عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه
بخیش خانه رو و برگ بید و باده بخواه
شراب لعل بده ، اندکی بدور و بده
میان دور درون ساتگینیی گه گاه
بدشت بادۀ رنگین تلخ نوشیدن
کنون سبیل بود چون سپید گشت گیاه
بگر مگاه بدشت ار بیفگنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه
کنون بروی بیابان سراب سیمابی
علم بچشمۀ خورشید بر کشد پنجاه
سپهر آینه گون از غبار تیره شود
چو روی آینه ای کاندرو کند کس آه
چو گوی آتش افروخته بزیر آید
کبوتر ، ار بهوا در بلند گیرد راه
چنان شدست ز گرما که موی خود از پوست
همی بناخن و دندان جدا کند روباه
گلاب توری و کتان و خیش و سایۀ بید
شراب و مجلس خالی و ساقیان چو ماه
شراب لعل درخشنده در چنین سره وقت
موافق آید و خوش خاصه با شمال هراه
غلام باد شمالم که می بزد خوش خوش
ببوی غالیه از غور بامداد پگاه
بمست خفته چنان می بزد که پنداری
حواس او ز بهشت برین شود آگاه
مرا شمال هری یا هری کی آید خوش ؟
چو شهریار و خداوند من بود بفراه
همام دولت عالی قوام ملت حق
جمال ملکت ، سلطان امیر میرانشاه
خدایگانی ، شاهنشهی ، خداوندی
که بنده ایست مر او را زمانه بی اکراه
نهیب او ز سرلشکری برآرد گرد
چو جنگ را تن تنها رود بلشکرگاه
کلاه گوشۀ خورشید چون پدید آید
ستارگان بحقیقت فرو نهند کلاه
سیاهیی که زره بر نهد بجامۀ او
برو ملیح تر آید ز نقش بر دیباه
وزان که شیر سیاهست شکل رایت او
دلیرتر بود اندر نبرد شیر سیاه
در آن زمان که جهان گرز و تیغ بیند و جنگ
بهر سویی که کند مرد تیز چشم نگاه
ز زخم کوس و خروش یلان چنان گردد
که از نهیب در اصلاب لرزه گیرد باه
بروی معرکه اندر شود کجا بشود
چنانکه تیغ در اشخاص حسی از افواه
بکارزار پناه جهان بود بدو چیز
چو کار تنگ درآید بطالع و بسپاه
باعتقاد درستست ، یا بزخم درشت
خدایگان مرا روزگار داد پناه
چو او برهنه کند تیغ ، تا بیندیشد
چه دشت مردم پوشیده چه یلی یکتاه
مرا بسند برین ، گر زمن گوا خواهند
مبارزان هری و آن نیمروز گواه
بروز بزم تو گویی که از طراوت و شرم
یکی نگاشته نقشست برنشانده بگاه
هزار گونه گناه ار ز دست او برود
هزار عذر نهد بیش از آن هزار گناه
بروی تازه بخندد برو که پنداری
خود او نصیب ندارد ز خشم و باد افراه
ایا بزرگ شهی ، خسروی ، که خدمت تست
نهاد دولت و بنیاد فخر و مایۀ جاه
بسیرت تو بفخرست بازگشت هنر
چنان کجا سوی دریاست بازگشت میاه
بطبع خوش ز نکو سیرت تو پیش آید
مدیح گوی زبانها و خاکبوس شفاه
بسی نماند که تا اختران ز چنبر چرخ
ز بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه
ز خون خصم بدشتی ، کجا نبرد کنی
در و اجل بسماری رود ، قضا بشناه
مثال خلق تو و غایت ستایش تو
نه در عبارت گنجد همی ، نه در اشباه
و گر ستایش تو درخور تو باید گفت
مقصرم من و عاجز ، حدیث شد کوتاه
مرا بدین نرسد سرزنش ، کجا برسد
نهایت سخن کس بغور صنع اله
همیشه تا نه بخفت چو کاه باشدکوه
همیشه تا نه بشدت چو کوه باشد کاه
چو کوه باد دل ناصحت ز حال قوی
چو کاه باد رخ دشمنت ز عیش تباه
تو بر مثال فریدون نشسته از بر تخت
عدو بگونۀ ضحاک در فگنده بچاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶
بتی کاو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت‌ خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز ‌شیرین
مرا عاشق‌تر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به‌ سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ازگل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص‌ گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم به‌پایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر به‌سوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو می‌کوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دین‌که مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزم‌گَهش در دل عدو
سهم‌ و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنه‌کند به دولت و پاره‌کند به‌عزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی‌ که پیش او زره و مِغفر آورد
خصما‌نش‌ را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را به‌سوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری‌ که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روح‌الامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است‌ که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکته‌ها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته ‌کان نکوتر و زیباتر آورد
آن ‌کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس‌ که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش‌ که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوه‌کند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آورده‌ام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت ‌کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به ‌کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگام‌گرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه‌ دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خون‌افشان رسید
دل‌همی‌گفتش تورا خودی‌است چون‌سندان به سر
عقل‌گفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت‌ کوه را تومار کردندی اگر
ترک‌کوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمان‌کایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزان‌گذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن‌ آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چون‌گویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان‌ گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه‌ گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه‌ گویم بنده‌ات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
شاها همه کار تو زهم طرفه ترست
در عقد ظفر نثار تیغ تو سرت
پیوند گرفت با جگر گوشة خصم
آن قطرة آبی که ز صلب کمرست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۲
تیغت که اجل همی بپرهیزد ازو
گر ره یابد زمانه بگریزد ازو
از ابر کفت بر سر دشمن بارد
آن قطره که طوفان بلاخیزد ازو
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۵
با کافر اگر جنگ بشمشیر کنی
ور بادیه را بپای سر ریزکنی
حقا که اگر ده یک آن مزد بود
کز کاه مرا شبی شکم سیر کنی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱ - اسب
مه روی من بخواست بعزم شکار اسب
خیز ای غلام گفت ، بزین اندر آر اسب
گفتم که نیک مستی و مخمور از شراب
آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب؟
برداشت باز و گفت : برای شکار کبک
لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب
گفتی برای پای و رکاب وی آفرید
چون زلف او زبادوزان ، بیقرار اسب
چون برق و چون براق همی رفت در هوا
اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب
صدجان شکار چنگل باز دوز لف او
او زیر ران کشیده زبهر شکار اسب
میراند او و عقل همی گفت از پسش
کآخر برای بنده زمانی بدار اسب
نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر
اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب
عادل، ضیاء دولت و دین آنکه افگند
در هر مصاف هر دم بر صد سوار اسب
زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین
دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب
گشته ز دست او بعطا نام دار جود
مانده زخصم او بوغا یادگار اسب
ای صفدری که در طلب جان دشمنان
گردد بروز حملۀ تو جان سپار اسب
اندر دخان آتش غم حاسدت شود
پنهان چنانکه وقت تک اندر غبار اسب
گر ز آتش نبرد بگردون رسد شرار
رانی تو چون سیاوش اندر شراره اسب
روزی که بیقرار شود از نشاط جنگ
در زیر تو ز تیغ چو سوزنده نار اسب
بر یکدگر یلان و دلیران هر دو صف
تا زنده همچو رستم و اسفندیار اسب
آن لحظه بر زنی بصف دشمن و کنی
حالی بتیغ مفرد جنگی هزار اسب
اسب تو پیل وار شود پیش خصم باز
و اینجا روا بود که رود پیل وار اسب
در پیش تیغ تیز تو باشد عدو بجنگ
چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب
بهر هزیمت از فزع تیغ تو عدو
گوید بمرگ خویش سبکتر بیار اسب
پیکان ز روی ناخن تو چون گذشت او
آن دم که می دوانی اندر غبار اسب؟
در جوشن بتاخته دشمن چنان فتد
کافتد ز رنج ناخنه در اضطرار اسب
یا رب ز اسب تو که نکردست هیچ وقت
مانند او بر ایوان صورت نگار اسب
شبدیز و رخش و اعوج و یحموم روز جنگ
حیران شوند در تکش این هر چهار اسب
ور خصم در حصار شود از نهیب تو
حالی تو در جهانی اندر حصار اسب
بر درگه عدوی تو از بیم تیغ تو
پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب
صدرا بدین قصیده که هست امتحان سزد
گر تا بروز حشر کند افتخار اسب
از اهل فضل و طبع بمیدان این ردیف
هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب
جز من که رام کردم خاطر برین چنانک
رایض کند ز روی هنر راهور اسب
لکن چه فایده که ز بخت بدم مدام
مهمل بگرد عالم چون بی فسار اسب
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب
تا در نشاط آید و شادی کند بطبع
در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب
اندر بهار فتح چنان باد یا مدام
کز خون خصم رانی در لاله زار اسب
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا شهی که ز آثار نعل شبرنگت
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۷
به صحرا مگر سایه‌اش پا فشرد؟
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکسته‌ست از سایه‌اش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایه‌اش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمی‌داشت معنی، سپاه گران
به میدان سعی‌ی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجم‌شناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیل‌بان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایه‌اش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینی‌اش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایه‌اش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمی‌داشت گر میخ‌کوبی چنین
سبک‌تر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بی‌راه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبک‌پا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیده‌ست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمی‌گردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیل‌بان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیل‌بان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گران‌بار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغرب‌زمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایه‌اش
که سندان شود تابه در سایه‌اش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکنده‌ست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صف‌ها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در می‌زند
مگر صبح شمشیر سر می‌زند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زره‌پوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّه‌پوش
ز شمشیر مردان آهن‌شکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمی‌آید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزه‌وار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشه‌ها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بی‌هوشی‌اش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بی‌شمار
جهان پر ز آیینه دسته‌دار
ز خشم تفک داغ‌ها بر جگر
بر آن داغ‌ها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلی‌اش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینه‌ها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخم‌شان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش می‌برید
به دندانه سین، الف می‌کشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علم‌ها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لاله‌گون قبه‌های سپر
چو در عرصه باغ، گل‌های تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبان‌ها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحب‌دلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجه‌ها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفس‌های آهن، کله‌خودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۹
اگر زان رگ ابر، برقی جهد
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوت‌بار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کله‌خودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبله‌گاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک می‌کند
سپاه گران را سبک می‌کند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خون‌دماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصه‌گاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دل‌ها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضه‌اش
که گوهر شد الماس در قبضه‌اش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشته‌ست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبان‌ها گذار
دهن‌ها ز خون پر شود لاله‌وار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهن‌شکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که می‌آید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفه‌ها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیده‌ست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیده‌ست کس
بود قلعه دولت‌آباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولت‌آباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیره‌دار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازه‌ای
که از سایه‌اش گیرد اندازه‌ای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازه‌اش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایه‌اش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایه‌اش
کبودست از سیلی سایه‌اش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پاره‌سنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگ‌هایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پاره‌سنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بی‌رونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازه‌اش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایش‌گر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهن‌وش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، ته‌دارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پاره‌سنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشت‌ها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بوده‌ست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمی‌هاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداری‌اش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پاره‌سنگ
رسیده‌ست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته می‌خواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازه‌اش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیده‌ست تا شد بنا روزگار
چنین قلعه‌ای چشم این نُه حصار
به گفتن نمی‌آید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازه‌اش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان می‌خرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۲ - و برای او
مرو ای جان برادر سوی میدان ز بر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بی‌کس چه کنم بی‌تو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بی‌اثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بی‌تو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا می‌روی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بی‌تاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۸ - صفت جنگ
دل خاک شد از ستوران، ستوه
غریو دلیران بدرّید کوه
نمودی در آن پهن دشت بلا
سنان آتش و نیستان، نیزه ها
هوا ابری، ازکاوب بانی درفش
زمین لعلی، از تیغهای بنفش
بغرّید نای و بنالید کوس
رخ مهر، از بیم شد آبنوس
فغان سازکرد، اژدر کرّنا
دهان بازکرد، اژدهای بلا
عقاب کمانها، سبک بال شد
سپرهای زرٌٍینه، غربال شد
ز بس خون، سنان از رگ جان گرفت
زمین، رنگ کان بدخشان گرفت
چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ
فرو ریخت از روی بهرام، رنگ
بر و بُرز گردانِ پولادپوش
جرس وار، از خنجر سخت کوش
زره، در بر و دوش رویین تنان
به صد چشم، حیران تیغ و سنان
به سر، ترک زرّین آن پرشکوه
فروزنده، چون آتش ازتیغ کوه
خدنگ خداوند کوپال و رخش
نیستان نمودی سپرها به تخش
هماوردش از بیم زخم درشت
به زیر سپرزاده، چون سنگ پشت
در آمد یکی نامور از سپاه
درآویخت بخت با او، یَلِ کینه خواه
به ترکش، چنان کوفت گرز گران
که سر، چون کشف در شکم شد نهان
زمین از تپش، گوی سیماب شد
رگ خاره، از لرزه بی تاب شد
رسید اندر آن عرصه، طوفان به اوج
ز جوهر، زدی آب شمشیر، موج
سَرِ گردنان، در خم خام بود
رخ بخت را، طرّهٔ شام بود
هوا داشت، ازگرز بارنده میغ
به خون، لجه پیما، نهنگان تیغ
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۳ - در صفت مردان کار فرماید
به دیبا و اطلس فریباست، زن
بود حلّهٔ تن، زره یا کفن
سر مرد را نیست پروای زیست
همایی به از سایهٔ تیغ نیست
درفش است سرو گلستان او
ز تیغ و سنان است ریحان او
گل سرخ او، زخم خندان بود
غبار نبرد، ابر نیسان بود
اگر تیغ و آتش ببارد به سر
زند خنده، چون شمع روشن گهر
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیستم:اندر کارزار کردن
ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که بگور باید خفتن بخانه نخسپد بهیچ حال، چنانک من گفتم بزفان طبری {رباعی:
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بی‌جفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی می‌بینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت‌گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خوانده‌ام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمس‌المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه‌ور گشتند و با عم من فلک‌المعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمس‌المعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی‌رفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمس‌المعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می‌ببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می‌باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ‌تر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده‌ام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته‌اند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب می‌کنی.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۹ - حکایت هشت - گورخان و خواجه احمد و اتمتکین
گور خان خطائی بدر سمرقند با سلطان عالم سنجر بن ملکشاه مصاف کرد و لشکر اسلام را چنان چشم زخمی افتاد که نتوان گفت و ماوراءالنهر او را مسلم شد بعد از کشتن امام مشرق حسام الدین انار الله برهانه و وسع علیه رضوانه پس گور خان بخارا را به اتمتیکین داد پسر امیر بیابانی برادرزادهٔ خوارزمشاه اتسز و در وقت بازگشتن او را بخواجهٔ امام تاج الاسلام احمد بن عبدالعزیز سپرد که امام بخارا بود و پسر برهان تا هر چه کند با اشارت او کند و بی امر او هیچ کاری نکند و هیچ حرکت بی حضور او نکند و گور خان بازگشت و به برسخان بازرفت و عدل او را اندازهٔ نبود و نفاذ امر او را حدی نه و الحق حقیقت پادشاهی ازین دو بیش نیست اتمتکین چون میدان تنها یافت دست بظلم برد و از بخارا استخراج کردن گرفت بخاریان تنی چند بودند سوی برسخان رفتند و تظلم کردند گور خان چون بشنید نامهٔ نوشت سوی اتمتکین بر طریق اهل اسلام بسم الله الرحمن الرحیم اتمتکین بداند که میان ما اگر چه مسافت دور است رضا و سخط ما بدو نزدیک است اتمتکین آن کند که احمد فرماید و احمد آن فرماید که محمد فرموده است و السلام، بار ها این تأمل رفته است و این تفکر کرده‌ایم هزار مجلد شرح این نامه است بلکه زیادت و مجملش بغایت هویدا و روشن است و محتاج شرح نیست و من مثل این کم دیده‌ام.
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۱ - کشته شدن خرد و وتراسرا نیز و چهارده هزار دیو از دست رام
غریوان بر ارابه خر به پیکار
روان شد همچو توپ صاعقه بار
نمایان از ارابه بیرق او
چه بیرق، بادبان زورق ا و
دو خر با لشکر از حد عدد بیش
هراول گشت در فوج بد اندیش
ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت
تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
ز بس برخاست گرد گیتی اندای
زمین را شاخ گاو چرخ شد جای
سپرده رام سیتا را به لچمن
چو خور تنها زده بر قلب دشمن
ز شست تیر دلدوز آن صف آرا
قفس می کرد مرغان هوا را
به هر تیرش هزاران دیو نخ جیر
بدینسان زد به دیوان چارده تیر
چو خر دانست کز تیر آشکارا
دو خر را کشت رام و ترسرا را
به قصد رام آمد تند چون باد
اجل خود صید را آرد به صیاد
رسولی بود هر یک بیلک رام
که می داد از زبان مرگ پیغام
ز عکس کرگسان چرخ پرواز
شده روی زمین چون سینۀ باز
چوتیری کش کشاد آن شرزه از شست
به فرق دیو برق خرد بشکست
پس از برق ارابه شد نگون فرق
شکست بادبان کشتی کند غرق
چو خر را کشت جمشید عدو بند
گریزان برد از و جان دیوکی چند
شده همراه خواهر پیش راون
به لنکا داد خواه از رام و لچمن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۴ - آمدن راون در منزل ماریچ دیو و منع کردن ماریچ راون را از دشمنی رام
نماندش اختیار از بی قراری
ارابه خواست از بهر سواری
کشیدندی خران گردون ده سر
نباشد مرکب دجال جز خر
سواره بر ارابه سوی دریا
روان گردید راون، لیک تنها
درختی دید عالی شاخ در شاخ
هزارش بند چون طوبی به هر شاخ
به پایش سدره بردی سر فراپیش
که شاخ او کند پیوند با خویش
به صد فرسنگ آن بر سایه افکن
به زیرش عابدان را بود مسکن
ز دریا زان گذر بگذشت چون باد
گذر بر منزل ماریچش افتاد
بود ماریچ آن دیو فسون ساز
که مرغان هوا را داشتی باز
چنان آگه فسون ساحری را
که گوساله شمردی سامری را
به ابلیسی به هر جا پافشردی
هزار ابلیس را از راه بردی
هیونی پیل زوری شیر جنگی
پلنگی گشته در دریا نهنگی
سمندر مشربی ز آتش درون ریش
در آب بحر با ماهی شده خویش
چو راون دیده بر ماریچ انداخت
به حالی دید کو را دیر بشناخت
نه در تن تاب و نی طاقت به بازو
لباسی ساخته از پوست آهو
ز بد حالی او راون در افسوس
که ماریچ آمد و کردش زمین بوس
شه دیوان و ماریچ فسونگر
بپرسیدند هر یک حال دیگر
به راون گفت ماریچ ای شهنشاه
زمین بوس تو نور چشمۀ ماه
خلاف عادت از دریا گذشتن
بساط حلم باشد در نوشتن
ز دارالملک خود تنها سواری
چه تقریب است این بی اختیاری
نمی آید برای مصلحت رأی
که بی تقریب راون جنبد از جای
ولی تقریب آن معلوم من نیست
وگر باشد دگر جای سخن نیست
دعای خیر خواهان نیست جز خیر
که تقریبی نخواهد بود جز سیر
سخن بشنید راون در جوابش
به خیر اندیش خود کر ده خطابش
نکو گفتی که تنها پادشاهان
نمی گردند جز با خیرخواهان
و لیکن من صلاح از کس نجویم
که راز دل بجز محرم نگویم
ترا از جان و دل دانسته دلسوز
مدد خواهم به کار خویش امروز
سخن کوته شنیدستم ز خواهر
که دارد رام جسرت قاتل خر
پری رو حورزادی اند ر آغوش
که با مهرست حسنش دوش بر دوش
مرا کین برادر هست با رام
همی خواهم نماند زو دگر نام
دگر کوشم ز مردان کان پری زن
به زور از وی کشم چون روحش از تن
ز نام رام شد ماریچ بی تاب
چو مصروعی که بیند آتش و آب
پس از دیری به خود باز آمد آن دیو
به راون گفت کای دیوانه جان دیو
نگین جم ربودن اهرمن را
بود بر باد دادن خویشتن را
شغالی خوش مثل زد گاه مردن
که نتوان نیشکر با پیل خوردن
زبان درکش زبانت را چه یارا
که گیری بی محابا نام سیتا
مجو زنهار کین رام و دیگر
زمن بشنو حدیث آن ظفرور
که من در جگ بسوامتر او را
نکو بشناختم خود جنگجو را
ز دستش ناوکی خوردم چو نخ جیر
در آنم تا کنون زان سوزش تیر
در آن دم ساده رو بودست چون گُل
چو سنبل داشت ب ر سر نیز کاکل
قیاسی کن کنون کاندر جوانی
چِسان زورش بود! دیگر تو دانی
اگر دزدی ز خورشیدی بری نور
ور از فردوس اعلی برکشی حور
بود ممکن که چندین یابی آرام
محالست این ولی با خصمیِ رام
شنید و گشت راون در غضب تیز
مریضی شد ملول از نام پرهیز
چو می شد تلخ از آن پیر خردمند
که عاشق را نباشد کار با پند
کشیده برق تیغ آن سهگمین میغ
جزای بد زبانان نیست جز تیغ
به ماریچ از غضب راون برآشفت
سخن هم از زبان تیغ می گفت
که دانستم ز دلسوزان خود بیش
گزیدم از همه بیگانه و خویش
ترا گفتم من ای نادر برابر
بباید شد به شکل آهوی زر
چو رام افتد به دنبالت پی صید
در آرم آن صنم را رفته در قید
نپرسیدم که رام اکنون جوانست
که می گویی چنین است و چنانست
ز دانایی مثل زد خوش مث ل زن
که دشمن بر نیامد وصف دشمن
سؤال از آسمان کردم من اکنون
جواب از ریسمان دادی، شدم خون
دهم وعده گرم فرما ن پذیری
به دستوری من یابی امیری
وگرنه جامۀ عمرت زنم چاک
به خونت رنگ سازم بستر خاک
چو راون را بدینسان در غضب دید
دل ماریچ از و چون بید لرزید
بیندیشید زان ماریچ در دل
مرا در هر دو صورت هست مشکل
بدوزد ناوک رامم در اقرار
زند راون به تیغم اندر انکار
یقین شد در دل دیو سیه روز
که از مردن خلاصم نیست امروز
همان بهتر که چون مردان به پیکار
شوم کشته به دست آن نکوکار
به راون گفت کای شاه ظفر جوی
من از حکم تو کی می تافتم روی
ز بیم جا ن نکردم منع این کار
من و جانم فدای شاه صد بار
نمی گویم مکن کاین کار جهل است
ولی تقدیر تدبیر تو سهل است
اگر بالفرض من بر شکل آهو
فریبم خاطر سیتا به جادو
به تقدیری که آن هم گشت تجویز
که رام آید ز بهر صید من نیز
ولی لچمن دمی از نزد سیتا
نخواهد شد جدا و ماند تنها
بکن معقول آنگه فکر او چیست
حریف جنگ لچمن در جهان کیست؟
اگر یکجا شود صد همچو راون
نباید برد سیتا را ز لچ من
جوابش داد راون با دمِ سرد
ز دل گرمی عشق آهی برآورد
مرا خود اختیاری نیست آنجا
کمند گردنم شد عشق سیتا
دلم در آرزوی او هلاک است
اگر جانم رود، گو رو چه باک است؟
ور از سعیت به دست آید دلارام
دهم از ملک خویشت نیمه انعام
نشاندش بر ارابه خواه ناخواه
روان شد راون و ماریچ همراه
پس از قطع مسافت دیر بشتافت
نشانِ ماند و بود جایشان یافت
به دندک کرن رفته تیره بختان
کمین کردند در زیر درختان