عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۷ - پاسخ کوش
....................................
....................................
بدین سان که داری دلی گشته ریش
یکی تیر کرد او برون را بپیش
زمانی بگردیم و بازی کنیم
بدین دشتِ کین اسب تازی کنیم
ببینیم تا چون برآید نبرد
زمانه کرا اندر آرد به گرد
اگر تو کِشی کین فرزند خویش
وگر من کنم جان بدخواه ریش
شود کار یکرویه زین کارزار
اگر تو شوی شاد، اگر شهریار
....................................
بدین سان که داری دلی گشته ریش
یکی تیر کرد او برون را بپیش
زمانی بگردیم و بازی کنیم
بدین دشتِ کین اسب تازی کنیم
ببینیم تا چون برآید نبرد
زمانه کرا اندر آرد به گرد
اگر تو کِشی کین فرزند خویش
وگر من کنم جان بدخواه ریش
شود کار یکرویه زین کارزار
اگر تو شوی شاد، اگر شهریار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۹ - جنگ آتبین و کوش و پیروزی آتبین
بگفت این و شد تا به نزدیک کوش
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۰ - گریختن کوش
گریزان شد از بیم جان زی سپاه
همی تاخت او تا برِ اسب شاه
سپاهش دگر باره بشتافتند
مر او را چنان خسته دریافتند
بر اسبش نشاندند بردند تیز
چنان لشکری زآتبین در گریز
ببستند پس خستگیهاش سخت
بدو هر کسی گفت کای نیکبخت
ز تو کار دشمن به جایی رسید
که گر مرغ گردد نشاید پرید
گرفتار در زیر کوهی بلند
همی هر زمان بیم جان و گزند
به جانت چرا کرد باید خطر
بمان تا بیاید سپاه پدر
چو لشکر بیاید به یک کارزار
برآریم از این ناسپاسان دمار
چو جان را همی کوشد این بدگهر
تو در کار او رنج چندین مبر
همان شب شود کار ایشان پدید
که لشکر ز چین سوی خسرو رسید
نماند یکی زنده زایران سپاه
به فرّ تو پیدا شود کام شاه
وزآن روی چون آتبین گشت باز
در اندیشه بود آن شب دیرباز
وز این روی شد کوش پیش پدر
ز ناورد کرد آگهش در بدر
دژم گشت و گفت آتبین جادو است
ز پاکی و پرمایگی یک سو است
نبایست با او نبرد آزمود
کز او بهر ما نیست جز تیره دود
بمان تا فراز آید از چین سپاه
چو آید، شود کار دشمن تباه
شب آمد پراگنده گشتند و کوش
بخفت و برآسود و آمد بهوش
همی تاخت او تا برِ اسب شاه
سپاهش دگر باره بشتافتند
مر او را چنان خسته دریافتند
بر اسبش نشاندند بردند تیز
چنان لشکری زآتبین در گریز
ببستند پس خستگیهاش سخت
بدو هر کسی گفت کای نیکبخت
ز تو کار دشمن به جایی رسید
که گر مرغ گردد نشاید پرید
گرفتار در زیر کوهی بلند
همی هر زمان بیم جان و گزند
به جانت چرا کرد باید خطر
بمان تا بیاید سپاه پدر
چو لشکر بیاید به یک کارزار
برآریم از این ناسپاسان دمار
چو جان را همی کوشد این بدگهر
تو در کار او رنج چندین مبر
همان شب شود کار ایشان پدید
که لشکر ز چین سوی خسرو رسید
نماند یکی زنده زایران سپاه
به فرّ تو پیدا شود کام شاه
وزآن روی چون آتبین گشت باز
در اندیشه بود آن شب دیرباز
وز این روی شد کوش پیش پدر
ز ناورد کرد آگهش در بدر
دژم گشت و گفت آتبین جادو است
ز پاکی و پرمایگی یک سو است
نبایست با او نبرد آزمود
کز او بهر ما نیست جز تیره دود
بمان تا فراز آید از چین سپاه
چو آید، شود کار دشمن تباه
شب آمد پراگنده گشتند و کوش
بخفت و برآسود و آمد بهوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۱ - حمله ی کوش به دربند
نهادندش آن پاسخ نامه پیش
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۲ - شکست کوش
شد از کوه غلتان گران سنگ سنگ
از این سان دو روز و دو شب بود جنگ
زبر سنگباران و از زیر تیر
دل دیو گشت اندر آن رزم پیر
سر سرکشان یکسر آغشته شد
کمرها ز خون لاله گون گشته شد
به سنگی سپاهی همی شد هلاک
دل کوش از آن کوه شد دردناک
ز یاران خود کشته چندان بدید
که از کوه خون سوی دریا رسید
دگر لشکر آمد به طیهوریان
ببستند بر رزم جستن میان
بکشتند چندان دلیران به سنگ
که از کشته شد راه دربند تنگ
دلیران طیهور گشتند چیر
سپه را ز دربند کردند زیر
چو کوش آن چنان دید برگاشت روی
به دریا کنار آمد او پوی پوی
از این لشکر گشنِ چندان هزار
نرستند جز هفتصد نامدار
به کشتی نشستند و راه گریز
رهانید جان از دم رستخیز
چو آگاهی آمد به طیهور ازاین
همی تاخت با لشکر و آتبین
به راه اندرون مژده آمدش پیش
که برگاشت روی آن بدِ زشت کیش
فزون از هزاری نماندش سپاه
همه کشته گشتند و خسته تباه
از آن مژده طیهور شد شادمان
سوی آتبین راند هم در زمان
یکایک ببوسید چشم و سرش
به بر درگرفت آن گرامی برش
بدو گفت گفتار تو گشت راست
به گیتی چنین رای هرگز کراست
ز بی رایی خویش آگاه گشت
بر آن یک سخن آتبین شاد گشت
همان گه بفرمود تا مردکار
مر آن راه دربند کرد استوار
کشیدند دیوار پیش درش
برافراخت از کوه برتر سرش
دری آهنین بر نهادش بزرگ
شد ایمن ز کردار کوش سترگ
از این سان دو روز و دو شب بود جنگ
زبر سنگباران و از زیر تیر
دل دیو گشت اندر آن رزم پیر
سر سرکشان یکسر آغشته شد
کمرها ز خون لاله گون گشته شد
به سنگی سپاهی همی شد هلاک
دل کوش از آن کوه شد دردناک
ز یاران خود کشته چندان بدید
که از کوه خون سوی دریا رسید
دگر لشکر آمد به طیهوریان
ببستند بر رزم جستن میان
بکشتند چندان دلیران به سنگ
که از کشته شد راه دربند تنگ
دلیران طیهور گشتند چیر
سپه را ز دربند کردند زیر
چو کوش آن چنان دید برگاشت روی
به دریا کنار آمد او پوی پوی
از این لشکر گشنِ چندان هزار
نرستند جز هفتصد نامدار
به کشتی نشستند و راه گریز
رهانید جان از دم رستخیز
چو آگاهی آمد به طیهور ازاین
همی تاخت با لشکر و آتبین
به راه اندرون مژده آمدش پیش
که برگاشت روی آن بدِ زشت کیش
فزون از هزاری نماندش سپاه
همه کشته گشتند و خسته تباه
از آن مژده طیهور شد شادمان
سوی آتبین راند هم در زمان
یکایک ببوسید چشم و سرش
به بر درگرفت آن گرامی برش
بدو گفت گفتار تو گشت راست
به گیتی چنین رای هرگز کراست
ز بی رایی خویش آگاه گشت
بر آن یک سخن آتبین شاد گشت
همان گه بفرمود تا مردکار
مر آن راه دربند کرد استوار
کشیدند دیوار پیش درش
برافراخت از کوه برتر سرش
دری آهنین بر نهادش بزرگ
شد ایمن ز کردار کوش سترگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۶ - گذشتن آتبین از دریا در شب و شکست دادن چینیان
وز آن روی بر آتبین با سپاه
درافگند کشتی به دریا و چاه
ز دریا شب تیره آمد برون
ببستند کشتی به آب اندرون
شبی بود ماننده ی آبنوس
بنالید نای و بغرّید کوس
ز دریا برآمد شب تیره میغ
کشید آتبین با سوارانش تیغ
ز لشکر به گردون برآمد خروش
ز خواب اندر آمد سپهدارِ کوش
سپاهش چنانچون رمه ی بی شبان
بجای طلایه نه کس پاسبان
همی هرکس از خواب آسیمه سر
بجَست و دوان شد به نزدیک در
به اسب برهنه برآورد پای
نه بر سر کلاه و نه در بر قبای
دلیران گرفتند راه گریغ
شبی سهمناک از پس و پیش تیغ
درخشیدن نیزه و تیغ جنگ
همی از شب تیره بزدود رنگ
شکار دلیران جگر بود و سر
که شمشیر سر جُست و زوبین جگر
سر نیزه و تیغ الماسگون
به دریا رسانید هنجار خون
بپوشید دیهیم خفتان رزم
سر از خواب سنگین، دل از جام بزم
ندیدند جای درنگ و پیام
کشیدند شمشیر کین از نیام
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیران گِل انگیختند
چو زر آبگون گشت روی زمین
سپهدارِ چین را بدید آتبین
سپاه انجمن شد بر او ده هزار
دلیران رزم آزموده سُوار
برآویخته با گروهی سپاه
فراوان سپه گشت پیشش تباه
ز سر خود برداشت و بر گفت نام
بدانست هر یک که آن یک کدام
ز زین کوهه گرز گران برکشید
از او هر کسی خویشتن درکشید
یکی خشت رز آبداده به دست
ز کینه برآشفته چون پیل مست
بزد خویشتن را بدان رزمجوی
سپهدار سوی وی آورد روی
زبان را گشاده به دشنام زشت
برآورد یال و بینداخت خشت
گذر کرد خشت گران بر سپهر
نیامد گزندی بر آن تاجور
جهانجوی یک زخم زد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و مغفرش
سپهدار را چون سپه کشته دید
تنش را به خاک اندر آغشته دید
گریزان شدند آن دلیران همه
چو از گرگ گردد گریزان رمه
جهانجوی بر پی همی راند اسب
دمان با گروهی چو آذرگشسب
همی کشت و چندان که مور و ملخ
ز خون دلیران چین بست یخ
چو باد دمان اسب آن سروران
ستوران چین پیششان چون خران
ز شمشیر ایشان جز آن کس نَرست
که زنهار گویان ز باره بجست
نهان گشت جایی ز راه گریغ
که دیده برد بر درفشد تیغ
شبانگاه چون آتبین گشت باز
به لشکرگه دشمن آمد فراز
به تخت سپهدار چین بر نشست
ز شادی به دل برنهاده دو دست
همی گفت کینِ گرامی سُوار
کشیدم یکی بهره از روزگار
بزرگان طیهوریان را بخواند
بدان پیشگهشان به رامش نشاند
از آن کامگاری یکی سور کرد
که رنج از دل سرکشان دور کرد
دگر روز فرمود تا خواسته
همه پیش بردندش آراسته
ز چیزی کجا از درِ شاه بود
ز سازی که اندر خورِ راه بود
جدا کرد و دیگر همه بخش کرد
رخ لشکر از خواسته رخش کرد
ز هشتاد کشتی کجا بار کرد
چهل زو درم کرد و دینار کرد
چهل پر ز دیبا و از پرنیان
فرستاد بر دست ایرانیان
به نزدیک طیهور کاین بهر توست
اگر چند از این مایه ور شهر توست
درافگند کشتی به دریا و چاه
ز دریا شب تیره آمد برون
ببستند کشتی به آب اندرون
شبی بود ماننده ی آبنوس
بنالید نای و بغرّید کوس
ز دریا برآمد شب تیره میغ
کشید آتبین با سوارانش تیغ
ز لشکر به گردون برآمد خروش
ز خواب اندر آمد سپهدارِ کوش
سپاهش چنانچون رمه ی بی شبان
بجای طلایه نه کس پاسبان
همی هرکس از خواب آسیمه سر
بجَست و دوان شد به نزدیک در
به اسب برهنه برآورد پای
نه بر سر کلاه و نه در بر قبای
دلیران گرفتند راه گریغ
شبی سهمناک از پس و پیش تیغ
درخشیدن نیزه و تیغ جنگ
همی از شب تیره بزدود رنگ
شکار دلیران جگر بود و سر
که شمشیر سر جُست و زوبین جگر
سر نیزه و تیغ الماسگون
به دریا رسانید هنجار خون
بپوشید دیهیم خفتان رزم
سر از خواب سنگین، دل از جام بزم
ندیدند جای درنگ و پیام
کشیدند شمشیر کین از نیام
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیران گِل انگیختند
چو زر آبگون گشت روی زمین
سپهدارِ چین را بدید آتبین
سپاه انجمن شد بر او ده هزار
دلیران رزم آزموده سُوار
برآویخته با گروهی سپاه
فراوان سپه گشت پیشش تباه
ز سر خود برداشت و بر گفت نام
بدانست هر یک که آن یک کدام
ز زین کوهه گرز گران برکشید
از او هر کسی خویشتن درکشید
یکی خشت رز آبداده به دست
ز کینه برآشفته چون پیل مست
بزد خویشتن را بدان رزمجوی
سپهدار سوی وی آورد روی
زبان را گشاده به دشنام زشت
برآورد یال و بینداخت خشت
گذر کرد خشت گران بر سپهر
نیامد گزندی بر آن تاجور
جهانجوی یک زخم زد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و مغفرش
سپهدار را چون سپه کشته دید
تنش را به خاک اندر آغشته دید
گریزان شدند آن دلیران همه
چو از گرگ گردد گریزان رمه
جهانجوی بر پی همی راند اسب
دمان با گروهی چو آذرگشسب
همی کشت و چندان که مور و ملخ
ز خون دلیران چین بست یخ
چو باد دمان اسب آن سروران
ستوران چین پیششان چون خران
ز شمشیر ایشان جز آن کس نَرست
که زنهار گویان ز باره بجست
نهان گشت جایی ز راه گریغ
که دیده برد بر درفشد تیغ
شبانگاه چون آتبین گشت باز
به لشکرگه دشمن آمد فراز
به تخت سپهدار چین بر نشست
ز شادی به دل برنهاده دو دست
همی گفت کینِ گرامی سُوار
کشیدم یکی بهره از روزگار
بزرگان طیهوریان را بخواند
بدان پیشگهشان به رامش نشاند
از آن کامگاری یکی سور کرد
که رنج از دل سرکشان دور کرد
دگر روز فرمود تا خواسته
همه پیش بردندش آراسته
ز چیزی کجا از درِ شاه بود
ز سازی که اندر خورِ راه بود
جدا کرد و دیگر همه بخش کرد
رخ لشکر از خواسته رخش کرد
ز هشتاد کشتی کجا بار کرد
چهل زو درم کرد و دینار کرد
چهل پر ز دیبا و از پرنیان
فرستاد بر دست ایرانیان
به نزدیک طیهور کاین بهر توست
اگر چند از این مایه ور شهر توست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۸ - لشکرکشی آتبین به چین و گرفتن شهر خمدان
