عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - و قال ایضا و ارسل الیه
سلام علیک ای بزر گ جهان
سلامی ز خورشید و سایه نهان
سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان
سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان
سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان
سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان
سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان
سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان
سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان
سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان
سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان
قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان
سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان
سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان
سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان
سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان
سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان
سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان
سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان
سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان
سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان
سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران
سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن
سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان
سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان
برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان
برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان
بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بوسه جای لب فرقدان
بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان
برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران
برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان
بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان
بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان
بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بوستان
زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان
ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان
کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان
ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان
ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان
چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان
ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان
چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان
چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان
صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان
یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران
دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان
ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان
تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان
منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان
اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان
بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان
کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان
و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - وله ایضاً
ای صبا، ای صبا، بحکم کرم
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - وله فی الصدر شرف الدین افتخار العراق علی ادام الله ظله
زهی شگرف نوالی که بر کرم فرضست
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - و له یمدحه ویهنّئه بالعود من السفر مع الخلعة
زهی بنور جمال تو چشم جان روشن
زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن
خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت
مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن
زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من
چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن
دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال
کنند راز دل من یکان یکان روشن
زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من
مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن
ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس
بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن
سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد
گر آب باشد در موسم خزان روشن
بتار زلف تو نسبت کند شب تاری
که هست نسبت شبها برنگ آن روشن
چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا
دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن
ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم
همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن
چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا
بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن
ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده
اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن
سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد
عجب مدار که خون شد زناردان روشن
شود زیاد تو امید را دهان شیرین
کند خیال تو اندیشه را روان روشن
هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم
زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن
اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن
بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن
زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟
نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟
بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز
کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن
پناه مملکت شرع رکن دین مسعود
که تیغ دولت او هست بی فسان روشن
شکوه طلعت او در میان مسند شرع
چنانکه نوریقین در دل گمان روشن
زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند
زبان خامۀ او چون سر سنان روشن
بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد
معمیّات مسائل بامتحان روشن
چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست
که راز غیب کند همچو ترجمان روشن
زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان
زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن
خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد
شود ز پرتو رای تو در زمان روشن
فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد
ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن
ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس
چو اختران شودش چشم جاودان روشن
اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی
ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن
شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت
ته گردن در خون ارغوان روشن
کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش
وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن
لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه
چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن
ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت
که معضلات کنی از ره بیان روشن
مگر سواد محکّست مسند سیهت
که نقدهای دعاوی شود از آن روشن
حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی:
چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن
ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک
فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن
بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک
ازین سبب شد دندان او چنان روشن
چراغ دانش را در شب جهالت کرد
زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن
زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر
بنزد تو نبود آب اسمان روشن
زرای تست مقامات ملک ودین مشهور
ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن
بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید
دو نسختست از آن رای غیب دان روشن
زهی رسیده بجایی که روشنان فلک
کننده دیده بدین گرد آستان روشن
ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت
نبود ما را تفسیر کن فکان روشن
شب حوادث ایّام نیک مظلم بود
ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن
غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد
ستارگان همه گفتند : چشممان روشن
مخالف تو اگر کور نیست، می بیند
یکایک آیت این بخت کامران روشن
ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه
بنقد باری می بینمش زیان روشن
چگونه منکردین جلالت تو شدند؟
بدیده معجز اقبال تو عیان روشن
هلال نعل سمند تو شکر ایزد را
که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن
تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال
ستام اختر تابان زهر کران روشن
سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه
ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن
کواکب از سپرت آنچنان همی تابد
کز آفتاب گرفته ستارگان روشن
چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک
چو آتشی که زند شعله از دخان روشن
به رتبت تو در این روزگار کس نرسید
کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن
عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم
هم از کتب شود احوال باستان روشن
کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن
کنند اهل سخن طبع شادمان روشن
بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک
برو چو چشم ببسته بریسمان روشن
چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع
شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن
فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی
که تا برآرم درّی نظرستان روشن
بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک
اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن
ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست
ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن
نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود
کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن
معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد
بلطف موجب این حال باز دان روشن
چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر
که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن
همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ
برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن
مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود
دل پیاله بنور می جوان روشن
ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید
هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن
تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین
ورا بخدمت تو جان مهربان روشن
ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی
ز رای روشنتان چشم خاندان روشن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - وقال ایضاً یمدحه
ای بهنگام شداید کرمت عدّت من
وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس
شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان
زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
همه در مدح تو محصور بود کام دلم
همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت
بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من
نو عروسان مدیحت بینی صف در صف
گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من
چاوش سطوتت از چند مرا دور کند
صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من
مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست
خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من
لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست
که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من
او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟
که همه بهره ورند از کرم و نعمت من
او گناهی نکند ور بمثل نیز کند
کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من
مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی
پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من
که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود
همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من
چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن
که چو انعام تو از حد ببرد محنت من
چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد
زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟
عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو
که چنین سیر شد از خدمت بی علت من
طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من
کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من
محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست
سخت با درگه تو سلسه علقت من
گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست
که نکو داند آیین تو و عفّت من
شاعری هستم قانع بسلامت مشغول
که نیازرد ز من موردی در مدّت من
احترام تو دهد خواجگی و رونق من
التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من
نه بجاه همه کس گردن من نرم شود
نه بمال همه کس میل کند نهمت من
چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری
که بخاک در او سر بنهد همّت من
چون بود قصد رهی با دگری در خدمت
چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من
قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی
گر همه آتش سوزنده شود هیبت من
مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن
چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من
جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی
ور همه استره گردد بمثل خلقت من
این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم
عفو تو بیشترست آخر از زلّت من
نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی
از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟
من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان
نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من
این یکی هست که اندر همه آفاق امروز
دومی نیست مرا در نمط صنعت من
اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد
بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من
صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت
سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من
اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران
بیش باید که بود حقّ من و حرمت من
خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز
منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من
من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان
می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من
گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست
هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من
تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش
تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - وقال ایضایمدحه
گرفت پایۀ تخت خدایگان زمین
قرارگاه همایون براوج علییّن
جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین
مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین
زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین
زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین
شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین
زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین
چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین
سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین
چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین
بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سینه ناله های حزین
بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین
زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین
چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین
زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین
زدست جود تواکنون بماند با لب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟
بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین
ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین
سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟
چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین
جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین
چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین
شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین
اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین
کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین
صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین
عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بستر و بالین
نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین
مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین
ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین
مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین
بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین
بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین
دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین
یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین
یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین
یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین
یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین
یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین
زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین
که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین
اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین
مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین
چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین
مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین
هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین
شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
برخیّ آن دو عارض و آن زلف نازنین
جان من ار چه نیست بدین حال نازنین
چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه
در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین
گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل
می بسترد ز چهره بدان خطّ عنبرین
از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست
تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین
گر عاشقم بدان رخ چون ماه و آفتاب
زنهار تا مرا نکنی سرزنش بدین
سهلست دیدن مه و خورشید و دل بجای
دل را بجای دار و بیا روی او ببین
ای شام طرّه های تو سر حّد نیم روز
وی زنگبار زلف تو در اندرون چین
در جستجوی وصل تو چون صبح میرویم
زر در دهان نهاده و جان اندر آستین
بادی بعافیت بتو بر نگذرد که نه
فتنه گشاید از زخم زلف بر و کمین
از روشنی، حقیقت رویت چو کس ندید
یافه ست گفتنم که: چنانست یا چنین
خورشید را که روی تو نپسنددش غلام
چون با ضمیر صدر جهانش کنم قرین؟
از حرمت لبت همه سال عقیق را
در دیده مینشانم و در سیم رکن دین
شاهنشه شریعت صاعد، که درگهش
از جور روزگار پناهیست بس حصین
صدری که هست دولت او را فلک مطیع
رادی که هست بخشش او را جهان رهین
ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان
وی ظلمت خط تو شبستان حور حین
ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد
گو خون گری که نیستی از بحر و کان گزین
ناکرده کس قیاس یسار تو بر بحار
نگرفته کس شمار سخای تو بر یمین
گردون بداس ماه نو انگام ارتفاع
از خرمن جلال تو همواره خوشه چین
جام جهان نمای ز رای تو با فروغ
طاس سپهر نام ز حلم تو با طنین
هم شمّه یی ز خلق تو در بادبان گل
هم جرعه یی ز لطف تو در جام یاسمین
پیوسته تاب مهر تو در جان آسمان
افتاده وقع حلم تو در خاطر زمین
در دهر جز میان و سرین سمنبران
جودت رها نکردست از غثّ واز سمین
برخواند حرز مدح تو و بر جهان دمید
اوّل که برگشاد نفس صبح راستین
حزم زمین قرار تو چون خوف پس نگر
رای جهان فروز تو چون عقل پیش بین
از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش
چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین
چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان
در طاق ابروان چو شکست آوری ز چین
بر دف بزد حرارۀ خورشید چون بدید
ناهید عکس رای تو بر چرخ چارمین
رایات فتح در صف اقبال تو قویست
آیات نجح در خط پیشانیت مبین
زین پس درست مغربی چرخ نام تو
بهر رواج خویش کند نقش بر جبین
با دست درفشان تو رای مری زدی
گر اشک دشمن تو بدی گوهر ثمین
رعد از پی سخات ببانگ بلند گفت:
احسنت! شادباش ! همین شیوه! آفرین!
شرعست مانع، ار نی از بهر دفع شر
عدلت رها نکردی پیوند را وشین
عالم بدولت تو طرب زای شد چنانک
از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین
گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو
می دان که آن شقاوت او را بود ضمین
زیرا که هم بکوی عدم سر برآورد
آن مور را که پای فروشد با نگبین
گر با تو دشمن تو زند لاف سروری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین
فصل اعادی تو خزان سخن بود
زیرا که اندر آن نگریزد ز پوستین
بر ذروۀ مدارج قدر رفیع تو
وهم گمان نمیرسد و خاطر یقین
زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم؟
بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین
ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت
کاندازۀ مدیح تو این بود و خود همین
لیکن ازین قدر نگزیرد که گویمت:
عیدت خجسته باد و خدا حافظ و معین
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضاً فی التماس السّرج
زهی ستوده خصالی که رایض عزمت
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین
سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین
ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین
چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین
هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین
فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین
چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین
بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین
مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین
از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین
مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - ایضا له یمدح الملک السّعیدنصرة الدّین محمّدبن الحسین الخرمیل
زهی برفلک سوده پرّ کلاه
سزاوار دیهیم وزیبای گاه
ملک نصرة الدّین،پناه ملوک
که خورشیدملکی وظلّ اله
نوشته کفت نام دریا برآب
فکنده دلت نام بیژن بچاه
شودچون قبا سینۀ خصم چاک
چوتوبرنهادی زآهن کلاه
ز زخم سرنیزۀ تو هنوز
نشانی بماندست برروی ماه
کمندگلوگیر تو صبح را
ببندد همی برنفس راه آه
دهد لطف تو آرزو رانوید
کند سهم تو مغز فکرت تباه
کجا نور برسایه پیشی کند
بروعدلت ار زانکه گیرد گواه؟
بفرمان توتیغ، جز کلک را
نبرّید هرگز سربی گناه
زندخنده در روی خواهندگان
دهان زر از نام تو قاه قاه
سوی شست تابد بفرمان تو
سرتیر پرتابی از نیمه راه
کمان توسختی بسی میکشد
ازآن پشت داردهمیشه دوتاه
درآن خطّه کش قهرمان رای تست
نگردد هوا برخرد پادشاه
برو بد بمژگان چشم،آفتاب
غبار درت بامدادان بگاه
گهر زان برآورد شمشیر تو
که دربحردستت رودگاه گاه
سپهر بلند از ره کهکشان
خدنگ تراساخت آماجگاه
سنان تواندر تن بدسگال
چو آبی نهفتست در زیرکاه
هلال شب عید فتح و ظفر
به ازنعل شبدیز خسرو مخواه
که روز وغا هرکجاشد پدید
بود چشم نصرت بدان جایگاه
اگرسوی گردون کندگاه خشم
کمانت بدنبال ابرو نگاه
زسهم خدنگت بروز سپید
درآید بچشم خور آب سیاه
وگرسایۀ دستت افتد براو
برآید زسنگ ترازو گیاه
بروزیکه باشد از آوای کوس
زخواب سکون فتنه را انتباه
به پشتی خنجر بودآب روی
بمقدارمردی بود قدر و جاه
شودتیره سرچشمۀ زندگی
زگردی که خیزد میان سپاه
سرنیزه سازد زدل تکیه جای
لب تیغ گردد زجان بوسه خواه
گرانیّ حمله کنددل سبک
درازیّ نیزه شود عمرکاه
براومید بیرون شو از موج خون
اجل میزند دست وپای شناه
زبس رخنه کزنیزه درتن بود
نفس را فتد در ممر اشتباه
چوروی توبیند ، بداندیش را
نماند بجز پشت کردن پناه
ببرّد زبیم تو گر ناوکت
ندارددل دشمن آن دم نگاه
کشف وار درسینه پنهان شود
سردشمن اززخم کوپال شاه
ایا پادشاهی که زیبد که عقل
بیاموزد ازعدلت آیین و راه
بدرگاه توگرکم آید رهی
بودهم زتعظیم این بارگاه
که ترسد که از دهشت آن مقام
کندپای اوزحمتی برجباه
بماناد چندان که ازبس شمار
بماند شمارندۀ سال وماه
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - وله ایضاً فیه
ای ز بزرگی بدان مقام که قدرت
بر سر گردون فراشتست و ساده
بس که تردّد کنند زی درت آنک
بر فلک از کهکشان علامت جاده
عاجز تدبیر تست جنبش گردون
ور چه بکار آورد فنون جلاده
خدمت تو کردنی چو طاعت ایزد
مدحت تو گفتنی چو لفظ شهاده
جلوه گه خصم تو منصّۀ دارست
گردن بندش کمند و تیغ قلاده
تیر فلک در هوای آتش طبیعت
بر بفکندست همچو تیر کباده
آتش خشم تو چون زبانه برآرد
شیر فلک برنهد بگاو لباده
از تو سؤالیست بنده را بتفضّل
زود جوابش ده از طریق افاده
گر بفضولی کسی ز خادم مخلص
پرسد حالی چنان که باشد عاده
گوید نان زیادت تو چه فرمود
خواجه چو باز آمد از سفر بسعاده؟
شاید اگر گویمش که از پس شش ماه
صرت کما کنت و العناء زیاده
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - و قال ایضا یمدحه
ای که در شیوۀ گوهر باری
ابر خواهد ز بنانت یاری
در قفس کرد سر خامۀ تو
طوطیانرا بشکر گفتاری
این چه خلقست بدین زیبایی؟
وین چه لطفست بدین بسیاری
قلم تو که کلید کرمست
بر در بخل کند مسماری
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطّاری
چون کند هیبت تو دندان تیز
نبود معدۀ دوزخ ناری
نیستی خفته ز کار فضلا
چشم بد دور ازین بیدرای
هر که آمد بحسابی در عقد
تو زانگشت فرو نگذاری
نفست صحّت جان می بخشد
گرچه چون باد صبا بیماری
ور چه در تو ز تکسّر اثریست
چون سر زلف بتان دلداری
کرم عام تو صدره کردست
خاص احوال مرا غمخواری
شد درستم که تویی چشم وجود
که به بیماری مردم داری
بگه تب که دگر بار مباد
آن عرق نیست که می پنداری
فرط جودست که چون ابر کند
همه اندام تو گوهر باری
علم الله که ز رنج تن تو
شد جهان بر دل و چشمم تاری
زود برخیز که می در نخورد
بار تیمار مرا سر باری
نیست ذات تو برنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری
بتو یک ذرّه که خواهد آزار؟
چون تو موری بستم نازاری
ذات تو نسخت لطف ازلست
این سخن را بهوس نشماری
حرف علّت اگرن کرد سقیم
تا از آن هیچ بدل درتاری
که قضا از پی تصحیح تو کرد
قلم خود بسلامت جاری
ای ترا فضل و هنر خاص الخاص
وی ترا اهل هنر زنهاری
اندرین عهد تن آسانی خلق
کار من چیست بدین دشواری؟
زانکه چون کوه فلک با من کرد
سختی و تندی و ناهمواری
همچو لعلم جگری پر خونست
عکسش اینک زرخم دیداری
بس که دیدم ز کریمان زفتی
بس که بردم زعزیزان خواری
لاجرم می کشم از نومیدی
بر سر فضل خط بیزاری
گشته بد خانۀ معنی ویران
گر نکردی کرمت معماری
جانی از نو بتنم باز آورد
لفظ عذب تو بشیرین کاری
کس خریدار نباشد ما را
گرنه لطف تو کند سمساری
چون تویی عاقلۀ اهل هنر
با شدت خود غم من ناچاری
چشم دارم که از گوشه چشم
بر معاشم نظری بگماری
حق گزاری ز که باشد طمعم ؟
گر تو حقّ هنرم نگزاری
صد ازین عید بشادی گذران
همه در نعمت و برخورداری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح رکن الدّین صاعد گوید
ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی
وی از سپاه رای تو خورشید رایتی
کرده زبان سوسن آزاد هر نفس
در باب لطف از دم خلقت روایتی
درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد
از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی
بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی
بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی
خورشید را غلالۀ زربفت برکشند
گر نبودش ز سایۀ جاهت حمایتی
هستند ابرو معدن و خورشید و بحر کان
زانگشت پنچ گاندت هر یک کنایتی
روز و شبی همی گذارند فلک بدان
کش می دهی ز قرص مه و خور جرایتی
بگذاشت درگه تو و کرد اختیار چرخ
انصاف هم نداشت عطارد کفایتی
کر پرده پوشی تو علی الوجه داندی
آیینه پیش چشم نکردی حکایتی
احداث دهر وجود تو غصّه های من
هر یک ازین سه گانه ندارد نهاینی
با من جهان بدست، و گر زین بترشود
حّقا کرم کراکند از وی شکایتی
در حقۀ من اگر چه گروهی ز مفسدان
هر یک همی کنند بنوعی سعایتی
گر دوستی و بندگی تو جنایتست
دارم جنایتّی و چه معظم جنایتی
مقصود بنده ره بدهی می برد هنوز
گر باشدش ز نور ضمیرت هدایتی
جمعند حاسدانم و تنها من ضعیف
وانصاف دل شکسته شدستم بغابتی
در هر زبانی از سخن من فسانه ییست
در هر ضمیری از سبب من نکایتی
با این همه ز قصه همه عالمم چه باک؟
گر باشدم ز لطف تو اندک عنایتی
در حضرتت که مرعی از او شد حقوق خلق
دانم بود حقوق رهی را رعایتی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - وله ایضاً یمدحه ببلد النّشابور
جهان کرم پادشاه شریعت
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری
تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری
تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری
تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری
فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری
مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری
درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری
قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری
گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری
بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری
بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری
خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری
ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری
وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری
بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری
قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری
کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری
سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری
تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری
بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری
فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری
درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری
چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری
کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری
سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری
از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری
غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری
نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری
حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری
چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری
اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری
توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری
بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - و قال ایضآ یمدحه
ای بتو مملکت و ملّت را
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - و قال ایضاً یمدحه
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
تویی که نیست ترا در همه جهان ثانی
کدام پایه در اندیشه نسب شاید کرد
که در مدارج رفعت نه برتر از آنی ؟
بروزگار تو نزدیک شد که برخیزد
ز زلف ماه رخان و صمت پریشانی
صبا زهمرهی عزم تو همین اندوخت
که در زبانها معروف شد بکسلانی
ببندگیّ تو اینجا مقیّد است ارنی
چه کار دارد جان در مغاک جسمانی؟
مزیّت تو بر اجرام هفت گانه چنان
که بر سه گانه موالید نفس انسانی
ز تاب خشم تو پیکانهای لعل شود
بچشم خصم تو در لعلهای پیکانی
بتازیانۀ فرمان تو همی گردد
بگرد گوی زمین آسمان چوگانی
چو فیض طبع تو باران جود باراند
هوا ز ابر بپوشد لباس بارانی
اگر نهند درو مرده، زنده برخیزد
هر آن زمین که تو بروی قدم برنجانی
اگر نخواهد لطفت چنان شود پس ازین
که کس نیابد در عالم از نکو سانی
نه در کسی بجز از زلف یارسر سبگی
نه در کسی بجز از رطل می گرانجانی
اساس کعبۀ اقبال را تو آن رکنی
که سرفرازتر از هر چهار ارکانی
اگر چه از قبل تست گردش خورشید
مباد آنکه تو روی از کسی بگردانی
دراز می نکنم در محامد تو سخن
که هر چه خواهم گفتن هزار چندانی
گر استماع تو تشریف نظم بنده دهد
کند بمائدۀ عیسویش مهمانی
ز لفظ پخته معانی زنده انگیزم
که در بهشت بود زنده مرغ بریانی
عجب که روی دلت نیست سوی حال رهی
چنین که روی جهانست سوی ویرانی
اگر چه شغل تو همواره دادنست و عطا
سزد که داد من از روزگار بستانی
بجز بواسطۀ کشتی عنایت تو
چگونه جان برم از موجهای طوفانی
ترا همیشه چو فریاد اگر چه میخوانم
مرا مدام تو چون کام دل همی رانی
مرا دماغ بدان غایت از غرور تباه
که در سرای تو شایسته ام بدربانی
ترا عنایت در حق من چنان قاصر
که پایۀ من از افلاک برنجنبانی
تو فارغی ز من و من خود از تو موجودم
که ذرّه ام من و تو آفتاب رخشانی
روا مدار پراکندگی خاطر من
برای نظم معیشت ز فرط حیرانی
اگر چه خاطرم آن ابر گوهر افشانست
که تازه باشد ازو روضه های رضوانی
و لیک ابر پراکنده باد پیماید
چو جمع گشت گراید بگوهر افشانی
چنانکه جان مقدس بلطف تو زندست
به نان و گوشت بود زنده روح حیوانی
هزار بار پذیرفته یی ز روی کرم
که گرد فقر من از فیض جود بنشانی
گذشت عمری و رنگی از آن نمی بینم
که بنده را ز مضیق نیاز برهانی
گره برین کار از بخت بنده می افتد
نه آنکه نیست ترا رای ، یا بنتوانی
نعوذ بالله ترسم که چون ز حد برود
بدان کشد که ز تخییلهای شیطانی
کسی نداند کز بخت بنده ممتنعست
گمان برد که تو از عزم خود پشیمانی
فزون ازینم پیشانی تقاضا نیست
اگر چه جمله سرم تا قفاست پیشانی
نه هم ز عنایت بی آبی هنر باشد؟
بروزگار تو از من حدیث بی نانی
زبس که خون دل آمیختست باسخنم
جواهر سخنم لعلهاست رمّانی
برون از آنکه سیه کرده گشت دیوانی
چه بود حاصل عمر من از ثنا خوانی؟
بگرد من نرسند آنکسان که یافته اند
بشعر خلعت و مرکوب و مهر صدگانی
قیاس میکنم از شاعران منم تنها
که نیستم زگرانی بقوت ارزانی
نه از کفایت و غمریست خطّ و محرومی
مقدّرست همه محنت و تن آسانی
وگرنه در جلبات هنروری هرگز
براق باز نماند ز اسب پالانی
من از ثنای تو دیوان شعر میسازم
و گرچه مدح تو شرعی بود نه دیوانی
بدین جزالت الفاظ و دقّت معنی
دریغ و درد اگر بودمی خراسانی
اگر بشعر نکو افتخار شاید کرد
بمن عراق تفاخر کند ، تو خود دانی
اگر بزخم زبان برنیارم آتش از آب
مرا چو شمع روا باشد ار بسوزانی
بنات فکر مرا بی ولی و خطبه و عقد
زره ببرد فضولی زنامسلمانی
نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده بشولیده از پریشانی
نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده شولیده از پریشانی
بدست محرم و نامحرمش فضیحت کرد
نه هیچ شرم زخلق و نه ترس یزدانی
مرا زغیرت خون جگر بچوش آمده
چو آنچنانش بدیدم زنابسامانی
زدم برشانۀ تنقیح زلف الفاظش
بشستم از رخ معنیش گرد ظلمانی
چنان بزیور مدح تو دادمش تزیین
که در کنار قبولش سزد که خوابانی
زراستی قدالفاظ او چنان موزون
که سجده می بردش سروهای بستانی
زنازکی رخ معنیّ او چنان روشن
که رنگ آرد ازو لاله های نعمانی
هنوز نیستم ایمن زعورتی مکشوف
مگر که دامن اغضا بدو بپوشانی
اگر چه شعر همانست لیک را وی بد
تبه کند سخن نیک را بنادانی
بجز بواسطۀ معجزات دست کلیم
عصای موسی هرگز نکرد ثعبانی
سخن گواه سخن بس ، نمی کنم دعوی
که رسم اهل هنر نیست لاف و لامانی
سخن شناس چوتو در زمانه دیگرنیست
بخوانده یی سخت دیگران و این خوانی
نه هرکه هست سخن گوی او سخن دانست
بآشکار همی گویم این نه پنهانی
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخن دانی
چو هیچ دست باحسان کسی نجنباند
چه باشد ار تو بتحسین سری بجنبانی
زخدمتت غرض من سعادت ابدیست
که خود بدست توان کرد نعمت فانی
سپید بازنه زان خدمت ملوک کند
که می نیابد قوت شکم بآسانی
ولیک کسب شرف را و نیک نامی را
حذر همی کند از ننگ نا بفرمانی
بدین درازی بیهوده کس نگفت ولیک
شنیده یی سخن مردمان زندانی
همیشه تاکه حکیمی بخوان دانش بر
غذای جان دهد از لقمه های لقمانی
بگلستان وفا غنچه های آمالت
شکفته باد زانفاس لطف رحمانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی مدیحه و یصف الرّمد
ای آنکه نکرد عقل دانایی
جز خدمت درگهت تمنّایی
وی آنکه ندید ذات پاکت را
گردون هزار دیده همتایی
رای تو چو مهر عالم افروزی
قهر تو چو چرخ عمر فرسایی
با دولت تو سپهر دیرینه
پیریست شده زبون بر نایی
نابوده مدبّران علوی را
بی خاطر تو نهان و پیدایی
ناخاسته کارگاه سفلی را
استاد تر از تو کارفرمایی
با خلق تو مشک دود اندودی
با وجود تو ابر باد پیمایی
با سنگ وقار تو کجا یارد
نه کَفۀ چرخ زیر بالایی
بفزوده لباس احتشام تو
از اطلس نه سپهر پهنایی
تابنده زرای سال خورد تو
چون غرّۀ آفتاب سیمایی
ای چون تو نزاده دهر فرزندی
وی چون تو ندیدیه شرع دارایی
بی لطف تو زنده مانده ام ماهی
الحق نبود چو من شکیبایی
افتاده بدرد چشم کنجی
در آرزوی فزای صحرایی
در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی
بر چشم من اشک را شبیخونی
در سینۀ من زدرد غوغایی
هر ساعتم از سپهر تشویشی
هر لحظه ز آفتابم ایذایی
چندانکه قفای دردها خورده
چشمم چو ضعیفی از توانایی
تن در زده، دیده کرده نادیده
آموخته هم زحملت اغضایی
گه لعبت چشم من گرانجانی
گه دیدۀ من زبان گویایی
گاهی زعصا کنم قلاووزی
هیهات ! که کرددیده از پایی؟
در آرزوی تو می پزم زینسان
با مردم چشم خویش سودایی
چشمم که زروشنایی آسودی
وزوی بودی همه مواسایی
امروز میانشان چنان خونست
کش نیست بسوی روشنی رایی
گویی زچه خاست این همه وحشت
گر زانک نرفت مردمی جایی
چون بوهم از آفتاب متواری
از خلق نهان شده چو عنقایی
بردوخته چشم همچو شاهینم
با آنکه چو طوطیم شکر خایی
خورشید جلالتا! نگویی خود
خفاش چگونه گشت حربایی؟
از درد بسی بجان بگردیدم
تا خود که کند مرا مداوایی
هم عاقبتم زسمّ اسب تو
دادند نشان تو تیاسایی
این مردم چشم من که بدطبعش
بر علم نظر چو ژرف دریایی
از خاطر نیز ، نکته اندیشی
وزطبع لطیف راحت افزایی
در مسند تیره بادلی روشن
همچون صدف از درون گهرزایی
در کود بروی خود فراز اکنون
چون دید که نیست وقع دانایی
گفتند که هست درد بی پرستش
اوّل که رمد نمود مبدایی
امروز یقین شدم که مولانا
کردست بدین حدیث ایمایی
خود یاد نکرد خاطر عالی
کش هرگز بود بنده یی جایی
هرچند کنون زرامش و شادی
باغم زدکانت نیست پروایی
زین بیش طلب مرا که کم یابی
مانندۀ بنده مدحت آرایی
تشریف تفقّد سلیمانی
چون بود نصیب هدهد آسایی
من بنده عیادت از نیرزیدم
ارزید حضور من تقاضایی
با پشت دوتا بر آستان تو
پیوسته همی زنیم برتایی
در پیش تو کار من چنین نازل
وانگاه ببین چه خوش تماشایی
کز دور و سیلتم همی سازد
نزدیک تو ابلهی تبه رایی
اعمی بود آری صاحب الحاجه
وین نیز رهیست هم معمّایی
این آن مثلست که رازیان گویند
کوری کته به دست نوینایی
با دت بزمان عمر مستغرق
هر امروزی که هست فردایی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱ - فی شهاب الدّین عزیزان
جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را
زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب
که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را
چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید
تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را
زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن
چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را
دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو
تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟
چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو
که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را
اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد
سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را
زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی
بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را
جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت
ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را
بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم
نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را
درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت
که از روی کرم تیمار دارد مدح خوانی
بصد حیلت بخون دل بعمری کرده ام حاصل
محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی
زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون
که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی
چه باشد گر درین دوران که می مالند شاهانرا
بمالم من بجاه تو یکی پالیز بانی
بناواجب عوانانند در هر خانه یی و پنجه
بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی
نکرده خدمتی هرگز صداعت میدهم هردم
جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی
زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را
بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی
بکام و آرزوی دل بمان صدسال افزونتر
که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶ - وله ایضا
ای به حکم تو اقتدا کرده
تیغ خورشید در نفاذ و مضا
چرخ را در مقام حشمت تو
باز مانده ز کار هفت اعضا
در شب حادثات خاطر تو
همچو صبح است با یدبیضا
مهر تو در دل هنرمندان
همچنان تشنگیست در رمضا
گرچه تقصیر بنده چندانست
که برون شد ز حدّ استرضا
انقباض من اختیاری نیست
کآدمی هست شهر بنده قضا
در توان یافت این قدر، زیراک
در عبادات ممکنست قضا
اینهمه هست و چشم می دارم
التفاتی ز تو به عین رضا
صبح صادق چو عذر روشن داشت
انجم ازوی همی کنند اغضا
هست از انعام تو توقّع من
اوّل اغضا و آنگهی امضا
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
ای بتدبیر اختیار ملوک
وی بتحقیق قدوۀ علما
صدر احرار فخر ملّت و دین
کز کف تست آز در نعما
ای بدولت سرای قدر تو در
زحل و زهره از عبید و اما
ماه بر درگهت هلال ابروی
تیر در حضرت تو از ندما
ذات عالیت در جهان نژند
چون معانیست در دل اسما
مدرج اندر کمینه نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکما
حلقه در گوش کلک جادویت
تنگ چشمان خلّخ و یغما
گشته بالمعمه خاطر تو
چشم خورشید مبهم و معما
چرخ را بازدارد از حرکت
گر رسد امر تو بدو جز ما
صدر عالی که آستان ترا
آسمان خواند مجلس اسما
خیل بهمن رسید و باطل کرد
تاب خورشید و قوّت گرما
آبرا تخته بند کرد چو ز آل
شاخ را کرد جامه ها یغما
گشت فاتر چو چشم دلبر من
چشمۀ گرم آسمان پیما
ناتوان ناتوان زبر قع ابر
بکرشمه همی کند ایما
می نهد از اثیر آتشدان
زیر دامن سپهر خوش سیما
گویی از بس حباب تو بر تو
منطبق گشته اند ازض و سما
هست چون زرّپخته شعلۀ نار
گشت چون سیم خام صفحۀ ما
گشت معزول در ولایت باغ
قوّت نامیه زشغل نما
می نهد برف از صواعق رعد
پنبه در گوش صخرۀ صّما
جویبار مجّره از یخ بند
شد زلفگاه انجم ظلما
همه گشتند آفتاب پرست
سفهای زمانه و حکما
نیست اندر محّل رغبت خلق
سایه گر هست خود از آن هما
تن ز سرما چون نیل و چون روناس
منجمد گشته در عرق دما
آنکه چون خایه پوستین دارد
تنگ در خود همی کشد ، امّا
هر که چون آن دگر برهنه بود
گاه صرعتش بود گهی اغما
وانکه اندر لحاف و چادر شب
نبود شب چو استۀ خرما
زودبینی بسان جوز برو
گشته کیمخت خشک از سرما
با چنین ز مهریر جامۀ من
هست بیهش و همچو لفظ شما
باد دم شرد را چو کس نکند
پنبه جز پوستین ، کرم فرما
گم کن پشت ما چو همواره
از تو بودست پشت گرمی ما
گرچه در یک دو قافیه خللست
که نبودست مذهب قدما
عفو کن زآنکه در مضیق چنین
نبود فرق مطلب من و ما
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
ای به یاد خلق تو در بزم چرخ
زهره نوشیده فراوان جامها
ساعد کلک تو از چاه دوات
می برآرد آرزو را کامها
داده بر دست سعادت هر زمان
سعد اکبر سوی تو پیغامها
هست احسان تو از انواع لطف
بر ره دلها نهاده دامها
از بن دندان شکسته قهر تو
حاسدان را کامها در کامها
نوک ناوک می شود از سهم تو
دشمنان را موی بر اندامها
نامداران در جهان هستند لیک
سعد دین اصلست و دیگر نامها
مملکت را می دهد هر ساعتی
جنبش کلکت ز نو آرامها
می کند پیوسته جود عام تو
در حق اهل هنر انعامها
با دعا گو نیز هم فرموده یی
نوع انعامی درین ایّامها
نیست بر رای منوّر مختفی
کاصل اتمامست در اکرامها
گرچه بر من واجبست از روی طبع
احتراز از جنس این اقدامها
گر ز تو مجری نگردد این برات
ما و شعر و زحمت و ابرامها
ور جزینت زحمتی دیگر دهم
پس تو دانی آنگه و دشنامها