عبارات مورد جستجو در ۳۵۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
آن خمیری را کز آب سلسبیل
با دم عیسی سرشته جبرئیل
دست مریم گشته بیرون ز آستین
پخته زاو نان و برنج و زنجبیل
بوده از شهد شکر در مصر جان
دیده از دریای روغن رود نیل
مانده در طوفان حیرت همچو نوح
رفته در نار محبت چون خلیل
عاقبت از همت والای دوست
جسته ره در مقصد دل بیدلیل
بر طبق بنهاده جان بی اختیار
تا سبیل آرد به ابناء السبیل
پشه گر شیرین کند زوکام جان
حلقه طاعت کشد در گوش فیل
با دم عیسی سرشته جبرئیل
دست مریم گشته بیرون ز آستین
پخته زاو نان و برنج و زنجبیل
بوده از شهد شکر در مصر جان
دیده از دریای روغن رود نیل
مانده در طوفان حیرت همچو نوح
رفته در نار محبت چون خلیل
عاقبت از همت والای دوست
جسته ره در مقصد دل بیدلیل
بر طبق بنهاده جان بی اختیار
تا سبیل آرد به ابناء السبیل
پشه گر شیرین کند زوکام جان
حلقه طاعت کشد در گوش فیل
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۶ - خبر رسانیدن جاسوس ببانوی پرافسوس
در این کار بودند کارآگهان
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۳ - پاسخ بانو بیاران و وداع با دوستداران
چنین گفت بانوی شیرین زبان
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در کیفیت معراج رفتن آن جناب افضل التحیه و الثنا
شبی نور پرور سپهر برین
نه از ماه از نور ماه آفرین
فروزانتر از روز روشن شبی
که میتافت چون مهر هر کوکبی
چو رخسار لیلی فروزنده لیل
درخشان نجوم از سها تا سهیل
بتکبیر برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، دیو گم کرده راه
شدش تیره زندان خاکی پناه
فلک مجمری، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرایش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خندید افق لب گزان
وزان شد نسیم سحرگه وزان
نهان کرد دستی بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشای مهر
بگرد سر خاک گشتی سپهر
محمد کز اول فلک سیر بود
وز او، آخر کارها خیر بود
بخلوتگه ام هانی غنود
ز بیداری بخت خوابش ربود
بنظاره ی خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خیل ملک
بر ایشان سبق جست روح الامین
فرود آمد از آسمان بر زمین
بدستش عنان براقی چو برق
که بیننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرین نسیم
دونده چو سیماب بر لوح سیم
ز ابریشمش یال و از مشک دم
ز فیروزه اش ساق، از یشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپایی رکاب و بدستی عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زین، همش ران ز داغ
نه طیر و بنسرین چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوایم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمی و گرمی و تمکین و تک
خرامان گرو برد از یک بیک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خلیل اللهش در کنار
نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئیل
صلا داد کای یادگار خلیل!
تو را خوانده ایزد بعرش برین
ز جان آفرینت بجان آفرین
چو یاری تو را بر سر یاری است
مخسب ار چه خواب تو بیداری است
چو در لا مکانت گشادند جای
سرت گردم، از خاک بردار پای
رهی تا ز چشم بد خاکیان
نهی پای بر چشم افلاکیان
بعرش برین نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستی خواستند
ز جا خیز ای سید مهربان
که امشب نماند بدیگر شبان
بر اقیت آوردم اینک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستینی بر این نه حجاب
فگن سایه یی بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پای خاست
بسوی براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جویی فراق؟!
