عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا
نظر آنست که در چشم نیارد جانرا
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا
قومی از دوستیش دشمن جان خویشند
ای توانگر بنگر همت درویشانرا
همتت گر بدو عالم نگرانی دارد
تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا
دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست
که بلب از دهن سگ بربایی نانرا
طالب دوست شکایت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا
گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا
نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدایی درش دست دهد سلطانرا
خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا
سیف فرغانی ناجسته میسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
نظر آنست که در چشم نیارد جانرا
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا
قومی از دوستیش دشمن جان خویشند
ای توانگر بنگر همت درویشانرا
همتت گر بدو عالم نگرانی دارد
تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا
دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست
که بلب از دهن سگ بربایی نانرا
طالب دوست شکایت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا
گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا
نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدایی درش دست دهد سلطانرا
خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا
سیف فرغانی ناجسته میسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای رقعه حسن را رخت شاه
ماییم زحسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را زمن صدر
نی رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده بصد دراز دستی
این دامن وآستین کوتاه
ای گشته زیاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهای الله
تا دوست بدامت اوفتد سیف
ازخویش خلاص خویشتن خواه
ماییم زحسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را زمن صدر
نی رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده بصد دراز دستی
این دامن وآستین کوتاه
ای گشته زیاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهای الله
تا دوست بدامت اوفتد سیف
ازخویش خلاص خویشتن خواه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
برون زین جهان یک جهانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست
تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست
بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست
تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست
بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود
بر سرخاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چو لحد پر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمی رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمی گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بین کزآن کیانست
ملک که دی و پریر از آن کیان بود
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمیراث از آن آدمیان بود
آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که باصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی کرد هرکرا که توان بود
هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی بدست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من بزمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود
شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود
بر سرخاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چو لحد پر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمی رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمی گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بین کزآن کیانست
ملک که دی و پریر از آن کیان بود
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمیراث از آن آدمیان بود
آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که باصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی کرد هرکرا که توان بود
هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی بدست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من بزمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود
شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
عشق تمکین بود بتمکین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷
ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز
تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز
گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز
ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز
تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز
گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز
ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانه دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل
دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل
گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور
بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان برکند
مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل
ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانه دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل
دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل
گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور
بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان برکند
مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل
ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه
ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو
ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو
ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه
ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو
ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو
ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - (و باز بسعدی فرستاده است)
بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو
که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمی ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید
میان دانه دلهاست آشیانه تو
کسی که حلقه آن در زند بپای ادب
بیاید و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم است تازیانه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موی راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشی بود کرانه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست در میانه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
ز راستی نگراید جوی زبانه تو
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک
بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
که مرغ روح همی پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو
که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمی ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید
میان دانه دلهاست آشیانه تو
کسی که حلقه آن در زند بپای ادب
بیاید و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم است تازیانه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موی راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشی بود کرانه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست در میانه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
ز راستی نگراید جوی زبانه تو
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک
بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
که مرغ روح همی پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در اثبات صانع و بینش خویش
جهان را عقل راه کاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید
همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید
خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید
چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید
چنان چون بینی اندر آئینه روی
بد و نیک جهان چشمم چنان دید
بسی چشم سرم دید آشکارا
دو چندان چشم سر اندر نهان دید
ز تاریکی و محنت آن ندیدم
که بتوانند مردان جهان دید
اگر به بینم از هر کس عجب نیست
به تاریکی فراوان به توان دید
ز سر من از آن دشمن خبر یافت
که بر رویم ز خون دل نشان دید
گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت
که از چشمم دو جوی آب روان دید
سبک در بوته زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید
ز ناشایست کردن شرمش آمد
که بر دو کتف خود بار گران دید
فراوان بی خرد کاندر جهان او
غم و شادی ز لعل این و آن دید
خرد آن داشت کو نیک و بد خویش
ز ایزد دید نه از آسمان دید
گل بی خار اندر گلشن دهر
به چشم تیز بین کی می توان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید
همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید
خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید
چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید
چنان چون بینی اندر آئینه روی
بد و نیک جهان چشمم چنان دید
بسی چشم سرم دید آشکارا
دو چندان چشم سر اندر نهان دید
ز تاریکی و محنت آن ندیدم
که بتوانند مردان جهان دید
اگر به بینم از هر کس عجب نیست
به تاریکی فراوان به توان دید
ز سر من از آن دشمن خبر یافت
که بر رویم ز خون دل نشان دید
گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت
که از چشمم دو جوی آب روان دید
سبک در بوته زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید
ز ناشایست کردن شرمش آمد
که بر دو کتف خود بار گران دید
فراوان بی خرد کاندر جهان او
غم و شادی ز لعل این و آن دید
خرد آن داشت کو نیک و بد خویش
ز ایزد دید نه از آسمان دید
گل بی خار اندر گلشن دهر
به چشم تیز بین کی می توان دید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - مدح امیر ابونصر پارسی
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - پیری و جوانی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح
ای تو بحر و فضایل تو درر
وای تو چرخ و مکارم تو نجوم
ای به حری به هر زبان ممدوح
وی به رادی به هر مکان مخدوم
لیکن اینجا موانعی است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی که بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همی که داند کرد
چون منی را ز چون تویی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سیدی حق من رعایت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز که او
به دلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد که من به کدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد به طبع اندر
منقسم نیست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهی
باد رایی تو را سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
وای تو چرخ و مکارم تو نجوم
ای به حری به هر زبان ممدوح
وی به رادی به هر مکان مخدوم
لیکن اینجا موانعی است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی که بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همی که داند کرد
چون منی را ز چون تویی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سیدی حق من رعایت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز که او
به دلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد که من به کدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد به طبع اندر
منقسم نیست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهی
باد رایی تو را سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - ای خروس
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - مدح ابوالقاسم دبیر
باز ابوالقاسم آن خیاره دبیر
کودکست و به رأی و دانش پیر
کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد
تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر
زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
کودکست و به رأی و دانش پیر
کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد
تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر
زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۴۱