عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۸ - در بیان مامور فرمودن امام(ع)حضرت ابوالفضل العباس را
چو روز دگر بر هیون سپهر
درخشنده هودج بیاراست مهر
خداوند دین داور حق پرست
زخلوتگه آمد به جای نشست
به بر خواند فرخنده عباس را
سپهدار دین زبده ی ناس را
بدو گفت:کای از پدر یادگار
شتربان بخواه و هیونان بیار
حرم را عماری به اشتر ببند
که زی مکه باید شد ای ارجمند
یل گیتی افروز با آفرین
سپهدار نام آور شاه دین
خداوند دین را ستایش نمود
وزان پس فرستاده ای راسرود
که آرد ز هامون شتربان گله
گزیند ازآن پس هیون یله
به فرمان سالار فرخ نژاد
فرستاده ای شد به هامون چو باد
همه ساربانان به بر خواند و گفت
سخن ها کز اسپهبد شه شنفت
شتربان چوآگه شد ازسرگذشت
به شهر اندر آورد اشتر ز دشت
کشیدن اشتران رابه زرین مهار
به هر یک بزد هودجی شاهوار
ز رویین درا چون درآمد خروش
سپهبد رسید آن خروشش به گوش
زجا جست مانند پرآن تذرو
بیفراشت بالا چو یا زنده سرو
به اهل حرم گفت میر جوان
که وقت رحیل است ای بانوان
برآمد زگفتار سالار نیو
زاهل حریم شهنشه غریو
به پا خاست خاتون مریم کنیز
همه بانوانش به همراه نیز
خروشان و جوشان رده دررده
همه دل پریشان و ماتمزده
خرامید ازپرده زینب برون
چو مهر ازپس پرده ی نیلگون
جدا شد یکی زان میان با شتاب
چنان ذره از پرتو آفتاب
برفت و به عباس داد این خبر
که آمد مهین دخت خیرالبشر
شنید این چو اسپهبد ارجمند
بیفراخت بالا چو سرو بلند
کشید ازمیان دشنه ی سر درو
درآن انجمن گشت او پیشرو
بزد نعره چون ضغیم پرزخشم
که ای اهل یثرب بپوشید چشم
که چون مه برون شد زبرج سرای
بهین دخت پیغمبر پاکرای
جوانان هاشم نژاد گزین
برآهیخته ازمیان تیغ کین
زده حلقه یکسر درآن انجمن
پس و پشت عباس شمشیر زن
زگلبرگ رخ بر زمین لاله پاش
برآمد به گردون غو درو باش
ندا آمد از کردگار جلیل
به شاگرد شیر خدا جبرییل
که بردار فوجی زخیل ملک
چمان شو به سوی زمین ازفلک
چو رفتید یک سو به شیب ازفراز
غلامانه بر دخت شاه حجاز
به پوزش درود و نیاز آورید
به پاس شکوهش نماز آورید
ملایک رده بر رده صف به صف
همه اندر آن بزم بهر شرف
پر و بال سازید فرش تراب
که تا بگذرد دختر بوتراب
زگردنده گردون سروشان همه
چو رعد بهاران خروشان همه
چمیدند سوی زمین پرفشان
بدانسان که دادار فرمودشان
همه گستراندند پرهای خویش
که خاتون براو بر نهد پای خویش
سخن کوته آمد برون دخت شاه
به کوی ازحرم همچو یک چرخ ماه
به هودج درون شد چو رخشنده مهر
ابر هودج نیلفام سپهر
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند محمل نشین
چو گشتند آن پرده گی ها سوار
به برخواست شه باره ی راهوار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۰ - آمدن گروه ملایکه به خدمت امام(ع)به یاری آن بزرگوار
چو از شهر یثرب شه تاجدار
برون آمد و ناشده رهسپار
ز فرخ سروشان چرخ برین
گروهی چمیدند سوی زمین
به دست ایزدی دشنه ها استوار
به پرنده اسبان مینو سوار
درفش خدایی برافراشته
به فرمان شه دیده بگماشته
رسیدند چون نزد شاه حجاز
به پوزش ببردند لختی نماز
بگفتند کای یافته برسپهر
زسم سمندت به سر تاج مهر
پی یاری ات زآسمان آمدیم
به فرخنده موکب چمان آمدیم
نبی را به پیکار چندی درا
پرستار بودیم و یاری گرا
کنون گر پذیری تو را یاوریم
همه زانچه فرمان دهی نگذریم
به پاسخ به ایشان بفرمود شاه
که ما را بود کربلا وعده گاه
شما از زمین سوی گردون روید
همه بر به جای خود اندر شوید
به سربر مرا سایه ی زینهار
بس از بخشش پاک پروردگار
سروشان به فرمان آن تاجور
به گردون پریدند بار دگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۱ - آمدن گروه جنیان به خدمت امام علیه السلام
چو آنان برفتند ازگرد شاه
گروهی بیامد زجنی سپاه
به دست اندرون جمله راتیغ تیز
مراینان چون آنان بگفتند نیز
که ما جنیان دوستدار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
بدین گونه فرمود فرخنده شاه
بدان نامداران جنی سپاه
که یاری نخواهم من از هیچ کس
مرایار جان آفرین است و بس
به فرمان من جمله تن دردهید
ازیدر سوی جان خود رخ نهید
دهم روز ماه محرم که من
کنم رزم با دشمن خویشتن
گرایید یکسر به دشت بلا
به نزد من آیید درکربلا
شنیدند چون جنیان این سخن
برفتند زی بنگه خویشتن
چو جنی سپه گشت زانجا روان
