عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۰ - پیغام رسانیدن قاصد
ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز
چو این افسانه کردم پیشش آغاز
شد از حال دل پر دردم آگاه
چو آتش گشت و شد با باد همراه
به خلوتگاه آن آرام جان رفت
باستادی ز هر چشمی نهان رفت
باو از هر دری افسانه میگفت
حکایت خوب و استادانه میگفت
ز من هر دم غمی تقریر میکرد
ز دریائی نمی تقریر میکرد
چو رمزی زین حکایت یاد کردی
سمنبر زان سخن فریاد کردی
بصنعت زین سخن دوری نمودی
بدو آئین مستوری نمودی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - (وداع پدر و پسر )
شب چو وداع مه و سیاه کرد
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
سرور مشرق به وداع پسر
گریه کنان کرد ز دریا گذر
خاص شد از بهر وداع دو شاه
چو تره بایستهٔ آرام گاه
خلوت ازین گونه که محرم نبود
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
آنچه بد از مصلحت ملک راز
یک بد گر هر دو نمودند باز
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
عذر بدو نیک همی خواستند
خسته پدر از دل پرخون و ریش
دست در آورد به دلبند خویش
ناله همی کرد که ای جان من
جان نه ازان دگری ، زان من !
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
آه ! که صبر ازدل و تن می‌رود
خون من از دیدهٔ من می‌رود
چون شعب ناله ز غایت گذشت
گریه و زاری ز نهایت گذشت
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
کش سر فرزند ز آگوش رفت
وان خلف پاک هم از درد دل
خاک ره از گریه همی کرد گل
بسته دل و جان به وفای پدر
دیده همی سود به پای پدر
اشک فشانان به دل دردناک
مردمک دیده فتاده به خاک
هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر
دوخته بودند نظر با نظر
روی بهم کرده چنین تا بدبر
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
عاقبت الا مر دران اتفاق
چونکه ندیدند گزیر از فراق
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
رفت پدر پای بکشتی نهاد
دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش
کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند
آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز
سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون
تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش
رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست
وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان می‌درید
جامه رها کن تو که، جان می‌درید
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - جمع تفریق تقسیم
تیغ خوش و تیغ زبان ناخوش است
تیغ چو آبست و زبان آتش است
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۵ - خراب گشتن مجلس خانی از گردش دور مدام، و خفتن بخت بیدار خضر خان، به پریشانی این دولت در واقعه دیدن و تعبیر آن خواب پریشان از دل خسرو خستن
بسی دیدم درین گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب
اگر خورشید این ساعت بلند است
زمان دیگر از پستی نژند است
مکن تکیه به صد رو مسند و تخت
خس است این جمله چون بادی وزو سخت
ز تاراج سپهر دون بیندیش
که صد شه را کند یک لحظه درویش
علمهای جهان بر عکس هم هست
که بر ملکی گدائی را دهد دست
کنون از سینه بیرون ریزم این جوش
که روشن شد هم از دیده هم از گوش
که چون شه را به شخص ناز پرورد
رسید از تند باد آسمان گرد
تغیر یافت ره اندر مزاجش
نشستند اهل دانش در علاجش
به تب لرزه شده خور زان تب نرم
که آن خورشید را اندام شد گرم
چنانش در جگر ره یافت آزار
کز آزارش جگر گوشه شد افگار
خضر خان کو نهالی بود زان باغ
چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ
به رسم نذر گفت ار به شود شاه
پیاده در زیارتها کنم راه
ز نذرش لختی از شه رفت سستی
پدید آمد نشان تندرستی
