عبارات مورد جستجو در ۳۱۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۲ - حکایت
چنین یاد دارم که در اصفهان
سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بچنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و باز و قوی؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
بزنجیر بستند آخر سگی
بجا زآن نه جز پوستی و رگی
بمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بیکبار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک افگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
بتیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، باو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بمردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
بجان آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه کش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد
ولی ز آن جوانان ترکش فشان
نیامد خدنگ یکی برنشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقه ی میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکی همی خواند و رفت
دریغا نه یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان بستگان
فگندند صید افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار، حیران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت بدیوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها
بهم گشته زین گونه همداستان
که این کو دهد جان بود جان ستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
بجای گیاه از گل سبزه خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بچنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و باز و قوی؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
بزنجیر بستند آخر سگی
بجا زآن نه جز پوستی و رگی
بمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بیکبار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک افگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
بتیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، باو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بمردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
بجان آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه کش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد
ولی ز آن جوانان ترکش فشان
نیامد خدنگ یکی برنشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقه ی میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکی همی خواند و رفت
دریغا نه یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان بستگان
فگندند صید افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار، حیران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت بدیوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها
بهم گشته زین گونه همداستان
که این کو دهد جان بود جان ستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
بجای گیاه از گل سبزه خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش
یکی را ز تن، جامعه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۲ - دلجویی کردن امام علیه السلام ازدختر جناب مسلم و مویه گری او درمرگ پدر
زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۹ - دربیان رسیدن موکب همایون امام علیه السلام به قصر بنی مقاتل
چو گشتند لختی همی رهسپار
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۷ - پیدا کردن فضل و ثواب سخاوت
بدان که هرکه مال ندارد باید که حال وی قناعت بود نه حرص و چون دارد، حال وی سخاوت بود نه بخل که رسول (ص) فرموده است، «سخا درختی است اندر بهشت هرکه سخی باشد دست اندر شاخ وی زده باشد و وی را همی برد تا به بهشت و بخل درختی است اندر دوزخ و هرکه بخیل بود او را همی برد تا به دوزخ» و گفت، «دو خلق است که خدای سبحانه و تعالی آن را دوست همی دارد: سخا و خوی نیک و دو خلق است که آن را دشمن همی دارد: بخل و خوی بد».
و گفت، «حق سبحانه و تعالی هیچ ولی نیافرید بخیل و بدخو». و گفت، «گناه سخی فراگذارند که هرگاه که وی را عسرتی بود دستگیر او حق تعالی باشد» و رسول (ص) قومی را اندر غزا بگرفت و هم را بکشت، الا یکی. علی (ع) گفت، «یا رسول الله چون همه را کیش یکی و نگاه یکی و خدا یکی، این یکی را چرا نکشتی؟» گفت، «زیرا که جبرئیل (ع) مرا خبر داد که وی سخی است» و گفت، «طعام سخی داروست و طعام بخیل علت». و گفت، «سخی به خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان نزدیک است و از دوزخ دور و بخیل از خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان دور است و به دوزخ نزدیک».
و گفت (ص)، «حق تعالی جاهل سخی را دوست دارد از عابد بخیل و بدترین علتها بخیلی است». و اندر خبر است که حق تعالی وحی کرد به موسی (ع) که سامری را بمکش که و سخی است.
آثار: علی (ع) گوید، «چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند». یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی (ع)، فراستد و گفت، «حاجت تو رواست». گفتند، «چرا نبشته برنخواندی؟» گفت، «ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید». و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت، «عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد. طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد. شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم: یا ام المومنین! این همه خرج کردی. اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود؟ گفت: اگر یاد دادی بخریدمی.»
و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن (ع) گفت، «سلام بر وی مکن». چون معاویه بیرون شد حسن گفت، «ما را وام است». از پس وی بشد و وام خود بگفت. شتری از پس مانده بود. معاویه پرسید که بار آن چه است؟ گفتند، «زر است هشتاد هزار دینار» گفت، «همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند». و ابوالحسن مداینی گوید، «حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین، هرسه به حج می شدند. شتر زاد بگذاشته بودند بر جای. گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند. گفتند، «هیچ شراب داری؟» گفت، «دارم». گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد. گفتند، «هیچ طعام داری؟» گفت، «ندارم مگر این گوسپند. بکشید و بخورید». بکشتند و بخوردند و بگفتند، «ما از قریشیم. چون از این سفر بازآییم، نزدیک ما آی تا با تو نیکوئی کنیم». و برفتند. چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت، «گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند؟» پس روزگار برآمد. پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند. یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد. حسن به در سرای خویش نشسته بود. او را بشناخت گفت، «یا پیرزن! مرا همی دانی؟» گفت، «نه» گفت، «من آن مهمان توأم فلان». پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد. گفت، «برادرم تو را چه داد؟» گفت، «هزار گوسفند و هزار دینار». حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت. گفت، «ایشان هردو چند دادند؟» گفت، «دو هزار گوسفند و دو هزار دینار». گفت، «اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی. یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد» و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند. پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد.
مردی در عرب به سخا معروف بود. بمرد. قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند. بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند. یکی از ایشان شتری داشت. آن مرده را به خواب دید که گفت، «این شتر تو به نجیب من فروشی؟» گفت، «فروشم». و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت. چون از خواب بیدار شدند، شتر را کشته دیدند. دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند. چون بازگشتند کاروانی پیش آمد. یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت، «هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده؟» گفت «خریده ام، لیکن در خواب» و قصه بگفت. گفت، «آن نجیب این است. بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده».
و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی. درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت. گفت نزدیک وی رفتم. بیامد و از هر کس سوال کرد، هیچ فتوح نبود. پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت، «خدای بر تو رحمت کناد. تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی. امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم، هیچ فتوح نبود». پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی. گفت، «فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم». محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت، «هرچه گفتی شنیدم امروز، لیکن ما را در جواب دستوری نیست. اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست، بدان مرد دهند». محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت. فرزندان وی را گفت، «بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید». گفتند «مرده است و سخاوت می کند. ما زنده ایم و بخیلی کنیم؟» جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود. مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود. بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی تر.و گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند. ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود. این آیت مرا یاد آمد، «وکان ابوهما صالحا».
و عجب مدار از برکات سخاوت که از پس مرگ بماند و به طریق خواب تعریف افتد که عادت خلیل (ع) مهمان داشتن بود و این ضیافت پس از وفات وی تا این غایت بمانده است. و ربیع بن سلیمان حکایت کند که شافعی رضی الله عنه به مکه رسید و ده هزار دینار با وی بود. خیمه بیرون مکه بزد و آن زر بر ازاری ریخت و هرکه وی را سلام کردی یک کف به وی دادی تا نماز پیشین بکرد، ازار بیفشاند. هیچ چیز نمانده بود. و یکی یک روز رکاب وی بگرفت تا برنشست. ربیع را گفت چهارصد دینار به وی ده و عذر خواه.
یک روز علی (ع) بگریست. گفتند، «چرا همی گریی؟» گفت، «هفت روز است تا هیچ مهمان در خانه من نرسیده است». و یکی نزدیک دوستی شد و گفت، «چهارصد درم وام دارم». و به وی داد. بگریست. زن وی گفت، «چون خواستی گریست نبایستی دادن». گفت، «از آن می گریم که از وی غافل مانده ام تا وی را بدان حاجت آمد که بر من سوال کرد».
و گفت، «حق سبحانه و تعالی هیچ ولی نیافرید بخیل و بدخو». و گفت، «گناه سخی فراگذارند که هرگاه که وی را عسرتی بود دستگیر او حق تعالی باشد» و رسول (ص) قومی را اندر غزا بگرفت و هم را بکشت، الا یکی. علی (ع) گفت، «یا رسول الله چون همه را کیش یکی و نگاه یکی و خدا یکی، این یکی را چرا نکشتی؟» گفت، «زیرا که جبرئیل (ع) مرا خبر داد که وی سخی است» و گفت، «طعام سخی داروست و طعام بخیل علت». و گفت، «سخی به خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان نزدیک است و از دوزخ دور و بخیل از خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان دور است و به دوزخ نزدیک».
و گفت (ص)، «حق تعالی جاهل سخی را دوست دارد از عابد بخیل و بدترین علتها بخیلی است». و اندر خبر است که حق تعالی وحی کرد به موسی (ع) که سامری را بمکش که و سخی است.
آثار: علی (ع) گوید، «چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند». یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی (ع)، فراستد و گفت، «حاجت تو رواست». گفتند، «چرا نبشته برنخواندی؟» گفت، «ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید». و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت، «عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد. طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد. شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم: یا ام المومنین! این همه خرج کردی. اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود؟ گفت: اگر یاد دادی بخریدمی.»
و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن (ع) گفت، «سلام بر وی مکن». چون معاویه بیرون شد حسن گفت، «ما را وام است». از پس وی بشد و وام خود بگفت. شتری از پس مانده بود. معاویه پرسید که بار آن چه است؟ گفتند، «زر است هشتاد هزار دینار» گفت، «همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند». و ابوالحسن مداینی گوید، «حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین، هرسه به حج می شدند. شتر زاد بگذاشته بودند بر جای. گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند. گفتند، «هیچ شراب داری؟» گفت، «دارم». گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد. گفتند، «هیچ طعام داری؟» گفت، «ندارم مگر این گوسپند. بکشید و بخورید». بکشتند و بخوردند و بگفتند، «ما از قریشیم. چون از این سفر بازآییم، نزدیک ما آی تا با تو نیکوئی کنیم». و برفتند. چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت، «گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند؟» پس روزگار برآمد. پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند. یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد. حسن به در سرای خویش نشسته بود. او را بشناخت گفت، «یا پیرزن! مرا همی دانی؟» گفت، «نه» گفت، «من آن مهمان توأم فلان». پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد. گفت، «برادرم تو را چه داد؟» گفت، «هزار گوسفند و هزار دینار». حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت. گفت، «ایشان هردو چند دادند؟» گفت، «دو هزار گوسفند و دو هزار دینار». گفت، «اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی. یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد» و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند. پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد.
مردی در عرب به سخا معروف بود. بمرد. قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند. بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند. یکی از ایشان شتری داشت. آن مرده را به خواب دید که گفت، «این شتر تو به نجیب من فروشی؟» گفت، «فروشم». و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت. چون از خواب بیدار شدند، شتر را کشته دیدند. دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند. چون بازگشتند کاروانی پیش آمد. یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت، «هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده؟» گفت «خریده ام، لیکن در خواب» و قصه بگفت. گفت، «آن نجیب این است. بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده».
و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی. درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت. گفت نزدیک وی رفتم. بیامد و از هر کس سوال کرد، هیچ فتوح نبود. پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت، «خدای بر تو رحمت کناد. تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی. امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم، هیچ فتوح نبود». پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی. گفت، «فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم». محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت، «هرچه گفتی شنیدم امروز، لیکن ما را در جواب دستوری نیست. اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست، بدان مرد دهند». محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت. فرزندان وی را گفت، «بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید». گفتند «مرده است و سخاوت می کند. ما زنده ایم و بخیلی کنیم؟» جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود. مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود. بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی تر.و گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند. ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود. این آیت مرا یاد آمد، «وکان ابوهما صالحا».
و عجب مدار از برکات سخاوت که از پس مرگ بماند و به طریق خواب تعریف افتد که عادت خلیل (ع) مهمان داشتن بود و این ضیافت پس از وفات وی تا این غایت بمانده است. و ربیع بن سلیمان حکایت کند که شافعی رضی الله عنه به مکه رسید و ده هزار دینار با وی بود. خیمه بیرون مکه بزد و آن زر بر ازاری ریخت و هرکه وی را سلام کردی یک کف به وی دادی تا نماز پیشین بکرد، ازار بیفشاند. هیچ چیز نمانده بود. و یکی یک روز رکاب وی بگرفت تا برنشست. ربیع را گفت چهارصد دینار به وی ده و عذر خواه.
یک روز علی (ع) بگریست. گفتند، «چرا همی گریی؟» گفت، «هفت روز است تا هیچ مهمان در خانه من نرسیده است». و یکی نزدیک دوستی شد و گفت، «چهارصد درم وام دارم». و به وی داد. بگریست. زن وی گفت، «چون خواستی گریست نبایستی دادن». گفت، «از آن می گریم که از وی غافل مانده ام تا وی را بدان حاجت آمد که بر من سوال کرد».
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الخامسة عشر - فی العشق
حکایت کرد مرا دوستی که در خطرهای شاق بامن شفیق بود و در سفرهای عراق بامن رفیق، بحکم آمیزش تربت و آویزش غربت با من قرابتی داشت، سببی نه نسبی و نسبتی داشت فضلی وادبی نه عرقی و عصبی.
اخوک الذی و اساک فی البوس و الرخا
و الا فلا ترکن الی ذاک الاخا
گفت وقتی از اوقات که دوره ایام صبا چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس، من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل بندی.
بر دست و قدم صبر غل و بندی داشت
دل با یاری بعشق پیوندی داشت
بحکم آنکه سیاحت این بیداء ندانسته بودم و سباحت این دریا نیاموخته، گاه در حدایق وصل نوائی می زدم و گاه در مضایق هجر دست و پائی، که تن در کوشش کار با کشش یار خونکرده و حمالی مثقله عشق نمی توانست و کیالی خرمن صبر نمی دانست ناگاه عشق دامنگیر و گریبانگیر شد.
دل اسیر گشت و نقطه جان هدف تیر تقدیر شد، دل شحنه طلب می کرد دست آویز را و جان رخنه می جست پای گریز را، طبع هنوز در دام خام بود، جز با وصال عشق نمی دانست باخت و دیده هنوز در کار نوآموز بود، جز با خیال نمی توانست ساخت، گیتی بخاصیت عکس عشق یکرنگی داشت و عرصه میدان عالم تنگی.
از بی صبری سینه و زبی سنگی
چون دیده مور شد دلم از تنگی
دل مربع وش در آغوش بلا خوش بنشست و دست قضا پای خردمندی بسلسله خرسندی ببست، غریم بیمحابا دست از دامن مدارا بگریبان تقاضا برد.
افسونگر عق عود برنار نهاد
سرباره خویش بر سر بار نهاد
با خود گفتم که این خود نه قضائیست که با وی بتوان آویخت و این نه بلائیست که از وی بتوان گریخت، شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدنی، منزلیست سپردنی و راهیست بسر بردنی.
هر چند که عهد و قول و پیمانش نبود
تن در دادم چون سرو سامانش نبود
کردم ز سر آغاز چو پایانش نبود
در درد گریختم چو درمانش نبود
چون سائس عشق والی شد و سلطان مهر مستولی و در هفت ولایت نقش سکه و خطبه بنام او شد و ملک و دولت بکام او وصاحب صدر محبت در حجره دل رخت بگشاد والی عشق در بارگاه جان تخت بنهاد و هر یک از اخوان صفا و اصحاب وفا برحکم آن مزاج نوعی علاج میفرمود و هیچ سودمند نبود:
در باطن عاشقان مزاجی دگر است
بیماری عشق را علاجی دگر است
تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید خبر یافتم که در بیمارستان اصفهان مردیست که در طب روحانی، قدمی مبارک و دمی متبرک دارد.