بپیمود زی مکه ره کاروان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۴ - ذکر نامزد فرمودن امام(ع)پسر عم خود
که مسلم بدش نام و بودش پدر
عقیل سرافراز فرخ گهر
چو آمد فرستاده ی شاه تفت
سوی شاه فرخ سپهدار رفت
شهنشه زمهرش بر خویش خواند
سرو رخ ببوسید و در بر نشاند
فراوان مراو را به پاکی ستود
پس آنگه در از درج گوهر گشود
که ای پور فرخنده نام عقیل
پدر بر پدر از نژاد خلیل
تویی نیروی پشت و بازوی من
به مردانی همترازوی من
تو فرخنده نایب مناب منی
برادر پسر بر به باب منی
تو شمشیر اسلام را جوهری
قریشی نسب هاشمی گوهری
به هرکار رای تو رای من است
گواهم بدین بر خدای من است
بدان کز بزرگان کوفی دیار
رسیده مرا نامه ها بی شمار
به هر نامه پوزش برآراسته
مرا تن به تن سوی خود خواسته
تورا چند روزی زمن پیش تر
سوی کوفه باید بسیج سفر
درآن مرز چون برگرفتی قرار
ببین کز بزرگان کوفی دیار
که امر مرا هست فرمانپذیر؟
که دارد خلاف من اندر ضمیر؟
چو دیدی که با من به مهر اندرند
به فرموده ام جمله فرمانبرند
به نزدم فرستاده ای تیز پای
روان کن که تا بنگرم چیست رای
وزان پس به بر خواند فرخ دبیر
به مشک وگلاب و عبیر و حریر
یکی نامه بنوشت و مهرش نهاد
به دست پسر عم فرخنده داد
ببوسید مسلم برگاه شاه
وزان پس سوی کوفه پیمود راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۵ - رفتن جناب مسلم به مدینه ی طیبه
شدآنگه زبطحا زمین رهسپار
سوی تربت شاه یثرب دیار
چو روشن جهان بین آن هوشمند
بیفتاد بر بارگاه بلند
پیاده شد از اسب و خم داد یال
به پوزش بدان پیشگاه جلال
غریوان درآن تربت تابناک
بمویید زار و ببوسید خاک
که ای درگهت قبله راستین
حریم تو را کعبه درآستین
تو تا در جهان سایه گستر بدی
ابر تارک دهر افسر بدی
به گرد اندرت دوده بودند جمع
بدانسان که پروانه برگرد شمع
زگیتی چو فرتو بگسسته شد
درفرهی بر همه بسته شد
همان دو گرانمایه پور جوان
که بد یادگار تو اندر جهان
یکی را جگر پاره از زهر گشت
زدیدار او دوده بی بهر گشت
دگر یک هم اکنون به یکباره گی
سپارد همی راه آواره گی
ز مرز تو ناچارپیموده راه
خدا خانه برده به خانه پناه
زبیداد و پرخاش اهل ستم
مکان درحرم کرده صید حرم
من ایدون به فرمان آن سرفراز
روانم به سوی عراق از حجاز
به عهدی کزین پیش بر بسته ام
بدان عهد محکم کمر بسته ام
نیندیشم ازرنج و تیمار راه
دژم هستم ازآنکه دورم زشاه
چو لختی درآن پیشگه راز گفت
به مژگان همی گوهر از اشک سفت
ببوسید خاکی که روح الامین
بسودش پی سجده رخ بر زمین
پس آنگه از آن تربت پاک تفت
خروشان سوی خانه خویش رفت
همه دوده گرد آمدندی به بر
پراز آب چشم و پر از خاک بر
که شیرا دلیرا بزرگا گوا
سوارا هژبرا یلا پهلوا
بدین سان شتابان کجا می روی؟
چه پیش آمدستت چرا می روی؟
چو افغانشان دید فرزانه مرد
به ایشان چنین گفت با داغ و درد
که با من چنین رفته فرمان زشاه
کازیدر سپارم سوی کوفه راه
نمود از سران شهریاری بزرگ
مرا نامزد بهر کاری بزرگ
من اینک برفتم شما بر به جای
بمانید در زینهار خدای
چو لختی بدان بیکسان راز راند
دو پور گرانمایه را پیش خواند
بگفت ای دو فرزند فرخنده فر
بسازید بامن بسیج سفر
ازآن پس سپهدار با یال و سفت
به پیکر سلیح اندر افکندروگفت
یکی باره ی نغز فربه سرین
میان لاغر و چابک و دوربین
چو باره که چون پویه جستی دمان
بجستی زنه باره ی آسمان
چو خنگ فلک زیر زین آورند
بر آن سوار گزین آورند
به فرمان او زین زرین لگام
نهادند بر باره ی تیز گام
برآمد برآن رخش صرصر شتاب
چو بر پشت چرخ بلند آفتاب
بگفتا ستایش کنان روزگار
فری زین ستور و فری زین سوار
سپس آن سرافراز فرخ گهر
زیثرب سوی کوفه شد رهسپر
به همراه آن آزموده سوار
پیاده دو تن رهبر هوشیار
دو فرزند دلبند فرخ رخش
صنوبر قدان شکر پا سخش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۶ - ذکر راه گم کردن جناب مسلم و مردن آن دو نفر بلدی راهش از تشنگی
به هامون رسیدند چون ناگهان
ره کوفه ازچشمشان شد نهان
زلب تشنگی آن دو تن ره شناس
زدست اجل درکشیدند کاس
چو آن هردو را نامور مرده دید
به چشمش سیه شد جهان سفید
به دل کرد اندیشه ی بی شمار
چه چاره که بد امرپروردگار
رخ ارغوان دو فرزند دید
زلب تشنگی زرد چو شنبلید
بنالید برداور هور و ماه
که ای رهبر هرکه گم کرد راه
فرو مانده گان رابه فریاد رس
که فریاد رس نیست غیر ازتو کس
تو مپسند گردیم یکسر هلاک
زبی آبی اندر چنین گرم خاک
منه دردلم آرزوی حسین
که بینم دگر باره روی حسین
فراوان چو آسیب و تیمار دید
سبک راند و با کودکان ره برید
درآن دشت بی آب و آتش نهاد
همی رفت لختی و لختی ستاد
که تا اندر آن بی کران شوره زار
به چشم آمدش چشمه ی خوشگوار
خود و هر دو فرزند خوردند آب
به رفتن گرفتند زان پس شتاب
به کوفه دراز گرد راه آمدند
بد انجا که فرمود شاه آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۷ - وارد شدن جناب مسلم به کوفه درخانه ی مختار وفادار
به ایوان مختار بردند رخت
که بد دوستدار شه نیکبخت
گرانمایه مختار روشن ضمیر
به جان و به دل گشت مهمان پذیر
به خاک ره مسلم سرفراز
همی سود او رخ ز روی نیاز
که ای راد، عم زاده ی شاه دین
سرافراز و از دوده ی راستین
چو مینو شد ازفر تو خانه ام
فروغ دگر یافت کاشانه ام
انوشه زیم زین شرف جاودان
که همچون تویی شد مرا میهمان
پس آنگه بیاورد هر گونه چیز
که بد در خور میهمان عزیز
بخوردند شادان و روشن روان
گشاده دل از پوزش میزبان
چوشد مسلم آسوده ازرنج راه
درایوان مختار با آب و جاه
به یاران ازین راز رفت آگهی
که آمد ز ره ماه چرخ بهی
فروغ رخ او چو بر چرخ هور
به ایوان مختار گسترده نور
به کردار دریا که آمد به موج
بزرگان شدندش به در فوج فوج
بسودند بر خاک روی نیاز
در پوزش ولابه کردند باز
که نام آورا نیک شاد آمدی
به آرایش دین و داد آمدی
خداوند دین را به جان بنده ایم
به مهرش دل و جان براکنده ایم
به پیش تو کز شاه پیغمبری
نساییم جز روی فرمانبری
کنون بازگو چیست فرمان شاه
چه آورده ای نامه زان بارگاه؟
یل هاشمی دوده ی سرافراز
عقیلی گهر مسلم رزم ساز
برآورد آن نامه ی شاهوار
که با او بد از دادگر شهریار
درآن نامه بعد ازسپاس و درود
نگارنده اینگونه بنوشته بود
که هست ازشه این نامه ی نامدار
به نزد بزرگان کوفی دیار
بدانید ای نامور بخردان
یلان و بزرگان روشن روان
فرستاده گان شما تن به تن
رساندند بس نامه ها نزد من
درآن نامه ها پوزش آراسته
به لابه مرا سوی خود خواسته
که ما را بود پیشوایی به کار
تو راییم ازجان و دل خواستار
پذیرفتم آن آرزوی شما
برآنم که آیم به سوی شما
گرانمایه عم زاده ی خویشتن
که بیدار جان است و پاکیزه تن
ازیدر فرستادمش با شتاب
زمن برشما اوست نایب مناب
بود دست من دست آن نامدار
همه گفت من پیش اواستوار
جز آن ره که فرماید او نسپرید
زپیمان و فرمان او نگذرید
نگارد گر او نامه ای سوی من
که برگرد او گشته اید انجمن
ازیدر سوی کوفه ره بسپرم
یکی ژرف درکارها بنگرم
کنم هرچه فرمان یزدان بود
دگر هرچه رای رسول آن بود
چو آن نامور نامه آمد به بن
مرآن شیر دل کرد کوته سخن
بزرگان ز شادی فرمان شاه
گرستند و گفتند با اشک و آه
که بادا درود ازجهان آفرین
فزون برشهنشاه دنیا و دین
خوشا خرما بخت بیدار ما
که افتاد با وی سر وکار ما
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۸ - نامه نوشتن جناب مسلم به حضرت
پس آنگه به بیعت گشادنددست
به دست خدا در نهادند دست
شنیدم که افزونتر از صد هزار
نمودند بیعت بدو استوار
چو مسلم بدید آن همه اتفاق
زخرد و بزرگ دیار عراق
یکی پیک با نامه ی پر نیاز
فرستاد نزد خدیو حجاز
نوشت آن سخن ها که گفت و شنید
وزان بیعت و عهد و پیمان که دید
فرستاده آن نامور نامه برد
به فرخنده پور پیمبر (ص) سپرد
وزین سو چو مسلم به فرمان شاه
گرفت عهد و بیعت زکوفی سپاه
خبر گشت نعمان ناپاک رای
که بر کوفیان بود فرمانروای
که بر گرد مسلم ز مردان کار
شده انجمن بیش ازصد هزار
همه سر نهاده به فرمان اوی
دل و جان نموده گروگان اوی
زاندیشه نعمان وارونه بخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
به سوی پرستشگه آمد زکاخ
شد ازکوفیان تنگ جای فراخ
برآمد به منبر رخان پر زچین
یکی خطبه خواند و بگفت اینچنین
که ای فتنه جو مردمان عراق
ز کژی چو پویید راه نفاق
رهی جز ره راستی نسپرید
ازین فتنه انگیختن بگذرید
چو زین فتنه آگه شودشهریار
بدین مرز لشگر کشد بی شمار
همه بی سر ازتیغ بران شوید
نشان دربر تیر پران شوید
من ایدون ستادستم آراسته
همه کار پیکار پیراسته
نبندید پیمان خون ریختن
بهم کیش خویش اندر آویختن
نیوشید پند من و آن کنید
که عهد شه شام را نشکنید
وگرنه دل ازجان و مال و عیال
ببرید ای فرقه ی بد سگال
سپس سوی کاخ خود آمد دژم
گسسته شکیب و فرو بسته دم
نه با مسلمش تاب پیکار بود
نه با مغز او رای وهش یار بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۱ - ورود ابن زیاد به کوفه و رفتن درمسجد و خطبه خواندنش
ز گرد ره آن بد نژاد پلید
به نزدیکی کوفه چون دررسید
سرو بر به دستار و برد سیاه
نهان کرد بد اختر کینه خواه
یکی استر رهسپر زیرران
به دستش یکی شاخ از خیز ران
به ره ماند تا روز گیتی فروز
نهان شد شبانگاه آدینه روز
به شهر اندر آمد ز راه نجف
چو اشتر زکین بر لب آورده کف
سر و رخ نهان کرده درطیلسان
چنان چون عرب رابود رسم و سان
همه اهل شهرش پذیره شدند
زکردار آن دیو گمره شدند
گمانشان که او پور پیغمبر است
خداوند دین زاده ی حیدر است
شنیدم به گردش ز مردان کار
شدند انجمن چار باره هزار
یکی بوسه زد بررکابش زمهر
یکی بر سم استرش سودچهر
گشودند یکسر زبان نیاز
که شاد آمدی این خدیو حجاز
همه هر چه هستیم دراین دیار
پرستنده گانیم و خدمتگزار
ز پاسخ به مردان کوفه زمین
بد آن دیو دم بسته و خشمگین
به چشم اندرش تنگ دهرفراخ
همی راند آسیمه سر سوی کاخ
چو نزدیک کاخ آمد زشت کیش
به گرد اندرش خلق ز اندازه بیش
ز یاران وی مسلم باهلی
که بد دشمن دوستان علی
خروشید کای فتنه جو مردمان
نه این است آن شه که تان زو گمان
عبیدالله است این جهان یلی
نه فرزند زهرا (ع) و پور علی (ع)
شنیدند چون نام پور زیاد
مراین بی خرد مردم پرفساد
پراکنده گشتند خرد و بزرگ
چنان چون رمد گله زآوای گرگ
به نزدیک دژ چون رسید آن پلید
خروشی ز دل بر به نعمان کشید
که از دژ فرود آی و در برگشای
من اینک رسیدم تو ایدر مپای
تهی گیتی از چون تو سالار باد
تورا پیکر از گاه بر دار باد
نگهداری مرز چونین کنند؟
هشیوار فرماندهان این کنند؟
برون رو که نفرینت باد ازسپهر
ببراد خورشید و ماه ازتو مهر
فرود آمد از باره نعمان و در
گشود و درون رفت بیدادگر
نشست ازبر گاه و آن شب نخفت
همی بود با درد و اندیشه جفت
چو سر زد ازاین گنبد لاجورد
درخشنده خورشید گردون نورد
برون آمد ازکاخ پور زیاد
به مسجد روان گشت بهر فساد
به فرمان آمد گمره تیره تن
بزرگان کوفه شدند انجمن
به منبر شد و خطبه آغاز کرد
پس از خطبه اینسان سخن ساز کرد
منم شعله ی کشت اهل فساد
عبید اللهم نام و بابم زیاد
یزید آنکه باشد جهان شهریار
مرا برشما کرده فرمانگذار
ز رای من آنکس که پیچید سر
سراندازم ازتیغ کینش زبر
هر آنکس نگهداشت پیمان من
به خود دید مهر فراوان من
بگفت این و از منبر آن زشت کیش
فرود آمد و شد به ایوان خویش
ازو مردم کوفه ترسان شدند
زگفتار او بس هراسان شدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۲ - شکستن اهل کوفه بیعت جناب مسلم را
گروهی که بد اهرمنشان دلیل
شکستند پیمان پور عقیل
ازآن صد هزارش که بودند یار
جز اندک نماندند و برگشت کار
یل هاشمی رخت ازآنجا که بود
به کاشانه ی هانی افکند زود
چه هانی؟ یکی مرد پاکیزه دین
ز یاران پیغمبر راستین
سر نامداران مذجح نژاد
دلیر و خردمند و فرخ نهاد
پذیره شد آن گوهر پاک را
به مژگان برفت ازرهش خاک را
مر آن یاوران جفا جوی او
نهانی شدندی به مشکوی او
سرود آنکه دانای اسرار بود
که هانی درآن وقت بیمار بود
یکی روز با پیر پاک اعتقاد
سخن راند مسلم ز پور زیاد
ز فرجام کار خود وکار اوی
همی راند ازهر دری گفتگوی
بدو گفت هانی که آن نابکار
مرابوده زین پیشتر دوستدار
اگر بشنود رنج و تیمار من
همانا گراید به دیدار من
کنم آگه از رنج ناگاه خویش
من اورا بخوانم به بنگاه خویش
تو رخ دار پنهان به جایی درون
به دست اندرون تیغ الماس گون
سرودم چو من گفت های پریش
برافکندم از سر چو دستار خویش
تو چون شیر بیرون خرام ازکنام
بکش دشنه ی آبگون از نیام
به یک زخم بی سر نما پیکرش
بیاسای خود درازشور و شرش
گرش زنده بگذاری اندر جهان
به خون درکشد پیکرت ناگهان
بدو گفت مسلم که گر کردگار
بخواهد نخواهم جز این کرد کار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۵ - خواستن ابن زیاد هانی رابه دارالاماره و گرفتار شدن هانی
بدین سوی لختی قدم رنجه ساز
شنو آن سخن ها و برگرد باز
ازین خواند ن ناگهان درنهاد
تو را هیچ اندیشه ی بد مباد
تو را چون ندیدستم ازدیر باز
کنونم به دیدارت آمد نیاز
به ناچار آن پیر پاک اعتقاد
روان شد به دیدار ابن زیاد
پی مصلحت کرد بر وی سلام
به فرماندهی آن پسندیده نام
ازو روی بر تافت ناپاک دین
بدو پیر دانا بگفت اینچنین
که ازمن چرا روی برتافتی
مرگ خود فرو مایه ام یافتی؟
بدو خشمگین گفت کای حیله گر
مرا مشمر ازکار خود بی خبر
به مسلم درمهر بگشاده ای
به کاشانه ی خویش جا داده ای؟
ستانی زمردان کوفه دیار
همی عهد و پیمان پی کارزار؟
دگر ازچه آیین مهر آورم
همی شرمگین از تو چهر آورم
بدو گفت هانی زمن این مباد
ندارم خبر زآنچه کردی تو یاد
زکژی سراینده ای بی فروغ
سروده سخن باتو زاینسان دروغ
چو پیر این سخن ها به پاسخ براند
بداندیش جاسوس را پیش خواند
بیامد به مجلس بگفت آن پلید
همان بیعت و عهد و پیمان که دید
بدانست فرزانه کان پر فساد
فرستاده ای بوده ز ابن زیاد
دژم گشت روشندل راد مرد
نیارست زان کار انکار کرد
سرافکند درپیش و دم درکشید
برآشفت با وی بگفت آن پلید
که آن هاشمی را به من درسپار
وگرنه ز جانت برآرم دمار
بدو گفت هانی که ای زشت مام
پدر بر پدر از نژاد حرام
رها دوست کی بهر دشمن کنم
که کردست این کار تا من کنم؟
تو گویی که بسپار مهمان به من
که با تیغ بر گیری اش سر ز تن
نکرد ایچ مرد اینچنین کار زشت
چنو تخم بی دانشی کس نکشت
سپارد کسی میهمان عزیز
به دژخیم خونخواره ی پر ستیز
بزرگان تازی گر این بشنوند
سراسر نکوهشگر من شوند
که آن میزبان سیه کاسه خوان
نهد تا به کشتن دهد میهمان
به ویژه چنو میهمانی بزرگ
که دارد نژاد از مهان سترگ
مگو آنچه بخرد نگوید همی
مجوی آنچه دانا نجوید همی
مخار ای بد اندیش یال پلنگ
مبر دست و بازو به کام نهنگ
تو دانی نژاد و تبارمرا
همان دوده ی نامدار مرا
به من پنجه کردن نه کاری است خرد
گمانم تو را دیو از راه برد
بدو گفت بدخواه ناهوشمند
چه گویی سخن های دل ناپسند
دهی بیمم از دوستداران خویش
هم از دوده و دستیاران خویش
من آنم که ترسیدنم پیشه نیست
به گیتی زکس در دل اندیشه نیست
چه خون تو و چون تو بسیار کس
بریزم چو ازخویش رانم مگس
سخن های بیهوده ازکف گذار
مرآن هاشمی را به نزد من آر
وگرنه به یزدان بی چون و چند
زهم بگسلم پیکرت بند بند
بگفت این و چوبی که بودش به دست
به پیشانی پیر زد تا شکست
زن پیشانی پاک او سیل خون
فرو ریخت بر ریش کافور گون
چو این دید هانی چو شیر ژیان
برآهیخت برنده تیغ از میان
سبک حمله ور شد برآن تیره تن
یکی زخم کاری زدش بربدن
میانجی شدش معقل بد گهر
که از زخم دیگر نبیند ضرر
چنان تیغ خونریز پیر دلیر
بدو راند کز زندگی گشت سیر
چو این دید بد گوهر زشت روی
چو روبه گریزان شد ازپیش اوی
هراسان غلامان خود راسرود
که ایدر ز پایش درآرید زود
بدو بر پرستنده گان تاختند
به خونریزی اش تیغ کین آختند
ده و دو تن آن پیر بی ترس و باک
بیفکند از آن بدسگالان به خاک
درآخر گرفتار بدخواه شد
هژبر ژیان صید روباه شد
بدو برنهادند بندی گران
که پرداخته بود آهنگر، آن
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۶ - گرفتن بنی مذجح گردد دارالاماره و پراکنده شدن ایشان به گفتار شریح قاضی کوفه
به مذحج نژادان رسید آگهی
که کاخ مهی شدز هانی تهی
بزرگان آن دوده گرد آمدند
زهر دربسی داستان ها زدند
به فرجام بستند کین را میان
بجستند ازجا همه همعنان
ز هر سو درفشی برافرا ختند
سوی کاخ بدخواه درتاختند
همه گرد دژ پر ز منجوق شد
درخش ستان ها به عیوق شد
به دارای دژ گفته ها ناپسند
بگفتند هریک به بانگ بلند
که از ما نگشته گناهی پدید
چرا مهتر ما به خون درکشید؟
هم ایدون برآریم ازین باره گرد
بریزیم خون از تن زشتمرد
چو شد باره زآوازشان پر خروش
بدان پور مرجانه بنهاد گوش
بترسید و لختی در اندیشه ماند
سپس قاضی کوفه را پیش خواند
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
به زندان سبک سوی هانی گرای
ببین تا که جانش بر آمد زتن
ویا زنده باشد خبر ده به من
شریح از براو به زندان شتافت
گرفتار بیداد رازنده یافت
سوی پور مرجانه آمد چو باد
بدو مژده از زندگانیش داد
چنین گفت سالار ناپاکرای
که لختی ابر بام این دژ برآی
به مذحج نژادان پر خاشجوی
بگوکز چه دارید این های و هوی؟
اگر بهر هانی است اوزنده است
پی مصلحت پیر دستش ببست
من او را بدیدم کنون تندرست
نباید شما را دگر فتنه جست
بشد قاضی وکرد گفت وشنود
چنان کز بداندیش آمخته بود
چو زانگونه مذحج نژادان سخن
شنیدند زان مرد پر مکر و فن
پارکنده گشتند و رخ تافتند
سوی خانه ی خویش بشتافتند
چو آگاه شد مسلم ارجمند
که گردید هانی گرفتار بند
زغیرت بجوشید خون درتنش
برآورد مو سرز پیراهنش
فرستاد یک تن ز یاران خویش
پژوهنده از پیر فرخنده کیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۷ - انجمن شدن یاران جناب مسلم
برفت و بیامد فرستاده زود
بدو برشمرد آنچه بگذشته بود
زکردار مردان مذحج نژاد
هم ازکار فرمانده ی بد نهاد
چو آن داوری مسلم سرفراز
شنید ازفرستاده ی خویش باز
چنین داد یاران خود را پیام
که هان ای دلیران جوینده نام
سرافراز هانی به بند اندر است
گرفتار بد خوی زشت اختر است
برای من این رنج بروی رسید
مر این بار در یاری من کشید
بود گنج اندر دم اژدها
بکوشید کز بند گردد رها
بگفت این و پوشید ساز نبرد
برون شد زکاشانه فرزانه مرد
ز درگاه سالار برخواست غو
همه گرد گشتند مردان گو
بدان شیر مرد از پی کارزار
شدند انجمن چار باره هزار
دوطفل خود آن هاشمی زاد گرد
به بر خواند پنهان به قاضی سپرد
جم اهرمن سوز رزم آزمای
نشست ازبر باره ی باد پای
خروشان و جوشان چو ابر سیاه
همی سوی دژ راند با آن سپاه
علم ها به گردون برافراشتند
به دارای دژ نعره برداشتند
که ای بد گهر دیو پر رنگ و ریو
زجانت برآریم اکنون غریو
همین باره با خاک پست آوریم
تو ناپا کخو را به دست آوریم
هم ایدر بنه پا برون از سرای
که دیگر نمانیم مانی ز جای
ز کوفه یکی بانگ برشد به ابر
چنان چون زیک بیشه غژمان هژیر
زهر سو بدان دشمن کینه ساز
زبان ها به دشنام کردند باز
برآوای گردان پولاد پوش
چو دارنده ی دژ فرا داد گوش
سراسیمه دروزاه ی باره بست
پر اندیشه اندر پس در نشست
نبودش ز یاران تنی شصت بیش
ازآنان تنی چند را خواند پیش
بگفتا خرامید از ایدر به کوی
بدین فتنه جویان نمایید روی
به امید و بیم و به افسون مگر
پراکنده سازید شان سربه سر
بگویید کایدون ز شامی سپاه
بدین سو گروهی رسد کینه خواه
ندارید با آن سپه تاب جنگ
مسازید برخویشتن کار تنگ
شما را ازین فتنه جویی چه سود؟
جز این کز سر خود برآرید دود
برفتند و آن لشگر بی شمار
پراکنده کردند و برگشت کار
وزان بی وفایان نستوده رای
نماندند جز چند تن بربه جای
شبانگه که مسلم زبهر نماز
به سوی پرستشگه آمد فراز
نبد همره آن خداوندگار
به جز سی تن ازمردم نابکار
زمسجد به سوی سرا چون چمید
ازآنان یکی نیز با خود ندید
تفوباد بر روی ورای همه
به پیمان نا دیرپای همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۸ - پنان گرفتن جناب مسلم به خانه ی طوعه
چو شد تیغ خورشید زرین حسام
نهان درنیام شبه گون شام
جهان یلی آسمان وفا
پسر عم فرخنده ی مصطفی (ص)
زمانی به هر سو همی بنگریست
ز تنهایی خویش لختی گریست
همی گفت با خود که گشت ای دریغ
نهان آفتاب امیدم به میغ
نکو خواه کم بد سگالان فزون
نه یک چاره ساز و نه یک رهنمون
دریغا که دور ازدیار آمدم
دراین مرز به غمگسار امدم
سپهر بلندم بیفکند پست
ز دامان شاهم جدا کرد دست
نه راه شتاب و نه جای درنگ
مبادا کسی را چو من کار تنگ
پناه ازکه جویم کجا رونهم؟
که را آگهی ازغم دل دهم؟
همی گفت گریان وره می برید
که بر وی در خانه ای شد پدید
دلش سوی آن خانه بنمود رای
بدان درشد و ماند لختی به جای
بد آن تنگ خانه زن یک پیر زال
بدو بر گذشته بسی ماه و سال
که او را بدی طو عه فرخنده نام
مهین بانوی خلد ازو شادکام
اگر چه زنی بود بس سالخورد
ولی بود بهتر زصد شیرمرد
نهان در دلش مهر آل رسول
به دین پیرو پاک شود بتول
فگار آن زمان بود بر پشت در
که از پور خود باز جوید خبر
بدان در چو فرخ سپهبد شتافت
زن آشنا مرد بیگانه یافت
جوانی غریب آمدش در نظر
ز غم درگریبان فرو برده سر
بدو طوعه با یک جهان شرم گفت
که ای مرد با رنج و تیمار جفت
ستاده بدین سان چرا ایدری؟
به گرداب غم ازچه روی اندری؟
به شب در، هشیوار فرزانه گان
نپاید درکوی بیگانه گان
بگفت اینچنین تاسه نوبت براوی
نفرمود پاسخ یل نامجوی
در آخر به نا چار با او بگفت
که ای زن چه پرسی تو راز نهفت
مرا خانه ای نیست دراین دیار
که گیرم زمانی درآنجا قرار
غریب و دل افکار و بی یاورم
بلا بارد از آسمان بر سرم
یک امشب مرا گر پناهی دهی
به کاشانه ی خویش راهی دهی
به پاداش این کار – روز شمار
جزای نکو یابی ازکردگار
بدو پاسخ آورد آن نیک زن
که ای مرد فرزانه ی تیغ زن
کدامت بود شهر و نام تو چیست
نژاد تو از گوهر پاک کیست؟
مرا سوختی دل بدین گفتگوی
میندیش و راز نهان بازگوی
سپهبد بدو گفت خوش گوهرم
ز هاشم نژادان نام آورم
بود مسلمم نام و بابم عقیل
برادر پدر ساقی سلسبیل
چو ازمرد نام آور پاک رای
شنید این سخن آن زن پارسای
بیفتاد برخاک زار و نوان
ببوسید پای دلیر جوان
به مژگان همی رفت خاک رهش
زبرزن بیاورد دربنگهش
بدو گفت صبح امیدم دمید
که خورشیدم اندر سرای آرمید
درخشنده گشت ازرخت خانه ام
فروغ جنان یافت کاشانه ام
فراوان بدینسان چو بنواختش
به گنجینه ی خانه بنشاختش
یکی خوان بیاراست اندر زمان
که بودی سزاوار آن میهمان
جز اندک نخورد آن یل بی همال
ازآن خوردنی های خوان نوال
وزان پس به آسوده گی درسرای
خداوند راشد پرستش سرای
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۹ - آگاهی یافتن بلال پسر طوعه ازحال جناب مسلم و خبر دادن به ابن زیاد
مرآن نیک زن را یکی پور بود
که جانش بر دیو مزدور بود
بلالش بدی نام اما بلال
زهم نامی اش درجنان پر ملال
برمادر آمد شبانگاه و گفت
که رازت ز فرزند نتوان نهفت
درین شب تو داری زشب های پیش
شد آمد به گنجینه ی خانه بیش
بدین گونه آمد شدت بهر چیست
بگو راست بامن که درخانه کیست
بدان فتنه گر پور فرمود مام
کزین کار بر گو تو را چیست کام
برو زین سخن دست کوتاه کن
کزین راز با تو نرانم سخن
مگر آنکه بامن تو پیمان کنی
که ازهرکس این راز پنهان کنی
بسی خورد سوگند آن حیله ساز
که پوشیده خواهم تو را داشت راز
به مادر چو اصرار بسیار کرد
ورا نیک زن آگه ازکار کرد
چو شب رفت و آمد با آب و تاب
بر مرد فرزانه جامی پر آب
بدو گفت امشب نخفتی تو هیچ
به دل باشدت مرخیال بسیج
سپهدار – درج گهر بر گشود
که لختی درین شب چو خوابم ربود
بدیدم جمال پیمبر (ص) به خواب
دگر حیدر و باب آن کامیاب
دگر جعفر و حمزه ی تیغ زن
عقیل سرافراز و فرخ حسن(ع)
مرا زان میان شیر پروردگار
به برخواند و فرمود کای نامدار
تو مهمان مایی به خرم بهشت
چنینت به سر پاک داور نوشت
یقین دارم ای مادر مهربان
همین روز گردم به مینو روان
چو این گفته زن زان دلاور شنود
به رخ برزچشم اشک خونین گشود
وزان سو چو برداشت از خواب سر
بلال آن بداندیش بیدادگر
دمان شد سوی کاخ فرماندهی
ز مسلم به بدخواه داد آگهی
شنید این چو اهریمن کینه خواه
زشادی به پا خواست بر روی گاه
بدان مژده دادش بسی خواسته
کزان خواسته گشت آراسته
کز آن بد یکی باره از زر ناب
دگر باره ی تیز پر چون عقاب
ابا پور اشعث پس انگاه گفت
که این راز بر تو نشاید نهفت
یل هاشمی مسلم نیکنام
نهان گشته چون شیر نر در کنام
به همراه مردان کاری شتاب
به کاشانه ی طوعه او را بیاب
سر از تیغ کینش جداکن زتن
و یا زنده آرش به نزدیک من
چو گشتی مر این گفته را کار بند
سرت را فرازم به چرخ بلند
بدادش سپس از پی کارزار
دو باره هزار از سواران کار
دگر جنگجو پنجصد زشتمرد
پیاده همه با سلیح نبرد
ز درگاه سالار میشوم خویش
چو گرد اندر آمد مر آن زشت کیش
چو آن دیو ساران شمشیر زن
رسیدند بر خانه ی شیرزن
زبهر تماشا هم از دیگران
سپه گرد گشت از کران تا کران
سر جیش گردان با خود و کبر
ز پیش سرای اندر آمد به ابر
برآمد غوکوس و بانگ تبیر
خروشیدن نای و رومی نفیر
زکوفه به گردون یکی بانگ خاست
کزان بانگ مغز سر چرخ کاست
سپهدار دین چون فرا داد گوش
به آوای آن خیل بی رای و هوش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۰ - آگاه شدن جناب مسلم از آمدن دشمن و سلاح نبرد پوشیدن
از آن تنگ کاشانه بر پای خاست
وزان نیک زن جوشن رزم خواست
سبک زن بر مرد با دارو برد
برفت و بیاورد ساز نبرد
دلاور دل از جان روشن گرفت
وزان پس گریبان جوشن گرفت
بدو گفت کای آهنین جوشنا
حصار تن جنگجوی منا
چو شیر خدا جنگ صفین نمود
به شمشیر آرایش دین نمود
تو بودی مرا جامه ی روز جنگ
نبود ایچ بیمت ز تیغ و خدنگ
وزان پس تو در پهنه ی نهروان
بدی سرفشان تیغ شاه از گوان
تو بودی به پیکر درم پیرهن
زهر زخم کردی مرا پاس تن
از آن دم همی تا بدین روزگار
تن آسوده گی جستی از کارزار
کنون طرفه رزمی دچار آمدت
نو آیین یکی سخت کار آمدت
درین کارزارم پرستار باش
تنم را ز هر بد نگهدار باش
مهل تا سنان راست گردد به من
ممان تا خلد نوک تیرم به تن
بگفت این و پوشید بر تن زره
ببند زره زد چو ابرو گره
تو گفتی که داوود از روش خشم
نهان گشت در جوشن تنگ خشم
به سر بر یکی خود پولاد ناب
نهاد آن بلند اختر کامیاب
سر جنگجویش نهان بر به خود
کله گوشه بر تاج خورشید سود
حمایل سپس کرد سالار نو
یکی تیغ برنده ی سر درو
تو پنداشتی در میان استوار
ز نو کرد شیر خدا ذوالفقار
سپس بر به دوش همایون فکند
چو مهر از پس کوهسار بلند
چهار آیینه بست اندر زمان
بیفکند بر دوش چاچی کمان
وزان پس پی رزم آن قوم دون
ز گنجینه ی خانه آمد برون
همی طوعه بر چهر والای او
نگه کرد آن برز و بالای او
نهان زیر لب خواند بر وی درود
به مویه گشود از دو دیده دو رود
خروشان همی گفت پیر نوان
گزندت مباد ای دلیر جوان
زنان را اگر جنگ بودی روا
هم اکنون فدا کردمی جان تو را
دری بر بدان کاخ بود استوار
ز بگشادنش رنجه مردان کار
به سر پنجه بر کندش آن صفدرا
بد انسان که حیدر در خیبرا
تو گفتی شد از بیشه شیری برون
که آلایدی چنگ و دندان به خون
علی وار آن شهسوار نبرد
ابر بد سگالان دین حمله کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۱ - بیرون آمدن جناب مسلم از خانه ی طوعه و حمله کردنش بر سپاه مخالف
برآهیخت برنده تیغ ازنیام
چو تندر خروشید و برگفت نام
که مسلم منم مرگ هر بد گهر
علی ولی را برادر پسر
نبی و دوده و هاشمی گوهرم
خدا را یکی تیغ پر جوهرم
منم ناوک شست پروردگار
رها گشته از دست پروردگار
بود مرگ را دشنه ی من دلیل
برون گردن شیر و خرطوم فیل
رها سازم از شست خم کمند
بر ترک چرخ اندر آرم به بند
چو من مرد نبود درین روزگار
مرا شیر حق بوده آموزگار
بگفت این وزد بر سپاه گران
به جنگ اندر آویخت با کافران
چنان آستین برزد از روی خشم
چنان سوی دشمن بیفکند چشم
که یازنده ی ذوالفقار دوسر
به هر جنگ با خیل پرخاشگر
گرفتی کمربند هر نامدار
زبرزن فکندی به بام حصار
شدی هر کجا برق تیغش علم
چو اژدر کشیدی گروهی به دم
زدی هر که را بر میان تیغ کین
دونیمش فکندی به روی زمین
تنی را که شمشیر او سود فرق
برون جستی از تنگ اسبش چو برق
همی کوی و برزن پرازخون نمود
زمین را به رنگ طبرخون نمود
زبس تن به خون اندر آغشته کرد
زمین تا لب بام پر کشته کرد
همی گفت دادار جان آفرین
بدان دست و تیغ آفرین آفرین
سروشان بدو دیده بگماشتند
به تحسینش آوا برافراشتند
که این نامور شیر شمشیر زن
مگر باشدش زآهن و روی تن
که جوید بدین گونه تنها نبرد
درین تنگنا با یکی شهر مرد
چو بسیار آن بدسگالان بکشت
سپه تافت زو روی و بنمود پشت
هیونی دمان ابن اشعث چو باد
سوی پور مرجانه ی بدنژاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۲ - تنگ شدن کار بر محمد بن اشعث و کمک خواستنش از ابن زیاد
فرستاد وزان تیره دل یار خواست
به پیکار مسلم مددکار خواست
چنین داد سالار خود را پیام
که شد شرزه شیری برون از کنام
که پولاد جان است و خارا تن است
به کین چنگ و دندانش از آهن است
نجوید گریز و نترسد ز جنگ
به ما کرده او یک تنه کارتنگ
اگر لخت دیگر نبرد آورد
تهی مرز ما را زمرد آورد
فرستاده راگفت نا پاکخوی
که با پور اشعث زمن باز گوی
فزون از شمر کرده گردان تباه
نماند ه جز اندک به جای ازسپاه
که مسلم اگر کوهی از آهن است
شما بی شمارید واو یک تن است
همه پهلوانان با خود و تیغ
زیکین چو پویید راه گریغ
نه این است آیین مردان کار
ازین گفته بر دوده آزرم دار
نوند آنچه زان کینه گستر شنفت
دمان رفت و با پور اشعث بگفت
به گوینده گفتا چنین زشت نام
به فرمانده ازمن بگو این پیام
گمان تو اینست این جنگ و جوش
بود با یکی مرد خرما فروش
دلیری که با ما نبرد آزماست
یکی دشنه از دشنه های خداست
همان تند سیل است کاندر شتاب
دهد خانه ی زندگانی برآب
چو آتش کجا بر فروزد همی
به هر کشت کافتد بسوزد همی
جهان تا جهان گر شود پر سپاه
ز شمشیر او گشت خواهد تباه
دراین جنگ بیچاره گشتیم از وی
یکی بهر یاران خود چاره جوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۳ - مدد فرستادن ابن زیاد بد بنیاد بار دیگر برای محمد ابن اشعث کندی
چو آمد به بدخواه این آگهی
چنان شد کش آید تن از جان تهی
سپاهی فرستاد بیش از نخست
مگر کار بشکسته گردد درست
زهر سو رسید آن سپه خیل خیل
چنان کز بر کوه سر تند سیل
چو اندر رسیدند تیغ آختند
به سوی سپهدار دین تاختند
بدیشان یکی نعره زد نامدار
چو غرنده رعد ازبر کوهسار
بیفراشت با تیغ دست یلی
ازو شد عیان دست و تیغ علی
ز شمشیر آن شهسوار گوان
زهر سوی جویی زخون شد روان
به تیغ سرانداز و زخم درشت
از آن لشگرگشن یک نیمه کشت
هزیمت گرفتند ازو کوفیان
چنو روبهان از هژبر ژیان
چو پور زیاد آگه ازکار شد
دلش پر زاندوه تیمار شد
پی یاری پور اشعث دمان
سپاهی نو آراست آن بد گمان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۴ - فرستادن ابی زیاد
به ناوردگه چون فرازآمدند
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام