عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
از شدت دست تنگی و محنت برد
در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد
در تابه و صحن و کاسه و کوزهٔ ما
نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
دانا ز می و مغانه می نگریزد
وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب
البته از این سه گانه می نگریزد
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۱ - ساقی نامه
سرم خاک مستان فرخنده پی
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری
نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود
هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش
نی سیر چندان که می‌نوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی
به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد
ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پرده‌های حکیم
کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند
شود رسته زین عقل ناسودمند
بیا ساقیا درده آن خون خام
که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جرهٔ طفل وش
چو طفلان به بر گیر و بنواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست
بزن چوب تا بازگوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای
که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد
ز خونابهٔ دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بربط خوش نوا
که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که برباید از مغز هوش
به دل جان نو ریزد از راه گوش
بیا ساقی آن بادهٔ تلخ فام
که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار
که تلخی بسی دیدم از روزگار
بیا مطربا برکش آواز تر
دماغ مرا تر کن از ساز تر
روان کن که خشک است رود رباب
از آن دست چون ابر باران آب
بیا ساقی آن شربت خوش گوار
کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن درآرد توان
گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام
بدان ارغنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی
می پر دهد از کدوی تهی
بیا ساقی آن بادهٔ چون عقیق
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود
خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک
که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
که اندیشه را درنوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را
به نالش درآر آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی
حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن بادهٔ خوش گوار
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
بیا ساقیا ارمغانی شراب
که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش
کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان
کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را
ز سر نو کند داغ دیرینه را
بیا ساقی آن سلسبیل حیات
که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد
ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را
که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر
که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود
که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم
ز گنج سخن درفشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی
ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او
گوارا شود می ز آواز او
بیا ساقی آن جام دریا درون
کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم
برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایهٔ دل خوشی
که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن بادهٔ بی‌خمار
فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند
برون بر غم از سینه‌های نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را
به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است
به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد
حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را
بسوز این دل عشق پرورده را
رسید از بتان جان خسرو به کام
به یک زخمه کن کار او را تمام
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
می آرد شرف مردمی پدید
آزاده نژاد از درم خرید
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنرست اندرین نبید
هرآن گه که خوری می خوش آن گه است
خاصه چو گل و یاسمن دمید
بسا حصن بلندا، که می گشاد
بسا کرهٔ نوزین، که بشکنید
بسا دون بخیلا، که می بخورد
کریمی به جهان در پراگنید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
چون سپرم نه میان بزم به نوروز
درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز
باز تو بی رنج باش وجان تو خرم
بانی و با رود و با نبیذ فنا روز
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
می لعل پیش آر و پیش من آی
به یک دست جام و به یک دست چنگ
از آن می مرا ده، که از عکس او
چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
بل تا خوریم باده، که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه‌ایم، که مستانیم
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
ای مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش، از تو تن و روان
کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی: اندر دیدهٔ بی‌خواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرهٔ سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - گل بهاری! بت تتاری!
گل بهاری، بت تتاری
نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۲
دیوانه میکنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسلهٔ مشک ناب را
آفت جمال شاهد و ساقیست بیهده
بد نام کرده‌اند به مستی شراب را
خونابه میچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریه‌ای است بر سرآتش کباب را
خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۷
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزهٔ کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسلهٔ رموز را
قصه ی عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۷
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود تازه‌ام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می‌چکد آب نمک آلود کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۳۳
به می سوگند خوردم جرعه‌ای بخش
که ما را در گلو سوگند ماندست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۷۹
ساقی بیا که موسم عیشست و موی
می ده که لاله گون شده از باده روخ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۳۹
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح بدست گرفته زخواب برخیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۵۴
دانم ای دوست که در خانه شرابت باشد
یک صراحی به من آور که صوابت باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۶۶
در مجلس وصالت دریا کشند مستان
چون وقت خسرو آید می در سبو نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۶۸
چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان
خرم آن‌کو آشکارا باده با یاری کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۵۷
بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید
مرا یک آمدند به که ده بهار آید
به این صفت که همی خوریم بردر تو
ترا چگونه می‌اندر گلو فرود آید ؟