عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
هر که میخواهد سخن گستر بود در انجمن
اولش باید تامل در سخن آنگه سخن
هر سخن هر جا نتوان گفت با هر مستمع
پاس وقت و جا و گوش و هوش باید داشتن
هر که میخواهد که باشد در شمار عاقلان
لب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدن
گه سخن خالی کن دلهای اندوه پر است
گاه در دلهاست اندوه پشیمانی فکن
گاه میریزد چو باران از سحاب معرفت
تا دلی کان مرده باشد زنده گردد از سخن
گه چو آبی در چهی یا شیر در پستان بود
تا کشش نبود برون ناید ز جای خویشتن
گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لب
ور به بینی بسته‌اش زنهار نگشائی دهن
گر دری در دل نهان داری برون آر از صدف
ور نداری حرف نیکی لب فروبند از سخن
حاجتی داری بگو یا سائلی را ده جواب
حکمتی داری بیان کن ور نداری دم مزن
حرف بسیار است در عالم ولی نیکش کمست
هر که گوید حرف نیک ای فیض ازو بشنو سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۷
خدایگان وزیران ملک آصف عهد
زهی نهاده نهاد تو عدل را بنیاد
غبار ادهم کلک تو عنبر اشهب
غلام سنبل خلق تو سوسن آزاد
ز صنع تربیت رای بنده پرور توست
خرد که پیر فلک را نزاده دارد یاد
گر از شمامه خلقت صبا اثر یابد
شود بنفشه محزون چو گل از آن هم شاد
زبان لاله ازان شد به عنبر آلوده
که او حکایت خلق تو می‌کند با باد
خدایگانا احوال من ز دور فلک
به صورتی است که احوال دشمنان تو باد
الاغکی دو سه زین پیش داشت بنده تو
به وجه قرض یکایک به قرض خواهان داد
کنون تصور آن می‌کند که بر تابد
به سوی ساوه عنان عزیمت از بغداد
پیاده رخ به ره آورده ماتم از حیرت
تو شهسواری و اسبی به مات باید داد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۳
اول آن است که چون نیت عزلت دارد
بنده زین دایره جمع جدا خواهد بود
گوشه خانه‌ای امروز وطن خواهد ساخت
کش خداوند جهان خانه خدا خواهد بود
مدتی مالک ملک شعرا بود بحق
این زمان جامع جمع فقرا خواهد بود
پیش ازین در پی مخلوق به سر می‌گردید
بعد ازین بر در معبود به پا خواهد بود
بنده تا زنده بود وجه معاش بنده
هیچ شک نیست کز احسان شما خواهد بود
لیک دارم طمع آنکه معین باشد
که مرا وجه معیشت ز کجا خواهد بود؟
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۰
طریق نیست سفارش به آسمان کردن
که سایه بر سر سکان ربع مسکون دار
نه عادت است به خورشید درد سر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار
و یا به ابر گهربار درفشان گفتن
که بر بنات از طریق لطف ببار
وگر نداشته بودی هزار پی عرضه
رهی به حضرت خورشید آسمان مقدار
که بنده را ز عزیزان خویش طایفه‌ای
به بارگاه سعادت گزیده‌اند خوار
تو آفتابی و ایشان چو ذره در نظرت
ز حالشان نظر تربیت دریغ مدار
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
جان در طلب رطل گران می‌گردد
تن بر سر بازار مغان می‌گردد
مسواک به عهدم نرسیده است به کام
تسبیح به دست من به جان می‌گردد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در شکایت احوال
نیستم اندرین سرای مجاز
طاقت بار و قوف پرواز
نه غم این طرف توانم خورد
نه بدان شهر ره توانم برد
پس همان به که گوشه‌ای گیرم
تن زنم گر زیم و گر میرم
به حوادث رضا دهم شاید
چه کنم آنچنانکه پیش آید
بروم باهنر همی سازم
وزهنر بر فلک سرافرازم
به خدایی‌که پاک و بی عیب است
واهب العقل و عالم الغیب است
که مرا اندربن سرای هوس
جز هنر نیست یار و مونس‌کس
هنرم هست لیک دولت نیست
در هنر هیچ بوی راحت نیست
باهنر کاش دولتم بودی
تا غم و غصه‌ام نفرسودی
هست معلوم عالم و جاهل
که در این روزگار بی حاصل،
منصب آل را بویه شورانگیخت
نان‌کسی خورد‌که آب رو‌ی بریخت
من نه آنم که شورانگیزم
آبرو را برای نان ریزم
همّتم هست گرچه نانم نیست
سخن فحش بر زبانم نیست
تا ابد بینوا بخواهم ماند
فحش و بد بر زبان نخواهم راند
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مراهمّت بلند افتاد
نه خطا گفتم و غلط کردم
‌حشو بود این‌گهرکه من سفتم
من در این غصه جان همی‌کاهم
منصب این جهان نمی‌خواهم
عزت آن جهان همی باید
گر ذلیلم در این جهان شاید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر
ساکنانی که جمله چون روحند
مرهم سینه‌های مجروحند
همه را درس‌، نقد ابجد عشق
همه را میل‌، سوی مقصد عشق
همه را گشته سر غیبی کشف
جان و تن کرده در بلایش وقف
لوح روحانیان زبردارند
پایه از مه بلندتر دارند
سرورانند بی کلاه و کمر
خسروانند بی سپاه و حشر
زده در رشتهٔ حقایق چنگ
فارغ از نفع نوش و ضر شرنگ
همه مست می وصال قدم
در روش یافته ثبات قدم
لطف ایزد به مجلس توفیق
باده شان داده از خم تحقیق
چون تو دیدی علو همّتشان
این همه کار و بار و عزتشان‌،
پس تو نیز از سر هوا برخیز
که هوا آتشی است بادانگیز
بیش پن بر بروت خویش مخند
همچو مردان بیا میان بربند
خدمتش می‌کن از سر اخلاص
تا چو ایشان شوی توخاص‌الخاص
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ختم الکتاب
ای دریغا که در زمانهٔ ما
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل‌، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافته‌ام
هر چه کردم طلب‌، بیافته‌ام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشته‌ام
علم عشق برفراشته‌ام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بسته‌ام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفه‌ایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنی‌اش‌ شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعم‌که مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین‌،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقه‌ها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس‌ دم به دم زیادت باد
رهی معیری : چند قطعه
همت مردانه
در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیست
از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی
واماند آن که تکیه کند برعصای خویش
گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش
کای خیره سر بگرد سمندم نمی رسی
رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش
چون من پی رهایی خود می کنم تلاش
لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت»
خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال کار اشتر است
گام او در راه کم غوغا ستی
کاروان را زورق صحرا ستی
نقش پایش قسمت هر بیشه ئی
کم خور و کم خواب و محنت پیشه ئی
مست زیر بار محمل می رود
پای کوبان سوی منزل می رود
سر خوش از کیفیت رفتار خویش
در سفر صابر تر از اسوار خویش
تو هم از بار فرائض سر متاب
بر خوری از «عنده حسن المآب»
در اطاعت کوش ای غفلت شعار
می شود از جبر پیدا اختیار
ناکس از فرمان پذیری کس شود
آتش ار باشد ز طغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیری آئین کند
باد را زندان گل خوشبو کند
قید بو را نافه ی آهو کند
می زند اختر سوی منزل قدم
پیش آئینی سر تسلیم خم
سبزه بر دین نمو روئیده است
پایمال از ترک آن گردیده است
لاله پیهم سوختن قانون او
بر جهد اندر رگ او خون او
قطره ها دریاست از آئین وصل
ذره ها صحراست از آئین وصل
باطن هر شی ز آئینی قوی
تو چرا غافل ازین سامان روی
باز ای آزاد دستور قدیم
زینت پا کن همان زنجیر سیم
شکوه سنج سختی آئین مشو
از حدود مصطفی بیرون مرو
«مرحله دوم ضبط نفس»
نفس تو مثل شتر خود پرور است
خود پرست و خود سوار و خود سر است
مرد شو آور زمام او بکف
تا شوی گوهر اگر باشی خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
می شود فرمان پذیر از دیگران
طرح تعمیر تو از گل ریختند
با محبت خوف را آمیختند
خوف دنیا ، خوف عقبی ، خوف جان
خوف آلام زمین و آسمان
حب مال و دولت و حب وطن
حب خویش و اقربا و حب زن
امتزاج ماء و طین تن پرور است
کشته ی فحشا هلاک منکر است
تا عصائی لا اله داری بدست
هر طلسم خوف را خواهی شکست
هر که حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سنیهٔ او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
هر که در اقلیم لا آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
می کند از ماسوی قطع نظر
می نهد ساطور بر حلق پسر
با یکی مثل هجوم لشکر است
جان بچشم او ز باد ارزان تر است
لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغی و منکر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پروری را بشکند
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز و وطن سوزست حج
طاعتی سرمایه ی جمعیتی
ربط اوراق کتاب ملتی
حب دولت را فنا سازد زکوة
هم مساوات آشنا سازد زکوة
دل ز «حتی تنفقوا» محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پخته ی محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یًا قوی»
تا سوار اشتر خاکی شوی
«مرحله سوم نیابت الهی»
گر شتر بانی جهانبانی کنی
زیب سر تاج سلیمانی کنی
تا جهان باشد جهان آرا شوی
تاجدار ملک «لایبلی» شوی
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچو جان عالم است
هستی او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم بامرالله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
فطرتش معمور و می خواهد نمود
عالمی دیگر بیارد در وجود
صد جهان مثل جهان جزو وکل
روید از کشت خیال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نغمه زا تار دل از مضراب او
بهر حق بیداری او خواب او
شیب را آموزد آهنگ شباب
می دهد هر چیز را رنگ شباب
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهی هم سپهگر هم امیر
مدعای «علم الاسما» ستی
سر «سبحان الذی اسرا» ستی
از عصا دست سفیدش محکم است
قدرت کامل بعلمش توأم است
چون عنا گیرد بدست آن شهسوار
تیز تر گردد سمند روزگار
خشک سازد هیبت او نیل را
می برد از مصر اسرائیل را
از قم او خیزد اندر گور تن
مرده جانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجیه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذره خورشید آشنا از سایه اش
قیمت هستی گران از مایه اش
زندگی بخشد ز اعجاز عمل
می کند تجدید انداز عمل
جلوه ها خیزد ز نقش پای او
صد کلیم آواره ی سینای او
زندگی را می کند تفسیر نو
می دهد این خواب را تعبیر نو
هستئی مکنون او راز حیات
نغمه ی نشینده ی ساز حیات
طبع مضمون بند فطرت خون شود
تا دو بیت ذات او موزون شود
مشت خاک ما سر گردون رسید
زین غبار آن شهسوار آید پدید
خفته در خاکستر امروز ما
شعله ی فردای عالم سوز ما
غنچه ی ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
ای سوار اشهب دوران بیا
ای فروغ دیده ی امکان بیا
رونق هنگامه ی ایجاد شو
در سواد دیده ها آباد شو
شورش اقوام را خاموش کن
نغمه ی خود را بهشت گوش کن
خیز و قانون اخوت ساز ده
جام صهبای محبت باز ده
باز در عالم بیار ایام صلح
جنگجویان را بده پیغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلی
کاروان زندگی را منزلی
ریخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر ریاض ما گذر
سجده های طفلک و برنا و پیر
از جبین شرمسار ما بگیر
از وجود تو سرافرازیم ما
پس بسوز این جهان سازیم ما
اقبال لاهوری : اسرار خودی
حکایت الماس و زغال
از حقیقت باز بگشایم دری
با تو می گویم حدیث دیگری
گفت با الماس در معدن ، زغال
ای امین جلوه های لازوال
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست
من به کان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آئینه چاک
روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است
پشت پا هر کس مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند
بر سروسامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟
موجه ی دودی بهم پیوسته ئی
مایه دار یک شرار جسته ئی
مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو
گاه نور دیده ی قیصر شوی
گاه زیب دسته ی خنجر شوی
گفت الماس ای رفیق نکته بین
تیره خاک از پختگی گردد نگین
تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد
پیکرم از پختگی ذوالنور شد
سینه ام از جلوه ها معمور شد
خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
می شود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سخت کوش و سختگیر
مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است
رتبه اش از طور بالا تر شد است
بوسه گاه اسود و احمر شد است
در صلابت آبروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه پختگی سیرت ملیه از اتباع آئین الهیه است
در شریعت معنی دیگر مجو
غیر ضو در باطن گوهر مجو
این گهر را خود خدا گوهر گر است
ظاهرش گوهر بطونش گوهر است
علم حق غیر از شریعت هیچ نیست
اصل سنت جز محبت هیچ نیست
فرد را شرع است مرقات یقین
پخته تر از وی مقامات یقین
ملت از آئین حق گیرد نظام
از نظام محکمی خیزد دوام
قدرت اندر علم او پیداستی
هم عصا و هم ید بیضاستی
با تو گویم سر اسلام است شرع
شرع آغاز است و انجام است شرع
ای که باشی حکمت دین را امین
با تو گویم نکته ی شرع مبین
چون کسی گردد مزاحم بی سبب
با مسلمان در ادای مستحب
مستحب را فرض گرادنیده اند
زندگی را عین قدرت دیده اند
روز هیجا لشکر اعدا اگر
بر گمان صلح گردد بی خطر
گیرد آسان روزگار خویش را
بشکند حصن و حصار خویش را
تا نگیرد باز کار او نظام
تاختن بر کشورش آمد حرام
سر این فرمان حق دانی که چیست
زیستن اندر خطرها زندگیست
شرع می خواهد که چون آئی بجنگ
شعله گردی واشکافی کام سنگ
آزماید قوت بازوی تو
می نهد الوند پیش روی تو
باز گوید سرمه ساز الوند را
از تف خنجر گداز الوند را
نیست میش ناتوانی لاغری
درخور سر پنچه ی شیر نری
باز چون با صعوه خوگر می شود
از شکار خود زبون تر می شود
شارع آئین شناس خوب و زشت
بهر تو این نسخه ی قدرت نوشت
از عمل آهن عصب می سازدت
جای خوبی در جهان اندازدت
خسته باشی استوارت می کند
پخته مثل کوهسارت می کند
هست دین مصطفی دین حیات
شرع او تفسیر آئین حیات
گر زمینی آسمان سازد ترا
آنچه حق می خواهد آن سازد ترا
صیقلش آئینه سازد سنگ را
از دل آهن رباید زنگ را
تا شعار مصطفی از دست رفت
قوم را رمز بقا از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
مسلم صحرائی اشتر سوار
پای تا در وادی بطحا گرفت
تربیت از گرمی صحرا گرفت
آن چنان کاهید از باد عجم
همچو نی گردید از باد عجم
آنکه کشتی شیر را چون گوسفند
گشت از پامال موری دردمند
آنکه از تکبیر او سنگ آب گشت
از صفیر بلبلی بیتاب گشت
آنکه عزمش کوه را کاهی شمرد
با توکل دست و پای خود سپرد
آنکه ضربش گردن اعدا شکست
قلب خویش از ضربهای سینه خست
آنکه گامش نقش صد هنگامه بست
پای اندر گوشه ی عزلت شکست
آنکه فرمانش جهان را ناگزیر
بر درش اسکندر و دارا فقیر
کوشش او با قناعت ساز کرد
تا به کشکول گدائی ناز کرد
شیخ احمد سید گردون جناب
کاسب نور از ضمیرش آفتاب
گل که می پوشد مزار پاک او
لااله گویان دمد از خاک او
با مریدی گفت ای جان پدر
از خیالات عجم باید حذر
زانکه فکرش گرچه از گردون گذشت
از حد دین نبی بیرون گذشت
ای برادر این نصیحت گوش کن
پند آن آقای ملت گوش کن
قلب را زین حرف حق گردان قوی
با عرب در ساز تا مسلم شوی
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
خطاب به مخدرات اسلام
ای ردایت پردهٔ ناموس ما
تاب تو سرمایهٔ فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شست
لااله آموختی او را نخست
می تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما گفتار ما کردار ما
برق ما کو در سحابت آرمید
بر جبل رخشید و در صحرا تپید
ای امین نعمت آئین حق
در نفسهای تو سوز دین حق
دور حاضر تر فروش و پر فن است
کاروانش نقد دین را رهزن است
کور و یزدان ناشناس ادراک او
ناکسان زنجیری پیچاک او
چشم او بیباک و ناپرواستی
پنجهٔ مژگان او گیراستی
صید او آزاد خواند خویش را
کشتهٔ او زنده داند خویش را
آب بند نخل جمعیت توئی
حافظ سرمایهٔ ملت توئی
از سر سود و زیان سودا مزن
گام جز بر جادهٔ آبا مزن
هوشیار از دستبرد روزگار
گیر فرزندان خود را در کنار
این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوهٔ زهرا مبند
تا حسینی شاخ تو بار آورد
موسم پیشین بگلزار آورد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پیغام برگسن
تا بر تو آشکار شود راز زندگی
خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن
بهر نظاره جز نگه آشنا میار
در مرز و بوم خود چو غریبان گذر مکن
نقشی که بسته ئی همه اوهام باطل است
عقلی بهم رسان که ادب خوردهٔ دل است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۷)
ای برادر من ترا از زندگی دادم نشان
خواب را مرگ سبک دان مرگ را خواب گران
اقبال لاهوری : جاویدنامه
ارض ملک خداست
سر گذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت کلیمی
تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان میزند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او بر نتابد حکم غیر
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را
درس او «الله بس باقی هوس»
تا نیفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
از نگاهش فرودین خیزد ز دی
درد هر خم تلخ تر گردد ز می
اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
درس «لا خوف علیهم» می دهد
تا دلی در سینهٔ آدم نهد
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمیدانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند
صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند
بندهٔ درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز»
مرد حق افسون این دیر کهن
از دو حرف «ربی الاعلی» شکن
فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال
صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
از مقام خویش دور افتاده ئی
کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان
تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
چون فنا اندر رضای حق شود
بندهٔ مؤمن قضای حق شود
چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون
در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود
گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز بکام او نگردد مهر و مه
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
فقر
چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاه راه بین یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بستهٔ فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفی است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج ، الماس می سازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
بی پران را ذوق پروازی دهد
پشه را تمکین شهبازی دهد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون می افکند هوئی به شهر
وا رهاند خلق را از جبر و قهر
می نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او «لاملوک»
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
خویشتن را اندر این آئینه بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیهای فقر
قوت دین بی نیازیهای فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
«مسجد من این همه روی زمین»
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گوئی که صید خود بهل
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاهین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاهین که شاهینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
درکنامی ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است
زندگی آنرا سکون غار و کوه
زندگی این را ز مرگ باشکوه
آن خدارا جستن از ترک بدن
این خودی را بر فسان حق زدن
آن خودی را کشتن و وا سوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
وای ما ای وای این دیر کهن
تیغ لا در کف نه تو داری نه من
دل ز غیر الله بپرداز ایجوان
این جهان کهنه در باز ایجوان
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جهانی دیگری پیدا کند
آه زان قومی که از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
مسلم این کشور از خود ناامید
عمر ها شد با خدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بدظن است
کاروان خویش را خود رهزن است
از سه قرن این امت خوار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
زشتی اندیشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خسته و افسرده و حق ناپذیر
بندهٔ رد کردهٔ مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
نی بکف مالی که سلطانی برد
نی بدل نوری که شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگی را مرید
گرچه گوید از مقام با یزید
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانی از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد
از جمال مصطفی بیگانه کرد
سوز او تا از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
باطن این عصر را نشاختی
داو اول خویش را در باختی
تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
آرزوی زنده ئی در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یکدو دم از غیر خود بیگانه شو
تا کجا این خوف و وسواس و هراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
نغمه داری در گلو ای بیخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر ده
باز خود را در کف تقدیر ده
اندرون تست سیل بی پناه
پیش او کوه گران مانند کاه
سیل را تمکین ز نا آسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا ، نی فقیه نکته ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در ره دین تیز بین و سست گام
پختهٔ من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گره از صد گره بگشاده اند
«از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر»
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوشش‌هاست
ز بار دل به زمین خفته‌گیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساط‌گرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبع‌کوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
به‌کج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز می‌کندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را