عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
یارب ز سپاه قهر خیلی بفرست
بر رفع خسان زکوه سیلی بفرست
تا چند توان جلوۀ دونان دیدن
بهر ولد الزنا سهیلی بفرست
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۴
خداوند! تویی ک اوراد مدحت
بر افلاک و عناصر فرض باشد
به جنب سرعت عزم عنانت
سما سنگین عنان چون ارض باشد
برون است از کمیّت جودت آری
غرض عاری ز طول و عرض باشد
غرض از مایۀ تصدیع بیت است
که بر رأی منیرت عرض باشد
کسی کز تیغ او خور مایه دار است
روا داری که او را قرض باشد
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۳
معبود همیشه در سفر یارت باد
ایزد همه ساله در حضر یارت باد
در سال و مه و روز و شب و شام و سحر
اقبال ملازم و ظفر یارت باد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
به هر کجا که روی باشدت خدا حافظ
بود همیشه تو را ز آفت سما حافظ
به هر اراده که داری رسی به مطلب دل
ز هر دلی گذری گرددت دعا حافظ
اگرچه گل ز نسیم صبا خطر دارد
تو آن گلی که بود دائمت صبا حافظ
به‌ خاطر تو گزندی ز چشم بد نرساد
بود تو را ز همه دردها دوا حافظ
فکند اگر گرهی روزگار در کارت
مدار بیم که باشد گره‌گشا حافظ
مرا امید که از آفت زمانه بود
تو را دعای سحرگاه پیر ما حافظ
امید آنکه به دنیا و آخرت قصاب
بود مدام تو را شاه اولیا حافظ
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲ - مناجات و استدعا به متابعت امر ادعونی استجب لکم و اشارت به بعضی از احوال و اطوار صوری و معنوی سالکان راه طریقت کثرهم اللّه تعالی بین الانام
یا الهی انت منان الکریم
صاحب الاکرام و المن العظیم
تا بکی باشم ز دیدارت جدا
روی بنما تا کنم جان را فدا
باده ای ده کز خودم سازد خلاص
تا در آیم بی خبر در بزم خاص
باز کن آخر در میخانه را
در ببند این خانۀ افسانه را
ا ل صلا گو عاشقان را الصلا
وارهان از ننگ و هشیاری مرا
مست گردن از می وحدت چنان
که نماند هیچم از کثرت نشان
ساقیا مستم کن از جام شراب
تا بکی باشم ز هشیاری خراب
باده ای ده تا رهم از نیک و بد
مست گردان تا شوم فانی ز خود
از مکان و لامکانم بگذران
بی نشانم ساز از نام و نشان
والهم کن در جمال خویشتن
تا بر آسایم دمی از ما و من
جان و دل را آشنا کن با وصال
وارهان ما را از ین وهم و خیال
لوح سرم پاک کن از نقش غیر
تا نماید کعبه بی شک عین دیر
یک دم از دیدار خود دورم مکن
از وصال خویش مهجورم مکن
محو گردان از نظر نقش دویی
تا یکی گردد من و ما و تویی
دیدۀ بینا دل دانا ببخش
تا به میدان یقین تازیم رخش
از اسیری جان ما آزاد کن
از غم عشقت دلم را شاد کن
از همه خلق جهان کن بی نیاز
کار سازا کار این بیچاره ساز
جان ما را مطلع انوار کن
سر ما را محرم اسرار کن
از شراب نیستی ده جام ما
محو کن از لوح هستی نام ما
عجز و مسکینی و دوریشیم بخش
گنج فقر و محو بی خویشیم بخش
از ریا و کبر و نخوت دور دار
در غم و شادی دلم مسرور دار
در صراط عدل دارش استوار
تا بود ز افراط و تفریطش کنار
در ره تحقیق ثابت کن قدم
تا برافرازد به کیوان او علم
قلب و قالب را ز عرفان نور بخش
عارفش گردان به حق نور بخش
از شراب انس او را مست کن
نیست گردانش پس آنگه هست کن
غرقه گردانش به دریای فنا
تا برون آرد سر از جیب بقا
پاک گردانش ز هر آلایشی
از غش و دردش بده پالایشی
مست جام عشق گردان جان او
خلق را با بهره کن از خوان او
دیدۀ جانش به رویت باز کن
سر او با وصل خود همراز کن
شمع انوار تجلی برفروز
ظلمت هستی ما و من بسوز
است قامت بخش در اطوار فقر
تاکه یابد لذت اسرار فقر
در دلش تابان کن انوار صفا
آشناکن جان او را با وفا
استقامت بخش در راه یقین
همرهش کن فضل خود را یا معین
صدق و اخلاص و وفا روزیش کن
جامه چاک است و قبا دوزیش کن
عشق ده کز عقل بیزار آورد
از چنین مستیش هشیار آورد
جان او محرم کن اندر بزم خاص
از غم دنیای دون سازش خلاص
واله رخسار جان افزاش کن
در مقام نیستی مأواش کن
هر زمان نوعی نما او را جمال
تاکه باشد هر دمش تازه وصال
عمر کان بی روی جانان بگذرد
از حساب عمر جانم نشمرد
آرزوی ما به جز دیدار نیست
دایۀ جانم به غیر یار نیست
بی لقای دوست ما را شوق نیست
دایۀ عاشق به جز معشوق نیست
بی جمالش مرگ بهتر از حیات
وصل او چون زندگی ، هجرش ممات
گر نماید دوست در دوزخ جمال
هست آن دوزخ بهشت اهل حال
در بهشت ار وعدۀ دیدار نیست
جان عاشق را به جنت کار نیست
گر مراد او جفای عاشقست
جان عاشق در وفایش صادقست
خود ج فا و جور و ناز دلبران
بهتر از ناز و وفای دیگران
عاشق رنجست، خان و مان فدا
در جفا خود بیند آثار صفا
هر جفا کان دلبر زیبا کند
چون وفا در جان عاشق جا کند
صلح و جنگ اوست مطلوب دلم
قهر و لطفش هست محبوب دلم
عاشق ذاتم نه عاشق بر صفات
کی شود جانم ز جورش بی ثبات
عاشقم بر وی نه بر نیک و بدش
تا که رنجم از جفای بی حدش
گر نوازد ور گدازد حاکمست
همچنان جانم به عشقش قایسمت
گر دهد دشنام و گر گوید دعا
نیست ورد جان عاشق جز ثنا
گر کشد گر زنده می گرداندم
گر براند گر به خود می خواندم
من نگردم بیش و کم در عشق یار
نی یکی گل دانم و دیگر چو خار
وصل و هجران پیش او یکسان شده است
بر دلم شادی و غم تاوان شده است
من نبینم در دو عالم غیر یار
نیست غیر یار در دار و دیار
نیک و بد آیینۀ رخسار اوست
از همه ذرات دیدم روی دوست
ای کریم و منعم و آمرزگار
از ره احسان و لطف بیشمار
دولت دیدار و گنج معرفت
روزیم گردان ز محض موهبت
دانشم را با یقین مقرون بدار
و از حجاب جهل و شک بیرونم آر
استقامت ده به شرع مصطفی
آن امین مخزن سر خدا
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۹
جلایر چون تواند شاه زاده
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۱
جلایر: بر دعا کن ختم این عرض
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۴
جلایر: رو دعا کن ختم عرض است
دعای اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداری از همه آفات عالم
همیشه کامیاب و کامران باد
بقای عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواری مبتلا کن
همیشه حامل رنج و بلا کن
ثنا خوان بر ولی عهد شهنشاه
نخست او لایق تاج آمد و گاه
بیا در ره گذار او بگردان
سزاوارست جان سازیش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که میل او کند بر هر چه آهنگ
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
زقهرش سوزد این جاتا بدخشان
برجودش بود، یم قطره نم
بر حلمش جبال از خردلی کم
ز تیغ آب دارش ملک معمور
کمین از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضی که از دل غم زداید
نشاط آرد ، مسرت ها فزاید
تو چیزی نظم کن ناگفته باشد
دری آور که او ناسفته باشد
حقیقت گر دلی نشنیده باشد
پسندد هر که اهل دیده باشد
جلایر: هر چه بینی یا نگاری
بگو حالش که ماند روزگاری
بود بهجت فزا و هم طرب خیز
چو زلف دل بران باشد دلاویز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بی فروغ است
چو میل شاه باشد بر حکایت
به ذوق و شوق کن عرض روایت
خدا سازد که مقبول شه آید
بدین غم خانه تارت سرمه آید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٧ - ایضاً له در تهنیت قدوم ارغونشاه
مقدم میمون نوئین جهان فرخنده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۶
الهی بهنگام پیری مرا
تمنای نفس جوانان مده
میفکن بسختی و دشواریم
گشاده کن آسان ز کارم گره
جهانی سراسر پر از دون شدست
چه آن مه که هستند از ایشان چه که
ندارم سر کدیه زین سفلگان
بگردن درم بارشان بر منه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٠
الهی زبان مرا در سخن
روان دار پیوسته بر راستی
بمعنی بیارای چون ز اولم
به نیکوترین صورت آراستی
نگهدار اعمال ما را از آن
که افتد در آن کژی و کاستی
بیکدم مسوز آنسهی سرو را
که قدش بچل روز پیراستی
چنان دار ابن یمین را کز او
نیاید بجز آنک تو خواستی
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً
الهی انت خلاق البرایا
و وهاب النهاب بلا امتنان
انلنی فی الدنیی عرضا مصونا
برغم الحاسدین بلا هوان
و لا تشمت عداتی و کن بی
حفیظا من تصاریف الزمان
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - تقاضای کاه
ای کریمی که هست گاه کرم
دل و دست تو کان و دریابم
من گرانی نکرده ام هرگز
وز پی نان نبرده ام آبم
گر اشارت شود بکمتر چیز
مثلا کاه پاره یابم
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳۰ - فی المناجات
خدایا نفس ما را راهبر کن
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
یارب تو کنی عید که گرداند عید
بر بوالفرج رونی منصور سعید
تا راحت و محنت است وعد است و وعید
منصور سعید باد منصور سعید
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام
آن گاه به آرزو ترا خواسته ام
تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام
تا خود به دعا بلا چرا خواسته ام
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
باز این منم گذاشته در کوی یار پای
بر اختیار خود زده بی اختیار پای
در چارباغ عالم من نایب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
روزی که در رهش ننهم نار پیکرم
دوری کند چو همدم ناسازگار پای
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای
بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را
بستیم تا برون ننهد عکس یار پای
پامال حادثات از آنم که هیچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پای
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز دیده خونابه بار پای
خارم به پا خلاند چرخ ستیزه گر
گر فی المثل گارم بر لاله زار پای
ثانی نداشت گام نخستین من مگر
هم نقش پای کرد مرا در حصار پای
راه است راه عشق که باید شدن به سر
دانسته ام که نایدم آنجا به کار پای
اما بدین قدر که نهم سر به جای پا
از گل برون نیاوردم روزگار پای
نه نه چه عذر گویم من خود به اختیار
برجای سر نهادم در کوی یار پای
گر سر عزیزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ی امام صغار و کبار پای
سلطان علی موسی جعفر که زابرش
بر دیده فلک نهد از افتخار پای
دریای مکرمت که باب سخای او
شستست بخت اهل هنر از نگار پای
بر آسمان زرایش گیرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گیرد قرار پای
ماند چو شعله ی خور جاوید اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بیرون شرار پای
بالاتر از سپهر برین جاکند اگر
گوید به مرکز کل کز گل برآر پای
خون کشتی شکسته شود غرق اگر نسیم
با یاد حلم او نهد اندر به حار پای
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پای
از انفعال رایش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پای
در روزگار عدلش مرغان نمی نهند
بی اذن باغبانان بر شاخسار پای
بر سیم دوخت چشم در ایام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پای
از گردش سپهر دو روزی اگر نهاد
بر مسندش مخالف بی اعتبار پای
قهر وی از اثیر نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پای
ریزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نیلی حصار پای
گر پیرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پای
شاها تو آنکسی که نهادست جد تو
برجای دست ایزد پروردگار پای
پوید به آستان رفیع تو آسمان
زان هرگزش ز پویه نگردد فکار پای
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک می نشیند ازین رهگذار پای
گر باشدش خبر که به کوی تو میرسد
زین بس به جای دست مکد شیرخوار پای
دانست از ازل که تو پا می نهی بر او
ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای
از غیبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پای
خصم ترا برای فرار از تو در رحم
پاروید از سراپا هم چون هزار پای
در عرصه ی وجود تو فرمان اگر دهی
با هم نهند زین پس لیل و نهار پای
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمین در آب نهد هر چهارپای
دیری یست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت ای شهسوار پای
شعرم هنوز پای ز دنبال می کشد
با آن که داده جود تواش بی شمار پای
شد باردار کلک ضعیفم به دختران
پهلوی هم نهد ز گرانی بار پای
اکنون چگونه پویه کند باد و پارهی
کزبهر پویه اش نبود بس هزار پای
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پیکرم
از آستانه است نشود کامکار پای
زین تیره بوم کاش برون افکند مرا
گویند کار دیده کند جای تار پای
نتوانم از ضعیفی برپای خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پای
با این ضعیف پیکر و با این ضعیف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پای
شاید به دستگیری صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم ای شهریار پای
امیدگاه خلق که تا آستان اوست
جای دگر نمی نهد امیدوار پای
خورشید آسمان سیادت که ذره را
خورشید سازد از مهدش در جوار پای
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای
در روزگار بخشش بی انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پای
مخدوم کاینات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برین آشکار پای
چون مدح گویمش که نیارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پای
چون مدح گویمش که نظیرش سخن شناس
ننهاد بر بسیط زمین هیچ بار پای
ای آسمان جناب که خورشید زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پای