روان گشت آن مهین سر بلندان
پیاده سوی «هتنا پور» خندان
چو او پای بلورین سود بر خاک
ستاره خواست زیر افتد ز افلاک
ملوک از باد بر خاک اوفتادند
به همراهی در آن ره رو نهادند
همه گلها به پای سرو خفتند
طریق مصلحت راباز گفتند
به غلطیدند پیش راهوارش
که تا کردند بر مرکب سوارش
روان شد سوی «هتناپور» پویان
به صد خواهش حیات شاه جویان
که چون عزم زیارت کرد چون تیر
نشد بهر زیارت جانب پیر
نرفت آن سو گهٔ باز آمدن نیز
که پوشید آسمانش چشم تمیز
چو بر رویش قضا می‌خواست گردی
نبردش در پناه نیک مردی
مخالف کاو محل میخواست خالی
چو خالی دید کرد آفت سگالی
به فتنه راست کرد اندیشهٔ خویش
به حضرت رفت بی اندیشه در پیش
برون داد آن چنان راز نهان را
که باور شد دل شاه جهان را
الپخان را گوزنی ساخت با شیر
زد اول نیش وانگه راند شمشیر
چو از کار الپخان سینه پرداخت
سبک تدبیر کار خضر خان ساخت
ستد فرمانی از فرماندهٔ دهر
چو ماری هر خطش دیباچهٔ زهر
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۶ - گلخنی و آتش عشق
گلخنی کرد به شاهی نگاه
رفت دلش در خم گیسوی شاه
شه چو به گرما به رسیدی فراز
سوخته برویش برابر نماز
در رخ شه دیدی و بگریستی
گاه به مردی و گهی زیستی
شاه در و دید و دریافتی
در دل از آن سوز اثر یافتی
کردی از آن گریهٔ دزدیده جوش
خندهٔ دزدیده نهفتی بنوش
روزی از آن غم که غانش گرفت
جذبهٔ عاشق رگ جانش گرفت
رخش ز گرما به دگر سوی تافت
گرم سوی گلخنی خود شتافت
گلخنی سوخته کان سوی دید
تاب نیاورد چو آن روی دید
او شده زان سوی به نظاره غرق
سوی دگر شعله گرفتش چو برق
سوخت ز تن نیمی و برخاست دود
او به تماشا ز خود آگه نبود
سوختنش دید چو معشوق خام
تا به دود سوخته بود او تمام
ای که بمیری ز تف یک شرار
لاف چو خسرو مزن از عشق یار
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱۰ - حکایت شیر فروش متقلب
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیر خوار
شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی
بردی از آن آب ملمع به شیر
نقرهٔ چون شیر ز برنا و پیر
روزی که آن کوه به صحرای خاک
سیل درآمد رمه را برد پاک
آنکه جهان سوختهٔ شیر کرد
سوخته شد ناگه از آن شیر سرد
شیر خنک از تف و تابش بسوخت
جملهٔ آن شیر ز آبش بسوخت
خواجه چو شد با غم و آزار خفت
کارشناسیش در آن کار گفت
کان همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود
مرد شبان زان سخن آمد ستوه
ماند سرافگنده چو سیلاب کوه
خسرو اگر دین طلبی از خدای
زین دل خاین به دیانت گرای
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰ - آگاه کردن خسرو شیرین را از قصد سفر خود به سوی قیصر روم
حلاوت سنج شیرین شکر خند
چنین برداشت مهر از حقه قند
که با خسرو چو شیرین بست پیمان
که این بلقیس گردد آن سلیمان
ملک بر رسم اول چند گاهی
به مهر از دور می‌کردش نگاهی
به شیرین گفت میدانی که کارم
پریشانست همچون روزگارم
مرا در ملک خود کاری درافتاد
رسیدم با تو کاری دیگر افتاد
کنون کامیدم از تو یافت یاری
به ملکم نیز هست امیدواری
گرفتم از رخت فال مبارک
که تاجم باز گردد سوی تارک
گرم دستوریی باشد ز رایت
بر ارم سر بروم از زیر پایت
برآمد همچو مه در شامل دیجور
سوار سایه شد خورشید پر نور
برون راند آن شب فرخنده ز آن بوم
مبارک روی شد بر قیصر روم
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۷ - بازگشت خسرو از اصفهان و خواب دیدن او
چو در ارمن رسید از جنبش تیز
زره داران شیرین کرد پرهیز
حکایت کرد کز بیداری بخت
چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
چنان دیدم به خواب اندر که گوئی
درامد گل رخی باصد نکوئی
دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب
یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
سپرد آن ساغر جلاب پر جوش
به من کاین نوشکن کردم سبک نوش
جوانی بود دیگر هم نشینش
سپرد آن ساغر دیگر به دستش
جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر
بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر
کنون این خواب را تعبیر چبود
بخواب اندر جلاب و شیر چبود
بزرگ امید گفتش کز همه باب
چو تو بیدار نتوان دید در خواب
تو خوددانی که به زین خواب نبود
به لذت شیر چون جلاب نبود
چو آن جلاب شیرین کردی آشام
ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام
وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد
به جوی شیر ماند تشنه فرهاد
ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ
ملک گفت آری اندر خواب تأثیر
همان پیدا شود کاید به تعبیر
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۷ - عقد کردن خسرو شیرین را
ملک فرمود کآید موبدی زود
کند پیوسته مقصودی به مقصود
خردمندی طلب کردند هشیار
ز دل دریاوش و از لب گهر بار
در آمد کاردان و راز پرسید
دو یک دل را رضاها باز پرسید
پس آنگه بر طریق آن دو همکیش
معین کرد کابینی ز حد بیش
به باریدن در آمد گوهر و در
چو دریا شد تهی گاه زمین پر
روان شد با عروس خویشتن شاه
که بیند جلوهٔ خورشید با ماه
شه از بس خوش دلی رو در زمین برد
سر اندر پای یار نازنین برد
فرو غلطید پیش آن پریزاد
چو سایه زیر پای سرو آزاد
پری پیکر در آن عاشق نوازی
شده مست از شراب عشق بازی
پریشان گشته زلف نیم تابش
بگرد غمزه‌ها می گشت خوابش
ز مستی سر به زانوی ملک برد
سر خود را به دست خویش بسپرد
ملک سر مست و دولت سازگارش
مرادی آن چنان اندر کنارش
ز سوز عشق کاتش در دل افروخت
غزل می گفت شاه و شمع می سوخت
ز شیرین کاری شیرین دل بند
فراوان خورده بود انگور در قند
چو آن شب نازنین را بی خبر یافت
مکافات عمل را وقت در یافت
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۱ - دل دادن مجنون، سگی را که در کوی دلدار دیده بود، و بازوی خون را طوق گردن او ساختن، و تن استخوان شده را گزند دهان و مزد دندان او کردن و به زبان چربش نواختن
یک روز، به گاه نیم روزان،
کانجم شد از آفتاب سوزان
گردون ز حرارت تموزی
در سایه خزان به پشت کوزی
آتش زده گشت کون و کان هم
تفسیده زمین و آسمان هم
جایی نه که دیده را برد خواب
ابری نه که تشنه را دهد آب
مرغان چمن خزیده در شاخ
در رفته خزندگان به سوراخ
خورشید چنانچ تیزی اوست
بگشاد، چو مار، از آدمی پوست
در حوضهٔ خشک از آتش و تاب
صد پاره شده زمین بی آب
در دشت سرابهای کین توز
چون وعدهٔ سفلگان، جگر سوز
مرغابی از آرزوی آبی
خون خورده بگرد هر سرابی
از گرمی ریگهای گردان،
پر آبله پای ره نوردان
هر کس به چنین هوای ناخوش
در حجرهٔ سرد کرده جاخوش
مجنون به کنار هر سوادی
گردنده بسان گرد بادی
می‌گشت چو بی‌خودان بهر سوی
خونابه روان ز دیده، چون جوی
دید از طرف گذر به سویی
غلطیده سگی به کنج کویی
سر تا قدمش جراحت و ریش
شویان به زبان جراحت خویش
مجنون چو بحال او نظر کرد
در پیش دوید و دیده تر کرد
پیچید به گردنش به صد ذوق
و افگند ز زر به گردنش طوق
بگرفت به رفق در کنارش
می‌شست به گریهای زارش
دامن به تهش فگنده در خاک
می‌کرد به آستین سرش پاک
گه پیش رخش به گریه نالید
گه در کف پاش دیده مالید
بوسید سرش به رفق و آزرم
خارید برش به ناخن نرم
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از نوا نوشته
هم نان کسان حلال خورده
هم خوردهٔ خود حلال کرده
کرده ز رهٔ حلال خواری
با منعم خویش حق گزاری
ایمن ز تو باسپان بهر سوی
معزول ز تو عسس بهر کوی
دزدی که شد از دمانت خسته
الا بگزند جان نرسته
از خاستن شب سیاهت
میمون شده خواب صبحگاهت
ور گشته شبان گوسپندان
از گرگ ربوده مزد دندان
بر تختهٔ پشت هر شکاری
تعلیم گرفته روزگاری
و امروز که باز ماندی از کار
خواری همه را، مرا، نه ای خوار
گر تو سگی از سرشت دوران
اینک سگ تو منم به صد جان
کو سلسلهٔ تو، تا ز یاری،
در گردن خود کشم، به زاری؟!
باری بزنم به مهر و پیوند
با تو به موافقت، دمی چند
پای تو که گشت بر در یار
بر چشم منش سزات رفتار
خواهم که شکافم این دل تنگ
در وی کشمت چو لعل در سنگ
هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد
لیکن تو به ناله و من از درد
چون باز گذر کنی در آن کوی
بر خاک درش نهی ز من روی
هر گه جگریت بخشد آن یار
با دی نکنی ازین جگر خوار
هر خس که برو گذارد گامی
از من برسانیش سلامی
هر جا که نهاد پای روشن
بسیار ببوسی از لب من
زنجیر خودت نهد چو بر دوش
از گردن من مکن فراموش
روزی اگر آن بت پری چهر
دستی به سر تو ساید از مهر
آگه کنیش ز مهر جانم
وین قصه بگویی از زبانم
کای آهوی ناوک افگن مست
یک تیر تو و ز آهوان شست
آن کز پی صید تو زند گام
خود را فگند به حلقهٔ دام
هر کز پی تو شود کمان گیر
بر سینهٔ خویشتن زند تیر
چشم سیهت که بی نظیرست
آهوی سیاه شیر گیرست
تو شیر کشی، بهر شکاری
مردم، ز سگان کیست، باری؟
بگذار که چون سگان نهانی
باشم به درت به پاسبانی
در خانه گرم نمی‌گذاری،
باری زدرم مران به خواری
زینسان شغبی بکار می‌کرد
دیوانگی آشکار می‌کرد
او بر سر این فسانهٔ درد
و انبوه بگرد او زن و مرد
پرسید یکیش از آن میانه:
کای کرده ز عافیت کرانه
این سگ، سگ کیست اندرین گرد
وین غم، غم کیست با چنین درد
خون، بهر که می‌خوری بدینسان؟
وز بهر که می‌کنی چنین جان؟
سگ را چه خبر که کام تو چیست؟
یا نیک و بد پیام تو چیست؟
او را چو ز عقل نیست تمکین،
تعظیم ویت چراست چندین؟
دیوانه به درد پاسخش داد:
کای از غم من دل تو آزاد
طعنم چه زنی به سگ پرستی،
من نیز سگم ز روی هستی
ور نیز به پای سگ زنم بوس
زآن پای خورم، نه زین لب، افسوس
کاین پا که به شهر و کوی گشتست
پیش در یار من گذشتست
روزیش به گوی آن پری کیش
دیدم، گذران، به دیدهٔ خویش
تعظیم ویم نه از پی اوست
کش دوست گرفتم از پی دوست
از یار، چو بهره خار باشد،
با بوی گلم چکار باشد؟
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰
مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟
چاو چاوان درست چونانست
باز چون بر گرفت پرده ز روی
کروه دندان و پشت چوگانست
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
چون بچهٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد پرّ و بیوکند مویِ زرد،
کابوک را نخواهد و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در مذمت اسب خود
بود اعور و کوسج و لنگ و پس من
نشته برو چون کلاغی بر اعور
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
ای لک، ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بر بند یخچه را ز فلک
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸
زان می، که گر سرشکی ازان درچکد به نیل
صدسال مست باشد از بوی او نهنگ
آهو به دشت اگر بخورد قطره‌ای ازو
غرنده شیر گردد و نندیشد از پلنگ
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
هست بر خواجه پیچیده رفتن
راست چون بر درخت پیچد سن
این عجبتر که: می نداند او
شعر از شعر و خنب را از خن
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
چه چیزست آن رونده تیرک خرد؟
چه چیزست آن پلالک تیغ بران؟
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
ضیغمی نسل پذیرفته ز دیو
آهویی نام نهاده یکران
آفتابی، که ز چابک قدمی
بر سر ذره نماید جولان
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
مار را، هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری