عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - ایضا در مدح همو
ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر
خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند
دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد
رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم
کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه
عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد
بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد
یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد
«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند
حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»
آری از چاه به جز آب تمنی نکند
بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد
تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود
نظری باز کند مرگ مفاجا برسد
مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار
جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - در کنایه به کسی
در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد
بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد
سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن
نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - در تزکیهٔ نفس خود
عبید این حرص مال و جاه تاکی
جهان فانیست رو ترک جهان گیر
چو مردان دامن از دنیا بیفشان
وزین گرداب خود را بر کران گیر
ز مسجد رخت بر کوی مغان کش
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - در مناجات گوید
چون در این دنیا عزیزم داشتی یارب به لطف
وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس
اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته‌اند
« خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت
وز عالم راز بی‌خبر خوانندت
گر خیر کنی فرشته خوانند ترا
ور میل بشر کنی بشر خوانندت
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
ای دل پس از این انده بیهوده مخور
زین پیش غم بوده و نابوده مخور
جان میده وداد طمع و حرص مده
غم میخور و نان منت آلوده مخور
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
ای دل پس از این غصهٔ ایام مخور
جز نی مطلب همدم و جز جام مخور
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش
ادرار قلم بر نه و انعام مخور
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
ای دل بگزین گوشه‌ای از ملک جهان
زین شهر بدان شهر مرو سرگردان
همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز
با چادر و موزه چند گردی چو زنان
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۲ - غزل
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد وانت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
به دست خویشتن شمعی میفروز
که هر ساعت شبستانت بسوزد
چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آن گاهی که گوئی
عبید آن نامسلمانت بسوزد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۶ - رفتن قاصد پیش معشوق
دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک
چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک
قدم در ره نهاد از روی یاری
به جان آورد شرط جان سپاری
خرامان شد بر آن سرو آزاد
به شیرینی زبان چرب بگشاد
که ای نوباوهٔ باغ جوانی
دلم را جان و جانرا زندگانی
جمالت چشم جان را چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
بلا لائیت عنبر خوی کرده
شمیمت باغ عنبر بوی کرده
گل صد برگ در پای تو مرده
صنوبر پیش بالای تو مرده
خجل مشک تتار از تار مویت
فتاده ماه و خور بر خاک کویت
همیشه شاد و دولتیار باشی
ز حسن و عمر برخوردار باشی
مرا هم جان توئی هم زندگانی
مکن زین بیش با من سر گرانی
نصیحت گوشدار از دایهٔ خویش
غنیمت دان غنیمت مایهٔ خویش
جوانی از جوانی بهره بردار
ز دور شادمانی بهره بردار
جوانان را طریق عشق سازد
شنیدستی که پیری عشق بازد؟
جوانی کو نگشت از عاشقی شاد
یقین دان کو جوانی داد بر باد
به دلداری دل مردم به دست آر
کسی را تا توانی دل میازار
مرنجان آن غریب ناتوان را
کسی دشمن ندارد دوستان را
خردمندان که در نظم سفتند
نگه کن این سخن چون نغز گفتند
« چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار »
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۷ - جواب گفتن معشوق بقاصد
چو بشنید این سخن را سرو آزاد
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریده‌ای با کس نسازد
بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او بیاری سر در آرم
دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست
مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی
نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد
میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است
بهل تا میزند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت
اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی
از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت
بسوزد جان در این سودای خامت
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۸ - حدیث گفتن قاصد با معشوق
دگر بار آن فسون پرداز استاد
بر او افسونی از نو کرد بنیاد
جوابش داد کای سرو سرافراز
مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
اسیری کو تمنای تو دارد
سرش پیوسته سودای تو دارد
چنین تا چند کوشی در هلاکش
بترس آخر ز آه سوزناکش
بس این بیچاره را در درد کشتن
چراغش را بباد سرد کشتن
بهل تا از لبت کامی بگیرد
بود کاین دردش آرامی بگیرد
من آن پیر کهنسالم که در کار
جوانان از من آموزند هنجار
طبیب رنج رنجوران عشقم
دوای درد بی‌درمان عشقم
کنم دلدادگان را دلنوازی
کنم بیچارگان را چاره‌سازی
علاج عاشق دیوانه دانم
هزار افسون از این افسانه دانم
ز من بشنو غنیمت دان جوانی
دوباره نیست کس را زندگی
دگر بر عاشقان خویش خواری
مکن گر طاقت خواری نداری
بدین دلسوخته آتش چه ریزی
رها کن بعد از این تندی و تیزی
کز این آتش به جز دودی نبینی
پشیمان گردی و سردی نبینی
بهاری زحمت خاری نیرزد
همه دنیا به آزاری نیرزد
کسی با مهربانان کین نورزد
خصومت کس بدین آئین نورزد
بدین سرگشتگی مسکین جوانی
غریبی دردمندی ناتوانی
دل اندر مهر و سودای تو بسته
شده از مهر و سودای تو خسته
روا چون داریش مهجور کردن
بخواری زاستانش دور کردن
گرفتم کز تو کامی برنگیرد
چرا باید که در هجرت بمیرد
نمیگویم که در پیشت نشیند
بهل تا یکدم از دورت ببیند
چه رسمست این جفا با یار کردن
دل یاران ز خود بیزار کردن
زمانی با غریبی همزبان شو
دمی با مهربانی مهربان شو
بدین آتش دل او گرم میکرد
دمش میداد و آهن نرم میکرد
میانشان مدتی این ماجرا رفت
ز هر جانب بسی چون و چرا رفت
بهر عذری که میورد در کار
جوابی مینهادش تازه در بار
چو بسیاری از این معنی بر او خواند
بت شکر لب از پاسخ فرو ماند
بحیلت مرغ در شست آمد آخر
رمیده باز در دست آمد آخر
بت سوسن مزاج از بد لگامی
به آئینی که میگوید نظامی
« بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد
بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»
« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ »
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۵ - در صفت حال
دلا تا چند از این صورت پرستی
قدم بر فرق هستی زن که رستی
غم هر بوده و نابوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
چو رندان خیز و چابک دستیی کن
ز جام نیستی سر مستیی کن
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد
چو مستان بر در میخانه میگرد
که از میخانه یابی روشنائی
کنی با پاکبازان آشنائی
دم از غم زن اگر شادیت باید
خرابی جو گر آبادیت باید
مزن چون نار در خون جگر جوش
بهی خواهی چو به پشمینه میپوش
وگر خواهی ز محنت رستگاری
بکمتر زان قناعت کن که داری
سریر سلطنت بی داوری نیست
غم صاحب کلاهی سرسری نیست
برو چشم هوس را میل درکش
پس آنگه خرقه را در نیل درکش
طمع گستاخ شد بانگی بر او زن
هوس را نیز سنگی در سبو زن
از آن ترسم که چون میبایدت مرد
تو آری گرد و دیگر کس کند خورد
اگر روحت ز آلایش سلیم است
رسیدن در صراط المستقیم است
وگر در چاه نفس افتی به خواری
تو معذوری که بینائی نداری
در این منزل که هم راهست و هم چاه
علایق هر یکی غولی است بگریز
چو مردان بارهٔ دولت برانگیز
به افسون خواندن از این غول بگریز
چو طاووس سرابستان جانی
چو باز آشیان لامکانی
از این بیغولهٔ غولان چه خواهی
نه جغدی خانه در ویران چه خواهی
در این کشتی که نامش زندگانیست
نفس را پیشه در وی بادبانیست
نشاید خفت فارغ در شکر خواب
فتاده کشتی از ساحل به گرداب
در این گرداب نتوان آرمیدن
بباید رخت بر هامون کشیدن
از این دریا مشو یک لحظه ایمن
منت خود این همی گویم ولیکن
بدین ملاحی و این ناخدائی
از این گرداب کی خواهی رهائی
به بادی بشکند بازار دنیا
به کاری می‌نیاید کار دنیا
نه جای تست زین دل گوشه بردار
رهت پیشست رو ره توشه بردار
ترا جای دگر آرامگاهی است
وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است
در آنجا بینوایانرا بود کار
در آن کشور گدایانرا بود کار
در او درمان فروشان درد خواهند
تنی باریک و روئی زرد خواهند
ندارد سرکشی آنجا روائی
به کاری ناید آنجا پادشائی
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین
دغا باز است گردون مهره برچین
ادای بد مکن با قول کج بار
که آرد بدادائی مفلسی بار
اگر خوش عیشی و گر مستمندی
در این ده روزه کاینجا پای بندی
چو عنقا گوشهٔ عزلت نگهدار
مرو بر سفرهٔ مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن
چو مردان روی بر دیوار غم کن
نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است
بر او آوازهٔ زه ناگزیر است
مجرد باش و بر ریش جهان خند
ز مردم بگسل و بر مردمان خند
مکن زن هر زمان جنگی میندوز
ز بهر شهوتی ننگی میندوز
که از بی‌غیرتی به پارسائی
بدیوثی نیرزد کدخدائی
علائق بر سر خاکت نشاند
مجرد شو که تجریدت رهاند
غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است
خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است
خراب آباد دنیا غم نیرزد
همه سورش بیک ماتم نیرزد
در این صحرای بی‌پایان چه پوئی
غنیمت زین ره ویران چه جوئی
از این منزل که ما در پیش داریم
دلی خسته روانی ریش داریم
بیابانی است کو سامان ندارد
رهی دارد که آن پایان ندارد
بدین ره رفتنت کاری است مشکل
نه مقصودت نه مقصد هست حاصل
در این ویرانه گر صد گنج داری
وزین کاشانه گر صد رنج داری
گرت کیخسرو جمشید نامست
ورت خلق جهان یکسر غلامست
به وقت کوچ همراهی نیابی
ز کوهی پرهٔ کاهی نیابی
چه خوش میگوید این معنی نظامی
به رغبت بشنو ای جان گرامی
« که مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند با تو تا لب گور »
» روند این همرهان چالاک با تو
نیاید هیچکس در خاک با تو »
کجا آن کو از این ماتم نگرید
کدامین سنگدل زین غم نگرید
در این بستان گل و نرگس که بوئی
همان سرو و همان سنبل که جوئی
دلم میگردد از گفتن پریشان
ولی چون بنگری هریک از ایشان
رخ خوبی و چشم دلستانیست
قد شوخی و زلف نوجوانیست
از این منزل هرآنکو بر نشیند
کسش دیگر در این منزل نبیند
به وقت خود چو مردان کار دریاب
مشو غافل که این گردنده دولاب
ندارد کار جز نیرنگ سازی
فغان زین حقه و زین حقه بازی
یکی از مؤبدی پرسید در راز
ز جور چرخ و از انجام و آغاز
جوابش داد از احوال این دیر
که دایم میکند گرد زمین سیر
حقیقت کس نشانی باز ندهد
کسی نیز از فلک آواز ندهد
اگر چه سست مهری زود سیر است
چنین در دور تا دیده است دیر است
در این پرده خرد را نیست راهی
ندارد دانش آنجا دستگاهی
بدین چشمه که نورت میفزاید
بدین ایوان که دورت مینماید
به پای جسم چون شاید رسیدن
به بال روح می‌باید پریدن
طلسمی این چنین از دور دیدن
کجا شاید در احکامش رسیدن
از او جز دور سامانی نبینی
تر آن به که خاموشی گزینی
نصیحت گر ز مؤبد گوش داریم
همان بهتر که لب خاموش داریم
بجز توفیق یاری نیست اینجا
بجز تسلیم کاری نیست اینجا
جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است
همیشه عادت دنیا چنین است
کسی آغاز و انجامش نداند
همان بهتر که کس نامش نداند
خود این احوال ما گر گوش داری
نبینی روی کس گر هوش داری
نیازی عشق و دل در کس نبندی
دگر چون ابلهان بر خود نخندی
عبید از کار دنیا دل بپرداز
دگر ره بر سر افسانه شو باز
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست
خوش حالتی است عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی است عرصهٔ روی زمین دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا بدست هیچکس اختیار نیست
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
مرد همه جا سر کار به
شخص معطل خجل وخوار به
بهرهٔ مقصود چو بی رنج نیست
کاهل بیکار به پیکار به
مرد که شبلی نشود گاه کار
زو سگ بازار به مقدار به ...
زان تن کاهل که گل نازکست
خارکش سوخته صد بار به ...
سرعت جاهل که سبک شد به راه
از کسل حامل اسفار به ...
دل که به گل ماند نیامد برون
سنگ گر انست به دیوار به
پیر کمان پشت به عزلت نشست
پورشتابنده به بلغار به ...
وانکه جوانیش زپیری به است
خلوتش از صحبت اغیار به ...