براقش جوابی پسندیده گفت
که: ای آگه از رازهای نهفت
در این عالم از یمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم ای شهسوار گزین
مکش مرکبی غیر من زیر زین
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصی نهاد
صف انبیا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکیان خلع کرد
در قلعه ی نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بیمهر یافت
بآغوش آبای علوی شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش
جهان زیر پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از میر دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهید چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان دید ازو مهر، کز مهر ماه
چو از مقدمش یافت عیسی سراغ
پذیره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مریخ از او
جهان را شد این قصه تاریخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتری
در انگشت او کرد انگشتری
ز خقتان کیوان سیاهی بشست
کلاه بره، درع ماهی بشست
ببرد آب فردوس از بوی خویش
فسرد آتش دوزخ از خوی خویش
ملایک برو کرده در هر حصار
لآلی منثور اختر نثار
همی رفت با او ملایک قرین
عنان کش نشد تا بعرش برین
ز برق تجلیش چون سینه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبریل و میکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : ای شاه گیتی پناه
ز روز ازل، هر یکی را ز ما
جدا پایه یی داده رب السماء
چو برتر کشانیم پر ز آن نشان
شود برق قهاری آتش فشان
ز سدره چو گامی دو شد پیشتر
بمقصد شدش میل دل بیشتر
چنان کافتد از منظری آدمی
کند سرعتش بیش قرب ز می
بمرکز ز میل طبیعی که داشت
ز هر پایه پایی که بالا گذاشت
دو بالا شدش پویه ی بارگی
دل از خاکیان کند یکبارگی
ز رفتارش افلاکیان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشیان چون بریدند پی
ولایت ولایت همیکرد طی
چو بگذشت ز آن قصرهای بلند
ز پیش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجایی که آن را ندانم نشان
چو در سایه ی عرش رایت فراشت
بجز نقد دل هیچ با خود نداشت
مکین شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پی کار امت دکان
بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست
وز آن کار با بیدلان کرد راست
چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت
ز جان آفرین آفرینها شنفت!!
بدید آنچه در طور، موسی ندید
شنید آنچه بایست آنجا شنید
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ایزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ی روز محشر گرفت
باین خاکی نور پرورد بین
زمین گشته ی آسمان گرد بین
یتیمی شد اهل جهان را پدر
کسی را ندادند قدر اینقدر
چو میرفت، ماهی شتابنده بود
چو برگشت، خورشید تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمین داشت وام
چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند
زمین وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمی از بسترش
که خود رفت و آمد ببالین سرش
چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین
که رفت از زمین آن رسول امین
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتی برآمد ز تن جان خاک
بس این نیست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندی زمین را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بیک لحظه پیک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار این قصه کوشم چرا؟!
چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، ای یثربی
یکی یثربی و یکی مغربی
ز ایزد درود ای شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جای تو
نه پیچید روزی سر از رای تو
علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر
سر پیشوایان اثنی عشر!
همان باب سبطین و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ی افسر هل اتی
طرازنده کشور لا فتی
در شهر علم نبی، آنکه کند
دراز خبیر و سر ز عنتر فگند
شنیدم بفرمان حی قدیر
علی را پیمبر بروز غدیر
ببالای سر برد و با خلق گفت
که: تا چند این راز باید نهفت؟!
از آنان که دارندم آیین و کیش
شمارد مرا هر که مولای خویش
پس از ن بداند که مولی علی است
ز هر کس بمولائی اولی علی است
بود پس صحیح این خبر پیش من
تو گفتی که بودم در آن انجمن
جهان بود ازین پیش سرتاسر آب
کشیدندش از خاک نقشی بر آب
از آن خاک بس پیکر انگیختند
بساحل چه خس، چه گهر ریختند
هم امروز و فرداست کان تیره آب
زند موج و ساید بچرخش حباب
هم از لطمه ی موج آن آب پاک
شود شسته آلودگیهای خاک
زند غوطه در بحر کشتی بسی
ز کشتی نشینان نماند کسی
دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز
بکشتی آل پیمبر گریز
که خود گفته آن ساقی راح و روح
مرا اهل بیت است کشتی نوح
بآن هر که پیوست رست از هلاک
بکشتی نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتی آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتی نیک و بد چون غریق
نشیننده را نوح بهتر رفیق
اگر سوی آتش روم با خلیل
وگر با کلیمم ره افتد به نیل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
نه از ماه از نور ماه آفرین
فروزانتر از روز روشن شبی
که میتافت چون مهر هر کوکبی
چو رخسار لیلی فروزنده لیل
درخشان نجوم از سها تا سهیل
بتکبیر برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، دیو گم کرده راه
شدش تیره زندان خاکی پناه
فلک مجمری، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرایش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خندید افق لب گزان
وزان شد نسیم سحرگه وزان
نهان کرد دستی بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشای مهر
بگرد سر خاک گشتی سپهر
محمد کز اول فلک سیر بود
وز او، آخر کارها خیر بود
بخلوتگه ام هانی غنود
ز بیداری بخت خوابش ربود
بنظاره ی خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خیل ملک
بر ایشان سبق جست روح الامین
فرود آمد از آسمان بر زمین
بدستش عنان براقی چو برق
که بیننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرین نسیم
دونده چو سیماب بر لوح سیم
ز ابریشمش یال و از مشک دم
ز فیروزه اش ساق، از یشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپایی رکاب و بدستی عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زین، همش ران ز داغ
نه طیر و بنسرین چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوایم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمی و گرمی و تمکین و تک
خرامان گرو برد از یک بیک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خلیل اللهش در کنار
نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئیل
صلا داد کای یادگار خلیل!
تو را خوانده ایزد بعرش برین
ز جان آفرینت بجان آفرین
چو یاری تو را بر سر یاری است
مخسب ار چه خواب تو بیداری است
چو در لا مکانت گشادند جای
سرت گردم، از خاک بردار پای
رهی تا ز چشم بد خاکیان
نهی پای بر چشم افلاکیان
بعرش برین نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستی خواستند
ز جا خیز ای سید مهربان
که امشب نماند بدیگر شبان
بر اقیت آوردم اینک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستینی بر این نه حجاب
فگن سایه یی بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پای خاست
بسوی براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جویی فراق؟!
براقش جوابی پسندیده گفت
که: ای آگه از رازهای نهفت
در این عالم از یمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم ای شهسوار گزین
مکش مرکبی غیر من زیر زین
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصی نهاد
صف انبیا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکیان خلع کرد
در قلعه ی نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بیمهر یافت
بآغوش آبای علوی شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش
جهان زیر پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از میر دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهید چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان دید ازو مهر، کز مهر ماه
چو از مقدمش یافت عیسی سراغ
پذیره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مریخ از او
جهان را شد این قصه تاریخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتری
در انگشت او کرد انگشتری
ز خقتان کیوان سیاهی بشست
کلاه بره، درع ماهی بشست
ببرد آب فردوس از بوی خویش
فسرد آتش دوزخ از خوی خویش
ملایک برو کرده در هر حصار
لآلی منثور اختر نثار
همی رفت با او ملایک قرین
عنان کش نشد تا بعرش برین
ز برق تجلیش چون سینه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبریل و میکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : ای شاه گیتی پناه
ز روز ازل، هر یکی را ز ما
جدا پایه یی داده رب السماء
چو برتر کشانیم پر ز آن نشان
شود برق قهاری آتش فشان
ز سدره چو گامی دو شد پیشتر
بمقصد شدش میل دل بیشتر
چنان کافتد از منظری آدمی
کند سرعتش بیش قرب ز می
بمرکز ز میل طبیعی که داشت
ز هر پایه پایی که بالا گذاشت
دو بالا شدش پویه ی بارگی
دل از خاکیان کند یکبارگی
ز رفتارش افلاکیان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشیان چون بریدند پی
ولایت ولایت همیکرد طی
چو بگذشت ز آن قصرهای بلند
ز پیش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجایی که آن را ندانم نشان
چو در سایه ی عرش رایت فراشت
بجز نقد دل هیچ با خود نداشت
مکین شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پی کار امت دکان
بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست
وز آن کار با بیدلان کرد راست
چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت
ز جان آفرین آفرینها شنفت!!
بدید آنچه در طور، موسی ندید
شنید آنچه بایست آنجا شنید
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ایزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ی روز محشر گرفت
باین خاکی نور پرورد بین
زمین گشته ی آسمان گرد بین
یتیمی شد اهل جهان را پدر
کسی را ندادند قدر اینقدر
چو میرفت، ماهی شتابنده بود
چو برگشت، خورشید تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمین داشت وام
چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند
زمین وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمی از بسترش
که خود رفت و آمد ببالین سرش
چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین
که رفت از زمین آن رسول امین
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتی برآمد ز تن جان خاک
بس این نیست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندی زمین را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بیک لحظه پیک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار این قصه کوشم چرا؟!
چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، ای یثربی
یکی یثربی و یکی مغربی
ز ایزد درود ای شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جای تو
نه پیچید روزی سر از رای تو
علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر
سر پیشوایان اثنی عشر!
همان باب سبطین و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ی افسر هل اتی
طرازنده کشور لا فتی
در شهر علم نبی، آنکه کند
دراز خبیر و سر ز عنتر فگند
شنیدم بفرمان حی قدیر
علی را پیمبر بروز غدیر
ببالای سر برد و با خلق گفت
که: تا چند این راز باید نهفت؟!
از آنان که دارندم آیین و کیش
شمارد مرا هر که مولای خویش
پس از ن بداند که مولی علی است
ز هر کس بمولائی اولی علی است
بود پس صحیح این خبر پیش من
تو گفتی که بودم در آن انجمن
جهان بود ازین پیش سرتاسر آب
کشیدندش از خاک نقشی بر آب
از آن خاک بس پیکر انگیختند
بساحل چه خس، چه گهر ریختند
هم امروز و فرداست کان تیره آب
زند موج و ساید بچرخش حباب
هم از لطمه ی موج آن آب پاک
شود شسته آلودگیهای خاک
زند غوطه در بحر کشتی بسی
ز کشتی نشینان نماند کسی
دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز
بکشتی آل پیمبر گریز
که خود گفته آن ساقی راح و روح
مرا اهل بیت است کشتی نوح
بآن هر که پیوست رست از هلاک
بکشتی نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتی آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتی نیک و بد چون غریق
نشیننده را نوح بهتر رفیق
اگر سوی آتش روم با خلیل
وگر با کلیمم ره افتد به نیل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۸
عقل را با عشق در هم ریختند
صورت و معنی بهم آمیختند
مجتمع کردند انوار وجود
متحد گشتند اطوار وجود
گشت پیدا مظهر پیغمبری
بر همه جز مظهر او را برتری
هستی از نور رخش پیرایه یافت
زافتابش هر دو عالم سایه یافت
کس ندیدی سایه زو افتد بخاک
سایه کی دیدی کسی از نور پاک
سایه اش چون خاک را ناپاک یافت
لاجرم از خاک بر افلاک تافت
آن همه پاکان و صافی گوهران
آفتاب و ماه و دیگر اختران
سایه ها باشند از آن نور پاک
تیره پیش رای او مانند خاک
دست خود موسی چو خور تابنده کرد
عیسی از لب مرده ای را زنده کرد
هر کجا مرغی نوایی میسرود
راز آن گوش سلیمان میشنود
نغمه ی داوود بودی جانفزا
طلعت یوسف ببردی دل زجا
داشتندی هر یک از پیغمبران
معجزی از بهر عجز منکران
جمع آمد جملگی در ذات او
بی نهایت شد چو ذات آیات او
صورت و معنی بهم آمیختند
مجتمع کردند انوار وجود
متحد گشتند اطوار وجود
گشت پیدا مظهر پیغمبری
بر همه جز مظهر او را برتری
هستی از نور رخش پیرایه یافت
زافتابش هر دو عالم سایه یافت
کس ندیدی سایه زو افتد بخاک
سایه کی دیدی کسی از نور پاک
سایه اش چون خاک را ناپاک یافت
لاجرم از خاک بر افلاک تافت
آن همه پاکان و صافی گوهران
آفتاب و ماه و دیگر اختران
سایه ها باشند از آن نور پاک
تیره پیش رای او مانند خاک
دست خود موسی چو خور تابنده کرد
عیسی از لب مرده ای را زنده کرد
هر کجا مرغی نوایی میسرود
راز آن گوش سلیمان میشنود
نغمه ی داوود بودی جانفزا
طلعت یوسف ببردی دل زجا
داشتندی هر یک از پیغمبران
معجزی از بهر عجز منکران
جمع آمد جملگی در ذات او
بی نهایت شد چو ذات آیات او
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت خاتمالانبیا محمد(ص)
محفل افروز جهان باز در ایوان حمل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گوید
شهنشاه رسولان مکرّم
جهاندار و نگهبان دو عالم
خداوند براق و رفرف و تاج
شه گردو ننورد و عرش معراج
محمد آفتاب برج لولاک
کزو هستی گرفت اجرام افلاک
طراز کارگاه آفرینش
فروغ افزای چشم اهل بینش
خدا نی لیک چون ذات خدایی
سزاوار لباس کبریایی
ز حق تا کار دین آرد به سامان
ز فرقانش به دست پاک فرمان
ز کرسی تخت بر ایوان جاهش
گروه قدسیان یکسر سپاهش
نجوم از خرمن او خوشه ای چند
ز ملکش هفت گردون گوشه ای چند
ز شهر حشتمش فردوس کاخی
ز باغ همتش طوباست شاخی
به در یک بنده جبریل امینش
به گیتی ناسخ هر شرع دینش
دوام ملتش در استقامت
شده پیوسته تا روز قیامت
کشیده خط نسخ آیات تنزیل
ازو بر نامه ی تورات و انجیل
به هم بشکسته لشکر کافران را
برافکنده بتان و بتگران را
شکوه او دم ناقوس بسته
صلیب و خاج ترسایان شکسته
براقش چند گامی ناشمرده
همه نُه باره ی گردون سپرده
کشیده ناز او بر عرش دامان
شده حق را به پشت پرده مهمان
از آن اصل طراز ملک هستی
پدید آمد ره یزدان پرستی
برابر با نبی زوج بتول است
که فرّخ نفس او نفس رسول است
همان بِه کز پس نعت پیمبر
ثنا بر پاک دامادش کنم سر
جهاندار و نگهبان دو عالم
خداوند براق و رفرف و تاج
شه گردو ننورد و عرش معراج
محمد آفتاب برج لولاک
کزو هستی گرفت اجرام افلاک
طراز کارگاه آفرینش
فروغ افزای چشم اهل بینش
خدا نی لیک چون ذات خدایی
سزاوار لباس کبریایی
ز حق تا کار دین آرد به سامان
ز فرقانش به دست پاک فرمان
ز کرسی تخت بر ایوان جاهش
گروه قدسیان یکسر سپاهش
نجوم از خرمن او خوشه ای چند
ز ملکش هفت گردون گوشه ای چند
ز شهر حشتمش فردوس کاخی
ز باغ همتش طوباست شاخی
به در یک بنده جبریل امینش
به گیتی ناسخ هر شرع دینش
دوام ملتش در استقامت
شده پیوسته تا روز قیامت
کشیده خط نسخ آیات تنزیل
ازو بر نامه ی تورات و انجیل
به هم بشکسته لشکر کافران را
برافکنده بتان و بتگران را
شکوه او دم ناقوس بسته
صلیب و خاج ترسایان شکسته
براقش چند گامی ناشمرده
همه نُه باره ی گردون سپرده
کشیده ناز او بر عرش دامان
شده حق را به پشت پرده مهمان
از آن اصل طراز ملک هستی
پدید آمد ره یزدان پرستی
برابر با نبی زوج بتول است
که فرّخ نفس او نفس رسول است
همان بِه کز پس نعت پیمبر
ثنا بر پاک دامادش کنم سر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲ - در حق خواجه صحابه
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۴ - آداب محتسب
بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۹ - پیدا کردن ثواب ایثار
بدان که ایثار از سخا عظیمتر است که سخی آن باشد که آنچه بدان محتاج نباشد بدهد و ایثار آن بود که با آن که محتاج بود بدهد. و چنان که کمال سخاوت ایثار است و آن باشد که باز آن که محتاج بود بدهد. کمال بخل بدان بود که با حاجت از خود دریغ دارد تا اگر بیمار بود خود علاج آن نکند. در دل وی آرزوها بود و منتظر همی باشد تا از کسی بخواهد و از مال خود بنتواند خرید.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۸ - آداب ستدن عطا
اما آداب ستدن عطا آن است که هرچه از شهبت بود نستاند و هرچه زیادت از حاجت وی بود طلب نکند و نستاند، مگر که به خدمت درویشان مشغول بود. پس اگر در ملاء بستاند و در سر بدهد این درجه صدیقان است و اگر طاقت این ندارد که خود بدهد با خداوند بگوید تا به مستحق رساند، اما مهم است نیت دهنده گوش داشتن که آن به هدیه بود یا به صدقه یا به ریا.
اما آنچه به هدیه قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آنقدر بیش نستاند که در وی منت نبود. و یکی رسول (ص) را روغن آورد و گوسپندی. گوسپند بازداد و روغن قبول کرد. و یکی فتح موصلی را پنجاه درم آورد. گفت اندر خبر است که هرکه وی را بی سوال چیزی دهند و رد کند بر خدای رد کرده باشد. یک درم برگفت و باقی بازداد. و حسن بصری هم این حدیث روایت کرد. ولکن مردی یک روز یک کیسه سیم بسیار و جامه ای نیکو نزدیک وی برد، قبول نکرد و گفت، «هرکه مجلس کند و از مردمان چیزی خواهد، روز قیامت چون خدای را بیند وی را نزدیک وی هیچ نصیب نبود». و این از آن قبول نکرده باشد که نیت وی از مجلس ثواب بوده باشد و دانسته بود که این به سبب مجلس است، نخواست که اخلاص باطل شود.
یکی درویشی رات چیزی داد. گفت، «بگذار و نگاه کن. اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم». سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی، «اگر دانمی که بازنگوید بستانمی». یعنی که لاف زند و منت نهد. و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی. و همه از منت حذر کردندی. بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر. و یکی از بزرگان چیزی رد کرد. با وی عتاب کردند. گفت، «شفقتی بود که بر ایشان بردم». که ایشان را گویند، مال بشود و مزد بشود. اما اگر به قصد صدقه بدهند، اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید. در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند، آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است. و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند، مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند. سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی. گفتی یا احمد! حذر کن از آفت رد کردن. گفت دیگر بار بگو. بگفت. تامل کرد و پس گفت، «یک ماه را کفایت دارم. این نگاه دار. چون برسد بستانم».
اما آنچه به هدیه قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آنقدر بیش نستاند که در وی منت نبود. و یکی رسول (ص) را روغن آورد و گوسپندی. گوسپند بازداد و روغن قبول کرد. و یکی فتح موصلی را پنجاه درم آورد. گفت اندر خبر است که هرکه وی را بی سوال چیزی دهند و رد کند بر خدای رد کرده باشد. یک درم برگفت و باقی بازداد. و حسن بصری هم این حدیث روایت کرد. ولکن مردی یک روز یک کیسه سیم بسیار و جامه ای نیکو نزدیک وی برد، قبول نکرد و گفت، «هرکه مجلس کند و از مردمان چیزی خواهد، روز قیامت چون خدای را بیند وی را نزدیک وی هیچ نصیب نبود». و این از آن قبول نکرده باشد که نیت وی از مجلس ثواب بوده باشد و دانسته بود که این به سبب مجلس است، نخواست که اخلاص باطل شود.
یکی درویشی رات چیزی داد. گفت، «بگذار و نگاه کن. اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم». سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی، «اگر دانمی که بازنگوید بستانمی». یعنی که لاف زند و منت نهد. و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی. و همه از منت حذر کردندی. بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر. و یکی از بزرگان چیزی رد کرد. با وی عتاب کردند. گفت، «شفقتی بود که بر ایشان بردم». که ایشان را گویند، مال بشود و مزد بشود. اما اگر به قصد صدقه بدهند، اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید. در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند، آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است. و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند، مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند. سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی. گفتی یا احمد! حذر کن از آفت رد کردن. گفت دیگر بار بگو. بگفت. تامل کرد و پس گفت، «یک ماه را کفایت دارم. این نگاه دار. چون برسد بستانم».
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۳ - نعت پیامبر
درودی معطر چو زلفین یار
سلامی مفرح چو باد بهار
زصبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرق گوهر پاک او
مطاف فلک توده خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
دویم چهره جلوه گاه وجود
خوش آینده تمثال لوح شهود
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینه دار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست
جز آن ذات والابدین مایه کیست
سلامی مفرح چو باد بهار
زصبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرق گوهر پاک او
مطاف فلک توده خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
دویم چهره جلوه گاه وجود
خوش آینده تمثال لوح شهود
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینه دار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست
جز آن ذات والابدین مایه کیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نهادم بهر شرح شوق هر گه خامه بر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۲
روی مه آئینه جمال محمد
طلعت خورشید پایمال محمد
سایه ندارد که آفتاب فلک نیز
آمده در سایه ظلال محمد
خضر که خورد آب زندگی و بقا یافت
جرعه کشی بود از زلال محمد
موسی نعلین کند در شب میقات
تا که بگیرد بکف نعال محمد
نعمت دنیا نه بلکه جنت ماوی
لقمه ای از سفره نوال محمد
چرخ خم آورده پشت با همه رفعت
بو که حکایت کند ز دال محمد
آتش طور و درخت نور نبد جز
لمعه ای از جلوه جلال محمد
طلعت خورشید پایمال محمد
سایه ندارد که آفتاب فلک نیز
آمده در سایه ظلال محمد
خضر که خورد آب زندگی و بقا یافت
جرعه کشی بود از زلال محمد
موسی نعلین کند در شب میقات
تا که بگیرد بکف نعال محمد
نعمت دنیا نه بلکه جنت ماوی
لقمه ای از سفره نوال محمد
چرخ خم آورده پشت با همه رفعت
بو که حکایت کند ز دال محمد
آتش طور و درخت نور نبد جز
لمعه ای از جلوه جلال محمد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بررخ جامع میان خلق و حق
جز محمد نیست بر خوان این سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همی شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین
تا امور شرع دین بنهاد با چندین سبق
در مقام لی مع الله تربیت کردش کریم
یابد از وی تربیت آنکس که باشد مستحق
کرد تعلیمش بدان علم لدنی بی سواد
نی سیاهی و دواتی بود آنجا نه ورق
کوهیا در مکتب عشق خدا تعلیم گیر
جز دل بریان منه پیش معلم بر طبق
جز محمد نیست بر خوان این سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همی شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین
تا امور شرع دین بنهاد با چندین سبق
در مقام لی مع الله تربیت کردش کریم
یابد از وی تربیت آنکس که باشد مستحق
کرد تعلیمش بدان علم لدنی بی سواد
نی سیاهی و دواتی بود آنجا نه ورق
کوهیا در مکتب عشق خدا تعلیم گیر
جز دل بریان منه پیش معلم بر طبق
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲ - در نعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله
هزارن سلام وهزاران درود
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲ - در نعت نبی اکرم صلوات الله علیه
هزارن درودوهزاران سلام
ز ما بر رسول ذوی الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفیلش جهان
اگر از طفیل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا می نمود
طبیب عباد وحبیب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهی هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملایک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روی اوست
همه شرح واللیل از موی اوست
کسی را که یزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وی آئینه ای بود یزدان نما
که درخود خدا را نماید به ما
شناسای قدرش علی بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هیچ کس
علی را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدین رتبه کس دسترس
ز ما بر رسول ذوی الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفیلش جهان
اگر از طفیل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا می نمود
طبیب عباد وحبیب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهی هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملایک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روی اوست
همه شرح واللیل از موی اوست
کسی را که یزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وی آئینه ای بود یزدان نما
که درخود خدا را نماید به ما
شناسای قدرش علی بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هیچ کس
علی را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدین رتبه کس دسترس
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه کاینات محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه علیه
تا که خدایی کند خدای محمّد (ص)
دست من و دامن ولای محمّد (ص)
روضه ی رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترین عطای محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقیرند
هر دو سرا، بر در سرای محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقای محمّد (ص)
قصه ی «لولاک» را بخوان که بدانی
خلقت افلاک را برای محمّد (ص)
حجر و حطیم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفای محمّد (ص)
گر چه بسی نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رسای محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقای محمّد (ص)
عالم ایجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئین خود ثنای محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال می شود از آن
تا که شود نعل کفش پای محمّد (ص)
عارف کامل کسی بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصیای محمّد (ص)
نیست وفایی «وفایی» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفای محمّد (ص)
دست من و دامن ولای محمّد (ص)
روضه ی رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترین عطای محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقیرند
هر دو سرا، بر در سرای محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقای محمّد (ص)
قصه ی «لولاک» را بخوان که بدانی
خلقت افلاک را برای محمّد (ص)
حجر و حطیم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفای محمّد (ص)
گر چه بسی نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رسای محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقای محمّد (ص)
عالم ایجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئین خود ثنای محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال می شود از آن
تا که شود نعل کفش پای محمّد (ص)
عارف کامل کسی بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصیای محمّد (ص)
نیست وفایی «وفایی» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفای محمّد (ص)
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲ - در نعت پیامبر اکرم (ص)
روزگار از نکهت زلف نگارم عنبرین شد
گیتی از عکس رخش رشک نگارستان چین شد
توده ی غبرا، ملوّن از شقایق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزیّن ز ارغوان و یاسمین شد
جویباران ز آب باران بهاری همچو کوثر
آبها شیرین و صافی هر طرف چون انگبین شد
هست از یُمن قدوم آن نگار عنبرین مو
کاین چنین روی زمین چون روضه ی خُلدبرین شد
در، بهای یکسر مویش نباشد هر دو گیتی
قیمت خاک کف پایش بهشت و حور عین شد
وصل لعل شکّرینش در زبان دارم که گویی
نظم شیرین روان بخشم چو لعل شکّرین شد
خامه ام مانا، کلیم الله را ماند که اینسان
مطلعی نو چون ید بیضا برونش ز آستین شد
از پی نعت رسولم تا بُراق طبع زین شد
طایر عقلم دلیل راه چون روح الامین شد
گر نباشد جذبه یی در کار و عشقی در سر از وی
بر مقامش کی برد، پی گرچه ز ارباب یقین شد
هست احمد با احد در هر صفت یکتا ولیکن
این دوئیت در حقیقت کامل از یک اربعین شد
قرنها پیش از وجود عالم و آدم نبی بود
او نبوّت داشت کادم در میان ماء وطین شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنیدی خاک آدم با، ید قدرت عجین شد
گر چه آخر از همه پیغمبران آمد ولیکن
علّت ایجاد خلق اوّلین و آخرین شد
شرع او متقن بود مانند عهد لایزالی
دین و آئینش بسی محکم تر، از عرش برین شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شریفش رحمةٌ للعالمین شد
عقل کل نفس مشیّت مبدء فیض نُخستین
مظهر حق سیّد لولاک خیرالمرسلین شد
ایزدش در بزم قُرب کبریایی برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسین بلکه با وی همنشین شد
قصّه ی معراج را تقریر نتوانم ولیکن
طالب و مطلوب را، دانم که در یکجا قرین شد
بیم تکفیر ار نبودی اقتران این و آن را
بی تأمّل گفتمی کاین عین آن، آن عین این شد
از چه معشوق، ازل بی پرده گردید آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنین شد
گر نبودی او نبودی حرف توحیدی به عالم
در تجلّی شاهد توحید را عشقش معین شد
لا و الاّیی نبودی گر نبودی ذات پاکش
حرف استثنایش اندر حفظ حق حصنی حصین شد
از پی نعت جلالش مطلعی از شرق طبعم
همچو خورشید جمالش آشکارا و مبین شد
گیتی از عکس رخش رشک نگارستان چین شد
توده ی غبرا، ملوّن از شقایق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزیّن ز ارغوان و یاسمین شد
جویباران ز آب باران بهاری همچو کوثر
آبها شیرین و صافی هر طرف چون انگبین شد
هست از یُمن قدوم آن نگار عنبرین مو
کاین چنین روی زمین چون روضه ی خُلدبرین شد
در، بهای یکسر مویش نباشد هر دو گیتی
قیمت خاک کف پایش بهشت و حور عین شد
وصل لعل شکّرینش در زبان دارم که گویی
نظم شیرین روان بخشم چو لعل شکّرین شد
خامه ام مانا، کلیم الله را ماند که اینسان
مطلعی نو چون ید بیضا برونش ز آستین شد
از پی نعت رسولم تا بُراق طبع زین شد
طایر عقلم دلیل راه چون روح الامین شد
گر نباشد جذبه یی در کار و عشقی در سر از وی
بر مقامش کی برد، پی گرچه ز ارباب یقین شد
هست احمد با احد در هر صفت یکتا ولیکن
این دوئیت در حقیقت کامل از یک اربعین شد
قرنها پیش از وجود عالم و آدم نبی بود
او نبوّت داشت کادم در میان ماء وطین شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنیدی خاک آدم با، ید قدرت عجین شد
گر چه آخر از همه پیغمبران آمد ولیکن
علّت ایجاد خلق اوّلین و آخرین شد
شرع او متقن بود مانند عهد لایزالی
دین و آئینش بسی محکم تر، از عرش برین شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شریفش رحمةٌ للعالمین شد
عقل کل نفس مشیّت مبدء فیض نُخستین
مظهر حق سیّد لولاک خیرالمرسلین شد
ایزدش در بزم قُرب کبریایی برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسین بلکه با وی همنشین شد
قصّه ی معراج را تقریر نتوانم ولیکن
طالب و مطلوب را، دانم که در یکجا قرین شد
بیم تکفیر ار نبودی اقتران این و آن را
بی تأمّل گفتمی کاین عین آن، آن عین این شد
از چه معشوق، ازل بی پرده گردید آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنین شد
گر نبودی او نبودی حرف توحیدی به عالم
در تجلّی شاهد توحید را عشقش معین شد
لا و الاّیی نبودی گر نبودی ذات پاکش
حرف استثنایش اندر حفظ حق حصنی حصین شد
از پی نعت جلالش مطلعی از شرق طبعم
همچو خورشید جمالش آشکارا و مبین شد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