عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : زمستان
مرداب
عمر من دیگر چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظهای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او میگذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه مینگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطرهای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر "من" اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظهای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او میگذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه مینگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطرهای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر "من" اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
مهدی اخوان ثالث : زمستان
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو میتوانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو میتوانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
مهدی اخوان ثالث : زمستان
زمستان
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
در خیابانهایِ سنگینگوش
بر فرازِ بامِ این محجر
آفتابی نیست
از بلندیها و آن بالانشینان
بازتابی نیست.
کابل ای کابل!
زخمهایت را مکن عریان
مرگ از بیچارگیهایت نمیشرمد.
قاتلت را در مقامِ هیچ کس چون و چرایی نی
حسابی نیست.
کابل ای کابل!
با شهیدانت تفاهم کن
آدمیّت مرده و ابلیس
از وجودت زخم میدوشد.
بیمروّت فتنه افکندهست
باش تا بر رویِ این بیچارگیها،بیگناهیهات
دیگِ بیدادش چه میجوشد.
کابل! آوازِ عزا مفکن
کودکانت را پناهی نیست.
نعشِ بیمقدارِ مردان و زنانت را
در خیابانهایِ سنگینگوشِ خاموشی
جوابی نیست.
هیچ آهنپوشِ آهنگوش را
زآن سویهایِ آبِ شور آن سویِ اندامت
دردمندی
دردیابی نیست.
هیچ کس در هیچ جایِ بسترِ تاریخ
پیش از این و بیش از این مظلوم نگذشتهست
آی شَهرت کشتهٔ دستانِ بیدردی!
آی مقتولِ کفننایافته
هابیلِ تنهاماندهٔ پایانِ قرنِ بیست!
گردهایت را به دندان بند
بیدفاعیهات را با خاکِ خسته
خاکِ خونین
در میان بگذار.
باش تا فرعونِ مادرزاد
از تماشایت لبی خندد
وآسمانت را
به خون و ماتم و باروت بربندد.
کابل ای کابل!
از فلقهایت سرودِ کوچ
وز غروبت سوگ میتابد
هیچ ماهی در گلوگاهِبهزخماندودت
آرامش نمییابد.
کابل ای کابل!
من تو را و بیکسیهایِتو را
تصویر خواهم کرد.
من تو را در شعرهایِ خویش
گور خواهم کرد
گریه خواهم کرد
با هزاران زخمِناسورت
وزن خواهم کرد خونت را
با غزلهایم
من تو را با طبلِخونینِ خودت آواز خواهم خواند.
دردهایت
سازِ نامیمونِ بربادیت را
طرح خواهد کرد
در پهلویِ«صبرا» و«شتیلا»
آزمونت را،
زخمهایت طوقِ لعنتوار
تا قیامت بر سرِ ابلیس میچرخند
تا بسیطِ خاک بشناسد
قاتلِ بیعار و بیننگِ زبونت را
ای دیارِ سالهایِسال
گورها از پیش آماده
در کجا با قاتلت دیدار خواهی کرد؟
در کدامین معبدِ متروک
قاتلِ آلودهدامانِ پلیدت را
بر دار خواهی کرد؟
کابل ای کابل!
دادگاهی نیست
تا دیَت بستاند از خونت
تا فراخوانَد اجیری را
در قصاصی
رویِ نطعِ پاکِ گلگونت
تن مزن ای شهرِ بدفرجام
هین نشان ده زخمهایت را
مشعلِخونِِ عزیزت
از بلندیها نمایان است.
هین علَم کن خشمهایت را!
کابل، اسد۱۳۷۱
آفتابی نیست
از بلندیها و آن بالانشینان
بازتابی نیست.
کابل ای کابل!
زخمهایت را مکن عریان
مرگ از بیچارگیهایت نمیشرمد.
قاتلت را در مقامِ هیچ کس چون و چرایی نی
حسابی نیست.
کابل ای کابل!
با شهیدانت تفاهم کن
آدمیّت مرده و ابلیس
از وجودت زخم میدوشد.