مرغ که در بادیه خون ریز شد
خار و خسش از گل و گلنار به
عشق خوشست ار همه باشد مجاز
لیک ز شهوت ره انکار به
گر نظر صدق به صنع خداست
دیو به چشم از بت فرخاربه
مرتبهٔ عشق چو بیچارگی است
فخر بدین مرتبه ناچار به
مسکنت ارهست به پندار و کبر
مسکنت از کبر ز پندار به
دون که بود باد سری درسرش
بر سر او خاک به انبار به
وانکه بود خاک ره از حسن خلق
چون گل کعبه شرف آثار به
سر مکش از گرد ره رهر وان
خاک حرم بر سر زوار به
مرد که گردون کشد از حکم پیر
سیلیش از دیو ستمکار به
در حق میشی که رمید از شبان
تربیت گرگ ستمکار به
نفس حرون گربه ریاضت برفت
حبل متین بر سرش انبار به
زن دم اخلاص به طاعت از انک
زندگیت زین دم ابرار به
خرقهٔ تزویر که پوشد فقیر
دوخته از سوزن پندار به
ابر چه پوشد ضو خورشید را
حلهٔ خورشید را نوار به
طاعت اگر از پی مال و زر است
کاسه که خاکیست نگونساز به
نزد معاشر که نباشد خسیس
برگ گل از تنگهٔ دینار به ...
از پی ظلم آنکه صبوحی کند
نور نشاطش چو شب تار به ...
شربت نوشی که به ظالم دهند
خون همان طالم خون‌خوار به
فرض بجای آور و مجو بیش ازانک
حرص کم از طاعت بسیار به
تن چو به خرمای کسان میل کرد
دام شکم دوخته از خار به ...
خواجه که از خون کسان خورد می
از قلم او نی و مزمار به
کی کند اندیشه روز حساب ؟
تذکره آنرا که ز طور مار به
ور عطش فکر نبرد حریف
از چه زمزم خم خمار به
از سرشاخی که خورد آب غیر
خوردن نار ازخورش نار به ...
ابر ببارد چو بگویی ببار
دست سخی زا بر گهر بار به
گر تبر هیزم دیگ عطاست
آن تبر از تیشهٔ نجار به ...
دیده که باشد به جفا تیز بین
تیرش انداز که افگار به ...
نفس که در دل گهری از حیاست
بر دو لب بسته صدف وار به
هر سخنی در محل خود نکوست
زمزمه مرغ به گلزار به ...
بر جهلا جهل نکو تر ز پند
درد خر از داروی بیطار به
نام شه انجیر نه این شعر را
کو به بهی از همه اشعار به ...
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ دریای ابرار «این تلخ می که هست دل مرده را حیات زهر است در دهان حریفان بد فعال»
کوس شه خالی و بانک غلغلش درد سر است
هر که قانع شد به خشک و ترشهٔ بحر وبر است
تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوه
کادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است
شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیل
چون تبر برداشت منت بر بتان آذر است
دولت آن نبود که سلطان را پرستی چون سگان
خدمت درویش کن کاین مایه فراذ فرتر است
مرد بینا در گلیم و پادشاه عالم است
تیغ خفته در نیام و پاسبان کشور است
پیر ار از نامردای رگ چو پیدا شد ز پوست
بهر تعلیم مریدان، راستی را مسطر است
هست بینایی بشر آنجا که عین عزت است
هست مرغابی ملک جایی که به حر اخضر است
فرهمت سالکان را ، راه عرش و کرسی است
پر بلبل ، نردبان شاخ سرو صرصر است
جعفر آن باشد که طیار ازفلک بیرون پرد
نی کسی کاو بال را طیار سازد جعفر است
نفس خاک تست هر گه نور بر تو تافتست
سایه زیر پابود هر گه که برتارک خور است
در تصوف ، رسم جستن، خنده کردن بر خود است
در تیمم مسح کردن خاک کردن برسر است
دل زسوداهای گوناگون بشوی و جمع باش
زانکه اوراق سفید ایمن ز بیم ابتر است
کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن
همت درویش خواب آلوده جایی لنگر است
رخش همت را فگن بر گستوان از دلق فقر
نقش محراب بکن کاینجا جهاد اکبر است
خستن نفس گزندهٔ مذهب صاحب دلت
کشتن مار گزندهٔ قوت افسون گر است
از جراحت زنده گردد دل که فاسد شد چو خون
ورد «الشافی هوالله» بر زبان نشتر است
کاراین جا کن که تشویش است در محشر بسی
آب از این جا بر، که در دریا، بسی شور و شر است
احتراق مفلسی مصباح راه ظلمت است
ذوالفقار حیدری مفتاح به آب خیبر است
هر که پا بسته به زر باشد به زنجیرست اسیر
بیش از این نبود که او بسته به زنجیر زر است
رسم مردم نیست خود بینی ببین مردم به چشم
عین بینایی و در خود ننگرد، زان سرور است
چشم حاصل کن که آنگه می‌نماید بی‌حجاب
آنچه پنهان در پس این شیشهٔ صافی در است
هر که خواند علم شرع آنهم نه از بهر خداست
از پی تعظیم میرد اعتقاد داور است
هر کرا خاموش بینی ، پند می‌گوید بگیر
کالت دشنام گفتن جا هلان را منبر است
معنی خسرو موثر ناید اندر مردگان
هیچگه دیدی که مستی در سبو و ساغر است
یاربم تو فیق ده کارم به جانا وقت مرگ
آنچه فرمان خدا و سنت پیغمبر است
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - امیر خسرو در قرآن السعدین شرح می‌دهد که چون سلطان به «خان جهان» اقطاع «اوده»را عطا کرد ، وی با «خان جهان» در انجا ماند
با علم فتح دران راه دور
سایه فشان شد بحد« کنت پور»
خان جهان ، حاتم مفلس نواز
گشت باقطاع «اودهٔ» سرفراز
از کف جود و کرم حق شناس
کر د فراهم سپهٔ بی قیاس
من که بدم چاک را و پیش از آن
کرد کرم آنچه که بد پیش از آن
تا زچنان بخشش خاطر قریب
بنده شدم لازمهٔ آن رکیب
در «اوده» برد ، ز لطفی چنان
کیست که از لطف بتابد عنان؟
غربت از احسانش چنانم گذشت
کم وطن اصل فراموش گشت
در «اوده» بخشش او تا دو سال
هیچ غم و ناله نبود از منال
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - چنان بنظر می‌رسد که آن سلطان عشرت طلب و هردم خیال، به این کتاب توجه نکرد و آن همه زر را که وعده کرده بود به امیر خسرو نداد، مگر امیر خسرو ازینکه مثنوی دل‌انگیزی گماشته است ، خرسند بود:
گر چه شد از بهر چنین نامه‌ای
داد مرا گرمی هنگامه ای
ناز پی آن شد قلم سحر سنج
کز پی آین مار نشینم به گنج
من که نهادم ز سخن گنج پاک
گنج زر اندر نظرم چیست ؟ خاک!
گر دهدم تا جور سر بلند
در نتوان باز به در یافگند
ور ندهد زان خودم رایگان
رنجه نگردم چو تهی مایگان
یک جو از ین فن چو به دامن نهم
ده کنم آن را و به صد تن دهم
شیرم و رنج از پی یاران برم
نی چو سگ خانه که تنها خورم
این همه شربت نه بدان کرده‌ام
کاب ز دریای کرم خورده‌ام
هر همه دانند که چندین گهر
کس نفشاند بدو سه بدره زر
ور دیدم گنج فریدون و جم
هدیهٔ یک حرف بود، بلکه کم !
هر صفتی را که بر انگیختم
شعبدهٔ تازه درو ریختم
مور شدم بر شکر خویش و بس
در نزدم دست به حلوای کس
هر چه که از دل در مکنون کشم
زهرهٔ آن نیست که بیرون کشم
زانکه نگه می‌کنم از هر کران
ایمنی ام نست زغارت گران
دزد متاع من و با من به جوش
شان به زبان آوری و من خموش
نقد مرا پیش من آرند راست
من کنم «احسنت!» کز آن شماست!
شرم ندارند و بخوانند گرم
با من ومن هیچ نگویم ز شرم
طرفه که شان دزد من از شرم پاک
حاجب کالا من و من شرم ناک
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - محض به سخن شناسان حق خورده گیری را قایل است:
آن که شنا سندهٔ این گوهر ست
گر همه نفرین کندم در خورست
وان که به تقلید نشست اندرین
نشنوم، ار خود کندم آفرین !
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - گر چه در پایان سرودن این اشعار بخود چنین خطاب کرده بود:
لیک اگر پند من آری به گوش
مصلحت آن ست که مانی خموش
چل شد و درین جهت آمد نشست
پیش مبین بیش که افتی به شست
تو بت توبه‌ست ، گرانی مکن
روی به پیر یست، جوانی مکن
بار خدایا! من غافل به راز،
این ورق ساده که بستم طراز
گر چه که امروز جمال من ست
عاقبت الا مر وبال من ست
عفو کن آن را که رضای تو نیست
تو به ده از هر چه برای تو نیست
چون زتو شد این همه ناچیز چیز
هم تو کنی در دل خلقی عزیز
عیب شناسان به کمین من‌اند
بی هنر ان جمله به کین من آند
تو به کرم ، عیب من عیب کوش
در نظر عیب شناسان بپوش