عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۱ - تود و بید
جهانست چون جنگلی بیکران
فراوان درخت و گیاه اندر آن
یکی از در میوه اندوختن
درختی دگر از در سوختن
چو تابید از برج خرچنگ شید
بخندید بر بارور تود، بید
که این کوشش بی کران تا به کی‌؟
خمیده ز بار گران تا به کی‌؟
فروهشته برگردنت پالهنگ
شکسته سر و دستت از چوب و سنگ
فرو ریخته برگ و بارت بهم
به زیر لگد پشت کرده بخم
به یاد که در این سرای سپنج
کشی بار این‌ درد و اندوه‌ و رنج‌‌؟
خوری غم به یاد دل شاد که‌؟
به عشق که‌؟ بهر که‌؟ بر یاد که‌؟
کسی کز برای تو تب کرد راست
اگر از برایش بمیری رواست
کسی کز فراق تو لب می گزد
گر افغان کنی در غمش می‌سزد
و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست
در آن‌دم کس‌ ار غم‌ خورد ز ابلهیست
تو ای بارور تود فرخ سرشت
چه‌ خوش کرده‌ای اندرین کار زشت‌؟
نگه کن به من کاندرین جای خوب
نه‌ رنجست‌ و انده‌ نه‌ سنگست‌ و چوب
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
رباعی مستزاد
پروانه و شمع و گل شبی آشفتند
در طرف چمن
وز جور و جفای دهر با هم گفتند
بسیار سخن
شد صبح‌، نه پروانه به جا بود و نه شمع
ناگاه صبا
برگل بوزبد و هر دو با هم رفتند
من ماندم و من
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
آیین جهان طبل جفا کوفتن است
خایسک بلا بر سر ما کوفتن است
این کشتن و این کشته شدن مردان راست
کانجا که زنست رقص و پا کوفتن است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
برخیز که خود را ز غم آزاده کنیم
تا کی طلب روزی ننهاده کنیم
آخر که گل ما به سبو خواهد رفت
کن فکر سبویی که پر از باده کنیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان
مثل مردمان خطا نشود
که دویی نیست کان سه‌تا نشود
با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومین‌بار است
بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ
چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار
چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد
دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من
از پس یک‌ دو ساعت‌، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش
صورتی گرد و چهره‌ای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور
لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ
داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید
پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون
اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا
بنده با آن عوان روانه شدیم
یک‌دوساعت‌به یک‌دو خانه شدیم
شرح آن دخمه‌ها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است
در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان
حاج‌سیاح قمی ‌پرخور
بود آن جای بسته برآخور
شکم گنده پیش آورده
گنده‌بویی به ریش آورده
گشته چرک و سیاه‌مولویش
بر زبان بود مدح پهلویش
شعر می‌خواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق‌ تف می‌کرد
مدح می‌خواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را
تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاق‌ها گردد
سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو
بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان
نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند
گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری‌، منظری‌، لقایی نیست
محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست
قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب «‌قصر قجر»
ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سبب بنای زندان
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک
مجرمی کاو به کرده‌، خستو نیست
چاره‌اش غیر زور بازو نیست
سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار
جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک
چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو
دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست
ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی
وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک
نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال
حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور
همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفته‌اند آنجاست
خاصه‌ زین‌پس که‌ موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد
یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان
هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا می‌رود؟ خداست علیم
روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی می‌زن
تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی
زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن
گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم
تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست
مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند
مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجه‌های مضر
دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین
استخوان‌های ساق و بازو و کِتف
می‌خورد تاب‌ ازین‌ شکنجهٔ سفت
عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوان‌ها به چاو چاو افتد
رود از هوش و چون به‌هوش آید
از سر درد در خروش آید
سوی لا و نعم نمی‌پوبد
هر چه بایست گفت می‌گوید
کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده
کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کرده‌ها شنفته شود
ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود
دست‌های خمیده را به کمند
از یکی حلقه‌ای بیاو‌بزند
پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازیانه و ترکه
می‌زنندش که افتد از حرکه
ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغه‌ای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجره‌ای
دارد از هر طرف هوا خوره‌ای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چه‌سان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجره‌ای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاک‌ضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگا‌ر از دوست
زی‌من این حجره «‌بیت عاتکه‌» بود
این‌هم از برکت برامکه بود
من‌خود این حجره دیده‌ام ‌دو سه راه
بوده‌ام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «‌رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعت‌ساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «‌تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «‌درگاهی‌»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بی‌خطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعه‌ها بر «‌بانک‌»
حبس کی گشتمی برابر «‌بانک‌»
صاحب «‌بانک‌» می‌شدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«‌بانک‌» من بانک دانش و ادب است
«‌بانک‌» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «‌بانک‌» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«‌بانک‌» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب‌!
زر و زور از تو دست‌بردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بی‌شبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت محبس تأمینات
اندرین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌
نیست چیزی انیس غیرکتاب
مه اردی‌بهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ
دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم
سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم
دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه می‌پرم از خواب
چشم‌انداز من زگوشهٔ بام
ناف‌شهر ری است و شارع عام
های‌وهو‌یی که‌اندرین‌مأوی است
به خدا گر به محشرکبری است
پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گه جنگ رستهٔ‌ اردو
بانگ گردونه‌های آب‌فشان
می‌دهند از غریو رعدنشان
لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود
دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است
من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم هم‌آغوشی
از نسیمی که می‌وزید بدر
می‌پریدم ز خواب وقت سحر
دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه
از ره کینه بخت وارون کار
بسترم را فکند در بازار
گفته‌ام در قصیده‌ای کم و بیش
شرح این‌های‌وهوی‌رازین پیش
نوک خیابان وسیع‌ترگشته
رفت و آمد سریع‌ترگشته
گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت ‌از این غریو و غرنک
روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار
هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بام‌ها غرنبیدی
گرچه بد برق و تندری‌ نزدیک
گوش‌،‌بانگش نمی‌شنید ولیک
زان که گردونه‌های راهگذر
ره ببستی به غرش تندر
کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده‌
می‌رود خواب‌و می‌پرد هوشم
می کفدمغز و می‌درد گوشم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دام‌های بلا
زیر آن زلف خم‌ بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «‌بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسه‌ای‌نیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب‌، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیه‌چشم‌! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش‌، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
می‌جهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت‌ عوض‌شود شب‌ و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست‌
حال زبر جامه‌، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سروده‌ام اینجا
طبع را آزموده‌ام اینجا
غزل و قطعه گفته‌ام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «‌پهلوی‌نامه‌»
سر بسرگفته‌ام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازه‌ای درست کنم
یادم آمد که با «‌سنائی‌» من
گفته‌ام‌پیش‌از این به خواب سخن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وظیفه‌شناسی
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهل‌انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره‌نورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون‌ روان‌ با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژنده‌پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کرده‌ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست‌ بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می‌شوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه‌شناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفه‌ایت نهند
هر دمی درس تازه‌ایت دهند
یاد نگرفته نکته‌ای زین یک
می‌دهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجه‌های زمان
مرد بی‌درد و درد بی‌درمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخم‌ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی‌القلب و بی رگ و بی‌حس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت‌، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت‌، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بی‌شرم‌، بی‌ عفاف شود
حیله سازد، دروغ‌باف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خوی‌های نسناسی
ربشه‌اش از وظیفه‌نشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشت‌نامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نام‌خوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانش‌پژوه صاحب‌جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خو‌یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی‌نیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را به‌نام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی‌معنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بی‌عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می‌شودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامه‌ای محکم
پس مرگ خود اندر‌بن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آن‌یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفته‌هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه
موسم نوبهار خانهٔ من
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیده‌ام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروش‌و دمدمه‌نیست
هرگل طرفه‌ای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرح‌هایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاک‌ها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده‌
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خز‌بنه‌ها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم‌، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه
تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند
هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پای‌بند خواهم بود
من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
دعوت شوهر زن را به کیش وجدان
داشت اصرار شوهر نادان
که شود زن مطاوع وجدان
رخ نپوشد ز مرد بیگانه
خاصه زان نوجوان فرزانه
زن ازین گفته‌هاکسل می‌شد
قهر می کرد و تنگ‌دل می‌شد
به حذر بود ازآن طریقه شوی
و‌بژه از آن رفیق تازهٔ اوی
ساده‌دل هرچه بیش می کوشید
زن رخ ازغیر بیش می‌پوشید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
درشتی کردن شوهر با زن خود
گفت با زن که این اداهایت
پیش اینها نمود رسوایت
بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی
مگر این زن ز جنس زن‌ها نیست
مگر او عضو انجمن‌ها نیست
بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل‌؟
بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟
این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجدان‌دار
رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!
زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد
آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه‌، برهانست
بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق
منطق اوست چشم گوهربار
لب خموش و دو دیده در گفتار
کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد
شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل در بیان مذهب نوخاستگان
مرد باید که دل دژم نکند
زندگی‌صرف‌رنج وغم نکند
از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند
در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند
ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند
گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند
جز به پیش صراحی و ساقی
پیش کس‌پشت خویش خم نکند
زندکی‌حرب‌ و حرب ‌هم خدعه‌است
مرد دانا ز خدعه رم نکند
حرف جزء هواست‌، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند
خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند
وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند
تا توان بود خوش‌، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند
جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مه‌طلعتان کرم نکند
با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند
عقلاگفته‌اند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند
آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید
چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند
پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمه‌جان‌، نیمه کور و نیمه‌چلاق
آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید
شد به دیوان حرب مظلمه‌اش
کرد آن محکمه محاکمه‌اش
چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب
لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآن‌حبس‌شدسه‌سال تمام
چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره
داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش
رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی
رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید
گشت لختی از این‌ور و آن‌ور
کرد پرسش از این در و آن در
عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد
مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را
بستن را چنین تسلی داد
وین‌چنین نزد خویش فتوی داد
کاین سخن‌ها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود
یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن
خفت بر ژنده بالش و بستر
ساخت با نان وآش قصرقجر
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
پنجمین ماه در زندان
تیر و مرداد هم به بنده گذشت
مدت حبس من تمام نگشت
آب شد برف قلهٔ توچال
یخ فراوان نماند در یخچال
خنکی‌های قوم لیک بجاست
وز دل سردشان عناد نکاست
شد هوا گرم و گرم شد محبس
پخته گشتند مرغ‌ها به قفس
دم به دم محبسی به حبس رود
لیک محبس فراخ‌تر نشود
حبسگاه موقتی تنگ است
همه‌جا بین حبسیان جنگ است
در اطاقی که پنج شش گز نیست
شصت‌ و نه‌ محبسی نماید زیست
همه عریان ز شدت تب و تاب
گرد هم درتنیده چون گرداب
پیر هفتاد ساله در ناله
همدمش طفل یازده ساله
آن‌یکی دزد و آن دگر جاسوس
وآن دگر، پار بوده نوکر روس
آن یکی کرده با زنش دعوا
آن دگر قرض خود نکرده ادا
آن یکی هست مفلس ومفلوک
سند تابعیتش مشکوک
دگری گفته من طلا دارم
در دل خاک گنج‌ها دارم
لیک در پای میز استنطاق
کرده حاشا ز فرط جهل و نفاق
نک دو سال‌ است کاندرین دهلیز
می کند جان و می‌خورد مهمیز
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار ششم عزیمت بهار به اصفهان و شرح آن
ماه مرداد چون به پایان شد
اثر شفقتی نمایان شد
لیک لطفی که بدتر از قهر است
پادزهری که بدتر از زهر است
گفت با من رئیس شعبهٔ چار
که رسیده است حکمی از دربار
که ز تهران برون فرستیمت
خود بفرمای چون فرستیمت
جز خراسان که‌ نیست رخصت آن
به کجا رفت خواهی از تهران‌؟
گفتم ارنیست رخصت مشهد
حبس بهتر مرا ز نفی بلد
می‌توانم در آن شریف مقام
زندگانی کنم بر اقوام
لیک جای دگر غریب افتم
از همه چیز بی‌نصیب افتم
که مرا نیست خانه و لانه
نه اثاثی فراخور خانه
هم نه آزادیئی که کارکنم
خوبش را صاحب اعتبارکنم
پس همان به که اندرین محبس
بگذرانم بسان مرغ قفس
وز سر شوق هفته‌ای یکبار
زن و اطفال راکنم دیدار
گفت ناچار بایدت رفتن
امر دربار را پذیرفتن
چار ناچار چون چنان دیدم
اصفهان را به حبس بگزیدم
گفتم این شهر شهر شاهانست
جای یاران و نیکخواهانست
اصفهان نیمهٔ جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند
دوستانی عزیز دارم نیز
چیست بهتر ز دوستان عزیز
خواستم رخصتی که در این حال
بروم شب به نزد اهل و عیال
چون که بود از وظیفه ی مردی
خواستم‌زوبه‌حجب‌و خونسردی
کاز پس‌ پنج‌ماهه رنج فراق
امشب از جفت خود نباشم طاق
گرچه بود آن وظیفه اخلاقی
نپذیرفتش از قرمساقی
عصر زی خانه رهسپر گشتم
شب دوباره به حبس برگشتم
ظهر فردا سوار فُرد شدم
تا صفاهان ز صدمه خرد شدم
در صفاهان شدم به خانهٔ صدر
شیخ عبدالحسین عالی قدر
میهمان کرد بنده را چل روز
شرمسارم ز لطف‌هاش هنوز
دوستانی در اصفهان دارم
که ز هر یک صد امتنان دارم
عرضه کردند بر من آن احباب
آن یکی خانه وان دگر اسباب
سیدی نام او به علم علم
خانه‌ام داد از طریق کرم
آن یکی پرده داد و قالیچه
دگری فرش داد و قالیچه
سر و سامانکی به خود دادم
پس پی بچه‌ها فرستادم
کودکان آمدند با مادر
لَله و دایه‌، کلفت و نوکر
خانه‌ام بود برکرانه شهر
کرد ازین رو پلیس با من قهر
لاجرم دزد زد به خانهٔ ما
کرد پر شیون آشیانه ی ما
دزد کز جانب پلیس آید
هرچه کالا برد نفیس آید
لیک گفتند این مثل زین پیش
نبرد دزد خانهٔ درویش
دزد دانا به گنج و کان زندا
دزد ناشی به کاهدان زندا
چون بدانستم این معامله چیست
وان اداهای ابلهانه ز کیست
به سرایی شدم که هست ایمن
من ز نظمیه و پلیس از من
هست آزاده‌ای صفاهانی
نیکمردی به نام سلطانی
نیکبختی رفیق‌ و خوش محضر
دوستدار کمال و اهل هنر
هم خردمند و هم سخن‌دانست
با سواد است و عین انسانست
خانهٔ خویش را به من یله کرد
از کرم با خدا معامله کرد
نیز چون یافت تنگدستی من
گفت تقدیم تست هستی من
این تعارف ازو نپذرفتم
جز دو پنجاه قرض نگرفتم
لیک روحم رهین همت اوست
گردنم زبر بار منت اوست
خاندان امین به من یارند
همه چون «‌اعتماد تجارند»
وز پزشکان چو مصطفی و امین‌
غث معنی ز هر دو گشته سمین
دوستان دگرکه تا هستم
به عنایات جمله پا بستم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مسافرت به یزد
هفته‌ای بود کاندر آن خانه
کرده بودیم گرم‌، کاشانه
مطلع مهر و ختم تابستان
کودکان رفته در دبیرستان
من به عزلت درون خانه مقیم
منزوی‌وار با کتاب ندیم
ناگه آمد به گوش کوبه ی در
خادم آمد به حالت منکر
گفت باشد پلیس تامینات
بر محمد و آل او صلوات
زن بیچاره‌ام چو این بشنید
رنگ ته مانده‌اش ز روی پرید
کردمش خامش و گشادم در
کرد مردی سلام و داد خبر
گفت امر آمده است از تهران
که شوی سوی یزد از اصفاهان
هست ماشین یزد آماده
بایدت رفت یکه و ساده
گفتم آیم بر رئیس اکنون
تا که آگاه گردم از چه و چون
تاختم گرم بر سرای پلیس
دیدم آنجا نشسته است رئیس
حال پرسیدم و بداد جواب
گشتم از آن جواب در تب و تاب
گفت باید برون شتابی تفت
گفتم اصلا نمی‌توانم رفت
کی به رفتن مجال دارم من
که نه مال و نه حال دارم من
خود گرفتم که مال باشد و حال
چه کنم با گروه اهل و عیال
گفتم و آمدم به مسکن خویش
به تسلای خاطر زن خویش
عرض کردم‌ به ‌صد خضوع و خلوص
تلگرافی به دفتر مخصوص
شمه‌ای ز ابتلا و بد حالی
رفتن یزد و کیسهٔ خالی
لطف‌ شه گشت‌ سوی من معطوف
رفتن یزد بنده شد موقوف
از قراری که دوستان گفتند
هم به ری هم به اصفهان گفتند
بوده «‌مکرم‌»‌» در این عمل مبرم
... بادا به ریش این مکرم
وان که بندد به قول مکرم کار
او ز مکرم بتر بود صد بار
پس شش مه ز فرط بد روزی
از فشار معیشت و روزی
تلگرافی دگر نمودم عرض
به شهنشه ز فقر و شدت قرض
یا نخواند آن شه همایون‌فر
یا که خواند و در او نکرد اثر
پس نوشتم عریضهٔ مکتوب
با عبارات موجز و خط خوب
که اگر ماند بایدم اینجا
شود آخر حقوق بنده ادا
این عبارات نیز سود نکرد
نه همین شعله بلکه دود نکرد
به فروغی کتابتی کردم
وز قضایا شکایتی کردم
بنوشتم نظیر این ابیات
از برای رئیس تشکیلات‌:
کار نظم مصالح جمهور
هست مشکل‌ تر از تمام امور
جز به بخت جوان و دانش پیر
جد و جهد و درایت و تدبیر
گاه آهن‌دلی و خون‌سردی
گاه نرمی و کدخدا مردی
گه لبی پر ز خنده چون شکر
گه نگاهی برنده چون خنجر
صبح پیش از اذان سحر خیزی
روز تا نصف شب عرق ریزی
خواندن دوسیه‌، دیدن اخبار
عرض کردن به شه نتیجهٔ کار
مفسدان را مدام پاییدن
خلق را روز و شام پاییدن
دسته‌دسته جماعت مشکوک
متفرق میان شهر و بلوک
همه را داشتن به زیر نظر
خواه در خانه خواه در معبر
سر ز سر عدو درآوردن
رازشان جمله منکشف کردن
پشت هر سرقتی پی افشردن
از عمل پی به عاملش بردن
راهزن را گرفتن اندر راه
گرچه خود را نهان کند در چاه
خط انگشت دزد را دیدن
حال جانی ز چشم فهمیدن
شهرها را به نظم آوردن
خلق را رو به تربیت بردن
سخت مالیدن و ادب کردن
زبن یکی گوش زان یکی گردن
دیدن جمله خلق با یک چشم
لیک گاهی به خنده گاه به خشم
به یکی دست‌، لالهٔ رنگین
به دگر دست‌، دهرهٔ سنگین
خلق را داشتن به بیم و امید
گاه با لطف وگاه با تهدید
یکی از صد هزارها کار است
که به هریک هزار اسرار است
غیر ازین رنج ‌های پنهانی
که ندانم من و تو خود دانی
من که دیرینه خادم وطنم
پادشاه ممالک سخنم
گرچه در نظم و نثر سلطانم
تابع پادشاه ایرانم
با اجانب نبوده‌ام دمساز
با اجامر نگشته‌ام همراز
چون خود از خادمان ایرانم
قدر خُدّام ملک می ‌دانم
داغ‌های کهن به دل دارم
در وطن حق آب و گل دارم
کرده‌ام من به خلق خدمت‌ها
دیده‌ام خواری و مشقت‌ها
باغ معنی است آبخوردهٔ من
نظم و نثر است زنده کردهٔ من
چاپلوسانه نیست رفتارم
زان که دل با زبان یکی دارم
بعد سی سال خدمت دایم
چار دوره وکالت دایم
هست دارائیم کتابی چند
خانه و باغ و پنج شش فرزند
در زمانی که بود روز شلنگ
می‌ شلنگید هر عصازن لنگ
بنده بودم به‌جای خویش مقیم
پا نکردم درازتر زگلیم
نه نمازم سوی سفارت بود
نه نیازم سوی وزارت بود
نه به شغل اداری‌ام میلی
نه ز انبار دولتم کیلی
بنشستم در آشیانهٔ خویش
گم شدم در کتابخانهٔ خویش
در دل خانه مختفی گشتم
غرق کار معارفی گشتم
پنج شش سال منزوی بودم
گوش بر حکم پهلوی بودم
چون که نو گشت سال پارینه
چرخ‌، نو کرد کین دیرینه
دستلافی طراز جیبم شد
عیدی کاملی نصیبم شد
خورده بودم برای کسب هنر
چهل و پنج سال خون جگر
در صفاهان ز فرط رنج و ملال
همه از یاد من برفت امسال
لیک ازین حال شکوه سر نکنم
شکر شه کافرم اگر نکنم
همه دانند بیگناهم من
خود گرفتم که روسیاهم من
لیک پنهان نمی کنم غم خویش
تات سازم شریک ماتم خویش
تو امیری و صاحب جاهی
چاکر صادق شهنشاهی
زین ستمدیدگان حمایت کن
حال ما را به شه حکایت کن
هرچه بودم به شهر ری موجود
رهن شد در بر رحیم جهود
باورت نیست از محله بپرس
زان رحیم رجیم دله بپرس
بختم از خشم شاه برگشته
دستم از پا درازتر گشته
یا اجازت دهد شه آفاق
که رَوَم من به سوی هند و عراق
یا ازین ابتلا رها کندم
خط آزادگی عطا کندم
تا به کسب معاش پردازم
دفتر و نامه منتشر سازم
هم درین ماه قطعه‌ ای گفتم
وندر آن دُرّ معرفت سفتم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دهم در صفت زن گوید
چادر و روی‌بند خوب نبود
زن چنان مستمند خوب نبود
جهل اسباب عافیت نشود
زن روبسته‌تربیت نشود
کار زن برتر است از این اسباب
هست‌یکسان‌حجاب‌ و رفع حجاب
ای که اصلاح کار زن خواهی
بی‌سبب عمر خوبشتن کاهی
زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چاره‌اش ننمود
گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد
زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است
زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است
زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند است‌و خویشتن‌آراست
کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشه‌اش خودآراییست
گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید
باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس
تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن
زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر
لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او
کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده
زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند
زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند
علم‌های خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی
زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور
دگر آن زن که آزموده بود
داستان‌ها بسی شنوده بود
سوم‌آن‌زن که‌هست‌شوهردوست
شوهرش نیز دل‌سپردهٔ اوست
چون‌ازین‌بگذری‌به‌دست‌قضاست
یند و اندرز و قیل‌و قال‌، هباست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت زن خوب
زن‌شناسم به روی همچو نگار
مالک ملک و درهم و دینار
مشربی باز و فکرتی روشن
بی عقیدت به گلخن و گلشن
شوهری زشت و ابله و بدخو
با زنان بلایه‌ هم‌زانو
این‌چنین زن اگر رود به حریف
یاگزیند یکی رفیق ظریف
هست کمتر به فتوی بنده
در بر عقل و عرف شرمنده
پای مذهب نیاید ار به میان
نتوان کرد سر منع بیان
هست بهرش گشاده راه ورود
منع‌ مفقود و مقتضی موجود
با چنین حال پارساکیش است
پاسدار شرافت خویش است
ترک عهد وفا نکرده هنوز
دست از پا خطا نکرده هنوز
اینت اعجوبه و دلیر زنی
قهرمانی بزرگ و شیرزنی
افتخار رجال و فخر نساست
او نه زن‌، سرو بوستان وفاست
راستی کفش پای این سره‌زن
به از آن مرد ابله کودن
که به چونین زنی وفا نکند
خاک پایش به دیده جا نکند