عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸ - در هجو سید احمد کسروی
کسروی تا راند درکشور سمند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکلپسند پارسی
هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان کهخود بیگانهبود از چونوچند پارسی
فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی
یافت مضمون از منجمباشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی
پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی
گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی
ترکتازیها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی
لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی
طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی
اعجمی ترکان به جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یکباره گند پارسی
خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی
خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی
پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکلپسند پارسی
هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان کهخود بیگانهبود از چونوچند پارسی
فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی
یافت مضمون از منجمباشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی
پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی
گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی
ترکتازیها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی
لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی
طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی
اعجمی ترکان به جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یکباره گند پارسی
خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی
خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی
پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه، مرغان به خوشالحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جانپرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگلافشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی، سرگرم سخنرانی
گرم سخنآرایی، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست اینجا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه، مرغان به خوشالحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جانپرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگلافشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی، سرگرم سخنرانی
گرم سخنآرایی، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست اینجا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - تهرانی
دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی میزند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلتهای شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
بهجز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی میزند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلتهای شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
بهجز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نسیم صبحدم ازکوهپایه باز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - صفاهان اگر نیست شیراز هست
جهادا فراموش کردی مرا
ولی از تو زبنرو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکتهای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانشپژوه
تجاهل بدین حد خوشآهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشتتر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ولی از تو زبنرو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکتهای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانشپژوه
تجاهل بدین حد خوشآهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشتتر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - شکوه
فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع
مرا به دست چو انگشتری است در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصامالملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع
مرا به دست چو انگشتری است در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصامالملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - خون ناحق!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - تربت سیدالشهدا(ع)
حبذا خاک روانبخش و زهی تربت پاک
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاکتر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایبالتولیه کزگوهر او فخر بود
آلثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از اینپیش که بگشود «وهابی» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیرهبرافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاکنسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفتاز ایندوده نبایستبرونرفتاین خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله میبود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینهای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرفالسلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملکزادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور بهجای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایبالتولیه آورده در این گنج، گهر
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاکتر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایبالتولیه کزگوهر او فخر بود
آلثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از اینپیش که بگشود «وهابی» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیرهبرافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاکنسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفتاز ایندوده نبایستبرونرفتاین خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله میبود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینهای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرفالسلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملکزادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور بهجای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایبالتولیه آورده در این گنج، گهر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - ماده تاریخ بنای هنرستان دختران زردشتیان
به عهد شاه محمدرضا که بر سر او
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر
در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور
به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر
بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیکسیر
هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز بهراه وطندوستی نکرد گذر
بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر
زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عدهای مادر
چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر
رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر
در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور
به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر
بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیکسیر
هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز بهراه وطندوستی نکرد گذر
بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر
زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عدهای مادر
چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر
رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۸
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در وصف بینش نامی که مژگانی سفید و چشمانی کم دید داشت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - قطعه (خطاب به استاد جلال همایی)
به گلگشت جنان گل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندستان فضل و خلر علم
می و موز قرنفل میفرستم
ستاک نرگس وشاخ بنفشه
به ساری و به آمل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به امریکی تمول میفروشم
به پاریسی تجمل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندستان فضل و خلر علم
می و موز قرنفل میفرستم
ستاک نرگس وشاخ بنفشه
به ساری و به آمل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به امریکی تمول میفروشم
به پاریسی تجمل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - تاریخ موزه
در عهد شهنشاه جوانبخت رضا شاه
کاز وی شده این کشور دیرینه گلستان
نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست
این شاه جوانبخت به پیرایش بستان
چون امن شد ایران بهره علم کمر بست
دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان
وانگاه بفرمود که دستور معارف
ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان
از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست
کین کشور فرخنده شود روضهٔ رضوان
احسنت زهی موزه کز ایوان بلندش
گشتست پر از ریگ حسد موزهٔ کیوان
این موزه نماینده اعصار و قرونست
ممتاز از این رو شد از امثال و ز اقران
گنجینهٔ ذوق است و هنرنامهٔ تاریخ
آیینهٔ علمست و نمایندهٔ عرفان
خواهند ازین موزه به دریوزه تحفها
شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان
القصه چو بنیاد شد این موزهٔ عالی
کاز فرّ شه آباد بماناد به دوران
بنوشت «بهار» از پی تاریخ بنایش
«این موزهٔ عالی شود آرایش ایران»
کاز وی شده این کشور دیرینه گلستان
نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست
این شاه جوانبخت به پیرایش بستان
چون امن شد ایران بهره علم کمر بست
دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان
وانگاه بفرمود که دستور معارف
ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان
از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست
کین کشور فرخنده شود روضهٔ رضوان
احسنت زهی موزه کز ایوان بلندش
گشتست پر از ریگ حسد موزهٔ کیوان
این موزه نماینده اعصار و قرونست
ممتاز از این رو شد از امثال و ز اقران
گنجینهٔ ذوق است و هنرنامهٔ تاریخ
آیینهٔ علمست و نمایندهٔ عرفان
خواهند ازین موزه به دریوزه تحفها
شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان
القصه چو بنیاد شد این موزهٔ عالی
کاز فرّ شه آباد بماناد به دوران
بنوشت «بهار» از پی تاریخ بنایش
«این موزهٔ عالی شود آرایش ایران»
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب، صخر شرید
پیش از اسلام بهعهدی، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه بهبر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
رهنوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب، صخر شرید
پیش از اسلام بهعهدی، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه بهبر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
رهنوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۷ - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی
به قسطنطنیه بتابید ماه
بلرزید از آن برجهای سیاه
ز قرنالذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستانها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شبزندهداری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بیآبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستانهای دور
بهجایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیکتر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمهخوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمهسنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمهسنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامهام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاکخوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استارهای ارجمند
نهند از سخن کاخهای بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران کهبنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتحهای گزین رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پویندهاند
شما را در آن ملک جویندهاند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشهات روزنی یافتم
«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشهات
بود سفتن گوهران پیشهات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی بهپای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «بهار»
ز افسردگی رست و شد شعلهبار
بلرزید از آن برجهای سیاه
ز قرنالذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستانها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شبزندهداری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بیآبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستانهای دور
بهجایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیکتر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمهخوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمهسنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمهسنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامهام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاکخوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استارهای ارجمند
نهند از سخن کاخهای بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران کهبنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتحهای گزین رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پویندهاند
شما را در آن ملک جویندهاند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشهات روزنی یافتم
«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشهات
بود سفتن گوهران پیشهات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی بهپای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «بهار»
ز افسردگی رست و شد شعلهبار
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نقش فردوسی
پژوهندگی را سپیدهدمان
فرشته به خاک آمد از آسمان
بدانگه کهمردم به خواب اندر است
دل دیو ریمن به تاب اندر است
بدانگه که یکسر غنوده است هوش
گشاده در دل به روی سروش
فرشته درآمد چراغی به مشت
روان شد به دعوتگه زردهشت
به ایران زمین جستن اندر گرفت
پژوهیدن هر دلی سر گرفت
هرآن دل که دیوان در آن خفته دید
فرشته از آنجای دم درکشید
به هر دل کهبد پاک، کشتن گرفت
در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت
از آن ییش کاین تیره پهنای خاک
شود چون دل پارسا تابناک
از آن پیش کز قعر دربای قار
کشد دیو، خمیازهٔ نابکار
سوی آسمان شد سروش بلند
بدست اندرش نامهای دلپسند
ز هر دل در آن داستانی زده
فرشته برآن ترجمانی شده
به هر دل دگر نقش، دیدار بود
به هر نقش رنگی دگر یار بود
بجز یاد فردوسی پاکرای
که در هر دلی داشت نقشی بجای
فرشته به خاک آمد از آسمان
بدانگه کهمردم به خواب اندر است
دل دیو ریمن به تاب اندر است
بدانگه که یکسر غنوده است هوش
گشاده در دل به روی سروش
فرشته درآمد چراغی به مشت
روان شد به دعوتگه زردهشت
به ایران زمین جستن اندر گرفت
پژوهیدن هر دلی سر گرفت
هرآن دل که دیوان در آن خفته دید
فرشته از آنجای دم درکشید
به هر دل کهبد پاک، کشتن گرفت
در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت
از آن ییش کاین تیره پهنای خاک
شود چون دل پارسا تابناک
از آن پیش کز قعر دربای قار
کشد دیو، خمیازهٔ نابکار
سوی آسمان شد سروش بلند
بدست اندرش نامهای دلپسند
ز هر دل در آن داستانی زده
فرشته برآن ترجمانی شده
به هر دل دگر نقش، دیدار بود
به هر نقش رنگی دگر یار بود
بجز یاد فردوسی پاکرای
که در هر دلی داشت نقشی بجای
ملکالشعرای بهار : مسمطات
وطن در خطر است
مهرگان آمد و دشت و دمن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خانهات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوسافسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بیخبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟
به کجا رفت پس آن عهد و چهشد آن میثاق؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔمن درخطراست
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکهباهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بیوطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر میگویم
بارها گفتهام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خانهات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوسافسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بیخبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟
به کجا رفت پس آن عهد و چهشد آن میثاق؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔمن درخطراست
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکهباهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بیوطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر میگویم
بارها گفتهام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
ملکالشعرای بهار : مسمطات
کهنه شش هزار ساله
ای گلبن زرد نیم مرده
وی باغچهٔ خزان رسیده
ای بلبل داغ دل شمرده
وی لالهٔ زار داغ دیده
ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده
صد تیرگی از خزان کشیده
وی کام دل از چمن نبرده
وی طعنه ز باغبان شنیده
برخیز که فصل نوبهار است
ای کودک عهد پهلوانی
وی بچهٔ روزگار سیروس
ای کام گرفته از جوانی
در عهد سپندیار و کاوس
ای رسته به فر خسروانی
از چنگ صد انقلاب منحوس
هان عهد تجدد است، دانی
کز حلقه و بند عهد مطموس
هنگام شکستن و فرار است
گویندکه نو شدهاست،هیهی
این کهنهٔ شش هزار سال
کی پیر، که کرده عمرها طی
گردد به دو ساعت استحاله
تجدید قوا کنید در وی
تارنج هرم شود ازاله
اصلاح کنید عهدش از پی
تا نوگردد که لامحاله
این کهنه بهدوش دهر بار است
هر چیز که پیر شد بگندد
وآن پیر که گنده شد بمیرد
زبور به عجوز برنبندد
تدبیر به پیر در نگیرد
وبرانه، نگار کی پسندد
افتاده، قرار کی پذیرد
خواهید گر این کسل بخندد
خواهید گر این کهن نمیرد
درمان و علاجش آشکار است
بایست نخست کردش احیا
ز اصلاح مزاجی و اداری
و آنگاه به پای داشت او را
با تقویت درستکاری
وز برق تجددش سراپا
نو کرد به فرّ کردگاری
تجدید فنون و علم و انشا
اصلاح عقیدتی و کاری
نو کردن کهنه زین قرار است
وی باغچهٔ خزان رسیده
ای بلبل داغ دل شمرده
وی لالهٔ زار داغ دیده
ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده
صد تیرگی از خزان کشیده
وی کام دل از چمن نبرده
وی طعنه ز باغبان شنیده
برخیز که فصل نوبهار است
ای کودک عهد پهلوانی
وی بچهٔ روزگار سیروس
ای کام گرفته از جوانی
در عهد سپندیار و کاوس
ای رسته به فر خسروانی
از چنگ صد انقلاب منحوس
هان عهد تجدد است، دانی
کز حلقه و بند عهد مطموس
هنگام شکستن و فرار است
گویندکه نو شدهاست،هیهی
این کهنهٔ شش هزار سال
کی پیر، که کرده عمرها طی
گردد به دو ساعت استحاله
تجدید قوا کنید در وی
تارنج هرم شود ازاله
اصلاح کنید عهدش از پی
تا نوگردد که لامحاله
این کهنه بهدوش دهر بار است
هر چیز که پیر شد بگندد
وآن پیر که گنده شد بمیرد
زبور به عجوز برنبندد
تدبیر به پیر در نگیرد
وبرانه، نگار کی پسندد
افتاده، قرار کی پذیرد
خواهید گر این کسل بخندد
خواهید گر این کهن نمیرد
درمان و علاجش آشکار است
بایست نخست کردش احیا
ز اصلاح مزاجی و اداری
و آنگاه به پای داشت او را
با تقویت درستکاری
وز برق تجددش سراپا
نو کرد به فرّ کردگاری
تجدید فنون و علم و انشا
اصلاح عقیدتی و کاری
نو کردن کهنه زین قرار است