چو کشتی روان شد، سپه برکشید
سوی مرز چین لشکر اندر کشید
بفرمود تا پیشرو با سپاه
همی رفت یک منزل از پیش شاه
کسی کاو نیاورد فرمان بجای
سر بخت او اندر آمد ز پای
از آن شهر و کشور برآورد خاک
به تاراج داد آن بر و بوم پاک
بترسید از او مردم چین همه
کجا بی شبان بود یکسر رمه
کس از مرزداران نیامدش پیش
بترسید از او مردم از جان خویش
ز هر سو روان گشت یک ساله باز
ز هر جای گنجی نو آمد فراز
چنان شد سپاه از فزونی و گنج
که شد چارپای از کشیدن به رنج
کسی کاو ز ضحاک برگشته بود
نهان گشته از بیم و سرگشته بود
از این آگهی چاره جوی آمدند
از ایران همه سوی او آمدند
سپاهش فزون شد ز پنجه هزار
نبرده سواران نیزه گزار
همی رفت تا شهر خمدان رسید
کز آن مرز جایی سواری ندید
ز خمدان بزاری برآمد خروش
چو نوشان چنان دید، دستورِ کوش
بزرگان شهر و سپه را بخواند
وز این داستان چند گونه براند
کز این کار دلها مدارید تنگ
که این بی بنان را نباشد درنگ
زمان تا زمان مژده آید ز کوش
شود زهر این شهر یکباره نوش
همانا که باشد فزون از سه ماه
کجا بازگشت او ز درگاه شاه
به دشمن چو آگاهی آید از اوی
بدین مرز بودن نباشدش روی
گریزان شود دشمن از پیش شاه
وگرنه شود با سپاه او تباه
شما ماهیانی درنگ آورید
به دروازه ی شهر جنگ آورید
که در شهرمان خوردنی نیست تنگ
بکوشید باید به نام و به ننگ
که پیروزی از مردمان دور نیست
همان آتبین است، فغفور نیست
که ده باره از بیشه ی چین گریخت
سپاهش همه ترگ و جوشن بریخت
سپه را چو دل داد و رخ رخش کرد
همان روز دروازه ها بخش کرد
فرستاد بر هر دری سه هزار
گزیده سوار از درِ کارزار
به دیوار بر گونه گونه درفش
برافراخت سرخ و سیاه و بنفش
چو آمد به نزدیک شهر آتبین
بپوشید خرگاه روی زمین
همه خیمه ها دیبه و پرنیان
سراپرده ی آتبین در میان
همان گاه برخاست از شهر غو
به دروازه ی شهر شد پیشرو
بغرید کوس و بنالید نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
برون آمد از شهر چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
چو دید آن سپاه آتبین خیره ماند
پر اندیشه شد، سروران را بخواند
نه شهر است گفتا یکی کشور است
که چندین بدو اندرون لشکر است
بفرمود پس تا سپه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
برآمد خروش ده و دار و گیر
بنالید نیزه، ببارید تیر
چنان شد چکاچاک شمشیر تیز
که کیوان همی جست راه گریز
چنان میغ پیوست و گرد سپاه
که پیدا نبُد چرخ و از گردماه
ز خون یلان بر زمین جوی شد
به هامون سر سرکشان گوی شد
شد از تیرگی دشت یکسان و کوه
رسید آن سپه را ز خمدان ستوه
بدان سان سپاهش بهم درفتاد
کجا شاخ بر هم زند تند باد
چو دید آتبین آن ستوهی، بجَست
به شمشیر زد دست پس بر نشست
یکی با دلیرن خود حمله کرد
ز گردان خمدان برآورد گرد
چنان برگرفت آن سپه را ز جای
که گفتی ببستندشان دست و پای
چو تیغ وی از تارک آلوده شد
سپه بر در شهر بر دوده شد
بدان حمله افزونتر از دو هزار
تبه شد گریزنده اسب و سوار
فگندند پس خویشتن را به شهر
غم و درد دیدند از آن رزم بهر
نیامد کس از شهر بیرون دگر
سپاهی نگهداشت دیوار و در
گرفت آتبین شهر خمدان حصار
سر راه و بیراه کرد استوار
شب و روز با شهریان جنگ بود
ز بالا همه ناوک و سنگ بود
سوی مرز چین لشکر اندر کشید
بفرمود تا پیشرو با سپاه
همی رفت یک منزل از پیش شاه
کسی کاو نیاورد فرمان بجای
سر بخت او اندر آمد ز پای
از آن شهر و کشور برآورد خاک
به تاراج داد آن بر و بوم پاک
بترسید از او مردم چین همه
کجا بی شبان بود یکسر رمه
کس از مرزداران نیامدش پیش
بترسید از او مردم از جان خویش
ز هر سو روان گشت یک ساله باز
ز هر جای گنجی نو آمد فراز
چنان شد سپاه از فزونی و گنج
که شد چارپای از کشیدن به رنج
کسی کاو ز ضحاک برگشته بود
نهان گشته از بیم و سرگشته بود
از این آگهی چاره جوی آمدند
از ایران همه سوی او آمدند
سپاهش فزون شد ز پنجه هزار
نبرده سواران نیزه گزار
همی رفت تا شهر خمدان رسید
کز آن مرز جایی سواری ندید
ز خمدان بزاری برآمد خروش
چو نوشان چنان دید، دستورِ کوش
بزرگان شهر و سپه را بخواند
وز این داستان چند گونه براند
کز این کار دلها مدارید تنگ
که این بی بنان را نباشد درنگ
زمان تا زمان مژده آید ز کوش
شود زهر این شهر یکباره نوش
همانا که باشد فزون از سه ماه
کجا بازگشت او ز درگاه شاه
به دشمن چو آگاهی آید از اوی
بدین مرز بودن نباشدش روی
گریزان شود دشمن از پیش شاه
وگرنه شود با سپاه او تباه
شما ماهیانی درنگ آورید
به دروازه ی شهر جنگ آورید
که در شهرمان خوردنی نیست تنگ
بکوشید باید به نام و به ننگ
که پیروزی از مردمان دور نیست
همان آتبین است، فغفور نیست
که ده باره از بیشه ی چین گریخت
سپاهش همه ترگ و جوشن بریخت
سپه را چو دل داد و رخ رخش کرد
همان روز دروازه ها بخش کرد
فرستاد بر هر دری سه هزار
گزیده سوار از درِ کارزار
به دیوار بر گونه گونه درفش
برافراخت سرخ و سیاه و بنفش
چو آمد به نزدیک شهر آتبین
بپوشید خرگاه روی زمین
همه خیمه ها دیبه و پرنیان
سراپرده ی آتبین در میان
همان گاه برخاست از شهر غو
به دروازه ی شهر شد پیشرو
بغرید کوس و بنالید نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
برون آمد از شهر چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
چو دید آن سپاه آتبین خیره ماند
پر اندیشه شد، سروران را بخواند
نه شهر است گفتا یکی کشور است
که چندین بدو اندرون لشکر است
بفرمود پس تا سپه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
برآمد خروش ده و دار و گیر
بنالید نیزه، ببارید تیر
چنان شد چکاچاک شمشیر تیز
که کیوان همی جست راه گریز
چنان میغ پیوست و گرد سپاه
که پیدا نبُد چرخ و از گردماه
ز خون یلان بر زمین جوی شد
به هامون سر سرکشان گوی شد
شد از تیرگی دشت یکسان و کوه
رسید آن سپه را ز خمدان ستوه
بدان سان سپاهش بهم درفتاد
کجا شاخ بر هم زند تند باد
چو دید آتبین آن ستوهی، بجَست
به شمشیر زد دست پس بر نشست
یکی با دلیرن خود حمله کرد
ز گردان خمدان برآورد گرد
چنان برگرفت آن سپه را ز جای
که گفتی ببستندشان دست و پای
چو تیغ وی از تارک آلوده شد
سپه بر در شهر بر دوده شد
بدان حمله افزونتر از دو هزار
تبه شد گریزنده اسب و سوار
فگندند پس خویشتن را به شهر
غم و درد دیدند از آن رزم بهر
نیامد کس از شهر بیرون دگر
سپاهی نگهداشت دیوار و در
گرفت آتبین شهر خمدان حصار
سر راه و بیراه کرد استوار
شب و روز با شهریان جنگ بود
ز بالا همه ناوک و سنگ بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۲۶ - پیروزی آتبین و بردن غنیمتها به دریا
چو انبوه شد رزم و دید آتبین
کجا چیره گشتند گردان چین
بزد ران و شبرنگ را تیز کرد
ز خون گریزنده پرهیز کرد
گروهی دلیران پس پشت او
درفشان یکی تیغ بر دست او
بهم برفگند آن سپه را چنان
که نشناخت دشمن رکاب از عنان
بکشت اندر آن حمله چندان سوار
که خون شد روان چون یکی جویبار
شب آمد ز کشتن کشیدند دست
سپهدار چین باز پستر نشست
از آن رزم بُد آتبین شادکام
ز بهر بزرگان می آورد و جام
به بزم اندرون مهربانی نمود
چو در رزم جوش جوانی نمود
چنین گفت کامروز دادیم داد
و زاین رزم پیروز گشتیم شاد
اگر پیشم آید چنین صد سپاه
چو بی کوش باشد ندارم به کاه
ولیکن چنین است ما را گمان
که آن دیو چهره زمان تا زمان
به ما گر سپاهی گران آورد
از ایران بسی سروران آورد
که داند که چون باشد این کار ِ زار
که پیروز برگردد از کارزار
اگرچه بود تیز جنگی پلنگ
نه هر بار پیروز باشد به جنگ
به سنگ ارچه ماند به سختی سبوی
نه همواره باز آورندش ز جوی
همان به که پیروز و آراسته
به دریا برانیم با خواسته
همانا فزون است کشتی دویست
بدین مرز بودن کنون روی نیست
بزرگان پسندیده دیدند رای
بر او خواندند آفرین خدای
همان شب به کشتی کشیدند بار
به دریا کشیدند با شهریار
روان گشت کشتی به یک ره دویست
تو گفتی به دریا کنون راه نیست
چو خورشید بر دشت لشکر کشید
طلایه نگه کرد و کس را ندید
ز رفتن سپه را چو آگاه کرد
برآن سرکشان رنج کوتاه کرد
سپه تا به نزدیک دریا بتاخت
همی نعره از چرخ برتر فراخت
ز چیزی که بردند، بگذاشتند
از او چینیان بهره برداشتند
بدیشان رسیدند روز دهم
جهانگیر کوش و سپاهش بهم
همی دست بر دست زد از دریغ
کز او آتبین یافت راه گریغ
سپاهش فرود آمد آن جایگاه
برآسود یک روز از رنج راه
کجا چیره گشتند گردان چین
بزد ران و شبرنگ را تیز کرد
ز خون گریزنده پرهیز کرد
گروهی دلیران پس پشت او
درفشان یکی تیغ بر دست او
بهم برفگند آن سپه را چنان
که نشناخت دشمن رکاب از عنان
بکشت اندر آن حمله چندان سوار
که خون شد روان چون یکی جویبار
شب آمد ز کشتن کشیدند دست
سپهدار چین باز پستر نشست
از آن رزم بُد آتبین شادکام
ز بهر بزرگان می آورد و جام
به بزم اندرون مهربانی نمود
چو در رزم جوش جوانی نمود
چنین گفت کامروز دادیم داد
و زاین رزم پیروز گشتیم شاد
اگر پیشم آید چنین صد سپاه
چو بی کوش باشد ندارم به کاه
ولیکن چنین است ما را گمان
که آن دیو چهره زمان تا زمان
به ما گر سپاهی گران آورد
از ایران بسی سروران آورد
که داند که چون باشد این کار ِ زار
که پیروز برگردد از کارزار
اگرچه بود تیز جنگی پلنگ
نه هر بار پیروز باشد به جنگ
به سنگ ارچه ماند به سختی سبوی
نه همواره باز آورندش ز جوی
همان به که پیروز و آراسته
به دریا برانیم با خواسته
همانا فزون است کشتی دویست
بدین مرز بودن کنون روی نیست
بزرگان پسندیده دیدند رای
بر او خواندند آفرین خدای
همان شب به کشتی کشیدند بار
به دریا کشیدند با شهریار
روان گشت کشتی به یک ره دویست
تو گفتی به دریا کنون راه نیست
چو خورشید بر دشت لشکر کشید
طلایه نگه کرد و کس را ندید
ز رفتن سپه را چو آگاه کرد
برآن سرکشان رنج کوتاه کرد
سپه تا به نزدیک دریا بتاخت
همی نعره از چرخ برتر فراخت
ز چیزی که بردند، بگذاشتند
از او چینیان بهره برداشتند
بدیشان رسیدند روز دهم
جهانگیر کوش و سپاهش بهم
همی دست بر دست زد از دریغ
کز او آتبین یافت راه گریغ
سپاهش فرود آمد آن جایگاه
برآسود یک روز از رنج راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۹ - اندر پیروزی یافتن کوش بر جزیره ی بسیلا
به بر چون برافگند گردون گره
به بر درکشیدند گردان زره
سوی دسته ی تیغ بردند دست
سر هر ده از تن بریدند پست
بسی خار و خاشاک برتوختند
بلند آتشی را برافروختند
فروغ از سر کوه پرتاپ شد
همی روی دریا چو زر آب شد
چو کوش آتش تیز دید اندر آب
براندند چون باد اسب از شتاب
ز دریا برون رفت با آن سپاه
به سر برنهادند گردان کلاه
همه خفته بودند گردانِ بند
که دشمن شبیخون بر ایشان فگند
شب تیره ماننده ی جان دیو
ز دریا برآمد ز ناگه غریو
بجستند آسیمه دربندیان
ببستند بر کینه جُستن میان
به نزدیک دربند کس را یله
نکردند و بر کوه شد مشعله
چو بازارگان جنگ و آن جوش دید
خروشیدن لشکر کوش دید
فرستاد پنجاه تن را به زیر
همه رزم دیده جوان و دلیر
نهان کرده رخسار زیر زره
به دامن برافگنده بند گره
نهادند تیغ اندر آن مردمان
سرآمد به دربندیان در زمان
گشادند در بند و برشد خروش
سپیده ز دربند بگذشت کوش
سراپرده زد بر سر کوهسار
مرآن کوه را پست کرد و حصار
هم اندر زمان کرد کشتی گسی
بدان تا سپاه آید از چین بسی
طلایه برون کرد از راه شهر
ز گردان کرا از هنر بود بهر
به پنجم سواری ز گردان شاه
تنی صد همی برد با خود به راه
ز مردان گروهی و از چارپای
که بردارد آن کاروان را ز جای
بدان چارپایان برد سوی شهر
از آن ره زیان یافت سالار، بهر
ز ناگه طلایه بدو بازخَورد
به شمشیر از ایشان برآورد گرد
سه مرد دلاور فزونتر نَجست
سوی شهر تازان سراسیمه مست
ز طیهور بردند از آن آگهی
فرود آمد از غم ز تخت مهی
به دستور گفت این که بر ما رسید
ز کردار و رای تو آمد پدید
وگرنه کجا یافتی راه بند
