عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسش های دیگر از برهمن
بپرسید باز از بر کوهسار
کدامست شهری به دریا کنار
بدین روی دریا و زآنروی کوه
به دشت آمده برزگر یک گروه
سرانجام از آن دشت شیری نهان
برد یک یکی را همی ناگهان
کِرا کشتی و توشه شد ساخته
شود شاد زی شهر پرداخته
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
بدان شهر یابد برش خوب و زشت
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان
دمان شیر مرگست و ما ورزکار
همان چرخ و دریا و در کشت کار
ره نیک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتی و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
بَرِ او بدان سر بیابیم باز
بپرسید کز کار آدم سخن
چه دانی که گویند گِل بد زبن
دگر گفت کایزدش چون آفرید
ورا از درختی پدید آورید
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشاید که زاید به مردم درخت
تو بگشای اگر دانی این بند سخت
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
همو کرد، ازو کی شگفت آید این
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
همان کز نچیز آفریدست چیز
ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
چو بنیاد ما از گِل آمد درست
چنین دان که گِل بود آدم نخست
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گل های بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هر زمان نو برآرد بری
چو این شد کهن بر دمد دیگری
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
درخت آن که زو آدم آمد برون
بدان کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ار فتی در گمان
نگه کن برش ، تخم باشد همان
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بُد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پی مردم آید به کار
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
تهی شد شود نیست چون بد نخست
هم از چند چیزش بپرسید باز
چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
همه گفتهایت به جای خودست
به عالم مباد آن که نابخردست
کدامست گفت این دو اسپ نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند
سواران هر دو به ره تیز پای
هم اندر تک و هم بمانده به جای
بدو گفت روز و شب اند این دو راست
سوارانش ماییم و ره عمر ماست
از ایشان ره ما به منزل فراز
یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
بپرسید آن سبز ایوان به پای
کدامست تازان و فرشش به جای
چهار اژدها بر هم آویخته
از آن سبز ایوان درآویخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گیتی نیابد کسی زو رها
همان فرش خوانیست آراسته
خورنده برو بیکران خاسته
به پاسخ چنین گفت دانش گزین
که ایوان سپهرست و فرش این زمین
همان فرش خوانیست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده به گرد جهان هرچه هست
ندارد جز گرد این خوان نشست
چهار اژدها آن که کردی تو یاد
همین آتش و خاک و آبست و باد
به دین هر چهارست گیتی به بند
وزیشان به جان نیست کس بی گزند
چه دانی یکی گنج آکنده است
که دارد بسی گوهر اندر نهفت
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
نه کمّی پذیرد ز برداشتن
همان گنج هست آینه بی گمان
توان اندرو دید هر دو جهان
چنین گفت کای در هنر برده رنج
گوهر دانش و مرد داناست گنج
سخن های دانا که نیکو بود
برد هر کسی باز با او بود
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
همان آینه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز یزدان سپاس
روان تنش زاندرون و برون
ببیند بداند دو گیتی که چون
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست
کدامست شهری به دریا کنار
بدین روی دریا و زآنروی کوه
به دشت آمده برزگر یک گروه
سرانجام از آن دشت شیری نهان
برد یک یکی را همی ناگهان
کِرا کشتی و توشه شد ساخته
شود شاد زی شهر پرداخته
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
بدان شهر یابد برش خوب و زشت
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان
دمان شیر مرگست و ما ورزکار
همان چرخ و دریا و در کشت کار
ره نیک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتی و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
بَرِ او بدان سر بیابیم باز
بپرسید کز کار آدم سخن
چه دانی که گویند گِل بد زبن
دگر گفت کایزدش چون آفرید
ورا از درختی پدید آورید
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشاید که زاید به مردم درخت
تو بگشای اگر دانی این بند سخت
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
همو کرد، ازو کی شگفت آید این
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
همان کز نچیز آفریدست چیز
ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
چو بنیاد ما از گِل آمد درست
چنین دان که گِل بود آدم نخست
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گل های بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هر زمان نو برآرد بری
چو این شد کهن بر دمد دیگری
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
درخت آن که زو آدم آمد برون
بدان کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ار فتی در گمان
نگه کن برش ، تخم باشد همان
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بُد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پی مردم آید به کار
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
تهی شد شود نیست چون بد نخست
هم از چند چیزش بپرسید باز
چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
همه گفتهایت به جای خودست
به عالم مباد آن که نابخردست
کدامست گفت این دو اسپ نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند
سواران هر دو به ره تیز پای
هم اندر تک و هم بمانده به جای
بدو گفت روز و شب اند این دو راست
سوارانش ماییم و ره عمر ماست
از ایشان ره ما به منزل فراز
یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
بپرسید آن سبز ایوان به پای
کدامست تازان و فرشش به جای
چهار اژدها بر هم آویخته
از آن سبز ایوان درآویخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گیتی نیابد کسی زو رها
همان فرش خوانیست آراسته
خورنده برو بیکران خاسته
به پاسخ چنین گفت دانش گزین
که ایوان سپهرست و فرش این زمین
همان فرش خوانیست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده به گرد جهان هرچه هست
ندارد جز گرد این خوان نشست
چهار اژدها آن که کردی تو یاد
همین آتش و خاک و آبست و باد
به دین هر چهارست گیتی به بند
وزیشان به جان نیست کس بی گزند
چه دانی یکی گنج آکنده است
که دارد بسی گوهر اندر نهفت
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
نه کمّی پذیرد ز برداشتن
همان گنج هست آینه بی گمان
توان اندرو دید هر دو جهان
چنین گفت کای در هنر برده رنج
گوهر دانش و مرد داناست گنج
سخن های دانا که نیکو بود
برد هر کسی باز با او بود
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
همان آینه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز یزدان سپاس
روان تنش زاندرون و برون
ببیند بداند دو گیتی که چون
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست
اسدی توسی : گرشاسپنامه
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
یکی مرد ملاح بُد راهبر
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین
همه کوهش از رنگ گل ناپدید
همه راغ پُر سوسن و شنبلید
زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت
هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت
تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین
سپه کرد و آمد برون از کمین
کمان آزفنداق شد ژاله تیر
گل غنچه ترگ و زره آبگیر
شکوفه چو بر رشته کرده گهر
درختان چو طاووس بگشاده پر
هزاران رده دید گل هر کسی
ازین تازه گلهای ما مِه بسی
ستاک سمن بود زانسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر
گل رسته بُد شسته باران ز گرد
چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد
بنفشه به بالای یکیّ درفش
ببر برگ هر یک چو جامی بنفش
همه لاله بُد رسته بیراه و راه
دو چندان که باشد عقیقین کلاه
ز بوی گل و سنبل و ارغوان
همی گشت فرتوت از سر جوان
به گیتی نشانی نداد آدمی
جزیری بدان خوشیّ و خرّمی
چنین داستان بود از آن بوم و رُست
که یک سال هرک ایدر آرام جست
هزاران اگر نوبهاران و تیر
برآید ، نه بیمار گردد نه پیر
خروشان بسی مرغ بُد در هوا
همه خوب رنگ و همه خوش نوا
خدنگ از کمان پهلوان کرد راست
از آن مرغ چندی بیفکند خواست
بدو گفت ملاّح کای ارجمند
مرین و مرغکان را نشاید فکند
که در ژرف دریا هر آنجایگاه
که ناگه شود کشتیی گم ز راه
به سوی ره این مرغ با خشم و جوش
همی دارد از پیش کشتی خروش
که تا بر پی بانگ و پرواز اوی
برانند کشتی برآواز اوی
کجا مار بینند و نیز از نهنگ
بدرّندش از هم به منقار و چنگ
گرفتند از آن زنده چندی شکار
مگر از پی کشتی آید به کار
همه راغ پُر سوسن و شنبلید
زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت
هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت
تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین
سپه کرد و آمد برون از کمین
کمان آزفنداق شد ژاله تیر
گل غنچه ترگ و زره آبگیر
شکوفه چو بر رشته کرده گهر
درختان چو طاووس بگشاده پر
هزاران رده دید گل هر کسی
ازین تازه گلهای ما مِه بسی
ستاک سمن بود زانسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر
گل رسته بُد شسته باران ز گرد
چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد
بنفشه به بالای یکیّ درفش
ببر برگ هر یک چو جامی بنفش
همه لاله بُد رسته بیراه و راه
دو چندان که باشد عقیقین کلاه
ز بوی گل و سنبل و ارغوان
همی گشت فرتوت از سر جوان
به گیتی نشانی نداد آدمی
جزیری بدان خوشیّ و خرّمی
چنین داستان بود از آن بوم و رُست
که یک سال هرک ایدر آرام جست
هزاران اگر نوبهاران و تیر
برآید ، نه بیمار گردد نه پیر
