عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶
این حضور عاشقان است، الصلا
صحبت صاحبدلان است، الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است، الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است، الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ماست
مجلس آزادگان است، الصلا
هر کجا ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است، الصلا
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۸ - حکایت
هست مروی در احادیث حسن
از حسین بن علی، کان ممتحن
در زمین کربلا میشد شهید
در میان خاک و خون، خوش میطپید
آمد از سلطان معشوقان ندا
کای براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ی تیغ جفا، از عشق من
آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار
تا گذارم آرزویت در کنار
گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم یک یک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامین
این پیام آورد از عرش برین
کای جهانت در وفا داری خجل
کرده این نامه بنام خود سجل
گر وفا کردی بوعد از صادقی است
این شهادت منتهای عاشقی است
حد معشوقی است بالاتر از این
را ز نتوان گفت پیداتر از این
چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛
گفت: این خون بر رخ من باد زین
داشتی چون میل با این مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
دید کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، این زبان دیگر است
این زبان را گوش دیگر در خور است
صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده
نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده
جان هر کس، محرم این راز نیست
گوش هر کس، لایق این ساز نیست
بویی از خون شهیدان صبح و شام
میخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خیزدم از سینه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ریزدم از دیده هر شب اشکها
از فلک دارم بسینه سوزها
آه ازین شبها، فغان زین روزها!
جانم، از این محنت و اندوه کاست؛
روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!
طغرل احراری : دیوان اشعار
ساقی نامه
بیا ساقی ای مقتدای طرب!
بیا ای تو داماد بنت العنب!
دل مرده ام را به می زنده کن
که از شور مستی بگویم سخن!
بیا ساقی ای آب و رنگ بهار
بیا ای فلاطون حکمت شعار!
به معجون رز کن دلم را قوی
که نامش بود شربت عیسوی
بیا ساقی ای آفتاب گرم
که بی باده عمریست درد سرم!
نه صندل به دفع خمارش دواست
مرا جرعه ای می به از کیمیاست!
بیا ساقی هنگام نوش می است
بهار طرب را خزان در پی است!
تغافل مکن بس که دوران دون
به یک دم کند عیش ما را زبون!
بیا ساقی باب مغان باز کن
به رندان مخمور آواز کن
که میخانه بکشاد پیر سها
رسد هر که نوشد ز شاه و گدا!
بیا ساقی معجون آتش مزاج
که جز او به دردم نباشد علاج
خدا را دل ریش من کن دوا
که افتادگان را توئی رهنما!
بیا ساقی عالم ندارد مدار
همان باده صاف از خم برار
که با هم بنوشیم و عیشی کنیم
زمانی ز اندوه و کلفت رهیم
بیا ساقی مشتاق روی توام
اسیر خم جعد موی توام!
مهیاست اسباب بزم و طرب
به جز رشحه شوق ماع عنب
بیا ساقی ای صدر مجلس نشین
تو را ملک خوبی به زیر نگین!
توئی بانی طاق قصر مغان
توئی حکمران خراباتیان!
بیا ساقی ای عارضت بوستان
لبت برگ گل چهره ات ارغوان
ز زلفت بیاشفته سنبل به باغ
ز رخسار ماهت شده لاله داغ!
بیا ساقیا جان فدای توام
تو شاهی به مغ من گدای توام!
رسیدم به دربار میخانه ات
بده جرعه ای می ز پیمانه ات
بیا ساقیا آفتابا مها
فلک رتبه مسندنشینا شها
که عهد بعیدیست بی باده ام
ز شادی بسی دور افتاده ام!
بیا ساقی ای آبروی مغان
بیا ای تو مطلوب پیر و جوان!
مرا کرد اندیشه دهر پیر
جوان ساز با باده ام دست گیر!
بیا ساقیا نوبهارم رسید
به طرف چمن سرو سر برکشید!