دلهای شکسته را فراهم می کند و سینه های خسته را مرهم می نهد، در شام و دمشق تعویذ عشق از وی ستانند و از مشرق تا مغرب شربت این ضربت از وی می جویند، گفتم در اینواقعه که مراست قدم در جستجوی باید و وزبان در گفتگوی و آنچه متنبی گفته است:
الحب مامنع الکلام الالسنا
ولد یه شکوی عاشق ما اعلنا
نه شکایت فصل است، نه حکایت وصل و آنچه من می گویم اینست بیت:
الحب ما منع الکلام الا خرسا
لا ما یظن الا لمعی الاکیسا
در بلاد تیز گام باید بود
در پی جست کام باید بود
روز بر باد پای باید رفت
شب بر اسب ظلام باید بود
عشق را خواجه و غلام یکیست
خواجه را بی غلام باید بود
با فلک هم طواف باید شد
با صبا هم لگام باید بود
قحف و جام بلاچو پرگردد
مست آن قحف و جام باید بود
عشق بی ننگ و نام چون آمد
تارک ننگ و نام باید بود
صدف در خاص گر نشوی
هدف تیر عام باید بود
گرم در کار و تیز باید رفت
نرم در بار و رام باید بود
چون این عزم جزم کردم با رفیقی چند باصفهان رفتم و بوقت وصول و نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک با رفیقان بی توشه، بگوشه ای باز شدیم و یعقوب وار در بیت الاحزان به نیاز شدیم
تا روز در آن شب یلدا عید فردا را دیگ سودا می پختیم و ثریا را رقیبی میآموختیم و جوزا را طبیبی، تا بعد از تفصی پاسهای قهر و تجرع کاسهای زهر، رایات خورشید راسخ و احکام شب بآیات روز ناسخ گشت، آفتاب منیر از فلک اثیر بتافت و سیاه باف شب حله صبح ببافت.
پیدا شد از سپهر علامات صبحدم
بالا گرفت دولت خورشید محتشم
از گوشه سپهر و زتخت فلک بتافت
گاهی چو تاج خسرو و گه چون نگین جم
چون سلام نماز بامداد بدادم روی ببیمارستان نهادم، طبع مشتغل قدم را یاری می کرد و عشق مشتعل مشعله داری، چون بحدیقه کار و نقطه پرگار رسیدم جمعی دیدم در زی تصوف بقدم توقف و طایفه ای دیدم بلباس اخیار در بند انتظار.
چون قامت خورشید بلند برآمد شیخ از حجره بدرآمد عصائی در مشت و دواجی بر پشت، گوژتر از هلال و سیاه تر از بلال در نهایت ضعیفی و غایت نحیفی بآوازی نرم و نفسی گرم بر قوم بسلام مبادرت کرد و بتحیت اهل اسلام مسارعت نمود.
پس چون لحظه ای بیاسود گفت کراست در عشق سئوالی و درین باب اشکالی، بگوئید و درمان خود بجوئید، که کلید واقعات و خیاط مرقعات او منم، مبهم او بر زبان مکشوف است و مشکل او ببیان من موقوف.
پس روی بمن کرد و گفت ای جوان پیشتر آی که تو بدل از این قوم مفتون و مجنون تری و از این جمع معلول ومقبول تر، مرحبا بک و بامثالک فاخبر نا عن حالک اگر صاحب آفت قالبی فما نحن بک فاجعون و اگر معلول بعلت قلبی فانا الله و انا الیه راجعون.
گفتم درین معنی سقراط معین و مغیث توئی و بقراط تسکین این حدیث تو، گفت شجرات از ثمرات شناسند و عاشق را بعبرات دانند، اختلاف احوال خود باز نمای و پرده از روی راز خود بگشای تا اصل بسط و قبض از قاروره و نبض معلوم شود، گفتم دیده ایست بی خوابی و دلی پرتاب، لونی است متغیر و طبعی متحیر و قلبی متقلب و شوقی متغلب.
یک سینه و صد هزار شعله
یک دیده و صد هزار باران
غمهای من اعتذار خویشان
احوال من اعتبار یاران
اندر دی و بهمن حوادث
چشمی چو سحاب در بهاران
از وصلت غم بدامن من
از من شده دور غمگساران
گفتم ای صبح صادق چنین شبها و ای طبیب حاذق چنین تبها، خواه بتیغ قطیعت پی کن و خواه بداغ صنیعت کی یکراه این طومار تیمار را بدست کفایت طی کن.
گفت ضیعت اللبن فی الصیف و ترکت العصا بالخیف پای افزاری که بچین گذاشته ای بفلسطین میجوئی و عصائی که بسمرقند نهاده ای بخجند میخواهی؟
آنرا که ز اقبال نشانی باید
دست و دل قدرت و توانی باید
گفتی که بوصل از تو زیانی باید
دریافتن گهر زمانی باید
بدانکه عشق صورت جبر است که بیصبر بسر نشود و عشق جبری با سرمایه بیصبری راست نیاید، پس کأس دیگرگون در داد و اساس دیگر گون نهاد و گفت بباید دانستن که عشق را دو مقام است ومحبت را دو گام، صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت.
عاشق صوفی صاحب رنج است و محبت صافی صاحب گنج، صوفی دائم در زیر بار است و مرد صافی در بر یار، صوفی در رنج جگر می خورد و صافی از گنج بر می خورد بحکم آنکه در عشق دوئی نبیند و منی و توئی نداند
عشق با نفس همسان نشود و نفس با عشق یکسان نگردد، که عشق با دل پیراهن و پوست گردد مرد با خود دشمن و دوست، نفس عاشق و عاء معشوق گردد و پوست محب و طاء محبوب، مرد گرم نفس راکار با نفس افتد و نفس محل مجاهدت است چنانکه گفته اند:
عشقی است مرا زبخت بد افتاده
در سینه چو در آب نمد افتاده
حالیست مخالف خرد افتاده
کاریست مرا با تن خود افتاده
و دیگری هم درین معنی گفته است:
در دیده دل نشستنت جای گرفت
اندوه توام ز فرق تا پای گرفت
جان و دل و رأی و خردم رفت و غمت
جای دل و جان و خرد و رای گرفت
و دیگری هم درین معنی گفته است،
گر مدت نوح در میان من و تست
آن صبح صبوح درمیان من و تست
تا صحبت روح در میان من و تست
انواع فتوح در میان من و تست
و باز دیگری هم درین معنی گفته است.
تا عشق تو در تن است از تن نالم
وز تو بهزار گونه شیون نالم
از تو نه بدوست، نی بدشمن نالم
اکنون که تو من شدی من از من نالم
اکنون کنوز و رموز تعلق بمقامات اهل تصوف و خداوندان رنگ و تکلف دارد، باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند وبا این همه غمها دلشاد، ایشان صورت و قالب نگویند واز معشوق رخ و زلف و لب نجویند.
حضرت روح ایشان را در دارالملک فتوح است و دور شراب ایشان درین صبوح که ایشان را درین عشق سر و همیان در میانست و عروس محبت در حجره و حجر ایشان، چون در میان جدائی نبود عاشق را چندین عناء و شیدائی نبود که آنجا که ائتلاف ارواح اصل است عالم عالم وصل است
صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور ونقش محبت بر ورق الابیض دیده ایشان مسطور.
در راه محبت قدمی بی تو نه ایم
در صورت شادی و غمی بی تو نه ایم
حاشا که زهجر تو دمی سرد کشیم
چون در همه احوال دمی بی تو نه ایم
و دیگری هم درین معنی گفته است:
یاد تو مبادا که فراموش دل است
چون حلقه بندگیش در گوش دل است
گر دست نمیرسد بوصلت شاید
چون نقش خیال تو در آغوش دل است
پس گفت ای جوان غریب درین قفس عجیب چون افتادی؟ کدام چینه ترا صید کرد و کدام طعمه ترا قید؟ بدانکه عشق سه قدم است: اول قدم کشش است، دوم قدم کوشش، سوم کشش.
از این سه قدم دو اختیاریست و یکی اضطراری، در قدم کشش هم صفت مار باید بود که بی پای بپوید و بی دست بجوید و در قدم کوشش هم نعت مور باید بود که چون داعیه عشق او را در کار کشد، به تن بارکشد و قدم کشش نه قدم اختیاریست بلکه اضطراریست که سلطان عشق متهم نیست و خون عاشقان محترم نه.
ای جوان ندانسته ای که حجره عشق بام ندارد و صبح محبت شام نه، عشق قفسی است آهنین و تنگ، نه روی شکستن و نه روی درنگ، با اینهمه نبض و پیشاری پیش آر تا بنگرم که کارد باستخوان رسیده وعلت عشق بجان کشیده است یا نه؟
دست بوی دادم، گفت ندانسته ای که نبض عاشقان از دست نگیرند از دل گیرند، آب پیش داشتم گفت نشنیده ای که آب محبان از دیده مشاهده کنند، مجسه بوقلمون عشق دیگرگونست، و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ آبگینه.
تکلفم الحاکمان الهم و الکرب
و اخبر الشاهدان الماء و اللهب
لا تلتفت بخطوب الحب ان نزلت
فروضة الحب فیها الشوک و الرطب
چون تنوره مقامه شیخ بتفت و این سخن تا بدین جای برفت، زبان از سئوال عشق خاموش کردم و افسانه عشق فراموش، دانستم که آستانه عشق رفیع است و حضرت محبت منیع.
دست درکشیدم و دامن درچیدم چون این کلمات تامات و الفاظ طامات استماع کردم، پیر را وداع کردم، بعد از آن ندانم تا چنگ نوائبش کی آزرد و نهنگ مصائبش چگونه خورد.
چرخش چگونه خورد و سپهرش چگونه کشت؟
بختش بپای حادثه ها کشت یا بمشت؟
با او چگونه گشت جهان سود یا زیان
با او چگونه رفت فلک نرم یا درشت؟
اخوک الذی و اساک فی البوس و الرخا
و الا فلا ترکن الی ذاک الاخا
گفت وقتی از اوقات که دوره ایام صبا چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس، من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل بندی.
بر دست و قدم صبر غل و بندی داشت
دل با یاری بعشق پیوندی داشت
بحکم آنکه سیاحت این بیداء ندانسته بودم و سباحت این دریا نیاموخته، گاه در حدایق وصل نوائی می زدم و گاه در مضایق هجر دست و پائی، که تن در کوشش کار با کشش یار خونکرده و حمالی مثقله عشق نمی توانست و کیالی خرمن صبر نمی دانست ناگاه عشق دامنگیر و گریبانگیر شد.
دل اسیر گشت و نقطه جان هدف تیر تقدیر شد، دل شحنه طلب می کرد دست آویز را و جان رخنه می جست پای گریز را، طبع هنوز در دام خام بود، جز با وصال عشق نمی دانست باخت و دیده هنوز در کار نوآموز بود، جز با خیال نمی توانست ساخت، گیتی بخاصیت عکس عشق یکرنگی داشت و عرصه میدان عالم تنگی.
از بی صبری سینه و زبی سنگی
چون دیده مور شد دلم از تنگی
دل مربع وش در آغوش بلا خوش بنشست و دست قضا پای خردمندی بسلسله خرسندی ببست، غریم بیمحابا دست از دامن مدارا بگریبان تقاضا برد.
افسونگر عق عود برنار نهاد
سرباره خویش بر سر بار نهاد
با خود گفتم که این خود نه قضائیست که با وی بتوان آویخت و این نه بلائیست که از وی بتوان گریخت، شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدنی، منزلیست سپردنی و راهیست بسر بردنی.
هر چند که عهد و قول و پیمانش نبود
تن در دادم چون سرو سامانش نبود
کردم ز سر آغاز چو پایانش نبود
در درد گریختم چو درمانش نبود
چون سائس عشق والی شد و سلطان مهر مستولی و در هفت ولایت نقش سکه و خطبه بنام او شد و ملک و دولت بکام او وصاحب صدر محبت در حجره دل رخت بگشاد والی عشق در بارگاه جان تخت بنهاد و هر یک از اخوان صفا و اصحاب وفا برحکم آن مزاج نوعی علاج میفرمود و هیچ سودمند نبود:
در باطن عاشقان مزاجی دگر است
بیماری عشق را علاجی دگر است
تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید خبر یافتم که در بیمارستان اصفهان مردیست که در طب روحانی، قدمی مبارک و دمی متبرک دارد.
دلهای شکسته را فراهم می کند و سینه های خسته را مرهم می نهد، در شام و دمشق تعویذ عشق از وی ستانند و از مشرق تا مغرب شربت این ضربت از وی می جویند، گفتم در اینواقعه که مراست قدم در جستجوی باید و وزبان در گفتگوی و آنچه متنبی گفته است:
الحب مامنع الکلام الالسنا
ولد یه شکوی عاشق ما اعلنا
نه شکایت فصل است، نه حکایت وصل و آنچه من می گویم اینست بیت:
الحب ما منع الکلام الا خرسا
لا ما یظن الا لمعی الاکیسا
در بلاد تیز گام باید بود
در پی جست کام باید بود
روز بر باد پای باید رفت
شب بر اسب ظلام باید بود
عشق را خواجه و غلام یکیست
خواجه را بی غلام باید بود
با فلک هم طواف باید شد
با صبا هم لگام باید بود
قحف و جام بلاچو پرگردد
مست آن قحف و جام باید بود
عشق بی ننگ و نام چون آمد
تارک ننگ و نام باید بود
صدف در خاص گر نشوی
هدف تیر عام باید بود
گرم در کار و تیز باید رفت
نرم در بار و رام باید بود
چون این عزم جزم کردم با رفیقی چند باصفهان رفتم و بوقت وصول و نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک با رفیقان بی توشه، بگوشه ای باز شدیم و یعقوب وار در بیت الاحزان به نیاز شدیم
تا روز در آن شب یلدا عید فردا را دیگ سودا می پختیم و ثریا را رقیبی میآموختیم و جوزا را طبیبی، تا بعد از تفصی پاسهای قهر و تجرع کاسهای زهر، رایات خورشید راسخ و احکام شب بآیات روز ناسخ گشت، آفتاب منیر از فلک اثیر بتافت و سیاه باف شب حله صبح ببافت.
پیدا شد از سپهر علامات صبحدم
بالا گرفت دولت خورشید محتشم
از گوشه سپهر و زتخت فلک بتافت
گاهی چو تاج خسرو و گه چون نگین جم
چون سلام نماز بامداد بدادم روی ببیمارستان نهادم، طبع مشتغل قدم را یاری می کرد و عشق مشتعل مشعله داری، چون بحدیقه کار و نقطه پرگار رسیدم جمعی دیدم در زی تصوف بقدم توقف و طایفه ای دیدم بلباس اخیار در بند انتظار.
چون قامت خورشید بلند برآمد شیخ از حجره بدرآمد عصائی در مشت و دواجی بر پشت، گوژتر از هلال و سیاه تر از بلال در نهایت ضعیفی و غایت نحیفی بآوازی نرم و نفسی گرم بر قوم بسلام مبادرت کرد و بتحیت اهل اسلام مسارعت نمود.
پس چون لحظه ای بیاسود گفت کراست در عشق سئوالی و درین باب اشکالی، بگوئید و درمان خود بجوئید، که کلید واقعات و خیاط مرقعات او منم، مبهم او بر زبان مکشوف است و مشکل او ببیان من موقوف.
پس روی بمن کرد و گفت ای جوان پیشتر آی که تو بدل از این قوم مفتون و مجنون تری و از این جمع معلول ومقبول تر، مرحبا بک و بامثالک فاخبر نا عن حالک اگر صاحب آفت قالبی فما نحن بک فاجعون و اگر معلول بعلت قلبی فانا الله و انا الیه راجعون.
گفتم درین معنی سقراط معین و مغیث توئی و بقراط تسکین این حدیث تو، گفت شجرات از ثمرات شناسند و عاشق را بعبرات دانند، اختلاف احوال خود باز نمای و پرده از روی راز خود بگشای تا اصل بسط و قبض از قاروره و نبض معلوم شود، گفتم دیده ایست بی خوابی و دلی پرتاب، لونی است متغیر و طبعی متحیر و قلبی متقلب و شوقی متغلب.
یک سینه و صد هزار شعله
یک دیده و صد هزار باران
غمهای من اعتذار خویشان
احوال من اعتبار یاران
اندر دی و بهمن حوادث
چشمی چو سحاب در بهاران
از وصلت غم بدامن من
از من شده دور غمگساران
گفتم ای صبح صادق چنین شبها و ای طبیب حاذق چنین تبها، خواه بتیغ قطیعت پی کن و خواه بداغ صنیعت کی یکراه این طومار تیمار را بدست کفایت طی کن.
گفت ضیعت اللبن فی الصیف و ترکت العصا بالخیف پای افزاری که بچین گذاشته ای بفلسطین میجوئی و عصائی که بسمرقند نهاده ای بخجند میخواهی؟
آنرا که ز اقبال نشانی باید
دست و دل قدرت و توانی باید
گفتی که بوصل از تو زیانی باید
دریافتن گهر زمانی باید
بدانکه عشق صورت جبر است که بیصبر بسر نشود و عشق جبری با سرمایه بیصبری راست نیاید، پس کأس دیگرگون در داد و اساس دیگر گون نهاد و گفت بباید دانستن که عشق را دو مقام است ومحبت را دو گام، صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت.
عاشق صوفی صاحب رنج است و محبت صافی صاحب گنج، صوفی دائم در زیر بار است و مرد صافی در بر یار، صوفی در رنج جگر می خورد و صافی از گنج بر می خورد بحکم آنکه در عشق دوئی نبیند و منی و توئی نداند
عشق با نفس همسان نشود و نفس با عشق یکسان نگردد، که عشق با دل پیراهن و پوست گردد مرد با خود دشمن و دوست، نفس عاشق و عاء معشوق گردد و پوست محب و طاء محبوب، مرد گرم نفس راکار با نفس افتد و نفس محل مجاهدت است چنانکه گفته اند:
عشقی است مرا زبخت بد افتاده
در سینه چو در آب نمد افتاده
حالیست مخالف خرد افتاده
کاریست مرا با تن خود افتاده
و دیگری هم درین معنی گفته است:
در دیده دل نشستنت جای گرفت
اندوه توام ز فرق تا پای گرفت
جان و دل و رأی و خردم رفت و غمت
جای دل و جان و خرد و رای گرفت
و دیگری هم درین معنی گفته است،
گر مدت نوح در میان من و تست
آن صبح صبوح درمیان من و تست
تا صحبت روح در میان من و تست
انواع فتوح در میان من و تست
و باز دیگری هم درین معنی گفته است.
تا عشق تو در تن است از تن نالم
وز تو بهزار گونه شیون نالم
از تو نه بدوست، نی بدشمن نالم
اکنون که تو من شدی من از من نالم
اکنون کنوز و رموز تعلق بمقامات اهل تصوف و خداوندان رنگ و تکلف دارد، باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند وبا این همه غمها دلشاد، ایشان صورت و قالب نگویند واز معشوق رخ و زلف و لب نجویند.
حضرت روح ایشان را در دارالملک فتوح است و دور شراب ایشان درین صبوح که ایشان را درین عشق سر و همیان در میانست و عروس محبت در حجره و حجر ایشان، چون در میان جدائی نبود عاشق را چندین عناء و شیدائی نبود که آنجا که ائتلاف ارواح اصل است عالم عالم وصل است
صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور ونقش محبت بر ورق الابیض دیده ایشان مسطور.
در راه محبت قدمی بی تو نه ایم
در صورت شادی و غمی بی تو نه ایم
حاشا که زهجر تو دمی سرد کشیم
چون در همه احوال دمی بی تو نه ایم
و دیگری هم درین معنی گفته است:
یاد تو مبادا که فراموش دل است
چون حلقه بندگیش در گوش دل است
گر دست نمیرسد بوصلت شاید
چون نقش خیال تو در آغوش دل است
پس گفت ای جوان غریب درین قفس عجیب چون افتادی؟ کدام چینه ترا صید کرد و کدام طعمه ترا قید؟ بدانکه عشق سه قدم است: اول قدم کشش است، دوم قدم کوشش، سوم کشش.
از این سه قدم دو اختیاریست و یکی اضطراری، در قدم کشش هم صفت مار باید بود که بی پای بپوید و بی دست بجوید و در قدم کوشش هم نعت مور باید بود که چون داعیه عشق او را در کار کشد، به تن بارکشد و قدم کشش نه قدم اختیاریست بلکه اضطراریست که سلطان عشق متهم نیست و خون عاشقان محترم نه.
ای جوان ندانسته ای که حجره عشق بام ندارد و صبح محبت شام نه، عشق قفسی است آهنین و تنگ، نه روی شکستن و نه روی درنگ، با اینهمه نبض و پیشاری پیش آر تا بنگرم که کارد باستخوان رسیده وعلت عشق بجان کشیده است یا نه؟
دست بوی دادم، گفت ندانسته ای که نبض عاشقان از دست نگیرند از دل گیرند، آب پیش داشتم گفت نشنیده ای که آب محبان از دیده مشاهده کنند، مجسه بوقلمون عشق دیگرگونست، و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ آبگینه.
تکلفم الحاکمان الهم و الکرب
و اخبر الشاهدان الماء و اللهب
لا تلتفت بخطوب الحب ان نزلت
فروضة الحب فیها الشوک و الرطب
چون تنوره مقامه شیخ بتفت و این سخن تا بدین جای برفت، زبان از سئوال عشق خاموش کردم و افسانه عشق فراموش، دانستم که آستانه عشق رفیع است و حضرت محبت منیع.
دست درکشیدم و دامن درچیدم چون این کلمات تامات و الفاظ طامات استماع کردم، پیر را وداع کردم، بعد از آن ندانم تا چنگ نوائبش کی آزرد و نهنگ مصائبش چگونه خورد.