ز بازارگان خاسته ست این گزند
به بر درکشیدند گردان زره
سوی دسته ی تیغ بردند دست
سر هر ده از تن بریدند پست
بسی خار و خاشاک برتوختند
بلند آتشی را برافروختند
فروغ از سر کوه پرتاپ شد
همی روی دریا چو زر آب شد
چو کوش آتش تیز دید اندر آب
براندند چون باد اسب از شتاب
ز دریا برون رفت با آن سپاه
به سر برنهادند گردان کلاه
همه خفته بودند گردانِ بند
که دشمن شبیخون بر ایشان فگند
شب تیره ماننده ی جان دیو
ز دریا برآمد ز ناگه غریو
بجستند آسیمه دربندیان
ببستند بر کینه جُستن میان
به نزدیک دربند کس را یله
نکردند و بر کوه شد مشعله
چو بازارگان جنگ و آن جوش دید
خروشیدن لشکر کوش دید
فرستاد پنجاه تن را به زیر
همه رزم دیده جوان و دلیر
نهان کرده رخسار زیر زره
به دامن برافگنده بند گره
نهادند تیغ اندر آن مردمان
سرآمد به دربندیان در زمان
گشادند در بند و برشد خروش
سپیده ز دربند بگذشت کوش
سراپرده زد بر سر کوهسار
مرآن کوه را پست کرد و حصار
هم اندر زمان کرد کشتی گسی
بدان تا سپاه آید از چین بسی
طلایه برون کرد از راه شهر
ز گردان کرا از هنر بود بهر
به پنجم سواری ز گردان شاه
تنی صد همی برد با خود به راه
ز مردان گروهی و از چارپای
که بردارد آن کاروان را ز جای
بدان چارپایان برد سوی شهر
از آن ره زیان یافت سالار، بهر
ز ناگه طلایه بدو بازخَورد
به شمشیر از ایشان برآورد گرد
سه مرد دلاور فزونتر نَجست
سوی شهر تازان سراسیمه مست
ز طیهور بردند از آن آگهی
فرود آمد از غم ز تخت مهی
به دستور گفت این که بر ما رسید
ز کردار و رای تو آمد پدید
وگرنه کجا یافتی راه بند
ز بازارگان خاسته ست این گزند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۸۲ - پرسیدن کوش درباره ی کوهسار و بسیلا
بیاراست لشکر دگر روز کوش
به زیر آمد از کوه و برشد خروش
به لشکرگه اندر سپه را ندید
از آن شادمانی دلش برپرید
همی گفت دشمن گریزان ز پیش
چنان است چون مرده از دست خویش
به لشکرگه شاه طیهور شد
فرود آمد و رنج از او دور شد
سپاهی گران از پس وی شتافت
دوان تا شبانگاه کس را نیافت
پیاده تنی چند بیچاره وار
ز پس مانده بودند بی رخت و بار
گرفتندشان و ببستند سخت
کشیدندشان تا به نزدیک تخت
به تندی از ایشان بپرسید شاه
که طیهور کی رفت از این جایگاه
یکی پاسخش زآن میان داد، و گفت
اگر برگشایید راز از نهفت
چو شهر شما من بچنگ آورم
یلان را به کام نهنگ آورم
همه خانه های شما بی گزند
بدارم، شما را ندارم نژند
گر این رنج یکباره کوته کنید
ز کاری که من پرسم آگه کنید
بگویید با من که بر کوهسار
چه مایه نهان است شهر و حصار
بسیلا چگونه توانم گشاد
مر او را چگونه ست ساز و نهاد
جهاندیده پیری از ایشان گزین
که دانست گفتار ماچین و چین
بدو گفت کای شهریار دلیر
براین کوه یزدان تو را کرد چیر
تو را ایزد آورد با این گروه
بدان تا بدانند شاهان کوه
که او در جهان بنده دارد بنیز
که او کوه را نشمرد هیچ چیز
بدان تا ننازند بار دگر
به شهر و به گنج و به کوه و کمر
نگویند کاندر جهان هیچ کس
به ما برنیابد همی دسترس
بدوی است نازش بدوی است امید
به تیره شبان و به روز سپید
چنین آمد از مرد دانش پژوه
چو فرمان درآید چه دشت و چه کوه
بدان، شهریارا، که هفتاد شهر
مر این کوه را از جهان است بهر
بزرگ و بانبوه و سخت استوار
پر از باغ و آب و پر از میوه دار
از ایشان سه شهر است با ساز و جنگ
تراشیده دیوارش از خاره سنگ
بلندی دیوار صد گز فزون
فگنده ست آبش به کنده درون
به کشتی توانی به کَنده گذشت
نیابی تو راهی دگر سوی دشت
از این هر سه باره بسیلا یکی ست
که مانند او در جهان اندکی ست
که طیهور دارد به آرامگاه
فراوان در آن شهر گنج و سپاه
دگر شهر غیر است و دیگر هم اور
که گردون نماید چو بینی ز دور
پیر داردش، کارم، آن هر دو شهر
مر آن هر دو را از بهشت است بهر
دگر شهرها گرچه هست استوار
توانی گشادن تو آسان و خوار
ده و دو حصار است بر تیغ کوه
که از دیدنش دیده گردد ستوه
پر از میوه و باغ و آب روان
ز دیدارشان پیر گردد جوان
از ایشان دوباره پسر داردش
ز هر چیز بی بهره نگذاردش
دگرها پر از گنج آراسته ست
همه خانه ها گوهر و خواسته ست
چو بشنید از پیر گفتار، کوش
به رزم اندرون تیزتر کرد کوش
نه فرزندِ کوشم، بدو گفت، اگر
گشایم میان را به بند کمر
جز آن گه که این جایها را به جنگ
بچنگ آورم گرچه یابم درنگ
حصارش به شمشیر هامون کنم
همه کنده را آب چون خون کنم
فرستم سوی چین از این مرز خاک
زنان را کنم بیوه و برده پاک
ز پیریت زنهار دادم کنون
همی باش در پیش ما رهنمون
بفرمود کاو را نگهداشتند
زمانیش بی مرد نگذاشتند
به زیر آمد از کوه و برشد خروش
به لشکرگه اندر سپه را ندید
از آن شادمانی دلش برپرید
همی گفت دشمن گریزان ز پیش
چنان است چون مرده از دست خویش
به لشکرگه شاه طیهور شد
فرود آمد و رنج از او دور شد
سپاهی گران از پس وی شتافت
دوان تا شبانگاه کس را نیافت
پیاده تنی چند بیچاره وار
ز پس مانده بودند بی رخت و بار
گرفتندشان و ببستند سخت
کشیدندشان تا به نزدیک تخت
به تندی از ایشان بپرسید شاه
که طیهور کی رفت از این جایگاه
یکی پاسخش زآن میان داد، و گفت
اگر برگشایید راز از نهفت
چو شهر شما من بچنگ آورم
یلان را به کام نهنگ آورم
همه خانه های شما بی گزند
بدارم، شما را ندارم نژند
گر این رنج یکباره کوته کنید
ز کاری که من پرسم آگه کنید
بگویید با من که بر کوهسار
چه مایه نهان است شهر و حصار
بسیلا چگونه توانم گشاد
مر او را چگونه ست ساز و نهاد
جهاندیده پیری از ایشان گزین
که دانست گفتار ماچین و چین
بدو گفت کای شهریار دلیر
براین کوه یزدان تو را کرد چیر
تو را ایزد آورد با این گروه
بدان تا بدانند شاهان کوه
که او در جهان بنده دارد بنیز
که او کوه را نشمرد هیچ چیز
بدان تا ننازند بار دگر
به شهر و به گنج و به کوه و کمر
نگویند کاندر جهان هیچ کس
به ما برنیابد همی دسترس
بدوی است نازش بدوی است امید
به تیره شبان و به روز سپید
چنین آمد از مرد دانش پژوه
چو فرمان درآید چه دشت و چه کوه
بدان، شهریارا، که هفتاد شهر
مر این کوه را از جهان است بهر
بزرگ و بانبوه و سخت استوار
پر از باغ و آب و پر از میوه دار
از ایشان سه شهر است با ساز و جنگ
تراشیده دیوارش از خاره سنگ
بلندی دیوار صد گز فزون
فگنده ست آبش به کنده درون
به کشتی توانی به کَنده گذشت
نیابی تو راهی دگر سوی دشت
از این هر سه باره بسیلا یکی ست
که مانند او در جهان اندکی ست
که طیهور دارد به آرامگاه
فراوان در آن شهر گنج و سپاه
دگر شهر غیر است و دیگر هم اور
که گردون نماید چو بینی ز دور
پیر داردش، کارم، آن هر دو شهر
مر آن هر دو را از بهشت است بهر
دگر شهرها گرچه هست استوار
توانی گشادن تو آسان و خوار
ده و دو حصار است بر تیغ کوه
که از دیدنش دیده گردد ستوه
پر از میوه و باغ و آب روان
ز دیدارشان پیر گردد جوان
از ایشان دوباره پسر داردش
ز هر چیز بی بهره نگذاردش
دگرها پر از گنج آراسته ست
همه خانه ها گوهر و خواسته ست
چو بشنید از پیر گفتار، کوش
به رزم اندرون تیزتر کرد کوش
نه فرزندِ کوشم، بدو گفت، اگر
گشایم میان را به بند کمر
جز آن گه که این جایها را به جنگ
بچنگ آورم گرچه یابم درنگ
حصارش به شمشیر هامون کنم
همه کنده را آب چون خون کنم
فرستم سوی چین از این مرز خاک
زنان را کنم بیوه و برده پاک
ز پیریت زنهار دادم کنون
همی باش در پیش ما رهنمون
بفرمود کاو را نگهداشتند
زمانیش بی مرد نگذاشتند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۸۳ - محاصره کردن کوش شهر بسیلا را
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
چو از دور شهر بسیلا بدید
به گردون رسیده یکی باره بود
تو گفتی که سنگی به یک پاره بود
سر برجش ایمن ز زخم کمند
ز پرواز تیرش سرف بی گزند
سوی کنگره ش نارسیده عقاب
سر باره اش ناپسوده سحاب
یکی ژرف دریا به گردش روان
که خیره شد از دیدن وی روان
به دیوار بر مردم انبوه بود
فزونتر ز مأجوج بر کوه بود
چنان بود دیوارش از ساز جنگ
چو باغ بهاران همه رنگ رنگ
خروشی ز هر برج برداشته
درفشی ز هر سو برافراشته
دل کوش یکبارگی گشت تنگ
از آن باره و ساز و مردان جنگ
سپه را برابر فرود آورید
سراپرده و خیمه ها برکشید
درفشی ز هر خیمه برتر فراشت
چپ و راست باره یلان برگماشت
گمانی چنان برد کز شهر، جنگ
برون آورد دشمنش بیدرنگ
سواران طیهور مانند گرگ
خروشان که ای شهریار بزرگ
رها کن که رزم از برون آوریم
سر چینیان زیر خون آوریم
چنین داد پاسخ که این نیست رای
که با آن سپه ما نداریم پای
بباشید تا دشمن آید به جنگ
پس آن گه به تیر و به زوبین و سنگ
به دیوار از ایشان بخواهیم کین
بسوزیم جان و دل شاه چین
به کشتن چرا داد باید سپاه؟
که یدزان بدین خشم گیرد ز شاه
چو بیند که بیرون نخواهیم رفت
شتابد سپه را سوی رزم، تفت
چو دارای چین کرد ماهی درنگ
ز طیهوریان کس نیامد به جنگ
برآشفت، با مهتران سوی دشت
برآمد، ز گرد بسیلا بگشت
که جایی مگر یابد او راه دشت
ندید و به چشمش جهان تنگ گشت
غریویدن کوس و بانگ یلان
همی هوش و دل بستد از بد دلان
بدان سان خروش آمد از کوه و دشت
که مرّیخ از آن غلغل آسیمه گشت
ز باران تیر و ز باران سنگ
شد از کشتگان بر زمین جای تنگ
ز بس سنگ کز باره انداختند
در شهر از ایشان بپرداختند
چنان سنگ گفتی که گردون فشاند
همه ترگ فولاد در سرنشاند
به یک زخم، از ایشان دو ره شش هزار
برآورد سنگِ بسیلا دمار
ز طیهوریان کس نکشت و نخَست
بدین رزم طیهور را بود دست
دژم چهره دارای چین بازگشت
چو با سرکشان اور همراز گشت
چنین گفت کامروز برگرد شهر
بگشتم، ندیدم جز از رنج بهر
بلند است دیوار و سخت استوار
گشادن نشاید بدین روزگار
ندیدم جز از راهِ در جای جنگ
درازاش باریک و پهناش تنگ
اگر ما همه روز جنگ آوریم
سر سرکشان زیر سنگ آوریم
به طیهوریان برنیاید گزند
سپاهم تبه گردد و دردمند
جز این نیست درمان که ایدر درنگ
کنیم و نسازیم با شهر جنگ
من این شهر دارم ز بیرون نگاه
دگر شهرها را فرستم سپاه
چو ویران شود مرز آراسته
به لشکرگه ما رسد خواسته
زن و کودکان را بیارند اسیر
شود کشته و خسته برنا و پیر
زنند آتش اندر سرای سران
بترسند از این بی گمان دیگران
بزرگان بدین رای خشنو شدند
ز پیگار و از رزم یک سو شدند
دگر روز لشکر فرستاد کوش
به هر سو سواران پولادپوش
به تاراج و کشتن گشادند دست
همه شهر آباد کردند پست
زن و بچّه را برده کردند پاک
برآمد به گردون از آن مرز خاک
جزیره به ویرانی آورد روی
به دو سال از او دور شد رنگ و بوی
تن آباد از آن شهرها ده نماند
دگر نام آن دیگران کس نخواند
بکندند و آتش بدو بر زدند
چنان جای خرّم بهم برزدند
چو شش سال بر جای بنشست کوش
بسیلا همان بود با نای و نوش
نه تنگی پدید آمد از نان و آب
نه کردن توانست برجی خراب
چو از دور شهر بسیلا بدید
به گردون رسیده یکی باره بود
تو گفتی که سنگی به یک پاره بود
سر برجش ایمن ز زخم کمند
ز پرواز تیرش سرف بی گزند
سوی کنگره ش نارسیده عقاب
سر باره اش ناپسوده سحاب
یکی ژرف دریا به گردش روان
که خیره شد از دیدن وی روان
به دیوار بر مردم انبوه بود
فزونتر ز مأجوج بر کوه بود
چنان بود دیوارش از ساز جنگ
چو باغ بهاران همه رنگ رنگ
خروشی ز هر برج برداشته
درفشی ز هر سو برافراشته
دل کوش یکبارگی گشت تنگ
از آن باره و ساز و مردان جنگ
سپه را برابر فرود آورید
سراپرده و خیمه ها برکشید
درفشی ز هر خیمه برتر فراشت
چپ و راست باره یلان برگماشت
گمانی چنان برد کز شهر، جنگ
برون آورد دشمنش بیدرنگ
سواران طیهور مانند گرگ
خروشان که ای شهریار بزرگ
رها کن که رزم از برون آوریم
سر چینیان زیر خون آوریم
چنین داد پاسخ که این نیست رای
که با آن سپه ما نداریم پای
بباشید تا دشمن آید به جنگ
پس آن گه به تیر و به زوبین و سنگ
به دیوار از ایشان بخواهیم کین
بسوزیم جان و دل شاه چین
به کشتن چرا داد باید سپاه؟
که یدزان بدین خشم گیرد ز شاه
چو بیند که بیرون نخواهیم رفت
شتابد سپه را سوی رزم، تفت
چو دارای چین کرد ماهی درنگ
ز طیهوریان کس نیامد به جنگ
برآشفت، با مهتران سوی دشت
برآمد، ز گرد بسیلا بگشت
که جایی مگر یابد او راه دشت
ندید و به چشمش جهان تنگ گشت
غریویدن کوس و بانگ یلان
همی هوش و دل بستد از بد دلان
بدان سان خروش آمد از کوه و دشت
که مرّیخ از آن غلغل آسیمه گشت
ز باران تیر و ز باران سنگ
شد از کشتگان بر زمین جای تنگ
ز بس سنگ کز باره انداختند
در شهر از ایشان بپرداختند
چنان سنگ گفتی که گردون فشاند
همه ترگ فولاد در سرنشاند
به یک زخم، از ایشان دو ره شش هزار
برآورد سنگِ بسیلا دمار
ز طیهوریان کس نکشت و نخَست
بدین رزم طیهور را بود دست
دژم چهره دارای چین بازگشت
چو با سرکشان اور همراز گشت
چنین گفت کامروز برگرد شهر
بگشتم، ندیدم جز از رنج بهر
بلند است دیوار و سخت استوار
گشادن نشاید بدین روزگار
ندیدم جز از راهِ در جای جنگ
درازاش باریک و پهناش تنگ
اگر ما همه روز جنگ آوریم
سر سرکشان زیر سنگ آوریم
به طیهوریان برنیاید گزند
سپاهم تبه گردد و دردمند
جز این نیست درمان که ایدر درنگ
کنیم و نسازیم با شهر جنگ
من این شهر دارم ز بیرون نگاه
دگر شهرها را فرستم سپاه
چو ویران شود مرز آراسته
به لشکرگه ما رسد خواسته
زن و کودکان را بیارند اسیر
شود کشته و خسته برنا و پیر
زنند آتش اندر سرای سران
بترسند از این بی گمان دیگران
بزرگان بدین رای خشنو شدند
ز پیگار و از رزم یک سو شدند
دگر روز لشکر فرستاد کوش
به هر سو سواران پولادپوش
به تاراج و کشتن گشادند دست
همه شهر آباد کردند پست
زن و بچّه را برده کردند پاک
برآمد به گردون از آن مرز خاک
جزیره به ویرانی آورد روی
به دو سال از او دور شد رنگ و بوی
تن آباد از آن شهرها ده نماند
دگر نام آن دیگران کس نخواند
بکندند و آتش بدو بر زدند
چنان جای خرّم بهم برزدند
چو شش سال بر جای بنشست کوش
بسیلا همان بود با نای و نوش
نه تنگی پدید آمد از نان و آب
نه کردن توانست برجی خراب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۳ - جنگ نستوه و کارم با کوش
سپهبد ز گفتار او کین گرفت
برآشفت و رخسار او چین گرفت
همان روز برداشت لشکر ز جای
بغرّید کوس و بنالید نای
سپه را به یک روز چندان براند
که با شهر یک میل کمتر نماند
فرود آمد و شهر بگرفت تنگ
چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ
ز لشکر بفرمود تا ده هزار
برون رفت برگستوانور سوار
وز آن زیردستان و مردان شهر
ز زور و ز مردی کرا بود بهر
سپاهی گزین کرد برنا و پیر
سپر داد با جوشن و تیغ و تیر
فرستادشان با سپه سوی رزم
ز خمدان گسسته شد آواز بزم
به شهر اندرون سی هزاران سوار
نهان کرد با خود که آید بکار
شما هر کس آسوده باشی، گفت
ز دشمن نهان و ز مردم نهفت
بدان تا چو با ما رسد کارزار
به شمشیر کردن توانیم کار
ز خمدان چو بیرون شدند آن گروه
یکی صف کشیدند مانند کوه
دو لشکر چنین برهم آویختند
که با خاک خون اندر آمیختند
چکاچاک شمشیر و باران تیر
همی هوش بستد ز برنا و پیر
دو ماه این چنین رزم پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
سپهدار نستوه و کارم به هم
از آن رزم و پیگار گشته دژم
بیاراست عرّاده ای جانگزای
ز بیرون شهر و سه چندان ز جای
بسی منجنیق و کمانهای چرخ
که کیوان بزیر آوریدی ز چرخ
کمربست و برگستوان برفگند
نشست از بر بادپایی سمند
خود و کارم و نامداری هزار
دلیران و برگستوانور سوار
میان دو لشکر چو شد کار سخت
به نام فریدون فرخنده بخت
ز ناگاه بر لشکر کوش زد
سر گرز او بوس بر دوش زد
مصاف دلیران به هم برشکست
همی گرز او خود در آن سرشکست
فتادند در چینیان آن همه
چو گرگ آن زمان در میان رمه
سر تیغها سر درودن گرفت
سر نیزه ها جان ربودن گرفت
بکشتند از ایشان فزون از هزار
دگر خسته برگشت از کارزار
فگندند در شهر خود را به درد
لب از بیم خشک و رخ از رنج زرد
به دروازه بر کوش چون اژدها
نکرد از دلیران یکی را رها
گزین کرد روزی و لشکر براند
همی نام او زیر لبها بخواند
بدان لشکر اندر بیامیختند
ببردند با برهم آویختند
که بیرون شدندی به یاری ز شهر
از آن رزم رنج یلان بود بهر
چو لشکر به شهر اندر افگنده بود
سراپرده بر دشت آورده بود
برد پیش در نزد میدان ز راه
به گرد سپهبد در آمد سپاه
دز شهر را کوش کرد استوار
نفرمود کردن دگر کارزار
شب و روز باره نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
سپهدار نستوه و ایرانیان
ببستند بر کینه جستن میان
شب و روز گردش همی تاختند
گهی چرخ و گه ناوک انداختند
شکسته سر برجش از غنده سنگ
خلیده دل و آبگاهش خدنگ
چهل روز دیگر چنان جنگ بود
که خواب و خورش بر یلان تنگ بود
گمانی چنان برد نستوه گرد
که چون کوش دید از من این دستبرد
اگر چند خواهد که آید برون
نیارد، که شد لشکر وی زبون
سپه را پراگند در مرز چین
نهادند بر بورِ تاراج زین
سپاه جزیره به پیش اندرون
مر ایرانیان را شده رهنمون
ز دشمن چو ایمن شود هوشمند
بدان ایمنی زود یابد گزند
چو نستوه را بی سپه یافت کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
سواران خویش و جوانان شهر
ز نیروی دل هر که را بود بهر
بخواند و بسی مردمیها نمود
همه یک به یک را ستایش فزود
بدیشان چنین گفت کایران سپاه
پراگنده گشتند از این رزمگاه
به تاراج کشور کشیدند دست
دل هر یک از خواسته گشت مست
سپهدار با لشکری کمتر است
مرا کار با او کنون دیگر است
من این لشکر خویش را تاکنون
نهان داشتم ز آن به شهر اندرون
که نستوه گستاخ گردد به جنگ
سپاه اندر آرد به دروازه تنگ
چو گردد پراگنده زو لشکرش
به خاک اندر آرد شبیخون سرش
کنون آمد اندیشه ی من چنان
که من داد بستانم از دشمنان
گر آید بر ایرانیان بر شکن
رهایی نیابد کس از تیغ من
اگر بر هوا مرغ پرّان شوند
نمانم که زنده به ایران شوند
که فرسنگ پانصد براند به راه
ز چین تا به ایران سراسر سپاه
وگر هیچ پرگست بر ما بود
یکی تیر پرتاب صحرا بود
درآریم چون بار پیشش به بند
نه بر اسب رنج و نه بر ما گزند
کنون هر که دارد دل رزم و کین
بخوهند ساز و سلیح گزین
بود کاین دلیری بجای آوریم
سر دشمنان زیر پای آوریم
رهانیم خود را از این رنج سخت
اگر یاوری یابد از چرخ بخت
جوانان شهر و دلیران شاه
نهادند گردن به فرمان شاه
همی هرکسی گفت ما جان خویش
به فرمانت ای شاه داریم پیش
ز گفتارشان شادمان گشت کوش
ز شهری دلیران پولادپوش
گزین کرد پنجه هزاران جوان
سپر دادشان و سلیح گوان
برآشفت و رخسار او چین گرفت
همان روز برداشت لشکر ز جای
بغرّید کوس و بنالید نای
سپه را به یک روز چندان براند
که با شهر یک میل کمتر نماند
فرود آمد و شهر بگرفت تنگ
چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ
ز لشکر بفرمود تا ده هزار
برون رفت برگستوانور سوار
وز آن زیردستان و مردان شهر
ز زور و ز مردی کرا بود بهر
سپاهی گزین کرد برنا و پیر
سپر داد با جوشن و تیغ و تیر
فرستادشان با سپه سوی رزم
ز خمدان گسسته شد آواز بزم
به شهر اندرون سی هزاران سوار
نهان کرد با خود که آید بکار
شما هر کس آسوده باشی، گفت
ز دشمن نهان و ز مردم نهفت
بدان تا چو با ما رسد کارزار
به شمشیر کردن توانیم کار
ز خمدان چو بیرون شدند آن گروه
یکی صف کشیدند مانند کوه
دو لشکر چنین برهم آویختند
که با خاک خون اندر آمیختند
چکاچاک شمشیر و باران تیر
همی هوش بستد ز برنا و پیر
دو ماه این چنین رزم پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
سپهدار نستوه و کارم به هم
از آن رزم و پیگار گشته دژم
بیاراست عرّاده ای جانگزای
ز بیرون شهر و سه چندان ز جای
بسی منجنیق و کمانهای چرخ
که کیوان بزیر آوریدی ز چرخ
کمربست و برگستوان برفگند
نشست از بر بادپایی سمند
خود و کارم و نامداری هزار
دلیران و برگستوانور سوار
میان دو لشکر چو شد کار سخت
به نام فریدون فرخنده بخت
ز ناگاه بر لشکر کوش زد
سر گرز او بوس بر دوش زد
مصاف دلیران به هم برشکست
همی گرز او خود در آن سرشکست
فتادند در چینیان آن همه
چو گرگ آن زمان در میان رمه
سر تیغها سر درودن گرفت
سر نیزه ها جان ربودن گرفت
بکشتند از ایشان فزون از هزار
دگر خسته برگشت از کارزار
فگندند در شهر خود را به درد
لب از بیم خشک و رخ از رنج زرد
به دروازه بر کوش چون اژدها
نکرد از دلیران یکی را رها
گزین کرد روزی و لشکر براند
همی نام او زیر لبها بخواند
بدان لشکر اندر بیامیختند
ببردند با برهم آویختند
که بیرون شدندی به یاری ز شهر
از آن رزم رنج یلان بود بهر
چو لشکر به شهر اندر افگنده بود
سراپرده بر دشت آورده بود
برد پیش در نزد میدان ز راه
به گرد سپهبد در آمد سپاه
دز شهر را کوش کرد استوار
نفرمود کردن دگر کارزار
شب و روز باره نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
سپهدار نستوه و ایرانیان
ببستند بر کینه جستن میان
شب و روز گردش همی تاختند
گهی چرخ و گه ناوک انداختند
شکسته سر برجش از غنده سنگ
خلیده دل و آبگاهش خدنگ
چهل روز دیگر چنان جنگ بود
که خواب و خورش بر یلان تنگ بود
گمانی چنان برد نستوه گرد
که چون کوش دید از من این دستبرد
اگر چند خواهد که آید برون
نیارد، که شد لشکر وی زبون
سپه را پراگند در مرز چین
نهادند بر بورِ تاراج زین
سپاه جزیره به پیش اندرون
مر ایرانیان را شده رهنمون
ز دشمن چو ایمن شود هوشمند
بدان ایمنی زود یابد گزند
چو نستوه را بی سپه یافت کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
سواران خویش و جوانان شهر
ز نیروی دل هر که را بود بهر
بخواند و بسی مردمیها نمود
همه یک به یک را ستایش فزود
بدیشان چنین گفت کایران سپاه
پراگنده گشتند از این رزمگاه
به تاراج کشور کشیدند دست
دل هر یک از خواسته گشت مست
سپهدار با لشکری کمتر است
مرا کار با او کنون دیگر است
من این لشکر خویش را تاکنون
نهان داشتم ز آن به شهر اندرون
که نستوه گستاخ گردد به جنگ
سپاه اندر آرد به دروازه تنگ
چو گردد پراگنده زو لشکرش
به خاک اندر آرد شبیخون سرش
کنون آمد اندیشه ی من چنان
که من داد بستانم از دشمنان
گر آید بر ایرانیان بر شکن
رهایی نیابد کس از تیغ من
اگر بر هوا مرغ پرّان شوند
نمانم که زنده به ایران شوند
که فرسنگ پانصد براند به راه
ز چین تا به ایران سراسر سپاه
وگر هیچ پرگست بر ما بود
یکی تیر پرتاب صحرا بود
درآریم چون بار پیشش به بند
نه بر اسب رنج و نه بر ما گزند
کنون هر که دارد دل رزم و کین
بخوهند ساز و سلیح گزین
بود کاین دلیری بجای آوریم
سر دشمنان زیر پای آوریم
رهانیم خود را از این رنج سخت
اگر یاوری یابد از چرخ بخت
جوانان شهر و دلیران شاه
نهادند گردن به فرمان شاه
همی هرکسی گفت ما جان خویش
به فرمانت ای شاه داریم پیش
ز گفتارشان شادمان گشت کوش
ز شهری دلیران پولادپوش
گزین کرد پنجه هزاران جوان
سپر دادشان و سلیح گوان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۴ - شبیخون کردن کوش بر نستوه و زخمی شدن کوش و شکست ایرانیان
شب تیره دروازه بگشاد زود
برون رفت با لشکری همچو دود
به پیش اندرون صد هزاران سوار
سپهدار با جوشن کارزار
درآمد پس و پیش ایرانیان
ز ناگه سحرگاه زد بر میان
بیکباره نعره برافراشتند
ز بارِه همان غیو برداشتند
شب تیره ماننده ی آبنوس
خروشنده نای و غریونده کوس
شد ایرانیان را سر از خواب تیز
ز ناگه برآمد یکی رستخیز
بجستند و نستوه یل برنشست
سوی دسته ی تیغ بردند دست
یکایک سپه سوی نستوه شد
ز لشکر سراپرده انبوه شد
بدان تیرگی درهم آویختند
همی خون ز یکدیگران ریختند
چکاچاک شمشیر با داروگیر
نه نیزه بکار آمد آن شب نه تیر
چنان پیل دندان برافگند اسب
که شد کین مهراب و آذرگشسب
به هر زخمی اسبی و گُردی چو کوه
بکشت از دلیران ایران گروه
خروشید نستوه کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان
یکی ناشنیده درنگ آورید
مترسید و بر جای جنگ آورید
بدین رزم اگر سستی آید پدید
از ایدر به ایران که خواهید رسید!
سپاه فریدون ز گفتار اوی
شدند آن شب تیره گون یار اوی
برآویخت با چینیان تا به روز
چو بر زد سر از کوه گیتی فروز
نگه کرد نستوه و لشکر ندید
همه دشت جز دست و جز سر ندید
به لشکرگه خویش در دشمنان
همی دید خرگاه و خیمه کنان
سپه دید با ساز آراسته
ز شمشیرشان جوی خون خاسته
نه خرگاه ماند و نه خیمه بپای
نه لشکر به پیش و نه کارم بجای
چو نیروی او دید کارم، پگاه
به دریا برآورد یکسر سپاه
به کوه بسیلا دژم بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سوارانش از رزم برگشته دید
پیاده همه زیر پی کشته بود
برآشفت و با ویژگان حمله کرد
به نیزه ز دشمن برآورد گرد
ز چینی بکشتند چندان سران
که خون گشت بر دشت خمدان روان
بمالیدشان سخت و رنجور کرد
ز لشکرگه خویشتن دور کرد
چو کوش آن چنان دید چون پیل مست
درآمد یکی خشت پرّان به دست
برآشفت و با سرکشان جنگ کرد
سپه را به دشنام، دل تنگ کرد
که از دشمنان چون برآمد دمار
شما سست گشتید در کارزار
چو با ما گرانی و سستی بود
ز دشمن همه چیره دستی بود
بگفت او و آهنگ نستوه کرد
رکیب از گرانی یکی کوه کرد
بزد خشت و برگستوان سمند
بدرّید و بر وی نیامد گزند
همان خشت، نستوه بیرون کشید
بدو تاخت و چون باد اندر رسید
بزد خشت و با روس بربر بدوخت
بدان زخم کین دلیران بتوخت
نه از خستگی کرد پیدا نه درد
بیکبار با لشکرش حمله کرد
بزد خویشتن را بر ایرانیان
به شمشیرشان دور کرد از میان
فراوان بکشتند و خستند و بُست
سواری که او زودتر جَست رست
بیکبارگی روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
چو دید آن سپه را گریزنده تفت
بناکام برگشت زود و برفت
همان گاه از اسب اندر افتاد کوش
ز بس خون کز او رفت، از او رفت هوش
بزرگان و روی همه لشکرش
بمانده دژم هر کسی بر سرش
ز یالش برون کرد داننده، خشت
بشست و یکی مرهمی نو سرشت
بر آن زخم بنهاد و بست استوار
هم از کارماند و هم از کارزار
به شهر اندر آمد به خانه بخفت
ننالید یک ماه و با کس نگفت
برون رفت با لشکری همچو دود
به پیش اندرون صد هزاران سوار
سپهدار با جوشن کارزار
درآمد پس و پیش ایرانیان
ز ناگه سحرگاه زد بر میان
بیکباره نعره برافراشتند
ز بارِه همان غیو برداشتند
شب تیره ماننده ی آبنوس
خروشنده نای و غریونده کوس
شد ایرانیان را سر از خواب تیز
ز ناگه برآمد یکی رستخیز
بجستند و نستوه یل برنشست
سوی دسته ی تیغ بردند دست
یکایک سپه سوی نستوه شد
ز لشکر سراپرده انبوه شد
بدان تیرگی درهم آویختند
همی خون ز یکدیگران ریختند
چکاچاک شمشیر با داروگیر
نه نیزه بکار آمد آن شب نه تیر
چنان پیل دندان برافگند اسب
که شد کین مهراب و آذرگشسب
به هر زخمی اسبی و گُردی چو کوه
بکشت از دلیران ایران گروه
خروشید نستوه کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان
یکی ناشنیده درنگ آورید
مترسید و بر جای جنگ آورید
بدین رزم اگر سستی آید پدید
از ایدر به ایران که خواهید رسید!
سپاه فریدون ز گفتار اوی
شدند آن شب تیره گون یار اوی
برآویخت با چینیان تا به روز
چو بر زد سر از کوه گیتی فروز
نگه کرد نستوه و لشکر ندید
همه دشت جز دست و جز سر ندید
به لشکرگه خویش در دشمنان
همی دید خرگاه و خیمه کنان
سپه دید با ساز آراسته
ز شمشیرشان جوی خون خاسته
نه خرگاه ماند و نه خیمه بپای
نه لشکر به پیش و نه کارم بجای
چو نیروی او دید کارم، پگاه
به دریا برآورد یکسر سپاه
به کوه بسیلا دژم بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سوارانش از رزم برگشته دید
پیاده همه زیر پی کشته بود
برآشفت و با ویژگان حمله کرد
به نیزه ز دشمن برآورد گرد
ز چینی بکشتند چندان سران
که خون گشت بر دشت خمدان روان
بمالیدشان سخت و رنجور کرد
ز لشکرگه خویشتن دور کرد
چو کوش آن چنان دید چون پیل مست
درآمد یکی خشت پرّان به دست
برآشفت و با سرکشان جنگ کرد
سپه را به دشنام، دل تنگ کرد
که از دشمنان چون برآمد دمار
شما سست گشتید در کارزار
چو با ما گرانی و سستی بود
ز دشمن همه چیره دستی بود
بگفت او و آهنگ نستوه کرد
رکیب از گرانی یکی کوه کرد
بزد خشت و برگستوان سمند
بدرّید و بر وی نیامد گزند
همان خشت، نستوه بیرون کشید
بدو تاخت و چون باد اندر رسید
بزد خشت و با روس بربر بدوخت
بدان زخم کین دلیران بتوخت
نه از خستگی کرد پیدا نه درد
بیکبار با لشکرش حمله کرد
بزد خویشتن را بر ایرانیان
به شمشیرشان دور کرد از میان
فراوان بکشتند و خستند و بُست
سواری که او زودتر جَست رست
بیکبارگی روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
چو دید آن سپه را گریزنده تفت
بناکام برگشت زود و برفت
همان گاه از اسب اندر افتاد کوش
ز بس خون کز او رفت، از او رفت هوش
بزرگان و روی همه لشکرش
بمانده دژم هر کسی بر سرش
ز یالش برون کرد داننده، خشت
بشست و یکی مرهمی نو سرشت
بر آن زخم بنهاد و بست استوار
هم از کارماند و هم از کارزار
به شهر اندر آمد به خانه بخفت
ننالید یک ماه و با کس نگفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۸ - رزم کردن کوش با قباد و پیروزی قباد
گزین کرد کوش از سپه صد هزار
زره پوش و رزم آزموده سوار
همه با سلیح و سواران جنگ
همه تیز کرده چو الماس چنگ
سوم شب درفش مهی برفراخت
چو سیل روان آن سپه را بتاخت
سواری فرستاد تا بنگرید
بدان دشت هامون طلایه ندید
نه بانگ یلان و نه آوای پاس
جهان را دل از تیرگی در هراس
شبی هول چون دود دوزخ سیاه
به پرده نهان کرده رخسار ماه
سوار آمد و کشو را بازگفت
رخ کوش مانند گل برشکفت
رکیبش گران گشت و ران زد بر اسب
بسی تیزتر گشت از آذرگشسب
به دشمن چو تنگ اندر آورد شاه
زمانی فرو داشت یکسر سپاه
وز آن پس برآورد لشکر غریو
یکی حمله کردند مانند دیو
دم نای رویین برآمد به ماه
هوا تیره تر شد ز گرد سپاه
تگ تازی اسبان و آواز تیز
تو گفتی برآمد یکی رستخیز
فروغ سر نیزه و تیغ جنگ
زمین را همی روشنی داد و رنگ
به رزم اندر آن را که بر دشت برد
به کنده درافتاد و بشکست خرد
کسی کاو سوی راه رست اوفتاد
همی بازخورد او به تیغ قباد
سپهبد به گردن برآورد گرز
به نام فریدون با فرّ و برز
خروش آمد از لشکر و بانگ کوس
ز گرد آسمان بر زمین داد بوس
چو بانگ سپاه آمد از دست کین
دورویه گشادند گردان کمین
چپ و راست شمشیر خونریز بود
به پیش اندرون نیزه ی تیز بود
سپهبد چو بر چینیان چیر گشت
زمین را ز خون یلان سیر گشت
همه شب همی داد تا روز پاک
ز خون سپه رنگ مرجان به خاک
نظاره شده بر یکی گوشه کوش
به لشکر سپرده دل و رای و هوش
چو دید آن که از راست وز چپ سپاه
درآمد بجوشید بر جایگاه
گمانی چنان برد سالار چین
که گردان وی ساختند آن کمین
همی داد دلشان به گفتار خوش
دو لشکر در آن شب چنان کینه کش
ز کوس غریوان، ز آواز نای
ندانست لشکر همی سر ز پای
ز شمشیر از آن سان چکاچاک بود
کز آن هول مریخ را باک بود
دوان بی سوار اسب و گردان به جنگ
گسسته لگام و شکسته خدنگ
ز خون یلان گشته رنگ ستور
چو ابلق، تن خنگ و ابلق چو بور
گرفته دل کوش را آن هوس
که از دشمن آن شب نمانده ست کس
سپیده دم از کوه چون بر فروخت
چو آتش شد و کوش را دل بسوخت
نگه کرد و لشکر همه کشته دید
ز خون دشت و در یکسر آغشته دید
سواران ایران همه ساخته
همه نیزه و تیغ کین آخته
یکی مر یکی را همی زد به تیر
دگر دیگری را همی بست اسیر
ز مغزش برآمد یکی تیره دود
که گفتی از این گیتی آگه نبود
همان گه بدانست کاو را قباد
چو مردم یکی دام بر ره نهاد
ز کنده شد آگاه و کار کمین
بلرزید بر جای دارای چین
چنین گفت از آن پس که بگشاد لب
که شوم است کار شبیخون شب
گر آن رزم پیشین به نزدیک شهر
نبودی همین خواستم بود بهر
پس از درد دل حمله آورد کوش
تبه کرد بسیار پولاد پوش
چو از کوش دید آن ستیزه قباد
بدو تاخت و گفت ای بد دیوزاد
سپه را کشیدی به دام هلاک
کنونت نه شرم است از ایزد نه باک
از این لشکر گشن رای تو نیست
که زنده بماند سواری دویست!
بماناد تخت تو از تو تهی
مبادی تو با شادی و فرّهی
بگفت این و با ویژگان حمله کرد
ز گردان چینی برآورد گرد
به زخم گران برهم افگندشان
بدان حمله از جای برکندشان
گروهی سواران گریزان شدند
دگر یکسر از باره ریزان شدند
سپه را همی کوش دل داد و پند
به پندش نرفتند پیش گزند
گریزان همه بازگشتند تفت
چو کوش آن چنان دید بر پی برفت
وزآن جای برگشت پیروز و شاد
سپاه آفرین خوان شده بر قباد
قباد و دلیران پس اندر دمان
زنان تیغ و زوبین و کفک افگنان
چنین تا به لشکرگه چین برفت
چه مایه برفت و چه مایه گرفت
از آن صد هزاران گزیده سوار
که با کوش بودند در آن کارزار
جز از سی هزاران نیامد بجای
شکسته کلاه و گسسته قبای
برآمد خروش از میان سپاه
همی هر کسی بر زمین زد کلاه
چو کوش آن چنان بخت برگشته دید
سران سپه را همه کشته دید
خروش سپه دید و زاری شنید
همه مویه و سوگواری بدید
یکی گِرد لشکر برآمد به دشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
که گر سوگ دارد کسی در سپاه
کنم در زمانش بسختی تباه
برآرم دمار از روان کسی
که برکشته زاری نماید بسی
از آن غم نیارست مردم چخید
ز بیمش همه کس دَم اندر کشید
همه شب بفرمود خواندن سران
سواران جنگی و گندآوران
به گفتارشان کرد خرسند و شاد
چنین گفت کاین بدنژاده قباد
فریبنده بوده ست و من بی گمان
ز کنده سرآمد سپه را زمان
نه ما را به مردی نمود این نهیب
بگسترد در پیش دام فریب
بدو خواستم کردن این بد که کرد
دگرگونه شد گنبد لاجورد
در این داستان مرد را رامشی ست
که بالای هر دانشی، دانشی ست
گر از کنده بودی مرا آگهی
شبیخون ببودی مر از ابلهی
کنون بودنی بود و شد کینه سخت
به یزدان اگر من برآیم به تخت
مگر کشته یا بسته پیشم قباد
سراپرده و تخت داده بباد
شما دل مدارید از این کار تنگ
قباد و من و تیغ و میدان جنگ
فزون نیست پنجه هزارش سوار
برآید سپاهم دو ره صد هزار
ندارد قباد آن دل از هیچ روی
که آرد سپه سوی ما جنگجوی
وگر بیش باید شما را سپاه
ز تبّت بخواهم نه دور است راه
ز خمدان و مکران دگر لشکری
بخواهم از آن هر سپاهی سری
به یک ماه چندان بیارم سپاه
که خورشید گم گردد از گرد راه
چو برگیرم از راه رنج قباد
سپه را به ایران درآرم چو باد
سر تخت و تاج فریدون به خاک
برآرم، ندارم ز کس ترس و باک
از آن گشت شادان و خرّم سپاه
گرفتند نیرو ز گفتار شاه
سپهبد چو برگشت پیروز بخت
برون کرد جوشن برآمد به تخت
سران را بخواند و به خوردن نشست
به یاد فریدون یزدان پرست
یلان را مستی فراوان ستود
بسی چیز بخشید و خوبی نمود
دلیری نمودید امروز گفت
که با جانتان آفرید باد جفت
از این رنج و سختی کنون لاجرم
شما شاد خوارید و دشمن به غم
همه رنجها بی گمان بر دهد
چو کوشا شوی، تخت و زیور دهد
نهان است یاقوت در کان سنگ
ولیکن به رنج آورندش به چنگ
به رنح آن بزرگان فرّخ نیا
همی ساختند از گیا کیمیا
شما را فریدون به پاداش این
ببخشد همه کشور و مرز چین
کنون کینِ نستوه و ایرانیان
کشیدیم از این لشکر چینیان
امیدم چنان است از کردگار
که یاری دهد تا برآرم دمار
از این دیو دیدار دارای چین
که گم باد نامش به روی زمین
زره پوش و رزم آزموده سوار
همه با سلیح و سواران جنگ
همه تیز کرده چو الماس چنگ
سوم شب درفش مهی برفراخت
چو سیل روان آن سپه را بتاخت
سواری فرستاد تا بنگرید
بدان دشت هامون طلایه ندید
نه بانگ یلان و نه آوای پاس
جهان را دل از تیرگی در هراس
شبی هول چون دود دوزخ سیاه
به پرده نهان کرده رخسار ماه
سوار آمد و کشو را بازگفت
رخ کوش مانند گل برشکفت
رکیبش گران گشت و ران زد بر اسب
بسی تیزتر گشت از آذرگشسب
به دشمن چو تنگ اندر آورد شاه
زمانی فرو داشت یکسر سپاه
وز آن پس برآورد لشکر غریو
یکی حمله کردند مانند دیو
دم نای رویین برآمد به ماه
هوا تیره تر شد ز گرد سپاه
تگ تازی اسبان و آواز تیز
تو گفتی برآمد یکی رستخیز
فروغ سر نیزه و تیغ جنگ
زمین را همی روشنی داد و رنگ
به رزم اندر آن را که بر دشت برد
به کنده درافتاد و بشکست خرد
کسی کاو سوی راه رست اوفتاد
همی بازخورد او به تیغ قباد
سپهبد به گردن برآورد گرز
به نام فریدون با فرّ و برز
خروش آمد از لشکر و بانگ کوس
ز گرد آسمان بر زمین داد بوس
چو بانگ سپاه آمد از دست کین
دورویه گشادند گردان کمین
چپ و راست شمشیر خونریز بود
به پیش اندرون نیزه ی تیز بود
سپهبد چو بر چینیان چیر گشت
زمین را ز خون یلان سیر گشت
همه شب همی داد تا روز پاک
ز خون سپه رنگ مرجان به خاک
نظاره شده بر یکی گوشه کوش
به لشکر سپرده دل و رای و هوش
چو دید آن که از راست وز چپ سپاه
درآمد بجوشید بر جایگاه
گمانی چنان برد سالار چین
که گردان وی ساختند آن کمین
همی داد دلشان به گفتار خوش
دو لشکر در آن شب چنان کینه کش
ز کوس غریوان، ز آواز نای
ندانست لشکر همی سر ز پای
ز شمشیر از آن سان چکاچاک بود
کز آن هول مریخ را باک بود
دوان بی سوار اسب و گردان به جنگ
گسسته لگام و شکسته خدنگ
ز خون یلان گشته رنگ ستور
چو ابلق، تن خنگ و ابلق چو بور
گرفته دل کوش را آن هوس
که از دشمن آن شب نمانده ست کس
سپیده دم از کوه چون بر فروخت
چو آتش شد و کوش را دل بسوخت
نگه کرد و لشکر همه کشته دید
ز خون دشت و در یکسر آغشته دید
سواران ایران همه ساخته
همه نیزه و تیغ کین آخته
یکی مر یکی را همی زد به تیر
دگر دیگری را همی بست اسیر
ز مغزش برآمد یکی تیره دود
که گفتی از این گیتی آگه نبود
همان گه بدانست کاو را قباد
چو مردم یکی دام بر ره نهاد
ز کنده شد آگاه و کار کمین
بلرزید بر جای دارای چین
چنین گفت از آن پس که بگشاد لب
که شوم است کار شبیخون شب
گر آن رزم پیشین به نزدیک شهر
نبودی همین خواستم بود بهر
پس از درد دل حمله آورد کوش
تبه کرد بسیار پولاد پوش
چو از کوش دید آن ستیزه قباد
بدو تاخت و گفت ای بد دیوزاد
سپه را کشیدی به دام هلاک
کنونت نه شرم است از ایزد نه باک
از این لشکر گشن رای تو نیست
که زنده بماند سواری دویست!
بماناد تخت تو از تو تهی
مبادی تو با شادی و فرّهی
بگفت این و با ویژگان حمله کرد
ز گردان چینی برآورد گرد
به زخم گران برهم افگندشان
بدان حمله از جای برکندشان
گروهی سواران گریزان شدند
دگر یکسر از باره ریزان شدند
سپه را همی کوش دل داد و پند
به پندش نرفتند پیش گزند
گریزان همه بازگشتند تفت
چو کوش آن چنان دید بر پی برفت
وزآن جای برگشت پیروز و شاد
سپاه آفرین خوان شده بر قباد
قباد و دلیران پس اندر دمان
زنان تیغ و زوبین و کفک افگنان
چنین تا به لشکرگه چین برفت
چه مایه برفت و چه مایه گرفت
از آن صد هزاران گزیده سوار
که با کوش بودند در آن کارزار
جز از سی هزاران نیامد بجای
شکسته کلاه و گسسته قبای
برآمد خروش از میان سپاه
همی هر کسی بر زمین زد کلاه
چو کوش آن چنان بخت برگشته دید
سران سپه را همه کشته دید
خروش سپه دید و زاری شنید
همه مویه و سوگواری بدید
یکی گِرد لشکر برآمد به دشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
که گر سوگ دارد کسی در سپاه
کنم در زمانش بسختی تباه
برآرم دمار از روان کسی
که برکشته زاری نماید بسی
از آن غم نیارست مردم چخید
ز بیمش همه کس دَم اندر کشید
همه شب بفرمود خواندن سران
سواران جنگی و گندآوران
به گفتارشان کرد خرسند و شاد
چنین گفت کاین بدنژاده قباد
فریبنده بوده ست و من بی گمان
ز کنده سرآمد سپه را زمان
نه ما را به مردی نمود این نهیب
بگسترد در پیش دام فریب
بدو خواستم کردن این بد که کرد
دگرگونه شد گنبد لاجورد
در این داستان مرد را رامشی ست
که بالای هر دانشی، دانشی ست
گر از کنده بودی مرا آگهی
شبیخون ببودی مر از ابلهی
کنون بودنی بود و شد کینه سخت
به یزدان اگر من برآیم به تخت
مگر کشته یا بسته پیشم قباد
سراپرده و تخت داده بباد
شما دل مدارید از این کار تنگ
قباد و من و تیغ و میدان جنگ
فزون نیست پنجه هزارش سوار
برآید سپاهم دو ره صد هزار
ندارد قباد آن دل از هیچ روی
که آرد سپه سوی ما جنگجوی
وگر بیش باید شما را سپاه
ز تبّت بخواهم نه دور است راه
ز خمدان و مکران دگر لشکری
بخواهم از آن هر سپاهی سری
به یک ماه چندان بیارم سپاه
که خورشید گم گردد از گرد راه
چو برگیرم از راه رنج قباد
سپه را به ایران درآرم چو باد
سر تخت و تاج فریدون به خاک
برآرم، ندارم ز کس ترس و باک
از آن گشت شادان و خرّم سپاه
گرفتند نیرو ز گفتار شاه
سپهبد چو برگشت پیروز بخت
برون کرد جوشن برآمد به تخت
سران را بخواند و به خوردن نشست
به یاد فریدون یزدان پرست
یلان را مستی فراوان ستود
بسی چیز بخشید و خوبی نمود
دلیری نمودید امروز گفت
که با جانتان آفرید باد جفت
از این رنج و سختی کنون لاجرم
شما شاد خوارید و دشمن به غم
همه رنجها بی گمان بر دهد
چو کوشا شوی، تخت و زیور دهد
نهان است یاقوت در کان سنگ
ولیکن به رنج آورندش به چنگ
به رنح آن بزرگان فرّخ نیا
همی ساختند از گیا کیمیا
شما را فریدون به پاداش این
ببخشد همه کشور و مرز چین
کنون کینِ نستوه و ایرانیان
کشیدیم از این لشکر چینیان
امیدم چنان است از کردگار
که یاری دهد تا برآرم دمار
از این دیو دیدار دارای چین
که گم باد نامش به روی زمین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۹ - نامه ی قباد نزدیک شاه فریدون به فتح
همان شب یکی نامه فرمود، گفت
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۱ - جنگ تن به تن قباد با کوش
چو خورشید بر زد سر از برج گاو
خروشان همی بر هوا شد چکاو
دو لشکر برآمد به میدان کین
بتوفید از آواز گردان زمین
چپ و راست، قلب و جناح سپاه
بیاراست کوش و سپهدار شاه
تبیره به زخم آمد و بانگ کوس
جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
همی خواند مردان رزم آزمای
سوی رزم از آواز شیپور و نای
برآمد خروش ده و دار و گیر
چکاچاک زوبین و باران تیر
ز هر دو سپه کشته آمد بسی
به خون کشور آغشته آمد بسی
چو کوش آن چنان دید با صد سوار
بزرگان چین و دلیران کار
نهان خویشتن زد بر ایران سپاه
همی بردشان سوی قلب سپاه
برآن حمله اندر فراوان بکشت
کسی کاو توانست بنمود پشت
از ایرانیان هرکه او را بدید
چو از گرگ آهو همی زو رمید
چو دید آن سپه را گریزان قباد
گرازان به تندی بهم برفتاد
به جنگاوران اندر افتاد شور
گریزان و ترسان چو از شیر گور
برآشفت و گفتا شما را چه بود
کز این لشکر گشن برخاست دود
نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز
کز این سان گرفتید راه گریز
شکسته سپاهی نه دست و نه پای
نه نیزند مردان رزم آزمای
ستوهی نمودن کنون چیست باز
نداریم شرم از شه سرفراز
سواری گریزنده آواز داد
که ما را بمالد همی دیوزاد
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پسِ پشت او کینه خواه
بهم برزد آن بیکرانه سپاه
بسی کرد یاران ما را تباه
دل چینیان یافت پیروز کوش
شدند از دلیری بدو سخت کوش
سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
همان گه گزین کرد هفتاد مرد
برافگند بر گستوان نبرد
بزد خویشتن بر سواران چین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
سپاه فریدون ز زخم قباد
دلیری نمودند و دادند داد
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیرا گِل انگیختند
همه خاک با لاله همرنگ شد
ز کشته زمین بر یلان تنگ شد
به زخمی سواری همی کشت کوش
قباد دلاور شده سخت کوش
که هر زخم کز یال وی شد روان
جدا کرد از اندام دشمن روان
دو لشکر بدان سان برآمد بهم
که گردون شد از زخم ایشان دژم
چو از نیمه ی روز بگذشت هور
بماندند یکسر سوار و ستور
برابر فتادند کوش و قباد
سپهبد بدو تاخت مانند باد
بدو گفت کای بد رگ بدستیز
نخواهی همی مرد تا رستخیز
نخواهد جهان از بلای تو رست
کنون تا به کی کشّی ای دیو مست
من امروز برهانم از تو جهان
به زخم دلیران و فرّ مهان
چو کوش آن سخنها شنید از قباد
برآشفت و شبرنگ را چرخ داد
درآمد بکردار آذرگشسب
بزد تیغ و آمدش بر یال اسب
سر بارگی چون ز تن دور شد
سپهبد به دل سخت رنجور شد
پیاده سوی دشمن آهنگ کرد
زمانی به گرز گران جنگ کرد
بدو تاخت بار دگر کوش تنگ
بدان تا زند تیغ الماس رنگ
سپهبد برآورد یکباره شور
بینداخت گرز از پس وی به زور
به کتفش درآمد سر گرز راست
بدان سان که از زین همی گشت خواست
ز سستی بیفتاد تیغش ز دست
سپهبد به اسب دگر برنشست
برانگیخت و آهنگ او کرد باز
برآویخت با او زمانی دراز
نبودند بر یکدگر دستیاب
شب آمد گران شد سر از رنج خواب
جدا شد ز یکدیگران دو سپاه
ز هم بازگشتند سالار و شاه
همه سرکشان پیش کوش آمدند
به خوان و خورشهای نوش آمدند
بدیشان چنین گفت کامروز رزم
به چشمم چنان بود چون جای بزم
سپهدار ایران به ما باز خورد
ز جانش برآورده بودیم گرد
بکشتم به زیر اندرش بارگی
نهاد اندر او روی بیچارگی
چو سستی نمودند پر مایگان
بجست او ز شمشیر ما رایگان
دویدند یارانش یکباره پیش
کشیدند باره سوارانش پیش
رها شد ز دست من آن کینه جوی
اگر باز فردا ببینمش روی
من او را به یک زخم بیجان کنم
دل لشکر از درد پیچان کنم
می روشن آورد تا نیمشب
به بازی و رامش گشادند لب
چو دیده شد از خواب و باده گران
سوی خیمه رفتند گندآوران
خروشان همی بر هوا شد چکاو
دو لشکر برآمد به میدان کین
بتوفید از آواز گردان زمین
چپ و راست، قلب و جناح سپاه
بیاراست کوش و سپهدار شاه
تبیره به زخم آمد و بانگ کوس
جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
همی خواند مردان رزم آزمای
سوی رزم از آواز شیپور و نای
برآمد خروش ده و دار و گیر
چکاچاک زوبین و باران تیر
ز هر دو سپه کشته آمد بسی
به خون کشور آغشته آمد بسی
چو کوش آن چنان دید با صد سوار
بزرگان چین و دلیران کار
نهان خویشتن زد بر ایران سپاه
همی بردشان سوی قلب سپاه
برآن حمله اندر فراوان بکشت
کسی کاو توانست بنمود پشت
از ایرانیان هرکه او را بدید
چو از گرگ آهو همی زو رمید
چو دید آن سپه را گریزان قباد
گرازان به تندی بهم برفتاد
به جنگاوران اندر افتاد شور
گریزان و ترسان چو از شیر گور
برآشفت و گفتا شما را چه بود
کز این لشکر گشن برخاست دود
نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز
کز این سان گرفتید راه گریز
شکسته سپاهی نه دست و نه پای
نه نیزند مردان رزم آزمای
ستوهی نمودن کنون چیست باز
نداریم شرم از شه سرفراز
سواری گریزنده آواز داد
که ما را بمالد همی دیوزاد
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پسِ پشت او کینه خواه
بهم برزد آن بیکرانه سپاه
بسی کرد یاران ما را تباه
دل چینیان یافت پیروز کوش
شدند از دلیری بدو سخت کوش
سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
همان گه گزین کرد هفتاد مرد
برافگند بر گستوان نبرد
بزد خویشتن بر سواران چین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
سپاه فریدون ز زخم قباد
دلیری نمودند و دادند داد
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیرا گِل انگیختند
همه خاک با لاله همرنگ شد
ز کشته زمین بر یلان تنگ شد
به زخمی سواری همی کشت کوش
قباد دلاور شده سخت کوش
که هر زخم کز یال وی شد روان
جدا کرد از اندام دشمن روان
دو لشکر بدان سان برآمد بهم
که گردون شد از زخم ایشان دژم
چو از نیمه ی روز بگذشت هور
بماندند یکسر سوار و ستور
برابر فتادند کوش و قباد
سپهبد بدو تاخت مانند باد
بدو گفت کای بد رگ بدستیز
نخواهی همی مرد تا رستخیز
نخواهد جهان از بلای تو رست
کنون تا به کی کشّی ای دیو مست
من امروز برهانم از تو جهان
به زخم دلیران و فرّ مهان
چو کوش آن سخنها شنید از قباد
برآشفت و شبرنگ را چرخ داد
درآمد بکردار آذرگشسب
بزد تیغ و آمدش بر یال اسب
سر بارگی چون ز تن دور شد
سپهبد به دل سخت رنجور شد
پیاده سوی دشمن آهنگ کرد
زمانی به گرز گران جنگ کرد
بدو تاخت بار دگر کوش تنگ
بدان تا زند تیغ الماس رنگ
سپهبد برآورد یکباره شور
بینداخت گرز از پس وی به زور
به کتفش درآمد سر گرز راست
بدان سان که از زین همی گشت خواست
ز سستی بیفتاد تیغش ز دست
سپهبد به اسب دگر برنشست
برانگیخت و آهنگ او کرد باز
برآویخت با او زمانی دراز
نبودند بر یکدگر دستیاب
شب آمد گران شد سر از رنج خواب
جدا شد ز یکدیگران دو سپاه
ز هم بازگشتند سالار و شاه
همه سرکشان پیش کوش آمدند
به خوان و خورشهای نوش آمدند
بدیشان چنین گفت کامروز رزم
به چشمم چنان بود چون جای بزم
سپهدار ایران به ما باز خورد
ز جانش برآورده بودیم گرد
بکشتم به زیر اندرش بارگی
نهاد اندر او روی بیچارگی
چو سستی نمودند پر مایگان
بجست او ز شمشیر ما رایگان
دویدند یارانش یکباره پیش
کشیدند باره سوارانش پیش
رها شد ز دست من آن کینه جوی
اگر باز فردا ببینمش روی
من او را به یک زخم بیجان کنم
دل لشکر از درد پیچان کنم
می روشن آورد تا نیمشب
به بازی و رامش گشادند لب
چو دیده شد از خواب و باده گران
سوی خیمه رفتند گندآوران
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۲ - پیروزی قباد بر کوش
سپیده دمان رزم را ساز کرد
تبیره خروشیدن آغاز کرد
دل مرد جنگی برآمد ز جای
از آواز شیپور و هندی درای
دلیران چین برکشیدند صف
ز کینه به لبها برآورده کف
چنین گفت با ویژگانش قباد
که امروز تیز آمد این دیوزاد
همه شب همی دوش خوردم دریغ
که گر باره کُشته نگشتی به تیغ
نگشتی ز من پیل دندان رها
وگر خویشتن ساختی اژدها
گر امروز پیش آیدم در نبرد
سر پیل چهرش در آرم به گرد
ز گفتار او شادمان شد سپاه
خروش تبیره برآمد به ماه
گرفتند نیزه سواران جنگ
کشیدند شمشیر الماس رنگ
یکایک همی پیش صف تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
یکی دام نو ساخت دارای چین
مگر چیره گردد به هنگام کین
هر آن کس که بود از سپه زورمند
به مردی شده نام ایشان بلند
فرستادشان پیش دشمن به جنگ
گرفته همه تیغ و زوبین به چنگ
بکوشید و مردی نمایید، گفت
که با دشمنان بخت بد باد جفت
چو دشمن گمانی برد کاین سپاه
که با من بمانده ست در قلبگاه
همه سرکشانند و مردان کین
نبهره سپاهش چو هست این چنین
که هر یک چو دریا بجوشد همی
چو پیل دمنده بکوشد همی
اگر آن سپاه اندر آید به جنگ
همه نام ایران شود زیر ننگ
پس آن گه چنان حمله آرم درشت
که ایرانیان را ببینیم پشت
به یک حمله از جایشان برکنم
دل و پشت سالارشان بشکنم
سپهبد چو زآن سوی، صف کرد راست
سپه ده هزاران دلیران بخواست
همی بود در قلب با آن سپاه
سپاه دگر شد سوی رزمگاه
پراگنده رزمی همی ساختند
دلیران ز هر سوی همی تاختند
گهی برشکستندشان چینیان
گهی چینیان را رسیدی زیان
گه ایرانیان چیرگی یافتند
گه از چینیان روی برتافتند
هوا تیره همچون شب تار بود
چکاچاک شمشیر خونخوار بود
ز نیزه نیستان شده روی دشت
ز خون دشت گفتی همه لاله گشت
چو خورشید بر نیمه ی روز شد
بر ایرانیان کوش پیروز شد
چو دید آن که شد لشکرش چیره دست
یکی حمله آورد چون پیل مست
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پس پشت او کینه خواه
چو آتش بر ایرانیان زد درشت
به شمشیر و نیزه فراوان بکشت
سپه را چو از یوز و آهو بره
به یک حمله بر قلب زد یکسره
قباد دلاور چو دید آن چنان
برون زد ز قلب سپاه آن عنان
پی پشت او نامور ده هزار
زره دار و برگستوانور سوار
برافگند بر چینیان خویشتن
نه شمشیر زن ماند و نه نیزه زن
ببارید شمشیر بر خود و ترگ
چو از میغ بارد بهاران تگرگ
شکسته دلان چون خروش یلی
بدیدند با خنجر کابلی
بتندی همه باز پس تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
همی ریخت پولاد زهر آبدار
چو برگ درخت و سر زین سوار
سپه را به لشکرگه اندر فگند
سراپرده ی دشمن از بُن بکند
ز بانگ چکاچاک گرز گران
زمین شد چو بازار آهنگران
روان گشت بر دشت و در جوی خون
ز کشته زمین چون که بیستون
بدان حمله اندر چهاران هزار
بکشتند رزم آزموده سوار
از آن رزم شد کوش خسته دو جای
ولیکن ز مردی بیفشرد پای
چو دشمن به لشکرگه خویش دید
تن خویشتن خسته و ریش دید
همی سود دندان بسان گراز
ز کینه همی حمله آورد باز
دلیران چین از پسش همچو باد
خروشان ز اسبان تازی نژاد
دو لشکر چنان بر هم آمیختند
که از تن همی خون و خوی ریختند
همه دست و سر بود اگر یال بود
شکسته همه تیغ و گوپال بود
ز برگستوان و ز غوری زره
در و دشت سیمابگون بر کره
به شمشیر، دارای چین با سپاه
برون کرد دشمن ز تاراجگاه
شب آمد، ابا چینیان گفت کوش
که امروز باد شما گشت نوش
من امروز و فردا و دشت نبرد
جهان تیره گردانم از باد و گرد
بگفت این و اندر سراپرده شد
ز رنج زمانه دل آزرده شد
بزرگان و گردنکشان را بخواند
ز کار زمانه فراوان براند
که امروز بر ما چه آمد گزند
چه خواهیم دیدن ز چرخ بلند
برآشفت بر ما نبهره جهان
ندانم چه دارد همی در نهان
ز دشمن سپاهم شکسته دل است
کجا سرکشی بود زیر گل است
ندانم همی چاره ی کار خویش
شده خیره از بخت هشیار خویش
نبینم جز آن کوه کز روی ژرف
که بارانش برف است و بالاش ژرف
پس پشت خویش آرمش چندگاه
درنگی شوم تا بیاید سپاه
که آن جایگاهی ست سخت استوار
ز یک روی او دارد از کوهسار
وز این سو که ایرانیانند راه
یکی کنده سازیم پیش سپاه
بباشیم تا لشکر آید ز چین
دلیران ماچین و مکران زمین
پس آن گه به یک بار پیگار ما
سرآید، برآید همه کار ما
به جان هر یکی کوشش آریم سخت
مگر باز بنمایدم روی بخت
کنارنگ گفتند کاین است رای
زهی شاه گردنکش رهنمای
همان شب کشیدند بیل و تبر
دلیران و گردان پرخاشخر
یکی کنده ی سهمگن ساختند
به یک روز و یک شب بپرداختند
تبیره خروشیدن آغاز کرد
دل مرد جنگی برآمد ز جای
از آواز شیپور و هندی درای
دلیران چین برکشیدند صف
ز کینه به لبها برآورده کف
چنین گفت با ویژگانش قباد
که امروز تیز آمد این دیوزاد
همه شب همی دوش خوردم دریغ
که گر باره کُشته نگشتی به تیغ
نگشتی ز من پیل دندان رها
وگر خویشتن ساختی اژدها
گر امروز پیش آیدم در نبرد
سر پیل چهرش در آرم به گرد
ز گفتار او شادمان شد سپاه
خروش تبیره برآمد به ماه
گرفتند نیزه سواران جنگ
کشیدند شمشیر الماس رنگ
یکایک همی پیش صف تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
یکی دام نو ساخت دارای چین
مگر چیره گردد به هنگام کین
هر آن کس که بود از سپه زورمند
به مردی شده نام ایشان بلند
فرستادشان پیش دشمن به جنگ
گرفته همه تیغ و زوبین به چنگ
بکوشید و مردی نمایید، گفت
که با دشمنان بخت بد باد جفت
چو دشمن گمانی برد کاین سپاه
که با من بمانده ست در قلبگاه
همه سرکشانند و مردان کین
نبهره سپاهش چو هست این چنین
که هر یک چو دریا بجوشد همی
چو پیل دمنده بکوشد همی
اگر آن سپاه اندر آید به جنگ
همه نام ایران شود زیر ننگ
پس آن گه چنان حمله آرم درشت
که ایرانیان را ببینیم پشت
به یک حمله از جایشان برکنم
دل و پشت سالارشان بشکنم
سپهبد چو زآن سوی، صف کرد راست
سپه ده هزاران دلیران بخواست
همی بود در قلب با آن سپاه
سپاه دگر شد سوی رزمگاه
پراگنده رزمی همی ساختند
دلیران ز هر سوی همی تاختند
گهی برشکستندشان چینیان
گهی چینیان را رسیدی زیان
گه ایرانیان چیرگی یافتند
گه از چینیان روی برتافتند
هوا تیره همچون شب تار بود
چکاچاک شمشیر خونخوار بود
ز نیزه نیستان شده روی دشت
ز خون دشت گفتی همه لاله گشت
چو خورشید بر نیمه ی روز شد
بر ایرانیان کوش پیروز شد
چو دید آن که شد لشکرش چیره دست
یکی حمله آورد چون پیل مست
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پس پشت او کینه خواه
چو آتش بر ایرانیان زد درشت
به شمشیر و نیزه فراوان بکشت
سپه را چو از یوز و آهو بره
به یک حمله بر قلب زد یکسره
قباد دلاور چو دید آن چنان
برون زد ز قلب سپاه آن عنان
پی پشت او نامور ده هزار
زره دار و برگستوانور سوار
برافگند بر چینیان خویشتن
نه شمشیر زن ماند و نه نیزه زن
ببارید شمشیر بر خود و ترگ
چو از میغ بارد بهاران تگرگ
شکسته دلان چون خروش یلی
بدیدند با خنجر کابلی
بتندی همه باز پس تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
همی ریخت پولاد زهر آبدار
چو برگ درخت و سر زین سوار
سپه را به لشکرگه اندر فگند
سراپرده ی دشمن از بُن بکند
ز بانگ چکاچاک گرز گران
زمین شد چو بازار آهنگران
روان گشت بر دشت و در جوی خون
ز کشته زمین چون که بیستون
بدان حمله اندر چهاران هزار
بکشتند رزم آزموده سوار
از آن رزم شد کوش خسته دو جای
ولیکن ز مردی بیفشرد پای
چو دشمن به لشکرگه خویش دید
تن خویشتن خسته و ریش دید
همی سود دندان بسان گراز
ز کینه همی حمله آورد باز
دلیران چین از پسش همچو باد
خروشان ز اسبان تازی نژاد
دو لشکر چنان بر هم آمیختند
که از تن همی خون و خوی ریختند
همه دست و سر بود اگر یال بود
شکسته همه تیغ و گوپال بود
ز برگستوان و ز غوری زره
در و دشت سیمابگون بر کره
به شمشیر، دارای چین با سپاه
برون کرد دشمن ز تاراجگاه
شب آمد، ابا چینیان گفت کوش
که امروز باد شما گشت نوش
من امروز و فردا و دشت نبرد
جهان تیره گردانم از باد و گرد
بگفت این و اندر سراپرده شد
ز رنج زمانه دل آزرده شد
بزرگان و گردنکشان را بخواند
ز کار زمانه فراوان براند
که امروز بر ما چه آمد گزند
چه خواهیم دیدن ز چرخ بلند
برآشفت بر ما نبهره جهان
ندانم چه دارد همی در نهان
ز دشمن سپاهم شکسته دل است
کجا سرکشی بود زیر گل است
ندانم همی چاره ی کار خویش
شده خیره از بخت هشیار خویش
نبینم جز آن کوه کز روی ژرف
که بارانش برف است و بالاش ژرف
پس پشت خویش آرمش چندگاه
درنگی شوم تا بیاید سپاه
که آن جایگاهی ست سخت استوار
ز یک روی او دارد از کوهسار
وز این سو که ایرانیانند راه
یکی کنده سازیم پیش سپاه
بباشیم تا لشکر آید ز چین
دلیران ماچین و مکران زمین
پس آن گه به یک بار پیگار ما
سرآید، برآید همه کار ما
به جان هر یکی کوشش آریم سخت
مگر باز بنمایدم روی بخت
کنارنگ گفتند کاین است رای
زهی شاه گردنکش رهنمای
همان شب کشیدند بیل و تبر
دلیران و گردان پرخاشخر
یکی کنده ی سهمگن ساختند
به یک روز و یک شب بپرداختند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۳ - داستان کوش با ایرانیان
فرستاد پیغام نزد قباد
که گردنده گردون تو را داد داد
برآسود باید مرا روز چند
که خسته سپاه است و اسبان نژند
چو از خستگی نیک گردد سپاه
نتابم، بیایم سوی رزمگاه
ز پیغام او خیره تر شد قباد
چنین گفت کآن بدرگ بدنژاد
بترسید و جوید همی زآن درنگ
مگر جان رهاند ز کام نهنگ
بفرمود تا پاسخش داد باز
سواری پرآواز نیرنگ ساز
که دادم شما را زمان این سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
بتابد، سوی رزمگاه آی زود
چو مرگ آمد، از نرم بالین چه سود
طلایه چو این داستان بازگفت
سه روز و سه شب کوش و لشکر نخفت
از آن روی کنده بسی چاه کرد
همه چاهها دام بدخواه کرد
گرفته سر چاه و کرده نهان
ز رازش کس آگه نه اندر جهان
چارم چو خورشید سر برکشید
قباد سپهدار لشکر کشید
سپه را سراسر زره پوش کرد
پس آهنگ لشکرگه کوش کرد
تبیره، سپه را سوی رزم خواند
سوی رزم شد کوش و لشکر براند
برون آمد از کنده و چاهسار
بپیوست با دشمنان کارزار
چو لشکر چنان برگشادند دست
که شمشیر جز مغز و مغفر نخست
رمان چینیان از سپاه قباد
چو برگ گل و لاله از تیره باد
سپه باز پس برد از آن سان زدشت
که پیرامنش هیچ دشمن نگشت
گریزان برفتند خوار و نژند
گذشتند از آن چاهها بی گزند
از ایرانیان هرکه بر پی برفت
بدان چاهها اندر افتاد تفت
به چاه اندر افتاد مردی هزار
دل لشکری گشت از او سوگوار
چو آگاه شد زآن سپاه قباد
همی هر یکی گام پستر نهاد
پس از چاهها برکشیدندشان
همه زار و پس خسته دیدندشان
گروهی شکسته سر و پای و دست
گروهی دگر نیم مرده چو مست
قباد دلاور چو آن دید، گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
چنین رنگ و دستان که داند نمود
نه گفتن توان و نه بتوان شنود
چه آیدش از این کنده و چاهسار
که در پیش تیغ است زهر آبدار
سپیده دمان سرکشان را بخواند
ز کردار دشمن فراوان براند
که با او کنون زین سپس کارزار
پیاده به آید ز جنگی سوار
بجُستن همه دشت و بگذاشتن
چو یابیم چاهی بینباشتن
چو گردد گشاده بدین دشت راه
شوم ایمن از کنده و ژرف چاه
سپه یکسره پیش جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
بفرمود تا سی هزاران سُوار
پیاده بجُستن گرفتند راه
همه کهتران بیل برداشتند
همه چاهها را بینباشتند
لب کنده بگرفت و پهناش دید
به ژرفی نگه کرد و بالاش دید
کشیدن نیارست از آن سو سپاه
مگر یاید آواز لشکر ز راه
که گردنده گردون تو را داد داد
برآسود باید مرا روز چند
که خسته سپاه است و اسبان نژند
چو از خستگی نیک گردد سپاه
نتابم، بیایم سوی رزمگاه
ز پیغام او خیره تر شد قباد
چنین گفت کآن بدرگ بدنژاد
بترسید و جوید همی زآن درنگ
مگر جان رهاند ز کام نهنگ
بفرمود تا پاسخش داد باز
سواری پرآواز نیرنگ ساز
که دادم شما را زمان این سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
بتابد، سوی رزمگاه آی زود
چو مرگ آمد، از نرم بالین چه سود
طلایه چو این داستان بازگفت
سه روز و سه شب کوش و لشکر نخفت
از آن روی کنده بسی چاه کرد
همه چاهها دام بدخواه کرد
گرفته سر چاه و کرده نهان
ز رازش کس آگه نه اندر جهان
چارم چو خورشید سر برکشید
قباد سپهدار لشکر کشید
سپه را سراسر زره پوش کرد
پس آهنگ لشکرگه کوش کرد
تبیره، سپه را سوی رزم خواند
سوی رزم شد کوش و لشکر براند
برون آمد از کنده و چاهسار
بپیوست با دشمنان کارزار
چو لشکر چنان برگشادند دست
که شمشیر جز مغز و مغفر نخست
رمان چینیان از سپاه قباد
چو برگ گل و لاله از تیره باد
سپه باز پس برد از آن سان زدشت
که پیرامنش هیچ دشمن نگشت
گریزان برفتند خوار و نژند
گذشتند از آن چاهها بی گزند
از ایرانیان هرکه بر پی برفت
بدان چاهها اندر افتاد تفت
به چاه اندر افتاد مردی هزار
دل لشکری گشت از او سوگوار
چو آگاه شد زآن سپاه قباد
همی هر یکی گام پستر نهاد
پس از چاهها برکشیدندشان
همه زار و پس خسته دیدندشان
گروهی شکسته سر و پای و دست
گروهی دگر نیم مرده چو مست
قباد دلاور چو آن دید، گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
چنین رنگ و دستان که داند نمود
نه گفتن توان و نه بتوان شنود
چه آیدش از این کنده و چاهسار
که در پیش تیغ است زهر آبدار
سپیده دمان سرکشان را بخواند
ز کردار دشمن فراوان براند
که با او کنون زین سپس کارزار
پیاده به آید ز جنگی سوار
بجُستن همه دشت و بگذاشتن
چو یابیم چاهی بینباشتن
چو گردد گشاده بدین دشت راه
شوم ایمن از کنده و ژرف چاه
سپه یکسره پیش جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
بفرمود تا سی هزاران سُوار
پیاده بجُستن گرفتند راه
همه کهتران بیل برداشتند
همه چاهها را بینباشتند
لب کنده بگرفت و پهناش دید
به ژرفی نگه کرد و بالاش دید
کشیدن نیارست از آن سو سپاه
مگر یاید آواز لشکر ز راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۵ - آگاهی ایرانیان از نیرنگ کوش و کارزار با دشمن
چو بزدود هور از هوا لاجورد
پراگند بر دشت یاقوت زرد
طلایه نگه کرد و لشکر بدید
رمیده روان زی سپهبد دوید
خروشید کای نامداران کین
ز لشکر نه پیداست روی زمین
ندانم که دشمن گرفته ست راه
وگر خود مدد باشد از پیش شاه
چو گفتار بشنید فرّخ قباد
شتابان به اسب اندر آمد چو باد
بیامد، بدید آن سپاه گران
که پیدا نبودش میان و کران
بدانست کآن لشکر دشمن است
ز کردار کوش هزبر افگن است
چنین گفت کآن بدرگ باد سار
نه خیره همی دادمان روزگار
بدان لشکران گران گوش داشت
که چندین سواران زره پوش داشت
کنون کشته و خاک گشته بنام
به ارزنده و دشمنان شادکام
کنون آمد ای سرکشان کار پیش
نمایید هر یک دلیری ز خویش
کز ایدر که ماییم تا پیش شاه
فزون است فرسنگ پانصد ز راه
اگر سستی آریم در کارزار
برآرد ز ما دشمن ایدر دمار
نه روی مدارا نه راه گریز
که دشمن بود در پی و تیغ تیز
بفرمود تا پس سپه برنشست
شتابان همی رفت گرزی به دست
بجز مردی و رزم چاره نیافت
نخستین بدین لشکر نو شتافت
ببینیم تا چند و چونند، گفت
برون آورم رازشان از نهفت
بپرسید کاین لشکر گشن چیست؟
بدین لشکری شاه و سالار کیست؟
سپه را چنین پاسخ آموخت کوش
که دارای مکران بدین دشت دوش
فرود آمده ست از پی رزم و کین
گزیده سپاهی دلاور ز چین
به یاری دارای چین آمده ست
همه دل پر از شور و کین آمده ست
شمرده سوار است سیصد هزار
همه نامدار از در کارزار
بدین آرزو نیز برخاسته ست
که از کوش رزم شما خواسته ست
........................................
........................................
به رزم اندر آمد دو رویه سپاه
نظاره شد از چرخ خورشید و ماه
یکی میغ پیوست همرنگ قیر
ببارید از آن میغ باران تیر
چکاچاک شمشیر و گرز و سنان
همی بستد از دست گردان عنان
به یک زخم چندان سپه کشته شد
که از کشته هامون زمین بسته شد
دلیران مکران چو شیر ژیان
فتادند در قلب ایرانیان
فروان بکشتند و کردند اسیر
پر از خون همه نیزه و تیغ و تیر
سواران چین کنده بگذاشتند
همه رزم را تیغ برداشتند
چو دریای چین لشکر از چپّ و راست
درآمد، ز خون بر زمین موج خاست
بماندند ایرانیان در میان
نه نیروی گردان نه زور کیان
قباد آن چنان با ده و دو هزار
زره دار و برگستوانور سوار
بزد خویشتن را بکردار کوه
برآن بیکران لشکر همگروه
به یک زخم شد کشته چندان سوار
که از خون همی جوی شد مرغزار
بمالید بر چینیان بر درشت
هزاران بخست و هزاران بکشت
چو باز آمد از حمله آن کینه خواه
سپه یافت افتاده در قلبگاه
دلیران مکران برآورده جوش
چو شیر دمان از پسِ پشت کوش
کشیده همه نیزه و تیغ جنگ
گیا کرده از خون چو مرجان به رنگ
غمی گشت و گرز گران برکشید
یلان را بر او پیش لشکر کشید
چو آتش بر آن دشمنان حمله کرد
برآمد چکاچاک تیغ نبرد
جهان از تف جنگشان میغ بست
ز خون اخگری بر سر تیغ بست
سوار ار جنان تار و هم پود بود
زمین را ز خون یلان رود بود
سپهبد بدان حمله بدخواه خویش
برون کرد یکسر ز بنگاه خویش
ز مکرانیان چند مردان بکشت
که بفسرد بر دسته ی تیغ مشت
بمالید چندان سپه را چنان
که روباه گشتند شیر افگنان
چو کوش دلاور چنان دید، گفت
که اکنون چرا باشم اندر نهفت
برون تاخت از قلب با شش هزار
ز برگستوانور دلاور سوار
بزد خویشتن بر سپاه قباد
برافراخت گرز و بغل برگشاد
بکشتند نخست از سپاهش بسی
درنگی نیامد به پیشش کسی
پراگند بر دشت یاقوت زرد
طلایه نگه کرد و لشکر بدید
رمیده روان زی سپهبد دوید
خروشید کای نامداران کین
ز لشکر نه پیداست روی زمین
ندانم که دشمن گرفته ست راه
وگر خود مدد باشد از پیش شاه
چو گفتار بشنید فرّخ قباد
شتابان به اسب اندر آمد چو باد
بیامد، بدید آن سپاه گران
که پیدا نبودش میان و کران
بدانست کآن لشکر دشمن است
ز کردار کوش هزبر افگن است
چنین گفت کآن بدرگ باد سار
نه خیره همی دادمان روزگار
بدان لشکران گران گوش داشت
که چندین سواران زره پوش داشت
کنون کشته و خاک گشته بنام
به ارزنده و دشمنان شادکام
کنون آمد ای سرکشان کار پیش
نمایید هر یک دلیری ز خویش
کز ایدر که ماییم تا پیش شاه
فزون است فرسنگ پانصد ز راه
اگر سستی آریم در کارزار
برآرد ز ما دشمن ایدر دمار
نه روی مدارا نه راه گریز
که دشمن بود در پی و تیغ تیز
بفرمود تا پس سپه برنشست
شتابان همی رفت گرزی به دست
بجز مردی و رزم چاره نیافت
نخستین بدین لشکر نو شتافت
ببینیم تا چند و چونند، گفت
برون آورم رازشان از نهفت
بپرسید کاین لشکر گشن چیست؟
بدین لشکری شاه و سالار کیست؟
سپه را چنین پاسخ آموخت کوش
که دارای مکران بدین دشت دوش
فرود آمده ست از پی رزم و کین
گزیده سپاهی دلاور ز چین
به یاری دارای چین آمده ست
همه دل پر از شور و کین آمده ست
شمرده سوار است سیصد هزار
همه نامدار از در کارزار
بدین آرزو نیز برخاسته ست
که از کوش رزم شما خواسته ست
........................................
........................................
به رزم اندر آمد دو رویه سپاه
نظاره شد از چرخ خورشید و ماه
یکی میغ پیوست همرنگ قیر
ببارید از آن میغ باران تیر
چکاچاک شمشیر و گرز و سنان
همی بستد از دست گردان عنان
به یک زخم چندان سپه کشته شد
که از کشته هامون زمین بسته شد
دلیران مکران چو شیر ژیان
فتادند در قلب ایرانیان
فروان بکشتند و کردند اسیر
پر از خون همه نیزه و تیغ و تیر
سواران چین کنده بگذاشتند
همه رزم را تیغ برداشتند
چو دریای چین لشکر از چپّ و راست
درآمد، ز خون بر زمین موج خاست
بماندند ایرانیان در میان
نه نیروی گردان نه زور کیان
قباد آن چنان با ده و دو هزار
زره دار و برگستوانور سوار
بزد خویشتن را بکردار کوه
برآن بیکران لشکر همگروه
به یک زخم شد کشته چندان سوار
که از خون همی جوی شد مرغزار
بمالید بر چینیان بر درشت
هزاران بخست و هزاران بکشت
چو باز آمد از حمله آن کینه خواه
سپه یافت افتاده در قلبگاه
دلیران مکران برآورده جوش
چو شیر دمان از پسِ پشت کوش
کشیده همه نیزه و تیغ جنگ
گیا کرده از خون چو مرجان به رنگ
غمی گشت و گرز گران برکشید
یلان را بر او پیش لشکر کشید
چو آتش بر آن دشمنان حمله کرد
برآمد چکاچاک تیغ نبرد
جهان از تف جنگشان میغ بست
ز خون اخگری بر سر تیغ بست
سوار ار جنان تار و هم پود بود
زمین را ز خون یلان رود بود
سپهبد بدان حمله بدخواه خویش
برون کرد یکسر ز بنگاه خویش
ز مکرانیان چند مردان بکشت
که بفسرد بر دسته ی تیغ مشت
بمالید چندان سپه را چنان
که روباه گشتند شیر افگنان
چو کوش دلاور چنان دید، گفت
که اکنون چرا باشم اندر نهفت
برون تاخت از قلب با شش هزار
ز برگستوانور دلاور سوار
بزد خویشتن بر سپاه قباد
برافراخت گرز و بغل برگشاد
بکشتند نخست از سپاهش بسی
درنگی نیامد به پیشش کسی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۶ - پیروزی کوش و بیهوش شدن قباد و بازگشت ایرانیان
به هنگام شب کوش را با قباد
برآن رزمگه آشنایی فتاد
سپهبد بدو گفت کای پرفریب
در این کنده چندین نمودی شکیب
که از چین و مکران مدد خواستی
جهانی به لشکر بیاراستی
کنون همچو دیو دنان آمدی
چنان با سپه در میان آمدی
بگفت این و شمشیر زد بر سرش
نگهداشت جان در سر و مغفرش
......................................
......................................
پس آن گرز کز پیش فرّخ قباد
برآورد از کین بغل برگشاد
همی داشت در رزم کوش آن به دست
در آمد به در همچو آشفته مست
به نیرو بزد بر سر پیل زوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
چنان مغزش از خشم او خیره شد
که چشمش در آن خیرگی تیره شد
ربودند یارانش او را ز جای
ببردند تا پیش پرده سرای
سواری سوی کوش آواز کرد
که گردون در کام تو باز کرد
سپهبد همی گوید اکنون شب است
ز رنج این روان را سپه بر تن است
منم با تو فردا در این رزمگاه
نظاره به ما بر دو رویه سپاه
چو بشنید کوش این سخن بازگشت
به پیروزی اندر سرافراز گشت
بزرگان مکران و چین را بخواند
یکایک به خوان و خروش در نشاند
به می خوردن اندر چنین گفت شاه
که فردا هم از بامداد پگاه
بپردازم از کار ایرانیان
ببندید هر کس به کین را میان
شب آمد سپهبد نیامد بهوش
ز گردان ایران برآمد خروش
بزرگان نشستند با رایزن
همه نامداران آن انجمن
که ما بی سپهبد چه درمان کنیم؟
بکوشید تا چاره ی جان کنیم
چو امشب سپه را به راه افگنید
مگر جان به درگاه شاه افگنید
درستی بدان برنهادند رای
که در شب سپه بازگردد بجای
عماری بیاورد داننده مرد
کشید اندر او دیبه لاجورد
تن مرد بیهوش برداشتند
در آن مهد زرّینش بگذاشتند
بنه برنهادند و رفتند تیز
ز کشتن نکوتر همانا گریز
بماندند خرگاه و خیمه بجای
درفش کیانی و پرده سرای
سپه گرچه بسیار گندآور است
تن است و سپهدار همچون سر است
تن ارچه تناور بود زورمند
نکوشد، چو بیند سرش را نژند
دو اسبه سپاهی دو ره ده هزار
زره دار با آلت کارزار
سپهبد چنان مانده بیهوش و مست
که رگ بر تن وی همانا نجست
نیارست لشکر فرود آمدن
نه بر بادپایان یکی دم زدن
بدان ناتوانی همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
نبودند برجای تا تیره شب
گذر کرد و نگشاد گردون دو لب
از آن مرزپویان گرفتند راه
دو منزل فزون رفته بود آن سپاه
برآن رزمگه آشنایی فتاد
سپهبد بدو گفت کای پرفریب
در این کنده چندین نمودی شکیب
که از چین و مکران مدد خواستی
جهانی به لشکر بیاراستی
کنون همچو دیو دنان آمدی
چنان با سپه در میان آمدی
بگفت این و شمشیر زد بر سرش
نگهداشت جان در سر و مغفرش
......................................
......................................
پس آن گرز کز پیش فرّخ قباد
برآورد از کین بغل برگشاد
همی داشت در رزم کوش آن به دست
در آمد به در همچو آشفته مست
به نیرو بزد بر سر پیل زوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
چنان مغزش از خشم او خیره شد
که چشمش در آن خیرگی تیره شد
ربودند یارانش او را ز جای
ببردند تا پیش پرده سرای
سواری سوی کوش آواز کرد
که گردون در کام تو باز کرد
سپهبد همی گوید اکنون شب است
ز رنج این روان را سپه بر تن است
منم با تو فردا در این رزمگاه
نظاره به ما بر دو رویه سپاه
چو بشنید کوش این سخن بازگشت
به پیروزی اندر سرافراز گشت
بزرگان مکران و چین را بخواند
یکایک به خوان و خروش در نشاند
به می خوردن اندر چنین گفت شاه
که فردا هم از بامداد پگاه
بپردازم از کار ایرانیان
ببندید هر کس به کین را میان
شب آمد سپهبد نیامد بهوش
ز گردان ایران برآمد خروش
بزرگان نشستند با رایزن
همه نامداران آن انجمن
که ما بی سپهبد چه درمان کنیم؟
بکوشید تا چاره ی جان کنیم
چو امشب سپه را به راه افگنید
مگر جان به درگاه شاه افگنید
درستی بدان برنهادند رای
که در شب سپه بازگردد بجای
عماری بیاورد داننده مرد
کشید اندر او دیبه لاجورد
تن مرد بیهوش برداشتند
در آن مهد زرّینش بگذاشتند
بنه برنهادند و رفتند تیز
ز کشتن نکوتر همانا گریز
بماندند خرگاه و خیمه بجای
درفش کیانی و پرده سرای
سپه گرچه بسیار گندآور است
تن است و سپهدار همچون سر است
تن ارچه تناور بود زورمند
نکوشد، چو بیند سرش را نژند
دو اسبه سپاهی دو ره ده هزار
زره دار با آلت کارزار
سپهبد چنان مانده بیهوش و مست
که رگ بر تن وی همانا نجست
نیارست لشکر فرود آمدن
نه بر بادپایان یکی دم زدن
بدان ناتوانی همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
نبودند برجای تا تیره شب
گذر کرد و نگشاد گردون دو لب
از آن مرزپویان گرفتند راه
دو منزل فزون رفته بود آن سپاه