خروشان بسی مرغ بُد در هوا
همه خوب رنگ و همه خوش نوا
خدنگ از کمان پهلوان کرد راست
از آن مرغ چندی بیفکند خواست
بدو گفت ملاّح کای ارجمند
مرین و مرغکان را نشاید فکند
که در ژرف دریا هر آنجایگاه
که ناگه شود کشتیی گم ز راه
به سوی ره این مرغ با خشم و جوش
همی دارد از پیش کشتی خروش
که تا بر پی بانگ و پرواز اوی
برانند کشتی برآواز اوی
کجا مار بینند و نیز از نهنگ
بدرّندش از هم به منقار و چنگ
گرفتند از آن زنده چندی شکار
مگر از پی کشتی آید به کار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی دیگر جزیره
به دیگر جزیری فکندند رخت
پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
بدو در گیا داروی گونه گون
گل و میوه از صد هزاران فزون
زمینش ز بس بیشه زعفران
چو دیبای زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جای خودروی بود
گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
درخت گلی بُد که چون آفتاب
بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
فروتاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خورپرست
ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
همی گشتی آن همچنان سوی خور
چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
شدی سست و لرزان بجای آن درخت
چو یاری سرشک از غم رفته یار
فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
گلی بود دیگر شکفته شگفت
که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندی فراز
گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
شکفته بُدی تا گه نیمروز
از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه ش شب به یک بار بگداختی
درختان بُد از میوه دیگر به بار
که هر سال بار آوریدی دو بار
شگفتی بدینسان بی اندازه بود
اگر میوه گر نوگل تازه بود
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین
همی گفت هر چیزی گیتی فزای
بدین هندوان داد گویی خدای
به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
به آباد کشور چو خرّم بهشت
نه چندین شگفتست جای دگر
نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر
پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
بدو در گیا داروی گونه گون
گل و میوه از صد هزاران فزون
زمینش ز بس بیشه زعفران
چو دیبای زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جای خودروی بود
گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
درخت گلی بُد که چون آفتاب
بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
فروتاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خورپرست
ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
همی گشتی آن همچنان سوی خور
چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
شدی سست و لرزان بجای آن درخت
چو یاری سرشک از غم رفته یار
فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
گلی بود دیگر شکفته شگفت
که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندی فراز
گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
شکفته بُدی تا گه نیمروز
از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه ش شب به یک بار بگداختی
درختان بُد از میوه دیگر به بار
که هر سال بار آوریدی دو بار
شگفتی بدینسان بی اندازه بود
اگر میوه گر نوگل تازه بود
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین
همی گفت هر چیزی گیتی فزای
بدین هندوان داد گویی خدای
به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
به آباد کشور چو خرّم بهشت
نه چندین شگفتست جای دگر
نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش
جزیری دگر خرّم آمد به پیش
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم
چه رمح و چه صندل چه عود و بقم
همه مردمش پاک برنا و پیر
به دیده چو خون و به چهره چو قیر
سَرِ بینی هر یک انداخته
بسفته درو حلقها ساخته
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان
ز ملاّح پرسید هم در زمان
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد
کِشان سفت بینی و کوتاه کرد
اگر تافتند این بزرگان ز راه
ز خردانش باری چه آمد گناه
بخندید ملاح و گفت از نخست
چنین آمد آیین ایشان دُرست
به فرزند ازین گونه مادر کند
کش آرایش زرّ و زیور کند
همان هفته بُرّد که جان آیدش
بسنبد به گوهر بیارایدش
ازین گر ترا جای بخشا یشست
به نزدیک ایشان از آرایشست
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هر کس آیین شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه
شگفتی بسی بُد به هر جایگاه
چه از کان ارزیز وز سیم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سیماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سیم پاک
بد از کهربا زرد گوهر در آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار
شدندی ، نبودی یکی آشکار
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود
ببردند و رفتند از آن جای زود
جزیری دگر خرّم آمد به پیش
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم
چه رمح و چه صندل چه عود و بقم
همه مردمش پاک برنا و پیر
به دیده چو خون و به چهره چو قیر
سَرِ بینی هر یک انداخته
بسفته درو حلقها ساخته
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان
ز ملاّح پرسید هم در زمان
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد
کِشان سفت بینی و کوتاه کرد
اگر تافتند این بزرگان ز راه
ز خردانش باری چه آمد گناه
بخندید ملاح و گفت از نخست
چنین آمد آیین ایشان دُرست
به فرزند ازین گونه مادر کند
کش آرایش زرّ و زیور کند
همان هفته بُرّد که جان آیدش
بسنبد به گوهر بیارایدش
ازین گر ترا جای بخشا یشست
به نزدیک ایشان از آرایشست
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هر کس آیین شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه
شگفتی بسی بُد به هر جایگاه
چه از کان ارزیز وز سیم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سیماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سیم پاک
بد از کهربا زرد گوهر در آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار
شدندی ، نبودی یکی آشکار
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود
ببردند و رفتند از آن جای زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیرۀ رونده
کُـــهـــی بــُد هــمــان جــا بــه دریــا کــنــار
گـــرفـــتــه ز دریــا کـــنـــارش ســنـــار
پــــر انـــبــوه بــیـــشــه یــکــی کـــوه پــیـش
نـــبـــد نـــیـــم فـــرســـنــگ پـــهـــنــاش بــیـش
چـــو مـــوج فـــراوان فـــراز آمـــدی
شـــدی آن کـــُه از جـــای و بـــاز آمـــدی
گــــهـــی راســـت بـــودی دوان پـــیـــلـــوار
گـــهـــی چـــون بـــه نـــاورد گـــردان ســوار
گـــمـــان بــــرد هـــر کـــس کـــه بـُد سنگ پشت
بـــرو رســـتــــه از بــیـــشــه خـــار درشـــت
ســپــهــبــد ز مـــلّاح پــرســـش گــرفــت
کـــزیـــن کــوه تـــازان چـــه دانــی شــگــفت
چـــنـــیــن گـــفــت مـــلاّح دانـــش پـــژوه
کـــزیـــن ســـون دریـــا دگــر هـــســـت کــوه
جــــزیــــریــــســـــت بـــــر دامــــن رنـــگـبـار
پــــر انـــبـــوه شـــهـــری بـــدو اســـتــوار
هـــمــه ســنــگ و خـارســت آن بـوم و مـرز
تـــهـــی یـــکـــســر از مــیــــوه و کـشت ورز
بـــه یـــک روزه راهـــش جـــزیـــریـــســـت نــیز
پـــر از مـــیـــوه و کـــشــت و هـر گونه چــیز
چـــو آیـــد بــهــار خــوش و دلـــگــشـــای
بــجــنــبــد بــه مــوج آن جـــزیــره ز جــای
بـــه کـــردار کـــشـــتــی ز راه دراز
بــیــایــد بــر شــهــر آن گــه فـــراز
هـــمـــه شــهــر بــیــرون پـــذیـــره شـــونـــد
بـــه شـــادی ســوی آن جــزیـــره شــوند
ز نـــخــچــیــر وز هــیــزم و خـــوردنــی
بـــرنــد آنــچـــه شــان بــایـــد از بـــردنـــی
چـــو ســـازنـــد یــکـــســـالــه را کـــار پــیــش
جـــزیـــره شـــود بــاز زی جــای خــویــش
نــه رنــج و نــه پـــیــشـــه نـــشــســتــه بــجای
هــمــه هــر چــه بــایــد دهـــدشـــان خـــدای
چــنــیــن گــفــت گــرشــاســب بــا رهــنــمــون
کــه روزی نــبـــشـــتــه نـــگـــردد فـــزون
از آن بــخــش کـــایــزد بـــکــردســـت پــیــش
نـــه کـــم گـــردد از رنــــج روزی، نـه بیش
دد و مــرغ و نــخــچــیــر چــنــدیــن هــزار
نــگـــه کــن کـــه چـــون روز گـــشـــت آشـــکـار
شـــونـــد از بـــرون گـــرســـنـــه بــا نــیــاز
چــو شـــب شـــد هـــمـــه ســـیـــر گــردند باز
نـــه مـــر طـــمـــع را هــســتــشان پــیــشه ای
نـــه دارنـــد جـــز خـــوردن انــدیــشــــه ای
بــگــشــتـــنـــد دریــا هــمــه ســـر بــه ســـر
بـــدیـــدنــــد چـــنـــدان شـــگـــفــتـــی دگـــر
گـــرفـــتــه ز دریــا کـــنـــارش ســنـــار
پــــر انـــبــوه بــیـــشــه یــکــی کـــوه پــیـش
نـــبـــد نـــیـــم فـــرســـنــگ پـــهـــنــاش بــیـش
چـــو مـــوج فـــراوان فـــراز آمـــدی
شـــدی آن کـــُه از جـــای و بـــاز آمـــدی
گــــهـــی راســـت بـــودی دوان پـــیـــلـــوار
گـــهـــی چـــون بـــه نـــاورد گـــردان ســوار
گـــمـــان بــــرد هـــر کـــس کـــه بـُد سنگ پشت
بـــرو رســـتــــه از بــیـــشــه خـــار درشـــت
ســپــهــبــد ز مـــلّاح پــرســـش گــرفــت
کـــزیـــن کــوه تـــازان چـــه دانــی شــگــفت
چـــنـــیــن گـــفــت مـــلاّح دانـــش پـــژوه
کـــزیـــن ســـون دریـــا دگــر هـــســـت کــوه
جــــزیــــریــــســـــت بـــــر دامــــن رنـــگـبـار
پــــر انـــبـــوه شـــهـــری بـــدو اســـتــوار
هـــمــه ســنــگ و خـارســت آن بـوم و مـرز
تـــهـــی یـــکـــســر از مــیــــوه و کـشت ورز
بـــه یـــک روزه راهـــش جـــزیـــریـــســـت نــیز
پـــر از مـــیـــوه و کـــشــت و هـر گونه چــیز
چـــو آیـــد بــهــار خــوش و دلـــگــشـــای
بــجــنــبــد بــه مــوج آن جـــزیــره ز جــای
بـــه کـــردار کـــشـــتــی ز راه دراز
بــیــایــد بــر شــهــر آن گــه فـــراز
هـــمـــه شــهــر بــیــرون پـــذیـــره شـــونـــد
بـــه شـــادی ســوی آن جــزیـــره شــوند
ز نـــخــچــیــر وز هــیــزم و خـــوردنــی
بـــرنــد آنــچـــه شــان بــایـــد از بـــردنـــی
چـــو ســـازنـــد یــکـــســـالــه را کـــار پــیــش
جـــزیـــره شـــود بــاز زی جــای خــویــش
نــه رنــج و نــه پـــیــشـــه نـــشــســتــه بــجای
هــمــه هــر چــه بــایــد دهـــدشـــان خـــدای
چــنــیــن گــفــت گــرشــاســب بــا رهــنــمــون
کــه روزی نــبـــشـــتــه نـــگـــردد فـــزون
از آن بــخــش کـــایــزد بـــکــردســـت پــیــش
نـــه کـــم گـــردد از رنــــج روزی، نـه بیش
دد و مــرغ و نــخــچــیــر چــنــدیــن هــزار
نــگـــه کــن کـــه چـــون روز گـــشـــت آشـــکـار
شـــونـــد از بـــرون گـــرســـنـــه بــا نــیــاز
چــو شـــب شـــد هـــمـــه ســـیـــر گــردند باز
نـــه مـــر طـــمـــع را هــســتــشان پــیــشه ای
نـــه دارنـــد جـــز خـــوردن انــدیــشــــه ای
بــگــشــتـــنـــد دریــا هــمــه ســـر بــه ســـر
بـــدیـــدنــــد چـــنـــدان شـــگـــفــتـــی دگـــر
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بیرون شدن گرشاسب
پـــس آن گـــه ز دریــا بــه هـــامـــون شـــدنـــد
بـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــد
هـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوان
بــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدوان
نــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــش
ز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــش
ســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد روی
شـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـوی
شـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــد
پـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــد
هـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــت آراســـتـــه
هـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــه
زمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــد
هــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــد
ز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــت
ز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــت
بــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راه
بـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاه
بــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــون
بـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــار گلنار گون
زمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـم
چـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقم
چـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بود
درود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــود
درخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــد
گـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخ و بـلند
کــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیده
ســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـید
هـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــان
بـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــان
ز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرون
بـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــون
هــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــی
وزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتی
گــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــار
دگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــا گــذار
بـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــد
هـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوان
بــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدوان
نــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــش
ز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــش
ســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد روی
شـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـوی
شـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــد
پـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــد
هـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــت آراســـتـــه
هـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــه
زمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــد
هــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــد
ز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــت
ز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــت
بــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راه
بـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاه
بــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــون
بـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــار گلنار گون
زمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـم
چـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقم
چـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بود
درود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــود
درخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــد
گـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخ و بـلند
کــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیده
ســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـید
هـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــان
بـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــان
ز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرون
بـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــون
هــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــی
وزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتی
گــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــار
دگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــا گــذار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پری چهرهٔ سیمبر
یکی جام زرین به کف پُر نبید
چو لاله می و، جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و دُر افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلشن سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چه از نوک چوگان دروی
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت
میانش به الماس اندیشه سفت
بناگوش تا بنده خورشیدوار
فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم
یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم
به مه برش درعی ز مشک و عبیر
گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر
شکنش آتش نیکوی تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پربند و تنبل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست
بزان بادش از زلفک مشکبیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب
فسرده درو قطره بر قطره آب
به سیمین ستون خم درآورد و گفت
که بایدت مهمان ناخوانده جفت
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزیدش دو یاقوت گوینده راز
بدو اندر آویخت آن دلگسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل
به رویش بر از بسد درّ پوش
همی ریخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خواستند
بلورین پیاله ز می لاله شد
کف می کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفتی مرا چون تو آمد به جای
گر از پیش دانستمی کار تو
همین فرّ و خوبی و دیدار تو
بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدسمتی بر امید تو ماه
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان
ندارند، پس چون توانی تو آن
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پیست از برون
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخندید یل گفت از آنگونه پنج
کشم، چونت دیدم ندارم به رنج
کشیدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکوشد به زور از خداوند خر
از آن پس به می دست بردند و رود
بر هر دو دایه سرایان سرود
به جز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پای کوب و گه آن دست زن
همه بودشان رامش و میگسار
مل و نقل و بازی و بوس و کنار
به یک چیزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتری دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب
درآمد پری چهرهٔ سیمبر
یکی جام زرین به کف پُر نبید
چو لاله می و، جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و دُر افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلشن سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چه از نوک چوگان دروی
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت
میانش به الماس اندیشه سفت
بناگوش تا بنده خورشیدوار
فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم
یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم
به مه برش درعی ز مشک و عبیر
گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر
شکنش آتش نیکوی تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پربند و تنبل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست
بزان بادش از زلفک مشکبیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب
فسرده درو قطره بر قطره آب
به سیمین ستون خم درآورد و گفت
که بایدت مهمان ناخوانده جفت
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزیدش دو یاقوت گوینده راز
بدو اندر آویخت آن دلگسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل
به رویش بر از بسد درّ پوش
همی ریخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خواستند
بلورین پیاله ز می لاله شد
کف می کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفتی مرا چون تو آمد به جای
گر از پیش دانستمی کار تو
همین فرّ و خوبی و دیدار تو
بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدسمتی بر امید تو ماه
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان
ندارند، پس چون توانی تو آن
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پیست از برون
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخندید یل گفت از آنگونه پنج
کشم، چونت دیدم ندارم به رنج
کشیدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکوشد به زور از خداوند خر
از آن پس به می دست بردند و رود
بر هر دو دایه سرایان سرود
به جز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پای کوب و گه آن دست زن
همه بودشان رامش و میگسار
مل و نقل و بازی و بوس و کنار
به یک چیزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتری دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جنگ در شب ماهتاب
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک
به هم نور و تاریکی آمیخته
چو دین و گنه درهم آویخته
زمین یکسر از سایه وز نور ماه
به کردار ابلق سپید و سیاه
مه از چرخ تابان چه از گرد نیل
به روز آینه تابد از پشت پیل
نماینده بر گنبد تیزپوی
دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی
چنان خیل پروین به دیدار و تاب
که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب
چو ترگی مه و گرد او شاد ورد
چو ناوردگاه یلی در نبرد
چو دریای سیمین روشن هوا
زمان و زمین کرده دیگر نوا
تو گفتی در ایوانی از آبنوس
مَه چارده بد یکی نو عروس
شب قیرگونش دو زلف بخم
ستاره ز گردش نثار درم
یکی فرش سیمین کشیده جهان
زمین زیر آن فرش یکسر نهان
بپوشیده شب بر پرند سیاه
یکی شعر سیمابی از نور ماه
برافروخته چهر ماه از پرند
در تیرگیش آسمان کرده بند
چو لوح زبرجد سپهر و ز سیم
ستاره برو نقطه و ماه میم
درین شب سپهبد میان بست تنگ
همی کرد بر نور مهتاب جنگ
پیاده همی تاخت هر سو که خواست
که را گرز کین زد دگر برنخاست
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش
بدانسان ز گرزش قضا زار شد
که از پای بفتاد و بیمار شد
چنان مرگ گشت از سنانش به درد
که بر خویشتن نیز نفرین بکرد
ز دشمن سواری به برگستوان
همی تاخت مانند کوهی روان
همی زد چپ و راست شمشیر تیز
فکند اندر ایرانیان رستخیز
سپهبد به زیر درختی به کین
بد استاده، چون دید جست از کمین
گرفتش دم اسپ و برجا بداشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت
هم از باد بنداخت صد گام بیش
دگر سرکشان را درافکند پیش
سپه را ز هر سو پراکنده کرد
ز سر هر مغاکی جراکنده کرد
وز آنجا به لشگرگهش بازگشت
برآسود و بد تا شب اندر گذشت
چو آهخت خور تیغ زرین ز بر
نهان کرد از او ماه سیمین سپر
کمربست گرشاسب بر جنگ و کین
نشاند از چهل سو سپه در کمین
زنای نبردی برآمد خروش
غو کوس در لشکر افکند جوش
دمید آتش از خنجر آبگون
چه آتش که تف جان بدش دود خون
هوا شد چو سوکی ز گرد نبرد
زمین چون پر از خون تن کشته مرد
ز بس گرد بر کرد گردون چون نیل
تو گفتی هوا بود پرزنده پیل
همه یشک و خرطوم پیلان زند
ز خشت دلیران و خم کمند
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که این بیشه بدخواه دارد پناه
گریزان یکی سوی هامون کشید
مگرشان از این بیشه بیرون کشید
یلان سپه پشت برتافتند
ز پس دشمنان تیز بشتافتند
پس از دشت و که خیل ایران زمین
زمین گشادند ناگه چهل سو کمین
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس
چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد
بد افتاده هر جای پر خون و گرد
همه دل خدنگ و همه مغز خاک
همه کام خون و همه جامه پاک
یکی درع در بر، سر از گرز پست
یکی را سر افتاده، خنجر به دست
بکشتند چندان که نتوان شمرد
گرفتن دیگر بزرگان و خرد
گرفتار گشت انکه سالار بود
چو دیدش همان گه سپهدار زود
بیفکند بینی و دو گوش مرد
به ده جای پیشانی اش داغ کرد
بدو گفت رو همچنین راهجوی
ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی
به تو این بدی ها که کردم، درست
مکافات آن بد سخن های توست
بدان گونه سالار زار و تباه
همی شد، دهی پیش اش آمد به راه
یکی پیرزن دید پالیزبان
ازو خواست تا باشدش میزبان
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت
گزارت نیارم که رز کن شیار
نگویم که خاک آور اندر کوار
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو
چنان کرد هر چند سالار بود
که بد گسنه و سخت ناهار بود
سبک جست کدبانوی گنده پیر
به هم نان و خرما و کشکین و شیر
بپرسید کار سپه شاه ازوی
چنین گفت کای شه پژوهش مجوی
من اینک چنین ام ز پیشت بپای
نه هوش و نه گوش و نه بینی بجای
و گر بازپرسی ز دیگر کسان
بخوردند دی مغزشان کرکسان
شه از غم دَر کینه را باز کرد
دگر ره سپه رزم را ساز کرد
ز صد میل پیدا بلند از مغاک
به هم نور و تاریکی آمیخته
چو دین و گنه درهم آویخته
زمین یکسر از سایه وز نور ماه
به کردار ابلق سپید و سیاه
مه از چرخ تابان چه از گرد نیل
به روز آینه تابد از پشت پیل
نماینده بر گنبد تیزپوی
دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی
چنان خیل پروین به دیدار و تاب
که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب
چو ترگی مه و گرد او شاد ورد
چو ناوردگاه یلی در نبرد
چو دریای سیمین روشن هوا
زمان و زمین کرده دیگر نوا
تو گفتی در ایوانی از آبنوس
مَه چارده بد یکی نو عروس
شب قیرگونش دو زلف بخم
ستاره ز گردش نثار درم
یکی فرش سیمین کشیده جهان
زمین زیر آن فرش یکسر نهان
بپوشیده شب بر پرند سیاه
یکی شعر سیمابی از نور ماه
برافروخته چهر ماه از پرند
در تیرگیش آسمان کرده بند
چو لوح زبرجد سپهر و ز سیم
ستاره برو نقطه و ماه میم
درین شب سپهبد میان بست تنگ
همی کرد بر نور مهتاب جنگ
پیاده همی تاخت هر سو که خواست
که را گرز کین زد دگر برنخاست
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش
بدانسان ز گرزش قضا زار شد
که از پای بفتاد و بیمار شد
چنان مرگ گشت از سنانش به درد
که بر خویشتن نیز نفرین بکرد
ز دشمن سواری به برگستوان
همی تاخت مانند کوهی روان
همی زد چپ و راست شمشیر تیز
فکند اندر ایرانیان رستخیز
سپهبد به زیر درختی به کین
بد استاده، چون دید جست از کمین
گرفتش دم اسپ و برجا بداشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت
هم از باد بنداخت صد گام بیش
دگر سرکشان را درافکند پیش
سپه را ز هر سو پراکنده کرد
ز سر هر مغاکی جراکنده کرد
وز آنجا به لشگرگهش بازگشت
برآسود و بد تا شب اندر گذشت
چو آهخت خور تیغ زرین ز بر
نهان کرد از او ماه سیمین سپر
کمربست گرشاسب بر جنگ و کین
نشاند از چهل سو سپه در کمین
زنای نبردی برآمد خروش
غو کوس در لشکر افکند جوش
دمید آتش از خنجر آبگون
چه آتش که تف جان بدش دود خون
هوا شد چو سوکی ز گرد نبرد
زمین چون پر از خون تن کشته مرد
ز بس گرد بر کرد گردون چون نیل
تو گفتی هوا بود پرزنده پیل
همه یشک و خرطوم پیلان زند
ز خشت دلیران و خم کمند
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که این بیشه بدخواه دارد پناه
گریزان یکی سوی هامون کشید
مگرشان از این بیشه بیرون کشید
یلان سپه پشت برتافتند
ز پس دشمنان تیز بشتافتند
پس از دشت و که خیل ایران زمین
زمین گشادند ناگه چهل سو کمین
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس
چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد
بد افتاده هر جای پر خون و گرد
همه دل خدنگ و همه مغز خاک
همه کام خون و همه جامه پاک
یکی درع در بر، سر از گرز پست
یکی را سر افتاده، خنجر به دست
بکشتند چندان که نتوان شمرد
گرفتن دیگر بزرگان و خرد
گرفتار گشت انکه سالار بود
چو دیدش همان گه سپهدار زود
بیفکند بینی و دو گوش مرد
به ده جای پیشانی اش داغ کرد
بدو گفت رو همچنین راهجوی
ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی
به تو این بدی ها که کردم، درست
مکافات آن بد سخن های توست
بدان گونه سالار زار و تباه
همی شد، دهی پیش اش آمد به راه
یکی پیرزن دید پالیزبان
ازو خواست تا باشدش میزبان
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت
گزارت نیارم که رز کن شیار
نگویم که خاک آور اندر کوار
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو
چنان کرد هر چند سالار بود
که بد گسنه و سخت ناهار بود
سبک جست کدبانوی گنده پیر
به هم نان و خرما و کشکین و شیر
بپرسید کار سپه شاه ازوی
چنین گفت کای شه پژوهش مجوی
من اینک چنین ام ز پیشت بپای
نه هوش و نه گوش و نه بینی بجای
و گر بازپرسی ز دیگر کسان
بخوردند دی مغزشان کرکسان
شه از غم دَر کینه را باز کرد
دگر ره سپه رزم را ساز کرد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن گرشاسب با نریمان به توران
به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروز
سپه راند از آمل شــــــــــه نیمروز
سوی شیرخانه بــــــــه شادی و کام
که خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نام
به کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهار
وزان جایگه کــــــرد جیحون گذار
همه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چین
شمردندی آن گاه تــــــــوران زمین
از آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تنبهتن
ز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتند
ببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتند
بدان گه سمرقند کــــــــــــــرده بنود
زمیناش به جز خاک خورده بنود
سپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچ
ز گردش بزرگان بــا تخت و عاج
دهی دید خوش، دل بدو رام کـــــرد
ستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــرد
برآسود یک هفته و بــــــــــــود شاد
به دل داد نخچیر و شـــــــادی بداد
میان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهن
کس آغــــــــاز آن را ندانست و بن
برآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شب
تــــو گفتی زمین دارد از لرزه تب
یکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــد
چهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــد
همه دیگها ســـــــــــرگرفته به گل
چو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهل
به هـــر یک درون خرمنی زرّ ناب
درخشنده چــــــــون اخگر و آفتاب
سپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــود
بــــــــر آن ده بسی نیکویها فزود
وزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفت
به شادی به شهر سپنجاب رفـــــت
بدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدند
دگـــــــــــر کارداران و دهقان بدند
ستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــش
همه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیش
سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر
بسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیر
همه کان گهر بــد دل سنگ و خاک
ز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاک
یکی خانه بر هر که از خاره سنگ
بر افراز غاری رهش تــار و تنگ
ز نوشادر آن خانهها پـــــــــــربخار
که بردندی از وی به هــر شهریار
از آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوان
ببردند چندان کـــــــــه بدشان توان
سپهبد کجا شد همـــــــــــی مژده داد
ز فرّخ فریدن با فــــــــــــــرّ و داد
که بستد ز ضحــــــــــاک شاهنشهی
جهان شد ز بیـــــــداد و از بد تهی
ز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کرد
گذر بر سر آب شاداب کـــــــــــرد
چــــــو از رود بگذشت بفکند رخت
چهان پر گل و سبزه دید و درخت
میان گــــــــــل و سوسن و مرغزار
روان چشمه اب بیش از هـــــــزار
ز گل دشت طاووس رنگین شـــــده
از ابر آسمــــــان پشت شاهین شده
بــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهن
دریده گـــــــــل از بانگ او پیرهن
لب چشمهها بر شخنشار و مـــــــاغ
زده صف سمانه همه دشت و راغ
پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد
ز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گرد
سراینده سار و چکاوک ز ســــــرو
چمان بر چمنهــــــا کلنگ و تذور
پراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوار
خروشان به هم شارک و لاله سـار
ز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرم
ز دلها دم کل زداینده گــــــــــــرم
همان جا بــــــه نخچیر با باز و یوز
ببد هفتهای شاد و گیتی فــــــــروز
بزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیش
شدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش
سپه راند از آمل شــــــــــه نیمروز
سوی شیرخانه بــــــــه شادی و کام
که خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نام
به کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهار
وزان جایگه کــــــرد جیحون گذار
همه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چین
شمردندی آن گاه تــــــــوران زمین
از آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تنبهتن
ز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتند
ببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتند
بدان گه سمرقند کــــــــــــــرده بنود
زمیناش به جز خاک خورده بنود
سپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچ
ز گردش بزرگان بــا تخت و عاج
دهی دید خوش، دل بدو رام کـــــرد
ستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــرد
برآسود یک هفته و بــــــــــــود شاد
به دل داد نخچیر و شـــــــادی بداد
میان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهن
کس آغــــــــاز آن را ندانست و بن
برآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شب
تــــو گفتی زمین دارد از لرزه تب
یکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــد
چهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــد
همه دیگها ســـــــــــرگرفته به گل
چو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهل
به هـــر یک درون خرمنی زرّ ناب
درخشنده چــــــــون اخگر و آفتاب
سپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــود
بــــــــر آن ده بسی نیکویها فزود
وزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفت
به شادی به شهر سپنجاب رفـــــت
بدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدند
دگـــــــــــر کارداران و دهقان بدند
ستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــش
همه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیش
سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر
بسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیر
همه کان گهر بــد دل سنگ و خاک
ز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاک
یکی خانه بر هر که از خاره سنگ
بر افراز غاری رهش تــار و تنگ
ز نوشادر آن خانهها پـــــــــــربخار
که بردندی از وی به هــر شهریار
از آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوان
ببردند چندان کـــــــــه بدشان توان
سپهبد کجا شد همـــــــــــی مژده داد
ز فرّخ فریدن با فــــــــــــــرّ و داد
که بستد ز ضحــــــــــاک شاهنشهی
جهان شد ز بیـــــــداد و از بد تهی
ز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کرد
گذر بر سر آب شاداب کـــــــــــرد
چــــــو از رود بگذشت بفکند رخت
چهان پر گل و سبزه دید و درخت
میان گــــــــــل و سوسن و مرغزار
روان چشمه اب بیش از هـــــــزار
ز گل دشت طاووس رنگین شـــــده
از ابر آسمــــــان پشت شاهین شده
بــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهن
دریده گـــــــــل از بانگ او پیرهن
لب چشمهها بر شخنشار و مـــــــاغ
زده صف سمانه همه دشت و راغ
پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد
ز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گرد
سراینده سار و چکاوک ز ســــــرو
چمان بر چمنهــــــا کلنگ و تذور
پراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوار
خروشان به هم شارک و لاله سـار
ز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرم
ز دلها دم کل زداینده گــــــــــــرم
همان جا بــــــه نخچیر با باز و یوز
ببد هفتهای شاد و گیتی فــــــــروز
بزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیش
شدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت رود
و ز آن جای با بزم و شـادی و رود
همی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــر
ببستست گردون زمین را کمـــــــر
به دیدار که موج و دریا نشیــــــــب
بهتک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چــومارازشکنجوچــوشیرازخروش
یکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرش
ابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــز
خروشش ز تندر تک از برق تیـــز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــز
همه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــن
همه رویش ابرو همه تن دهــــــــن
گهی داشت جوش از دل بیهشـــان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشــان
ز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدی
هم از بن به یکساله راه آمــــــــدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
ز باران گهی درع پرچین شــــــدی
گه از باد چون جوشن کین شــــدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــان
گدازید و آمــــــــــــد برون از نهان
دگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گــمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرود
ز هر سو بیاندازه در وی بهجـوش
بتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگ
همه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگ
زده دامن کرته چاک از بــــــــرون
گشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمــــار
زره پوش و جــوشنور و ترگدار
سپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاه
بیآزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــان
بــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیان
بر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــود
که تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هــــزار
سپه داشت شایسته کـــــــــــــارزار
بد از لشکرش خیره چرخ بریــــــن
نگنجد گنجش بــــــــــه روی زمین
چــــــــو از شهر رفتی برون گاهگاه
به چوگان و گوی از بـه نخچیرگاه
بدی صد هزاران سران ستـــــــرگ
طرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگ
هزارانش بالا به پیش انـــــــــدرون
بــــــــه برگستوان و زره گونهگون
ده و شش هزار از مهان ســــــرای
ز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرست
سپرور همه با کمانها بهدســـــــت
منادی ز هر سو یکی چر بگـــــوی
خروشنده تا کیست فریادجــــــــوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواه
بد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاه
بدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــی
وز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاه
که پیرامنش بـــــــــود یک میل راه
بر او سی و یک در همه زرنـــگار
که دادی به هـــر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــراز
گشادی یکی در به هـــــر روز باز
بد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغ
پر از گونهگون گلچوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخــــــام
زمین مرمر و کنـــــــگره عود خام
بــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عــــود
ستاده بـــــــه زرین و سیمین عمود
میانش دو ایوان برافراختــــــــــــــه
سر برجشان تاج مــــــــــــه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
به یکروی دکانی از زرّ نــــــــــاب
عقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپـــــای
سرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرای
همه چوب او زر و گوهر نــــــگار
نمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازار
چـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاهگاه
در آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بـدی
جز اندک نمی کز بهاران بـــــــدی
ز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاه
ز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاه
بـــــــــــدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بســــــــــــی
ولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسی
همه ساله بد خــــــــواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بــــود
همی گفت ای کاشکی کــــــز شهان
ربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان
همی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــر
ببستست گردون زمین را کمـــــــر
به دیدار که موج و دریا نشیــــــــب
بهتک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چــومارازشکنجوچــوشیرازخروش
یکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرش
ابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــز
خروشش ز تندر تک از برق تیـــز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــز
همه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــن
همه رویش ابرو همه تن دهــــــــن
گهی داشت جوش از دل بیهشـــان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشــان
ز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدی
هم از بن به یکساله راه آمــــــــدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
ز باران گهی درع پرچین شــــــدی
گه از باد چون جوشن کین شــــدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــان
گدازید و آمــــــــــــد برون از نهان
دگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گــمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرود
ز هر سو بیاندازه در وی بهجـوش
بتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگ
همه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگ
زده دامن کرته چاک از بــــــــرون
گشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمــــار
زره پوش و جــوشنور و ترگدار
سپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاه
بیآزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــان
بــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیان
بر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــود
که تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هــــزار
سپه داشت شایسته کـــــــــــــارزار
بد از لشکرش خیره چرخ بریــــــن
نگنجد گنجش بــــــــــه روی زمین
چــــــــو از شهر رفتی برون گاهگاه
به چوگان و گوی از بـه نخچیرگاه
بدی صد هزاران سران ستـــــــرگ
طرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگ
هزارانش بالا به پیش انـــــــــدرون
بــــــــه برگستوان و زره گونهگون
ده و شش هزار از مهان ســــــرای
ز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرست
سپرور همه با کمانها بهدســـــــت
منادی ز هر سو یکی چر بگـــــوی
خروشنده تا کیست فریادجــــــــوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواه
بد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاه
بدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــی
وز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاه
که پیرامنش بـــــــــود یک میل راه
بر او سی و یک در همه زرنـــگار
که دادی به هـــر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــراز
گشادی یکی در به هـــــر روز باز
بد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغ
پر از گونهگون گلچوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخــــــام
زمین مرمر و کنـــــــگره عود خام
بــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عــــود
ستاده بـــــــه زرین و سیمین عمود
میانش دو ایوان برافراختــــــــــــــه
سر برجشان تاج مــــــــــــه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
به یکروی دکانی از زرّ نــــــــــاب
عقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپـــــای
سرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرای
همه چوب او زر و گوهر نــــــگار
نمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازار
چـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاهگاه
در آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بـدی
جز اندک نمی کز بهاران بـــــــدی
ز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاه
ز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاه
بـــــــــــدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بســــــــــــی
ولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسی
همه ساله بد خــــــــواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بــــود
همی گفت ای کاشکی کــــــز شهان
ربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی)
حیدر بابا گلدیم سنی یوخلیام (قسمت دوم منظومهٔ حیدر بابا)
(۱)
حیدربابا گلدیم سنی یوخلیام
بیر ده یاتام قوجاغوندا یوخلیام
عمری قوام بلکه بوردا حاخلیام
اوشاقلیغا دیم بیزه گلسن بیر
آیدین گونلر آغلار یوزه گلسن بیر
(۲)
حیدربابا چکدون منی گتیردون
یوردوموزا، یوامیزا یتیردون
یوسفوی اوشاق ایکن ایتیردون
قوجا یعقوب ایتمیشسمده تاپوپسان
قاوالیوب قورد آغزینان قاپوپسان
(۳)
گدنلرین یری بوردا گورونور
خانم ننم آغ کفنین بورونور
دالیمجادور، هارا گدیم سورونور
بالا گلدون، نیه بله گژ گلدون؟
صبریم سنن گوژلشدی سن گوژ گلدون
(۴)
من گؤردوگوم کروان چاتوپ کؤچیپدی
آیریلیغن شربتینی ایچیپدی
عمرموزون کؤچی بوردان گچیپدی
گچیپ گدیپ گدر گلمز یولارا
توزی قونوپ بو داشلارا کولارا
(۵)
بوردا شیرین خاطره لر یاتوپلار
داشلاریلان باشی باشا چاتوپلار
آشنالیغین داشین بیزدن آتوپلار
من باخاندا قاوزانیللار باخیللار
بیرده یاتوپ یاندریلار یاخیللار
(۶)
قبیله میز بوردا قوروپ اجاغی
ایندی اولموش قورد قوشلارون یاتاغی
گون باتاندا سؤنر بوتون چراغی
و بلدت لیس لها انیسٌ
الا الیعافیر و الا العیسٌ
(۷)
زمان گچیر افق لرده توز قالیر
کروان کیمی اوزاقلاردا توز سالیر
دومان گلیر یورکلری چولقلیر
یورک دیر زمان کچمه، آمان دور
کچنلرده گوزوم وار بیر دایان ، دور
(۸)
روزگارین دگیرمانی فیرلانیر
مخلوق اونون دیشلرینه تولانیر
باخ که گنه بشر نجه آلانیر
همیشه لیک شادلیق بیلیر اؤزینه
قبری گؤرور توز قوندورمور یوزینه
(۹)
کهنه لرین سور سموکی دارتلوپ
قورتولانون چول چوخاسی یرتلوپ
ملا ابراهیم لاپ اریوب قورتلوپ
شیخ الاسلام سهمان قالوپ قبراخدی
نوروز علی قاچاق گچیپ قوچاخدی
(۱۰)
عاهیلارون یتمش کفن چورودوپ
جاهیلاری دنیا غمی کریدوپ
قیز گلینلر ات جانلاری اریدوپ
رخشندهنین نوه دوتور الینی
ننه قزین کورکنی گلینی
(۱۱)
چوق شکری وار، گنه گلدوخ گوروشدوخ
ایتنلردن بیتنلردن سوروشدوخ
کوسموشدوخ، آلله قویسا باریشدوخ
بیرده گوروش قسمت اولا، اولمیه
عمرلرده فرصت اولا، اولمیه
(۱۲)
بوردا خیال میدانلاری گنیشدی
داغلار داشلار بوتون منله تانیشدی
گورجک منی حیدربابا دانیشدی
بو نه سسدر سن عالمه سالوپسان
گل بیر گورک اوزون هاردا قالوپسان
(۱۳)
کجاویله بو چایدان چوق گچمیشیک
بو چشمه لردن نه سولار ایچمیشیک
بو یونجالیقلاردا کسوب بیچمیشیک
چپیشلری قیدیخلیان گونلریم
چپیش کیمی اویناخلیان گونلریم
(۱۴)
بو خرمنده آرادان خیر اویناردیخ
جومالاشوب قاریشقا تک قایناردیخ
یواش یواش باخچالارا آغناردیخ
آغاجلاردان چلینک آغاج کسردیک
قوروخجونون قورخوسوندان اسردیک
(۱۵)
بو طوله ده ساری اینک دوغاردی
خانم نم اینکلری ساغاردی
آنا ایسی دام دیواردان یاغاردی
من بزوی قوجاقلاردیم قاشماسین
دیردی باخ بایدا دولسین داشماسین
(۱۶)
بو داملاردا چوخلی جزیخ آتموشام
اوشاقلارین آشیقلارین اوتموشام
قورقوشوملی سقه آلوپ ساتموشام
اوشاق نجه هیچ زادینان شاد اولار
ایندی بیزیم غمی دوتمور دنیالار
(۱۷)
مکتب قالیر اوشاقلار درس آلیللار
هی یازیللار هی پوزیلار، یالیللار
ملا ابراهیم اوزی اوی قالیللار
آما بیزیم یولداشلاردان قالان یوخ
بونلاردان بیر بیزی یادا سالان یوخ
(۱۸)
بیر وقتینده بو مکتب پرگار ایدی
بیر مسیب، بیر ممدسن وار ایدی
بیری خلفه، بیری ورزشکار ایدی
آخود بیزله اویناماغا گدردی
ازی بیزه اویناماق ارگدردی
(۱۹)
ددیم بالام او مدسن نولوپدی
معلوم اولدی طفیل جوان الوپدی
نه وار نه وار، بورنونان قان گلوپدی
بیر یل اسیر باخیرسان ممدسن یوق
بو کتده بیر بورون قانین کسن یوق
(۲۰)
دیم دیون مسیبه نه گلدی
غلام گوردوم آغلار گوزیله گلدی
دی اودا بهالیق دوشدی الدی
دیم یازیق بیزله حاصیل بلنلر
بیتمینده آجلارینان النلر
(۲۱)
بو مکتبده شعرین شهدین دادمشام
آخوندون آغزیندان قاپوپ اودمشام
گاهداندا بیر آخوندی آلادمشام
باشیم آغریر دیوپ قاچوپ گتمیشم
باخچالاردا گدوب گوزدن ایتمیشم
(۲۲)
آزاد اولاندا مکتبدن چخاردیخ
هجوم وروپ بیریبرین سخاردیخ
یولدا هر نه گلدی وروب یخاردیخ
اوشاق دیمه ایپین قرمیش دانا ده
بیر دانادا دیمه، اللی دانا ده
(۲۳)
ملک نیاز ایتگین گدوپ یوخ اولوب
امیر اصلان سکته ایله یخیلوب
هره قاچوپ بیر دره ده سیخیلوب
چرک غمی چیخوپ خلقین آینا
هر کس قالوب اوز جاننین هاینا
(۲۴)
کتدی یازیق چراغ تاپیر یاندیرا
گوروم سیزون برقوز قالسین آندیرا
کیم بو سوزی اربابلارا قاندیرا
نه دور آخر بو ملتین گناهی
دوتسون سیزی گوروم مظلوملار آهی
(۲۵)
هر نه آلیر بها وریر قیمتی
اوجوز فقط اکینچینون زحمتی
بیتندن آرتیق بیچنون اجرتی
کند اوشاقی گدیر یولدا ایشلیه
اوردا بلکه قندی تاپا دیشلیه
(۲۶)
کتدی گلین کیمی دنیانی بزر
اوز عورتی یاماخ یاماغه دوزر
ایگنه بزر خلقی ازی لوت گزر
ایندیده وار چرشابلاری آلباخدی
اوشاقلارون قیش پاچاسی چیلپاخدی
(۲۷)
بو باخچادا آش ترهسی اکردیک
هی سو آچوپ کردیه گوز تیکردیک
چیقماق همین دریپ آشا تکردیک
فینقلشلار قاشیقلاردان آسلانی
یاغلی دیسم قوری آغزون ایسلانی
(۲۸)
بو دشلرده قوزیلاری یایاردیخ
آخماسونلار اولدوز تکین سایاردیخ
قوش قوانی چکوب داشا دایاردیخ
قوش قوان دا ایله بیل که قاباندی
قورد اوزاقدان دیر بس که چوباندی
(۲۹)
خانم ننم ناخوش اولان ایلیدی
قیش وار ایکن کولکیدی، یلیدی
قیشدا چیخدی یاغیشیدی سلیدی
یوک یاپنی هی چاتیردوخ که گداخ
سل چیمخروب، مجبوریدوخ قیداخ
(۳۰)
نیسان دوشدی بیزده دوشدوخ یاغیشا
کیم باجارا سیللریله بوغیشا
هی دیردوخ بلکه یاغیش یغیشا
بالا کیشی فایطونچمیز گلمیشدی
امامیه قهوهسنده قالمیشدی
(۳۱)
بو زمیده گدوپ گوزدن اتردیک
تونقال قوروپ سوتوللری اتردیک
دیوپ گولمک مرادینه یتردیک
ایلده گولسون، مرادینه یتیشسون
یورکلرین یارالاری بیتیشسون
(۳۲)
خلورچیلر بوردا خلور داشیردی
بو کولوکدن الاخلار دیرماشیردی
سلر کیمی، نعمت آشوپ داشیردی
هر ایش دییدون هر کیمه گورردی
جان درمانی ایستییدون ورردی
(۳۳)
ایندی بشر آج قورد تکین اودوخوپ
چومبلنتی گوز قجردوپ دوروخوپ
باخیلار که گورسونر کیم سینخوپ
توکولسنلر اونون لشین یرتسونلار
هره بر دیش انسه سیندن قیرتسونلار
(۳۴)
حیدربابا سنده دفینه لر وار
داغلار ودیعه سی، خزینه لر وار
آما سنه بنزرده سینه لر وار
بو سینه لر داغلاریله دانشور
داغلار کیمی گوگلریله قونشور
(۳۵)
گور هاردان من سنه سالدیم نفسی
ددیم قیتر، سال عالمه بو سسی
سنده یاخشی سیمرغ ایتدون مگسی
سان که قاناد وردون یله نسیمه
هر طرفدن سس وردیلر سسیمه
(۳۶)
حیدربابا سنی وطن بیلمیشدیم
وطن دیوب باش گتوروپ گلمیشدیم
سنی گؤروب گؤزیاشیمی سیلمیشدیم
حلبو که لاپ غملی غربت سندیمیش
قارا زندان، آجی شربت سندیمیش
(۳۷)
.کیم قالدی که بذه بوغون بورمادی
آتدان آتدان بزه کلک قورمادی
بیر مرد اوغول بزه هاوار دورمادی
شیطانلاری قوجاقلیوب گزدیر سیز
انسانلاری ایاخلیوب ازدیر سیز
(۳۸)
دووار اوجالدی گون بیزه دوشمدی
زندان قارالدی گؤز گؤزی سشمدی
گؤندوز گؤزی منیم لامپام گشمدی
سلده باسدی اموز دولوپ گؤل اولدی
چوق یازیغین اوی چونوپ چول اولدی
(۳۹)
اول باشی مندن استقبال اتدیز
سونان چونوب ایشیمده اخلال اتدیز
اوز ظنوزجه استادی اغفال ایدیز
عیبی یوقدور کچر گدر عمردور
قیشدا چیخار، یوزی قارا کمردور
(۴۰)
منیم یولوم محبت جاده سیدی
سؤن سؤزلریم حقون اراده سیدی
محبتون رسالت وعده سیدی
یوخسا منده بیر کسیله غرض یوخ
سیاست آدلی منده بیر مرض یوخ
(۴۱)
حق نه دیور؟ کفره قارشی گتمیوز
نوردان چیقوب ظلمات ایچره ایتمیوز
فریلداغا فرفرا تک بتمیوز
گوردوزده که اولمادی کفرین دیبی
پولدا ورسه آلماغا تیکمیش جیبی
(۴۲)
شیطان بیزیم قیبله میزی چوندریب
آلله دین یولدان بیزی دوندریب
ایلانلی چشمه یه بیزی گندریب
منت قویور که آرخوز نهر اولوب
بیز گوروروک سولار بیزه زهر اولوب
(۴۳)
حیدربابا گلیلیخ دان نه چیخار
ظلمون اوین صبر و تحمل ییخار
درویش اولان صبرون الین برک سیخار
گل قیداخ چیقاق آقا دوزینه
گچاق گنه محبتون سوزینه
(۴۴)
دینه اوشاق بیربریله سازاولسون
بلکه بو قیش بیرده چونوب یاز اولسون
چای چمن لر اردک اولسون غاز اولسون
بیزده باخوب فرحلنوب بیر اوچاق
سنیق سالخاخ قانادلاری بیر آچاق
(۴۵)
بو باخچادان آلچالاری درردیک
قیش آدینا چیقوب دامدا سرردیک
هی ده چیقوپ یالانان چوندرردیک
قیش زومارین یایدا ییوب دویاردیق
بیر کلی ده منت خلقه قویاردیق
(۴۶)
اولر قالیر اوصاحبی یوق اوزی
اجاقلارین آنجاق ایشیلدیر گوزی
گدنلرین چوق قلیپدور سوزی
بیزدنده بیر سوز قالاجاق آی آمان
کیملر بیزدن سالاجاق آی آمان
(۴۷)
بیزدن سورا کرسیلرین تویندا
کندین ناغیلاریندا سوز سویندا
قاری نه نه نین چاخماغیندا قویندا
حیدربابا ازین قاتار سوزلره
عیشقی کیمی خمار ورر گوزلره
(۴۸)
عاشیق دیر بیر نازلی یار واریمیش
عشقیندن اودلانوب یانار واریمیش
بیر سازلی سوزلی شهریار واریمیش
اودلار سونوب اونون اودی سونمیوپ
فلک چونوپ اونون چرخی چونمیوپ
(۴۹)
حیدربابا آلچاقلارون کشگ اولسون
بیزدن سورا قالانلارا عشق اولسون
کشمشلرون گلنلره مشگ اولسون
اولادیمیز مذهبنی دانماسون
هر ایچی بوش سوزلره آلدنماسون
حیدربابا گلدیم سنی یوخلیام
بیر ده یاتام قوجاغوندا یوخلیام
عمری قوام بلکه بوردا حاخلیام
اوشاقلیغا دیم بیزه گلسن بیر
آیدین گونلر آغلار یوزه گلسن بیر
(۲)
حیدربابا چکدون منی گتیردون
یوردوموزا، یوامیزا یتیردون
یوسفوی اوشاق ایکن ایتیردون
قوجا یعقوب ایتمیشسمده تاپوپسان
قاوالیوب قورد آغزینان قاپوپسان
(۳)
گدنلرین یری بوردا گورونور
خانم ننم آغ کفنین بورونور
دالیمجادور، هارا گدیم سورونور
بالا گلدون، نیه بله گژ گلدون؟
صبریم سنن گوژلشدی سن گوژ گلدون
(۴)
من گؤردوگوم کروان چاتوپ کؤچیپدی
آیریلیغن شربتینی ایچیپدی
عمرموزون کؤچی بوردان گچیپدی
گچیپ گدیپ گدر گلمز یولارا
توزی قونوپ بو داشلارا کولارا
(۵)
بوردا شیرین خاطره لر یاتوپلار
داشلاریلان باشی باشا چاتوپلار
آشنالیغین داشین بیزدن آتوپلار
من باخاندا قاوزانیللار باخیللار
بیرده یاتوپ یاندریلار یاخیللار
(۶)
قبیله میز بوردا قوروپ اجاغی
ایندی اولموش قورد قوشلارون یاتاغی
گون باتاندا سؤنر بوتون چراغی
و بلدت لیس لها انیسٌ
الا الیعافیر و الا العیسٌ
(۷)
زمان گچیر افق لرده توز قالیر
کروان کیمی اوزاقلاردا توز سالیر
دومان گلیر یورکلری چولقلیر
یورک دیر زمان کچمه، آمان دور
کچنلرده گوزوم وار بیر دایان ، دور
(۸)
روزگارین دگیرمانی فیرلانیر
مخلوق اونون دیشلرینه تولانیر
باخ که گنه بشر نجه آلانیر
همیشه لیک شادلیق بیلیر اؤزینه
قبری گؤرور توز قوندورمور یوزینه
(۹)
کهنه لرین سور سموکی دارتلوپ
قورتولانون چول چوخاسی یرتلوپ
ملا ابراهیم لاپ اریوب قورتلوپ
شیخ الاسلام سهمان قالوپ قبراخدی
نوروز علی قاچاق گچیپ قوچاخدی
(۱۰)
عاهیلارون یتمش کفن چورودوپ
جاهیلاری دنیا غمی کریدوپ
قیز گلینلر ات جانلاری اریدوپ
رخشندهنین نوه دوتور الینی
ننه قزین کورکنی گلینی
(۱۱)
چوق شکری وار، گنه گلدوخ گوروشدوخ
ایتنلردن بیتنلردن سوروشدوخ
کوسموشدوخ، آلله قویسا باریشدوخ
بیرده گوروش قسمت اولا، اولمیه
عمرلرده فرصت اولا، اولمیه
(۱۲)
بوردا خیال میدانلاری گنیشدی
داغلار داشلار بوتون منله تانیشدی
گورجک منی حیدربابا دانیشدی
بو نه سسدر سن عالمه سالوپسان
گل بیر گورک اوزون هاردا قالوپسان
(۱۳)
کجاویله بو چایدان چوق گچمیشیک
بو چشمه لردن نه سولار ایچمیشیک
بو یونجالیقلاردا کسوب بیچمیشیک
چپیشلری قیدیخلیان گونلریم
چپیش کیمی اویناخلیان گونلریم
(۱۴)
بو خرمنده آرادان خیر اویناردیخ
جومالاشوب قاریشقا تک قایناردیخ
یواش یواش باخچالارا آغناردیخ
آغاجلاردان چلینک آغاج کسردیک
قوروخجونون قورخوسوندان اسردیک
(۱۵)
بو طوله ده ساری اینک دوغاردی
خانم نم اینکلری ساغاردی
آنا ایسی دام دیواردان یاغاردی
من بزوی قوجاقلاردیم قاشماسین
دیردی باخ بایدا دولسین داشماسین
(۱۶)
بو داملاردا چوخلی جزیخ آتموشام
اوشاقلارین آشیقلارین اوتموشام
قورقوشوملی سقه آلوپ ساتموشام
اوشاق نجه هیچ زادینان شاد اولار
ایندی بیزیم غمی دوتمور دنیالار
(۱۷)
مکتب قالیر اوشاقلار درس آلیللار
هی یازیللار هی پوزیلار، یالیللار
ملا ابراهیم اوزی اوی قالیللار
آما بیزیم یولداشلاردان قالان یوخ
بونلاردان بیر بیزی یادا سالان یوخ
(۱۸)
بیر وقتینده بو مکتب پرگار ایدی
بیر مسیب، بیر ممدسن وار ایدی
بیری خلفه، بیری ورزشکار ایدی
آخود بیزله اویناماغا گدردی
ازی بیزه اویناماق ارگدردی
(۱۹)
ددیم بالام او مدسن نولوپدی
معلوم اولدی طفیل جوان الوپدی
نه وار نه وار، بورنونان قان گلوپدی
بیر یل اسیر باخیرسان ممدسن یوق
بو کتده بیر بورون قانین کسن یوق
(۲۰)
دیم دیون مسیبه نه گلدی
غلام گوردوم آغلار گوزیله گلدی
دی اودا بهالیق دوشدی الدی
دیم یازیق بیزله حاصیل بلنلر
بیتمینده آجلارینان النلر
(۲۱)
بو مکتبده شعرین شهدین دادمشام
آخوندون آغزیندان قاپوپ اودمشام
گاهداندا بیر آخوندی آلادمشام
باشیم آغریر دیوپ قاچوپ گتمیشم
باخچالاردا گدوب گوزدن ایتمیشم
(۲۲)
آزاد اولاندا مکتبدن چخاردیخ
هجوم وروپ بیریبرین سخاردیخ
یولدا هر نه گلدی وروب یخاردیخ
اوشاق دیمه ایپین قرمیش دانا ده
بیر دانادا دیمه، اللی دانا ده
(۲۳)
ملک نیاز ایتگین گدوپ یوخ اولوب
امیر اصلان سکته ایله یخیلوب
هره قاچوپ بیر دره ده سیخیلوب
چرک غمی چیخوپ خلقین آینا
هر کس قالوب اوز جاننین هاینا
(۲۴)
کتدی یازیق چراغ تاپیر یاندیرا
گوروم سیزون برقوز قالسین آندیرا
کیم بو سوزی اربابلارا قاندیرا
نه دور آخر بو ملتین گناهی
دوتسون سیزی گوروم مظلوملار آهی
(۲۵)
هر نه آلیر بها وریر قیمتی
اوجوز فقط اکینچینون زحمتی
بیتندن آرتیق بیچنون اجرتی
کند اوشاقی گدیر یولدا ایشلیه
اوردا بلکه قندی تاپا دیشلیه
(۲۶)
کتدی گلین کیمی دنیانی بزر
اوز عورتی یاماخ یاماغه دوزر
ایگنه بزر خلقی ازی لوت گزر
ایندیده وار چرشابلاری آلباخدی
اوشاقلارون قیش پاچاسی چیلپاخدی
(۲۷)
بو باخچادا آش ترهسی اکردیک
هی سو آچوپ کردیه گوز تیکردیک
چیقماق همین دریپ آشا تکردیک
فینقلشلار قاشیقلاردان آسلانی
یاغلی دیسم قوری آغزون ایسلانی
(۲۸)
بو دشلرده قوزیلاری یایاردیخ
آخماسونلار اولدوز تکین سایاردیخ
قوش قوانی چکوب داشا دایاردیخ
قوش قوان دا ایله بیل که قاباندی
قورد اوزاقدان دیر بس که چوباندی
(۲۹)
خانم ننم ناخوش اولان ایلیدی
قیش وار ایکن کولکیدی، یلیدی
قیشدا چیخدی یاغیشیدی سلیدی
یوک یاپنی هی چاتیردوخ که گداخ
سل چیمخروب، مجبوریدوخ قیداخ
(۳۰)
نیسان دوشدی بیزده دوشدوخ یاغیشا
کیم باجارا سیللریله بوغیشا
هی دیردوخ بلکه یاغیش یغیشا
بالا کیشی فایطونچمیز گلمیشدی
امامیه قهوهسنده قالمیشدی
(۳۱)
بو زمیده گدوپ گوزدن اتردیک
تونقال قوروپ سوتوللری اتردیک
دیوپ گولمک مرادینه یتردیک
ایلده گولسون، مرادینه یتیشسون
یورکلرین یارالاری بیتیشسون
(۳۲)
خلورچیلر بوردا خلور داشیردی
بو کولوکدن الاخلار دیرماشیردی
سلر کیمی، نعمت آشوپ داشیردی
هر ایش دییدون هر کیمه گورردی
جان درمانی ایستییدون ورردی
(۳۳)
ایندی بشر آج قورد تکین اودوخوپ
چومبلنتی گوز قجردوپ دوروخوپ
باخیلار که گورسونر کیم سینخوپ
توکولسنلر اونون لشین یرتسونلار
هره بر دیش انسه سیندن قیرتسونلار
(۳۴)
حیدربابا سنده دفینه لر وار
داغلار ودیعه سی، خزینه لر وار
آما سنه بنزرده سینه لر وار
بو سینه لر داغلاریله دانشور
داغلار کیمی گوگلریله قونشور
(۳۵)
گور هاردان من سنه سالدیم نفسی
ددیم قیتر، سال عالمه بو سسی
سنده یاخشی سیمرغ ایتدون مگسی
سان که قاناد وردون یله نسیمه
هر طرفدن سس وردیلر سسیمه
(۳۶)
حیدربابا سنی وطن بیلمیشدیم
وطن دیوب باش گتوروپ گلمیشدیم
سنی گؤروب گؤزیاشیمی سیلمیشدیم
حلبو که لاپ غملی غربت سندیمیش
قارا زندان، آجی شربت سندیمیش
(۳۷)
.کیم قالدی که بذه بوغون بورمادی
آتدان آتدان بزه کلک قورمادی
بیر مرد اوغول بزه هاوار دورمادی
شیطانلاری قوجاقلیوب گزدیر سیز
انسانلاری ایاخلیوب ازدیر سیز
(۳۸)
دووار اوجالدی گون بیزه دوشمدی
زندان قارالدی گؤز گؤزی سشمدی
گؤندوز گؤزی منیم لامپام گشمدی
سلده باسدی اموز دولوپ گؤل اولدی
چوق یازیغین اوی چونوپ چول اولدی
(۳۹)
اول باشی مندن استقبال اتدیز
سونان چونوب ایشیمده اخلال اتدیز
اوز ظنوزجه استادی اغفال ایدیز
عیبی یوقدور کچر گدر عمردور
قیشدا چیخار، یوزی قارا کمردور
(۴۰)
منیم یولوم محبت جاده سیدی
سؤن سؤزلریم حقون اراده سیدی
محبتون رسالت وعده سیدی
یوخسا منده بیر کسیله غرض یوخ
سیاست آدلی منده بیر مرض یوخ
(۴۱)
حق نه دیور؟ کفره قارشی گتمیوز
نوردان چیقوب ظلمات ایچره ایتمیوز
فریلداغا فرفرا تک بتمیوز
گوردوزده که اولمادی کفرین دیبی
پولدا ورسه آلماغا تیکمیش جیبی
(۴۲)
شیطان بیزیم قیبله میزی چوندریب
آلله دین یولدان بیزی دوندریب
ایلانلی چشمه یه بیزی گندریب
منت قویور که آرخوز نهر اولوب
بیز گوروروک سولار بیزه زهر اولوب
(۴۳)
حیدربابا گلیلیخ دان نه چیخار
ظلمون اوین صبر و تحمل ییخار
درویش اولان صبرون الین برک سیخار
گل قیداخ چیقاق آقا دوزینه
گچاق گنه محبتون سوزینه
(۴۴)
دینه اوشاق بیربریله سازاولسون
بلکه بو قیش بیرده چونوب یاز اولسون
چای چمن لر اردک اولسون غاز اولسون
بیزده باخوب فرحلنوب بیر اوچاق
سنیق سالخاخ قانادلاری بیر آچاق
(۴۵)
بو باخچادان آلچالاری درردیک
قیش آدینا چیقوب دامدا سرردیک
هی ده چیقوپ یالانان چوندرردیک
قیش زومارین یایدا ییوب دویاردیق
بیر کلی ده منت خلقه قویاردیق
(۴۶)
اولر قالیر اوصاحبی یوق اوزی
اجاقلارین آنجاق ایشیلدیر گوزی
گدنلرین چوق قلیپدور سوزی
بیزدنده بیر سوز قالاجاق آی آمان
کیملر بیزدن سالاجاق آی آمان
(۴۷)
بیزدن سورا کرسیلرین تویندا
کندین ناغیلاریندا سوز سویندا
قاری نه نه نین چاخماغیندا قویندا
حیدربابا ازین قاتار سوزلره
عیشقی کیمی خمار ورر گوزلره
(۴۸)
عاشیق دیر بیر نازلی یار واریمیش
عشقیندن اودلانوب یانار واریمیش
بیر سازلی سوزلی شهریار واریمیش
اودلار سونوب اونون اودی سونمیوپ
فلک چونوپ اونون چرخی چونمیوپ
(۴۹)
حیدربابا آلچاقلارون کشگ اولسون
بیزدن سورا قالانلارا عشق اولسون
کشمشلرون گلنلره مشگ اولسون
اولادیمیز مذهبنی دانماسون
هر ایچی بوش سوزلره آلدنماسون
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت در این معنی
پیش از آدم ز دست کوتاهی
دوستی داشت مرغ با ماهی
هریکی در مقام خود ساکن
آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن
آدمی در زمین چو بپراکند
ماهی از مهر مرغ دل برکند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من زیرِ آب رفتم باز
که به عالم نهاد نسلی ره
کز سرِ حیلت وز شرّ و شره
هم مرا زیر آب نگذارند
هم ترا از هوا به پست آرند
همه را جمله نیست گردانند
بر سباع و ددان شهی رانند
کادمی را به وهم دوراندیش
جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش
حالشان از برای حیلهٔ ماست
عقلشان از پی عقیلهٔ ماست
کز دنائت ز راه آهن و نی
گردد انبار حق بادنی شیء
آدمیزاده نازنین باشد
قهر و لطفش برای این باشد
گه به بانگی ضعیف کام شود
گه به دانگی خدای نام شود
به خسی سخت سر شود به مجاز
به غمی سست پای گردد باز
گاه تن برگذارد از کیوان
گاه گردد ز خارکی حیران
سابقت زو نهفته در اوّل
خاتمت زو به مُهر حکم ازل
گاه ایوان برد به چرخ چهار
گاه گردد ز نیم کرم افگار
گاه مسند نهد برِ فَرقد
وز حریر و قصب کند مرقد
گاه گردد به خون و خاک دفین
بستر از خاک وز خسک بالین
سابقت زو نهفته در راندن
خاتمت زو به مهر در خواندن
آنکه ماندست سهمش از تقدیر
وانکه رفتست بیمش از تیسیر
این همه چیست صنعت تقدیر
وان همه چیست حاصل تیسیر
دوستی داشت مرغ با ماهی
هریکی در مقام خود ساکن
آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن
آدمی در زمین چو بپراکند
ماهی از مهر مرغ دل برکند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من زیرِ آب رفتم باز
که به عالم نهاد نسلی ره
کز سرِ حیلت وز شرّ و شره
هم مرا زیر آب نگذارند
هم ترا از هوا به پست آرند
همه را جمله نیست گردانند
بر سباع و ددان شهی رانند
کادمی را به وهم دوراندیش
جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش
حالشان از برای حیلهٔ ماست
عقلشان از پی عقیلهٔ ماست
کز دنائت ز راه آهن و نی
گردد انبار حق بادنی شیء
آدمیزاده نازنین باشد
قهر و لطفش برای این باشد
گه به بانگی ضعیف کام شود
گه به دانگی خدای نام شود
به خسی سخت سر شود به مجاز
به غمی سست پای گردد باز
گاه تن برگذارد از کیوان
گاه گردد ز خارکی حیران
سابقت زو نهفته در اوّل
خاتمت زو به مُهر حکم ازل
گاه ایوان برد به چرخ چهار
گاه گردد ز نیم کرم افگار
گاه مسند نهد برِ فَرقد
وز حریر و قصب کند مرقد
گاه گردد به خون و خاک دفین
بستر از خاک وز خسک بالین
سابقت زو نهفته در راندن
خاتمت زو به مهر در خواندن
آنکه ماندست سهمش از تقدیر
وانکه رفتست بیمش از تیسیر
این همه چیست صنعت تقدیر
وان همه چیست حاصل تیسیر
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت ربیع و تشبیهات گوید ذکر الربیع یحیی القلوب المیتة و یشرح الصدور الضیقة
شُکر انصاف بر زبان بهار
گفت بلبل چو مردم هوشیار
شُکر عدل بهار پیش اِله
دل گُل گوید از زبان گیاه
دشتها پر لحاف بیبالین
باغها پر عروس بیکابین
گفت قرآن به لفظ همچون دُر
مرد دامن کشیده را فانظر
تا ببینی به چشم عقل پژوه
بر گریبانِ دشت و دامن کوه
از پی نقشهای جانآویز
اختران نقشبند و رنگآمیز
باغ پر تختهای سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون
شاخها حلّهپوش و مشک آغوش
دشت عنبر نهاد و مینا پوش
شبنمِ اشک چون سهیل و سها
روی چون بامداد روی گیا
عنبرین گشته از نسیم صبا
از مسام زمین مشام هوا
سرو چون حور سبز پیراهن
مشک و عنبر دمیده بر دامن
باغ مانند عطر مشک آگین
راغ مانند زلفِ حورالعین
چشمهٔ اشک چشم من بشتاب
تا درِ باغ رفته از لبِ آب
خامه بر کار کرده شست بهار
زلف کوتاه کرده دست بهار
نی چنانست گردش بیباک
زلف شب را گرفته کش سوی خاک
گر بخواهد به حکم خلق کمال
خون کند مشک و مشک خون در حال
صفت گل کنون به قوّت دل
گفت بلبل چو مردم عاقل
دشتها را لباسها رنگین
باغها را ز حلّهها آذین
کوه پر نقشها همه زیبا
اختران نقشبند بر دیبا
شاخ مانند عقد پر لؤلؤ
باد مانند نافهٔ آهو
باغ پرحقههای درّ و گهر
راغ پُر شفشههای نقره و زر
گنج قارون به دامن سنگی
زیب حورا عیان به هر رنگی
قطر باران چو دانههای گهر
بر شقایق چکیده همچو دُرر
قُمری و فاخته فراز چنار
برده از عاشقان شکیب و قرار
سرو چون حور در میان چمن
سمن مشکبیز پیرامن
پایهٔ ابر همچو درّ خوشاب
آمد از حد ارمن و سقلاب
مرغ نالان فراز گلبن گل
مست بیمطربان و ساغر مُل
ابر شسته ز روی هامون پاک
هرچه آلایشست از رخ خاک
راز دل کرده جمله عالم فاش
زیرکان زمانه چون اوباش
خانه بگذاشته همه زن و مرد
سوی صحرا برون شده پی خورد
خنک آنکس که او به فصل بهار
لذّتی دارد او ز بوس و کنار
خانهٔ چین گشاده منظر اوی
شاه قیصر نموده دختر اوی
خم زلف بنفشهٔ دل جوی
عود خامست رُسته بر لبِ جوی
ناف آهو چو خورد سنبل دشت
بویش از کوه قاف و طور گذشت
گفت بلبل چو مردم هوشیار
شُکر عدل بهار پیش اِله
دل گُل گوید از زبان گیاه
دشتها پر لحاف بیبالین
باغها پر عروس بیکابین
گفت قرآن به لفظ همچون دُر
مرد دامن کشیده را فانظر
تا ببینی به چشم عقل پژوه
بر گریبانِ دشت و دامن کوه
از پی نقشهای جانآویز
اختران نقشبند و رنگآمیز
باغ پر تختهای سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون
شاخها حلّهپوش و مشک آغوش
دشت عنبر نهاد و مینا پوش
شبنمِ اشک چون سهیل و سها
روی چون بامداد روی گیا
عنبرین گشته از نسیم صبا
از مسام زمین مشام هوا
سرو چون حور سبز پیراهن
مشک و عنبر دمیده بر دامن
باغ مانند عطر مشک آگین
راغ مانند زلفِ حورالعین
چشمهٔ اشک چشم من بشتاب
تا درِ باغ رفته از لبِ آب
خامه بر کار کرده شست بهار
زلف کوتاه کرده دست بهار
نی چنانست گردش بیباک
زلف شب را گرفته کش سوی خاک
گر بخواهد به حکم خلق کمال
خون کند مشک و مشک خون در حال
صفت گل کنون به قوّت دل
گفت بلبل چو مردم عاقل
دشتها را لباسها رنگین
باغها را ز حلّهها آذین
کوه پر نقشها همه زیبا
اختران نقشبند بر دیبا
شاخ مانند عقد پر لؤلؤ
باد مانند نافهٔ آهو
باغ پرحقههای درّ و گهر
راغ پُر شفشههای نقره و زر
گنج قارون به دامن سنگی
زیب حورا عیان به هر رنگی
قطر باران چو دانههای گهر
بر شقایق چکیده همچو دُرر
قُمری و فاخته فراز چنار
برده از عاشقان شکیب و قرار
سرو چون حور در میان چمن
سمن مشکبیز پیرامن
پایهٔ ابر همچو درّ خوشاب
آمد از حد ارمن و سقلاب
مرغ نالان فراز گلبن گل
مست بیمطربان و ساغر مُل
ابر شسته ز روی هامون پاک
هرچه آلایشست از رخ خاک
راز دل کرده جمله عالم فاش
زیرکان زمانه چون اوباش
خانه بگذاشته همه زن و مرد
سوی صحرا برون شده پی خورد
خنک آنکس که او به فصل بهار
لذّتی دارد او ز بوس و کنار
خانهٔ چین گشاده منظر اوی
شاه قیصر نموده دختر اوی
خم زلف بنفشهٔ دل جوی
عود خامست رُسته بر لبِ جوی
ناف آهو چو خورد سنبل دشت
بویش از کوه قاف و طور گذشت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر صفت بیابان گوید
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