بزمی که آن نه بزم تو باشد نمی روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پای
آری کسی که آمده یکره ببزم تو
در بزم دیگران نگذارد ز عار پای
ممدوح من کسی است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پای
مدح مرا بسیم نیارد خرید کس
گر بر سر درم نهدم چون عیار پای
من شاعرم ولیک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پای
بهر شکم به سینه نمایند راه طی
گرفی المثل نباشدشان همچو مارپای
از روی پایشان شده شرمنده شهروده
وین قوم راز پویه نشد شرمسار پای
آن آب نیست ز آبله پایشان چکان
بر حال خویش گریه کند زار زار پای
تریاکی تردد درهاست پایشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پای
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پای
گردانم این که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خویش کنم سنگسار پای
زانان نیم که چون نهم از شعر پا برون
باید کشیدنم زمیان بر کنار پای
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضایل شعار پای
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ی سخنوریم برقرار پای
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پای
گیرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پای
گیرد سر خود ار به مثل سحر سامریست
هرجا نهاد این سخن آبدارپای
وا پس ترند بیشتر ار چه نهاده اند
جمعی درین زمین ز سر اقتدار پای
آری رسد پیاده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پیش از سوار پای
نیک است تیغ هندی اندر میان ولی
چندان که در میان ننهد ذوالفقار پای
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پی گیر و دار پای
جز کوریش نتیجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفندیار پای
زانان نیم که گویم همچون مقلدان
کز جای پای بیش روان برمدار پای
بی دستیاری دگری فکر عاجزم
از جای برنگیرد بر کاروار پای
و آن هم نیم که گویم گلبیزهای زشت
کاین طرز تازه است برین رهگذار پای
بیرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر یمین گذارم و گه بر یسار پای
پهلوی هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معنی گریزد از کشیش در چدار پای
پس پس روم وز آنسوی بام اوفتم بزیر
گر گویدم کسی که منه بر کنار پای
خیرالامور اوسطها گفت مصطفی
بیرون منه ز گفته او زینهار پای
دارم ازین مقوله شتر کز بهابلی
نبود ستارگان را بر یکمدار پای
این عیب نیست عیب همان است کز طریق
بیرون نهند چون شتر بی مهار پای
با دانشی که گر یکی از صد بیان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پای
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپایدار پای
دوشیزگان طبعم کامروز می زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پای
بر آستان مدح به یک پا ستاده اند
یک دم به پای بوسی ایشان سیارپای
شعرم بود غریب خراسان و بر غریب
عیب است اگر زنند سران دیار پای
نبود کنایه طرز من الحق کشیده بود
زین راه طبع قادر معنی گذار پای
لیکن اگر نگویم گویند منکران
زین ره کشد ز عاجزی وانکسار پای
وقت دعا رسید همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پی اختصار پای
تا سیم ریز یابد در بارگاه دست
تا استوار یابد در کارزار پای
پیوسته باد دست جواد تو سیم ریز
هرگز مباد خصم تو را استوار پای
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پای
خصمت چو پای راه نشین باد خاکسار
چندان که ره نشین بود و خاکسار پای
مشتاق پای بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گوید به یار پای
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
یا رب از بستان حسنم سر و بالایی بده
توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان
در قبول این مرادم قوت پایی بده
از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان
این زمین خشک را یکبار احیایی بده
جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
دیده ی شب زنده دارم تیره شد زین اختران
یا رب از دریای عشقم در یکتایی بده
شکر این کز مجلس عیش تو رفتم تلخکام
چون بمیرم بر سر خاک آی و حلوایی بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغانی را زبان گرم گویایی بده
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
یا رب بفقیری و جگر سوزی ما
وز شعله ی شوق تو دل افروزی ما
کان لقمه که در پیش بود منت خلق
از خوان لئیمان نکنی روزی ما