چرخش چگونه خورد و سپهرش چگونه کشت؟
بختش بپای حادثه ها کشت یا بمشت؟
با او چگونه گشت جهان سود یا زیان
با او چگونه رفت فلک نرم یا درشت؟
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۳ - به دوستی نگاشته
ندانم پیر راه و روند آگاه شبلی بغدادی یا بزرگی دیگر از خود رسته به خدا پیوسته جز نزدیکان از همه دور، جز بینایان از همه کور، روزی بر سر انجمن گفت همی دانستن خواهم تا حجاج یوسف با آن مغز تیره هش و خوی خیره کش که خون بی گناهانش آب جوی بود و مغز درویشان خاک کو، گاه جان سپردن چه بر زبان راند و سرود باز پسینش دم مردن چه بود؟ یکی از یاران بارش گفت: بودم و دیدم یا جستم و شنیدم به ناخوبتر اندازی جان همی داد، و مهربان مادرش انباز گریه و زاری و دمساز ناله و سوگواری همی زیست. در آن بی هوشی به خود باز آمد و آسیمه سر و آشفته جان چشم و گوش فراز افکند. مادر را موی گشاده و روی گره دید و انباشته درد و رنجی فراوان و فره. پرسیدش این روی شخوده و موی گشوده چیست و فریاد آسمان پوی و اشک آسکون جوش کدام؟ گفت همانا به خواب اندری که بیچارگان از ستم بارگی های تو چه دیدند و از آن خون خوارگی ها رسته و بسته چه کشیدند، سنگی در همه دشت کجاست تا از تیغ الماس زنگت گونه بیجاده و یاقوت نیافت و خاری در همه هامون کو که از زخم ناوک جان شکارت باغ سوری و راغ آذرگون نرست. با آن مایه شورانگیختن و خون ریختن بر تو بار خدا با همه بخشایش چشم آمرزگاری ندارم و به کیفر آن پرده دری ها که کمینه دریدگی آن صد هزار جامه جان است امید پرده داری، رباعی:
زیبد دل اگر زبون زاری است مرا
در دیده سرشک سوگواری است مرا
جاوید زیم ز رستگاری نومید
گر در تو امید رستگاری است مرا
قطعه:
ای بسا زود گیر دیر گذشت
که نخواهد به مردم آسایش
روز بازار کیفر و پاداش
بخش وارون برد ز بخشایش
حجاج را از این گفت روان سفت تن در تب وتاب افتاد و آب چشم در چشم بی آب گردیدن گرفت. با اشکی گرم و افغانی سرد و روئی سیاه و رنگی زرد سر از در لابه و درد فرا آسمان داشت و از سر پوزشی خشم سوز و مهرانگیز بر زبان راند که بار خدایا نه مهربان مادرم تنها که تن ها بر این اندیشه یک پیمانند و جهانی در این پندار یک دل و یک زبان که این سیاه نامه گناه هنگامه را از گذاشت و گذشت خداوندیت که پست و بلند را دیده بدان باز است و خوار و ارجمند را دست در یوزه بدو دراز، بهره رستگاری نخواهد بود و بستگانت را نیز که از خود رستگانند در گذشت گناهم زهره در خواه آمرزگاری، قطعه:
گرم خشمی سرد بخشایند کش با سرد و گرم
سخت یا سست از در کاوش ستیزی دیگر است
رستخیزی آن چنان را دوزخی دیگر سزاست
دوزخی چونان سزای رستخیزی دیگر است
با این همه که گفتم ودانی بیا به فر خدائی و سپاس توانائی این خویشتن خواه خودکامه را برون از پندار همه بخش و کام رهائی ده و با این مایه کوری و ناشناسی و دوری و ناسپاسی که مراست با یاران شناخت که روان از همه پرداخته اند و از همگان به تو در ساخته آشنائی بخش. این بگفت و جان از دام تن جست و یزدان از بند اهریمن. شعر:
چنان باد از درنگ آمد ستایش
سپهر و خاک آتش برد و آبش
باری از بهتر فرگاه تا مهتر پاگاه بر آنند که در انجام این کام و کار آسان گزار که آشوبش به دستیاری من و میانداری غوغا از تو خواست، گامی رنجه نخواهی داشت و سرانگشت سیمین را که بازوی سنگ و پنجه سندان تابد یکره به گره گشائی شکنجه نخواهی جست، بیا به ناکامی آن همه و کامجوئی من پایی در این کار نه و دستی فرا زیر این بار بر، شاید رمیده شکاری رام گردد و شمیده نگاری در دام افتد. اگر این بار در این کار چون دگر بارها ودگر کارها هنجار سخت روئی و سست رائی آری و انجام این کمینه هوس را که پریشانی ها در پیش و پشیمانی ها در پس است به پر مگسی در هم و بر هم گذاری پندار نیکم نیک نیک آلوده بدگمانی خواهد شد، و خوی خیره کش را در ترکتازی های کشاکش تیر کشش و کوشش از کیش کاوش در چله سخت گمانی خواهد رفت.
زیبد دل اگر زبون زاری است مرا
در دیده سرشک سوگواری است مرا
جاوید زیم ز رستگاری نومید
گر در تو امید رستگاری است مرا
قطعه:
ای بسا زود گیر دیر گذشت
که نخواهد به مردم آسایش
روز بازار کیفر و پاداش
بخش وارون برد ز بخشایش
حجاج را از این گفت روان سفت تن در تب وتاب افتاد و آب چشم در چشم بی آب گردیدن گرفت. با اشکی گرم و افغانی سرد و روئی سیاه و رنگی زرد سر از در لابه و درد فرا آسمان داشت و از سر پوزشی خشم سوز و مهرانگیز بر زبان راند که بار خدایا نه مهربان مادرم تنها که تن ها بر این اندیشه یک پیمانند و جهانی در این پندار یک دل و یک زبان که این سیاه نامه گناه هنگامه را از گذاشت و گذشت خداوندیت که پست و بلند را دیده بدان باز است و خوار و ارجمند را دست در یوزه بدو دراز، بهره رستگاری نخواهد بود و بستگانت را نیز که از خود رستگانند در گذشت گناهم زهره در خواه آمرزگاری، قطعه:
گرم خشمی سرد بخشایند کش با سرد و گرم
سخت یا سست از در کاوش ستیزی دیگر است
رستخیزی آن چنان را دوزخی دیگر سزاست
دوزخی چونان سزای رستخیزی دیگر است
با این همه که گفتم ودانی بیا به فر خدائی و سپاس توانائی این خویشتن خواه خودکامه را برون از پندار همه بخش و کام رهائی ده و با این مایه کوری و ناشناسی و دوری و ناسپاسی که مراست با یاران شناخت که روان از همه پرداخته اند و از همگان به تو در ساخته آشنائی بخش. این بگفت و جان از دام تن جست و یزدان از بند اهریمن. شعر:
چنان باد از درنگ آمد ستایش
سپهر و خاک آتش برد و آبش
باری از بهتر فرگاه تا مهتر پاگاه بر آنند که در انجام این کام و کار آسان گزار که آشوبش به دستیاری من و میانداری غوغا از تو خواست، گامی رنجه نخواهی داشت و سرانگشت سیمین را که بازوی سنگ و پنجه سندان تابد یکره به گره گشائی شکنجه نخواهی جست، بیا به ناکامی آن همه و کامجوئی من پایی در این کار نه و دستی فرا زیر این بار بر، شاید رمیده شکاری رام گردد و شمیده نگاری در دام افتد. اگر این بار در این کار چون دگر بارها ودگر کارها هنجار سخت روئی و سست رائی آری و انجام این کمینه هوس را که پریشانی ها در پیش و پشیمانی ها در پس است به پر مگسی در هم و بر هم گذاری پندار نیکم نیک نیک آلوده بدگمانی خواهد شد، و خوی خیره کش را در ترکتازی های کشاکش تیر کشش و کوشش از کیش کاوش در چله سخت گمانی خواهد رفت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲ - حکایت سگ بخشعلی نام جندقی
بخشعلی نام از اهالی جندق سگی داشت و سگ را به مقتضای سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد با بخشعلی نام فرط علاقه بود. شبی به ضرورت خداوند سگ را هنگامی که حارس شب همت برپاس انصراف داشت سفری پیش آمد، بامدادان که سگ مردم پرست دامان خداند خود را در دست نیافت، آسیمه سر چون آهوی یوز از قفا و چون یوز آهو در جلو، پائی از بقعه بیرون گذارده بر لب دیوار مصلی خارج قلعه نشست و دیده مراقبت بر جمیع طرق و شوارع بست. مگر از شهود بخشعلی اثری و از گمشده خویش خبری یابد. مثلا قافله به سمت دامغان می رفت بدین امید که صاحب او در میان کاروان باشد لابه کنان دو سه فرسنگی از قفای قافله می دوید و چون از بخشعلی نشانی نمی یافت باز بر میگردید، به دیوار مصلی نرسیده گروه دیگر به صوب یزد رخت بر راحله نهاده بودند، باز امیدش قلاده کشان پی ایشان می کشید از مطلوب اثر نیافته باز می گشت و قس علی هذا.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - حکایت
گفت درویشی شبانگه با مرید
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۶ - داستان حمدونه با روباه و ماهی
سندباد گفت: آورده اند که روباهی در شارع راهی، ماهیی دید، با خود اندیشید که اینجا دریا و رود نیست و نه دکان ماهیگیر که ماهی تواند بود این ماهی بی بهانه و تعبیه ای نباشد ماهی بگذاشت و راه برگرفت در راه حمدونه ای را دید، بر وی سلام کرد و شرط تحیت و مراسم خدمت، بجای آورد و گفت: مرا نخجیران و ددان به حکم اعتمادی به رسالت و سفارت نزدیک تو فرستاده اند و پیغامها داده و می گویند: تا این غایت، ملک سباع، شیر بود و ما را به ظلم و خونخواری رنجها فراوان نمود اکنون می خواهیم که او را از ملک و پادشاهی معزول کنیم و زمام این مهم در دست تدبیر صایب تو نهیم اگر قبول کنی و رغبت نمایی و به تمشیت این مهم اعتناق واجب داری، به فلان موضع آی حمدونه را طمع ملک و پادشاهی در ربود و برفور با روباه بازگشت روباه چون دانست که نزدیک ماهی رسیدند، بایستاد و دستها به مناجات بگشاد و گفت: ای پادشاهی که عقل و جهل در دماغها، تو ترکیب کنی و دانش و سفه در دلها تو جمع آری«یوتی الحکمه من یشاء و من یوت الحکمه فقد اوتی خیر اکثیرا»
اگر این اشارت تحقیق دارد، به چیزی بشارت ده که هیچ صاحب دولت، مثل و مانند آن ندیده بود چون گامی چند برفتند، ماهیی دیدند روباه گفت: الله اکبر و الخلیفه جعفر اینک علامت آنکه دعای من به اجابت مقرون گشت تا چنین علامت پیدا آمد و چنین کرامت ظاهر گشت اکنون تو بدین نعمت سزاوارتری حمدونه این عشوه ها چون شکر بخورد و بر آن کار سوی ماهی رفت و دست دراز کرد رسنهای دام بجست و دست و پای حمدونه محکم ببست و ماهی از دام جدا شد روباه پیشتر رفت و ماهی خوردن گرفت حمدونه گفت: آن چیست که تو می خوری و این چیست که مرا سخت گرفته است؟ جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نیست و رعایا را از لقمه و طمعه، گریز نباشد حکما بر سندباد ثنا کردند و گفتند:
لک القدح المعلی فی المعالی
اذا ازدحم الکرام علی القداح
سندباد را در هرباب، خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصا کبر سن و تقدم در شروع علوم و مبادرت در خوض فنون هنر و همواره جمال حال او به زلف و خال فضل و حکمت آراسته بوده است و گلزار الفاظ او از خار کذب و خلاف پیراسته سندباد گفت: من نگویم از شما داناترم و نیز نگویم نادانتر، چنانکه آن اشتر گفت با گرگ و روباه حکما پرسیدند: چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
اگر این اشارت تحقیق دارد، به چیزی بشارت ده که هیچ صاحب دولت، مثل و مانند آن ندیده بود چون گامی چند برفتند، ماهیی دیدند روباه گفت: الله اکبر و الخلیفه جعفر اینک علامت آنکه دعای من به اجابت مقرون گشت تا چنین علامت پیدا آمد و چنین کرامت ظاهر گشت اکنون تو بدین نعمت سزاوارتری حمدونه این عشوه ها چون شکر بخورد و بر آن کار سوی ماهی رفت و دست دراز کرد رسنهای دام بجست و دست و پای حمدونه محکم ببست و ماهی از دام جدا شد روباه پیشتر رفت و ماهی خوردن گرفت حمدونه گفت: آن چیست که تو می خوری و این چیست که مرا سخت گرفته است؟ جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نیست و رعایا را از لقمه و طمعه، گریز نباشد حکما بر سندباد ثنا کردند و گفتند:
لک القدح المعلی فی المعالی
اذا ازدحم الکرام علی القداح
سندباد را در هرباب، خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصا کبر سن و تقدم در شروع علوم و مبادرت در خوض فنون هنر و همواره جمال حال او به زلف و خال فضل و حکمت آراسته بوده است و گلزار الفاظ او از خار کذب و خلاف پیراسته سندباد گفت: من نگویم از شما داناترم و نیز نگویم نادانتر، چنانکه آن اشتر گفت با گرگ و روباه حکما پرسیدند: چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۳ - آمدن کنیزک روز ششم به حضرت شاه
چون این خبر به سمع کنیزک رسید که سیاست شاهزاده در تاخیر افتاد، از بهر آنکه یکی از وزرا به حضرت شاه رفته است و به فنون مواعظ و صنوف زواجر او را از سیاست در تردد افکنده و در انواع غدر و اصناف مکر زنان حکایت ها گفته که مانع زجر و دافع تعریک شاهزاده شده است، ضجرت و حیرت بر وی استیلا آورد و فکرت و دهشت بر وی غالب شد. با خود گفت: اگر درین کار تاخیر و توانی و تقصیر و تراخی رود و عنان یکران در جولان این میدان، سست گذاشته آید، کار از دست تدارک در گذرد و در پای اهمال و امهال افتد. شاهزاده روز هفتم زبان بگشاید و ترهات و هذیانات من تقریر کند، به هیچ حال مرا امید زندگانی نماند و بر تلخی عیش، دل بباید نهاد، بلکه دل از جان شیرین بر باید گرفت. جنون بر وی غالب شد و سودا بر وی مستولی گشت. خویشتن را پیش تخت شاه افکند و اشک حسرت از دیده می ریخت و خاک ندامت بر فرق سر می بیخت. دم سرد بر می آورد و آتش سینه را فروغ می داد و می گفت:
وعده تو زان به درنگ اندر است
کاین دل مسکینت به جنگ اندراست
تو رسن کار گرفتی فراخ
کار من امروز به تنگ اندر است
و بعد از تقریر مراسم خدمت و تحریر شرایط دعا و تحیت، زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید شرح داد و گفت: جاه پادشاه جهان و سایه فر یزدان که عدل او ملجا ملهوفان و فضل او منجای متاسفان است، همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و متراقی باد. همیشه پادشاه که به کام نیکخواه باد، به حبل تقوای یقین و عروه وثقای دین مستمسک و معتصم بوده است و به ردای عدل و حلیه انصاف متردی و متحلی و تا این غایت هر کاری که کرده است و هر عزمی که از رای مضی ء او به امضا رسیده است و نفاذ یافته، رعایت رضای ایزد تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. امروز به تحریک ساعی و تحریض نمام، طریق سداد و صواب فرو گذاشت و حرمت حدود شریعت به یکسو نهاد و پشت پای بر روی تصون و تدین زد و خاک مذلت و اهانت در چشم صلاح و صواب افکند و اختلال و توهین در قواعد دین و قوانین انصاف راه داد و باغ ریاست را از گلزار سیاست خالی و عاطل گردانید. فردا که عرضگاه محشر و هول و فزع اکبر باشد، این اهمال و امهال رات چه حجت آرد و به کدام معذرت پیش رود؟ و جواب این کلمه که «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» چه خواهد گفت؟
ان کان سر کم ما قال حاسدنا
فما لجرح اذا ارضاکم الم
کم تطلبون لنا عیبا فنعجزکم
و یکره الله ما تاتون و الکرم
و می ترسم که شاه را از مشورت دستوران، همان حالت پیش آید که آن شیر را از مشاورت بوزنه و بر وزرای کژ رای بدفرمای او همان حالت نازل شود که بوزنه را به استبداد رای. شاه گفت: چگونه است؟
وعده تو زان به درنگ اندر است
کاین دل مسکینت به جنگ اندراست
تو رسن کار گرفتی فراخ
کار من امروز به تنگ اندر است
و بعد از تقریر مراسم خدمت و تحریر شرایط دعا و تحیت، زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید شرح داد و گفت: جاه پادشاه جهان و سایه فر یزدان که عدل او ملجا ملهوفان و فضل او منجای متاسفان است، همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و متراقی باد. همیشه پادشاه که به کام نیکخواه باد، به حبل تقوای یقین و عروه وثقای دین مستمسک و معتصم بوده است و به ردای عدل و حلیه انصاف متردی و متحلی و تا این غایت هر کاری که کرده است و هر عزمی که از رای مضی ء او به امضا رسیده است و نفاذ یافته، رعایت رضای ایزد تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. امروز به تحریک ساعی و تحریض نمام، طریق سداد و صواب فرو گذاشت و حرمت حدود شریعت به یکسو نهاد و پشت پای بر روی تصون و تدین زد و خاک مذلت و اهانت در چشم صلاح و صواب افکند و اختلال و توهین در قواعد دین و قوانین انصاف راه داد و باغ ریاست را از گلزار سیاست خالی و عاطل گردانید. فردا که عرضگاه محشر و هول و فزع اکبر باشد، این اهمال و امهال رات چه حجت آرد و به کدام معذرت پیش رود؟ و جواب این کلمه که «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» چه خواهد گفت؟
ان کان سر کم ما قال حاسدنا
فما لجرح اذا ارضاکم الم
کم تطلبون لنا عیبا فنعجزکم
و یکره الله ما تاتون و الکرم
و می ترسم که شاه را از مشورت دستوران، همان حالت پیش آید که آن شیر را از مشاورت بوزنه و بر وزرای کژ رای بدفرمای او همان حالت نازل شود که بوزنه را به استبداد رای. شاه گفت: چگونه است؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۱ - داستان شاه کشمیر و پسر وزیرش
سندباد گفت: بقا باد شهریار روزگار و صاحبقران زمان را در عز شامل و سعادت کامل. چنین آورده اند که در حدود کشمیر پادشاهی بوده است، عاقل و فاضل و او را وزیری بود و در دولت با حرمت و امکان و در مملکت با حشمت و تمکین. به اتفاق آسمانی و تقدیر یزدانی او را فرزندی متولد شد. چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد، پادشاه به حکم کمال عاطفت و وفور شفقت، مقومان را فرمود تا شکل طالع او بنگردند و به رصد نجومی و حساب زیج و تقویم باز دانند و کیفیت احوال و کمیت عمر و ابتدا و وسط و انتهای کار او تامل کنند. منجمان به حکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب باز دیدند و درج و دقایق ارتفاع و اوتاد و بیوتات و هیلاج جمله در ضبط آوردند و منازل کواکب ثابت و سیاره احکام قرانات و تثلیثات و تربیعات حفظ کردند که این پسر عمری تمام یابد و به استقلال و اهلیت امور خطیر رسد و در سن پانزده سالگی، چندین روز از سال فلان گذشته و از روز چندین ساعت مستوی برآمده، دلیل کند که از خانه پدر خویش چیزی برگیرد بی اجازت پدر. پادشاه از استنباط این واقعه نادر متعجب شد و چشم انتظار بنهاد تا این لطیفه غریب چه وقت در وجود آید و این نادره بدیع کی ظاهر شود؟ چون از حد طفولیت به حد صبوت رسید، وزیر معلمی استاد آورد و بفرمود تا آداب وزارت و شرایط منادمت و علم و حکمت و شرع و ریاست و عدل و سیاست او را تلقین کند و کودک مستعد بود، فنون هنر و صنوف علوم را متحفظ و متقبل شد، چنانکه به اندک روزگار، علوم حاصل کرد روزی که بدان واقعه حکم کرده بودند، پدر گفت: ای پسر ترا پیش پادشاه می برم تا مراسم بندگی اقامت کنی و اهلیت خویش در حل مشکلات و رفع معضلات به براهین واضح و دلایا لایح عرض دهی. پسر فرمان پدر را امتثال نمود و با خود اندیشید که چون پیش پادشاه روم تحفه ای باید که به رسم خدمت پیش او برم تا اهلیت و کفایت من در معرض تحسین و استحسان افتد. دستارچه بیرون آورد و به باغبان داد و دسته ای چون ریاحین بستد و وزیر آن حال مشاهده می کرد و خاموش می بود. چون در صحبت پدر، پیش حضرت شاه رفت، ریاحیان پیش ملک بنهاد، و پادشاه کیاست و فطنت او پسندیده داشت و به فال گرفت و از شهامت و حذاقت او متعجب شد. پسر وزیر آن را به دعای فایح و ثنای رایح مقابله کرد و گفت:
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۸ - شرح حال نوشتگین
[شرح حال نوشتگن]
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بدارامی داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست اندیشه داشتی که مهترسرای بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان؛ دستهیی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بیادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی پیش ما آمدهای؟» جواب زفت بازداد- و سخت استاخ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بدارامی داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست اندیشه داشتی که مهترسرای بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان؛ دستهیی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بیادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی پیش ما آمدهای؟» جواب زفت بازداد- و سخت استاخ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
ایرج میرزا : مثنوی ها
شاه و جام
پادشهی رفت به عزمِ شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورانِ آب
دانه صفت در وسطِ آسیاب
گشتنِ این آب به آن آب ضم
داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میانِ دو موج
گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
با هم اگر چند بُدند آن دو چند
لیک در آزردن من یک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتی در منگنۀ آهنم
بود میانشان سرِ من گیر و دار
همچو دو صیّاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بُد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پایِ من
بود گریزنده ز من جایِ من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دایماً این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتده ز گردش دَوار
فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رُسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بختِ خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سرِ تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیل خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمتِ بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سرِ کوه جای
دره ژرفی است مرا زیرِ پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر
جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان مى دهند
وز پیِ بلعم همه جان می دهند
شعله چشمانِ شرر بارشان
بود حکایت کنِ افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم السّاعه به کامِ نهنگ
جایِ فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمتِ بالا رسید
باز مرا جانبِ بالا کشید
موجِ دگر کرد ز دریا مدد
رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد
از سرِ خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهنِ مرگ بست
جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیش کشِ وی کند
مردِ جوان جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
جامِ بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
شاه چو زین منظره خُشنود بود
امرِ ملوکانه مکرّر نمود
بارِ دگر جام به دریا فکند
دیده بر آن مردِ توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
دخترِ شه دید چو جان بازیش
سویِ گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
گفت به شه کای پدرِ مهربان
رحم بکن بر پدرِ این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن ازین آبگیر
طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لبِ سلطان نگذشته جواب
از سرِ دلداده گذر کرد آب
عشق کند جامِ صبوری تهی
آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورانِ آب
دانه صفت در وسطِ آسیاب
گشتنِ این آب به آن آب ضم
داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میانِ دو موج
گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
با هم اگر چند بُدند آن دو چند
لیک در آزردن من یک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتی در منگنۀ آهنم
بود میانشان سرِ من گیر و دار
همچو دو صیّاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بُد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پایِ من
بود گریزنده ز من جایِ من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دایماً این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتده ز گردش دَوار
فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رُسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بختِ خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سرِ تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیل خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمتِ بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سرِ کوه جای
دره ژرفی است مرا زیرِ پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر
جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان مى دهند
وز پیِ بلعم همه جان می دهند
شعله چشمانِ شرر بارشان
بود حکایت کنِ افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم السّاعه به کامِ نهنگ
جایِ فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمتِ بالا رسید
باز مرا جانبِ بالا کشید
موجِ دگر کرد ز دریا مدد
رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد
از سرِ خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهنِ مرگ بست
جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیش کشِ وی کند
مردِ جوان جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
جامِ بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
شاه چو زین منظره خُشنود بود
امرِ ملوکانه مکرّر نمود
بارِ دگر جام به دریا فکند
دیده بر آن مردِ توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
دخترِ شه دید چو جان بازیش
سویِ گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
گفت به شه کای پدرِ مهربان
رحم بکن بر پدرِ این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن ازین آبگیر
طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لبِ سلطان نگذشته جواب
از سرِ دلداده گذر کرد آب
عشق کند جامِ صبوری تهی
آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
ایرج میرزا : مثنوی ها
کار و کوشش سرمایۀ پیروزی است
برزگری کِشته خود را دِرود
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار