عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۱ - وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا
باز مرغی فوق دیواری نشست
دیده سوی دانه دامی ببست
یک نظر او سوی صحرا میکند
یک نظر حرصش به دانه میکشد
این نظر با آن نظر چالیش کرد
ناگهانی از خرد خالیش کرد
باز مرغی کان تردد را گذاشت
زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت
شاد پر و بال او بخا له
تا امام جمله آزادان شد او
هر که او را مقتدا سازد برست
در مقام امن و آزادی نشست
زان که شاه حازمان آمد دلش
تا گلستان و چمن شد منزلش
حزم ازو راضی و او راضی ز حزم
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم
بارها در دام حرص افتادهیی
حلق خود را در بریدن دادهیی
بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد
گفت ان عدتم کذا عدنا کذا
نحن زوجنا الفعال بالجزا
چون که جفتی را بر خود آورم
آید آن را جفتش دوانه لاجرم
جفت کردیم این عمل را با اثر
چون رسد جفتی رسد جفت دگر
چون رباید غارتی از جفت شوی
جفت میآید پس او شویجوی
بار دیگر سوی این دام آمدیت
خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت
بازتان تواب بگشاد از گره
گفت هین بگریز روی این سو منه
باز چون پروانهٔ نسیان رسید
جانتان را جانب آتش کشید
کم کن ای پروانه نسیان و شکی
در پر سوزیده بنگر تو یکی
چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ
تا تورا چون شکر گویی بخشد او
روزییی بیدام و بی خوف عدو
شکر آن نعمت کهتان آزاد کرد
نعمت حق را بباید یاد کرد
چند اندر رنجها و در بلا
گفتی از دامم رها ده ای خدا
تا چنین خدمت کنم احسان کنم
خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم؟
دیده سوی دانه دامی ببست
یک نظر او سوی صحرا میکند
یک نظر حرصش به دانه میکشد
این نظر با آن نظر چالیش کرد
ناگهانی از خرد خالیش کرد
باز مرغی کان تردد را گذاشت
زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت
شاد پر و بال او بخا له
تا امام جمله آزادان شد او
هر که او را مقتدا سازد برست
در مقام امن و آزادی نشست
زان که شاه حازمان آمد دلش
تا گلستان و چمن شد منزلش
حزم ازو راضی و او راضی ز حزم
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم
بارها در دام حرص افتادهیی
حلق خود را در بریدن دادهیی
بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد
گفت ان عدتم کذا عدنا کذا
نحن زوجنا الفعال بالجزا
چون که جفتی را بر خود آورم
آید آن را جفتش دوانه لاجرم
جفت کردیم این عمل را با اثر
چون رسد جفتی رسد جفت دگر
چون رباید غارتی از جفت شوی
جفت میآید پس او شویجوی
بار دیگر سوی این دام آمدیت
خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت
بازتان تواب بگشاد از گره
گفت هین بگریز روی این سو منه
باز چون پروانهٔ نسیان رسید
جانتان را جانب آتش کشید
کم کن ای پروانه نسیان و شکی
در پر سوزیده بنگر تو یکی
چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ
تا تورا چون شکر گویی بخشد او
روزییی بیدام و بی خوف عدو
شکر آن نعمت کهتان آزاد کرد
نعمت حق را بباید یاد کرد
چند اندر رنجها و در بلا
گفتی از دامم رها ده ای خدا
تا چنین خدمت کنم احسان کنم
خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۲ - حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را
سگ زمستان جمع گردد استخوانش
زخم سرما خرد گرداند چنانش
کو بگوید کین قدر تن که منم
خانهیی از سنگ باید کردنم
چون که تابستان بیاید من به چنگ
بهر سرما خانهیی سازم ز سنگ
چون که تابستان بیاید از گشاد
استخوانها پهن گردد پوست شاد
گوید او چون زفت بیند خویش را
در کدامین خانه گنجم ای کیا؟
زفت گردد پا کشد در سایهیی
کاهلی سیری غری خودرایهیی
گویدش دل خانهیی ساز ای عمو
گوید او در خانه کی گنجم؟ بگو
استخوان حرص تو در وقت درد
درهم آید خرد گردد در نورد
گویی از توبه بسازم خانهیی
در زمستان باشدم استانهیی
چون بشد درد و شدت آن حرص زفت
همچو سگ سودای خانه از تو رفت
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نعمت رود؟
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
زان که شکر آرد تورا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن به دام شکر شاه
نعمت شکرت کند پرچشم و میر
تا کنی صد نعمت ایثار فقیر
سیر نوشی از طعام و نقل حق
تا رود از تو شکمخواری و دق
زخم سرما خرد گرداند چنانش
کو بگوید کین قدر تن که منم
خانهیی از سنگ باید کردنم
چون که تابستان بیاید من به چنگ
بهر سرما خانهیی سازم ز سنگ
چون که تابستان بیاید از گشاد
استخوانها پهن گردد پوست شاد
گوید او چون زفت بیند خویش را
در کدامین خانه گنجم ای کیا؟
زفت گردد پا کشد در سایهیی
کاهلی سیری غری خودرایهیی
گویدش دل خانهیی ساز ای عمو
گوید او در خانه کی گنجم؟ بگو
استخوان حرص تو در وقت درد
درهم آید خرد گردد در نورد
گویی از توبه بسازم خانهیی
در زمستان باشدم استانهیی
چون بشد درد و شدت آن حرص زفت
همچو سگ سودای خانه از تو رفت
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نعمت رود؟
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
زان که شکر آرد تورا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن به دام شکر شاه
نعمت شکرت کند پرچشم و میر
تا کنی صد نعمت ایثار فقیر
سیر نوشی از طعام و نقل حق
تا رود از تو شکمخواری و دق
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۳ - منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه
قوم گفتند ای نصوحان بس بود
این چه گفتید ار درین ده کس بود
قفل بر دلهای ما بنهاد حق
کس نداند برد بر خالق سبق
نقش ما این کرد آن تصویرگر
این نخواهد شد به گفت و گو دگر
سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو
خاک را گویی صفات آب گیر
آب را گویی عسل شو یا که شیر
خالق افلاک او وافلاکیان
خالق آب و تراب و خاکیان
آسمان را داد دوران و صفا
آب و گل را تیره رویی و نما
کی تواند آسمان دردی گزید؟
کی تواند آب و گل صفوت خرید؟
قسمتی کردهست هر یک را رهی
کی کهی گردد به جهدی چون کهی؟
این چه گفتید ار درین ده کس بود
قفل بر دلهای ما بنهاد حق
کس نداند برد بر خالق سبق
نقش ما این کرد آن تصویرگر
این نخواهد شد به گفت و گو دگر
سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو
خاک را گویی صفات آب گیر
آب را گویی عسل شو یا که شیر
خالق افلاک او وافلاکیان
خالق آب و تراب و خاکیان
آسمان را داد دوران و صفا
آب و گل را تیره رویی و نما
کی تواند آسمان دردی گزید؟
کی تواند آب و گل صفوت خرید؟
قسمتی کردهست هر یک را رهی
کی کهی گردد به جهدی چون کهی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۴ - جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را
انبیا گفتند کآری آفرید
وصفهایی که نتان زان سر کشید
و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض میگردد رضی
سنگ را گویی که زر شو بیهدهست
مس را گویی که زر شو راه هست
ریگ را گویی که گل شو عاجز است
خاک را گویی که گل شو جایز است
رنجها دادهست کان را چاره نیست
آن به مثل لنگی و فطس و عمیست
رنجها دادهست کان را چاره هست
آن به مثل لقوه و درد سر است
این دواها ساخت بهر ائتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جد جویی بیاید آن به دست
وصفهایی که نتان زان سر کشید
و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض میگردد رضی
سنگ را گویی که زر شو بیهدهست
مس را گویی که زر شو راه هست
ریگ را گویی که گل شو عاجز است
خاک را گویی که گل شو جایز است
رنجها دادهست کان را چاره نیست
آن به مثل لنگی و فطس و عمیست
رنجها دادهست کان را چاره هست
آن به مثل لقوه و درد سر است
این دواها ساخت بهر ائتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جد جویی بیاید آن به دست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۱ - قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی
صوفییی بر میخ روزی سفره دید
چرخ میزد جامهها را میدرید
بانگ میزد نک نوای بینوا
قحطها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخکخی و های و هویی میزدند
تای چندی مست و بیخود میشدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفرهیی آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بینان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بویکش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
چرخ میزد جامهها را میدرید
بانگ میزد نک نوای بینوا
قحطها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخکخی و های و هویی میزدند
تای چندی مست و بیخود میشدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفرهیی آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بینان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بویکش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
آنچه یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه میکند
وان به کین از بهر او چه میکند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوب است پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین روی است قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش میرسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را میشتافت
بوی پیراهان یوسف مینیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب میبویید بو
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همییابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشنهای او؟
پس که داند جای گلخنهای او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمههاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه میکند
وان به کین از بهر او چه میکند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوب است پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین روی است قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش میرسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را میشتافت
بوی پیراهان یوسف مینیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب میبویید بو
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همییابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشنهای او؟
پس که داند جای گلخنهای او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمههاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۴ - نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل
انبیا گفتند با خاطر که چند
میدهیم این را و آن را وعظ و پند؟
چند کوبیم آهن سردی ز غی؟
در دمیدن در قفس هین تا به کی؟
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چو تیر
چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمیدانی کزین دو کیستی
جهد کن چندان که بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو کی یی
غرقهیی اندر سفر یا ناجی یی؟
گر بگویی تا ندانم من کی ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیام یا غرقهام؟
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچو دیگران
هیچ بازرگانی یی ناید ز تو
زان که در غیب است سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چون که بر بوک است جمله کارها
کار دین اولیٰ کزین یابی رها
نیست دستوری بدین جا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب
میدهیم این را و آن را وعظ و پند؟
چند کوبیم آهن سردی ز غی؟
در دمیدن در قفس هین تا به کی؟
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چو تیر
چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمیدانی کزین دو کیستی
جهد کن چندان که بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو کی یی
غرقهیی اندر سفر یا ناجی یی؟
گر بگویی تا ندانم من کی ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیام یا غرقهام؟
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچو دیگران
هیچ بازرگانی یی ناید ز تو
زان که در غیب است سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چون که بر بوک است جمله کارها
کار دین اولیٰ کزین یابی رها
نیست دستوری بدین جا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۶ - بیان آنک رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی اولیاء اخفیاء
قوم دیگر سخت پنهان میروند
شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند؟
این همه دارند و چشم هیچ کس
بر نیفتد بر کیاشان یک نفس
هم کرامتشان هم ایشان در حرم
نامشان را نشنوند ابدال هم
یا نمیدانی کرمهای خدا
کو تو را میخواند آن سو که بیا
شش جهت عالم همه اکرام اوست
هر طرف که بنگری اعلام اوست
چون کریمی گویدت آتش در آ
اندرآ زود و مگو سوزد مرا
شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند؟
این همه دارند و چشم هیچ کس
بر نیفتد بر کیاشان یک نفس
هم کرامتشان هم ایشان در حرم
نامشان را نشنوند ابدال هم
یا نمیدانی کرمهای خدا
کو تو را میخواند آن سو که بیا
شش جهت عالم همه اکرام اوست
هر طرف که بنگری اعلام اوست
چون کریمی گویدت آتش در آ
اندرآ زود و مگو سوزد مرا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی
ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او
میدمید از لامکان ایمان او
چشمهیی دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش الٰه
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش توست
این زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهای مصطفیٰ بر رو نهاد
بوسههای عاشقانه بس بداد
مصطفیٰ دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زادهی حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو به ده واگوی حال
او همیشد بی سر و بی پای مست
پای مینشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان
تا نگویی درشکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او
میدمید از لامکان ایمان او
چشمهیی دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش الٰه
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش توست
این زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهای مصطفیٰ بر رو نهاد
بوسههای عاشقانه بس بداد
مصطفیٰ دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زادهی حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو به ده واگوی حال
او همیشد بی سر و بی پای مست
پای مینشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۰ - دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشتهای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویهی ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگیجبین؟
این یکی بدریست میآید ز دور
میزند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما؟ مگر سرگشته شد؟
یا بدو گرگی رسید و کشته شد؟
چون بیامد پیش گفتش کیستی؟
از یمن زادی و یا ترکیستی؟
گو غلامم را چه کردی؟ راست گو
گر بکشتی وانما حیلت مجو
گفت اگر کشتم به تو چون آمدم؟
چون به پای خود درین خون آمدم؟
کو غلام من؟ بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه میگویی؟ غلام من کجاست؟
هین نخواهی رست از من جز به راست
گفت اسرار تو را با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگ است و از ارکان و خاک
تنشناسان زود ما را گم کنند
آبنوشان ترک مشک و خم کنند
جانشناسان از عددها فارغاند
غرقهٔ دریای بیچونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
چون ملک با عقل یک سررشتهاند
بهر حکمت را دو صورت گشتهاند
آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند
هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بود زاول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آن که آدم را بدن دید او رمید
وان که نور مؤتمن دید او خمید
آن دو دیدهروشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر؟
کی توان بربط زدن در پیش کر؟
لیک گر در ده به گوشه یک کس است
های و هویی که برآوردم بس است
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ
از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویهی ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگیجبین؟
این یکی بدریست میآید ز دور
میزند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما؟ مگر سرگشته شد؟
یا بدو گرگی رسید و کشته شد؟
چون بیامد پیش گفتش کیستی؟
از یمن زادی و یا ترکیستی؟
گو غلامم را چه کردی؟ راست گو
گر بکشتی وانما حیلت مجو
گفت اگر کشتم به تو چون آمدم؟
چون به پای خود درین خون آمدم؟
کو غلام من؟ بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه میگویی؟ غلام من کجاست؟
هین نخواهی رست از من جز به راست
گفت اسرار تو را با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگ است و از ارکان و خاک
تنشناسان زود ما را گم کنند
آبنوشان ترک مشک و خم کنند
جانشناسان از عددها فارغاند
غرقهٔ دریای بیچونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
چون ملک با عقل یک سررشتهاند
بهر حکمت را دو صورت گشتهاند
آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند
هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بود زاول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آن که آدم را بدن دید او رمید
وان که نور مؤتمن دید او خمید
آن دو دیدهروشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر؟
کی توان بربط زدن در پیش کر؟
لیک گر در ده به گوشه یک کس است
های و هویی که برآوردم بس است
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۱ - بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه باستدعاء حاجت آفرید خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد کی امن یجیب المضطر اذا دعاه اضطرار گواه استحقاقست
آن نیاز مریمی بودهست و درد
که چنان طفلی سخن آغاز کرد
جزو او بی او برای او بگفت
جزو جزوت گفت دارد در نهفت
دست و پا شاهد شوندت ای رهی
منکری را چند دست و پا نهی؟
ور نباشی مستحق شرح و گفت
ناطقهی ناطق تورا دید و بخفت
هر چه روید از پی محتاج رست
تا بیابد طالبی چیزی که جست
حق تعالیٰ گر سماوات آفرید
از برای دفع حاجات آفرید
هر کجا دردی دوا آن جا رود
هر کجا فقری نوا آن جا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آن جا رود
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو
کی روان گردد ز پستان شیر او؟
رو بدین بالا و پستیها بدو
تا شوی تشنه و حرارت را گرو
بعد ازان بانگ زنبور هوا
بانگ آب جو بنوشی ای کیا
حاجت تو کم نباشد از حشیش
آب را گیری سوی او میکشیش
گوش گیری آب را تو میکشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی
زرع جان را کش جواهر مضمر است
ابر رحمت پر ز آب کوثر است
تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب
که چنان طفلی سخن آغاز کرد
جزو او بی او برای او بگفت
جزو جزوت گفت دارد در نهفت
دست و پا شاهد شوندت ای رهی
منکری را چند دست و پا نهی؟
ور نباشی مستحق شرح و گفت
ناطقهی ناطق تورا دید و بخفت
هر چه روید از پی محتاج رست
تا بیابد طالبی چیزی که جست
حق تعالیٰ گر سماوات آفرید
از برای دفع حاجات آفرید
هر کجا دردی دوا آن جا رود
هر کجا فقری نوا آن جا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آن جا رود
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو
کی روان گردد ز پستان شیر او؟
رو بدین بالا و پستیها بدو
تا شوی تشنه و حرارت را گرو
بعد ازان بانگ زنبور هوا
بانگ آب جو بنوشی ای کیا
حاجت تو کم نباشد از حشیش
آب را گیری سوی او میکشیش
گوش گیری آب را تو میکشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی
زرع جان را کش جواهر مضمر است
ابر رحمت پر ز آب کوثر است
تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۳ - ربودن عقاب موزهٔ مصطفی علیه السلام و بردن بر هوا و نگون کردن و از موزه مار سیاه فرو افتادن
اندرین بودند کآواز صلا
مصطفیٰ بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزهربای
دست سوی موزه برد آن خوشخطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیک خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخی یی
من زادب دارم شکستهشاخی یی
وای کو گستاخ پایی مینهد
بی ضرورت کش هوا فتویٰ دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس توست ای مصطفیٰ
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی مینشین
مصطفیٰ بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزهربای
دست سوی موزه برد آن خوشخطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیک خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخی یی
من زادب دارم شکستهشاخی یی
وای کو گستاخ پایی مینهد
بی ضرورت کش هوا فتویٰ دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس توست ای مصطفیٰ
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی مینشین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۴ - وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا
عبرت است آن قصه ای جان مر تو را
تا که راضی باشی در حکم خدا
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهی بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زان که گل گر برگ برگش میکنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آوردهام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف؟ قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیکخو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تاسوا علیٰ ما فاتکم
ان اتی السرحان واردیٰ شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیانهای سترگ
تا که راضی باشی در حکم خدا
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهی بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زان که گل گر برگ برگش میکنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آوردهام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف؟ قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیکخو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تاسوا علیٰ ما فاتکم
ان اتی السرحان واردیٰ شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیانهای سترگ
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۵ - استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور
گفت موسیٰ را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه
بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسیٰ رو گذر کن زین هوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس
عبرت و بیداری از یزدان طلب
نز کتاب و از مقال و حرف و لب
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد
گفت ای موسیٰ چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق تویی
یأس باشد گر مرا مانع شوی
گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کرده ستش مگر دیو رجیم؟
گر بیاموزم زیانکارش بود
ور نیاموزم دلش بد میشود
گفت ای موسیٰ بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامهها را بر درد
نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزگار
فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقویٰ ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گلخواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه
بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسیٰ رو گذر کن زین هوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس
عبرت و بیداری از یزدان طلب
نز کتاب و از مقال و حرف و لب
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد
گفت ای موسیٰ چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق تویی
یأس باشد گر مرا مانع شوی
گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کرده ستش مگر دیو رجیم؟
گر بیاموزم زیانکارش بود
ور نیاموزم دلش بد میشود
گفت ای موسیٰ بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامهها را بر درد
نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزگار
فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقویٰ ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گلخواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۶ - وحی آمدن از حق تعالی به موسی کی بیاموزش چیزی کی استدعا کند یا بعضی از آن
گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد به ناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
کاختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زان که کرمنا شد آدم زاختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زان که مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ آگهی
جمله رندان چون که در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چون که قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سود است هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسیٰ داد پند او را به مهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد به ناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
کاختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زان که کرمنا شد آدم زاختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زان که مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ آگهی
جمله رندان چون که در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چون که قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سود است هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسیٰ داد پند او را به مهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۳ - اجابت کردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام
گفت بخشیدم بدو ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زندهش کنم
بلکه جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر تورا
گفت موسیٰ این جهان مردن است
آن جهان انگیز کان جا روشن است
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهانخانهی لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
ور تو خواهی این زمان زندهش کنم
بلکه جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر تورا
گفت موسیٰ این جهان مردن است
آن جهان انگیز کان جا روشن است
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهانخانهی لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۶ - جواب حمزه مر خلق را
گفت حمزه چون که بودم من جوان
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۸ - وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه واطرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی؟ مرگ چون عیش است وچیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیدهی تورا
در جهان جز مردم دیدهفزا؟
چون به غیر مردم دیدهش ندید
پس به غیر او که در رنگش رسید؟
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما؟
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه واطرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی؟ مرگ چون عیش است وچیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیدهی تورا
در جهان جز مردم دیدهفزا؟
چون به غیر مردم دیدهش ندید
پس به غیر او که در رنگش رسید؟
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما؟
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر