وفا
چون به ناکام از گذشته شد جدا
او نداند قدر هم کآسان بیافت
کو به کد و رنج و کسبش کم شتافت
قدر جان زان میندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان
نقد رفت و کاله رفته و خانهها
ماند چون جغدان در آن ویرانهها
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد
چون پیمبر گفت مؤمن مزهراست
در زمان خالییی ناله گراست
چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو کآسیب دست او خوش است
تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمست است این
رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۵ - عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز
قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
میسرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود میسوخت
علم را میدرید و چتر میدوخت
عنان یک رکابی زیر میزد
دو دستی با فلک شمشیر میزد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانهای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زندهداران
سماع ارغنونی گوش میکرد
شراب ارغوانی نوش میکرد
صراحی را ز می پر خنده میداشت
به می جان و جهان را زنده میداشت
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشتهای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشهای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بیرسمی نمود است
ز شاهنشه نمیترسد چه سوداست
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانهای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که میکردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
میسرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود میسوخت
علم را میدرید و چتر میدوخت
عنان یک رکابی زیر میزد
دو دستی با فلک شمشیر میزد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانهای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زندهداران
سماع ارغنونی گوش میکرد
شراب ارغوانی نوش میکرد
صراحی را ز می پر خنده میداشت
به می جان و جهان را زنده میداشت
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشتهای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشهای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بیرسمی نمود است
ز شاهنشه نمیترسد چه سوداست
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانهای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که میکردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - آگاهی خسرو از مرگ پدر
نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندوستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز رابی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد
به جای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای
گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که این دوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه ی خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی
چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوز نیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بیمردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پرسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
علف خواری کنی و خر سواری
پس آنگه غزل عیسی چشم داری
چو خر تازنده باشی بار میکش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش
به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندوستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز رابی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد
به جای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای
گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که این دوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه ی خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی
چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوز نیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بیمردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پرسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
علف خواری کنی و خر سواری
پس آنگه غزل عیسی چشم داری
چو خر تازنده باشی بار میکش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۸ - دیدن خسرو شیرین را و سخن گفتن با شیرین
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمیها
خجل کردی مرا از مردمیها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعلها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمیها
خجل کردی مرا از مردمیها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعلها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
به خدمت شمسه خوبان خلخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خواندهای افسانه خواندن
سخنهای فسونآمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچهام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر میفروشم
زبانی تیز میبینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحتالثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که میگوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینهام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم میگردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس میدارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد
بر ادهم میزدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت میدواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا میشدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده راندهای را
رها کن در دهی واماندهای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بیوقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خواندهای افسانه خواندن
سخنهای فسونآمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچهام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر میفروشم
زبانی تیز میبینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحتالثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که میگوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینهام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم میگردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس میدارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد
بر ادهم میزدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت میدواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا میشدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده راندهای را
رها کن در دهی واماندهای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بیوقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۴ - نتیجه افسانه خسرو و شیرین
تو کز عبرت بدین افسانه مانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای در بند
پرندش درع و از درع آهنینتر
قباش از پیرهن تنگ آستینتر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی
خدایا ترک زادم را تو دانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای در بند
پرندش درع و از درع آهنینتر
قباش از پیرهن تنگ آستینتر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی
خدایا ترک زادم را تو دانی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - در شکایت حسودان و منکران
بر جوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز
به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم
مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد
منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم
کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی
دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید
کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد
کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت
آوازه به روزگار من یافت
این بینمکان که نان خورانند
در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است
روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی
آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست
تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزلسرائی
او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست
او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند
قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب
او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم
پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور
از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست
در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم
چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه
آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست
از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان
سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کنارهشوئی
اما نه ز روی تلخروئی
زخمی چو چراغ میخورم چست
وز خنده چو شمع میشوم سست
چون آینه گر نه آهنینم
با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم
جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست
کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست
بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند
در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند
بد میکند اینقدر نداند
گر با بصر است بیبصر باد
وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم
دزد افشاریست این نه آزرم
نینی چو به کدیه دل نهاد است
گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم
در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقهام به زیر دستان
گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم
از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند میتوان داشت
خوبی به سپند میتوان داشت
مادر که سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام
بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش
هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم
با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج
هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بیمار
هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت
بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد میبست
از حقد برادران نمیرست
عیسی که دمش نداشت دودی
میبرد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود
هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است
پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری
نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم
شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم
در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد
(لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر
وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی
بیغیرتی است بیزبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست
داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی
میخور جگری به تازهروئی
چون گل به رحیل کوس میزن
بر دست کشنده بوس میزن
نان خورد ز خون خویش میدار
سر نیست کلاه پیش میدار
آزار کشی کن و میازار
کازرده تو به که خلق بازار
گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز
به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم
مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد
منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم
کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی
دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید
کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد
کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت
آوازه به روزگار من یافت
این بینمکان که نان خورانند
در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است
روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی
آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست
تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزلسرائی
او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست
او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند
قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب
او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم
پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور
از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست
در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم
چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه
آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست
از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان
سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کنارهشوئی
اما نه ز روی تلخروئی
زخمی چو چراغ میخورم چست
وز خنده چو شمع میشوم سست
چون آینه گر نه آهنینم
با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم
جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست
کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست
بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند
در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند
بد میکند اینقدر نداند
گر با بصر است بیبصر باد
وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم
دزد افشاریست این نه آزرم
نینی چو به کدیه دل نهاد است
گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم
در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقهام به زیر دستان
گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم
از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند میتوان داشت
خوبی به سپند میتوان داشت
مادر که سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام
بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش
هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم
با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج
هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بیمار
هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت
بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد میبست
از حقد برادران نمیرست
عیسی که دمش نداشت دودی
میبرد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود
هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است
پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری
نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم
شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم
در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد
(لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر
وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی
بیغیرتی است بیزبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست
داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی
میخور جگری به تازهروئی
چون گل به رحیل کوس میزن
بر دست کشنده بوس میزن
نان خورد ز خون خویش میدار
سر نیست کلاه پیش میدار
آزار کشی کن و میازار
کازرده تو به که خلق بازار
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۸ - دادن پدر لیلی را به ابنسلام
غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم
تازافت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بینهایت
در پرده نهفته آه میداشت
پرده ز پدر نگاه میداشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته
میزیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش
میداد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی
میجست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری
میداشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
میخورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده میسوخت
چون گل کمر دو رویه میبست
زوبین در پای و شمع بر دست
میبرد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابنسلام آن خبر یافت
بر وعده شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینههای بسیار
عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند
میریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ میبیخت
بر کشتن خصم ریگ میریخت
کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینهدار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
گر خونطلبی چو آب ریزد
ور زر گوئی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دیگر گروه را خواند
بر پیش گه نشاط بنشاند
آئین سرور و شاد کامی
بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ میریخت
لعل آتش و جزعش آب میداد
این غالیه وان گلاب میداد
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش
نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام
بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد
عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان ترا به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست
لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این کبود گلشن
سیاره شب پر از عوان شد
بر دجله نیلگون روان شد
داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری
بردش به بسی بزرگواری
اورنگ و سریر خود بدو داد
حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم
میکرد به رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ
زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری
لیلیش طپانچهای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و زمن برائی
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابنسلام دید سوگند
زان بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد
جز وی دیگری چراغ دارد
لیکن به طریق سر کشیدن
می نتوانست از او بریدن
کز دیدن آن مه دو هفته
دل داده بدو ز دست رفته
گفتا چو ز مهر او چنینم
آن به که درو ز دور بینم
خرسند شدن به یک نظاره
زان به که کند ز من کناره
وانگه ز سر گناهکاری
پوزش بنمود و کرد زاری
کز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم حرامزادم
زان پس که جهان گذاشت با او
بیش از نظری نداشت با او
وان زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن
تا باد کی آورد غباری
از دامن غار یار غاری
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بی خود به در آمدی ز خرگاه
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالندهترت از هزار دستان
جستی خبری زیار مهجور
دادی اثری به جان رنجور
چندان به طریق ناصبوری
نالید ز درد و داغ دوری
کان عشق نهفته شد هویدا
وان راز چو روز گشت پیدا
برداشته رنج ناشکیبش
از شوهر و از پدر نهیبش
چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدر چه بیم شوهر
کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم
تازافت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بینهایت
در پرده نهفته آه میداشت
پرده ز پدر نگاه میداشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته
میزیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش
میداد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی
میجست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری
میداشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
میخورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده میسوخت
چون گل کمر دو رویه میبست
زوبین در پای و شمع بر دست
میبرد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابنسلام آن خبر یافت
بر وعده شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینههای بسیار
عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند
میریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ میبیخت
بر کشتن خصم ریگ میریخت
کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینهدار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
گر خونطلبی چو آب ریزد
ور زر گوئی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دیگر گروه را خواند
بر پیش گه نشاط بنشاند
آئین سرور و شاد کامی
بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ میریخت
لعل آتش و جزعش آب میداد
این غالیه وان گلاب میداد
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش
نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام
بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد
عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان ترا به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست
لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این کبود گلشن
سیاره شب پر از عوان شد
بر دجله نیلگون روان شد
داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری
بردش به بسی بزرگواری
اورنگ و سریر خود بدو داد
حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم
میکرد به رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ
زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری
لیلیش طپانچهای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و زمن برائی
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابنسلام دید سوگند
زان بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد
جز وی دیگری چراغ دارد
لیکن به طریق سر کشیدن
می نتوانست از او بریدن
کز دیدن آن مه دو هفته
دل داده بدو ز دست رفته
گفتا چو ز مهر او چنینم
آن به که درو ز دور بینم
خرسند شدن به یک نظاره
زان به که کند ز من کناره
وانگه ز سر گناهکاری
پوزش بنمود و کرد زاری
کز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم حرامزادم
زان پس که جهان گذاشت با او
بیش از نظری نداشت با او
وان زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن
تا باد کی آورد غباری
از دامن غار یار غاری
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بی خود به در آمدی ز خرگاه
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالندهترت از هزار دستان
جستی خبری زیار مهجور
دادی اثری به جان رنجور
چندان به طریق ناصبوری
نالید ز درد و داغ دوری
کان عشق نهفته شد هویدا
وان راز چو روز گشت پیدا
برداشته رنج ناشکیبش
از شوهر و از پدر نهیبش
چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدر چه بیم شوهر