چو با سایه سرو در پای جو
به من ده ز سر جوش می یک سبو!
بیا ساقی مینای می را برار
که برده شعور حریفان خمار!
به جامی که جمشید حسرت برد
بده تا گریبان غم را درد!
بیا ساقی گل خنده زد در چمن
پریشان ز باد صبا شد سمن!
می صاف را ساغر از لاله کن
ز دل دفع غم های صد ساله کن!
بیا ساقیا کوه و صحرا و دشت
سراپا چو خط لب یار گشت!
جهان رونق از خضر رهبر گرفت
دلم میل مینا و ساغر گرفت
بیا ساقیا ساز عیش افتتاح
نما بکر رز را به شادی نکاح!
خطیب صراحی بکن خطبه سر
به آهنگ قل قل به صدر شور و شر!
بیا ساقی ای مایه خرمی
بیا ای گل گلشن بی غمی!
همآهنگ فریاد چون بلبلم
ز مینات مشتاق یک قل قلم
بیا ساقی مجبور دوران شدم
فلک بر سر آورد روز بدم
به یک ساغر می مرا گیر دست
که من از ازل آمدم می پرست
بیا ساقی ای دستگیر همه
توئی در خرابات پیر همه
تو را سبحه از دان انگور شوق
تو را سجده بر طاق ابروی ذوق
بیا ساقی صبح بناگوش تو
بیا ساقی لب های می نوش تو
یکی از سپهر طرب دم زند
یکی خنده بر حال ماتم زند!
بیا ساقی می ده که مستم کند
ز مستی مرا بتپرستم کند!
سجود آورم طاق ابروت را
بتان را پرستم نه طاغوت را!
بیا ساقی ایجاد میخانه ساز
ز لای ته باده پیمانه ساز
که پیمانه از لای می گر کنی
کجا فکر اسکندر و کی کنی؟!
بیا ساقی افتادم از یار دور
به جامی که بخشد دلم را سرور
کرم کن مرا زانکه هستم غریب
ز هجران دلدار و بعد حبیب
بیا ساقی ای من غلام درت
تو شاهی و من کمترین چاکرت!
به مخموری ام جام شاهانه ده
مرا گر دهی می به پیمانه ده!
بیا ساقی مردم من از دوری ات
چو آئینه محوم ز مهجوری ات
بیا عکس رخساره خود نما
که تا دیده ام را فزاید جلا!
بیا ساقی از باده کن راضی ام
برد فکر مستقبل و ماضی ام!
ز مخموری می مرا حال بین
تنم گشته از ضعف چون نال بین!
بیا ساقی سوسن زبان ثنا
برآورده است تاک دست دعا
یکی می فرستد ثنای تو را
به آمن کشاده یکی پنجه را
بیا ساقی با دیده اشکبار
به راهت شده چشم نرگس دو چار
که تا سرو قدت تماشا کند
چو با قمری این راز افشا کند
بیا ساقی ای نخل شادی ثمر
بیا ای صنوبر قد مو کمر!
ازان می که تاکش صنوبر بود
ز کیفیتش شور محشر بود!
بیا ساقیا فصل نوروز شد
گل باغ از تو دلفروز شد!
قدح گیر با دست بیضای خود
تنک ظرف می خواره کن آزمود
بیا ساقی عمر تو جاوید باد
مرا روز وصل تو آمد به یاد!
رفو چاک روی فراقم نما
ز موج می وصل کن رشته را!
بیا ساقی ای اختر شبفروز
بیا ای رخت شمع پروانه سوز!
به گرد سرت همچو پروانه ام
بده می که مشتاق پیمانه ام!
بیا ساقی ای چهره ات صبح دیر
بیا عاقبت از تو گردد بخیر
بکن مست از زور می هو کشم
همه رخت خود جانب او کشم!
بیا ساقی ای نور چشمان من
بیا ساقی ای رونق جان من!
ز هجر تو از دیده ام رفته نور
میم ده که دورم ز عقل و شعور!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲ - مخترع
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم
شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم
روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان
نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم
آشنایان خرابات مرا نشناسند
بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم
طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است
سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم
شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر
همه با عربده و نعره مستانه روم
جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق
منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم
فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست
این محالست که من عاقل و فرزانه روم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۶ - نشان دادن امام زمین کربلا را
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۷ - رفتن علیا مکرمه زینب خاتون به بدرود قبر مطهر مادر بزرگوار خود
شنیدم سربانوان بهشت
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۶ - گرفتن بنی مذجح گردد دارالاماره و پراکنده شدن ایشان به گفتار شریح قاضی کوفه
به مذحج نژادان رسید آگهی
که کاخ مهی شدز هانی تهی
بزرگان آن دوده گرد آمدند
زهر دربسی داستان ها زدند
به فرجام بستند کین را میان
بجستند ازجا همه همعنان
ز هر سو درفشی برافرا ختند
سوی کاخ بدخواه درتاختند
همه گرد دژ پر ز منجوق شد
درخش ستان ها به عیوق شد
به دارای دژ گفته ها ناپسند
بگفتند هریک به بانگ بلند
که از ما نگشته گناهی پدید
چرا مهتر ما به خون درکشید؟
هم ایدون برآریم ازین باره گرد
بریزیم خون از تن زشتمرد
چو شد باره زآوازشان پر خروش
بدان پور مرجانه بنهاد گوش
بترسید و لختی در اندیشه ماند
سپس قاضی کوفه را پیش خواند
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
به زندان سبک سوی هانی گرای
ببین تا که جانش بر آمد زتن
ویا زنده باشد خبر ده به من
شریح از براو به زندان شتافت
گرفتار بیداد رازنده یافت
سوی پور مرجانه آمد چو باد
بدو مژده از زندگانیش داد
چنین گفت سالار ناپاکرای
که لختی ابر بام این دژ برآی
به مذحج نژادان پر خاشجوی
بگوکز چه دارید این های و هوی؟
اگر بهر هانی است اوزنده است
پی مصلحت پیر دستش ببست
من او را بدیدم کنون تندرست
نباید شما را دگر فتنه جست
بشد قاضی وکرد گفت وشنود
چنان کز بداندیش آمخته بود
چو زانگونه مذحج نژادان سخن
شنیدند زان مرد پر مکر و فن
پارکنده گشتند و رخ تافتند
سوی خانه ی خویش بشتافتند
چو آگاه شد مسلم ارجمند
که گردید هانی گرفتار بند
زغیرت بجوشید خون درتنش
برآورد مو سرز پیراهنش
فرستاد یک تن ز یاران خویش
پژوهنده از پیر فرخنده کیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۳ - برداشتن امام علیه السلام بیعت ازگردن اولاد عقیل و پا سخ ایشان
بفرمود زان پس به آل عقیل (ع)
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۲ - رسیدن امام علیه السلام به زمین کربلا وایستادن اسب آن حضرت
از آن شد پیاده شه حق پرست
به زین دگر باره گی بر نشست
چنین تا به شش اسب را شد سوار
نگشتند زان شش یکی رهسپار
چو این دید شاه پیمبر نژاد
به یاران فرخنده آواز داد
که این بوالعجب جای را چیست نام؟
یکی داد پاسخ چنین با امام
بود غاضریات این سرزمین
کز آن باره ی شاه شد سهمگین
بفرمود فرزند خیر البشر
که این دشت را هست نام دگر
برآورد گوینده چون نی نوا
که باشد دگر نام او نینوا
بدوگفت سبط رسول (ص) امین
که نام دگر او هست شاطی الفرات
شه راز دان باز گفتا بدو
گرش نام دیگر بود بازگو
هم او گفت:ای شاه اهل ولا
بود نام این سرزمین کربلا
شهنشاه فرمود اگر کربلا است
مرامنزل محنت و ابتلا است
بود این زمینی که دادم خبر
ازین پیش پیغمبر راهبر
همان وادی سوک وماتم بود
همان جای رنج دمادم بود
همانجا که از کین شمر شریر
شود زینب بی برادر اسیر
زمین غم وپهنه ی ابتلا ست
دراو تربت پاک اهل ولاست
چو لختی چنین گفت با اشک وآه
بفرمود آن خسرو کم سپاه
گشایید بار اندر این سرزمین
که ماراست منزلگه آخرین
درآن پر بلا پهنه ی غم فزای
سراپرده ی شاه شد عرش سای
به فرمان شه نامداران دین
گزیدند منزل درآن سرزمین
درآن دم به دانای راز نهفت
سر بانوان ام کلثوم گفت:
که ای تاجور شاه پیروزگر
بهین یادگار از نیا وپدر
کدامین دیار است این سرزمین؟
که از دیدنش گشتم اندوهگین؟
به خواهر بفرمود دانای راز
که ای بانوی بانوان حجاز
پس ازجنگ صفین من وباب خویش
چو زی مرز خود ره گرفتیم پیش
فتاد اندر این پهنه مارا گذار
فرود آمداز باره آن شهریار
نهاد آن خدیو زمین و زمن
سرتا جور درکنار حسن
یکی لحظه چشمش فرو شد به خواب
چو ازخواب بیدار شد آن جناب
خروشان شد وگریه آغاز کرد
ره ناله ازنای دل باز کرد
ازو شد پژوهنده فرخ حسن
که ای تا جور باب والای من
دل ازهر غم ورنجت آزاد باد
چه اندوه بد کت چنین روی داد؟
بدو گفت دارای دین بوتراب
که دید اندر این دم روانم به خواب
شده این زمین همچو دریای خون
حسینم (ع) در آن موج خون باژگون
بسی بر تپید و ورا هیچ کس
نگردید غمخوار و فریاد رس
بگفت این و افشاند از دیده آب
پس آنگاه فرمود با من خطاب
که برتو اگر این بلا بعد از این
رسد ناگهان اندر این سرزمین
چه خواهی نمود ای گرامی پسر؟
شکیبا ویا گردی آسیمه سر؟
بگفتم همی خواهم ازکردگار
که بخشد شکیبم درآن سخت کار
چو این راز بشنید بانو زشاه
به سر بر پراکنده خاک سیاه
همی برگل آهسته زیر نقاب
فرو ریخت از نرگسین اش گلاب
چون این زینب از خواهر خویش دید
دمان سوی فرخ برادر دوید
بزد دست ودامانش محکم گرفت
به برگل گل از لاله شبنم گرفت
بگفت ای روان نیا وپدر
به جا مانده از دوده ی نامور
همانا که بر مرگ تن داده ای
به راه اجل چشم بنهاده ای
بدو گفت شاهنشه نینوا
بلی ای ستمدیده ی بینوا
چو بانو شیند این ز شاه زمن
بزد لطمه بر چهره ی خویشتن
به سوی برادر همی بنگریست
به زاری چو ابر بهاری گریست
ز افغان آن بانوی محترم
برآمد خروش از زنان حرم
چنین با خداوند دین گفت باز
مهین دختر حیدر سرافراز
که ما را سوی تربت مصطفی (ص)
ببر ای شهنشاه اهل ولا
بدو گفت شاهنشه عالمین
فروغ جهان بین زهرا حسین
که ای روح قدسی تو را پرده دار
نبینی که این لشگر نابکار
گرفتند بر من سر راه تنگ
همه نیزه وتیغ و زوبین به چنگ
کجا سوی درگاه خیرالبشر
توانم از اینجای شد رهسپر
همانا ندانی که جان آفرین
مرا کشته خواهد دراین سرزمین
چو از شاه بانو شنید این سخن
بزد چاک بر جامه ی خویشتن
نگون گشت برخاک وبیهوش شد
تو گفتی که از پیکرش توش شد
چو لختی چنین بود آمد به هوش
چو مرغ ازدل زار برزد خروش
به بالینش آمد شه راستین
بسایید برچهره اش آستین
بدو گفت: کای خواهر داغدار
چو بینی مرا کشته درکارزار
گریبان مکن چاک ومخراش روی
پریشان مکن سنبل مشکبوی
صدا را به آه ونوا را بلند
مکن ای دل افسرده ی مستمند
بگفت این واو را به فغان وآه
بیاورد و بنشاند در خیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۸ - حکایت کردن کامل کیفیت دیر راهب رابرای ابن سعد ملعون
به باب تو ای مرد پرخاشگر
مرادوستی بود از این پیشتر
به سالی من واو سوی مرز شام
ابا کاروان می نهادیم گام
یکی روز بی زاد و بی راحله
به جا باز ماندم من از قافله
نه آبی که لب تر نمایم ازوی
نه مردی که گردم ازوراه جوی
ز تازی تکاور فرود آمدم
زبان پر نیازو درود آمدم
به دستی عنان وبه دستی سنان
به ناچار گشتم به صحرا روان
که ناگه ز بخشایش کردگار
یکی دیرم آمد به چشم آشکار
سپردم سوی دیر ره با شتاب
مگر ترکنم خشک لب را ز آب
سبک دست بر حلقه ی در زدم
نگهبان آن را ندا بر زدم
خدا خانه بربام آمد فراز
مرا گفت: برگو چه داری نیاز؟
بگفتم: مرا تشنگی با شتاب
بدین در دوانید از بهر آب
چنین گفت آن مرد یزدان پرست:
کدامین پیمبر تو را رهبر است؟
بگفتم: که هستم ز روی صصفا
به دین پیرو شاه دین مصطفی (ص)
بگفتا: شما بدترین امت اید
نبی رازکین قاتل عترت اید
جگر گوشه ی سید انبیا
شود کشته از جور وکین شما
کنید آنچه من دیده ام درکتاب
زسبط پیمبر – شما منع آ ب
به تیغ ستم از تنش سربرید
زدین نیاکان او بگذرید
بدو گفتم: ای راهب هوشیار
چنین کار از ما شود آشکار؟
مرآن پارسا بنده ی نیکبخت
به جان آفرین – خورد سوگند سخت
که فرزند پیغمبر دین پناه
به دست شما گشت خواهد تباه
چو شد کشته آن شاه آخر زمان
براو خون بگرید همی آسمان
پس از آن به خونخواهی آن جناب
برانگیزد ایزد یکی کامیاب
ز بدخواه آن شاه دنیا و دین
بسی خون بریزد به روی زمین
گمانم که با دشمن آن جناب
تو را دوستی باشد و انتساب
دریغا درآن دم که شاه زمن
کند جنگ با دشمن خویشتن
نیم من به گیتی که در راه او
شوم کشته ی تیغ بد خواه او
بدو گفتم:ای راهب پارسای
پناهنده ام من به یکتا خدای
کز آنان نباشم که دردشت کین
سگالند پیکار با شاه دین
مراگفت راهب: کز آنان نه ای
به مهر شهنشاه – محکم پی ای
ولی دوستی داری اندرمیان
ابا دشمن شاه اسلامیان
بگفت این واز جای خود شد فرود
به آبم ببخشود ونه درگشود
چو دیدم چنین شرمسار وغمین
نشستم سبک پوی بر پشت زین
به پیش آمدم رنج زاندازه بیش
که تا راه جستم به یاران خویش
مراگفت بابت چه پیش آمدت
چها بردل وجان ریش آمدت
هر آنچ از پرستند ه ی راستگوی
شنیدم یکایک بگفتم بدوی
چو باب تو از من شنید این سخن
پرید از رخش رنگ و لرزید تن
سبک گفت لختی به من گوش دار
که نزد تو رازی کنم آشکار
درآن دیر روزی نمودم مقام
خداوند آن سوی من هشت گام
به تندی مرا گفت: ای شور بخت
که داری دلی همچو پولاد سخت
تویی دشمن شاه آزاده گان
کشنده ی همه هاشمی زاده گان
وگر خود نه ای از تو آید پدید
کسی کو سر شاه خواهد برید
تفو باد بر رای وفرجام تو
بدان تخمه ی زشت بد نام تو
بدین سان چو بشنیدم ازوی سخن
بلرزید از آن گفته اندام من
به خود گفتم آیا شوداین گناه
زمن سرزند سازدم رو سیاه
ویا گردد این کار نااستوار
ز فرزند من درجهان آشکار
من ازشومی آن تباهی برم
به هر دو جهان رو سیاهی برم
کنون تو به اندرز من گوش دار
هر آنچت سرایم بدان هوش دار
مده ره به خود دیو ناپاک را
مکش زاده ی شاه لولاک را
ابا پور پیغمبر نیکخواه
که مارا سوی حق نموده است راه
مکن دشمنی – گرد زشتی مگرد
که پاداش نیکی بدی کس نکرد
بسی پیر زاینگونه بنمود یاد
ستم پیشه را هیچ سودی نداد
قمر- گو پیمبر دو پیکر کند
کجا جهل بوجهل باور کند؟
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که آن پاک دین پیر با فرهی
به اندرز بن سعد بگشاده لب
ستمگر از آن کار شد در غضب
به دژخیم گفتا پس آنگه شریر
ببرد زبان سخنگوی پیر
چو دژخیم ببریدش ازکین زبان
به جان آفرین پیر بسپرد جان
پس از کشتن کامل باکمال
عمر آن ستم گستر بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
رسید آنچه بر آل احمد – ستم
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۶ - دربیان روایت ابن نما منقول از هلال بن نافع
زگفت هلال بن نافع سخن
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۴ - ذکر شهادت عوسجه پسر مسلم بن عوسجه علیه السلام
یکی کودک ازمسلم پاکخوی
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۳ - درذکر مبارزت و شهادت جون آزاد کرده ی اباذر علیه السلام
کنون بایدم داستان یاد کرد
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۶ - به میدان فرستادن امام علیه السلام قاسم
به شکل کفن کرد رختش به بر
زدش بوسه بسیار بر چشم وسر
بگفت این تو وین پهنه ی رزمگاه
برو کت خداوند بادا پناه
دریغا که تیغی شد از مشت من
که بشکستنش بشکند پشت من
همی رفت داماد و شه میگریست
بدان هردو تن مهر و مه میگریست
چو آمد دمان سوی آوردگاه
تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه
یکی خردسال از نژاد علی
فکند از پی رزم اسب یلی
که در سوکش این سالخورد آسمان
بگرید همی تا بپاید زمان
خروشید کای بد سکالان دین
منم شبل شیر جهان آفرین
منم قاسم آن صفدر نامور
قسیم جهیم و جنان را پسر
حسن شاه ابرار باب من است
کجا چرخ را توش وتاب من است
نیا مصطفی (ص) مام بابم بتول
که زهرا همی خواند او را رسول
همین شه او را نباشد کسی
بکشتید یاران او را بسی
خداوند دین است و عم من است
به دیدار من چشم او روشن است
منم بدر تابان برج یلی
منم پر گهر دست و تیغ علی
به مردان شیر اوژن تیغ زن
دهد مژده ی مرگ شمشیرمن
کنونم که از سیزده بیش سال
نرفته است رای مردم بد سکال
به گهواره فریلان داشتم
برو بازوی پر دلان داشتم
مرالب چو زاینده از شیر شست
دلم رزم و سر پنجه شمشیر جست
بلند آسمان زیر دست من است
اجل پیرو تیر شست من است
مرا کشته خواهد خداوند من
برای همین است جانم به تن
اگر بر کنند از تنم زنده پوست
نتابم سراز عهد وپیمان دوست
به جانان سپرد آنکه جان او نمرد
به نرد و فا هر که جان باخت برد
به لشگر گر ایدون تنی هست مرد
نهد پای مردی به دشت نبرد
بسی گفت زینسان و از آن سپاه
نیامد تنی پیش او رزمخواه
چو نوباوه ی مجتبی آن بدید
به سالار لشگر خروشی کشید
که ای زاده ی سعد بد روزگار
همانا نترسی ز پروردگار
ندانی تو ای پست با خشم و کین
که فرموده پیغمبر راستین
حسین است جان تن روشنم
زجان و تن اوست جان و تنم
همانا نباشد ترا استوار
گزین گفت پیغمبر تاجدار
وگرنه به جان و تن مصطفی (ص)
پسندی چرا کین و جور و جفا
مریز اینهمه خون آل رسول (ص)
مکش بیش ازین زاده گان بتول (ص)
بسی ظلم کردی و کین توختی
دل شاه دنیا و دین سوختی
گه آن نیامد دگر کز گناه
پشیمان شوی عذر خواهی ز شاه
عمر از سپاه خود آواز داد
که ای نوجوان ستوده نژاد
گه آن نیامد که دیگر شما
پذیرید فرمان سالار ما
ازین جنگجویی پشیمان شوید
به جان وتن خویش رحم آورید
به دنیا درون کامرانی کنید
به آسوده گی زندگانی کنید
بدو گفت شهزاده کاهریمنت
چو جان جای کرده ست اندر تنت
که از راه دین روی برکاشتی
بریدی ز حق رشته ی آشتی
برآنی که مردن برای تو نیست
همی جاودانه ببایدت زیست
ندانی جز اندک نمانی که مرگ
ز شاخ جهان ریزدت بار و برگ
بگو با من از راستی رخ متاب
بدین باره ی خویش دادستی آب؟
بگفتا بلی داده ام چند بار
دهم نیز اگر باشدم روزگار
بگفتا کجا می پسندد خدای
که، سیراب باشد ترا چارپای
سپارند جان زاده گان بتول (ص)
زلب تشنگی شرم داراز رسول (ص)
مراین خردسالان شیرین زبان
که از تشنگی می سپارند جان
چنان آمد ازین خردسالان گناه
که باید شد از تشنه کامی تباه
اگر کافری گوسفندی کشد
دهد آب و پس تیغ بروی کشد
تو لب تشنه از عترت مصطفی (ص)
بری سر زهی کافر پر جفا
بیندیش از خشم پروردگار
وزان تشنه گی های روز شمار
زگفتار شهزاده ی کامیاب
ز مژگان همی ریخت ازدیده آب
فرو برده درخویش از شرم سر
نداد ایچ پاسخ بدان نامور
وزان پس چنین گفت با مردمان
همانا که این ماهرو نوجوان
حسن راست فرخنده فرزند راد
حسین از دل آرا رخ اوست شاد
همانا ز یاران آن شهریار
نمانده تنی زنده در روزگار
که تن داده بر مرگ این نوجوان
نموده تنی زنده در روزگار
وز آنسو چو شهزاده زان پر زکین
ندید ایچ پاسخ بشد خشمگین
کشید از میان آذر آبدار
همان ابر سوزنده ی شعله بار
بزد اسب وشد حمله ور بر سپاه
تو گفتی که حیدر شده رزمخواه
همان تیغ او سر گرایی گرفت
بداندیش را ترک سایی گرفت
به هر جا که رخشان پرند آختی
جهان از سواران بپرداختی
چو دریای تیغش برآمد به موج
سپاهی در آن غرق شد فوج فوج
زبس کشته افکند در کارزار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
پراکنده کرد آن سپه یکسره
صف میمنه ریخت بر میسره