بیمروّت فتنه افکندهست
باش تا بر رویِ این بیچارگیها،بیگناهیهات
دیگِ بیدادش چه میجوشد.
کابل! آوازِ عزا مفکن
کودکانت را پناهی نیست.
نعشِ بیمقدارِ مردان و زنانت را
در خیابانهایِ سنگینگوشِ خاموشی
جوابی نیست.
هیچ آهنپوشِ آهنگوش را
زآن سویهایِ آبِ شور آن سویِ اندامت
دردمندی
دردیابی نیست.
هیچ کس در هیچ جایِ بسترِ تاریخ
پیش از این و بیش از این مظلوم نگذشتهست
آی شَهرت کشتهٔ دستانِ بیدردی!
آی مقتولِ کفننایافته
هابیلِ تنهاماندهٔ پایانِ قرنِ بیست!
گردهایت را به دندان بند
بیدفاعیهات را با خاکِ خسته
خاکِ خونین
در میان بگذار.
باش تا فرعونِ مادرزاد
از تماشایت لبی خندد
وآسمانت را
به خون و ماتم و باروت بربندد.
کابل ای کابل!
از فلقهایت سرودِ کوچ
وز غروبت سوگ میتابد
هیچ ماهی در گلوگاهِبهزخماندودت
آرامش نمییابد.
کابل ای کابل!
من تو را و بیکسیهایِتو را
تصویر خواهم کرد.
من تو را در شعرهایِ خویش
گور خواهم کرد
گریه خواهم کرد
با هزاران زخمِناسورت
وزن خواهم کرد خونت را
با غزلهایم
من تو را با طبلِخونینِ خودت آواز خواهم خواند.
دردهایت
سازِ نامیمونِ بربادیت را
طرح خواهد کرد
در پهلویِ«صبرا» و«شتیلا»
آزمونت را،
زخمهایت طوقِ لعنتوار
تا قیامت بر سرِ ابلیس میچرخند
تا بسیطِ خاک بشناسد
قاتلِ بیعار و بیننگِ زبونت را
ای دیارِ سالهایِسال
گورها از پیش آماده
در کجا با قاتلت دیدار خواهی کرد؟
در کدامین معبدِ متروک
قاتلِ آلودهدامانِ پلیدت را
بر دار خواهی کرد؟
کابل ای کابل!
دادگاهی نیست
تا دیَت بستاند از خونت
تا فراخوانَد اجیری را
در قصاصی
رویِ نطعِ پاکِ گلگونت
تن مزن ای شهرِ بدفرجام
هین نشان ده زخمهایت را
مشعلِخونِِ عزیزت
از بلندیها نمایان است.
هین علَم کن خشمهایت را!
کابل، اسد۱۳۷۱
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آزادی
درشت و هر چه درشت
خشنتر از نگهِ زخمدوزِ همشهری
گرفتهتر ز دلِ آفتابخانهٔ قرن
(جهنّمِ من و تو)
به برگبرگِ کتابِ سوادآموزی
به لوحهلوحهٔ مشق
به برجبرجِ جفاکاخهایِ سرخ و سپید
به تختهتختهٔ زندانهایِرویِ زمین
به رویِنان و به سرپوشِ شیشههایِ شراب
به کنجکنجِ صلیبِ مسیح
فرازِ منبر و پیشانیِ بتِ بودا
به خطِّ واضح و خوانا
درشت و هرچه درشت
به یک قلم بنویس:
آ-زا-دی
آ-زا-دی
پل علم لوگر- ۱۶اسد۱۳۶۳
خشنتر از نگهِ زخمدوزِ همشهری
گرفتهتر ز دلِ آفتابخانهٔ قرن
(جهنّمِ من و تو)
به برگبرگِ کتابِ سوادآموزی
به لوحهلوحهٔ مشق
به برجبرجِ جفاکاخهایِ سرخ و سپید
به تختهتختهٔ زندانهایِرویِ زمین
به رویِنان و به سرپوشِ شیشههایِ شراب
به کنجکنجِ صلیبِ مسیح
فرازِ منبر و پیشانیِ بتِ بودا
به خطِّ واضح و خوانا
درشت و هرچه درشت
به یک قلم بنویس:
آ-زا-دی
آ-زا-دی
پل علم لوگر- ۱۶اسد۱۳۶۳
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
دیوانه
عبدالقهّار عاصی : غزلها
نمیگنجم
من آنموجِ گرانبارم که در دامن نمیگنجم
من آنتوفندهخاشاکم که در گلخن نمی-گنجم
سروپا رونقآرایِدو عالم نقشِ معنایم
بگیریدم، بگیریدم، که من در من نمیگنجم
من آتشبازیِ آوازهایِ عیدِ موعودم
مرا فارغ کنید از تن که من در تن نمیگنجم
غبارِ هیچگردِ ره نیام در چشمِ کس،لیکن
خیالآیینهای دارم که در گلشن نمیگنجم
سرودِ برقریزیهایِ فصلِ رویش و رنگم
شرارِمشعلِ طورم که در خرمن نمیگنجم
مرا فریادگاهی در مسیرِ نیسِتان باید
من آن دردم که در پیچاکِ یک شیون نمیگنجم
ثور ۱۳۶۳ کابل
من آنتوفندهخاشاکم که در گلخن نمی-گنجم
سروپا رونقآرایِدو عالم نقشِ معنایم
بگیریدم، بگیریدم، که من در من نمیگنجم
من آتشبازیِ آوازهایِ عیدِ موعودم
مرا فارغ کنید از تن که من در تن نمیگنجم
غبارِ هیچگردِ ره نیام در چشمِ کس،لیکن
خیالآیینهای دارم که در گلشن نمیگنجم
سرودِ برقریزیهایِ فصلِ رویش و رنگم
شرارِمشعلِ طورم که در خرمن نمیگنجم
مرا فریادگاهی در مسیرِ نیسِتان باید
من آن دردم که در پیچاکِ یک شیون نمیگنجم
ثور ۱۳۶۳ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزلها
زمانه
عبدالقهّار عاصی : غزلها
آزادی
بویِ گل،زمزمهٔ بادِبهار آزادی
عشقِ من،آینهٔ قامتِ یار آزادی
کوکویِفاختهها،همهمهٔ ماهیها
چهچهِ باغ و سرودِ لبِ خار آزادی
نامِ کوتاهِ خدا،شعرِ بلندِ آدم
کفرِ ابلیس و کتابِ سرِ دار آزادی
بوسهٔ دردبرانگیزِ سحر از لبِرود
کورهٔ نور و چراغِ شبِ تار آزادی
حسرتِ شیشهٔ لبریزِ می و جامِ تهی
انتظار و عطشِ بادهگسار آزادی
منجنیقِ پسرِ آذر و خوابِ نمرود
باغِ گلهایِترِ وسوسهبار آزادی
خشمِ قومی به سرافرازیِ صدها رستم
ارثِ آباییِ من،دار و ندار آزادی
اوّلین نام که در زندگی آموختهام
آخرین گفتنیام روزِ شمار آزادی
کابل ۲۸ اسد ۱۳۶۶
عشقِ من،آینهٔ قامتِ یار آزادی
کوکویِفاختهها،همهمهٔ ماهیها
چهچهِ باغ و سرودِ لبِ خار آزادی
نامِ کوتاهِ خدا،شعرِ بلندِ آدم
کفرِ ابلیس و کتابِ سرِ دار آزادی
بوسهٔ دردبرانگیزِ سحر از لبِرود
کورهٔ نور و چراغِ شبِ تار آزادی
حسرتِ شیشهٔ لبریزِ می و جامِ تهی
انتظار و عطشِ بادهگسار آزادی
منجنیقِ پسرِ آذر و خوابِ نمرود
باغِ گلهایِترِ وسوسهبار آزادی
خشمِ قومی به سرافرازیِ صدها رستم
ارثِ آباییِ من،دار و ندار آزادی
اوّلین نام که در زندگی آموختهام
آخرین گفتنیام روزِ شمار آزادی
کابل ۲۸ اسد ۱۳۶۶
عبدالقهّار عاصی : غزلها
آزادی
قفس خون میشود تا میکشد آواز آزادی
کهستان میتپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
همآهنگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شکفتن را از آتش میشود آغاز آزادی
به روز جاننثاری حین تجلیل از قیام و خون
به رقص اندر میآرد مرگ را بیساز آزادی
به خون مرده آتش میزند شور نیایش را
به رامش مینشاند عشق را همراز آزادی
چه نام ارغوانیّ و چه سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی، زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مرد و سنگ میآید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفترنگ استخوان سرزمین من
دیتپیموده آزادی دیتپرداز آزادی
دل نامرد جاسوس از حضورش تنگ میگردد
چه شیرین محضری دارد به این اندازه آزادی
کهستان میتپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
همآهنگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شکفتن را از آتش میشود آغاز آزادی
به روز جاننثاری حین تجلیل از قیام و خون
به رقص اندر میآرد مرگ را بیساز آزادی
به خون مرده آتش میزند شور نیایش را
به رامش مینشاند عشق را همراز آزادی
چه نام ارغوانیّ و چه سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی، زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مرد و سنگ میآید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفترنگ استخوان سرزمین من
دیتپیموده آزادی دیتپرداز آزادی
دل نامرد جاسوس از حضورش تنگ میگردد
چه شیرین محضری دارد به این اندازه آزادی
عبدالقهّار عاصی : غزلها
پارسی
گل نیست،ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش میکشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینهدار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش میکشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینهدار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
باعی شمارۀ ۱۱
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۵
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۵
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستش
ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را، با او بگو حکایت شب زنده داریام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق، شاید وفا کند، بشتابد به یاریام
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین؛ آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جدایی چه می کند، کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست، راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش؛ کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه، مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستارهها، رحمی به حال عاشق خونینجگر کنید
یا جان من ز من بستانید بیدرنگ، یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من، زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز نالهای تلخ نریزد ز ساز من، از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من، عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من، او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است، داند من آن نیام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند، اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری...
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق، شاید وفا کند، بشتابد به یاریام
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین؛ آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جدایی چه می کند، کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست، راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش؛ کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه، مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستارهها، رحمی به حال عاشق خونینجگر کنید
یا جان من ز من بستانید بیدرنگ، یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من، زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز نالهای تلخ نریزد ز ساز من، از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من، عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من، او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است، داند من آن نیام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند، اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری...
فریدون مشیری : ابر و کوچه
زهر شیرین
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر ــ هر لحظه ــ رنگی تازه گیری، به غیر از «زهر شیرینت» نخوانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی، تو شیرینی، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی، که جان را، نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست
به آسانی، مرا از من ربودی، درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت، نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند: «دل از عشق برگیر! که نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم، که این زهر است، اما! نوشداروست...!
چه غم دارم که این زهر تب آلود، تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد؛ غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد؛ مرا مهرِ تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛ تو را دارم که مرگم زندگانی است
وگر ــ هر لحظه ــ رنگی تازه گیری، به غیر از «زهر شیرینت» نخوانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی، تو شیرینی، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی، که جان را، نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست
به آسانی، مرا از من ربودی، درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت، نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند: «دل از عشق برگیر! که نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم، که این زهر است، اما! نوشداروست...!
چه غم دارم که این زهر تب آلود، تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد؛ غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد؛ مرا مهرِ تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛ تو را دارم که مرگم زندگانی است
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سینه گرداب
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایهٔ مژهات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشتهام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خندهٔ تو مهر جهانتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایهٔ مژهات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشتهام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خندهٔ تو مهر جهانتابم آرزوست
فریدون مشیری : بهار را باورکن
توضیحات
۴ ــ بهار را باور کن ــ ۱۳۴۶
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : ریشه در خاک
تشنه در آب
با شاخه هایِ نرگس،
شمع و چراغ وآینه،
تنگِ بلور و ماهی،
نوروز را به خانه خاموش می برم،
هر چند
رنگین کمانِ لبخند،
در آستان خانه نباشد.
هر چند در طلوع بهاران،
در شهر، یک ترانه نباشد.
شمع و چراغ و آینه و گُل،
انگیزه های شاد(ند).
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه مراد.»
امّا در این حصار بلورین،
یک ماهیِ هراسان زندانی ست!
هر چند آب پاکش،
مانند اشک چشم.
هر چند در بلورش،
آوازهای آیینه،
پروازهای نور!
در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ،
این ماهی هراسان،
در جستجویِ روزنه ای، تُنگِ تَنگ را،
ــ با آن نگاههای پریشان ــ
پیوسته دور میزند و دور میزند.
اما دریچه ای به رهایی،
پیدا نمی کند!
من از نگاه ماهی، در تنگنای تَنگ،
بی تاب می شوم.
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛
انگار پیش دیده او آب می شوم!
چون باد، با شتاب،
از جای می پرم.
زندانیِ حصارِ بلورین را،
تا آبدان خانه خاموش می برم.
آرام تر ز برگ،
می بخشمش به آب!
می بینم از نشاطِ رهایی،
در آن فضای باز،
پرواز می کند!
آزاد، تیز بال، سبک روح،
سرمست،
بر زمین و زمان ناز میکند!
تا در کِشد تمامی آن شهد را به کام،
با منتهای شوق دهان باز می کند!
هر چند،
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه ها خراب شکسته،
وان راکد فسرده درین روزگارِ تلخ،
دیگر به خاکشیر نشسته!
این آبدان اگر نه بلورین،
وین آب اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم،
اما جهانِ او، وطن اوست.
اینجاتمام آنچه در آن موج می زند
پیوند ذره های تن اوست.
آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی،
با آن بلور و نور؟!
شمع و چراغ وآینه،
تنگِ بلور و ماهی،
نوروز را به خانه خاموش می برم،
هر چند
رنگین کمانِ لبخند،
در آستان خانه نباشد.
هر چند در طلوع بهاران،
در شهر، یک ترانه نباشد.
شمع و چراغ و آینه و گُل،
انگیزه های شاد(ند).
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه مراد.»
امّا در این حصار بلورین،
یک ماهیِ هراسان زندانی ست!
هر چند آب پاکش،
مانند اشک چشم.
هر چند در بلورش،
آوازهای آیینه،
پروازهای نور!
در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ،
این ماهی هراسان،
در جستجویِ روزنه ای، تُنگِ تَنگ را،
ــ با آن نگاههای پریشان ــ
پیوسته دور میزند و دور میزند.
اما دریچه ای به رهایی،
پیدا نمی کند!
من از نگاه ماهی، در تنگنای تَنگ،
بی تاب می شوم.
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛
انگار پیش دیده او آب می شوم!
چون باد، با شتاب،
از جای می پرم.
زندانیِ حصارِ بلورین را،
تا آبدان خانه خاموش می برم.
آرام تر ز برگ،
می بخشمش به آب!
می بینم از نشاطِ رهایی،
در آن فضای باز،
پرواز می کند!
آزاد، تیز بال، سبک روح،
سرمست،
بر زمین و زمان ناز میکند!
تا در کِشد تمامی آن شهد را به کام،
با منتهای شوق دهان باز می کند!
هر چند،
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه ها خراب شکسته،
وان راکد فسرده درین روزگارِ تلخ،
دیگر به خاکشیر نشسته!
این آبدان اگر نه بلورین،
وین آب اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم،
اما جهانِ او، وطن اوست.
اینجاتمام آنچه در آن موج می زند
پیوند ذره های تن اوست.
آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی،
با آن بلور و نور؟!